عزیزکان من سلام.
با عشق و دوستی زیاد نسبت به تک تکتون دارم این پست رو شروع میکنم.
بی اندازه سپاسگزار حضور و نظراتتون که خیلی اوقات ذهنم رو به سمت روشنایی میبره هستم.
خوب از چیزهایی که تعریف کردنشون رو جا انداختم بگم؟
اولیش اردوی مدرسه بود که اونهمه براش هیجان داشتیم.
ما رسیدیم به شهر زیبای بِلَک پوول (Blackpool )
دیدن دریا و بو کشیدنش بی اندازه دل انگیز بود . از خیابون اصلی که میرفتی به سمت ساحل میرسیدی به یه راه پله ی خیلی بزرگ.
پایین پله ها ساحل شنی بود و کمی که قدم میزدی پاهات موجها رو لمس میکردن و قلبت آرووم میگرفت.
ما سه تا اتوبوس بودیم که یه معلم مدرسه توی اتوبوس ما بود. وقتی پیاده میشدیم گفت همگی ساعت پنج دم اتوبوس ها باشید وگرنه ما میریم .چون که اگه بیشتر بمونیم باید هزینه ی بیشتری از جیب مدرسه بدیم.
ما هم همراه جمعیت به سمت ساحل رفتیم.
یه مسیر پیاده روی پونزده دقیقه ای بود .
نهایتا بیست سی خانواده رفتیم دم ساحل و باقی روی پله ها فقط تماشا میکردن و یک سری هم از همون اول رفتن توی شهر.
شهری که پر بود از خانه ی بازی های سر پوشیده و مغازه های بستنی و شکلات و ابنبات و فیش اند چیپس .
توی شهر میتونستی با کالسکه های پرنسسی طور که اسبها میکشیدنش گشت بزنی .
و دو تا شهر بازی خیلی بزرگ سمت راست و چپ ساحل بود.
خلاصه که ما رفتیم لب آب. پایی به اب زدیم و نیم ساعت نشد که کوروش گفت میخوام دراز بکشم.
براش بساط پهن کردم و خودمم نشستم میوه بخورم و دریا رو تماشا کنم و موهای پسرمو نوازش کنم.
ولی دریا خیلی شیطون و بلا تر از این بود که به ما این اجازه رو بده.
شروع کرد جلو اومدن و اومدن. و من هر بار کوروشو بلند میکردم و ده قدم عقب تر پهن میکردیم بساطمون رو.
من اونجا یه لایو هم رفتم و خیلی هاتون دیدید کوروش داشت چرت میزد دیگه و اصلا حاضر نبود پاشه بازی کنه.
یکهو یه اقایی بلندگو به دست اومد تذکر داد که دریا داره کاملا بالا میاد و از ساحل متفرق شید.
یعنی من تا کوروش رو راضی کنم که بلند شه و بساطمون رو جمع کنم یهو دیدم با دو تا کوله پشتی و کفش ها به دست و کوروش به بغل کاملا تا کمر تو اب دارم به سمت پله ها میرم.
همه ی اینها رو جزء قسمت ماجراجویانه ی سفر تلقی کردم تا اینکه کوروش گفت نمیتونم وایسم. و زد زیر گریه که برگردیم خونه و من سرم درد میکنه و اینها.
اونجا سوار کالسکه کردمش که توی شهر بگردیم و باد به سرش بخوره و سرحال شه. ولی توی کالسکه خوابید :/
بعد شروع کردم دنبال معلم ها گشتن. و انقدر با اون کوله ها و بچه ی مریض این ور اونور شدم که اعصابم بهم ریخت.
هر چه کردم نتونستم پارکینگ اتوبوس ها رو پیدا کنم و کوروش هر لحظه بدتر میشد.
زنگ نزدم آمبولانس چون بهم گفت دیروز یخ در بهشت بلوبری خورده و من میدونستم اگه بیمارستان بریم هم کاری براش نمیکنن.اصلا اینجا نمیدونن فاویسم چی هست . یک آن احساس کردم آلیس در سرزمین عجایب هستم. وسط یه عالمه شکلات و ابنبات و چرخ فلک و ترن هوایی و سرسره ابی و فلان و بهمان با یه بچه هر چی گشتم هیچ اشنایی ندیدم.
بعید نبود که اون ساعت تو رستورانی چیزی باشن. ساعت یک و خرده ای بود و گرما وحشتناک بود. انقدر که من پیراهنم کاملا خشک شد.
هیچ والدینی. هیچ بچه ی اشنایی .هیچ معلمی ...
و من کم کم عصبی شدم که چرا این معلم ها بدون گذاشتن هیچ راه ارتباطی ما رو پیاذه کردن.
یعنی من تمان ذهنم تو اردوهای دسته جمعی ایران بود. کی معلم و مدیر ها میذاشتن جمعیت پراکنده بشه اخه ؟؟
خلاصه کنم من با حال نزار زنگ زدم پلیس و تقاضای کمک کردم. که اونها هم گفتن تو اون محدوده کلی پارکینگ هست و منم که جونم در خطر نیست بنابر این نمیتونن کمکی کنن و من باید خودم پارکینگ رو پیدا کنم.
حالا مسخره ترین چیز این بود که تیم فوتبال بلک پول اون روز بازی مهمی داشت و تو شهر غلغله بود. دختر و پسر های طرفدار با بطری های آبجو ریخته بودن بیرون. بارها و پاپ ها تا خرخره پر بودن از ادم های شنگولی که اواز میخوندن. بابت این شلوغی دو بار تلاش من برای اوبر گرفتن بی نتیجه موند.
قصه کوتاه اینکه من نهایتا با قطار شهری خودم رو رسوندم ایستگاه قطار و برگشتم برمینگام.
و کوروش بعد رو روز استراحت خوب شد اما معلمهاش رفتارشون بطور واضح باهامون عوض شد.
فکر کن ما ساعت دو بلک پول رو ترک کردیم و اونها تازه ساعت پنج دم اتوبوس گفتن عه اینا نیستن.زنگ زدن به پلیس و قبلش هم متاسفانه به سیاوش ! (چونکه تو قطار یه بخش هایی سیگنال موبایل من قطع شده بود)
اینجوری شد که بعد از تقریبا دو ماه سیاوش با من تماس گرفت.
بعد به این شکل که چی شده . من که براش تعریف کردم یه دونه از حرفام رو هم باور نکرد.گفت قصه میگی برام که گم شدی. هیچ هم نخواست با کوروش حرف بزنه و من فکر کردم واقعا انتخاب کرده که کلا قید کوروش رو هم بزنه.
قبلا توی خونه اش که در مورد جدایی حرف زدم گفته بود برمیگردم ایران اگه جدا شیم.
گفته بودم تو پدر بچه تی . بمون پدری کن براش .اون ربطی به داستان ما نداره که.
گفته بود تو بری نمیخوام کوروش رو هم ببینم .بابت همین من با خودم گفتم پس اون روز رسید...
تازه بهم یه یه دستی تمیز هم زد که اره معلما گفتن مگه تو نبودی باهاشون ؟ (یعنی تو با یه اقا بودی و اون من نبودم پس کی بوده ) بعد که با مدرسه چک کردم گفتن اصلا چنین چیزی نگفتن.
حالا اینها گذشت خلاصه.
روزهای بعدش به نوعی روزهای خیلی خوبی نبودن و بودن.
یعنی همونطور که تو پست قبل نوشتم این حس بزرگ و عاقل تر شدن باهامه.یه وقتهایی به زیر کشیده میشم اما ایمانم به اینکه همه چیز سر جاشه نجاتم میده.اون قرار مصاحبه برای خونه یه نقطه ی امید دیگه بود و صحبت کردن با لایف کوچم هم همینطور. یعنی میدونی ؟ اینکه بدونی حتی کند ولی داری به سمت و سوی درستی میری آرامش میده ...
با اینکه از درمانگر کوروش نا امید شدم ولی تونستم کمی شرایطمونو آروم تر کنم. با این وجود وقتی دوتایی هستیم خیلی بیشتر حس میکنم تو موقعیت درستی هستیم ولی وقتی جایی میریم واقعا کم میارم از دستش . میدونم خصلت مشترک تمام بچه هاست که توی جمع همیشه بالاخونه های مبارکشونو اجاره میدن ولی کوروش گاهی حتی منو خجالت زده و مضطرب میکنه.
این روزها به همه ی چیزهایی که بعنوان روانشناسی کودک خونده بودم شک میکنم.مگه قرار نبود بچه هایی توی جمع و بیرون از خونه کارهای غیر قابل کنترل بکنن که تو خونه خیلی محدود شدن ؟ پس کوروش دیگه چرا ؟؟؟
صادقانه اینه که تو یکی دو ماه اخیر چندباری این حس رو تجربه کردم که چقدر نامردیه که من تنها پسرم رو بزرگ میکنم. چند بار این حس رو تجربه کردم که چقدر بیشتر از اینکه شکر گزار بودنش باشم عملا دیده ام که تمام هویتم و مدل زندگیم و ارتباطاتم و آنده ام رو صرفا مادر بودنم تعیین میکنه نه مینا بودنم. این فکر که من فقط یه مادرم و خود خودم نمیتونم باشم عذابم میده گاهی .
ولی هیچوقت ارزو نکرده ام که نداشته بودمش .یا کاشکی با پدرش بود .مطلقا . فقط گاهی بیشتر از ظرفیتم انگار باید توجه کنم به این نقشی که دارم. مادر بودن !
هفته ی پیش دعوت شدیم که بریم کنار دریا .با اکیپ همیشگی.
خیلی دو دل بودم که برم یا نه.
ولی رفتم.
سفر خیلی خوب شروع شد.
بگو و بخند و برقص و بگرد ... عکس های خوب با گوشی های دوستام . کیف کردن کوروش.
گپ زدن ها. هیجان. لذت . جزیی از یه جمع بودن . دیدن جای جدید. خوب این رسما اولین سفر من بود دیگه .
شب اول که بچه ها خوابیدن دو تا بزرگتر موندن خونه و بقیه مون رفتیم لب دریا...
روی چمن های بین راه دراز کشیدم.
روی سنگهای لب ساحل دراز کشیدم.
به مستی سونیا و امیر خندیدم.
خیلی خاطره ی خوبی شد.
وقتی برگشتیم هم باز تا سه شب بیدار بودیم و گپ میزدیم .خوب قلیون هم بود و من هم میکشیدم. کتابمم برده بودم. مساله ی اسپینوزا از اروین یالوم و همون نیمه شب کتابمم خوندم .
خونه ای که گرفته بودیم چهار تا اتاق خواب داشت. هم تخت های یه نفره هم دو نفره .رفتن به اتاق زیرشیروونی خیلی سخت بود .ولی من ترجیح دادم برم اونجا. پنج صبح بیدار شدم. چی دیدم به نظرت ؟
پنجره اش به سمت دریا بود. دریایی که پشت یه عالمه خونه های دلبر بود . و نگم از صدای پرنده های دریایی...
خیلی خوب بود و رویایی...
بعدش رفتم کوروش رو چلوندم دوباره تو بغلم و خوابیدم .
همه چیز داشت خوشگل پیش میرفت.
روز دوم زدیم بیرون و هم تو شهر گشتیم هم یه فروشگاه رفتیم. من یه شورت جین و یه کت جین خریدم که یه ترکیب خفن شد.
دیگه بعدش تو شهر بودیم. اطراف ساحل . راستی اسم شهر بِلمونت بود .
داشتیم تو بازارچه قدم میزدیم .دنبال رستوران بودیم که گوشیم زنگ خورد. سیاوش بود...
اروم کوروش رو سپردم و از بقیه عقب تر رفتم.
عصبانی بود.
یکی بهش خبر داده بود که ما سفریم، که بعدا فهمیدم شوهرخواهرم بوده...
داد میزد که هر جا میخوای برو ولی حق نداری کوروشو ببری...
تو حق نداری کوروشو ببری بین آدمایی که من نمیشناسم.
معلوم نیست بچه شاهد چه چیزاییه اونجا .
من حس کردم که مایده داره تو ذهنم حرف میزنه . آروم موندم. گذاشتم بخش خردمند وجودم حرف بزنه.
با ارومی بهش گفتم بهت حق میدم. پدرشی. نگرانشی. ولی خوب منم مادرشم. بچه مونو جای بد و پیش آدم های بد نمیبرم.مواظبش هستم
قانع نمیشد. گفت از این به بعد حق نداری از برمینگام خارجش کنی . تو همش داری این ور اونور میچرخی ...
باز آروم موندم. تو سر خودم گفتم هیچکس این حق رو از من نمیتونه بگیره . پس بحث نداره.بذار شاخ و شونه بکشه...
ولی گفت دارم کارای قانونیشو میکنم که بگیرم و خودم بزرگش کنم و من قلبم تو سینه مچاله شد .
برای من بحث برنده و بازندگی نیست .
حتی عواطف خودم نیست.
من اگه میدونستم کوروش کتار سیاوش خوبه و اونجور که من تلاشمو میکنم باباشم میکنه نگران چیزی نبودم. ولی نه ، من نمیخوام کوروش رو ول کنم . البته این رو مطمئنم به لحاظ قانونی هرگز نمیتونه کوروش رو از من بگیره ولی از حرفش هم بدم میاد و قلبم مچاله میشه.
و البته اگه میدونستم باباش قصدش زمین زدن من نیست و واقعا میخواد بچه بزرگ کنه و کنارش باشه و نمیاد شش ماه دیگه اش بگه من پشیمون شدم خودت میدونی و بچه ات . من تو تمام اینها باید کوروش رو در نظر بگیرم.
الان داره میره سر کار. فقط دو روز آف داره. یعنی میاد از کار بیرون و مسیولیتی که من الان دارم رو به دوش میکشه ؟ میدونم که نمیکنه.
بعدش شروع کرد که تو به من و زندگیمون خیانت کردی .تو رو دوستات و خواهرت پر کردن که رفتی، من هر چی فکر میکنم میبینم هیچ تقصیری متوجه ام نیست . این جا دیگه مینای خردمند رو فراموش کردم و کاملا دستخوش احساس شدم، باز رفتم تو نقش توضیح دهنده ای که یارش باورش نمیکنه. بهش گفتم من از روانشناست خواستم ما تو جلسه مشترک زوجی حرف بزنیم که به جهت خوبی بریم. گفت من قبول نکردم و نمیکنم. نمیخوام باهات حرف بزنم. من دلیلش رو میدونم. میدونه که حرفهام رو روانشناسش درک میکنه و مثل خودش منو مقصر جلوه نمیده و نمیگه اون قربانی شده. بعدش دیگه با روانشناسش هم حرف نخواهد زد .
برای همینه که قبول نمیکنه.
برای همین پیشنهاد زوج درمانی منو با مایده وقتی زندگی میکردیم و من دست و پا میزدم نجات پیدا کنیم قبول نکرد .
بهش گفتم تو دو ماه نبودی که بیای اینها رو به من بگی ؟ بگی من یازده سال از بیخ دروغ کفتم و دوستت نداشتم ؟ بعدم گفت خودزنی کردم و سر و صورتم رو بخاطر تو داغون کردم و تیر نهایی رو زد....
دیگه شروع کردم گریه. کی میتونه منو سرزنش کنه ؟ من هزارتا از این حرفا شنیدم که اقا وقتی انتخاب کردی جدا شی نباید مرده و زنده اش هم برات فرق کنه. چرا من اینو درک نمیکنم ؟ من از تصور سر و صورتی که اونهمه بهش عشق و بوسه دادم ولی داغون شده کنترلم رو کاملا از دست دادم.
تلفن رو قطع کردیم ولی من وسط بازارچه ای که دو طرف پر از کتاب فروشی و کافه و بار بود و مردم از جلو پام رد میشدن به زمین نشستم و ضجه زدم. از ته قلبم گریه کردم. برای هر چیزی که از دستش دادیم. برای صورتش. برای قلبم . مثل کسی که سر مزار عزیزش گریه میکنه مویه کردم. تا دوستام رسیدن و جمعم کردن. دورمو گرفتن . باهام حرف زدن.ولی من وقتی برگشتم تا غروب توی اتاقم و حمام گریه کنان وقت گذروندم. ترسیده بودم از اینکه توی خلوت خودم نیستم، از اینکه پیش دیگرانم.
شب بساط مشروب چیده بودن و من تصمیم گرفتم بنوشم که سر خوش بشم. که بخندم . که یادم بره.
ولی واقعا گند خورد تو همه چیز. با سه تا پیک کوچک چپه شدم. چون نه نهار خورده بودم نه شام. تا چهار صبح توی سرویس سرم رو گرفته بودم توی توالت و بالا میاوردم و گریه میکردم.واقعا بدترین شب زندگیم بود.
فرداش روز برگشت بود. من با تمام توان بازیگریم سعی میکردم نشون بدم خوبم.
ولی نبودم. نهار به زور خوردم.و بعد از یه روز کامل گرسنگی خیلی چسبید ولی اصلا یه حال بدی بودم.
بین راه رفتیم شهر دووِر. ببین ؟؟؟ بهشت بود. من این زیبایی رو فقط تو فیلم دیده بودم. لب صخره میایستادی و دریای بیکران ابی اون زیر بود. با فانوس دریایی . با قایقهای بادبانی کوچولو کوچولو...
با یه عالم مردم توریست. با هوای خوب. با بوته های تمشک.
تو ماشین که نشستیم دوست داشتم فقط تموم شه و من به خلوت خودم برسم.
اگه اون تماس نبود شاید یکی از بهترین سفرهام میشد.
ولی من با یه کوله بار غم و نا امیدی برگشتم.با ترس برگشتم.چون سیاوش گفت میخواد چهارشنبه یا پنجشنبه کوروش رو ببینه ولی من نمیتونم اجازه بدم. میخوام تنها برم سر قرار . برای اینکه باهاش حرف بزنم. درمورد جدایی و اینکه بگم حق دیدن قانونی کوروش رو بگیره.
از همه ی اینها میترسم. چون میدونم چقدر داغونه .ولی چی کار میتونم بکنم؟ هفت ماه و نیمه که صلح کردم .ولی خوب زبان سیاوش این نیست. همش از من طلبکاره. من طلاقی رو میخوام که به اون بستگی داره .چرا معامله نکنم ؟مگه تو ایران زنها مهریه هاشون رو نمیبخشن و طلاق میگیرن ؟ چرا من نگم طلاقمو بده که بتونی بچه رو ببینی ؟؟
کاش خدا یه روحیه ی وحشی و یه اعصاب فولادی به من بده که بهش فکر نکنم و جگرم کباب نشه.
میدونی چند بار تو روز دوم و سوم و روز بعد سفر از ته دلم ارزوی مرگ خودمو کردم ؟؟؟ تحملم به صفر رسیده بود چونکه.
حرف زدن با مهسا کمی ارومم کرد. چون که اون تازه از همسرش جدا شده و منو وقتی گفتم از رفتن پشیمون نیستم اما وقتی عذاب اونو میبینم عذاب میکشم میفهمید عمیقا . تجربه های مشابه اش رو برام گفت و این خیلی نعمت بزرگیه که تو حس کنی چیزی که تجربه میکنی طبیعیه... ولی دیگران به من حس غیر طبیعی بودن تحربه ام رو میدن و این منو مضطرب میکنه واقعا.
من فکر کنم تحربه ی عاطفی که با سیاوش داشتم همیشه توی قلب من یه گوشه خواهد بود و همیشه میگم صد حیف که به اینجا رسید.
ما میتونستیم الان کنار هم تو یه خونه باشیم و ابادش کنیم و لذت زندگی رو ببریم ...
یه اه بلند میکشم و اشکامو پاک میکنم و میرم نهار بخورم با پسر...
قیمه پختم. با گردن گوسفند. و شدیدا لذیذ شده. اولین قیمه توی انگلیس...
کنارش ترشی بادمجون و کلمی که انداختم رو میذارم و سعی میکنم بهتر باشم هر لحظه .
یه دختری بود به اسم مادام کاملیا. توی وبلاگش از جداییش از همسرش مینوشت. چقدر من اون روزها نمیفهمیدم چی میگه و چقدر این روزها بهش فکر میکنم. کسی ازش خبر داره ؟؟ چون که یهو غیب شد و رفت انگار...
بچه ها مواظب خودتون باشید. میدونم خیلی پستم طولانی شد ولی خوب دلم پر حرف بود.مرسی که خوندید. بوس به همتون