سلام عزیزای دل...
من که اولین روز هفته ام هیچ جالب شروع نشد. اون روز که پستم رو نوشتم عصرش همش پای گوشی بودم. هی میخواستم بلند شم و یه تکونی بدم به خودم یه پیام میومد یکی زنگ میزد یادم میفتاد تو نوت گوشی فلان چیز رو بنویسم یا فلان جای گوشی بهمان چیز رو چک کنم... اصلا یه وضعی شد که غروبش درحالی که عصبانی بودم و گفتگوهای شدیدا منفی ذهنی با خودم داشتم ، که یه پدیده ی جدیدی در منه و من هیچوقت به خودم تو سرم بی احترامی نمیکرم اما الان قشنگ بد و بیراه میگم و گاهی تحقیرش میکنم این من بیچاره رو و از این جریان وحشت میکنم. با مایده درموردش حرف زدم و احتیاج دارم یه بار دیگه برم یادداشت های اون روزم رو نگاه کنم... خودمو نجات بدم...
عصرش یه فیلم دیدم که با این که امتیازش 6.3 بود گمونم ، شدیدا برای من فیلم قشنگی به نظر اومد و شدیدا ازش لذت بردم...
ایمش بود :
I care a lot
بعدش با سیاوش حرف زدیم .تماس تصویری داشتیم و چیزهایی که درمورد کوروش بود و نمیخواستم بلند بگم رو همزمان براش تایپ میکردم...
بعدش دیگه کلا خل و دیوونه شدم و عین بچه های لجباز گوشی رو گرفتم دستم تا حواس خودم رو از حسی که داشتم پرت کنم. کوروش که خوابید رفتم تو رخت خواب خودم و تا چشمام کار میکرد و تا جون داشتم هق هق کردم...
دلم برای سیاوش خیلی تنگ شده بود . خیلی زیاد . خیلی خیلی زیاد و جدیدا یک فکر مزخرف اگه این دلتنگی تا ابد با من بمونه چی ... اگه بمیرم و دیگه نبینمش و باهاش اون جور که دوست دارم زندگی نکنم چی..
اگه بمیره و دیگه نبینمش چی ...
اگه برم و ببینم همه چیز تو سرم بوده و با هم به بن بست بدی بخوریم و ازش دور بشم چی... اینها مغز منو میخورن واقعا... اینها داغونم میکنن...
و عجیب اینکه هنر ها و مهارت هایی که کسب کرده بودم با تمرین زیاد که جلو افکار منفی بیخود رو بگیرم اصلا نمیتونم این موقع ها به کار بندازمش. نمیتونم به فکر هام ایست بدم و میرم تو نقشش و تجربه اش میکنم انگار و داغون میشم...
بعد باز اون گفتگوهای منفی رو با خودم میکنم ....
خیلی داغونم انگار... و دلیل همشم میدونم . حوصله درمون کردنشو ندارم فقط.
من میدونم ساعت های بی کاریم خیلی زیاده و کارای معنی دار که با روحم و با عشق سر و کار داشته باشن نمیکنم.
میدونم مشغول نیستم و این ذهن بیچاره رو نمیتونم که صبح تا شب بهش بگم فقط خوب فکر کن. باید مشغولش کنم ...
یکشنبه صبح رفتم خونه مامانم. البته کوروش رو دو ساعت زودتر فرستادمش... یه مدتیه اجازه میدم خودش بره . از خونه میره تا سر کوچه و من از بالای پنجره تماشاش میکنم. اونجا احمد که مغازه داره و من باهاش هماهنگ کردم تحویلش میگیره و از خیابون ردش میکنه. دقیقا رو به روی کوچه ی من کوچه مامان ایناست. دیگه احمد نگاهش میکنه که برسه خونه مامانم .کل اینا میشه ده دقیقه .
دیگه من تو خونه بودم و یه دست خیلی ملایم و سرسری به سر خونه کشیدم . یه کم رو لپ تاپم فیلم جا به جا کردم و خوب بعدم رفتم خونه مامان .
صبحش نتونسته بودم صبحانه بخورم. نهار مامان قورمه سبزی با سالاد شیرازی بود اما دریغ که من هیچ حوصله ی خوردن نداشتم در حالی که داشتم از گرسنگی میمردم... به زور سالاد چند تا قاشق فرو دادم و دیگه با مامان گپ زدیم و بابا نشست کنارم تو گوشیش چند تا چیز نشونم داد و براش درست کردم .
و یهو آبجی بزرگه اومد . و من اونحا یه ذره تو دلم حرص خوردم.
ابجی بزرگه با اختلاف زیاد از باقی ماها ، همیشه مورد توجه عجیب مامانمه . میدونمم که تقریبا تو همه خونه های چند فرزندی ، این سبک تبعیض ها تجربه شده البته . ولی اینکه به چشمم میبینم رفتار آبجی صاحبخونه حتی با مامانم چقدر بهتره اما در حقش چقدر بی انصافی میشه حرص میخورم واقعا . بعد وقتی میبینم ابجی بزرگه بد میکنه به مامان قلبم به درد میاد. از فرم حرف زدنش با مامان قلبم به درد میاد .
اونجا هم یه ذره غصه خوردم و بعد تصمیم گرفتم نمونم. کوروش رو برداشتم و رفتم پارک .
طفلکم دو بار افتاد و ارنجش زخمی شد . اونجا یه بچه رو از افتادم از بالای سرسره که خواهرش هولش داده بود نجات دادم . دیگه بعدش رفتیم یه کاموا خریدم و یه مقدار گیلاس ، و بین راه یه چیز برگر برای شام و برگشتیم.
یعنی کوروش داشت غش میکرد از خستگی . با اینحال چون دیر برگشته بودیم و ساعت حدودا نه و نیم شده بود ، تا حمامش کنم و شام بخوریم ساعت خوابش شد یازده ... تا خود صبح هم یه کله خوابید و منم حدپدا ساعت دوازده خوابیدم . بعد از چندین و چند شب خستگی و بیداری . و صبح امروز سرحال بودم.
یه برنامه نوشتم که زیادی سنگین بود البته . ولی تا تونستم بهشون پرداختم. دیگه از بعد عمل بینی صورتمو اصلاح نکرده بودم. دوست داشتم اینکارو کنم اما خوب برق وسط کارم رفت و منم به تمیز کردن ابروهام اکتفا کردم و اصلاح و ماسک گذاشتن بعدش رو بیخیال شدم . نهارم قورمه ی دیروز بود و فقط برنج گذاشتم . برنجمم رو به اتمامه . اولین بار تو زندگیمه باید فکر برنج خریدن باشم . چون ما برنجمونو سالیانه میخریم همیشه .
یه اپیزود از هلی تاک رو گوش دادم و چند تا شعر سعدی ... با کوروش بازی کردیم و بعدش وقت نهار شد .
محبتش قلبمه شده بود . و چند دقیقه یه بار میومد آغوشم میگرفت. دستها و بازوهام رو میبوسید . سر و روم رو میبوسید . یعنی به طرز دیوانه واری با اونجاش بازی میکنه . وای چرا سیستم پسرا اینجوریه اخه ... کردتش وسیله بازی و من حرص میخورم.
تو یه کارگاه تربیت جنسی شرکت کردم جدیدا و منتظرم روزش برسه و برای فردا هم نوبت مشاوره انلاین گرفتم .بنظر میرسه مشاور خفنی باشه . تا ببینم چه میشه فردا .
بعد از نهارمون کسالت گونه گذشت اما ساعت پنج و نیم بود که اومدیم کنار دریا . سیاوش هم همین چند دقیقه پیش تماس تصویری گرفت. به نظر میرسه هیچ خوشش نمیاد من دست کوروشو میگیرم میام کنار دریا . ترجیح میده یکی همراه ما باشه . خوب کی باشه ؟ و اصلا چرا باشه ؟ بحثی نمیکنم . اونم فشار نمیاره ولی خوب میفهمم دیگه ...
الانم اینجاییم . یه آقایی ده قدمی من ایستاده ماهی میگیره .البته ماهی نگرفته اما خوب داره تلاششو میکنه . کوروش تو آبه و داره ادای کرال سینه درمیاره و هر بار موج دریا هولش میده ، میگه ممنونم دریا :)
سمت راستمم یه خانواده ان .چندین نفری . و یه زوج گل و بلبل هم نزدیکمن که من دوست دارم زمین و زمان رو ول کنم و برم تو نخ اونها ... ولی نمیتونم چون تقریبا پشت سرمن :/
برای اولین بار چسب دماغمو برداشتم و بیرون اومدم . به محض خونه رسیدن دوباره میذارمش.. میخواستم عکس بندازم که البته برای همون یه دونه عکسی که اینستا گذاشتم گوشیم سه بار خاموش شد و ده ها بار هنگ کرد . اما بالاخره یه عکس گرفتم...
همینا دیگه . دوست داشتم بنویسم....
کلا دوست دارم یکی بود که همش بود و من میتونستم روزی هزار بار باهاش حرف بزنم ..
خدا رو شکر اینجا رو دارم :)
میرم با کوروش یه قدمی بزنم دیگه و گوشی رو ته کیفم بندازم ...
مواظب خودتون باشید :)