12th August

قشنگ جان ها سلام به روی ماه همه تون .

 

اون روزی که من بتونم وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی رو تبدیل به یه روتین کنم که واقعا ازش لذتی که باید ببرم کی میرسه ؟؟؟

 

مستقیم برم سر اصل مطلب یا غیر مستقیم ؟؟؟

 

خوب خدا رو شکر که یه مدت قابل توجهی از اتفاق هایی که بعد از پست پیشین افتاد گذشته وگرنه الان باید باز مینشستیم دسته جمعی گریه میکردیم :(

 

خوب من مشابه کاری که میخواستم بکنم رو کردم.

یعنی تنها رفتم سر قراری که سیاوش قرار بود برای دیدن کوروش بیاد .

طبیعتا اولش داغ کرد .

بعدش براش توضیح دادم که بابا ما احتیاج داریم حرف بزنیم.

 

و بعدش همینجور که روشو ازم برگردونده بود گفت گوش میدم و من شروع کردم به حرف زدن.

 

تمام حرفم این بود که راه سختی که تو داری به لحاظ تجربه ی جدایی از عزیز زندگیت میگذرونی ، منم دارم میگذرونم .

و میخوام اینو بدونی جدا شدن تمام ابزار باقی مونده برای بقا بود برام .

دیگه توان کوچکترین رو به رویی و بحث و شنیدن فریاد و دیدن حال خودمون -خودم ، تو و کوروش - رو تو یه خونه نداشتم .

نه که نمیخواستم چیزی درست شه .نه که میخواستم حال تو رو بگیرم. بلکه توانم همین قدر بود که ازت دور شم.هیچ کار دیگه ای نمیتونستم بکنم چون هم رنجیده بودم هم گم شده بودم هم عصبانی بودم .

حالا هم تنها چیزی که میخوام اینه که بتونیم درمورد جدا شدنمون حرف بزنیم. دشمنی نکنیم. چون این کارها فرصت پدر مادری کردن برای کوروش رو از جفتمون میگیره. رفتار دوستانه رو مرهم زخم جدایی کنیم . به هم احترام بذاریم در این جهت که برای کوروش حضور امن و موثر داشته باشیم.

خیلی زود شروع کرد جواب دادن و تمام حرفش این بود که دقیقا نیتت زمین زدن و اذیت کردن من بود.

تو فقط میخواستی بیای یه کیس بهتر از من برای زندگی پیدا کنی حتما .

تو خودخواهی و به تنها کسی که فکر نمیکنی کوروشه .

و اینکه تو خانواده ات بهم این و اونو گفتن.

من اونجا فهمیدم جز شوهر خواهر منچستر یکی از شوهر خواهرام که شما نمیشناسید و شماله تمام صحبت های باقی اعضای خانواده در باب جدایی ما ، نظرشون ،قضاوتشون که البته به زعم خودشونه و همه و همه چیز رو مو به مو در پوشش اخی سیاوش تو مظلوم واقع شدی به همسر گزارش میده ....

بعد یه طومار درمورد چیزهایی که بابتشون از خانواده ام ناراحت شده تحویلم داد. گفتم روزی که از خونه میرفتم بهت گفتم بذار این بین من و تو حل و فصل بشه و به کسی خبر نده. ولی تو حتی اون دو ساعت آخر رو نیومدی با خودم حرف بزنی سریع رییس جمهور ایران رو هم خبر کردی.

در حالی که من اون موقع بهت گفتم یه کم دور بمونیم. خوب وقتی تو با همه حرف زدی و از تمام جزییاتمون با خبرشون کردی معلومه که با خودشون حرف میزنن و تحلیل میکنن. ضمن اینکه اگه از حرفی ناراحتی باید به خودشون بگی الان هم ، نه به من .

میدونی واقعا به چی فکر میکنم ؟؟؟ تا دو ماه بعد رفتنم پیام های عاشقانه میداد و این حرفش رو یادم نمیره که گفت تو عزیزترین آدم زندگی منی . من پا پس نمیکشم. ازم دور بمون بهت حق میدم .ولی همه چیز رو تا چند ماه دیگه درست میکنم و برت میگردونم .

میرم سر کار و زبانمو میخونم . خونه اجاره میکنم و ماشین مورد علاقتو میخرم .

حالا بماند که اینها اصلا مشکلات اصلی من نبودن ، ولی اخه الان نگاه میکنم به اینکه 9 ماه از این حرف ها میگذره و همه اش وعده های پوچ بودن. من تلاشی نمیبینم که واقعا برای خاطر برگشتن ما کرده باشه. جز اینکه بینمون رو سرشار از دشمنی کنه با حرف زدن پشت سرم ، با تهدیدم ، با شوروندن خانوادم علیه ام ،با حرف ها و تهمت های نا مربوط همیشگیش....

گفت اومدی اینجا با چند تا سینگل مام آشنا شدی هول برت داشت خواستی زندگی مثل اونا داشته باشی...

ازش پرسیدم اصلا میدونه زندگی یه سینگل مام چجوریه ؟؟؟

بهش گفتم تو میتونی جای من زندگی کنی ؟ من حتی تا مرز از دست دادن کلاس ریاضیم پیش رفتم اگه استادم باهام راه نمیومد. الان میخوام برم کلاس رانندگی شهری .نمیتونم.

برای رشته دانشگاهی مورد علاقه ام هنوز نتونستم اقدام کنم .

من تقریبا شهر رو نمیتونم تو شب ببینم. هیچ تفریحی اگر که همین رفقا نباشن که شامی نهاری با هم بخوریم ندارم .

فقط منتظرم سر ماه حقوق دولتیم رو بگیرم و نمیتونم باهاش هرچی که دوست دارم رو بخرم چون باید مواظب هزار تا چیز باشم

چه زندگی سینگل مامی؟؟؟

باز ازش خواستم با آرامش مسیرمونو پیش ببریم. این آتیش بینمون که نمیذاره حرف بزنیم رو خاموش کنیم. نذاریم کوروش بیش تر از این داد و فریاد های باباشو بشنوه .

میدونی چی گفت ؟؟؟  گفت این روشن فکر بازی ها رو کمتر از ده درصد مردم جهان انجام میدن . برای باقی جدایی مساوی جنگه . ما هم از اون ده درصد نیستیم .

گفت هر روز آزو میکنم بمیری.

الانم دارم مرتب کار میکنم که کوروش رو با کمک یه وکیل خوب ازت برای همیشه بگیرم .

تو میتونی بیای بهش سر بزنی .ولی نمیذارم کنارت باشه.

 

گفتم باشه. بعد که گرفتی چی ؟چجوری سر کار میری؟ فکری برای بردن اوردنش از مدرسه کردی؟ فکر کردی که هر روز فقط از ساعت ده تا دو میتونی کار کنی و در نتیجه تقریبا هیچ کار درست درمونی پیدا نمیکنی؟؟ تمام روز بعد مدرسه و اخر هفته ها باید با کوروش باشی ؟

 

گفت اره وقتی بیارمش دیگه کار نمیکنم. میرم کالج زبان میخونم :/

همین الانشم کوروش انقدر زبانش خوب شده که کاملا قاطی حرف میزنه و باباش اصلا انگلیسی هاشو نمیفهمه..

 

گفتم هر کاری ازت برمیاد برای گرفتنش بکن اما قبلش با خودت انقدر صاف شو که برای انتقام نباشه و به کوروش هم فکر کرده باشی .

گفت بگیرمش دل خودم اروم تره و همین کارم میکنم.

بعدم گفت صفحه اینستاگرامت رو دیدم که چند تا فالوئر پسر از انگلیس داری. برای همین اینجایی اصلا

 

و اینکه خواسته ات جدایی بود که جدایی دیگه چیز بیشتری نخواه. یعنی طلاق بده نیستم.

 

اون روز خیلی با گریه حرف زدم . ولی خوب اهمیت ندادم که گریه میکنم. تمام چیزهایی که میخواستم بگم رو گفتم.

 و یه چیزی برام روشن شد. اینکه اصلا راهی نیست که ما به نقطه نظر مشترکی برسیم و بتونیم صلح با هم رو در طول جدایی تجربه کنیم .

سیاوش اصلا یه کلمه از حرفهامو نشنید انگار.

اخرش هم گفت هنوز اگه برگردی میبخشمت بخاطر کارایی که کردی :/ اگه مادری هستی که بویی از عاطفه برده برمیگردی. اگه نه خیلی خودخواهی

 

و همینجوری از هم خداحافظی کردیم. من از شدت حرف زدن با گریه و بغض کردن وسط حرف زدن های اون دچار گلو درد شده بودم تو راه برگشت.

برگشتم.در حالیکه برای فرداش گفت میاد کوروش رو ببینه.

 

صبح روز بعد من انقدر حالم بد بود که باورتون نمیشه.تب و لرز وحشتناک. گلو درد وحشتناک. شب قبلش هم کلی گریه داشتم تو خلوتم.کلی عزاداری داشتم...

بدن درد شدید داشتم.

بهش پیام دادم حالم خیلی بده .

ولی باز گفت من باید امروز ببینمش.

با خودم گفتم تا عصر که قرار داریم اگه بهتر شدم میریم.

تا عصر حالم انقدر بد بود که دو بار زنگ زدم آمبولانس.

یادم باشه از سیستم درمانی اینجا بعدا به تفصیل بنویسم .

حالا ساعت قرار رسیده بود.

اونم پشت هم پیام میداد.

فکر کردم حالا که حرف از صلح و فلان زدم من نذارم دوباره دیوونه شه و دعوا بشه، نذارم فکر کنه عمدا نمیخوام بچه رو ببینه.

هرچند تو پست قبل نوشتم اصلا دیدار بچه رو در ازای طلاق معامله کنم. ولی باز پشیمون شدم. نمیخوام منم اونجوری باشم. من راه درستو میرم. این در هم تا ابد بسته نمیمونه. خدا برام بازش میکنه ...

 

 

اون روز رفتم. چجوری ؟؟؟  با حال نزار

 

رفتم پارک نزدیک خونه. مثلا یه ربع پیاده روی

وقتی رسیدم فقط رو نیمکت پارک افتادم .

به شدت بد احوال بودم . کاپشن پوشیده بودم و دو تا بارونی دیگه هم دور خودم پیچیده بودم از شدت لرز

در حالی که هوا عالی بود .

پدر و پسر که مشغول بازی شدن من چشمهام رو میبستم ولی صداشون رو میشنیدم.

داشت خوابم میبرد و یه جورایی خواب و بیدار بودم که با فریاد های سیاوش از خواب پریدم .

 

مینااااا این چی میگه ؟؟؟

 

خوب من طبیعتا فکر کرده بودم یه روز ممکنه کوروش از حمید حرفی بزنه و اون روز رسیده بود .

داد میزد حمید کیه که کوروش میگه دوست جدیدمه.

گفتم خوب خودش که داره میگه دوستشه.

گفت ازش پرسیدم چه قدیه و کوروش گفته همقد منه :/

برای باباش گفته بود با حمید رفتیم پارک و با من بازی کرده .و دیگه فحش بود که از تو گوشام میرفت تو مغزم.

 

تو هوسبازی. برای همین کثافت کاریا اومدی انگلیس. بعدم یه عالمه فحش برای حمید

و اینکه گفت من میدونم تو اینستا یکی از اونایی که دنبالت کرده همینه اسمش و پیداش میکنم و میترکونمش و کلی تهدید دیگه که اگه هر مردی ببینم هر جا کنار تو یا کوروشه میزنم و فلان میکنم و بهمان .... مهم هم نیست کی باشه. شوهر دوستاتم حق ندارید نزدیکشون باشید.

 

من اصلا نفهمیدم چجوری برگشتم خونه.

میدونی به حالم خیلی فرق نمیکنه. در هر صورت سیاوش دنبال چنین چیزی بود . در هر صورت من ایرانم بودم اوضاع بد تر از اینو تجربه کردم باهاش.

 

یه مدتی بود بهت گفته بودم از حمید فاصله گرفته بودم .

یعنی انقدر خراب بودم که تا رسیدم بهش پیام دادم خیلی حالم بده به دادم برس.

 

خوب دیگه نگم که سه روز تمام چجوری برام دارو و شلغم و گل و دمنوش و همه چی اورد و حضور داشت...

چقدر ممنونشم.

مجبور بودم بهش بگم که بابای پسر میشناسدش و مواظب باشه.

واقعا نمیدونستم چه کار کنم.

اینجا یه مددکار اجتماعی دارم که بعد چند روز مریضی وقتی صدام برگشت بهش زنگ زدم و گفتم نمیدونم چه کار کنم. گفت باید زنگ بزنی پلیس. و سه روز هم درگیر پلیس بازی شدم ولی گفتم نمیخوام شکایت کنم فقط میخوام گزارشم ثبت بشه.

چون سیاوش اگه ازش به هر دلیل شکایت بشه دیگه باید خواب پاسپورت انگلیسی رو ببینه .و بعد تو همه ی جنبه های زندگیش تاثیر میذاره .

 

زندگیم تا همین چند روز پیش جهنم بود.

یعنی انقدر داغون بودم خدا میدونه. الانم هر بار بیرون باشم همش استرس دارم، همش فکر میکنم دارم تعقیب میشم. در حالی که میدونم مالیخولیایی شدم.

 

پری شب حمید گفت که یه شهر بازی پیدا کردم . بیا کوروش رو ببریم .از این حال بیرون بیاید بچه گناه داره و فلان

گفتم باشه.

بعد دیدم میگه نمیخوام نگرانت کنم اما امروز یکی از همکارام گفت یکی به فلان اسم دنبالت میگرده . معلوم شد همکار حمید رو توی اینستا فالو داره و این یارو یه عکس دسته جمعیشون رو استوری کرده و نمیدونم چجوری بابای پسر حمید رو شناخته.

از آقای همکار شماره و آدرس حمید رو خواسته.

طرف هم گفته من پیچوندمش و گفتم فقط کار میکنم باهاش.

 

دروغ چرا ترسیدم . خیلی.

یعنی رواست که من آش نخورده و دهن سوخته باشم ؟؟؟  رواست که اصلا حمید دخلی به جدایی من نداشته باشه ولی سیاوش اینو نفهمه و باور نکنه ؟ رواست من نتونم یه مرکز شهر برم با دوستام چون میترسم دیده بشم ؟

 

حالم خیلی بد بود ولی با لایف کوچم که حرف زدم گفت بیا به این فکر کن اول تا آخرش ممکن بود بفهمه. الان فقط کوروش مثل کاتالیزور عمل کرده. بیا فکر کن این بهترین اتفاقی بود که میتونست بیفته . بذار اون فکر کنه تو اصلا نیتت و رفتارت خرابه . اولین بار که نیست ؟

 

واقعا بعدش آروم شدم .به لحاظ اینکه تا الان هر چی شده اتفاق بدی نبوده . فقط استرس اینو دارم اگه بابای پسر حمید رو واقعا پیدا کنه چی میشه. برا چی باید دنبالش باشه ؟ چه اتفاقی پیش رومه ؟

 

یعنی زندگیم شده فیلم .

 

اگه از این شهر برم پروسه ی خونه گرفتنم میترکه و کلی باید بیشتر منتظر شم .اصلا تحمل اینو ندارم

دو اینکه لندن که الان رویاست اگه برم فقط میمونه منچستر که اونم کابوسه. اصلا نمیخوام نزدیک خواهرم و شوهرش باشم.

سه اینکه ترس اینکه من هر شهری برم نمیتونم گم شم برم زیر زمین که . باز پیدام میکنه و اگه دنبالم اومد چی ؟

چهار اینکه تازه اینجا جا افتادم . اخه من چرا باید فرار کنم؟؟؟؟ و تا کی  ؟؟؟

 

خلاصه که اینم از پست جدید.

این وسط هفته بعد امتحان زبان دارم. و همین دیروز هم رفتم امتحان تئوری رانندگی دادم و قبول شدم.

دلم بی اندازه میخواد تموم شن این روزا. این ترس ها . تمام هفته پیش دنبال وکیل هم بودم برای جدایی. ولی نشد فعلا.

دوشنبه باید یه سازمان جدیدی برم و کمک بخوام .

 

برام دعا کن باشه ؟  بگو خدایا راه مینا رو روشن کن. قلبش رو اروم کن، عاقبتش رو خیر کن .

 

ساعت یه ربع به هشت شبه الان .باید برم دیگه .فکر شام و خواب کوروش رو بکنم. دارم یه کتاب صوتی هم ضبط میکنم .بنابراین الان خدافظ دوست ها. بوس به همتون

 

۳۲ نظر

26th of July

عزیزکان من سلام.

 

با عشق و دوستی زیاد نسبت به تک تکتون دارم این پست رو شروع میکنم.

بی اندازه سپاسگزار حضور و نظراتتون که خیلی اوقات ذهنم رو به سمت روشنایی میبره هستم.

 

خوب از چیزهایی که تعریف کردنشون رو جا انداختم بگم؟

 

اولیش اردوی مدرسه بود که اونهمه براش هیجان داشتیم.

 

ما رسیدیم به شهر زیبای بِلَک پوول (Blackpool )

 دیدن دریا و بو کشیدنش بی اندازه دل انگیز بود . از خیابون اصلی که میرفتی به سمت ساحل میرسیدی به یه راه پله ی خیلی بزرگ.

پایین پله ها ساحل شنی بود و کمی که قدم میزدی پاهات موجها رو لمس میکردن و قلبت آرووم میگرفت.

 

ما سه تا اتوبوس بودیم که یه معلم مدرسه توی اتوبوس ما بود. وقتی پیاده میشدیم گفت همگی ساعت پنج دم اتوبوس ها باشید وگرنه ما میریم .چون که اگه بیشتر بمونیم باید هزینه ی بیشتری از جیب مدرسه بدیم.

ما هم همراه جمعیت به سمت ساحل رفتیم.

یه مسیر پیاده روی پونزده دقیقه ای بود .

نهایتا بیست سی خانواده رفتیم دم ساحل و باقی روی پله ها فقط تماشا میکردن و یک سری هم از همون اول رفتن توی شهر.

شهری که پر بود از خانه ی بازی های سر پوشیده و مغازه های بستنی و شکلات و ابنبات و فیش اند چیپس .

توی شهر میتونستی با کالسکه های پرنسسی طور که اسبها میکشیدنش گشت بزنی .

و دو تا شهر بازی خیلی بزرگ سمت راست و چپ ساحل بود.

خلاصه که ما رفتیم لب آب. پایی به اب زدیم و نیم ساعت نشد که کوروش گفت میخوام دراز بکشم.

براش بساط پهن کردم و خودمم نشستم میوه بخورم و دریا رو تماشا کنم و موهای پسرمو نوازش کنم.

ولی دریا خیلی شیطون و بلا تر از این بود که به ما این اجازه رو بده.

شروع کرد جلو اومدن و اومدن. و من هر بار کوروشو بلند میکردم و ده قدم عقب تر پهن میکردیم بساطمون رو.

من اونجا یه لایو هم رفتم و خیلی هاتون دیدید کوروش داشت چرت میزد دیگه و اصلا حاضر نبود پاشه بازی کنه.

یکهو یه اقایی بلندگو به دست اومد تذکر داد که دریا داره کاملا بالا میاد و از ساحل متفرق شید.

یعنی من تا کوروش رو راضی کنم که بلند شه و بساطمون رو جمع کنم یهو دیدم با دو تا کوله پشتی و کفش ها به دست و کوروش به بغل کاملا تا کمر تو اب دارم به سمت پله ها میرم.

همه ی اینها رو جزء قسمت ماجراجویانه ی سفر تلقی کردم تا اینکه کوروش گفت نمیتونم وایسم. و زد زیر گریه که برگردیم خونه و من سرم درد میکنه و اینها.

اونجا سوار کالسکه کردمش که توی شهر بگردیم و باد به سرش بخوره و سرحال شه. ولی توی کالسکه خوابید :/

بعد شروع کردم دنبال معلم ها گشتن. و انقدر با اون کوله ها و بچه ی مریض این ور اونور شدم که اعصابم بهم ریخت.

هر چه کردم نتونستم پارکینگ اتوبوس ها رو پیدا کنم و کوروش هر لحظه بدتر میشد.

زنگ نزدم آمبولانس چون بهم گفت دیروز یخ در بهشت بلوبری خورده و من میدونستم اگه بیمارستان بریم هم کاری براش نمیکنن.اصلا اینجا نمیدونن فاویسم چی هست . یک آن احساس کردم آلیس در سرزمین عجایب هستم. وسط یه عالمه شکلات و ابنبات و چرخ فلک و ترن هوایی و سرسره ابی و فلان و بهمان با یه بچه هر چی گشتم هیچ اشنایی ندیدم.

بعید نبود که اون ساعت تو رستورانی چیزی باشن. ساعت یک و خرده ای بود و گرما وحشتناک بود. انقدر که من پیراهنم کاملا خشک شد.

هیچ والدینی. هیچ بچه ی اشنایی .هیچ معلمی ...

و من کم کم عصبی شدم که چرا این معلم ها بدون گذاشتن هیچ راه ارتباطی ما رو پیاذه کردن.

یعنی من تمان ذهنم تو اردوهای دسته جمعی ایران بود. کی معلم و مدیر ها میذاشتن جمعیت پراکنده بشه اخه ؟؟

خلاصه کنم من با حال نزار زنگ زدم پلیس و تقاضای کمک کردم. که اونها هم گفتن تو اون محدوده کلی پارکینگ هست و منم که جونم در خطر نیست بنابر این نمیتونن کمکی کنن و من باید خودم پارکینگ رو پیدا کنم.

حالا مسخره ترین چیز این بود که تیم فوتبال بلک پول اون روز بازی مهمی داشت و تو شهر غلغله بود. دختر و پسر های طرفدار با بطری های آبجو ریخته بودن بیرون. بارها و پاپ ها تا خرخره پر بودن از ادم های شنگولی که اواز میخوندن. بابت این شلوغی دو بار تلاش من برای اوبر گرفتن بی نتیجه موند.

قصه کوتاه اینکه من نهایتا با قطار شهری خودم رو رسوندم ایستگاه قطار و برگشتم برمینگام.

و کوروش بعد رو روز استراحت خوب شد اما معلمهاش رفتارشون بطور واضح باهامون عوض شد.

فکر کن ما ساعت دو بلک پول رو ترک کردیم و اونها تازه ساعت پنج دم اتوبوس گفتن عه اینا نیستن.زنگ زدن به پلیس و قبلش هم متاسفانه به سیاوش ! (چونکه تو قطار یه بخش هایی سیگنال موبایل من قطع شده بود)

 

اینجوری شد که بعد از تقریبا دو ماه سیاوش با من تماس گرفت.

بعد به این شکل که چی شده . من که براش تعریف کردم یه دونه از حرفام رو هم باور نکرد.گفت قصه میگی برام که گم شدی. هیچ هم نخواست با کوروش حرف بزنه و من فکر کردم واقعا انتخاب کرده که کلا قید کوروش رو هم بزنه.

قبلا توی خونه اش که در مورد جدایی حرف زدم گفته بود برمیگردم ایران اگه جدا شیم.

گفته بودم تو پدر بچه تی . بمون پدری کن براش .اون ربطی به داستان ما نداره که.

گفته بود تو بری نمیخوام کوروش رو هم ببینم .بابت همین من با خودم گفتم پس اون روز رسید...

تازه بهم یه یه دستی تمیز هم زد که اره معلما گفتن مگه تو نبودی باهاشون ؟ (یعنی تو با یه اقا بودی و اون من نبودم پس کی بوده )  بعد که با مدرسه چک کردم گفتن اصلا چنین چیزی نگفتن.

 

حالا اینها گذشت خلاصه.

روزهای بعدش به نوعی روزهای خیلی خوبی نبودن و بودن.

یعنی همونطور که تو پست قبل نوشتم این حس بزرگ و عاقل تر شدن باهامه.یه وقتهایی به زیر کشیده میشم اما ایمانم به اینکه همه چیز سر جاشه نجاتم میده.اون قرار مصاحبه برای خونه یه نقطه ی امید دیگه بود و صحبت کردن با لایف کوچم هم همینطور. یعنی میدونی ؟ اینکه بدونی حتی کند ولی داری به سمت و سوی درستی میری آرامش میده ...

 

با اینکه از درمانگر کوروش نا امید شدم ولی تونستم کمی شرایطمونو آروم تر کنم. با این وجود وقتی دوتایی هستیم خیلی بیشتر حس میکنم تو موقعیت درستی هستیم ولی وقتی جایی میریم واقعا کم میارم از دستش . میدونم خصلت مشترک تمام بچه هاست که توی جمع همیشه بالاخونه های مبارکشونو اجاره میدن ولی کوروش گاهی حتی منو خجالت زده و مضطرب میکنه.

این روزها به همه ی چیزهایی که بعنوان روانشناسی کودک خونده بودم شک میکنم.مگه قرار نبود بچه هایی توی جمع و بیرون از خونه کارهای غیر قابل کنترل بکنن که تو خونه خیلی محدود شدن ؟ پس کوروش دیگه چرا ؟؟؟

 

صادقانه اینه که تو یکی دو ماه اخیر چندباری این حس رو تجربه کردم که چقدر نامردیه که من تنها پسرم رو بزرگ میکنم. چند بار این حس رو تجربه کردم که چقدر بیشتر از اینکه شکر گزار بودنش باشم عملا دیده ام که تمام هویتم و مدل زندگیم و ارتباطاتم و آنده ام رو صرفا مادر بودنم تعیین میکنه نه مینا بودنم. این فکر که من فقط یه مادرم و خود خودم نمیتونم باشم عذابم میده گاهی .

ولی هیچوقت ارزو نکرده ام که نداشته بودمش .یا کاشکی با پدرش بود .مطلقا . فقط گاهی بیشتر از ظرفیتم انگار باید توجه کنم به این نقشی که دارم. مادر بودن !

 

هفته ی پیش دعوت شدیم که بریم کنار دریا .با اکیپ همیشگی.

خیلی دو دل بودم که برم یا نه.

ولی رفتم.

سفر خیلی خوب شروع شد.

بگو و بخند و برقص و بگرد ... عکس های خوب با گوشی های دوستام . کیف کردن کوروش.

گپ زدن ها. هیجان. لذت . جزیی از یه جمع بودن . دیدن جای جدید. خوب این رسما اولین سفر من بود دیگه .

شب اول که بچه ها خوابیدن دو تا بزرگتر موندن خونه و بقیه مون رفتیم لب دریا...

روی چمن های بین راه دراز کشیدم.

روی سنگهای لب ساحل دراز کشیدم.

به مستی سونیا و امیر خندیدم.

خیلی خاطره ی خوبی شد.

وقتی برگشتیم هم باز تا سه شب بیدار بودیم و گپ میزدیم .خوب قلیون هم بود و من هم میکشیدم. کتابمم برده بودم. مساله ی اسپینوزا از اروین یالوم و همون نیمه شب کتابمم خوندم .

خونه ای که گرفته بودیم چهار تا اتاق خواب داشت. هم تخت های یه نفره هم دو نفره .رفتن به اتاق زیرشیروونی خیلی سخت بود .ولی من ترجیح دادم برم اونجا. پنج صبح بیدار شدم. چی دیدم به نظرت ؟

پنجره اش به سمت دریا بود. دریایی که پشت یه عالمه خونه های دلبر بود . و نگم از صدای پرنده های دریایی...

خیلی خوب بود و رویایی...

بعدش رفتم کوروش رو چلوندم دوباره تو بغلم و خوابیدم .

همه چیز داشت خوشگل پیش میرفت.

روز دوم زدیم بیرون و هم تو شهر گشتیم هم یه فروشگاه رفتیم. من یه شورت جین و یه کت جین خریدم که یه ترکیب خفن شد.

دیگه بعدش تو شهر بودیم. اطراف ساحل . راستی اسم شهر بِلمونت بود .

داشتیم تو بازارچه قدم میزدیم .دنبال رستوران بودیم که گوشیم زنگ خورد. سیاوش بود...

اروم کوروش رو سپردم و از بقیه عقب تر رفتم.

عصبانی بود.

یکی بهش خبر داده بود که ما سفریم، که بعدا فهمیدم شوهرخواهرم بوده...

داد میزد که هر جا میخوای برو ولی حق نداری کوروشو ببری...

تو حق نداری کوروشو ببری بین آدمایی که من نمیشناسم.

معلوم نیست بچه شاهد چه چیزاییه اونجا .

 

من حس کردم که مایده داره تو ذهنم حرف میزنه . آروم موندم. گذاشتم بخش خردمند وجودم حرف بزنه.

با ارومی بهش گفتم بهت حق میدم. پدرشی. نگرانشی. ولی خوب منم مادرشم. بچه مونو جای بد و پیش آدم های بد نمیبرم.مواظبش هستم

قانع نمیشد. گفت از این به بعد حق نداری از برمینگام خارجش کنی . تو همش داری این ور اونور میچرخی ...

باز آروم موندم. تو سر خودم گفتم هیچکس این حق رو از من نمیتونه بگیره . پس بحث نداره.بذار شاخ و شونه بکشه...

ولی گفت دارم کارای قانونیشو میکنم که بگیرم و خودم بزرگش کنم و من قلبم تو سینه مچاله شد .

برای من بحث برنده و بازندگی نیست .

حتی عواطف خودم نیست.

من اگه میدونستم کوروش کتار سیاوش خوبه و اونجور که من تلاشمو میکنم باباشم میکنه نگران چیزی نبودم. ولی نه ، من نمیخوام کوروش رو ول کنم . البته این رو مطمئنم به لحاظ قانونی هرگز نمیتونه کوروش رو از من بگیره ولی از حرفش هم بدم میاد و قلبم مچاله میشه.

 

و البته اگه میدونستم باباش قصدش زمین زدن من نیست و واقعا میخواد بچه بزرگ کنه و کنارش باشه و نمیاد شش ماه دیگه اش بگه من پشیمون شدم خودت میدونی و بچه ات . من تو تمام اینها باید کوروش رو در نظر بگیرم.

الان داره میره سر کار. فقط دو روز آف داره. یعنی میاد از کار بیرون و مسیولیتی که من الان دارم رو به دوش میکشه ؟ میدونم که نمیکنه.

بعدش شروع کرد که تو به من و زندگیمون خیانت کردی .تو رو دوستات و خواهرت پر کردن که رفتی، من هر چی فکر میکنم میبینم هیچ تقصیری متوجه ام نیست . این جا دیگه مینای خردمند رو فراموش کردم و کاملا دستخوش احساس شدم، باز رفتم تو نقش توضیح دهنده ای که یارش باورش نمیکنه. بهش گفتم من از روانشناست خواستم ما تو جلسه مشترک زوجی حرف بزنیم که به جهت خوبی بریم. گفت من قبول نکردم و نمیکنم. نمیخوام باهات حرف بزنم. من دلیلش رو میدونم. میدونه که حرفهام رو روانشناسش درک میکنه و مثل خودش منو مقصر جلوه نمیده و نمیگه اون قربانی شده. بعدش دیگه با روانشناسش هم حرف نخواهد زد .

برای همینه که قبول نمیکنه.

برای همین پیشنهاد زوج درمانی منو با مایده وقتی زندگی میکردیم و من دست و پا میزدم نجات پیدا کنیم قبول نکرد .

بهش گفتم تو دو ماه نبودی که بیای اینها رو به من بگی ؟ بگی من یازده سال از بیخ دروغ کفتم و دوستت نداشتم ؟ بعدم گفت خودزنی کردم و سر و صورتم رو بخاطر تو داغون کردم و تیر نهایی رو زد....

 

دیگه شروع کردم گریه. کی میتونه منو سرزنش کنه ؟ من هزارتا از این حرفا شنیدم که اقا وقتی انتخاب کردی جدا شی نباید مرده و زنده اش هم برات فرق کنه. چرا من اینو درک نمیکنم ؟ من از تصور سر و صورتی که اونهمه بهش عشق و بوسه دادم ولی داغون شده کنترلم رو کاملا از دست دادم.

تلفن رو قطع کردیم ولی من وسط بازارچه ای که دو طرف پر از کتاب فروشی و کافه و بار بود و مردم از جلو پام رد میشدن به زمین نشستم و ضجه زدم. از ته قلبم گریه کردم. برای هر چیزی که از دستش دادیم. برای صورتش. برای قلبم . مثل کسی که سر مزار عزیزش گریه میکنه مویه کردم. تا دوستام رسیدن و جمعم کردن. دورمو گرفتن . باهام حرف زدن.ولی من وقتی برگشتم تا غروب توی اتاقم و حمام گریه کنان وقت گذروندم. ترسیده بودم از اینکه توی خلوت خودم نیستم، از اینکه پیش دیگرانم.

شب بساط مشروب چیده بودن و من تصمیم گرفتم بنوشم که سر خوش بشم. که بخندم . که یادم بره.

ولی واقعا گند خورد تو همه چیز. با سه تا پیک کوچک چپه شدم. چون نه نهار خورده بودم نه شام. تا چهار صبح توی سرویس سرم رو گرفته بودم توی توالت و بالا میاوردم و گریه میکردم.واقعا بدترین شب زندگیم بود.

فرداش روز برگشت بود. من با تمام توان بازیگریم سعی میکردم نشون بدم خوبم.

ولی نبودم. نهار به زور خوردم.و بعد از یه روز کامل گرسنگی خیلی چسبید ولی اصلا یه حال بدی بودم.

بین راه رفتیم شهر دووِر. ببین ؟؟؟ بهشت بود. من این زیبایی رو فقط تو فیلم دیده بودم. لب صخره میایستادی و دریای بیکران ابی اون زیر بود. با فانوس دریایی . با قایقهای بادبانی کوچولو کوچولو...

با یه عالم مردم توریست. با هوای خوب. با بوته های تمشک.

تو ماشین که نشستیم دوست داشتم فقط تموم شه و من به خلوت خودم برسم.

اگه اون تماس نبود شاید یکی از بهترین سفرهام میشد.

ولی من با یه کوله بار غم و نا امیدی برگشتم.با ترس برگشتم.چون سیاوش گفت میخواد چهارشنبه یا پنجشنبه کوروش رو ببینه ولی من نمیتونم اجازه بدم. میخوام تنها برم سر قرار . برای اینکه باهاش حرف بزنم. درمورد جدایی و اینکه بگم حق دیدن قانونی کوروش رو بگیره.

از همه ی اینها میترسم. چون میدونم چقدر داغونه .ولی چی کار میتونم بکنم؟  هفت ماه و نیمه که صلح کردم .ولی خوب زبان سیاوش این نیست. همش از من طلبکاره. من طلاقی رو میخوام که به اون بستگی داره .چرا معامله نکنم ؟مگه تو ایران زنها مهریه هاشون رو نمیبخشن و طلاق میگیرن ؟ چرا من نگم طلاقمو بده که بتونی بچه رو ببینی ؟؟

 

کاش خدا یه روحیه ی وحشی و یه اعصاب فولادی به من بده که بهش فکر نکنم و جگرم کباب نشه.

 

میدونی چند بار تو روز دوم و سوم و روز بعد سفر از ته دلم ارزوی مرگ خودمو کردم ؟؟؟  تحملم به صفر رسیده بود چونکه.

 

حرف زدن با مهسا کمی ارومم کرد. چون که اون تازه از همسرش جدا شده و منو وقتی گفتم از رفتن پشیمون نیستم اما وقتی عذاب اونو میبینم عذاب میکشم میفهمید عمیقا . تجربه های مشابه اش رو برام گفت و این خیلی نعمت بزرگیه که تو حس کنی چیزی که تجربه میکنی طبیعیه...  ولی دیگران به من حس غیر طبیعی بودن تحربه ام رو میدن و این منو مضطرب میکنه واقعا.

 

من فکر کنم تحربه ی عاطفی که با سیاوش داشتم همیشه توی قلب من یه گوشه خواهد بود و همیشه میگم صد حیف که به اینجا رسید.

ما میتونستیم الان کنار هم تو یه خونه باشیم و ابادش کنیم و لذت زندگی رو ببریم ...

 

یه اه بلند میکشم و اشکامو پاک میکنم و میرم نهار بخورم با پسر...

قیمه پختم. با گردن گوسفند. و شدیدا لذیذ شده. اولین قیمه توی انگلیس...

کنارش ترشی بادمجون و کلمی که انداختم رو میذارم و سعی میکنم بهتر باشم هر لحظه .

یه دختری بود به اسم مادام کاملیا. توی وبلاگش از جداییش از همسرش مینوشت. چقدر من اون روزها نمیفهمیدم چی میگه و چقدر این روزها بهش فکر میکنم. کسی ازش خبر داره ؟؟ چون که یهو غیب شد و رفت انگار...

 

بچه ها مواظب خودتون باشید. میدونم خیلی پستم طولانی شد ولی خوب دلم پر حرف بود.مرسی که خوندید. بوس به همتون

۱۵ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان