قبل عمل

ادامه مطلب ۲۰ نظر

قصه های من و جوجه 4

ادامه مطلب ۱۱ نظر

8 اردیبهشت 400

سلام دوستان جانم...

 

خوب من فکر کنم با یه پست بلند بالا اومده باشم...

هر چند که کوروش جلوم نشسته و بعد از یه گریه حسابی که تو اتاقش کرده و جواب نگرفته الان نشسته رو به روم و با گفتن آخه من دوستت دارم چرا نمیذاری کارتون ببینم چشم دوخته به من !

 

صبح جمعه هفته ای که گذشت با آغوش پر مهر و بوسه های پر حرارت کوروش  به سر و روم و صدای صبح بخیر کفتنش بیدار شدم.پسرک شیرین من :)

 

ده و نیم بود و ما یک صبحانه ی مفصل عسل و گردو خوردیم... 

 

بعدش من نشستم و کتاب بامداد خمار رو شروع کردم و تا ساعت یک پای اون بودم. همچنان که در دلم غوغا بود که چرا خودت رو دوست نداری؟ 

خونه سرد شده بود . کلا شمال دو روزی بود که سرد شده بود. شوفاژ رو روشن کردم و یه بافت آستین کوتاه نازک هم پوشیدم.

کتاب رو کنتر گذاشته بودم.کوروش بهم نچسبیده بود.شروع کردم سرگردان وار توی خونه ام قدم زدن و توی سرم حرف زدن...

تصمیم گرفته بودم یه قرعه کشی بذارم برای پرداخت یه قسمتی از بدهی ولی به در بسته خورده بودم.یه کم عصبی بودم.

دیدم کتاب هنر عشق ورزیدن روی دراور افتاده. کار کوروش بود لابد.. برش داشتم و از اونجا که جاهای جالبش رو هایلایت کرده بودم گفتم اتفاقی بازش کنم ببینم چه صفحه ای میاد که کمی بخونم.

بعد چی باز شد؟؟  جایی که مربوط به عشق به خود بود!!! 

دو خط خوندم و کتاب رو با یه جیغ خفیف غیر ارادی بستم و کوبیدم روی دراور و رفتم یک جای تنگ و تاریکی از خونه پناه گرفتم. یه جایی که از تکیه دادن تشک طبی تخت به کتابخونه درست شده بود.خودم رو توی کودکی ام دیدم که خونه بالشی درست میکردم... حس اون زمان برام متجلی شد.کمی آروم شدم. خودم رو به صبر و توکل دعوت کردم و رفتم برای نهار.

لذت نهار دوتاییمون رو با سالاد شیرازی دو برابر کردم و باقی عصر رو به مرتب کردن خونه گذروندم .

بعدش آبجی صاحبخونه پیام داد که میاد تا من ابروهاشو اصلاح کنم و اومد... یه مقدار کاهو از باغش آروده بود.توی یه سکوت بی مزه من کارمو انجام دادم و بعدش با دمنوش زعفرون گلاب پذیرایی کردم و رفت... 

بعدم احمد اومد و توری پنجره هامو وصل کرد و با کوروش کمی بازی کرد و رفت... من حوصله حرف زدن نداشتم. سرمو به کارای خودم گرم کردم. کلا تو این جهان حوصله حرف زدن با هیچ کسو ندارم. دلم سکوت میخواد فقط... 

 

شبش شب سختی شد.

 

برای شام دو تا اردک ماهی پختم که برای اولین بار بود میخوردیم و خیلی برام لذیذ بود.البته یکی و نصفش رو کوروش خورد.

این روزها از لحظه ای که کوروش میخوابه و من تو تاریکی خونه طول بین اتاقش تا اتاق خودم رو طی یکنم انگار جهان تموم میشه.

لحظه ای که خودم میمونم و خودم.

تا حدود ساعت دو شب بیدار بودم... 

 

صبح شنبه میخواستم برم بانک اما نرفتم.

دوست داشتم برای نهار برم خونه ی مامان تا بعدش ولو شم توی حیاط و تا وقتی آفتاب میتابه به اون گلهای ریز بنفش ملایم خیره بشم و عطر بهار نارنج ها رو به جانم بریزم و بچه اردک و غاز ها رو با نگاهم دنبال کنم و خنکای نسیم رو روی پوست تنم حس کنم ... اما نرفتم. موندم خونه و غمبرک زدم. تا عصر که یه کم کتاب خوندم و بعدش کوروش رو به مامان سپردم و رفتم موهامو کوتاه کردم و پیاده روی کردم.

 

شام رو کنار مامان خوردم و بعدش با کوروش قدم زنان برگشتیم خونه و خیلی زود در حالی که سرش تو بغلم بود و عشق میکردم خوابید...

قبلش همینجوری تو هوا یه عطسه کرده بودم و بلافاصله گفته بود جلو دهنتو بگیر مینا وگرنه منو مریض میکنی :/

 

دیگه وقتی خوابید من از اون تونل تاریکی رد شدم و خودمو انداختم تو تخت خودم.

یادتونه گفته بودم همیشه پول میاد به سمتم ؟ 

یادتونه گفته بودم تو این دو سال و نیم به مو رسیده اما پاره نشده ؟

 

خوب این بارم همین شد...

 

از طرف یک آدمی که اصلا فکرشم نمیکردم... همینجور صاف از آسمون افتاد پایین و گره رو با دستش باز کرد... 

هر چند که بدهی روی بدهی شد اما من خوشحالم. بدهی خواهرم اینا رو میدم. هر چند که هنوز دارم با احمد بحثشو میکنم و اون میگه نه اصلا الان ازت چیزی نمیگیرم اما من میخوام یک سری حرف تموم شن .میخوام زنجیر طلایی که تازه خریده بودمم بفروشم.برای نوزدهم نوبت جراحی بینی دارم و اگه تا اون وقت ویزا نیومده باشه میرم و انجامش میدم اگه اومده باشه که تا سال آینده کنسلش میکنم.

 

یکشنبه روز اول کلاس شنیون بود .

یک تومن بیشتر دادم و کلاس رو خصوصی کردم. که هم تو جمعیت نباشم هم زود تموم شه. 

الان مامان من که دختر داییم سرطان گرفته و مرتب تو مطب ها و بیمارستانهاست و هزار نفر میان ملاقاتش هفته ای لا اقل دو بار میره خونه اش. وسط اونهمه آدم. شک ندارم چون فک و فامیل عزیزشن همه رو از دم بغل هم میکنه... بعد الان زنگ زده میگه اصلا اجازه نمیدم بهت بری کلاس.کلا خانواده من رعایت نمیکنن. تنها کارشون ماسک زدن و بیرون رفتنه. دو تا خواهرام اینجا مرتب دورهمی های فامیلی دارن . بعد باز ماها همو میبینیم. بعد مامانم هوس کرده اجازه ی منو بگیره دستش... کی واقعا تموم میکنن ؟ این کاراشونو... میخوام دیگه شده آژانس بگیرم برای رفت و آمدم هم کوروشو با خودم ببرم و بیارم .ولی یه جورایی با عقلم جور نیست. کوروش باید بمونه خونه مامانم ولی چه کنم اگه پا بذاره رو گردنم ؟ چه کنم اگه نخوام باهاشون سر و کله بزنم ؟ چه کنم اگه نخوام وایسم تو روش ؟

 

دوشنبه هم کلاس رفتم. تولد کوروش جانم نزدیکه و رفتم براش یه ریسه و کلاه تولد و استند بادکنک خریدم. ازش چند تا عکس بگیرم لااقل . 

بعد شبش خونه بابا ، با بابام دعوامون شد. میگه تو به کوروش نگو بالا چشمت ابروست. میگم خوب من نگم کی بگه؟ وقتی داره کار بدی میکنه چون گریه میکنه من ادبش نکنم ؟ بابا شروع کرده بود داد و فریاد .میگفت تو روانی هستی... داری اذیت میکنی کوروشو...  در حالی که من فقط داشتم با کوروش که دهنشو سه متر باز کرده بود قاطعانه حرف میزدم و کوتاه نمیومدم  جلو گریه اش. منم رفتم لباس تن کردم که برگردم خونه. به بابا اینا گفتم دیگه بسمه ولم کنید .گفت کوروش توجه و بازی تو رو میخواد. گفتم من بهش توجه کردم. باهاش بازی هم کردم. نمیفهمم شما چرا دخالت میکنید تو کار من تو مادری کردن من. بعدم بابا کوله پشتیمو از روی دوشم برداشت گفت نرو.

 

نرفتم. شبم خوابیدم اونجا . کتاب بامداد خمار رو اونجا تموم کردم. دوستش داشتم...  دیروز بعد نهار برگشتم خونه خودم.

 

امروز تو آینه خودمو نگاه میکردم. به خودم زل زدم. و گفتم این حق منه ؟ این حال و احوال و این مدل زندگی ؟

از خودم پرسیدم این خونه ایه که مینا باید توش زندگی کنه ؟ 

همه چیز در کمال بی حوصلگی پراکنده است اطرافم.

 

به خودم گفتم مینا که اینهمه نه فقط زنده بلکه سربلند از کلی اتفاقات بیرون اومده الان میخواد با این اوضاع ذهنی ادامه بده ؟

باید فلج و راکد باشه؟

باید از خودش طرد بشه و تشنه ی محبت بمونه ؟

صورت نازنینش اینهمه غمگین و بی فروغ باید باشه؟

اون دل عاشقش اینهمه باید سرد باشه؟

رو به روی آینه بهش خیره شدم.

اشکهاشو پاک کردم . گفتم سعیمو میکنم که شاد و خوشبختت کنم دختر.

 

زنگ زدم به سیاوش و ازش خواستم شعر شاملو رو که برام خونده و ضبط کرده بود برام دوباره بفرسته چون از گوشیم پاک شده بود.

اینستا رو موقتا حذف کردم.

با کوروش کمی وقت گذروندم.بوس و بغلش کردم.نگاهش کردم. با هم نشستیم و سیب و پرتقال خوردیم.

یک اپیزود از حرفای مجتبی شکوری رو گوش دادم و بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم.تو خنکا و نیمه تاریکی اتاق کمی چشمامو بستم.

تنهایی خودم رو بعنوان یه امر بایسته در جهان و بعنوان یه موهبت نگاهش کردم.

چند تا آز آثار سباستین باخ رو گوش دادم و حظ بردم. 

پرنده ی خیالم رو پرواز دادم به سمت آینده و لبخند به لبم اومد...

دو تا جلد کتابای به بچه ها گفتن از بچه ها شنیدن رو گذاشتم دم دستم که بخونم.

با خدا نیایش کردم و حرف زدم و دستمو سمتش دراز کردم. خیلی آرامش گرفتم.

نقاشی های کوروشو نگاه کردم و آرامش گرفتم.

به خودم از پس یک عالمه سیاره و کهکشان و چهان های احتمالی دیگه مثل یک ذره ی کوچک نگاه کردم و باز به خودم بعنوان یک موجودی که خالقم اراده کرده باشم و زندگی رو تجربه کنم مثل یک عظمت واقعی نگاه کردم و آرامش گرفتم. 

به سی سالگی ام نگاه کردم و راهی که اومدم...  به پیری ام نگاه کردم و راهی که پیش رومه...

 به دایره ی خیلی محدود اما امن دوستای خیلی نزدیکم نگاه کردم .

به احساسات خوبی که از بودن کنار خانواده ام به تجربه ام اومده نگاه کردم.

به تلاشم برای زندگی رو زیستن نگاه کردم و آروم و قرار گرفتم.

دچار پذیرش و تسلیم شدم.

قلم به دستم گرفتم و توی دفتر تازه ای شروع کردم به نوشتن... 

اوهوم زندگی ام همینه و من باید توش رشد کنم. توی همین رنج ها... 

من همینم و حتی حالا که حس خود دوستی ندارم باز به اینکه دوست داشتنی هستم اشراف دارم...

 

پس حالا که نشستم و دارم چراغ وبلاگمو روشن میکنم کمی نفس میکشم و تلاش میکنم داستان زندگی ام رو بنویسم. با همه چیزی که داره. 

تلاشمو میکنم که زنده باد زندگی گویان برقصم . حتی وقتی جانم غمینه... حتی وقتی اشکهام میچکن جلوی پام... حتی وقتی چشمهام از گریه های دیشب هنوز چشم معمولی خودم نشده.

 

چون که میدونم نهایتا برای هیچ چیز جز رقصی شادمانه میانه ی میدان ، توی این دنیا نیستم... 

 

اوووم نوشتنم تموم شد الان... میرم فعلا. 

 

مواظب خودتون باشید

۱۶ نظر

3 اردیبهشت 1400

ادامه مطلب ۲۱ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان