8 اردیبهشت 400

سلام دوستان جانم...

 

خوب من فکر کنم با یه پست بلند بالا اومده باشم...

هر چند که کوروش جلوم نشسته و بعد از یه گریه حسابی که تو اتاقش کرده و جواب نگرفته الان نشسته رو به روم و با گفتن آخه من دوستت دارم چرا نمیذاری کارتون ببینم چشم دوخته به من !

 

صبح جمعه هفته ای که گذشت با آغوش پر مهر و بوسه های پر حرارت کوروش  به سر و روم و صدای صبح بخیر کفتنش بیدار شدم.پسرک شیرین من :)

 

ده و نیم بود و ما یک صبحانه ی مفصل عسل و گردو خوردیم... 

 

بعدش من نشستم و کتاب بامداد خمار رو شروع کردم و تا ساعت یک پای اون بودم. همچنان که در دلم غوغا بود که چرا خودت رو دوست نداری؟ 

خونه سرد شده بود . کلا شمال دو روزی بود که سرد شده بود. شوفاژ رو روشن کردم و یه بافت آستین کوتاه نازک هم پوشیدم.

کتاب رو کنتر گذاشته بودم.کوروش بهم نچسبیده بود.شروع کردم سرگردان وار توی خونه ام قدم زدن و توی سرم حرف زدن...

تصمیم گرفته بودم یه قرعه کشی بذارم برای پرداخت یه قسمتی از بدهی ولی به در بسته خورده بودم.یه کم عصبی بودم.

دیدم کتاب هنر عشق ورزیدن روی دراور افتاده. کار کوروش بود لابد.. برش داشتم و از اونجا که جاهای جالبش رو هایلایت کرده بودم گفتم اتفاقی بازش کنم ببینم چه صفحه ای میاد که کمی بخونم.

بعد چی باز شد؟؟  جایی که مربوط به عشق به خود بود!!! 

دو خط خوندم و کتاب رو با یه جیغ خفیف غیر ارادی بستم و کوبیدم روی دراور و رفتم یک جای تنگ و تاریکی از خونه پناه گرفتم. یه جایی که از تکیه دادن تشک طبی تخت به کتابخونه درست شده بود.خودم رو توی کودکی ام دیدم که خونه بالشی درست میکردم... حس اون زمان برام متجلی شد.کمی آروم شدم. خودم رو به صبر و توکل دعوت کردم و رفتم برای نهار.

لذت نهار دوتاییمون رو با سالاد شیرازی دو برابر کردم و باقی عصر رو به مرتب کردن خونه گذروندم .

بعدش آبجی صاحبخونه پیام داد که میاد تا من ابروهاشو اصلاح کنم و اومد... یه مقدار کاهو از باغش آروده بود.توی یه سکوت بی مزه من کارمو انجام دادم و بعدش با دمنوش زعفرون گلاب پذیرایی کردم و رفت... 

بعدم احمد اومد و توری پنجره هامو وصل کرد و با کوروش کمی بازی کرد و رفت... من حوصله حرف زدن نداشتم. سرمو به کارای خودم گرم کردم. کلا تو این جهان حوصله حرف زدن با هیچ کسو ندارم. دلم سکوت میخواد فقط... 

 

شبش شب سختی شد.

 

برای شام دو تا اردک ماهی پختم که برای اولین بار بود میخوردیم و خیلی برام لذیذ بود.البته یکی و نصفش رو کوروش خورد.

این روزها از لحظه ای که کوروش میخوابه و من تو تاریکی خونه طول بین اتاقش تا اتاق خودم رو طی یکنم انگار جهان تموم میشه.

لحظه ای که خودم میمونم و خودم.

تا حدود ساعت دو شب بیدار بودم... 

 

صبح شنبه میخواستم برم بانک اما نرفتم.

دوست داشتم برای نهار برم خونه ی مامان تا بعدش ولو شم توی حیاط و تا وقتی آفتاب میتابه به اون گلهای ریز بنفش ملایم خیره بشم و عطر بهار نارنج ها رو به جانم بریزم و بچه اردک و غاز ها رو با نگاهم دنبال کنم و خنکای نسیم رو روی پوست تنم حس کنم ... اما نرفتم. موندم خونه و غمبرک زدم. تا عصر که یه کم کتاب خوندم و بعدش کوروش رو به مامان سپردم و رفتم موهامو کوتاه کردم و پیاده روی کردم.

 

شام رو کنار مامان خوردم و بعدش با کوروش قدم زنان برگشتیم خونه و خیلی زود در حالی که سرش تو بغلم بود و عشق میکردم خوابید...

قبلش همینجوری تو هوا یه عطسه کرده بودم و بلافاصله گفته بود جلو دهنتو بگیر مینا وگرنه منو مریض میکنی :/

 

دیگه وقتی خوابید من از اون تونل تاریکی رد شدم و خودمو انداختم تو تخت خودم.

یادتونه گفته بودم همیشه پول میاد به سمتم ؟ 

یادتونه گفته بودم تو این دو سال و نیم به مو رسیده اما پاره نشده ؟

 

خوب این بارم همین شد...

 

از طرف یک آدمی که اصلا فکرشم نمیکردم... همینجور صاف از آسمون افتاد پایین و گره رو با دستش باز کرد... 

هر چند که بدهی روی بدهی شد اما من خوشحالم. بدهی خواهرم اینا رو میدم. هر چند که هنوز دارم با احمد بحثشو میکنم و اون میگه نه اصلا الان ازت چیزی نمیگیرم اما من میخوام یک سری حرف تموم شن .میخوام زنجیر طلایی که تازه خریده بودمم بفروشم.برای نوزدهم نوبت جراحی بینی دارم و اگه تا اون وقت ویزا نیومده باشه میرم و انجامش میدم اگه اومده باشه که تا سال آینده کنسلش میکنم.

 

یکشنبه روز اول کلاس شنیون بود .

یک تومن بیشتر دادم و کلاس رو خصوصی کردم. که هم تو جمعیت نباشم هم زود تموم شه. 

الان مامان من که دختر داییم سرطان گرفته و مرتب تو مطب ها و بیمارستانهاست و هزار نفر میان ملاقاتش هفته ای لا اقل دو بار میره خونه اش. وسط اونهمه آدم. شک ندارم چون فک و فامیل عزیزشن همه رو از دم بغل هم میکنه... بعد الان زنگ زده میگه اصلا اجازه نمیدم بهت بری کلاس.کلا خانواده من رعایت نمیکنن. تنها کارشون ماسک زدن و بیرون رفتنه. دو تا خواهرام اینجا مرتب دورهمی های فامیلی دارن . بعد باز ماها همو میبینیم. بعد مامانم هوس کرده اجازه ی منو بگیره دستش... کی واقعا تموم میکنن ؟ این کاراشونو... میخوام دیگه شده آژانس بگیرم برای رفت و آمدم هم کوروشو با خودم ببرم و بیارم .ولی یه جورایی با عقلم جور نیست. کوروش باید بمونه خونه مامانم ولی چه کنم اگه پا بذاره رو گردنم ؟ چه کنم اگه نخوام باهاشون سر و کله بزنم ؟ چه کنم اگه نخوام وایسم تو روش ؟

 

دوشنبه هم کلاس رفتم. تولد کوروش جانم نزدیکه و رفتم براش یه ریسه و کلاه تولد و استند بادکنک خریدم. ازش چند تا عکس بگیرم لااقل . 

بعد شبش خونه بابا ، با بابام دعوامون شد. میگه تو به کوروش نگو بالا چشمت ابروست. میگم خوب من نگم کی بگه؟ وقتی داره کار بدی میکنه چون گریه میکنه من ادبش نکنم ؟ بابا شروع کرده بود داد و فریاد .میگفت تو روانی هستی... داری اذیت میکنی کوروشو...  در حالی که من فقط داشتم با کوروش که دهنشو سه متر باز کرده بود قاطعانه حرف میزدم و کوتاه نمیومدم  جلو گریه اش. منم رفتم لباس تن کردم که برگردم خونه. به بابا اینا گفتم دیگه بسمه ولم کنید .گفت کوروش توجه و بازی تو رو میخواد. گفتم من بهش توجه کردم. باهاش بازی هم کردم. نمیفهمم شما چرا دخالت میکنید تو کار من تو مادری کردن من. بعدم بابا کوله پشتیمو از روی دوشم برداشت گفت نرو.

 

نرفتم. شبم خوابیدم اونجا . کتاب بامداد خمار رو اونجا تموم کردم. دوستش داشتم...  دیروز بعد نهار برگشتم خونه خودم.

 

امروز تو آینه خودمو نگاه میکردم. به خودم زل زدم. و گفتم این حق منه ؟ این حال و احوال و این مدل زندگی ؟

از خودم پرسیدم این خونه ایه که مینا باید توش زندگی کنه ؟ 

همه چیز در کمال بی حوصلگی پراکنده است اطرافم.

 

به خودم گفتم مینا که اینهمه نه فقط زنده بلکه سربلند از کلی اتفاقات بیرون اومده الان میخواد با این اوضاع ذهنی ادامه بده ؟

باید فلج و راکد باشه؟

باید از خودش طرد بشه و تشنه ی محبت بمونه ؟

صورت نازنینش اینهمه غمگین و بی فروغ باید باشه؟

اون دل عاشقش اینهمه باید سرد باشه؟

رو به روی آینه بهش خیره شدم.

اشکهاشو پاک کردم . گفتم سعیمو میکنم که شاد و خوشبختت کنم دختر.

 

زنگ زدم به سیاوش و ازش خواستم شعر شاملو رو که برام خونده و ضبط کرده بود برام دوباره بفرسته چون از گوشیم پاک شده بود.

اینستا رو موقتا حذف کردم.

با کوروش کمی وقت گذروندم.بوس و بغلش کردم.نگاهش کردم. با هم نشستیم و سیب و پرتقال خوردیم.

یک اپیزود از حرفای مجتبی شکوری رو گوش دادم و بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم.تو خنکا و نیمه تاریکی اتاق کمی چشمامو بستم.

تنهایی خودم رو بعنوان یه امر بایسته در جهان و بعنوان یه موهبت نگاهش کردم.

چند تا آز آثار سباستین باخ رو گوش دادم و حظ بردم. 

پرنده ی خیالم رو پرواز دادم به سمت آینده و لبخند به لبم اومد...

دو تا جلد کتابای به بچه ها گفتن از بچه ها شنیدن رو گذاشتم دم دستم که بخونم.

با خدا نیایش کردم و حرف زدم و دستمو سمتش دراز کردم. خیلی آرامش گرفتم.

نقاشی های کوروشو نگاه کردم و آرامش گرفتم.

به خودم از پس یک عالمه سیاره و کهکشان و چهان های احتمالی دیگه مثل یک ذره ی کوچک نگاه کردم و باز به خودم بعنوان یک موجودی که خالقم اراده کرده باشم و زندگی رو تجربه کنم مثل یک عظمت واقعی نگاه کردم و آرامش گرفتم. 

به سی سالگی ام نگاه کردم و راهی که اومدم...  به پیری ام نگاه کردم و راهی که پیش رومه...

 به دایره ی خیلی محدود اما امن دوستای خیلی نزدیکم نگاه کردم .

به احساسات خوبی که از بودن کنار خانواده ام به تجربه ام اومده نگاه کردم.

به تلاشم برای زندگی رو زیستن نگاه کردم و آروم و قرار گرفتم.

دچار پذیرش و تسلیم شدم.

قلم به دستم گرفتم و توی دفتر تازه ای شروع کردم به نوشتن... 

اوهوم زندگی ام همینه و من باید توش رشد کنم. توی همین رنج ها... 

من همینم و حتی حالا که حس خود دوستی ندارم باز به اینکه دوست داشتنی هستم اشراف دارم...

 

پس حالا که نشستم و دارم چراغ وبلاگمو روشن میکنم کمی نفس میکشم و تلاش میکنم داستان زندگی ام رو بنویسم. با همه چیزی که داره. 

تلاشمو میکنم که زنده باد زندگی گویان برقصم . حتی وقتی جانم غمینه... حتی وقتی اشکهام میچکن جلوی پام... حتی وقتی چشمهام از گریه های دیشب هنوز چشم معمولی خودم نشده.

 

چون که میدونم نهایتا برای هیچ چیز جز رقصی شادمانه میانه ی میدان ، توی این دنیا نیستم... 

 

اوووم نوشتنم تموم شد الان... میرم فعلا. 

 

مواظب خودتون باشید

مینا می دونی چقدر قوی هستی 

خیلی خیلی بیشتر از اونی که خودت فکر می کنی 

کوروش نعمت خدا بود واسه روزهایی که کم میاری

که حق داری نخواهی کسی تو دایره مادری تو نظر بده ولی تهش همه ادم ها دوست دارن ...روشش درست نیست ...اما نیت خیر است ....اون تیکه ای که گفتی شاملو برات بفرسته ...چقدر قشنگ بود ...چقدر از تصورش ذوق کردم برات دختر 

واقعا نمیدونم آبان... خیلی کم میارم که آخه ...


وای کوروش... واقعا اگه نبود من دق میکردم. بزرگ نمیشدم‌ 

شاملو عشق منه آخه :)  
عزیز مهربونم آبان :) 

دم رفتن هست و طبیعی هست استرس های پنهانت اینطوری خودشون را بریزن بیرون. نگران نباش. به زودی دنیا عالی میشه. تو بانوی فوق العاده ای هستی. :*

ممنون ریحانه . کاش زمان بگذره و پرت شم جلو .

سلام مینای عزیزم

لطفا قبل رفتنت بهمون بگو که چندم میری و ساعت چند

من میخوام از راه دور هیجان زده بشم واونروز رو شوق کنم

و مطمعن باش دعای خیر من بدرقه راهتونه💗

اونجا که باخودت حرف زدی و خودتو آرام کردی دیدم که گوشی دستت اومده و داری به سمت خوددوستی میری

کوچولوهای ناز چقدر لذت بخشه که بچه بهت ابراز محبت میکنه و بوست میکنه و نازت میکنه خوشبختانه منو تو این موهبت رو داریم

خدا برات حفظش کنه

مینا این دخالت ها ی خانواده تا وقتی که وابستگی داریم باهامون هست

من خیلی وقتا اصلا ناراحت نمیشم و بااینکه قبول ندارم اما ککم هم‌نمگیزه 

تولد کوروش هم اردیبهشته یادمه اونموقع که باردار بودی به اردیبهشتیا میگفتی  برید خداروشکر کنید که با پسرم تو یک ماه افتادید😁😁

 

سلام بهار جان. بلیطمو که بگیرم حتما میگم 

قدر دان دعای خیرتم :)
آره کوروش خیلی خوبه . سرتق هست اما مهربونه با من .
چی بگم :(
خخخ اره اره 😆😆

عزیزم مینا جان خیلی خوشحالم که این‌جوری از خودت حرف میزنی🥰 از این اتفاقات دم رفتن خیلی میفته برای همه ، بهشون زیاد توجه نکن و فقط رد شو. 

سباستین باخ عالیه😍 من عاشق دیمیتری شستاکوویچ هم هستم مخصوصاً قطعه ی والتس شماره ی دو🤩

راستی پیج sepblog رو فالو کردی؟ اگه نه من بهت پیشنهاد میکنم فالوش کنی کانال تلگرامی هم با همین ای دی داره که پادکستهای صلح درون رو اونجا میذاره خیلی خوب و دلنشینه من دوست داشتم.

روزهای بهتر و روشن تری هم در راهه من مطمئنم😚💐

مرسی گیسو جانم.

عزیزم :) من اسمش رو شنیدم فقط اصلا چیزی ازش نشنیدم. گیسو یه پاذکست بهم معرفی کن اگه اهلشی
نه فالو ندارمش نمیدونم چرا خوشم ازش نمیاد...

حتما. ممنون عزیز

مینا خدا قوت عزیزم تحمل کن داره تموم میشه 

می دونم الان شرایط روحی نامناسبی داری و داری بیشتر از توانت تلاش می کنی اما بذار یه چیزی بهت بگم 

اصلا دلم نمیخواد به خاطر حرف من رنجشی به دلت بیاد فقط میخوام از یه طرف دیگه به قضیه نگاه کنی 

از دلخوری شدیدت از اعضای خانواده و اون قلب تیکه پاره ای که ازش تو پست قبلی نوشته بودی میخوام حرف بزنم 

می دونم خیلی در این زمینه به خودت حق ی دی و چون حق می دی قلبت بیشتر میشکنه ولی راستش رو بخوای این اتفاقات به خاطر یه عیب اساسی تو خودته که شاید این اتفاقات می افته تا تو اونو برطرف کنی قبلا هم در موردش با تو حرف زدم جبهه هم گرفتی البته و اصلا قبول نکردی ولی بازم میگم 

تا تو حداقل ته ذهنت داشته باشیش 

تو هر چقدر در مورد پول ممکنه باورهای درست داشته باشی هر چند که ممکنه همیشه به موقع اش بهت پول رسیده باشه اما تو مدیریت پولت به شدت ضعیف هستی به شدت دور ریز و اسراف داری اصلا نمی تونی برای هزینه هات و خرج و مخارجت درست اولویت بندی کنی خیلی زیاد پولی رو که از اسمون برات فرستاده میشه هدر می دی برای چیزهایی پول هایی خرج می کنی که اصلا ضوروت ندارن و یا اصلا نمی ارزن به پولی که بابتشون دادی 

من از وقتی تو رو دیدم متوجه ی این قضیه شدم و می تونم الان بفهمم که مشکل تو با خانواده ات و خواهرات در زمینه مالی چی هست 

قبل از عید پول خیلی خوبی تو دست و بالت بود میگفتی دوست دارم اینجوری خرجش کنم فعلا پول تو دستم هست و حالا از بدهکاریهایی حرف می زنی که پرداخت نکردی 

ضعف مدیریت مالیت رو باید برطرف کنی باید بتونی اولویت بندی کنی باید بتونی نعمت هات و برکات زندگیت رو تو مسیر درست هزینه کنی وگرنه تا همیشه مشکلات مالی گریبانت رو خواهند گرفت حتی اگر میلیاردها میلیارد پول در بیاری 

تو یه سطل سوراخ داری که هر چقدر هم آب توش بریزی از سوراخ هاش به باد می رن و راستش رو بخوای من می تونم به خانواده ات حق بدم اگر طلبکارن ازت اگر هزینه ایی که برات می کنن رو به رخت بکشن و ..... 

یه مثالش هم وقتی اومدی پیش من بود برای کوروش کفشی خریده بودی که سه برابر قیمتی که می ارزید پول داده بودی و خودت نمی دونستی الکی هزینه کردی ، از هواپیما جا موندی و دوباره هزینه کردی بعد برای خرج های واجبی که بود و باید می کردی سعی میکردی صرفه جویی کنی یا اون پولهایی که برای کلاسهایی دادی که وسط راه ول کردی و یا اصلا به دردت نخورد هیچ وقت ... جو گیرانه خرج می کنی و شنیدی که اگر دست و دل بازانه هزینه کنی پول بیشتری  به دست میاد و بی رویه جاهایی که نباید هزینه میکنی زیاد و الکی هم هزینه می کنی میخوای برای هزینه کردن هات خود دوستی به خرج بدی ولی بیشتر خودخواهانه عمل می کنی تا خود دوستانه ... اصلا قادر به تشخیص نیازها و خواسته ها نیستی و به جای هزینه کردن برای نیازها برای خواسته های بی پایه هزینه می کنی  

من که تو یه هفته از مدیریت هردمبیل مالی تو حسابی حرص خوردم و میتونم بفهمم اونایی که تو این مدت از تو حمایت مالی کردن چه احساسی دارن و چقدر می تونن حرص خورده باشن از دستت و به رخت بکشن و بدتر از همه اینه که تو خودت خیلی مدل هزینه کردن خودت رو قبول داری و برای اشتباهاتت توجیهاتی داری که فقط خودت می پذیری 

هر چقدر هم بگی این همه خودشون فلان می کنن به من که می رسن ال می کنن من میگم که مدل هزینه کردن های تو به شدت حرص در آر و غلطه

واقعا غلطه مینا و بهتره یه فکری براش بکنی بهتره سر فرصت به سکون و آرامش که رسیدی حتما در این مورد مطالعه کنی 

هیچ دلیلی نداره که تو از دیگران پول قرض کنی یا اجازه بدی برات هزینه کنن به این امید که بعدا بهشون میدم و بعد که پول دستت اومد یه سری هزینه ها رو واجب تر از پرداخت بدهیهات بدونی با تصور اینکه خواهرمه دیگه حالا بعد بهش می دم بیخیالش بشی و بری اسمت رو کلاس بنویسی مثلا چون تصورت این هست که کلاس رفتن الان برای تو واجب تر از پرداخت بدهی هست و بعد این توقع باشه که خب خواهرا و خانواده هستن چه اشکالی داره حالا یه کم هم برای من هزینه کنن اگر الان این یکی میگه بدهی اون یکی رو بده بخوای جوش بیاری و فکر کنی یعنی چطور نمی فهمه که من خودم می دونم باید بدهی اونو بدم  

باید بفهمی چرا اطمینانشون از مدیریت مالی تو کمه و فکر میکنن باید بهت تذکر بدن چون تو این مدت بهشون ثابت نکردی که می تونی شرایط مالیت رو مدیریت کنی 

ببین من این کامنت رو بر حسب شنیده ها و دیده های خودم از تو نوشتم تو بعضی جاها مستقیم اشاره نکردی به چیزی ولی من می تونم حدس بزنم چی شده ممکنه حدسیاتم غلط باشه ولی همینکه تو الان بدهکاری و داری کلاس می ری ( اینو که می نوشتم می دونستم الان تو دلت میگی چه ربطی داره ولی کاملا ربط داره )، همینکه قبل از عید پول خوبی تو دستت بود و الان از بدهکاری به خواهر و داماد حرف می زنی 

همینکه میخواستی برای پرداخت بدهیت قرعه کشی هشت ماهه بذاری در حالیکه خودت ممکنه یک ماه بیشتر دیگه ایران نباشی معلومه که بخش مالیت به شدت می لنگه و متاسفانه خودت اصلا به ایراداتت اشراف نداری و متاسفانه به شدت به خودت حق می دی و متاسفانه تا وقتی به خودت حق بدی و مشکلاتت رو نبینی و حل نکنی مجبوری تا همیشه بابت شرایط مالیت تحقیر بشی حتی اگر خیلی هم ثروتمند باشی و متاسفانه می دونم که از خوندن این کامنت حس خوبی بهت دست نخواهد داد 

ولی دوست من تو داری تمام جنبه های زندگیت رو مدیریت میکنی و باید بتونی این رو هم درست کنی چون اگر یه جای کار بلنگه بقیه رو هم تحت تاثیر قرار می ده تو اگر مدیریت درست مالی نداشته باشی ارتباطاتت رنج آور خواهند بود علی الخصوص با نزدیکان،  

لطفا این کامنت رو دوستانه و دلسوزانه تلقی کن اصلا فصد سرزنشت رو ندارم و اصلا دلم نمیخواد فکر کنی یه عیبی در تو بزرگنمایی شده فقط میخوام بتونی خودت رو بغل کنی و بگی ممکنه این واقعا یه ایراد بزرگ باشه ولی من کوچیک می بینمش و بهش اهمیت نمی دم اما اگر هم ایراد کوچیکه می تونم بهش فکر کنم و رفعش کنم 

اما قضیه ی مالی هرچقدر هم ما بخوایم مادیات رو حقیر ببینیم و بگیم یعنی به خاطر پول فلان حرف زو می زنن یعنی به خاطر پول بهمان می کنن باید بگم متاسفانه بخش بزرگی از زندگی انسانه خیلی بزرگ و داشتن ایراد و اشکال توش خیلی زیاد آسیب زا هست.

 

نسیم جانم من کاملا رها و آروم کامنتت رو خوندم. چجوری میتونم اصلا وقتی انقدر قشنگ نوشتی به حساب چیزی جز دوستی و دلسوزی بذارم.

تا حد زیادی حق با توست نسیم. اره اینو حالا میپذیرم.البته من پول های قبل عید رو هدر ندادم فقط اشتباه کردم و گذاشتم کرایه خونه ام بمونه .باید هر چی بود اونو همون وقت تسویه میکردم. 
ممنونم ازت. حتما سعی میکنم بهتر عمل کنم.

مینا خانم من مدتی هست شما رو می خونم علیرغم اینکه دنبال علایقت هستی و هنرمندی.. خونواده داری که واقعا دوست دارن. همسرت اون ور دنیا دوستت داره و کارهای مهاجرت رو روال افتاده نمی فهمم چرا از زندگی راضی نیستی. مینا جان به نظرم برید مشاوره و  با دکتر درمیان بزارید از دغدغه ها و دلخوری ها آزردگی ها بگین اونا با صبر و حوصله گوش می کنن و بهت یه مهارتهایی یاد میدن که به مرور به راحتی میشه بر این احساسات نادرست غلبه کرد. مینا جان زندگی که تو داری آرزوی انسانهای بسیاری هست عزیزم.به عمق زندگیت نگاه کن و نعمتهای بی شمار خداوند در اونها پیدا کن شکرگذاری کن ووببین چقدر خدا دوست داشته عزیزم. من تازه از بیمارستان مرخص شدم زنانی دیدم که به میانه سالی رسیدن و گردی پیری روی چهره شون تا حدی نمایان شده و هزار درد رو تحمل می کردند و هزینه های سرسام آور اما له له می زدند برای رشد یه نوزاد در بطنشان. عزیزم کسانی که دل تنگ صدای پدر و. مادر هستند یا تشنه ی ذره ی محبت از خونواده. عزبزم تو خوشبختی، موفقی، مادری، پدر و مادر داری خونواده خیلی خوب داری قراره بری یک زندگی هیجان انگیز در یک کشور دیگه را آغاز کنی، سالمی و خونواده مشکل خاصی خدا رو شکر ندارند

نباید سر سری از این محبتهای خدا رد بشی.انقدر نعمتهاتو پر رنگ کن تا کم وکاستی های مختصر به چشمت نیاد

مینا جان صادقانه بگم مشکلات تو و ناراحتی های تو از نگاه من ناچیزه هست و ارزش آزردگی و دلخوری نداره. عزیزم من در بخشی فعال هستم که اگر تو مشکلات عدیده آن ها را فقط بشنوی به حرف من خواهی رسید. مینا جان به خودت افتخار کن و از این زندگی که الحمدلله همچیزش خوب هست لذت ببر لذت ببر لذت ببر

موفق باشی 

سمانه جانم سلام.

چی بگم که حرف حساب جواب نداره.
عزیزم من بارها تو وبلاگمم نوشتم میدونم تقریبا همه فاکتورهای خوشبختی رو دارم ، فقط احساس خوشبختی نمیکنم. اینم میدونم حتما از درست شکرگزار نبودنمه. ممنون که بهم یادآوری کردی. 
من دو ساله که با تراپیست خوبم مچکه به اسم مائده ازش یاد کردم تو وبلاگ ، مشغول درست کردن اوضاع خودمم. ممنونم از توصیه هات جانم .قدردانم 😘

چرا ماها انقد با خودمون درگیریم!؟

مثِ موج مدام داریم بالا و پایین میشیم

فک میکنیم دیگه این ـبار رسیدیم به اون نقطه که خودمونُ دوس داریم

ولی باز یه زخمی باز میشه نگاه میکنیم می ـبینیم نه! فقط فک کردیم دوسش داریم

درحالیکه تهِ تهِ دل و حالمون یه خبر دیگه ای بوده ...

امیدوارم این اتفاق یه روزی عمیقش برامون محقق شه!

یه روزی که زیادم دور نباشه!

 

پستِ قبلی برا عروسکِ کوروش خیلی ناراحت شدم

آخه وقتی یه ـچیزیُ دوسش داری، هرگز از خاطرت نمیره

من هنوز یکی از عروسکایی که خیلی دوسش داشتمُ خوب یادمه

عروسکه همدمِ روز و شبم بود

بعد دختر عمه ـم رُ انقد دوس داشتم که اونُ به عنوانِ هدیه بخشیدم بهش! :)

ولی میدونیِ قسمتِ بدِ ماجرا کجا بود؟

اینکه وقتی بعدِ یه مدت سراغِشُ گرفتم ببینم حالش خوبه؟ اصن یادش نبود کدوم عروسکُ میگم

و انگار گمش َم کرده بود حتی ...

نمیدونم چرا الان که اینُ تعریف کردم دلم برا اون مهلای کوچولو سوخت و حتی بغض کردم!!!!!

وای مینا باورت نمیشه الان دارم عمیقاً اشک میریزم!!!

برا مهلایی که هیچوقت این زخماشُ ندیده بودم!!! یادم رفته بود!!!!

تو یه لحظه چندین و چند خاطره یِ اینجوری از ذهنم گذشت ...

آدمایی که من ارزشمندترین داشته ـهامُ بهشون بخشیدم تا عشق و محبتم رُ بهشون نشون بدن

ولی اونا ظالم ـترینا از آب دراومدن ...

و اون داشته ی ارزشمندم رُ هم دور انداختن!

یه بار دیگه ـشُ یادمه بعدِ کلی تلاش تو مهدِ قرآن، یه مُهرِ خوگوشی جایزه گرفتم!!!

خیلی دوسِش داشتم! مدت ـها هدفم بود و برای داشتنش انتظار کشیده بودم...

ولی وقتی به دستش آوردم، با بخشندگیِ تمام هدیه ـش دادم به شاگردِ مغازه بابام!

یه مدت بعد، همون پسره از مغازه کلی چیز دزدیده بود و غیبش زده بود ...

و مامانم میگه تو تا مدت ـها سراغشُ میگرفتی ...

اون عروسکُ هم که میگم بخشیدم فک نمیکنم از 5 سال بیشتر بوده سنم!

یه صحنه ـهای محوی ازشون یادمه ... قیافه عروسکه اما واضح جلو چشامه!

نمیدونم چرا اینا رُ یهو اینجا گفتم!

وسطش یه اشکِ درست و حسابی َم ریختم و الان دارم فک میکنم ناخوداگاهِ آدم چه چیز عجیب و غریبیه !!!!!

خلاصه که میخواستم بپرسم کوروش بهتره الان؟ غصه ـشُ کمتر میخوره و کنار اومده با این قضیه ؟؟

 

برا تربیتِ بچه ـها َم واقعاً نمیدونم چرا همه دوس دارن دخالت کنن

مخصوصاً اگه پای گریه یِ بچه وسط بیاد ...

ولی تو کارِ خودتُ بکن و رو باورهای خودت پافشاری کن

چون درست همونایی که دلشون نمیاد و میخوان مانعِ اشک ریختنِ بچه شن و ازش دفاع کنن

اگه خدایی نکرده لوس و بی ادب بار بیاد، نمی ـتونن تحملش کنن

الان دخترخاله یِ من با کلی مطالعه و آداب و اصول داشت بچه ـشُ هوشمندانه تربیت میکرد

ولی انقد دخالت کردن و بچه ـهای وحشی دورش بودن

که یه پسرِ به شدت تخس و بیش فعال ازش در اومد!

همه َم پشت سرش الان شاکی اَن ازش ... حتی اکثراً سعی میکنن تو مهمونیا دعوتش نکنن که پسرش نیاد خونه زندگیشونُ به هم بریزه (چون به هیچ عنوان یه جا بند نمیشه و مدام در حال فریاد زدن و با سرعتِ برق دوییدن و واژگون کردنِ هر چی سر راهش باشه، یا زدنِ بچه ـهای دیگه ـس)

ولی از اون ـطرف َم اگه دخترخاله ـم بخواد دعواش کنه و حتی ببرتش یه گوشه بخواد با نرمی باهاش صحبت کنه

کافیه بچه ـش دهنشُ باز کنه و بزنه زیرِ گریه ...

همه میرن مانعش میشن که ولش کن، چیکارش داری! :|

چون که زنده ایم . 

الهی امین :) 

وای مهلا چقدر برای عروسکت ناراحت شدم. من هم چنین چیزی داشتم. مامانم حیف و میلش کرد. ولی چقدر هنوز تو قلبم دوست دارمش . 
۰چقدرم دست به بخششت ملس بود دخترررر.... 
واقعا ناخودآگاه چیز عجیبیه !
اره کوروش بهتره خیلی شکر . هنوز حرفشو میزنه . هنوز سوال میپرسه. دیروز یهو کفت دیگه بسه من خرسیمو میخوام. اما دیگه بهونه با بیتابی نداره خدا رو شکر.
طفلی دختر خاله ات و طفلی بچه اش.. 

میناجان سلام

میگم کاش وقتی میخوای مانع یه کار پسرت بشی حواسشو پرت کنی و به یه کار جذاب دیگه دعوتش کنی

قانون خیلی زیاد براش نذار چون فک میکنم سنش کم باشه،اینجوری تلنبار میشه از خشم به مرور

 

راستی کتاب ازدواج بدون شکست از گلاسر کتاب خوبیه و سیلی واقعیت صوتیشون هم هست

 

موفق باشی

سلام بهاره جان. 

میدونی این روش برای کوروش دیگه جواب نمیده عزیزم. وقتی بچه تر بود استفاده میکردم . 
اتفاقا کوروش ازاد بار اومده .بکن نکن نداشته خیلی . ولی خوب نمیتونمم رهاش کنم. لازمه حالا تو چهار سالگی دیگه یک سری قوانین شروع بشن. 
ممنون از معرفی کتاب :) 

و همینطور کتاب تئوری انتخاب از گلاسر

ممنون :)

سلام ازدستت بابات ناراحت نشو. همه پدربزرگاومادربزرگااینجورینداتفاقاخیلی ازحرفاشونم درسته. زندگی رونبایدسخت بگیری. ببین من سه تاپسردارم سراولی میخواستم خیلی روتربیتشسخت بگیرم ولی برای دومیکمتربوداین سخت گرفتنه وبرای سومی خیلی خیلی کمتر. هم سنم بالاتررفته بودوهم تجربه ام بیشترشده بودوباورکن سرسومی مفهوم حرف بزرگتراروفهمیدم اتفاقاموفقم بودم. میناجان من زمانی که پستت روخوندم که گفتی 1میلیون دادی که کلاس خصوصی بری ازذهنم گذشت که چرابایدتواین موقعیت مالی همچین خرج بیخودی بکنی ووقتی که کامنتاروخوندم باحرف نسیم موافق بودم. هرچندکه ماهاهمدیگررونمیشناسیم به لحاظ حضوری ولی ازنوشته هات روحیه ات مشخصه. این خیلی خوبه تووابسته ی پول نیستی ولی بهترقدرپول روبیشتربدونی چون توبایدیک زندگی سه نفره رومدیریت کنی به قول مادربزرگ خدابیامرزم که میگفت مرد رودهست وزن رود بند. یعنی زن بایدجلوی بریزوبه پاشهای الگی روبگیره. شرمنده اینقدرروددرازی کردم

سلام به شما .

اوهوم شنیدم که همه پدربزرگ مادربزرگا اینجوری ان.
من رو کوروش سخت گیر نیستم شیما . به هر حال حداقل هایی برای پرورش شهصیت یه کودک لازمه نمیشه که رهاش کرد .
یه تومن دادم چون که ممکنه هر آن ویزای من بیاد و کلاسی که میشه نو یک هفته جمع بشه ، ولی بصورت گروهی یکماه طول میکشه رو میخوام تموم کنم. 
اتفاقا تو زندگی من و سیاوش همیشه مدیریت مالی با من بود و مدیر خوبی هم بودم اما الان میدونی هدفی ندارم برای پول ها و در نتیجه برنامه ای هم نمیذارم. بقول نسیم یهو میاد یهو هم تموم میشه :/ 
ممنون سعی میکنم حواسم به این مورد بیشتر باشه

مینا جانم برات از صمیم قلب آرزو میکنم که خوشبختی رو با تک تک سلولهات احساس کنی و لذت ببری از زندگی و زنده بودن.

یه مقدار خسته به نظر میرسی و کلافه.احتمالا دوری از همسرت،جمع و جور کردن زندگی اینجا و آماده شدن برای رفتن و خیلی از مسائل ریز و درشت دیگه این روزها کم طاقتت کرده.

منم همینجور میشم بعضی از اوقات ولی با شکرگذاری حالم بهتر شد.راستش یه برهه خیلی سخت رو پشت سر گذاشتم که اگر روزی سعادت داشتم و دیدمت برات تعریف میکنم....خلاصه که عزیزدل روزهای شااااد خیلی شاااااد برات آرزومندم.

وای مرسی سارا جان. 

اوهوم خسته و کلافه ام.
کمبود شکرگزاری رو توی زندگیم حس میکنم. کمبود ارتباط با اون نیروی مطلق جهان 

عزیزم خدا رو شکر که پشت سر گذاشتی. یه شماره واتس اپ از خودت بده من سیو کنم اگه صلاح میدونی 

۰۹ ارديبهشت ۱۹:۰۲ زهره ی روان

مینای عزیزم،دعا میکنم زودتر قلبت روشن بشه.

دونه به دونه حرفات در مورد خوددوستی،و عجله برای خوددوستی و روشن شدن،انگار از زبون من بودن

زهره ی مهربون مرسی


عزیزم :)

واای که چقد حرفای نسبم خوب بودن

با ذره وجودم حرفاشو قبول دارم و همیشه تو زندگیم اجرا کردم و خدارو شکر همیشه تو این زمینه موفق بودم

چقد این دختر خانوم و پخته ست

نسیم جان برات آرزوی بهترینها دارم

و برای تو مینا جان آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری

اره واقعا :) 

 نسیم عالیه .

ممنون مینا جان . 

مینا جان من خواننده گذری وبلاگ هستم،و روزایی که حوصله ام سر میره تو وبلاگا میچرخم،به وبلاگ شما که رسیدم اولش خواستم پیج و ببندم چون پستت طولانی بود اما شروع به خوندن که کردنم خیلی کیف داد قلمت بهم،و من همینطوری مثل کتاب شروع کردم پستاتو فصل به فصل خوندم...

عزیزم با این وضعیت بیمارستانا کاش جراحی بینیتو کنسل میکردی،اینو از یه پرستار که منم بشنو،و راجع به ترتیب پسرت هم همین چند روز پیش یه مقاله داشتم میخوندم که 4مورد از جاهایی که نوشته بود تربیت کودک ممنوعه اینا بود:وقتی عصبانی هستین و تن صداتون بالاست2)وقتی کودکتون در حال تماشای تلوزیونه3)توی جمع!چهارمی رو یادم نیست اما این سومی دقیقا چیزیه که باعث میشه فکر کنیم تو جمع دنبال تربیت کودک نباشیم ،دلیلش رو هم گفته بود،اینکه بچه ها توی جمع روحیه پذیرش حرفشون رو از دست میدن و تربیت روشون جواب نمیده و بعد با دیدن موردی شبیه شما و پدرتون بدتر میشن

چه باحال :) 

سلام به شما

ممنون ازت عزیز. مقاله جالب بود ‌. ولی خوب نحسی بچه ها خبر نمیکنه که قراره تو جمع اتفاق بیفته. اینجا منظورم از تربیت برخورد درست بود صرفا . مثلا من نمیتونم چون تو جمعم به گریه های  بی مورد بچم باج بدم .


۱۰ ارديبهشت ۱۳:۲۴ مامان فرشته ها

برات بهترینها رو ارزو میکنم انشاالله زود بری سر خونه زندگی واقعی ات و‌خانواده ات کامل بشه اما تا اون موقع چون میدونم چه میگی در مورد تربیت بچه و‌دخالت بزرگترا که خوب حتی اگه درست هم باشه رو اعصاب ادمه بهتر مثل من موقعیت رو‌موقت به بهانه ای ترک کنی تا فرصت دخالت و‌اعصاب خوردی بعدش رو‌ندی

الهی آمین ممنونم دوستم :) 


۱۰ ارديبهشت ۱۵:۳۸ آیدا سبزاندیش

خب ! در حقیقت زندگی همه ما همینه چه اونی که تو هند در یک روستای دور افتاده زندگی میکنه و برای گاوهایی که میپرسته غذا میبره چه ما که تو این کشور هستیم و چه اونهایی که تو جاهای دیگه این کره زمین زندگی میکنند....

زندگی همین بالا و پایین بودن هاش همین احساسات و افکار مختلفه .... قرار نیست چیز خاصی باشه یا اتفاق خاص و بزرگی رخ بده همین که حضور و وجود داریم همین که داریم برای بهتر شدن تلاش میکنیم همین که هستیم کافیه !

دقیقا همینه... 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان