سلام دوستان.
بالاخره اون اولین فرصت بعد زایمان دست داد و من در حالی که دارم پسر هفده روزه ام رو شیر میدم اومدم که از زایمانم تعریف کنم.
خوب از دو هفته قبل زایمان که حسابی گامبو شده بودم و داشتم از درد خار پاشنه هم تلف میشدم،تو خونه ی پدری مجلس شور و مشورتی برپا شد و تصمیم این شد که تا وقت زایمانم نوبتی بیان پرستاری من...
اولش گل ترین خواهر روی زمین اومد.
دختر چهارده ساله و شوهرش رو گذاشت و اومد.
خیلی اون هفته عالی بود.
یعنی قشنگ الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی بود جریان اومدن آبجی...
همسر شب کار بود و چون من شبا بدخواب بودم آبجی تا بوق سگ با من بیدار میموند و باهام حرف میزد تا حوصلم سر نره.صبح ها ده یازده بیدار میشدیم با هم صبحانه میزدیم.هر روز خونه برق میزد و غذاهای خوشمزه خوشمزه حاضر بود... از کاراکتر آبجی بخوام بگم همین بس که همیشه جونش برای کمک به افراد خانواده کف دستشه و فداکارترین عضو خانواده است...
هفته دوم اونیکی آبجی که دو ماه بعد من باردار شده بود و سقط شد و اینا.... اون اومد.
شرایط با هفته ی قبلش کاملا متفاوت شد...
کچل از روز دوم تقویمو چک میکرد و منتظر بود تموم شه برگرده...
کاراکترش طوریه که من همیشه میگم دلسوز مستبدی هستی برا خودت...
تا قبل به دنیا اومدن من ته تغاری خونه بود. نمیدونم به این ناغافل سر رسیدن من ربط داشت یا نه اما کل دوران کودکیم رو ازم متنفر و باهام قهر بود:\
تا وقتی دیگه بزرگتر که شدیم بهتر شد و با ازدواج بقیه ی ابجی ها و تنها شدن خودم و خودش تو خونه بابا یه دوره ی چند ساله ی عجیب جالبی رو با هم گذروندیم.
خیلی صمیمی و در عین حال کارد و پنیر!
اینجا که اومد سر شب میرفت میخوابید و کله سحر بیدار میشد و تا شب که باز بخوابه یکسره هرررچی صلاح میدونست به زور به خورد من میداد.. یعنی فکر کن من آخر هفته فهمیدم قایمکی تو غذاهام فلفل میریزه:/ در حالی که من سعی میکردم گرمی اضافه نخورم و به خرما اکتفا کنم...
قرار بود آخر هفته مامان بیاد و تا بعد زایمانم بمونه و آبجی برگرده.
چهارشنبه اش دوست مشترک من و ابجی اومد خونمون.تیر ماه زایمان میکنه و چون ساعت کاریش نمیذاره تو کلاسای آمادگی زایمان شرکت کنه اومده بود من ورزشا رو بهش یاد بدم...
خلاصه عصر چهار شنبه رو حسابی با اون ورزش کردم و شب هم باز طبق تایم خودم یه نوبت دیگه ورزش کردم...
شبش خیلی عجیب بود... بد خواب بودم. هی وول میخوردم.. همسر هم تا صبح مواظبم بود.اصلا نخوابید.همش میگفت خانمی آروم غلت بزن.. هی نکات ایمنی میگفت.. هی منو جا به جا میکرد میگفت بد خوابیدی..
دم صبح بود که تو خواب و بیدار متوجه یه جریان آب گرم شدم :\
مثل جت پریدم تو دستشویی و تست نشت کیسه آب رو انجام دادم و دیدم بعععععله....
جوجه قراره بیاد!
جریان آبِ کیسه انگار به منبع زیرزمینی وصل بود.لحظه ای بند نمیومد.من فکر نمیکردم اینجوری باشه برا همین نگران شدم نکنه بچم خفه شه...
آروم همسر رو صدا زدم.اصلا انگار به دلش برات شده باشه مثل فرفره اومد جلو در و با یه قیافه ی سینه سوخته ای نگاه میکرد با نگرانی که دلم نیومد نگران ترش کنم. خونسردیمو حفظ کردم و خیلی ملایم گفتم عزیزم کیسه آب پاره شده.لباس مناسب بیار برام و حاضر شو و آژانس بگیر بریم بیمارستان..
داشتیم زنگ میزدیم آژانس که آبجیم بیدار شد و چشمتون روز بد نبینه میخواست سرمونو ببره... میگفت یعنی نمیخواستید منو بیدار کنید؟؟
خوب ما کلا یادمون رفته بود اونم هست... ^_^
خلاصه راهی بیمارستان شدیم.تو راه به شوهرم میگفتم خدا کنه بچمون کچل نباشه :دی
من هیچ دردی نداشتم و باورم نمیشد حاملگیم قراره تموم شه...
از دو دقیقه بعد خودم خبر نداشتم و این عجیب ترین حال دنیا بود...
همش با خودم میگفتم شاید سزارینم کنن که خطری بچه رو تهدید نکنه تو بی آبی.یا فکر میکردم ممکنه آمپول فشار بزنن بهم...
یه ساعت طول کشید که معاینه بشم و تشکیل پرونده بدم... ساعت نزدیک هشت و نیم بود که گفتن برو بلوک زایمان...
جلو درب بلوک خیلی غم انگیز بود... گفتن شما فعلا برو بعدا شوهرتو میفرستیم... هر چند آبجی همراهم بود..
قبلا هم گفتم اصلا میل باطنی همسر به این نبود که کنارم باشه موقع زایمان.
میگفت من نمیتونم. نمیتونم درد تو رو ببینم،ممکنه کنترلمو از دست بدم دیوونه بازی درارم.. منم تو خودم نمیدیدم تنها باشم.. حق خودم میدونستم که همراهیشو داشته باشم،که تنهام نذاره...
آخرین قرارمون این شد که در حد یه سر زدن چند دقیقه ای بیاد پیشم که هم اون اذیت نشه هم حرف منو زمین نزده باشه..
جلو در بلوک بودیم.نگرانم بود.. من ترسیده بودم..
خودمو جمع کردم گفتم خدافظ من میرم...
گفت میخوام بیام باهات...
گفتم الان نمیشه.صدات میکنن به وقتش..
ولم نمیکرد برم... آخر سر با بغض سنگین منو کشید تو بغلش و پیشونی و صورتمو بوسید و ما رو سپرد دست خدا...
کمتر از پنج دقیقه دیگه من برا اولین بار تو اتاق زایمان بودم!!!