دریا کنار

سلام عزیزای دل...

 

من که اولین روز هفته ام هیچ جالب شروع نشد. اون روز که پستم رو نوشتم عصرش همش پای گوشی بودم. هی میخواستم بلند شم و یه تکونی بدم به خودم یه پیام میومد یکی زنگ میزد یادم میفتاد تو نوت گوشی فلان چیز رو بنویسم یا فلان جای گوشی بهمان چیز رو چک کنم... اصلا یه وضعی شد که غروبش درحالی که عصبانی بودم و گفتگوهای شدیدا منفی ذهنی با خودم داشتم ، که یه پدیده ی جدیدی در منه و من هیچوقت به خودم تو سرم بی احترامی نمیکرم اما الان قشنگ بد و بیراه میگم و گاهی تحقیرش میکنم این من بیچاره رو و از این جریان وحشت میکنم. با مایده درموردش حرف زدم و احتیاج دارم یه بار دیگه برم یادداشت های اون روزم رو نگاه کنم... خودمو نجات بدم...

 

عصرش یه فیلم دیدم که با این که امتیازش 6.3 بود گمونم ، شدیدا برای من فیلم قشنگی به نظر اومد و شدیدا ازش لذت بردم... 

ایمش بود :

I care a lot 

 

بعدش با سیاوش حرف زدیم .تماس تصویری داشتیم و چیزهایی که درمورد کوروش بود و نمیخواستم بلند بگم رو همزمان براش تایپ میکردم... 

 

بعدش دیگه کلا خل و دیوونه شدم و عین بچه های لجباز گوشی رو گرفتم دستم تا حواس خودم رو از حسی که داشتم پرت کنم. کوروش که خوابید رفتم تو رخت خواب خودم و تا چشمام کار میکرد و تا جون داشتم هق هق کردم...

دلم برای سیاوش خیلی تنگ شده بود . خیلی زیاد . خیلی خیلی زیاد و جدیدا یک فکر مزخرف اگه این دلتنگی تا ابد با من بمونه چی ... اگه بمیرم و دیگه نبینمش و باهاش اون جور که دوست دارم زندگی نکنم چی..

اگه بمیره و دیگه نبینمش چی ... 

اگه برم و ببینم همه چیز تو سرم بوده و با هم به بن بست بدی بخوریم و ازش دور بشم چی... اینها مغز منو میخورن واقعا... اینها داغونم میکنن...

و عجیب اینکه هنر ها و مهارت هایی که کسب کرده بودم با تمرین زیاد که جلو افکار منفی بیخود رو بگیرم اصلا نمیتونم این موقع ها به کار بندازمش. نمیتونم به فکر هام ایست بدم و میرم تو نقشش و تجربه اش میکنم انگار و داغون میشم... 

بعد باز اون گفتگوهای منفی رو با خودم میکنم ....

خیلی داغونم انگار...  و دلیل همشم میدونم . حوصله درمون کردنشو ندارم فقط. 

من میدونم ساعت های بی کاریم خیلی زیاده و کارای معنی دار که با روحم و با عشق سر و کار داشته باشن نمیکنم.

میدونم مشغول نیستم و این ذهن بیچاره رو نمیتونم که صبح تا شب بهش بگم فقط خوب فکر کن. باید مشغولش کنم ...

یکشنبه صبح رفتم خونه مامانم. البته کوروش رو دو ساعت زودتر فرستادمش... یه مدتیه اجازه میدم خودش بره . از خونه میره تا سر کوچه و من از بالای پنجره تماشاش میکنم. اونجا احمد که مغازه داره و من باهاش هماهنگ کردم تحویلش میگیره و از خیابون ردش میکنه. دقیقا رو به روی کوچه ی من کوچه مامان ایناست. دیگه احمد نگاهش میکنه که برسه خونه مامانم .کل اینا میشه ده دقیقه . 

دیگه من تو خونه بودم و یه دست خیلی ملایم و سرسری به سر خونه کشیدم . یه کم رو لپ تاپم فیلم جا به جا کردم و خوب بعدم رفتم خونه مامان . 

صبحش نتونسته بودم صبحانه بخورم. نهار مامان قورمه سبزی با سالاد شیرازی بود اما دریغ که من هیچ حوصله ی خوردن نداشتم در حالی که داشتم از گرسنگی میمردم... به زور سالاد چند تا قاشق فرو دادم و دیگه با مامان گپ زدیم و بابا نشست کنارم تو گوشیش چند تا چیز نشونم داد و براش درست کردم . 

و یهو آبجی بزرگه اومد . و من اونحا یه ذره تو دلم حرص خوردم. 

ابجی بزرگه با اختلاف زیاد از باقی ماها ، همیشه مورد توجه عجیب مامانمه . میدونمم که تقریبا تو همه خونه های چند فرزندی ، این سبک تبعیض ها تجربه شده البته . ولی اینکه به چشمم میبینم رفتار آبجی صاحبخونه حتی با مامانم چقدر بهتره اما در حقش چقدر بی انصافی میشه حرص میخورم واقعا . بعد وقتی میبینم ابجی بزرگه بد میکنه به مامان قلبم به درد میاد. از فرم حرف زدنش با مامان قلبم به درد میاد .

اونجا هم یه ذره غصه خوردم و بعد تصمیم گرفتم نمونم. کوروش رو برداشتم و رفتم پارک . 

طفلکم دو بار افتاد و ارنجش زخمی شد . اونجا یه بچه رو از افتادم از بالای سرسره که خواهرش هولش داده بود نجات دادم . دیگه بعدش رفتیم یه کاموا خریدم و یه مقدار گیلاس ، و بین راه یه چیز برگر برای شام  و برگشتیم. 

یعنی کوروش داشت غش میکرد از خستگی . با اینحال چون دیر برگشته بودیم و ساعت حدودا نه و نیم شده بود ، تا حمامش کنم و شام بخوریم ساعت خوابش شد یازده ... تا خود صبح هم یه کله خوابید و منم حدپدا ساعت دوازده خوابیدم . بعد از چندین و چند شب خستگی و بیداری . و صبح امروز سرحال بودم.

یه برنامه نوشتم که زیادی سنگین بود البته . ولی تا تونستم بهشون پرداختم. دیگه از بعد عمل بینی صورتمو اصلاح نکرده بودم. دوست داشتم اینکارو کنم اما خوب برق وسط کارم رفت و منم به تمیز کردن ابروهام اکتفا کردم و اصلاح و ماسک گذاشتن بعدش رو بیخیال شدم . نهارم قورمه ی دیروز بود و فقط برنج گذاشتم . برنجمم رو به اتمامه . اولین بار تو زندگیمه باید فکر برنج خریدن باشم . چون ما برنجمونو سالیانه میخریم همیشه . 

یه اپیزود از هلی تاک رو گوش دادم و چند تا شعر سعدی ... با کوروش بازی کردیم و بعدش وقت نهار شد .

محبتش قلبمه شده بود . و چند دقیقه یه بار میومد آغوشم میگرفت. دستها و بازوهام رو میبوسید . سر و روم رو میبوسید . یعنی به طرز دیوانه واری با اونجاش بازی میکنه . وای چرا سیستم پسرا اینجوریه اخه ... کردتش وسیله بازی و من حرص میخورم. 

تو یه کارگاه تربیت جنسی شرکت کردم جدیدا و منتظرم روزش برسه و برای فردا هم نوبت مشاوره انلاین گرفتم .بنظر میرسه مشاور خفنی باشه . تا ببینم چه میشه فردا . 

بعد از نهارمون کسالت گونه گذشت اما ساعت پنج و نیم بود که اومدیم کنار دریا . سیاوش هم همین چند دقیقه پیش تماس تصویری گرفت. به نظر میرسه هیچ خوشش نمیاد من دست کوروشو میگیرم میام کنار دریا . ترجیح میده یکی همراه ما باشه . خوب کی باشه ؟ و اصلا چرا باشه ؟ بحثی نمیکنم . اونم فشار نمیاره ولی خوب میفهمم دیگه ...

الانم اینجاییم . یه آقایی ده قدمی من ایستاده ماهی میگیره .البته ماهی نگرفته اما خوب داره تلاششو میکنه . کوروش تو آبه و داره ادای کرال سینه درمیاره و هر بار موج دریا هولش میده ، میگه ممنونم دریا :)

سمت راستمم یه خانواده ان .چندین نفری . و یه زوج گل و بلبل هم نزدیکمن که من دوست دارم زمین و زمان رو ول کنم و برم تو نخ اونها ... ولی نمیتونم چون تقریبا پشت سرمن :/ 

برای اولین بار چسب دماغمو برداشتم و بیرون اومدم . به محض خونه رسیدن دوباره میذارمش.. میخواستم عکس بندازم که البته برای همون یه دونه عکسی که اینستا گذاشتم گوشیم سه بار خاموش شد و ده ها بار هنگ کرد . اما بالاخره یه عکس گرفتم... 

 

همینا دیگه . دوست داشتم بنویسم.... 

کلا دوست دارم یکی بود که همش بود و من میتونستم روزی هزار بار باهاش حرف بزنم ..

خدا رو شکر اینجا رو دارم :) 

میرم با کوروش یه قدمی بزنم دیگه و گوشی رو ته کیفم بندازم ... 

مواظب خودتون باشید :) 

 

 

 

عزیزم تو دوری ها همیشه این‌نگرانی ها هست و یهو به خودت میای میبینی بدترین اتفاقات رو تصور کردی و شرشر اشک میریزی،منم واسه خانواده م اینطوریم مینا

من خیلی دوس دارم اینکه سرگرم کوروشی هم واسه تو بخاطر کوروش و هم واسه کوروش بخاطر همچین مامانی خوشحالم

من نمیدونم چرا یه مادرعصبیم یه روز خوبم یه روز بد

مینا راستش منم بچه بزرگه ام و مامانم به من بیشتر توجه داره تا اونیکی خواهرم که یکسال کوجکتر منه

خواهرمم همیشه اعتراض داره سر این مساله و از اینکه دورم و راحت میتونه بدون حضور من مامانشو داشته باشه

بدون اینکه من دخالتی داشته باشم راضی ام

ای بابا :((  اوهوم میدونم خیلی ها همین بیماری رو دارن :/ یعنی واقعا بیماریه به نظرم ... پدر من رو که در میاره ...


بهار؟؟؟ من خیلی اوقات با دیدن دیگران خودم رو سرزنش کردم تو مادری... الان حد اقل در مقایسه با کسی نمیکنم این کارو ... ببین من هم کارهای اشتباه دارم. حرفهای اشتباه و برخورد های اشتباه
حالا فکر نکن چهار بار بچه رو دریا بردم چه مادری ام به به :/ 

من چون خودم فقط یه بچه دارم نمیتونم اینو درک کنم اما همه ی دوستای چند فرزندیم حداقل اعتراف کردن تو دلشون هم شده یکی رو بیشتر دوست دارن...

من میگم باشه... خوب کاشکی مامانا اینو آشکار نکنن لااقل :( قلب بقیه میشکنه خوب :(

۳۱ خرداد ۲۰:۲۰ سایه نوری

مینا جان..... 💙🌿

 

یه وقتایی جانم واسه سنگینی های رو دوشمون هیچ کاری نمی تونیم بکنیم.. و خب همون هیچ کاری نکردن، به جای زور آوردن به خود و به جای تقلای یه کاری کردن،، خیلی شفابخش تر و ناجی تره.. 

 

به امید رسیدن خبرهای خوش بهت جانم.. به امید باریدن نور تازه و شادی رفتنت، به سر و روت.. به امید باز شدن دلت تو آغوش یارت خیلییییی زود. .. 

آمین 

 

✨✨💙💙🌿🌿

 

 

سایه .. سایه ی عزیزم...



من این جمله رو و پیامش رو به شیوه های مختلف بارها از زبان و قلم تو خوندم و شنیدم ... چرا نمیشینه جایی که باید؟؟؟ نمیتونم زندگی کنمش...  میفهممش و مثل دو دو تا چهار تا واضح و روشن به نظر میرسه اما من هنوز نتونستم این رو زندگی بکنم و در سایه اش آسوده باشم... 


مرسی مهربان :)

سلام

منم هر وقت مورد دختر پسری ببینم دلم میخواد زمین و زمانو ول کنم برم تو نخشون.چرا انقدر لدت بخشه

اسم مشاورت کی هست؟

من که پسرم رو دو جلسه بردم فایده نداشته دیگه نمیدونم کی نوبت بگیرم برای جلسه سوم

منم خیلی دلم میخواد دماغمو عمل کنم،لامصب خیلی گرون شده.

مبارکت باشه مینا،خیلی قشنگه بهت میاد،نیمرختم بیست بود

سلام زهره ...


وای خیلی خوبه چون که :) 

خانم مارال لیل النهاری

اوووم کلا مشاوره چه کودک چه بزرگسال پروسه ایه برای خودش و با دو سه جلسه هیچوقت جواب نمیده ...

پول جمع کن براش اگه انقدر دوست داری :)

مرسی عزیزم ... آره فکر کنم ورمش بخوابه خیلی خوب بشه

به نظر ادم هچقدر هم سرش را شلوغ کنه دلتنگی به ادم حمله می کنه ...یه وقت پشت چراغ قرمز ادم میزنه زیر گریه ....

کوروش به نظرم هنوز خیلی کوچولو واسه تنها رفتن ولی مطمنم تو حواست خیلی جمع است 

 

همینطوره آبان جانم ... آدم با هر مشغله ای همیشه وقت برای دلتنگی و فوران پیدا میکنه ... 

منظور من صرفا کارهای وقت پر کن نبودن... چیزهایی رو میگم که توشون روح و معنا داره و حین انجامشون عشق جاریه ... 
این الان از لحظه های من کمه ...

عزیزمی

۰۱ تیر ۰۰:۰۶ مامانی

زنده باد پست جدید💪♥️

سلام عزیز دلم... چقدر خوب که از کنار دریا
برامون نوشتی...
کاملا تصور کردم توصیفاتت رو.
مینا... من خیلی دلم میخواست اون یک نفر باشم که همه ش بود و تو روزی هزار بار میتونستی باهاش حرف بزنی😔 اما... خودت میدونی☹️


میدونی مینا...
بنظذم یه وقتایی خیلی زوم میکنیم روی خودمون ، یک کمالگرای ناب میشیم.
اینکه باید ۱۰۰ باشیم ، ذهنمون ، فکرمون ، رفتارمون،سبک زندگیمون،روزمرگیمون ،عشقمون و همه و همه پرفکت باشه.
خب که چی؟
مگه قراره اتفاق خاصی بیوفته؟
زندگی این لحظاتی هم که فیتیله پیچمون میکنه هم هست.خب نمیشه که اینارو فاکتور گرفت.
میدونی مینا ، هر قدم به اجبار رو به جلو رفتن برابره با ۱۰۰ قدم به عقب! پس اینقدر تحت فشار و قانون و مقررات نگذار خودت رو جانم.
درسته توی لحظات ناخوشایند فول انرژی نیستیم ، کلافه ایم و یه عالمه چیز دیگه ولی اینا هم جزئی از زندگی ان ، نخوایم که نباشن.
همه چیز با هم و در دل همه.
پس لطفا ذره بین رو از روی خودت بردار و اینقدر با خط کش بالای سر خودت نایست.
مینا جانم... تو خودت استادی اما گاهی اگر دیگران هم به آدم گوشزد کنن چیزهایی رو بد نیست.

بمیرم واسه دل تنگت😔
همه ی فکرهات و ترسهات از سر دلتنگیه.
اینو بدون که مسلما سطح آگاهی تو و سیاوش با هم متفاوته و ممکنه اختلاف نظرهایی هم با هم داشته باشید اما تو راهش رو بلدی من مطمئنم.
ضمن اینکه هم مائده رو کنارت داری و هم نسیم رو.
درمورد کوروش هم نمیتونم اظهار نظر کنم امیدوارم مشاوره کمکت کنه.

دوستتدارم❤️

عزیزززم اره میدونم . اشکالی هم نداره . یه روز میشه گوشیت رو اپنه دیلینگ دیلینگ صدا میده کیوان میگه مینا بیا باز مامان کوروش بهت پیام داده . 

 البته من بیشتر الان احتیاج به حضور فیزیکی دوست دارم ... 

درسته مینا متوجه حرفت هستم ...  نمیشه اون لحظه ها رو فاکتور گرفت . به زور  هم نمیشه جلو رفت . مغز حرفت درسته .
مرسی که گوشزد میکنی عزیزم...

اوف خدا نکنه دختر..

نمیدونم مینا گاهی از اینجا که باهاش دعوام میشه یا نظرشو درمورد یه چیزی میشنوم و تو محدوده ی تحملم نیست فکر های بدی درمور آینده میکنم ... هرچند که همیشه مایده میگه بذار درموردش وقتی رفتی اونجا حرف میزنیم ... 

مرسی جونم

۰۱ تیر ۱۷:۵۸ آرا مش

روزهات رنگی رنگی و پر از حسای خوب :)

ممنون دوستم 

سلام مینا جان تنها راه حل مشکل کوردش بی توجهی چه مثبت چه منفی به کارشه این یک دوره است که میگذره و بعد از ی مدت میبینی قشنگ دیگه اینکارو نمیکنه حالا هر قدر تو بیشتر حرص بخوری یا نهی کنی این دوره طولانی تر میشه و حتی ممکنه مشکل ساز بشه پسر خواهرم همسن کوروشه دقیقا دوسه ماه قبل این دوره رو طی کرد خواهرم داشت دیوونه میشد هرقدر میگفتم حساسیت نشون نده باز نمیتونس خودشو کنترل کنه از این جهت دوماهی طول کشید ولی الان دیگه تمام شده

سلام لیلی جان مرسی از راهنمایی و دلگرمیت . 

خدا کنه برا مام زود بگذره .. 

۰۳ تیر ۱۷:۰۷ آیدا سبزاندیش

سلام عزیزم 

وبلاگستان رو که میخونم تو وبلاگ های مختلف که میرم انگار سایه غم و دلهره و دلتنگی تو زندگی همه نشسته، چقدر خوبه که میتونیم بیایم افکار و احساساتمون رو بنویسیم و کمی اروم بشیم وگرنه از شدت فشارهای عصبی دق میکردیم. من خودم از لحاظ روحی مدتیه که داااااغونم و راه به جایی ندارم انگار دعاهام شنیده نمیشن دقیقا منتظر معجزه هستم! نگران بازی کردن پسرت با آلتش نباش بچه ها که حسی ندارم فقط محض کنجکاوی به خودشون دست میزنن حساس نشو تا خودش دست برمیداره عزیزم.

اوم آیدا . اره گاهی اینجور به نظر میرسه . خصوصا که روزمره نویسها بیشتر اینجا درخورد غمهاشون مینویسن تا شادیهاشون 


الهی که معجزه ات به زودی اتفاق بیفته آیدا 

اوهوم میدونم اما باز دیدنش سخته 

مینا تو که کار ناخن بلدی کاش چندتا آریشگا بری یا اینکه سفارش ژله بگیری بابا دختر تو کلی هنر داری وقتی مشغول باشی فکرای منفی سراغت نمیان البته با شناختی که از تو دارم حتما خودت دست به کار شدی

مهتا جانم من تا قبل عید که رفتم دوباره دوره های تخصصی تر ناخن دیدم اصلا کارم برای ،سالن ها خوب نبود . بعدم الان همه سالن ها یه ناخن کار دارن فکر میکنم . وگرنه کاریه که دوست دارم . ژله هم نشد خیلی . چون من بیشتر درست میکردم مغازه احمد میدادم اما از وقتی کرونا اومد دیگه کسی خیلی دوست نداشت چیزی که دست برده شده توش بخره 

ولی میفهمم منظورتو . واقعا کاش میشد 

سلام مینا جان

یه دوره تحلیل رفتار هستTa بهش میگن که عظیم یکسال میره و منم دو هفته شروع کردم، کاش تو هم اینجا بودی میتونستی شرکت کنی البته مجازی هم میشه منتهی اینقدر اینترنت داغونه دهن ادم سرویس میشه.

در مورد بازی کوروش با آلتش هم بی توجهی بهترین کار هست و پرت کردن حواسش

شب خوش

سلام سونیا جانم. 

یکی از دوستام میرفت اینو من خیلی نتونستم ارتباط با نتیجه اش برقرار کتم . امیدوارم برای تو موثر باشه . ولی دوست دارم مفصل درموردش با هم گپ بزنیم 

اره بی توجهی و خون به جگر شدن :)

سلام وقت بخیر حتی وقتی حوصله نداری هم قشنگ می نویسی از برنج و خورشت سبزی تا پارک  و لب دریا عالی در مورد کار کوروش هم بهتره یکی از شلوار لی قدیمی هاشو کوتاه کنی به صورت شلوارک بپوش پاش فقط توی خواب در بیار چند روز اینجوری باشه یادش میره ناراحت نباش مامان پسر همه چیز خوب و اوکی هست بزودی هم کل خانواده کنار هم جمع می شید و میگی دلم برای شمال و بوی برنج و مامانم و قورمه سبزی تنگ شده موفق باشی بای 

بهناز جانم . مرسی اخه


کوروش تو انتخاب لباس بیرونش اونقدر دخالت داره ، لباس خونه رو میذاره اینجوری تنش کنم ؟ روزی چند بار لباساشو بیخودی عوض میکنه وایمیسه جلو آینه قربون دست و پای بلوری خودش میره 😐

میدونم بهناز.. میدونم که دلتنگ اینجا و مامان و بوی برنج میشم ... اما فکر میکنم تحمل اون راحت تره :) 

رفتار درست در مقابل بازی گردن کوروش با آلتش بی توجهی نیست مشغول کردن دستش به یه کار دیگه است . 

کوروش فلان چیز رو از اونجا بردار بذار اینجا 

نقاشی بکش 

اونو بیار 

از این‌چیزا برای پرت کردن حواسش

اکثر بچه ها تو این سن و سال اینو دارن و بزرگتر هم که بشن دارن فقط اون موقع دیگه یواشکی میکنن بقیه نبینن الان فقط حواسش رو باید پرت کنی 

بعد از یه مدت عادتش رو ترک می کنه 

خوشش اومده دیگه 

اوووم درسته نسیم . 

مرسی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان