بچه ها جونم سلام.
امیدوارم حال و هوای دلاتون خوب باشه.
من یه ذره گرفته ام و دلیلشم درست نمیدونم...
خوب گفته بودم بعد سفر یه پست درموردش میذارم اما چیز زیادی هم واقعا ندارم .
بعد از جوجه دار شدنم هربار شمال میرم دل کندن و برگشتن واقعا سخت شده...
من خودم نعمت پدربزرگ و مادربزرگ نداشتم.خاله و عمه و عمو و اینا هم... خوب ما واقعا فک و فامیل یخی داریم و خیلی تک و توک باهاشون رفت و آمد کردیم.بخاطر همین همه ی بچگی من و خاطراتش تو محدوده ی خانواده ی خودم بوده که خدا رو شکر کم جمعیت هم نیستیم ^_^
بخاطر همین الان که نوه های خانوادمون رو میبینم با اینهمه خاله ی مهربون،پدربزرگ و مادربزرگ چه حالی میکنن خیلی احساساتی میشم.دوست دارم بچم هم از این نعمت بی نصیب نباشه و خوب این دوری لعنتی خیلی مجال نمیده.
خوب هفته ی اول سفر عالی بود.
تو ارتفاعات حسابی برف اومده بود.و همسر هم کل یه هفته رو پیشمون بود.دو بار رفتیم کوه و آبشار برای برف بازی... و کلی فیلم و عکس از اون روزا ثبت کردیم..
خونه ی مامان اینا چون قدیمی و بزرگه خیلی گرم کردنش سخته.هر چی بخاری رو زیاد کنی باز سرده.برای همین شبا میرفتیم خونه ی آبجیا و صبحا برمیگشتیم که البته مامان زیادم خوشش نمیومد.میگفت انگار اصلا اینجا نیستید.ولی خوب من بخاطر جوجه میرفتم.فقط فکر کنم نهایتا پنج شش شب خونه بابا خوابیدم.کلا اونجا خوابیدن رو دوست ندارم.خونه باید برای مهمان اتاق داشته باشه.اما مامان اینا یه اتاق رو کردن انباری.توشو قفسه زدن و یه عاااااااالمه از قدیم و جدید توش ظرف چیدن.چرخ خیاطی و لباس و یه یخچالم چپوندن توش.. یه اتاق خواب بزرگم مال داداشمه که با خون و خونریزی اجازه میده تمیزش کنن.و اصلا حاضر نیست جای اتاقش با اون انباری عوض بشه.یه اتاقم که مال مامان و باباست و تخت و وسایل اونا توشه.خوب ما باید بخوابیم وسط هال.و خیلی سخته دیگه.مثلا بچه آدم میخواد ساعت ده بخوابه.بابام تازه داره اخبار گیلکی میبینه:/ بعد تا بره بخوابه من انقدر حرص میخورم که خدا میدونه.چون یه عادتایی داره من نمیفهمم.تلویزیونو خاموش میکنه باید بره آشپزخونه رو چک کنه.ظرفی اگه جاش مناسب نیست بذاره سر جاش و تق و تق کنه.بعد یه بار بره بیرون و در پارکینگ قفل کنه.بعد بیاد در خونه قفل کنه.بعد یادش میاد برق بالکن روشنه.قفل باز میکنه میره برق خاموش کنه و برمیگرده و باز صدای قفل کردن.بعد در راهرو.در دستشویی...
بعد ساعتو درمیاره میذاره رو میز تلویزیون و باز تق... ادم نمیتونه همش بگه یواش که..
کلا سندروم قفل کردن داره.در انباری رو هم قفل میکنه.توش یه گاوصندوقه :/
بعد نصفه شب خوب داداش و مامان و بابا هر کدوم یه بار میرن دستشویی که یعنی در دستشویی و راهرو دوازده بار باید باز و بسته بشه.بعدم تا چشم آدم گرم میشه نوبت نماز صبح میرسه.پروسه ی وضو گرفتن تو دستشویی مساوی با هشت بار باز و بسته شدن در دستشویی و راهرو هست و از همه بدتر اینکه جای سجاده ی بابا تو انباریه... قفلو باز میکنه سجاده رو برمیداره درو میبنده نمازشو بالاسرمون میخونه و بعدم سجاده رو اگه ب نگردونه تو انباری خدا قهرش میاد... الان خودم خندم گرفته اصلا...
بعدم از شش صبح بابا بیدار میشه.کتش تو انباری اویزونه.میپوشه میره نون میخره.دیگه غذای مرغا رو اماده میکنه و از هفت الی هشت صبحم مامان بیدار میشه و صدای قابلمه هاش تو اشپزخونه زنگ بیداری رو رسما میزنن...
برای همین خواب خونه ی بابا حرامه...
من که خودم جهنم اما جوجه با تمام این صداها بیدار میشد و خوب پروسه ی قطع شیر شب اینجوری فرت شد.. و الان باز اویزون طور میخوابه...
بعد از برگشتن همسر من و جوجه دو هفته دیگه هم موندیم.و روزای اخر همه دپرس بودن.هی میگفتن عید میاید دیگه؟؟ ما چجوری دوری این کوچولو رو تحمل کنیم؟ برامون تند تند عکس بفرستااا
بعد از من جوجه رسما مثل جوجه ها دنبال بابام میرفت.. عاشقش بود.. بابا هم دستش درد نکنه خیلی برام نگهش داشت.
با اینکه شده بودم پنجاه و دو کیلو اما پنجاه و چهار کیلویی برگشتم...
فعلا هم بیخیال ورزش شدم.دوست دارم مانکن شما اما حال ندارم... یکمی تشویقم کنید بهم انگیزه بدید خوب...
تو راه برگشت هم جوجه دو ساعت و نیم خوابید و باقیشو واقعا عالی تحمل کرد.خدا رو شکر مثل قبل تو ماشین گریه نمیکنه... وگرنه من تو هر سفر باید دمار از روزگارم درمیومد.
بچه ها یادتونه قبل سفر گفتم همسر پیله کرده بریم شمال و من میترسم اصرارش برای این باشه که عید ببرتم خونه مامانش؟؟
باورتون بشه یا نه یه ساعت از برگشتنم نگدشته بود.با هم تو آشپزخونه بودیم و وسیله جا به جا میکردیم.گفت خوب عید چی کار کنیم؟ گفتم خوب بریم شمال دیگه.گفت آخه هم بریم خونه مامان من هم مامان تو سخت نمیشه؟؟؟؟
به عصبانیتم غلبه کردم و گفتم من خونه ی مامانت نمیام.
چرا؟
چون آماده نیستم.
خوب منم نگفتم که فردا.تا عید کلی وقت داری اماده شی..
و من دیگه حرفی نزدم..
نمیخوام لجبازی کنم و بخاطر اونا بحث راه بندازم.نمیخوام مثل دختر بچه ها فقط پی به کرسی نشوندن حرفم باشم.برلی همین سکوت کردم.میخواستم پخته و عاقلانه تصمیم بگیرم.همه چیز رو بسنجم.
خوب هرجور فکر میکنم دلم نمیخواد ببینمشون.من اینهمه ماهه از محرم بهشون زنگ نزدم و حتما میدونن دلخورم اما قشنگ براشون اهمیت نداره.جرا ؟ چون مثل قبل ارتباطشون با شوهرم رو دارن.مسایلی که با من پیش اومده نادیده گرفته شده و خوب جی براشون از این بهتر؟ نه من نمیخوام اینجوری باشه و دلم میخواد همسرم حمایتم کنه.اما دنبال راه درستم... دنبال کلمات و گفتمان درست... تلاشم اینه دعوا راه نندازم... حالا تا عید ببینیم چطور میشه...
من که هنوز هیچ کار خونه تکونی طور نکردم.. فقط داخل کابینتها رو خودم تمیز و بازچینی میکنم.امسال میخوام دختر خوبی باشم و یه خانمی رو بیارم برام کارا رو انجام بده.دیروزم برای دو هفته دیگه وقت گرفتم مبل شور بیاد خونه.کلی مبلام کثیفن.اگه پولش خیلی زیاد نشه هم یا روکش باید بدوزم برای مبل.از این روکش جینگیلا که انگار خود مبلن.البته چهارصد مونصد میشه باید جورش کنم و انجام بدم.حالا یا قبل عید یا بعدش... این لپ تاپ خریدنه اگه نبود امسال خیلی بهتر میشد...
خونه رو همسر مثل دسته ی گل تحویلم داد اما من همون شب اول ترتیب اون نظم رو دادم.چمدون که باز کردم یه عالمه خرید و لباس ریختم رو تخت.و هال هم پر از ملاستیک خریدا شده بود.دیروز هال رو مرتب و جارو و گردگیری کردم.فردا دوستای کلاس زبانم میان میشم.اسماشون نفیسه و زهره است.زهره بارداره.. تو این مدت همش میخواستم اسم مستعار براشون پیدا کنم اما نشد دیگه...
امروز آشپزخونه رو جارو مارو میکنم.
لیست کارهای امروزمو سبک نوشتم...
نمیدونید کار کردن وقتی جوجه همش بغلمه یا مثل کوالا به پام چسبیده چقدر خسته کننده است...
حتما تا آخر هفته تمام وبهای نخونده رو میخونم.خصوصا دوستای غیر بیانی که یه مدته خیلی بهشون بی توجهی کردم و هی سر نزدم...
چه خوب شد پست گذاشتم.الان بهتر شد احوالاتم.
روز خوبی داشته باشید...