کج دار و مریز...

بیست و یک آبان بود که پست قبلی رو نوشتم.دارم سعی میکنم زود به زود تر بنویسم. هر چند که این چیزها سعی کردنی نیست و آدم وقتی نوشتنش نیاد هیچ جوره نمینویسه!

اون روز با همون احوال خودم رو کشوندم تو آشپزخونه...

دیدم انگار شتر با بارش توش گم شده.

آشپزخونه های اینجا خیلی کوچکن اما من این آشپزخونه رو خیلی دوست دارم. چون که تازه تعمیراتش کردن تنها جای خیلی تمیز و بی نقص این خونه است.کابینتهای کم اما تمیز و سفید داره.دیوارش اگرچه تازه رنگ نشده اما تمیزه و تا نصف سرامیک سفیده.رنگ سنگ مرمرهای روی کابینت ها خاکستری تیره است و پارکت کف یه درجه روشن تره.یه شیشه رو به بالکن داره که قابل باز شدن نیست.و یه پنجره خوب جلو ظرفشویی رو به خیابون و حیاط جلویی داره که هم نور خوشگلی میده به آشپزخونه هم خوب من همیشه آرزوم بود تو خونه ام یه پنجره جلو ظرفشویی داشته باشم.یه درخت آلبالو یا گیلاس سمت پنجره است که الان شاید لطفی نداشته باشه اما فکر کن وقتی به شکوفه میفته چی میشه....


تنها بدی اش اینه که شیر آب سرد و گرمش جداست !!!

یعنی سازنده ی این سیستم جای مغز تو سرش چی داشته؟ این خصلت مشترک اکثر خونه های انگلیسیه! بابا به خودتون بیاید و اجازه بدید این ننگ تو سیستم خونه سازیتون به خاطره ها بپیونده. فکر کن شیر دستشویی و حمامم همینه.یعنی دو تا آپشن دارید. یا از آب یخ استفاده کنید. یا آب داغ! گزینه ی ولرم وجود نداره. البته اون شیرها که ولرم دارن هم موجودن ولی خوب اکثر خونه ها همینیه که گفتم.


خلاصه که اون روز آشپزخونه رو سر و سامون دادم. کابینتا رو چیدم. ظروف اضافه رو جمع کردم. کثیف ها رو شستم و جای واقعی برای چای ساز و توستر در نظر گرفتم بعد که همسر اومد یه عالمه گوشت و مرغ بود که باید میشستم و پاک میکردم و فریز میکردم.هی به خودم گفتم بذار برای فردا اما موتورم روشن بود گفتم انجام بدم بره.


مایه شامی فرداش رو هم درست کردم و گذاشتم یخچال و بیهوش شدم.


کوروش جانم شب تب داشت و تا صبح تو بغلم وول خورد . منم تا صبح خوابای خوب و بد دیدم...


چرا وقتی به جای اصلی و حساس خوابام میرسم باید به یه ترتیبی هر بار بیدار شم واقعا؟؟؟


صبحش که بیدار شدم کوروش جانم بهتر بود .از اول صبح گیر داد میخوام گوشی بازی کنم.صبوری و مهربونیامو گذاشتم تو طبق اخلاص.باهاش حرف زنان و بازی کنان صبحانه شو دادم و خودم هم خوردم.دلم میخواست یه کم به بدن بیچاره ام برسم.این روح هنوز میخواست تو این بدن ساکن باشه.
صبحانه رو که خوردم نفیسه ازم خواسته بود درمورد از شیر گرفتن بچه بهش مشورت بدم...

ای خدا من کی فکر میکردم از دوستای به این خوبی جدا میشم :( خلاصه اول به نفیسه زنگ زدم و حسابی حرف زدیم. کیف داد.خوشگل شده . همه آدمهایی که مرحله نوزادی بچه هاشونو پشت سر میذارن یهو خوشگل میشن :) چون که از اون مرحله سخت صفر تا یه سالگی رد میشن.خواب و خوراکشون سر و سامون میگیره و روحیه شون کم کم بهتر میشه.


بعدش گوشی رو دادم به کوروش و رفتم آشپزخونه... لپ تاپ رو گذاشتم رو کانترو پلی لیست داریوشمو روشن کردم و ادامه کارای شب گذشتمو دادم.نعنا و گلپر و لیمو تو شیشه هایی که شسته بودم ریختم و سبزی سوپ پاک کردم و شستم و خرد کردم و شامی درست کردم با سالاد شیرازی.یه دیتاکس واتر هم درست کرده بودم.

من اگه یه روز حواسم به آب خوردنم همیشگی شه نصف مشکلات مو و پوستم حل میشن... 


خلاصه که همه چیز تو اون فضای کوچک آشپزخونه آروم و قشنگ به نظر میرسید.رویاهای خوب میبافتم... رویای خودم تو آینده... خودم که شاده و سرزنده و گذشته اش گذشته و ثروتمند و خود دوست و با اعتماد به نفسه... خیلی رویابافیه کیف داد..


یه کم احساس زندگی گرفتم. هم شامی درست کردم هم آبگوشت هم سوپ.یکی از یکی لذیذتر... برای اولین بار دم گاو گرفته بودیم. آقا خیلی لذیذ بود.
شبش کم کم دوباره حالم بد شد.یه مساله ای با سیاوش پیش آمد.


بخاطر همین فرداش هم با حال بد از خواب بیدار شدم... روز خوبی نداشتم.چند بار وسط روز تا شبش رفتم تو آشپزخونه گریه کردم...
تا دوباره شب شد.باز با سیاوش دعوا شد.به نظرم رسید منم کاش میشد با تراپیستش حرف میزدم.کاش بهش میگفتم من تصمیممو گرفتم و کمک کنه سیاوش آماده شه.چون از لحظه ای که حرف زده بود تریپ این که بین ما هیچی نشده و همه چیز گل و بلبل و عادیه برداشته بود.و من تحمل این رفتار انکار پیشه رو نداشتم.


شبش باز با گریه خوابیدم و صبح دوشنبه بیدار شدم و کارای کوروش رو کردم و بردمش مدرسه.برگشتن شده بود یه پروژه ی دیوانه کننده.

 

فکر اینکه الان برمیگردم و باهاش تنهام. ولی چاره ای نداشتم باید برمیگشتم که به برنامه های روزم برسم.


برگشتم.

 

خوب قبلا تو اینستا از اینکه خونه ای که دادن داغونه گفتم براتون. خوب نه اونقدر داغون اما خوب هم کفش مشکل اساسی داره هم دیوارهای هالش. 
اومدن کاغذ دیواری های قبلی رو کندن این دیوار رو همینجوری گذاشتن و رفتن. ما هم که کوفتم نداشتیم پهن کنیم.من گفتم بذار خودمون موکتش کنیم. موکت دست دوم میخریم و یه رنگ اکریلیک هم بزنیم دیوار. قابل سکونت بشه. اما از اونجا که تصمیمات ما باید از نظر رفقاش هم اوکی باشه با اونها مشورت کرد و اونام گفته بودن نکنید این کارو. زندگ بزنید شهرداری بیاد براتون درست کنه مجانی.خوب من روز اول اینو امتحان کردم. تماس گرفتم.با سه تا ارگان ولی گفتن چون که اینجا اقامتگاه موقته ما نمیتونیم درخواست تعمیر وفلان براش کنیم. خوب چی کار میشه کرد؟ بریم بست بشینیم جلو شهرداری بگیم درستش کنید ؟


خلاصه که وقتی برگشتم باز گیر داد بیا زنگ بزن شهرداری گفتم سیاوش اگه یه درصد بخوان قبول هم کنن هفته ها طول میکشه. چرا بخاطر صد پوند خون ما رو تو شیشه میکنی ؟ 
این یه دعوا شد و بعد ترش یه دعوای دیگه شد سر یه مساله خصوصی...


تا اینکه زد بیرون و من یه کم گریه کردم و بعدش آروم و قرار گرفتم.


فرزاد جانم زنگ زد باهاش حسابی حرف زدم. داداش خوبم. میگفت چرا انقدر شلخته ای به خودت برس.. بعد بهم میگفت ناخناتو کی کاشتی خیلی قشنگ شدن به موقع ترمیم کن... (برات بمیرم فرزاد که همیشه داغی که تو بچگی به دلم گذاشتی از حضورت ،تازه است و هیچوقت نمیتونم بی بغض باهات حرف بزنم.خیلی دوستت دارم خوب )


بعدم با مامان حرف زدم. میفهمه من خوب نیستم. میدونه همه چیز ردیف نیست. ولی از اینکه مرتب بهم میگه تو هیچ کسو نداری اونجا با شوهرت دعوا معوا نکن حرصم میگیره. براشون دوام این ازدواج خیلی مهمتر از کیفیتشه.


راستش با خودم فکر میکنم تا خونه مو جدا نکردم دیگه اصلا باهاشون چیزی نمیگم. جای من نیستن وایسادن دور از من نظر میدن و بیشتر هم فکر دوست و دشمنن به قول خودشون!!!


یه روز میگم جدا شدم و تمام...


دیگه دوشنبه بعد آروم کردن خودم باقیمونده آبگوشتو خوردم و یه حمام حسابی کردم... و تا به خودم اومدم همسر برگشت خونه .دنبال کوروش رفته بود و عزیز قلبم باز برای مامانش گل آورده بود.
بعدم مادرپسری گوشی بازی کردیم و دیگه من رفتم سراغ شام درست کردن.
سیاوش هم عصبانی بود. باز وسط بازیش کوروش پریده بود رو پاش و ... قاطی کرد شارژر لپ تاپ بیچاره من دم دستش بود پرتش کرد پایین و قلب من و کوروش وایساد .
من که با عصبانیت زل زده بودم بهش کوروش اون وسط میگفت مینا میبینی چه سیاوش بدی شده؟؟  یعنی من از زبون شیرین کوروش یهو خندم گرفت و دیگه زود فراموش کردم...

با هم نشسته بودیم رو یه مبل دو نفره و نون ببر کباب بیار بازی میکردیم.تا اینکه یهو کوروش دیوانه وار از کوره در رفت و شروع کرد با مشت زدن من...

این روزها دوباره از مادری کردن خودم راضی ام. خودم مرده ام اما هرچند که کافی نیست با حال بد بهش رسیدگی کنم اما بهش میرسم. حواسم به حالش هست. سعی میکنم آرومش کنم و نتیجه هم میگیرم.

دستاشو گرفتم گفتم مامان خیلی عصبانی هستی انگار؟

گفت آره خیلی و تلاش میکرد بزنه. 

فورا بالش مبل رو گرفتم جلوش گفتم بیا به این مشت بزن.

زد ... حسابی... یه عالمه... 

ولی آروم نگرفته بود. خسته شده بود. 

گفتم به نظرت عصبانیتت اگه آدمک بود چه شکلی بود؟ حرف نمیزد. دفترمو باز کردم .یه مداد دست خودم یکی دست کوروش.گفتم بیا عصبانیت تو رو نقاشی کنیم. دو تا آدمک عصبانی کشیدیم. بهم گفت مثل بابا سیاوش شده :/ نشنیده گرفتم...

شروع کردیم داشتان گفتن و نقاشی... نرم شد اوضاع. گل و خونه و ابر و بارون و برف و آفتاب و ....

آخرش بهش گفتم وقت خوابه.

یه آدمک کشید گفت دیگه الان خوشاله :)

من؟؟؟ رو ابرا سیر میکردم.
دیگه وقت خواب که شد من چپیدم تو تخت کوروش و خوابیدیم.
دیدید هر چی زحمت توی شمال بابت جدا کردن اتاق جای خوابش کرده بودم دود شد و هوا رفت ؟؟؟ :(

 

امروز صبح خواب موندم و یه ربع دیر رسیدیم مدرسه اش. با دو تا مددکار اجتماعی خفن قرار داشتم و حسابی حرف زدیم.

 

خیلی احساس خوبی دارم بچه ها... همینکه دیگه تو دو راهی نیستم خیلی حالم بهتره. از اینکه تصمیم و حسم یکیه و به نظر نمیرسه شل باشه. 

میدونم هنوز خیلی گریه ها مونده که نکردم و هیچی به این سادگی ها پیش نمیره اما میدونید ؟ اون بار ترحم کردن و خود خوری کردن خیلی برای شونه های من سنگین بودن...

هنوزم از اینکه اینجام و مجبورم حواسمو به خرید وسیله هاش بدم.حواسمو به گرفتن داروهایی که نمیخوره بدم.حواسمو به رفت و آمدای شبانه اش از اتاق خودش به اتاق خودم بدم ناراحتم...

 

الان تنهام. کجاست؟ نمیدونم.

سفارش یه موکت و یه ست کمد و دراور د یه لباسشویی داده بودیم. تازه رسیدن و دو تا مرد بی اندازه مهربان و محترم برام آوردنشون.موقع رفتنشون کلی حرفای خوب و آرزوهای خوب برام کردن. واقعا مهربونیشون قشنگه.

 

من هنوز نتونستم روانپزشک و اینها پیدا کنم. احساسات عجیبی تجربه میکنم. سطح جدیدی از اضراب که باعث تپش قلب و بی قراریم میشه.

ولی میدونید؟ عیبی نداره. 

من وسط اوضاع خوبی ام. جای خوبی ام. پسری مثل کوروش دارم. خودم عقل و بصیرت دارم. برام یه مقدار که برای رفتن راهم لازم باشه شجاعت و اراده مونده. 

من این اتفاقات بدی که دارن میفتن رو به سلامت پشت سرم میذارم. 

هر روز خدا آدمهای خفن تری سر راهم سبز میکنه. 

دوستایی که از ایران بهم میگن اگه حتی مجبور شدم خونه خصوصی اجاره کنم میتونم برای اجاره چند ماه اول روشون حساب کنم. این برای من خیلی خیلی عظیم و بزرگه... و همش از لطف خدای خوبمه...

حس میکنم پوسته ام کبره بسته و شدیدا سخته. دارم ازش بیرون میام و این تیکه تیکه چاک خوردن این پوسته ی سی ساله خیلی درد داره ولی داره اتفاق میفته...

دوستای مجازی خوبی دارم که حرفها و حمایتهاشون شدیدا برام الهام بخش و باعث مسرته...

این روزها که من پریشونم تموم میشن. فکرش هم دلم رو گرم میکنه... مثل حس دراز کشیدن رو چمن های حیاط پدری وسط بهاره... اونجا که آفتاب ملایم میتابه و نسیم خیلی ناز میوزه و از زمان و زمین عشق میباره...

 

دوباره خونه ی رویاییم رو میبینم. بوی کیک کدویی که سال بعد میپزم تو دماغمه. انگار که زمان معنی نداشته باشه و من یه حافظه ی حسی از آینده داشته باشم...  کریسمس سال بعد رو میبینم که درخت میخرم و با کوروش جانم ریسه بندونش میکنیم.

به آرامش موقع خواب فکر میکنم. بدون نگرانی خوابیدن و بدون دردی که توی دلمه الان...

میره این درد. من شفا پیدا میکنم. 

برای سیاوش هم عینا همین آرزو رو دارم. 

نمیدونم تا کی تو زندگیم هست. از خدا میخوام توان تحمل این اوضاع رو تا زمانش برسه بهم بده. از خدا میخوام قلبش رو بزرگ کنه و روحش رو پذیرا...

این تلخی رو از سر بگذرونه.

چقدر خوب شد که نوشتم بابا... جیگرم حال اومد. حتی اگه دو ساعت بعد تو اتاق نشسته باشم و گریه کنم هیچ اشکال نداره. این لحظه رو حالم به معنی واقعی خوب بوده و به معنی واقعی حضور داشتم. همین کلی ارزشمنده.

آسته آسته بهتر هم میشم ...

العی آمین :)

۳۰ نظر

گفتم آب اَر به جوی باز آید ، ماهی مرده را چه سود کند ؟

دوستان جانم سلام...

تنها نشسته ام توی سالن پذیرایی خونه ی موقتیمون و عین سنجاب ها یه گاز به شاه بلوط های کنار دستم میزنم و یه دستم به وبلاگه...

امیدوارم کلیشه ای نباشه که باز از همه کسایی که برام به هر نحوی که دستشون رسیده ، تو این مدت پیامهای دلگرم کننده گذاشتن تشکر کنم...

اینستا رو که حذف کردم و این مدت وبلاگ نیومدنم هم نه از مشغول بودن بود نه از سرگرمی های خوب نه هیچی... دلمرده شده ام...

به مغز استخوانم رسیده و وا دادم حسابی... تا همین سی مهر که پست قبلی رو نوشتم باورم این بود افسرده نیستم اما الان در به در دنبال روانپزشک ایرانی ام تا دوباره یه دوره ی دارویی بگیرم و این پیشنهاد مایده بوده که دو هفته یک بار با هم حرف میزنیم ...

اگه کوروش نبود جنازه ام میرفت سینه ی قبرستون... ولی هست. هست و خدا رو شکر... آدم تا وقتی هنوز یه شعله ی مربوط به عشق تو قلبش باشه چجوری میتونه سرشو بذاره و بمیره آخه؟؟؟

 

این مدت از زندگیم واقعا نقطه ی عطف طور بوده... یک سری پرده ها از جلو چشمم کنار رفتن و به من دید روشن تری از اونچه واقعا قلبم بهش مایله  دادن...

 

طبق پیشنهاد مایده عزیزم من این پیشنهاد رو با همسر مطرح کردم که بیا یک مدت نزدیک هم ولی تو خونه های جدا زندگی کنیم .با هدف از بین رفتن اون سطح از تنش و اضطراب و حال بد که برای هر سه تامون وجود داشت... عکس العمل همسر هم داد و بیداد و بعدش کارهای ترحم برانگیز بود... 

من هم این ضعف رو دارم که ترحم کنم. ترحم چیز مزخرفیه بچه ها. توش اثری از شفقت نیست .از روی مهر و عشق نیست. فقط یه دلسوزیه و احساس اینکه اگه من کوتاه نیام و بلایی سرش بیاد چه کنم ؟ 

این جوری و با این حس و با یه رنج مضاعف من قبول کردم که از هتل باهاش بیام خونه ی موقت و این تجربه ی تو یه خونه ی مستقل زندگی کردن رو به قول خودش از خودمون نگیرم... 

امروز شده یک هفته که اومدیم.تا الان سخت ترین یک هفته ی عمرم بوده و هست... 

اینجا بود که یهو دیدم قیافه ام تکیده و بی روح شده. دیگه نه تنها سلفی نمیگیرم بلکه از آینه هم متنفرم... ما زندگیمون کاملا از هم جداست. فقط این سقف مشترکه... 

تجربه های جدیدم رو تو جلسه ی دوشنبه به مایده گفتم. اونجا دیگه چراغ سبز رو گرفتم و گفت مینا اگه اینجوریه جدا شو.ولی ته اون مکالمه درمورد حس ترحمم که حالم رو بد میکنه حرف زدم . اونجا گفت پس جدا نشو. بمون...

گفت انقدر بمون که تصمیمت پخته بشه. تو اگه تصمیم جدایی ات پخته بود و اصالت داشت ترحم تو دلت نمیومد. باید انقدر بمونی که تنها فکرت و حست بشه.وگرنه جدا میشی و از اونجا که تو پروسه ی طلاق نبات پخش نمیکنن ، وقتی حال همسرت رو بعدش ببینی هزاران بار از الان بد حال تر میشی و از دست میری... 

 

در حالی که مستاصل بودم گفتم باشه. برام تو مغزم حرفش درست و منطقی بود. پس موندم.

ولی بعدش همش به فاصله ی یکی دو روز اتفاقی افتاد که اون ترحم از بین رفت.

تونستم تو روش فریاد بزنم که دیگه من و تویی وجود نداره و من تنها چیزی که میخوام جداییه

تونستم تهدیدهاش رو به خودم نگیرم . ناراحت نشم بابتشون. اصلا چرا بشم ؟ من این روشو سالهای پیش یه بار دیدم. من یه بار دیدم تا به کجا پایین میره وقتی میخواد منو تنبیه کنه .دیگه الان نباید جا بخورم. تونستم برام مهم نباشه و جواب ندم وقتی منو با کوروش تهدید میکنه. وقتی منو با خونه ای برای زندگی نداشتن تهدید میکنه. میدونم همه چی در درست ترین حالتش برای من و کوروش اتفاق میفته آخر... ما نه بی خونه میمونیم نه بی هم ... 

فقط فقط چیزی که منو میخکوب کرد و دهنم رو باز کرد که فقط نگاهش کنم با دهن باز تواناییش توی دروغ گفتن و باور کردن دروغ های خودشه. یک جوری که از خودم پرسیدم خدایا واقعا حقیقت رو یادش رفته ؟ یا به عمد واروونه میکندش؟ واقعا گذشت زمان دچار سو تفاهمش کرده ؟ آخه چجوری چندین دروغ رو میتونه با این ایستادگی و قطعیت تو روی منی که خودم تجربه شون کردم فریاد بزنه؟

بعد یهو گفت من میدونم مایده زیر پات نشسته و حتما مشاوره غلط بهت میده.و چیزهایی از این دست رو به کسایی که حتی وجود هم ندارن نسبت داد!

بعد مسایلی رو وسط کشید که هشت سال پیش قرار بوده حل شده باشن!  یعنی میبینم اونهمه مشاوره رفتن تکی و دوتایی باور اشتباهی که داشته رو نشسته ببره . فقط همه این سالها نقاب زده و اگه من اینو الان میشنوم یعنی ده سال بعدم باز همینه . بیست سال دیگه و تا آخرین روزی که نفس میکشم هم ...

بعد از تمام اینها یکهو از در تضرع درومد و میدونید چی؟؟؟ دیگه ترحمی وجود نداشت برام... اصلا برام مهم نبود... بلکه چندشم هم شد... 

اون شب با خودم گفتم مینا بفرما .... این هم این سد که برداشته شد...

حالم خیلی بد بود خیلی. اون روز دز دوم واکسنم رو زده بودم . خسته هم بودم یه روز پرکار رو شب کرده بودم .حالا ساعت شده بود سه شب و سیاوش بالا سر من به وحشتناک ترین حالت درخواست میکرد میخواد با مایده حرف بزنه و زوج درمانی بگیریم!!!!!!!!!!!!!!

 

سالهاست این خواسته ی من بوده ... خصوصا پارسال یک جایی از رابطه مون خود مایده گفت باید با سیاوش حرف بزنم و قبول نکرد. قبل اومدن اینجا هم بهش گفتم میخوام زوج درمانی بگیریم سیاوش .این بار فرصت زندگیمون رو قشنگ جلو ببریم. گفت من اعتقادی به این چیزها ندارم...

برای همین این پیشنهاد الانش نه تنها خوشحالم نکرد که حالم رو به هم زد... 

روز بعدش که با مایده حرف زدم گفت من نمیتونم با سیاوش حرف بزنم ولی این شماره یکی دیگه است. بهش گفتم مایده من نمیخوام وارد پروسه زوج درمانی بشم. من حوصله ندارم قصه زندگیمو از اول با یکی که نمیشناسم بگم و طبق نسخه ی این جور و اونجور رفتار کنید زندگی کنم. واقعا نمیخوام... سیاوش برای همیشه از قلب من رفته . دارم میمیرم برای اون شبی که تو خونه ای نفس بکشم که نیست توش...

گفت تو مجبور نیستی حرف بزنی و سیاوش باید اول خودش تراپی بگیره .ولی بیا به این بعنوان یه فرصت نگاه کن که اتفاقا ممکنه سیاوش آماده بشه برای جدایی و با تصمیم تو محترمانه برخورد کنه و بی دردسر انجام شه براتون.این وسط اون هم به یکی که بتونه کمکش کنه وصل شه.

باز دیدم منطقیه...

منطقیه ولی اینکه ممکنه ماهها طول بکشه داره روانمو نابود میکنه. خدایا یه لحظه کنارش بودن هم سخته برام. میخوام این زندگی یازده ساله رو بالا بیارم وسط همین خونه و بذارم برم. پشت سرمم نگاه نکنم.کوروش رو هم با یه پرستار کودکی چیزی بفرستم باباش رو ببینه که هیچ جوره مجبور نباشم ببینمش دیگه. این آدم قایم شو پشت حرکات نمایشی ببین من چقدر مظلومم و تو رحم نداری و چجوری میتونی با بدکردن حال من زندگی کنی رو ...

این آدمی که میگه برام مهم نیست دوستم نداری ولی بمون تو خونه ای که من هستم چون من تحمل ندارم جدایی رو تجربه کنم.

این آدم که براش مهم نیست کوروش پیشمونه و داد و بیداد میکنه.

این آدم که بارها این روزها خوبی هایی که درش دوست داشتم رو با خودم مرور کردم که قلبم براش باز شه ولی الان هیچ کدومشون یک ذره حتی مجابم نمیکنن که باز میشه ادامه داد...

فقط و فقط یه آرزوی بزرگ الان دارم و اون اینه که بیاد بگه مینا من آماده ام. بیا حرف بزنیم که چه جوری جدا شیم که هر سه تامون کمترین آسیب رو ببینیم.این چیزیه که دوست داشتم. ببینید میشه من تو خونه با کوروش بمونم و همسر بره و تقاضای مجدد برای خونه بده. ولی با این که میدونه من باید کوروش رو داشته باشم میگه تو باید بری.میگم سگ خورد یه خونه است دیگه.ولی تفکر پشتش اذیتم میکنه واقعا.دوست دارم بگه خوب چه کار کنیم کوروش حالش از این که هست بد تر نشه؟ ولی عوضش تبر به ریشه ی ارتباطشون میزنه. اصلا دعوای دوم ما از همین شروع شد. همسر یه کلیپ رو گوشیش داشت که با کوروش میدید و من ندیده بودم .اون روز یهو یه کلیپ با همون صدا باز کرد و کوروش رو صدا زد (برای چی غیر نشون دادنش آخه؟) من تا کلیپ رو دیدم بغضم و خشمم ترکید و من شروع کننده ی دعوا بودم.

کلیپ چی بود؟ کودک آزاری ! یه ابلهی دست و پا و چشم یه بچه ای به سن کوروش رو بسته بود و بعد بسته بودش به درخت و اینطور وانمود میکرد که ولش کرده اونجا در حالی که داشت از بچه ای که اسمش رو صدا میزد فیلم میگرفت...  اولش این سو تفاهم به وجود اومد که همه این مدت که کوروش تو گوشیش کلیپه رو میدید این رو میدیدن.تا گفت که نه صدای این رو رو یه چیز دیگه گذاشته بودن...  خیلی برام سخته که باور کنم اون روز هم که کوروش رو صدا زد که بابا بیا فلانی رو پیدا کردم نمیخواسته نشونش بده. چون با کلیپ نه بعنوان تراژدی بلکه بعنوان یه چیز خیلی با مزه رفتار میکرد . برای همین من کنجکاو شدم این چیه که انقدر خنده داره؟
 

کوروش عزیز من مدتیه دچار یه خشم درونی شده که من مطلقا اینجا نمیخوام سیاه نمایی کنم فقط به خاطر پدرشه. خوب مهاجرت. محیط و زبان جدید . یکهو مدرسه و قوانینش. کم کم بد حال شدن من و انرژی بد فضای خونه... و رابطه با پدرش هم قاظی همینا...

 

بابت تمام اینها خودزنی و ناخن جویدن تا جایی که انگشت ملتهب بشه  انجام میده... البته الان برای اون هم یه درمانگر کودک پیدا کردم و قراره مساله پسرمم حل بشه

 

امروز به زور داشتم همسر رو میفرستادم بره وسیله خوردنی برای غذا بخره. خالی خالی شدیم.

کوروش هم خوب گیر که ما هم بریم بیرون . دوست دارم سوار اتوبوس شم. بهش گفتم من نمیام.ولی تو میتونی بری با بابا.قراره ببرتت رستوران بهت کباب بده. برید خوش بگذره.خوب وقتی اومدیم تو همون یکی دو هفته اول بابت کارهای باباش کوروش ازش به شدت فاصله گرفت.داد میزد که تو دستم نزن و باهام حرف نزن و نگاهم نکن... بعد این یه مقدار ملایم تر شد. بعد باز بدتر شد. الان دیگه بعد از تذکرات شدیدی که به همسر دادم مثلا سعی میکنه براش وقت بذاره و پدری کنه.ولی خوب تو یه سفینه بده به من بگو باهاش برو فضا . میتونم ؟؟ نه . برای همین سیاوش هم به جایی نمیرسه.چون که نه تنها بلد نیست بلکه به بلد نبودن خودش اعتماد داره.. یعنی هیچ میلی به یاد گرفتن نداره. بعد الان یه وقتهایی با کوروش توپ شوت میزنه ( تنها کار مفید.) یا گوشی دستش میده. بعد کوروش تا وقت اون کارها تموم میشه باز جبهه هاش شروع میشه. مرتب به من میگه بابا داره اذیتم میکنه و من دارم خل میشم. با این که جلو کوروش همیشه میگم مواظب رفتارت با بابا باش. دوست ندارم بزنیش. ما تو این خونه باید مواظب هم باشیم نباید آسیب بزنی بهش.یا با زبونی که بلدم بهش بگم دلیل این کار بابات که تو دوست نداشتی این بوده و این مثلا داد و عصبانیت نداره . باهاش حرف بزن فقط...

ولی نهایتا راه به جایی نبردیم .حالا امروز شوق بیرون رفتن و اتوبوس سواری و کباب از یه طرف مستش کرده بود از اون طرف تا لحظه ی رفتنش هزاران بار منو با مینای عزیزم بذار بازم ببوسمت تو آغوشش فشرد. حتی وقتی در رو بستم دستش رو از لای اون درز پاکت های پستی روی در داده بود داخل و میگفت دستمو بگیر ... بهش گفتم برو بهت خوش بگذره و بعدش که دیدمشون دارن از خیابون رد میشن صدای گریه ام خونه رو پر کرد....

میدونم حتما پدر باباشو درمیاره ولی سیاوش هم وقتی بهش تو خلوت میگفتم قلق کوروش اینه و اونه و میگفت تو به من نگو چی کار کنم خودم میدونم باید بفهمه یه من ماست چقدر کره داره....

 

بچه ها حالم تا بیخ جونم خرابه... دیگه حتی به خونه ی رویایی و مبل قرمزش و پرده ی توریش فکر نمیکنم.... مرده ی متحرکم. خدایا زود بگذرن این روزا... من و کوروش روزی که تموم بشه این چیزها باید باز بریم یه مدت تو یه هتل زندگی کنیم. باورتون نمیشه الان فکر یه اتاق برام بهشته. فقط حالمون خوب باشه. 

دیروز بلایی به سرم آورد که تمام راه کالج رو تو اتوبوس زار زدم و تمام کلاس لال بودم. بعد فکر کن کلاس تموم شد و استادم گفت تو بمون. 

که ازم بپرسه اون خنده های قشنگت کوشن؟ و من چه کار میتونم برات بکنم ؟؟  مردم اینجا خیلی مهربون و قشنگن بچه ها... فقط این نیست... یه روز که این سیاهی ها رفتن باید از کیفی که از آدمها و مدل کمک کردنشون میکنم بگم براتون... از چیزای خوب بگم... 

من اگه الان ایران بودم هم میخواستم جدا شم. ولی خدا رو هزار بار شکر میکنم که نیستم. خدا رو شکر میکنم که حداقل مساله حضانت بچه چیزی نیست که بخوام فکرم و انرژیم رو سرش بذارم... چون میدونم سیاوش انقدری استعداد پایین رفتن داره که بچمو ازم میگرفت دست مامانش میداد و زندگی بچمو حروم میکرد ولی همین که من از دیدن روی بچه ام محرومم بهش لذت و جسارت و قدرت میداد.... 

 

امروز داشتم فکر میکردم خوب من قبول کردم صبر کنم تا ببینم این اقدام به تراپی برای سیاوش به کجا میرسه. تو پرانتز اینم بگم چشمم از اینم آب نمیخوره چون همسر فقط قصدش اینه دوتایی بشینیم جلو یکی گپ و گفت کنیم و اونم بگه حیفه برید زندگی کنید و خانم شما از خر شیطون بیا پایین. الانشم از این که بهش گفتم فعلا تنها حرف بزن تا خود دکتر بخواد با من حرف بزنه جبهه داره ولی چون این روی قاطع منو دیده فعلا داره انعطاف خرج میده... خلاصه داشتم میگفتم که با خودم میگفتم حالا که من قبول کردم صبر کنم تا سیاوش هم آماده شه باید یه کاری کنم وقتی همه چی تموم شد من نمرده باشم. باید یه کاری کنم انرژی شروع دوباره داشته باشم...

ولی نمیدونم چه کار کنم از این حال بیرون شم :(

حتی دلم نمیخواد یه بشقاب تو این خونه جا به جا کنم. با این حال کامنت ریحانه روی پست قبلی رو که خوندم گفتم همینه... باید همینجوری باشه...

 

الان میخوام برم آشپزخونه رو برق بندازم فعلا...

 

بعضی اوقات که تو آشپزخونه ام و ظرف میشورم یه سنجاب درست میاد جلو پنجره و زل میزنیم به هم ... قشنگ نیست؟؟

تو حیاطمون هم سه تا سنجاب هستن که روزای آفتابی میان بازی بازی میکنن و من از پشت پنجره نگاهشون میکنم... 

سه تا هم فاخته هست که باز میان تو حیاط...  با اون سینه های قلمبه ی با مزه شون....

میرم دیگه... برم ببینم آشپزخونه چی میگه... 

آخ دلم چقدر آرامش و لبخند میخواد.... این روزا تموم میشن؟؟؟؟؟؟

 

نهایتا لازم میدونم یه بار دیگه خواهههههش کنم وقتی وبلاگ ندارید لطفا موقع ثبت کامنت دقت کنید که خصوصی نشه وگرنه به خاطرات میپیونده :/ 

۳۵ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان