12th August

قشنگ جان ها سلام به روی ماه همه تون .

 

اون روزی که من بتونم وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی رو تبدیل به یه روتین کنم که واقعا ازش لذتی که باید ببرم کی میرسه ؟؟؟

 

مستقیم برم سر اصل مطلب یا غیر مستقیم ؟؟؟

 

خوب خدا رو شکر که یه مدت قابل توجهی از اتفاق هایی که بعد از پست پیشین افتاد گذشته وگرنه الان باید باز مینشستیم دسته جمعی گریه میکردیم :(

 

خوب من مشابه کاری که میخواستم بکنم رو کردم.

یعنی تنها رفتم سر قراری که سیاوش قرار بود برای دیدن کوروش بیاد .

طبیعتا اولش داغ کرد .

بعدش براش توضیح دادم که بابا ما احتیاج داریم حرف بزنیم.

 

و بعدش همینجور که روشو ازم برگردونده بود گفت گوش میدم و من شروع کردم به حرف زدن.

 

تمام حرفم این بود که راه سختی که تو داری به لحاظ تجربه ی جدایی از عزیز زندگیت میگذرونی ، منم دارم میگذرونم .

و میخوام اینو بدونی جدا شدن تمام ابزار باقی مونده برای بقا بود برام .

دیگه توان کوچکترین رو به رویی و بحث و شنیدن فریاد و دیدن حال خودمون -خودم ، تو و کوروش - رو تو یه خونه نداشتم .

نه که نمیخواستم چیزی درست شه .نه که میخواستم حال تو رو بگیرم. بلکه توانم همین قدر بود که ازت دور شم.هیچ کار دیگه ای نمیتونستم بکنم چون هم رنجیده بودم هم گم شده بودم هم عصبانی بودم .

حالا هم تنها چیزی که میخوام اینه که بتونیم درمورد جدا شدنمون حرف بزنیم. دشمنی نکنیم. چون این کارها فرصت پدر مادری کردن برای کوروش رو از جفتمون میگیره. رفتار دوستانه رو مرهم زخم جدایی کنیم . به هم احترام بذاریم در این جهت که برای کوروش حضور امن و موثر داشته باشیم.

خیلی زود شروع کرد جواب دادن و تمام حرفش این بود که دقیقا نیتت زمین زدن و اذیت کردن من بود.

تو فقط میخواستی بیای یه کیس بهتر از من برای زندگی پیدا کنی حتما .

تو خودخواهی و به تنها کسی که فکر نمیکنی کوروشه .

و اینکه تو خانواده ات بهم این و اونو گفتن.

من اونجا فهمیدم جز شوهر خواهر منچستر یکی از شوهر خواهرام که شما نمیشناسید و شماله تمام صحبت های باقی اعضای خانواده در باب جدایی ما ، نظرشون ،قضاوتشون که البته به زعم خودشونه و همه و همه چیز رو مو به مو در پوشش اخی سیاوش تو مظلوم واقع شدی به همسر گزارش میده ....

بعد یه طومار درمورد چیزهایی که بابتشون از خانواده ام ناراحت شده تحویلم داد. گفتم روزی که از خونه میرفتم بهت گفتم بذار این بین من و تو حل و فصل بشه و به کسی خبر نده. ولی تو حتی اون دو ساعت آخر رو نیومدی با خودم حرف بزنی سریع رییس جمهور ایران رو هم خبر کردی.

در حالی که من اون موقع بهت گفتم یه کم دور بمونیم. خوب وقتی تو با همه حرف زدی و از تمام جزییاتمون با خبرشون کردی معلومه که با خودشون حرف میزنن و تحلیل میکنن. ضمن اینکه اگه از حرفی ناراحتی باید به خودشون بگی الان هم ، نه به من .

میدونی واقعا به چی فکر میکنم ؟؟؟ تا دو ماه بعد رفتنم پیام های عاشقانه میداد و این حرفش رو یادم نمیره که گفت تو عزیزترین آدم زندگی منی . من پا پس نمیکشم. ازم دور بمون بهت حق میدم .ولی همه چیز رو تا چند ماه دیگه درست میکنم و برت میگردونم .

میرم سر کار و زبانمو میخونم . خونه اجاره میکنم و ماشین مورد علاقتو میخرم .

حالا بماند که اینها اصلا مشکلات اصلی من نبودن ، ولی اخه الان نگاه میکنم به اینکه 9 ماه از این حرف ها میگذره و همه اش وعده های پوچ بودن. من تلاشی نمیبینم که واقعا برای خاطر برگشتن ما کرده باشه. جز اینکه بینمون رو سرشار از دشمنی کنه با حرف زدن پشت سرم ، با تهدیدم ، با شوروندن خانوادم علیه ام ،با حرف ها و تهمت های نا مربوط همیشگیش....

گفت اومدی اینجا با چند تا سینگل مام آشنا شدی هول برت داشت خواستی زندگی مثل اونا داشته باشی...

ازش پرسیدم اصلا میدونه زندگی یه سینگل مام چجوریه ؟؟؟

بهش گفتم تو میتونی جای من زندگی کنی ؟ من حتی تا مرز از دست دادن کلاس ریاضیم پیش رفتم اگه استادم باهام راه نمیومد. الان میخوام برم کلاس رانندگی شهری .نمیتونم.

برای رشته دانشگاهی مورد علاقه ام هنوز نتونستم اقدام کنم .

من تقریبا شهر رو نمیتونم تو شب ببینم. هیچ تفریحی اگر که همین رفقا نباشن که شامی نهاری با هم بخوریم ندارم .

فقط منتظرم سر ماه حقوق دولتیم رو بگیرم و نمیتونم باهاش هرچی که دوست دارم رو بخرم چون باید مواظب هزار تا چیز باشم

چه زندگی سینگل مامی؟؟؟

باز ازش خواستم با آرامش مسیرمونو پیش ببریم. این آتیش بینمون که نمیذاره حرف بزنیم رو خاموش کنیم. نذاریم کوروش بیش تر از این داد و فریاد های باباشو بشنوه .

میدونی چی گفت ؟؟؟  گفت این روشن فکر بازی ها رو کمتر از ده درصد مردم جهان انجام میدن . برای باقی جدایی مساوی جنگه . ما هم از اون ده درصد نیستیم .

گفت هر روز آزو میکنم بمیری.

الانم دارم مرتب کار میکنم که کوروش رو با کمک یه وکیل خوب ازت برای همیشه بگیرم .

تو میتونی بیای بهش سر بزنی .ولی نمیذارم کنارت باشه.

 

گفتم باشه. بعد که گرفتی چی ؟چجوری سر کار میری؟ فکری برای بردن اوردنش از مدرسه کردی؟ فکر کردی که هر روز فقط از ساعت ده تا دو میتونی کار کنی و در نتیجه تقریبا هیچ کار درست درمونی پیدا نمیکنی؟؟ تمام روز بعد مدرسه و اخر هفته ها باید با کوروش باشی ؟

 

گفت اره وقتی بیارمش دیگه کار نمیکنم. میرم کالج زبان میخونم :/

همین الانشم کوروش انقدر زبانش خوب شده که کاملا قاطی حرف میزنه و باباش اصلا انگلیسی هاشو نمیفهمه..

 

گفتم هر کاری ازت برمیاد برای گرفتنش بکن اما قبلش با خودت انقدر صاف شو که برای انتقام نباشه و به کوروش هم فکر کرده باشی .

گفت بگیرمش دل خودم اروم تره و همین کارم میکنم.

بعدم گفت صفحه اینستاگرامت رو دیدم که چند تا فالوئر پسر از انگلیس داری. برای همین اینجایی اصلا

 

و اینکه خواسته ات جدایی بود که جدایی دیگه چیز بیشتری نخواه. یعنی طلاق بده نیستم.

 

اون روز خیلی با گریه حرف زدم . ولی خوب اهمیت ندادم که گریه میکنم. تمام چیزهایی که میخواستم بگم رو گفتم.

 و یه چیزی برام روشن شد. اینکه اصلا راهی نیست که ما به نقطه نظر مشترکی برسیم و بتونیم صلح با هم رو در طول جدایی تجربه کنیم .

سیاوش اصلا یه کلمه از حرفهامو نشنید انگار.

اخرش هم گفت هنوز اگه برگردی میبخشمت بخاطر کارایی که کردی :/ اگه مادری هستی که بویی از عاطفه برده برمیگردی. اگه نه خیلی خودخواهی

 

و همینجوری از هم خداحافظی کردیم. من از شدت حرف زدن با گریه و بغض کردن وسط حرف زدن های اون دچار گلو درد شده بودم تو راه برگشت.

برگشتم.در حالیکه برای فرداش گفت میاد کوروش رو ببینه.

 

صبح روز بعد من انقدر حالم بد بود که باورتون نمیشه.تب و لرز وحشتناک. گلو درد وحشتناک. شب قبلش هم کلی گریه داشتم تو خلوتم.کلی عزاداری داشتم...

بدن درد شدید داشتم.

بهش پیام دادم حالم خیلی بده .

ولی باز گفت من باید امروز ببینمش.

با خودم گفتم تا عصر که قرار داریم اگه بهتر شدم میریم.

تا عصر حالم انقدر بد بود که دو بار زنگ زدم آمبولانس.

یادم باشه از سیستم درمانی اینجا بعدا به تفصیل بنویسم .

حالا ساعت قرار رسیده بود.

اونم پشت هم پیام میداد.

فکر کردم حالا که حرف از صلح و فلان زدم من نذارم دوباره دیوونه شه و دعوا بشه، نذارم فکر کنه عمدا نمیخوام بچه رو ببینه.

هرچند تو پست قبل نوشتم اصلا دیدار بچه رو در ازای طلاق معامله کنم. ولی باز پشیمون شدم. نمیخوام منم اونجوری باشم. من راه درستو میرم. این در هم تا ابد بسته نمیمونه. خدا برام بازش میکنه ...

 

 

اون روز رفتم. چجوری ؟؟؟  با حال نزار

 

رفتم پارک نزدیک خونه. مثلا یه ربع پیاده روی

وقتی رسیدم فقط رو نیمکت پارک افتادم .

به شدت بد احوال بودم . کاپشن پوشیده بودم و دو تا بارونی دیگه هم دور خودم پیچیده بودم از شدت لرز

در حالی که هوا عالی بود .

پدر و پسر که مشغول بازی شدن من چشمهام رو میبستم ولی صداشون رو میشنیدم.

داشت خوابم میبرد و یه جورایی خواب و بیدار بودم که با فریاد های سیاوش از خواب پریدم .

 

مینااااا این چی میگه ؟؟؟

 

خوب من طبیعتا فکر کرده بودم یه روز ممکنه کوروش از حمید حرفی بزنه و اون روز رسیده بود .

داد میزد حمید کیه که کوروش میگه دوست جدیدمه.

گفتم خوب خودش که داره میگه دوستشه.

گفت ازش پرسیدم چه قدیه و کوروش گفته همقد منه :/

برای باباش گفته بود با حمید رفتیم پارک و با من بازی کرده .و دیگه فحش بود که از تو گوشام میرفت تو مغزم.

 

تو هوسبازی. برای همین کثافت کاریا اومدی انگلیس. بعدم یه عالمه فحش برای حمید

و اینکه گفت من میدونم تو اینستا یکی از اونایی که دنبالت کرده همینه اسمش و پیداش میکنم و میترکونمش و کلی تهدید دیگه که اگه هر مردی ببینم هر جا کنار تو یا کوروشه میزنم و فلان میکنم و بهمان .... مهم هم نیست کی باشه. شوهر دوستاتم حق ندارید نزدیکشون باشید.

 

من اصلا نفهمیدم چجوری برگشتم خونه.

میدونی به حالم خیلی فرق نمیکنه. در هر صورت سیاوش دنبال چنین چیزی بود . در هر صورت من ایرانم بودم اوضاع بد تر از اینو تجربه کردم باهاش.

 

یه مدتی بود بهت گفته بودم از حمید فاصله گرفته بودم .

یعنی انقدر خراب بودم که تا رسیدم بهش پیام دادم خیلی حالم بده به دادم برس.

 

خوب دیگه نگم که سه روز تمام چجوری برام دارو و شلغم و گل و دمنوش و همه چی اورد و حضور داشت...

چقدر ممنونشم.

مجبور بودم بهش بگم که بابای پسر میشناسدش و مواظب باشه.

واقعا نمیدونستم چه کار کنم.

اینجا یه مددکار اجتماعی دارم که بعد چند روز مریضی وقتی صدام برگشت بهش زنگ زدم و گفتم نمیدونم چه کار کنم. گفت باید زنگ بزنی پلیس. و سه روز هم درگیر پلیس بازی شدم ولی گفتم نمیخوام شکایت کنم فقط میخوام گزارشم ثبت بشه.

چون سیاوش اگه ازش به هر دلیل شکایت بشه دیگه باید خواب پاسپورت انگلیسی رو ببینه .و بعد تو همه ی جنبه های زندگیش تاثیر میذاره .

 

زندگیم تا همین چند روز پیش جهنم بود.

یعنی انقدر داغون بودم خدا میدونه. الانم هر بار بیرون باشم همش استرس دارم، همش فکر میکنم دارم تعقیب میشم. در حالی که میدونم مالیخولیایی شدم.

 

پری شب حمید گفت که یه شهر بازی پیدا کردم . بیا کوروش رو ببریم .از این حال بیرون بیاید بچه گناه داره و فلان

گفتم باشه.

بعد دیدم میگه نمیخوام نگرانت کنم اما امروز یکی از همکارام گفت یکی به فلان اسم دنبالت میگرده . معلوم شد همکار حمید رو توی اینستا فالو داره و این یارو یه عکس دسته جمعیشون رو استوری کرده و نمیدونم چجوری بابای پسر حمید رو شناخته.

از آقای همکار شماره و آدرس حمید رو خواسته.

طرف هم گفته من پیچوندمش و گفتم فقط کار میکنم باهاش.

 

دروغ چرا ترسیدم . خیلی.

یعنی رواست که من آش نخورده و دهن سوخته باشم ؟؟؟  رواست که اصلا حمید دخلی به جدایی من نداشته باشه ولی سیاوش اینو نفهمه و باور نکنه ؟ رواست من نتونم یه مرکز شهر برم با دوستام چون میترسم دیده بشم ؟

 

حالم خیلی بد بود ولی با لایف کوچم که حرف زدم گفت بیا به این فکر کن اول تا آخرش ممکن بود بفهمه. الان فقط کوروش مثل کاتالیزور عمل کرده. بیا فکر کن این بهترین اتفاقی بود که میتونست بیفته . بذار اون فکر کنه تو اصلا نیتت و رفتارت خرابه . اولین بار که نیست ؟

 

واقعا بعدش آروم شدم .به لحاظ اینکه تا الان هر چی شده اتفاق بدی نبوده . فقط استرس اینو دارم اگه بابای پسر حمید رو واقعا پیدا کنه چی میشه. برا چی باید دنبالش باشه ؟ چه اتفاقی پیش رومه ؟

 

یعنی زندگیم شده فیلم .

 

اگه از این شهر برم پروسه ی خونه گرفتنم میترکه و کلی باید بیشتر منتظر شم .اصلا تحمل اینو ندارم

دو اینکه لندن که الان رویاست اگه برم فقط میمونه منچستر که اونم کابوسه. اصلا نمیخوام نزدیک خواهرم و شوهرش باشم.

سه اینکه ترس اینکه من هر شهری برم نمیتونم گم شم برم زیر زمین که . باز پیدام میکنه و اگه دنبالم اومد چی ؟

چهار اینکه تازه اینجا جا افتادم . اخه من چرا باید فرار کنم؟؟؟؟ و تا کی  ؟؟؟

 

خلاصه که اینم از پست جدید.

این وسط هفته بعد امتحان زبان دارم. و همین دیروز هم رفتم امتحان تئوری رانندگی دادم و قبول شدم.

دلم بی اندازه میخواد تموم شن این روزا. این ترس ها . تمام هفته پیش دنبال وکیل هم بودم برای جدایی. ولی نشد فعلا.

دوشنبه باید یه سازمان جدیدی برم و کمک بخوام .

 

برام دعا کن باشه ؟  بگو خدایا راه مینا رو روشن کن. قلبش رو اروم کن، عاقبتش رو خیر کن .

 

ساعت یه ربع به هشت شبه الان .باید برم دیگه .فکر شام و خواب کوروش رو بکنم. دارم یه کتاب صوتی هم ضبط میکنم .بنابراین الان خدافظ دوست ها. بوس به همتون

 

۳۲ نظر

26th of July

عزیزکان من سلام.

 

با عشق و دوستی زیاد نسبت به تک تکتون دارم این پست رو شروع میکنم.

بی اندازه سپاسگزار حضور و نظراتتون که خیلی اوقات ذهنم رو به سمت روشنایی میبره هستم.

 

خوب از چیزهایی که تعریف کردنشون رو جا انداختم بگم؟

 

اولیش اردوی مدرسه بود که اونهمه براش هیجان داشتیم.

 

ما رسیدیم به شهر زیبای بِلَک پوول (Blackpool )

 دیدن دریا و بو کشیدنش بی اندازه دل انگیز بود . از خیابون اصلی که میرفتی به سمت ساحل میرسیدی به یه راه پله ی خیلی بزرگ.

پایین پله ها ساحل شنی بود و کمی که قدم میزدی پاهات موجها رو لمس میکردن و قلبت آرووم میگرفت.

 

ما سه تا اتوبوس بودیم که یه معلم مدرسه توی اتوبوس ما بود. وقتی پیاده میشدیم گفت همگی ساعت پنج دم اتوبوس ها باشید وگرنه ما میریم .چون که اگه بیشتر بمونیم باید هزینه ی بیشتری از جیب مدرسه بدیم.

ما هم همراه جمعیت به سمت ساحل رفتیم.

یه مسیر پیاده روی پونزده دقیقه ای بود .

نهایتا بیست سی خانواده رفتیم دم ساحل و باقی روی پله ها فقط تماشا میکردن و یک سری هم از همون اول رفتن توی شهر.

شهری که پر بود از خانه ی بازی های سر پوشیده و مغازه های بستنی و شکلات و ابنبات و فیش اند چیپس .

توی شهر میتونستی با کالسکه های پرنسسی طور که اسبها میکشیدنش گشت بزنی .

و دو تا شهر بازی خیلی بزرگ سمت راست و چپ ساحل بود.

خلاصه که ما رفتیم لب آب. پایی به اب زدیم و نیم ساعت نشد که کوروش گفت میخوام دراز بکشم.

براش بساط پهن کردم و خودمم نشستم میوه بخورم و دریا رو تماشا کنم و موهای پسرمو نوازش کنم.

ولی دریا خیلی شیطون و بلا تر از این بود که به ما این اجازه رو بده.

شروع کرد جلو اومدن و اومدن. و من هر بار کوروشو بلند میکردم و ده قدم عقب تر پهن میکردیم بساطمون رو.

من اونجا یه لایو هم رفتم و خیلی هاتون دیدید کوروش داشت چرت میزد دیگه و اصلا حاضر نبود پاشه بازی کنه.

یکهو یه اقایی بلندگو به دست اومد تذکر داد که دریا داره کاملا بالا میاد و از ساحل متفرق شید.

یعنی من تا کوروش رو راضی کنم که بلند شه و بساطمون رو جمع کنم یهو دیدم با دو تا کوله پشتی و کفش ها به دست و کوروش به بغل کاملا تا کمر تو اب دارم به سمت پله ها میرم.

همه ی اینها رو جزء قسمت ماجراجویانه ی سفر تلقی کردم تا اینکه کوروش گفت نمیتونم وایسم. و زد زیر گریه که برگردیم خونه و من سرم درد میکنه و اینها.

اونجا سوار کالسکه کردمش که توی شهر بگردیم و باد به سرش بخوره و سرحال شه. ولی توی کالسکه خوابید :/

بعد شروع کردم دنبال معلم ها گشتن. و انقدر با اون کوله ها و بچه ی مریض این ور اونور شدم که اعصابم بهم ریخت.

هر چه کردم نتونستم پارکینگ اتوبوس ها رو پیدا کنم و کوروش هر لحظه بدتر میشد.

زنگ نزدم آمبولانس چون بهم گفت دیروز یخ در بهشت بلوبری خورده و من میدونستم اگه بیمارستان بریم هم کاری براش نمیکنن.اصلا اینجا نمیدونن فاویسم چی هست . یک آن احساس کردم آلیس در سرزمین عجایب هستم. وسط یه عالمه شکلات و ابنبات و چرخ فلک و ترن هوایی و سرسره ابی و فلان و بهمان با یه بچه هر چی گشتم هیچ اشنایی ندیدم.

بعید نبود که اون ساعت تو رستورانی چیزی باشن. ساعت یک و خرده ای بود و گرما وحشتناک بود. انقدر که من پیراهنم کاملا خشک شد.

هیچ والدینی. هیچ بچه ی اشنایی .هیچ معلمی ...

و من کم کم عصبی شدم که چرا این معلم ها بدون گذاشتن هیچ راه ارتباطی ما رو پیاذه کردن.

یعنی من تمان ذهنم تو اردوهای دسته جمعی ایران بود. کی معلم و مدیر ها میذاشتن جمعیت پراکنده بشه اخه ؟؟

خلاصه کنم من با حال نزار زنگ زدم پلیس و تقاضای کمک کردم. که اونها هم گفتن تو اون محدوده کلی پارکینگ هست و منم که جونم در خطر نیست بنابر این نمیتونن کمکی کنن و من باید خودم پارکینگ رو پیدا کنم.

حالا مسخره ترین چیز این بود که تیم فوتبال بلک پول اون روز بازی مهمی داشت و تو شهر غلغله بود. دختر و پسر های طرفدار با بطری های آبجو ریخته بودن بیرون. بارها و پاپ ها تا خرخره پر بودن از ادم های شنگولی که اواز میخوندن. بابت این شلوغی دو بار تلاش من برای اوبر گرفتن بی نتیجه موند.

قصه کوتاه اینکه من نهایتا با قطار شهری خودم رو رسوندم ایستگاه قطار و برگشتم برمینگام.

و کوروش بعد رو روز استراحت خوب شد اما معلمهاش رفتارشون بطور واضح باهامون عوض شد.

فکر کن ما ساعت دو بلک پول رو ترک کردیم و اونها تازه ساعت پنج دم اتوبوس گفتن عه اینا نیستن.زنگ زدن به پلیس و قبلش هم متاسفانه به سیاوش ! (چونکه تو قطار یه بخش هایی سیگنال موبایل من قطع شده بود)

 

اینجوری شد که بعد از تقریبا دو ماه سیاوش با من تماس گرفت.

بعد به این شکل که چی شده . من که براش تعریف کردم یه دونه از حرفام رو هم باور نکرد.گفت قصه میگی برام که گم شدی. هیچ هم نخواست با کوروش حرف بزنه و من فکر کردم واقعا انتخاب کرده که کلا قید کوروش رو هم بزنه.

قبلا توی خونه اش که در مورد جدایی حرف زدم گفته بود برمیگردم ایران اگه جدا شیم.

گفته بودم تو پدر بچه تی . بمون پدری کن براش .اون ربطی به داستان ما نداره که.

گفته بود تو بری نمیخوام کوروش رو هم ببینم .بابت همین من با خودم گفتم پس اون روز رسید...

تازه بهم یه یه دستی تمیز هم زد که اره معلما گفتن مگه تو نبودی باهاشون ؟ (یعنی تو با یه اقا بودی و اون من نبودم پس کی بوده )  بعد که با مدرسه چک کردم گفتن اصلا چنین چیزی نگفتن.

 

حالا اینها گذشت خلاصه.

روزهای بعدش به نوعی روزهای خیلی خوبی نبودن و بودن.

یعنی همونطور که تو پست قبل نوشتم این حس بزرگ و عاقل تر شدن باهامه.یه وقتهایی به زیر کشیده میشم اما ایمانم به اینکه همه چیز سر جاشه نجاتم میده.اون قرار مصاحبه برای خونه یه نقطه ی امید دیگه بود و صحبت کردن با لایف کوچم هم همینطور. یعنی میدونی ؟ اینکه بدونی حتی کند ولی داری به سمت و سوی درستی میری آرامش میده ...

 

با اینکه از درمانگر کوروش نا امید شدم ولی تونستم کمی شرایطمونو آروم تر کنم. با این وجود وقتی دوتایی هستیم خیلی بیشتر حس میکنم تو موقعیت درستی هستیم ولی وقتی جایی میریم واقعا کم میارم از دستش . میدونم خصلت مشترک تمام بچه هاست که توی جمع همیشه بالاخونه های مبارکشونو اجاره میدن ولی کوروش گاهی حتی منو خجالت زده و مضطرب میکنه.

این روزها به همه ی چیزهایی که بعنوان روانشناسی کودک خونده بودم شک میکنم.مگه قرار نبود بچه هایی توی جمع و بیرون از خونه کارهای غیر قابل کنترل بکنن که تو خونه خیلی محدود شدن ؟ پس کوروش دیگه چرا ؟؟؟

 

صادقانه اینه که تو یکی دو ماه اخیر چندباری این حس رو تجربه کردم که چقدر نامردیه که من تنها پسرم رو بزرگ میکنم. چند بار این حس رو تجربه کردم که چقدر بیشتر از اینکه شکر گزار بودنش باشم عملا دیده ام که تمام هویتم و مدل زندگیم و ارتباطاتم و آنده ام رو صرفا مادر بودنم تعیین میکنه نه مینا بودنم. این فکر که من فقط یه مادرم و خود خودم نمیتونم باشم عذابم میده گاهی .

ولی هیچوقت ارزو نکرده ام که نداشته بودمش .یا کاشکی با پدرش بود .مطلقا . فقط گاهی بیشتر از ظرفیتم انگار باید توجه کنم به این نقشی که دارم. مادر بودن !

 

هفته ی پیش دعوت شدیم که بریم کنار دریا .با اکیپ همیشگی.

خیلی دو دل بودم که برم یا نه.

ولی رفتم.

سفر خیلی خوب شروع شد.

بگو و بخند و برقص و بگرد ... عکس های خوب با گوشی های دوستام . کیف کردن کوروش.

گپ زدن ها. هیجان. لذت . جزیی از یه جمع بودن . دیدن جای جدید. خوب این رسما اولین سفر من بود دیگه .

شب اول که بچه ها خوابیدن دو تا بزرگتر موندن خونه و بقیه مون رفتیم لب دریا...

روی چمن های بین راه دراز کشیدم.

روی سنگهای لب ساحل دراز کشیدم.

به مستی سونیا و امیر خندیدم.

خیلی خاطره ی خوبی شد.

وقتی برگشتیم هم باز تا سه شب بیدار بودیم و گپ میزدیم .خوب قلیون هم بود و من هم میکشیدم. کتابمم برده بودم. مساله ی اسپینوزا از اروین یالوم و همون نیمه شب کتابمم خوندم .

خونه ای که گرفته بودیم چهار تا اتاق خواب داشت. هم تخت های یه نفره هم دو نفره .رفتن به اتاق زیرشیروونی خیلی سخت بود .ولی من ترجیح دادم برم اونجا. پنج صبح بیدار شدم. چی دیدم به نظرت ؟

پنجره اش به سمت دریا بود. دریایی که پشت یه عالمه خونه های دلبر بود . و نگم از صدای پرنده های دریایی...

خیلی خوب بود و رویایی...

بعدش رفتم کوروش رو چلوندم دوباره تو بغلم و خوابیدم .

همه چیز داشت خوشگل پیش میرفت.

روز دوم زدیم بیرون و هم تو شهر گشتیم هم یه فروشگاه رفتیم. من یه شورت جین و یه کت جین خریدم که یه ترکیب خفن شد.

دیگه بعدش تو شهر بودیم. اطراف ساحل . راستی اسم شهر بِلمونت بود .

داشتیم تو بازارچه قدم میزدیم .دنبال رستوران بودیم که گوشیم زنگ خورد. سیاوش بود...

اروم کوروش رو سپردم و از بقیه عقب تر رفتم.

عصبانی بود.

یکی بهش خبر داده بود که ما سفریم، که بعدا فهمیدم شوهرخواهرم بوده...

داد میزد که هر جا میخوای برو ولی حق نداری کوروشو ببری...

تو حق نداری کوروشو ببری بین آدمایی که من نمیشناسم.

معلوم نیست بچه شاهد چه چیزاییه اونجا .

 

من حس کردم که مایده داره تو ذهنم حرف میزنه . آروم موندم. گذاشتم بخش خردمند وجودم حرف بزنه.

با ارومی بهش گفتم بهت حق میدم. پدرشی. نگرانشی. ولی خوب منم مادرشم. بچه مونو جای بد و پیش آدم های بد نمیبرم.مواظبش هستم

قانع نمیشد. گفت از این به بعد حق نداری از برمینگام خارجش کنی . تو همش داری این ور اونور میچرخی ...

باز آروم موندم. تو سر خودم گفتم هیچکس این حق رو از من نمیتونه بگیره . پس بحث نداره.بذار شاخ و شونه بکشه...

ولی گفت دارم کارای قانونیشو میکنم که بگیرم و خودم بزرگش کنم و من قلبم تو سینه مچاله شد .

برای من بحث برنده و بازندگی نیست .

حتی عواطف خودم نیست.

من اگه میدونستم کوروش کتار سیاوش خوبه و اونجور که من تلاشمو میکنم باباشم میکنه نگران چیزی نبودم. ولی نه ، من نمیخوام کوروش رو ول کنم . البته این رو مطمئنم به لحاظ قانونی هرگز نمیتونه کوروش رو از من بگیره ولی از حرفش هم بدم میاد و قلبم مچاله میشه.

 

و البته اگه میدونستم باباش قصدش زمین زدن من نیست و واقعا میخواد بچه بزرگ کنه و کنارش باشه و نمیاد شش ماه دیگه اش بگه من پشیمون شدم خودت میدونی و بچه ات . من تو تمام اینها باید کوروش رو در نظر بگیرم.

الان داره میره سر کار. فقط دو روز آف داره. یعنی میاد از کار بیرون و مسیولیتی که من الان دارم رو به دوش میکشه ؟ میدونم که نمیکنه.

بعدش شروع کرد که تو به من و زندگیمون خیانت کردی .تو رو دوستات و خواهرت پر کردن که رفتی، من هر چی فکر میکنم میبینم هیچ تقصیری متوجه ام نیست . این جا دیگه مینای خردمند رو فراموش کردم و کاملا دستخوش احساس شدم، باز رفتم تو نقش توضیح دهنده ای که یارش باورش نمیکنه. بهش گفتم من از روانشناست خواستم ما تو جلسه مشترک زوجی حرف بزنیم که به جهت خوبی بریم. گفت من قبول نکردم و نمیکنم. نمیخوام باهات حرف بزنم. من دلیلش رو میدونم. میدونه که حرفهام رو روانشناسش درک میکنه و مثل خودش منو مقصر جلوه نمیده و نمیگه اون قربانی شده. بعدش دیگه با روانشناسش هم حرف نخواهد زد .

برای همینه که قبول نمیکنه.

برای همین پیشنهاد زوج درمانی منو با مایده وقتی زندگی میکردیم و من دست و پا میزدم نجات پیدا کنیم قبول نکرد .

بهش گفتم تو دو ماه نبودی که بیای اینها رو به من بگی ؟ بگی من یازده سال از بیخ دروغ کفتم و دوستت نداشتم ؟ بعدم گفت خودزنی کردم و سر و صورتم رو بخاطر تو داغون کردم و تیر نهایی رو زد....

 

دیگه شروع کردم گریه. کی میتونه منو سرزنش کنه ؟ من هزارتا از این حرفا شنیدم که اقا وقتی انتخاب کردی جدا شی نباید مرده و زنده اش هم برات فرق کنه. چرا من اینو درک نمیکنم ؟ من از تصور سر و صورتی که اونهمه بهش عشق و بوسه دادم ولی داغون شده کنترلم رو کاملا از دست دادم.

تلفن رو قطع کردیم ولی من وسط بازارچه ای که دو طرف پر از کتاب فروشی و کافه و بار بود و مردم از جلو پام رد میشدن به زمین نشستم و ضجه زدم. از ته قلبم گریه کردم. برای هر چیزی که از دستش دادیم. برای صورتش. برای قلبم . مثل کسی که سر مزار عزیزش گریه میکنه مویه کردم. تا دوستام رسیدن و جمعم کردن. دورمو گرفتن . باهام حرف زدن.ولی من وقتی برگشتم تا غروب توی اتاقم و حمام گریه کنان وقت گذروندم. ترسیده بودم از اینکه توی خلوت خودم نیستم، از اینکه پیش دیگرانم.

شب بساط مشروب چیده بودن و من تصمیم گرفتم بنوشم که سر خوش بشم. که بخندم . که یادم بره.

ولی واقعا گند خورد تو همه چیز. با سه تا پیک کوچک چپه شدم. چون نه نهار خورده بودم نه شام. تا چهار صبح توی سرویس سرم رو گرفته بودم توی توالت و بالا میاوردم و گریه میکردم.واقعا بدترین شب زندگیم بود.

فرداش روز برگشت بود. من با تمام توان بازیگریم سعی میکردم نشون بدم خوبم.

ولی نبودم. نهار به زور خوردم.و بعد از یه روز کامل گرسنگی خیلی چسبید ولی اصلا یه حال بدی بودم.

بین راه رفتیم شهر دووِر. ببین ؟؟؟ بهشت بود. من این زیبایی رو فقط تو فیلم دیده بودم. لب صخره میایستادی و دریای بیکران ابی اون زیر بود. با فانوس دریایی . با قایقهای بادبانی کوچولو کوچولو...

با یه عالم مردم توریست. با هوای خوب. با بوته های تمشک.

تو ماشین که نشستیم دوست داشتم فقط تموم شه و من به خلوت خودم برسم.

اگه اون تماس نبود شاید یکی از بهترین سفرهام میشد.

ولی من با یه کوله بار غم و نا امیدی برگشتم.با ترس برگشتم.چون سیاوش گفت میخواد چهارشنبه یا پنجشنبه کوروش رو ببینه ولی من نمیتونم اجازه بدم. میخوام تنها برم سر قرار . برای اینکه باهاش حرف بزنم. درمورد جدایی و اینکه بگم حق دیدن قانونی کوروش رو بگیره.

از همه ی اینها میترسم. چون میدونم چقدر داغونه .ولی چی کار میتونم بکنم؟  هفت ماه و نیمه که صلح کردم .ولی خوب زبان سیاوش این نیست. همش از من طلبکاره. من طلاقی رو میخوام که به اون بستگی داره .چرا معامله نکنم ؟مگه تو ایران زنها مهریه هاشون رو نمیبخشن و طلاق میگیرن ؟ چرا من نگم طلاقمو بده که بتونی بچه رو ببینی ؟؟

 

کاش خدا یه روحیه ی وحشی و یه اعصاب فولادی به من بده که بهش فکر نکنم و جگرم کباب نشه.

 

میدونی چند بار تو روز دوم و سوم و روز بعد سفر از ته دلم ارزوی مرگ خودمو کردم ؟؟؟  تحملم به صفر رسیده بود چونکه.

 

حرف زدن با مهسا کمی ارومم کرد. چون که اون تازه از همسرش جدا شده و منو وقتی گفتم از رفتن پشیمون نیستم اما وقتی عذاب اونو میبینم عذاب میکشم میفهمید عمیقا . تجربه های مشابه اش رو برام گفت و این خیلی نعمت بزرگیه که تو حس کنی چیزی که تجربه میکنی طبیعیه...  ولی دیگران به من حس غیر طبیعی بودن تحربه ام رو میدن و این منو مضطرب میکنه واقعا.

 

من فکر کنم تحربه ی عاطفی که با سیاوش داشتم همیشه توی قلب من یه گوشه خواهد بود و همیشه میگم صد حیف که به اینجا رسید.

ما میتونستیم الان کنار هم تو یه خونه باشیم و ابادش کنیم و لذت زندگی رو ببریم ...

 

یه اه بلند میکشم و اشکامو پاک میکنم و میرم نهار بخورم با پسر...

قیمه پختم. با گردن گوسفند. و شدیدا لذیذ شده. اولین قیمه توی انگلیس...

کنارش ترشی بادمجون و کلمی که انداختم رو میذارم و سعی میکنم بهتر باشم هر لحظه .

یه دختری بود به اسم مادام کاملیا. توی وبلاگش از جداییش از همسرش مینوشت. چقدر من اون روزها نمیفهمیدم چی میگه و چقدر این روزها بهش فکر میکنم. کسی ازش خبر داره ؟؟ چون که یهو غیب شد و رفت انگار...

 

بچه ها مواظب خودتون باشید. میدونم خیلی پستم طولانی شد ولی خوب دلم پر حرف بود.مرسی که خوندید. بوس به همتون

۱۵ نظر

19th of July

قشنگ ها سلام و آرزوی سلامتی برای تک تکتون.

 

عزیزای دلم اول از همه بذارید بگم ممنونم که همراه منید. خیلی دوست دارمتون. و همیشه این وبلاگ مثل خونه ی خودم و شماهاست که توش میشه خودم باشم و بی پرده ظاهر بشم .

 

این طولانی ترین دوره ی افسردگی زندگیم محسوب میشه.گاهی خیلی بدحال میشم.ولی اشتیاق زیادی به رها کردن نگرانی ها و تجربه ی سلامت و شاد زیستن دارم.

این روزها بزرگ شدنم خیلی برای خودم محسوسه. تحلیل های ذهنی ام و صحبت های با خودم و تک سو نبودن مسیرم به سمت احساس و اتفاقا غلبه ی منطقم بر همه چیز. این رو دوست دارم، اون حالی که میخواستم با سی ساله شدن تجربه کنم رو دارم کم کم توی سی و یک سال و هشت ماهگی میچشم و خوشحالم.

سیاوش و مساله ی جدایی ما هنوز یکی از دغدغه های بزرگ ذهنی منه که خیلی با خودم تحلیلش میکنم و بهش فکر میکنم.

چیزی که براش مشتاقم خداحافظی سالمه ولی چیزی که پیش بیاد نمیدونم چیه و میدونم در هر صورت باید هر جه پیش میاد من رها کنم بره همه ی عذاب ها رو . سیاوش رو بذارم یه گوشه قلبم که زمانی باهاش بهش بیشترین عشق رو ورزیدم.و فقط بگم خوبه که من اون حس رو باهاش تجربه کردم.  ولی خود این در قالب کلمات اینهمه ساده است و در واقع خیلی پیچیده و سخته برام.

 

درمورد امتحان ریاضی که پست قبل گفتم یادتونه ؟

از نمره ی کل گمونم 63 نمره ی 55 رو گرفتم و بی اندازه خوشحال شدم .

هم خودم هم معلم کالجم و بعدش کمکم کرد تو کلاس یکی از کالج هایی که نزدیک خونه ی خودمه ثبت نام کنم.یعنی همه ی کارامو خودش کرد. من خیلی دوستش داشتم.زن باحالی بود .منو همیشه یاد خاله ریزه با قاشق سحرآمیز مینداخت.

تند تند حرف میزد . خیلی جوک میگفت. قد کوتاه و ریزه میزه بود و موهای سفید کم پشتش رو همیشه بالای سرش کوجه میکرد و یه تل پارچه ای هم میبست.

خدا بهش سلامتی و عمر باعزت بده .

 

امتحان فاینال زبانم رو هم از دست دادم. روز قبلش کوروش مریض شد و صبح امتحانم چون تب داشت مدرسه قبول نکرد ببرمش و بعد از همخونه ام خواستم همینجور که کوروش خوابه دو ساعت حواسش بهش باشه که قبول نکرد و من هم ایمیل زدم و به معلم ریاضی خبر دادم نمیتونم برم.

ولی جوابمو نداد و من هفته ی بعدش رفتم کالج و به مدیرش گفتمخبری نیست و من تو بلاتکلیفی ام.

دو ساعت نشد که بهم ایمیل زد که توی اگوست یه امتحان دیگه هست و بعدا تاریخ دقیقش رو برام میفرسته.

 

اینا که تموم شدن ترم جدید که از سپتمبر شروع میشه ترم دیپلم من خواهد بود .

 

من هنوز درمورد رشته ی دانشگاهی تصمیم قطعی نتونستم بگیرم و راستش یه مدت پیش حتی فکر کردم بارهای زیادی رو شونه مه و دیگه واقعا تحمل ندارم هول هولی خودم رو مجبور به تصمیم گیری کنم. حالا اگه دیر هم شده باشه دیگه دو سه ماه این ور اونور تر تاثیر خاصی برام نداره .

بابت همین فعلا فقط به همین دیپلم فکر میکنم و بعدش ببینم چه میشه.

بابت سردرگمی های زیادم جدیدا از یه لایف کوچ هم دارم کمک میگیرم و خوشبینم که اتفاقات بهتری تو آینده ام بیفته.

 

مساله ی خونه و چالش هاش به قوت خودشون باقی ان هنوز ولی یه سازمانی پیدا کردم که به جای شهرداری بهم ممکنه خونه بدن. دوشنبه باهاشون یه دیدار دارم که حرف بزنیم و ببینیم شرایط چطوره .خیلی هیجان دارم. واقعا میخوام داستان این برج نوزده طبقه تموم شه.

 

یک مقدار خیلی زیادی با پسر خوبم در چالشم و ترکش های این شاهد دعواهای من و پدرش بودن ها داره خودش رو کاملا نشون میده.رابطه ی ما دچار چالش شده. عشق بین ما و مکالمه های خوبی که داشتیم دچار چالش شده و به نظر نمیرسه درمانگر کودکی که راهش از ما انقدر دوره و آنلاین کوروش رو میبینه دیگه کاری ازش برامون بربیاد. این نظر خودشون بود.

ولی با تمام وجود میخواد تلاش کنم حال کوروش خوب بشه.

مثل اون سالی که توی ایران تلاشمو کردم و کوروش رو از رنجی که بابت چالش های روحی و زندگی من میکشید نجات دادم.

من هنوز معتقدم که فقط عشق میتونه پایان همه ی رنج ها باشه .

 

پنجشنبه جشن اخرین روز مدرسه خواهد بود و من براش هیجان دارم . ما خیلی زحمت کشیدیم که امسال به سلامتی طی بشه و حالا درحالی که معلمش به شدت ازش راضیه داره مدرسه رو ترک میکنه. یعنی معلمش بهم گفت بی اندازه خوبه کوروش توی یادگیری فقط ارزو میکردم کاش یه کم هم مینشست سر جاش .. در این حد بچه ی فنر به زیر پاییه...

 

ارتباطم رو با حمید کمرنگ تر کردم بچه ها. ممنونم بابت همه ی کامنت هاتون و دیدگاههایی که برای فکر به من دادید تو پست های اخیر

 

یعنی حمید هنوز بی اندازه پر مهر و خوبه . ولی میدونم الان مرزم باید همینجا باشه.

این مدت بیشتر توی جمع دوستان مشترک دیدمش. یا اومده در خونه که چیزی برام بیاره . ولی باهاش کم حرف تر شدم.

 

بی اندازه اون زمانی که حس میکردم ما دو تا رفیقیم و نه هیچ چیز دیگه رو دوست تر میداشتم .الان بیشتر معذب میشم.

 

راستی توی اینستا دیدید که موهام رو رنگ کردم اره ؟؟ خیلی دوستشون دارم الان.

 

باید یه ربع دیگه بزنم بیرون و برم دنبال کوروشم. چون که این هفته گرمای انگلیس بی سابقه بوده دو روزه مدارس دارن زود تعطیل میشن.

دیروز هوای اینجا سی و نه درحه بود باورتون میشه ؟؟؟

 

ولی خوب دو ماه دیگه کلا باز باید این پیرهن ها و دامن های جینگیلی مستون رو جمع کنم و ایمان بیارم به آغاز فصل سرد :/

 

فعلا روی ماه تک تکتون رو میبوسم .

برای دوشنبه دعا کتید که دیدارم با پرسنل اون سازمان به سلامتی انجام بشه، یه خونه خوب بگیرم و فصل نویی رو شروع کنم.

 

 

۵ نظر

21th June

بچه ها سلام دوباره .

 

من همین الان از سر امتحان ریاضی اومدم.

هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برسه برام مهم نباشه یه امتحان رو چند میگیرم ؟

ولی برام مهم نیست. فقط میخوام پاسش کنم تموم شه بره. ترم جدید هم برای دیپلمش ثبت نام کنم و بگذرونمش و پرونده ی ریاضی رو ببندم.

 

هفته ی اینده هم فاینال زبانمه.اونم بعدش دوره ی دیپلمشه و تامام

 

روزای خیلی سخت و تاریکی رو گذروندم. تا اینکه پریود شدم و همه چیز تاریک تر هم شد. من اصلا قبل از تولد کوروش سیستمم اینجوری نبود اما الان هر بار پریودهام یه غم نامه ای میشن که بیا و تماشا کن.

 

بچه ها دیروز داشتم یه سمینار میدیدم از جول اوستین. میگفت نباید غر بزنید و فلان اگه میخواید دعاتون مستجاب بشه اما من واقعا گاهی فکر میکنم اگه غر نزنم تلف میشم. هر شب دارم برای خونه گرفتنم دعا میکنم اما هنوز شماره ی ثبت نام خونه ام نیومده .اوضاع خونه جهنم شده.همسایه ام جونم رو بیخ گلوم رسونده. خدایا منو از این کثافت خونه بیرون بکش.

حالا این کم بود ؟ بچه هاش هم جدیدا همش با هم و با کوروش بد شدن. دختر بزرگه که  دیوونه ام کرده، اصلا تحمل کوروشو نداره .

واقعا تو زندانیم بچه ها .

کوروشم که قربونش برم دستگاه ضبط. چندتا فحش آبدار از اینها یاد گرفته رفته تو مدرسه گفته باز زنگ زدن منو خواستن. انقدر حالم بد بود همچین که گفتن من زدم زیر گریه.

حالا تابستون هم که تو راهه و قشنگ یه ماه دیگه مدرسه اش تعطیل میشه. بعدش من میمونم و سرگرم کردنش .

حتی فکر بهش هم عجیبه.

 

باباش همچنان غیبش زده. شد یه ماه

 

وکیل ایران هنوز وکالتم رو قبول نکرده.

 

این قسمت دیر گذر ترین زمان زندگیمه. انگار دارن با چاقوی کند محکم میکشن رو گلوم .درد میکشم ولی خلاص نمیشم.

 

چند روز گذشته خیلی بهش فکر کردم و خیلی زیاد گریه کردم. برای خودمون . برای زندگیمون . برای اخر داستانمون.

هفته ی پیش هم با حمید توی اتوبوس بودیم یهو گفت دوستم زنش از ایران اومده بیا استوریشو ببین . استوری چی بود ؟؟

یه خانمی با ترولی فرودگاه که روش چند تا چمدونه میومد سمت دوربین. با لبخند ملیحش.

بعد شوهره دوید سمتش و بغلش کرد با یه دسته گل. و زار زار گریه میکرد و سر و روی زنش رو میبوسید.

من ؟؟ نابود شدم چند لحظه

چرا ؟ چون خودم رو تصور کردم . بعد هم عصبانی شدم و درحالی که گریه میکردم بهش گفتم واقعا با چه فکری اینو نشون من میدی؟؟

ولی خوب اون بیچاره که تقصیری نداشت.

یه شب هم با یه دوست حمید که یه خانم ایرانی افغانه رفتیم یه رستوران ایرانی .خیلی خانم خوبیه. من دوستش دارم.

ولی کلا یه ذره فاصله گرفتم از همه. از دوستای ایرانم خیلی وقته خبر اونجوری ندارم. خیلی درگیرم خودم. دوستشون دارم ولی

 

اینجا هم دو سه هفته ای بود مهمونی فلان نداشتیم ولی اخر هفته ی  پیش یه پیک نیک خوشگل رفتیم. تو یه پارک خیلی بزرگ لب رودخونه.

یه زن و شوهر بهمون اضافه شد و کلا خوش گذشت تا وقتی من وسطاش پریود و بدحال شدم.

 

همینا دیگه بچه ها .

خیلی دوست دارم حالم جا بیاد.

ولی گیر کردم تو این حال بد.

واقعا بدم.

واقعا نا به سامانم.

برام دعای خیر کنید. دیشب داشتم با گریه به خودم میگفتم کاش بمیرم.

ولی خوب میدونم سیب زندگیم اینهمه چرخ نخورده که الانم بمیرم و حیف شه همه چی.

میدونم اینجا فرصتی هست که باید غنیمت بدونمش باید کاری کنم باید زندگی کنم ولی خوب ... دست و پای حرکت ندارم حالا.

خدا کمکم کنه .

هممونو کمک کنه الهی .

بوس بهتون

۱۰ نظر

13th of June

عزیزای قشنگم سلام .

 

امیدوارم حال و هوای دل تک تکتون بهاری و خوب باشه .

 

کوروش عزیزم رو که مدرسه گذاشتم یه صبحانه ی مختصری خوردم و نشستم پای وبلاگ.

 

چی بگم که خیلی چیزها شد این مدت .

دو تا حس عجیب دارم.

یکی اینکه خیلی خسته ام و فکر میکنم هیچی ازم نمونده.

یکی اینکه حس میکنم بزرگتر و پخته تر شدم .

 

درگیریهام با سیاوش بدجور شدت گرفت.

هر سری میخواد بیاد دیدن کوروش منو مسخره ی خودش میکنه. یا یهو بی برنامه امر میکنه میخواد ببیندش.یا دیر میاد سر قرار. یا سر جا و مکانش چونه میزنه .چند بار شده تا حالا بهش گفتم باید برنامه بریزیم اینجوری یهویی هیچوقت به من نگو . اون از عید نوروز که اونهمه منتظرش بودم .زنگ نزد نزد نزد تا خود روز عید که من دیگه برنامه ریزی کرده بودم . چقدرم داد و بیداد که تو باید این روز رو جایی نمیبودی .

عه خوب مرد حسابی من که بهت چند روز قبلش گفتم برنامه بذاریم خودش گفته بود حالا خودم بعدا خبر میدم. نداد دیگه

 

حالا من هفته ی پیش منچستر بودم.

روزهای چهارشنبه و پنجشنبه اش بی کاره .

سه شنبه زنگ زد. جواب دادم. گفت با کوروش حرف بزنم. به کوروش گفتم باباته. گفت حرف نمیزنم. منم افتادم دنبال بچه که درست نیست بابا زنگ زده با تو حرف بزنه اونم فرار کرد رفت طبقه بالا گفت نمیخوامحرف بزنم. حالا خدا به من رحم کرد که اولا خودش پشت خط بود و شاهد. دو اینکه خواهرمم بود. چون انقدر آدم دروغگوی متوهمی شده که فردا میخواست بگه مینا نمیذاره من با بچه ام حرف بزنم.

بعد گفت فردا برمیگردید .گفنم اره ولی بلیط نگرفتم که ساعتش رو بگم.

ما چهارشنبه برگشتیم. کل چهارشنبه رو که زنگ نزد . من عصرش پیام دادم فردا دوازده ظهر میای دیدن کوروش؟

جواب نداد

شب قبل خوابم باز بهش پیام دادم گفتم تو منو مسخره ی خودت کردی جواب منو نمیدی .ظهر بیا بچه تو ببین .

بعد چی کار کرد؟؟ جواب نداد!

 

فردا ظهر شد من دیدم جواب نداده برای کوروش یه کارتون گذاشتم.

ده دقیقه بعدش پیام داد دارم میام بیاید بیرون.

من چون سالها با این اخلاقش زندگی کردم واقعل برام تازگی نداره اما باز رو مخه خوب.

به کوروش گفتم بیا ببرمت پارک بابا هم میاد.

کوروشم گفت نمیام که نمیام. فقط میخوام کارتون ببینم.

به سیاوش همینو گفتم اونم یه کم غر زد که من راه افتادم و بردار بیارش من منتظر میشم.

بهش گفتم اگه جواب منو دیروز داده بودی امروز اینجوری نمیشد .از این به بعد یاد بگیر به من و کوروش احترام بذاری و وقت دیدار از قبل مشخص باشه من نمیتونم وایسم ببینم تو کی دستور میدی همون موقع فوری بیایم خدمتت.

اینجوری شد که دعوا شد .

تازه من اولش دعوا نداشتم. بهش گفتم کوروش تا دوشنبه مدرسه اش تعطیله از الان میتونیم برنامه برای یه روز دیگه بچینیم. خودش قاطی کرد.دعوایی هم نشد به اون صورت، من یه پیام نوشتم که باید قبل اینکه راه میفتادی جواب پیامهای دیروز منو میدادی .اونم عصبانی شد گفت تو میخوای مسخره بازی در بیاری و اصلا آدرس خونه تو بده بهم و ....

منم گوشی رو خاموش کردم.

ببین واقعا اعصابم نمیکشید.گوشی رو خاموش کردم اما چه فایده که تو دلم سیر و سرکه بود همش .

عصرش گوشی رو روشن کردم دیدم خواهرم پیام داده.با این مضمون که مینا این چه مسخره بازیه بچه رو نمیبری باباش ببینه.

زنگ زده داره داد و بیداد و تهدید میکنه. تا به شوهرم زنگ نزده بهش زنگ بزن.

من ؟ دوباره گوشی رو خاموش کردم.

شب حدود یک یک و نیم روشن کردم دیدم خواهرم دوباره یه پیام داده که چرا جواب نمیدی کجایی و یه کم غر زده.

منم یه پیام بلند نوشتم براش از دست همه ی شما خاموش کردم.

توهم فکر اینی به شوهرت زنگ نزنه.

به من چه بهتون زنگ میزنه. چرا به بابام زنگ نمیزنه ؟ چون شما خودتون سرتون درد میکنه جوابشو بدید . اگه ناراحتید که زنگ میزنه جواب ندید دیگه حق نداری به من بگی.

بابا ذله شدم همش غرشو به من میزنن.

اونسری زنگ زده بود میگفت سیاوش زنگ زده شوهر من گفته قبض گاز و برق به اسم مینا بوده بعد رفتنش دیگه نرفته دنبالش درستش کنه الان قطعش کردن من یه اب گرم ندارم حمام برم، بعد ابجیم به من میگه بهش زنگ بزن بگو به شوهر من چه ربطی داره :/

آی شوهر من الان ناراحت شده داره براش غصه میخوره ...

 

من اون روز زنگ زدم. سیاوش میدونست من به شرکت گاز زنگ زده بودم و گفته بودم اون حساب دیگه مال من نیست و ادم دیگه ای تو اون خونه زندگی میکنه.پولش رو هم شریکی با خودش پرداخت کرده بودم. نمیدونم چرا زنگ زده بود اینجوری گفته بود.البته میدونم. برای سری پیش منچستر رفتنم بود. میخواست به یه بهانه ای زنگ بزنه مطمئن شهمن منچستر و خونه ی خواهرمم.

دیگه وقتی بهش زنگ زدم خیلی هم شاد و شنگول بود و گفت نه فقط دکمه ی آبگرم کن خراب شده بود الان درسته :/

بابت همه ی اینها بریدم.

گفتم دیگه به من ربط نداره اون زنگ میزنه بهتون و دیگه به من نگید.

حالا کلی تهدید هم کرده از من شکایت میکنه و بچه رو میگیره.

یه بار در این مورد حضوری باهاش حرف زدم، گفتم بذار کوروش کمی بزرگ شه اگه خواست بیاد پیشت بمونه من جلوشو نمیگیرم پا رو قلب خودم میذارم. ولی الان که تا ساوه بودیم نود و نه درصد با من بود . شمال رفتیم سه سال تنها با من زندگی کرد. اومدیم اینجا اینهمه چالش گذرونده و داره میگذرونه به نظر تو کنار من آرومه یا تو ؟؟ گفتم به کوروش فکر کن. میفهمم هفته ای یه بار دیدنش ممکنه سخت باشه ولی بیا به کوروش فکر کن نه خودت. تو حاضری از من بگیری بچه نابود شه ؟  حالا میبینم ظاهرا که حاضره

الان حدود دو هفته است غیبش زده. برای دیدن کوروش پیام نداده حتی . و من نمیدونم اینکه یه هفته میخواد چند بار بیرون بریم و چند هفته غیب میشه برای بچه ام مساله ای داره یا نه .

کوروش داغون شده. حس میکنم از اون چند باری که متوجه دعوای ما شده قاطی کرده . بعد اون بیرون رفتنه که گفتم باباش بغلش کرده و بود و سر من داد میزد یه چند روزی دچار خود زنی شد دوباره.

باز از مدرسه اش شروع کردن زنگ زدن.

الان بهتره دیگه نمیزنه ولی اصلا کوروش نرمال من نیست.

من متوجه اضطرابش و خشمش هستم.

متوجه هستم که محبت رو پس میزنه . متوجه هستم که پشت گریه هاش یه دلیلی جز رسیدن به خواسته ایه که مثلا برای اون گریه میکنه.

بخدا با گوشت و خونم میفهمم ولی دستم کوتاه از درست کردنشه. خودم خیلی خرابم. روانشناسش یه بار بهم گفت هیچوقت وقتی خودت خوب نیستی انتظار بچه ی سالم نداشته باش.

ولی من خوب نیستم. منم بی اندازه خشمگینم.

دست خودم نیست.

اصلا نتونستم این جدایی رو هضم کنم. حس میکنم از خواب بیدار شدم و یهو دیدم زیر اوارم . حس میکنم سالها خودم رو به خواب زدم چون سیتوش رو دوست داشتم. دوست داشتن کسی رو دوست داشتم.

من میدونم خودم هم همچین مالی نبودم شاید. زن واااووِ همه چیز تموم عاقلی نبودم. عشقم بهش دست و پاگیر بود.کارهام برای درست کردن زندگیم اشتباه بودن ولی بخدا داشتم فکر میکردم اگه سیاوش دل داده بود که درستش کنیم راه درستشم پیدا میکردیم.

گاهی حس های خوبی که داشتم جلو چشمم میاد ولی این چند روز اخیر همش احساسات بدی که تجربه کردم میاد.

حتی اتفاقاتی که برای ده سال پیشن.

یه روز با هم بیرون بودیم. ده سال پیش. تو ساوه.

من برای تولدش یه بشقاب سفارش داده بودم که عکسش روش بود. بیرون از هم جدا شدیم و قرار شد من برم خونه.اون بره نمیدونم کجا. مثلا همو دوست داشتیم. کمتر از یه سال بود عقد کرده بودیم.

جدا که شدیم من رفتم اول بشقاب رو تحویل بگیرم.

گرفتم.

شاد و شنگول برگشتم خونه.

پشت سر من رسید و بنای داد و فریاد گذاشت که کدوم قبرستونی بودی .نگفتم بهش. میترسیدم ازش .من بابت سخت گیریای وحشیانه ی مامانم عادت داشتم از کاری که اشتباه نیست هم بترسم.

داد و بیداد کرد که من تعقیبت کردم. دیدم رفتی فلان پاساژ. دیدم رفتی مغازهی فلان اقا. تو خرابی و .....

 

رفتم بشقاب رو اوردم نشونش دادم . با گریه میگفتم من برای تو رفتم هدیه بگیرم با اون اقا چه کار دارم آخه....

 

میدونی؟ من هزاران خاطره ی اینجوری دارم. حالا حس تحقیر اون موقع ها دیوونه ام میکنه. اینکه بی عرضه بودم دیوونه ام میکنه. اینکه بارها ازش شنیدم تو خرابی و میخوای کثافت کاری کنی و تعقیب شدم و گوشیمو تقدیم کردم برای چک شدن و شماره های گوشیم برای کاراگاه بازیاش ته سال نامه اش نوشته شدن منو دیوونه میکنه. خوار بودنم دیوونه ام میکنه. اینکه چه مرگم بود دوستش داشتم منو دیوونه میکنه.

اینکه اینهمه دیر جون به لب شدم دیوونه ام میکنه.

من اینها رو فراموش نکردم. هرچند که به مرور خیلی کمرنگ تر شدن این حرف ها و اخلاق هاش و خیلی خوب بودیم با هم گاهی...

ولی اینکه الان میگه نمیدونم برای چی رفتی و من میگم همه چیز از اولش اروم اروم خراب شد و درک نمیکنه دیوونم میکنه.

منو این که قبول کردم از بغل دست پدری که میگفت رو سریتو شل تر کن میای با من بیرون چه خبره میپیچی دور خودت ، تو زندگی با شوهرم با حس تحقیر درونی برای خوشامد اون ساق دست بپوشم برم دانشگاه ،ارایشم تو کوچه جلو سرویس شرکت که همکارام توشن پاک شه دیوونه میکنه.

اخرین بار این مدل چیزها برای وقتیه که من ایران بودم و کلاس سنتور میرفتم. داشتم قدم میزدم تو انزلی .خیلی حس عاشقونه ای داشتم. تصویری بهش زنگ زدم. داشتم دور سرش میگشتم، قوربون صدقه اش میرفتم. دو تا پسر از کنارم رد شدن یکیشون گفت چقدر خوشگلی شما...  روزگارم سیاه شد. شروع کرد داد و بیداد. قهر و دعوا ... میگفتم چرا به من بد میگی . میگفت تو بیخود میکنی مانتو جلو باز میپوشی. میگفتم این مانتو رو خودت بودی با هم خریدیم باز مزخرف میگفت...

از مینایی که اون سالها زندگی کرده متنفرم. ازش عصبانی ام . این باعث میشه کلا رفتارم خوب نباشه وقتی لازمه. یعنی خیلی خوبم. ارومم مهربونم ولی خدا نکنه یه چیزی اشتباه پیش بره. میفهمم دارم از شدت خشم پاره پاره میشم.

چند روز پیش کوروش کارتون میدید. گفتم این آخریشه. ولی موقع خاموش کردنش شروع کرد جیغ و داد . به خودم اومدم دیدم دارم داد میزنم و گریه میکنم که بسه ما با هم حرف زده بودیم ... ولی نمیفهمیدم چرا من داد میزنم و گریه میکنم. از اون روز خیلی توی خودم رفتم تا به اینجا رسیدم که بابا جان من این جدایی مثل استخون تو گلوم مونده و هرچی سیاوش بیشتر خودشو به مظلومیت و من عاشق مینام و نمیدونم برای چی رفته بازی میزنه من خشمم بیشتر هم میشه.

هیچ نمیدونم چرا نمیشه بریم جدا شیم. چرا حتما من باید برم شکایت کنم هزینه کنم انتظار بکشم در به در شم ؟؟ چرا اخه

 

دلم خیلی پر درده. نمیگم دل بسوزه برام. ولی شدیدا حس تنهایی دارم.اینکه انگار کنی تنهایی و باید کاراتو خودت پیش ببری خیلی فرق میکنه با این که واقعا واقعا تنها باشی.

من اینجا واقعا تنهام.

هفته ی پیش با خواهرم و شوهرش هم درگیر بودم. تو همون گیر و دار مساله سیاوش دو روز بعدش شوهر ابجی یه پیام داد بهم ایننن هوا .

که آرررره تو خیلی بی شعور و نفهمی . بایت اینکه چند هفته یه بار میای خونه ی من اسباب زحمت فراهم میکنی و میری ، رفتی زنگ نزدی من یه تشکر کنی.

حالا این رو ننوشتم نفرت پراکنی کنم بچه ها خونتون نجوشه.چون من بخشیدمش .

حتی همون لحظه که خوندم پیامش رو اون قدر ناراحت نشدم. روزی که از خونه ی سیاوش رفتم یه عالمه پیام نامربوط بهم داد که من اونجا قلبم ازش شکست. اینکه اصلا رو من و خواهرت حساب نکن خیال برت نداره اینجا حمایتت میکنیم. از این به بعد فقط بدبخت و افسرده میشی و کلی حرفای زشت دیگه. من اون روز مردم حرفهاشو خوندم. ولی اینبار نه. حتی جوابش رو ندادم. فقط بلاکش کردم. چون اون سرش برای دعوا و بی ادبی درد میکنه. من اما نازک دل شدم . حوصله جنگ ندارم.

دو روز دیگه اش خواهرم زنگ زد که ما بخاطر تو دعوا کردیم و من زندگیم فلانه و تو بهش زنگ بزن یه بهونه بیار که چرا زند نزدی.

منم گفتم من زنگ نمیزنم شوهر تو بی شخصیته اصلا جوابشو نمیدم.

دوباره دو روز دیگه اش زنگ زد .انقدر حرف زد که من به هق هق افتادم. چرا بلاکش کردی. داره آتیش میگیره. چی میشه با هم بخاطر من حرف بزنید. گفتم عزیزم تو برای من عزیزی اما ازم نخواه خودمو پیش شوهرت خوار کنم. من دیدن تو اومدم دیدن بجه هات اومدم.بخور بخواب هم که نکردم .میتونست پیام بده بگه مینا خیلی بی معرفتی بی خبر رفتی . نه که منو بشوره .من اصلا قد خم نمیکنم جلوش .ارتباط تو هم به تو ربط داره .خونه تم دیگه نمیام. میام منچستر خودتو میبینم ولی خونه ات نمیام.

ولی دیگه انقدر خواهش کرد که من چه کنم؟ خواهرمه. اونا منو دور میندازن من که نمیتونم. میدونم وسط جهنم زندگی میکنه و شجاعت نجات خودش و بچه هاشو نداره. چه کنم اگه یه درد ازش کم نکنم؟

بهش گفتم باشه از بلاک درش میارم ولی از من بابت اینکه خواهرمی باج نگیر.

بابت این میگم من تنهای تنهام . اینم خانواده ای که دارم . ولی خوب میگم شاید خدا میخواد من قوی تر بشم ،رو پای خودم باشم. این آرومم میکنه.

خلاصه که خیلی دو هفته ی بد پر گریه ای گذروندم.

 

از حمید بگم ؟؟؟ با هم حرف میزنیم. خیلی زیاد. بهش میگم من عاشق تو نیستم اون میگه ولی من هستم.

من از دور تماشاش میکنم تا زمان صداقتش رو و نیتش رو برام اشکار کنه.

وقتی گریه میکنم با من گریه میکنه. واقعا گریه میکنه . بعد میگه تو تنها نیستی من هستم.

چندین نفر اینحا بهم پیام دادن تو تا رسما طلاق نگرفتی فقط اون اسم تو شناسنامه ات دلیل محکمیه که نباید ارتباطی با کسی داشته باشی.

من اینجا صادقم. شما هم میشه صادق باشید ؟

اگه تو شرایط من بودید ، یکی اینجوری پر شور حضور میداشت. با تمام قوا میگفت هستممممم.همه کار برای خوشحالی تو و کوروش میکنم.

هشت صبح زنگ میزد میگفت یه لحظه بیا جلو ساختمون کار واجب دارم بعد میدیدید با دسته گل و قهوه برای صبحانه وایساده فقط بهت بگه صبحت بخیر ،

یکی که وقتی تو داری تو پارک زار میزنی با دیدن یه پدر که بابچه اش فوتبال بازی میکنه بگه من نوکر کوروش هستم خودم میام باهاش فوتبال

یکی که ببرتت جاهای خوب شهر رو بهت نشون بده باهات معاشرت کنه حرف بزنه هر برنامه و مهمونی که تو توش نیستی و کنسل کنه

یکی که ببینه چی دوست داری بخوری چی دوست داری بپوشی برات تهیه کنه

یکی که رفته برای خودش خرید کنه ببینی برای بچه ات هم لباس خریده اونو خوشحال کنه اسباب بازی خریده اونو خوشحال کنه باهاش دزد و پلیس بازی میکنه و دور سرش میچرخه

 

خدایی خدایی خدایی میرفتید فکر میکردید عه وا من یه اسم تو شناسناممه این که الان من با این بیرون برم حرف بزنم فلان اشتباهه؟؟

 

من از خودم راضی ام. صادقم باهاش. بازیش نمیدم. و صادقانه ترین چیز اینه هرچقدر میل استقلال در من هست یه لذتی از تمام این کارهایی که میکنه هم میبرم. از اینکه کسی باشه بهش شبونه زنگ بزنم بگم کوروش تب داره بره دارو بخره بیاره

از اینکه یکی بره برام باقالی بخره بپزه ابغوره و نمکشم بزنه و بیاره در خونه ام

از اینکه منو با آدمهای خوب آشنا کنه

از اینکه بگه نگران هیچی نباش

از اینکه منو تو منگنه نمیذاره که اررره تو باید با من رابطه داشته باشی قول و قراری با من بذاری

 

 

 

خلاصه که اینجوری .

 

بچه ها برای دلم که آروم بگیره . برای خشمم که از بین بره . برای رابطه ام با کوروش که ترمیم بشه . برای سلامت روان پسرم.برای اروم گرفتن سیاوش. برای بی دردسر جدا شدنم.میشه دعا کنید ؟؟؟

 

 

دوستتون دارم. تک تکتون رو

۲۹ نظر

May 16

بچه ها جونم سلام

مدت اخیر یک مقدار شدیدی احوالم دچار بی‌ثباتی و غم شده بود.

خیلی عجیبه حداقل دوازده روز مونده به پریودم علائم روحی و جسمی ام خودشون رو نشون دادند و دیگه با خاک یکسان شده بودم حالا از دیروز کمی بهترم ولی با این حال کاملا حس می کنم یک دوره‌ای داره میگذره که من توش به لحاظ روحی بالا نیستم.

فقط سعیم اینه که تعادلم را نگه دارم .

کورس مترجمیم کنسل شد و من یه روز کامل براش عزا گرفته بودم تا اینکه فکر کردم بابا این راهی که خودم ازش دور نمیشم شاید خدا این طور خواسته برام و به صلاحم باشه چون هیچ علاقه و عشق هم بهش نداشتم واقعاً و فقط برام یه گریزگاه به سمت گرفتن یک شغل آنلاین بود .

ولی خوب بعد از مراسم عزاداری فکر کردم به جای وقت گذاشتن برای اونم میتونم به چیزهای دیگه فکر کنم.

پول هم به وقتش میاد دیگه. الانم گرسنه نموندم که

یه روز میام همینجا مینویسم که دارم خونه میخرم ،ماشینمو عوض می کنم، سرویس طلای مورد علاقه امو سفارش دادم ،برای سفر به یونان بلیط خریدم و رویاهام دارن دونه دونه محقق میشن.

با سیاوش اصلا خوب نیستم یعنی نمیزاره که باشم انقدر رو مخم میره که حد نداره مائده گفته از این به بعد دیگه فقط حرفی که باهاش میزنی باید در مورد توافق طلاق باشه.

پری روز کوروش رو برده بودیم بیرون. در حالی که پسر تو بغلش بود وسط خیابون شروع کرد با عصبانیت داد زدن.سر اینکه گفتم دوره ای با دوستام کله پاچه میپزیم و جمع میشیم یه طرف میخوریم.

هر چی تو دهنش بود گفت یعنی .هر چی هم گفتم جلو کوروش جلو خودت رو بگیر انگار آب تو هاون کوبیدم.باز اون حس تنفری که تو روزهای همخونگی اینجا برام ایجاد شد رو تجربه کردم. بعدش باز خودم رو آروم کردم.

من که میدونم اگه ایران بودم سیاوش حسرت دیدن کوروش رو به دلم میذاشت. اینو روش قسم میخورم یعنی. میدونم برای عذاب دادن من از هیچ کاری دریغ نمیکرد. مثل همون سالی که متارکه کردم .... خسته ام یعنی. به این فکر کردم بهش بگم برای دیدن کوروش برا قانونی اقدام کنه یه ذره بدو بدو کنه. نه که مثل هلو بچه رو ببرم این بلا رو هم سرمون بیاره. به من چه آخه ؟

فقط حیف من فقط حرف میزنم. باز میدونم هفته ی دیگه که پیام بده باز میگم بچه شه بذار ن ببرمش ببینه.

یعنی چشمم میبینه اون روز رو که توافقی جدا شیم ؟؟

دوست دارم یه روزی بیاد بگم بچه ها دارم تو خونه مهمونی طلاق میگیرم

ویسکی خریدم و غذا از بیرون سفارش دادم و اکیپمون میان بزن و برقص میکنیم .

راستش یک رویایی که دارم اینه که شهرهای انگلیسو با کوروش بگردم .سفرهای مادر پسری !

شاید هم برای همین تابستون یه برنامه بزارم اگه از نظر مالی اوکی بودم.

کوروش نفسمه.پری روزها داشتم به حمید میگفتم تو سینم انگار دلی ندارم دیگه. یعنی اصلاً تو حال و هوای اینکه بتونم یه روز کسی رو واقعاً دوست بدارم نیستم .حتی تا دو ماه پیش هم این حس رو نداشتم ها ... ولی الان حس می کنم روز به روز این حس قوی تر میشه.

اینکه نخوام تو قالب یه رابطه همیشگی قانونی که یکی ۲۴ ساعت پیشم باشه و اصلاً مدل زندگی منو عوض کنه قرار بگیرم

تنها کسی که قلبم براش پرشور میتپه کوروشه.

 

در مورد حمید هم بزارید یه پرانتز باز کنم همینجا یه چیزی بگم و پرانتز رو ببندم.

من احمق میشم گاهی. دروغ چرا بیشتر اوقات.

بابت تمام محبت هایی که می کرد به من چند بار تو چند ماه گذشته ازش پرسیدم که از من خوشت میاد؟ گفته بود نه تو رفیق منی .

برای من هم این بود. رفیق !

خیلی هم باهاش صمیمی شدم.

این روزا میگه اون وقتهایی که پرسیدی ترسیدم بهت بگم آره ترسیدم قاطی کنی همین بیرون رفتن ها قرار های صبحانه هم از بین بره .

میگه الان هم بهت فشار نمیارم حالت خوش نیست درک می کنم ولی بدون که من برای اینکه تو و کوروش تو رفاه باشید و بخندید همه کار میکنم.

بعد من الان که فکر می کنم همیشه گفتم حمید برادر منه خجالت میکشم :/ 

به مائده که گفتم گفت زمان همه چیز رو برات مشخص  میکنه.

تاکید کرد وارد رابطه جن*سی نشو تا یه مدت طولانی. ولی تو همین مهمونی‌ها و رفت و آمدها  بشناسش.

منم هیچ حرکتی نمیکنم. خیلی ساده بهش صادقانه توضیح دادم حسم اینه.آدم مناسبی برای رابطه نیستم.برنامه ام فقط جلو رفتن و کیف کردن با کوروشه... اگه الان هم میریم و میایم چون من رفاقت و پر کردن وقتمو میخواستم. شاید یه سال دیگه همینا رو هم نخوام.

فقط دعام اینه به سمت خیر و خوشی برم.

 

ولی خوشحالم از اینکه خودم اولویت زندگیم شدم بالاخره و کوروش عزیزم هم ...

امروز تو پارک بازی می کرد یه پسر شوت محکم زد به توپ و کوروش فوراً گفت: Oh my goodness!!

یعنی نمیرم براش ؟؟

امروز که می بوسیدمش حس کردم صورتش آب شده دلم آب شد خوب غذا نمیخوره واقعاً دارم دیوونه میشم باهاش .

بچه ها یه چیز دیگه هم بگم به هر وسیله ای نگاه می کنم اسمشو میزارم وسیله های دوره سیاوش واقعاً دلم میخواد یه چیز های جدید داشته باشم که منو یاد اون نندازن.

ساعت های جدید. زیورآلات جدید و دلم بی اندازه کفش ساده مشکی پاشنه بلند میخواد

یعنی من اسکول ترین آدم توی مهمونی هام. همیشه بین دخترای جینگیل قرتی دارم پابرهنه میچرخم:/

دخترامون یکیشون که دوست کالج من بود دو نفر دیگه هم دوستای اونم با دوتا دختر رومانیایی ها آشنا شدم که نمیدونم باز تو مهمونی های آینده میبینمشون یا نه. یکیشون شوهرش ایرانیه.

این اکیپ رو دوست دارم کاش منم خونم نزدیکشون بود اونا با هم باشگاه و استخر و همه جا میرن.

وقتی شماره ثبت نام برای خونه بیاد منم اون محلو انتخاب می کنم حتماً .

همین ها دیگه.

دوستتون دارم بچه ها

من همیشه سعی کردم اینجا خودم باشم و بی نقاب و با صداقت حرف بزنم. خوشحالم امروز هم این جرأت را دوباره بدست آوردم

کم یا زیاد خوب یا بد شخصیتم فعلاً اینه.

تنها چیزی که الان بهش افتخار می کنم اینه که تلاشم برای آدم بهتر شدن رو ادامه میدم .

ماچ به همتون

۱۰ نظر

7th of May

سلام سلام سلاااااممممممممم.... برید کنار که مینا بعد نود و بوقی اومد.

 

جونم براتون بگه که الان اینجا حدودا دوازده شبه که من نشستم و در تلاشم طلسم این وبلاگ رو بالاخره بشکنم و یه دستی به سر و روش بکشم.

دلم تنگه برای قدیم ها. چقدر وبلاگ خوب بود . من هنوز نمیتونم باور کنم از رونق افتاده باشه.همش به خودم میگم من دیر به دیر میرم ولی روال وبلاگ همون روال قدیمه و آب از آب تکون نخورده...

یکی از بزرگترین پشیمونی های زندگیم میدونید چیه ؟

اینکه وبلاگ قبلی رو ترک کردم.

همیشه با خودم میگم حیف اون رونق و اون دوستها ... واقعا حیف . هععععییی

 

جونم براتون از اوضاع و احوالم بگه که بد نیستم.

مثل قبل پر انرژی و پر از امید و ایمان نیستم ولی خوب بد نیستم، میگذرونم دیگه...

گاهی با بی قراری ، گاهی با دلگرفتگی ، گاهی با صحبت کردن با خودم ، گاهی با دعوت خودم به صبر ، گاهی با زدن خودم به بی عاری...

میگذرونم.

تو این مدت با دوستهای دیگه هم آشنا شدم و حداقل سه بار مهمونی رفتم. خیلی بهم خوش گذشته. یعنی اگه با یکی آشنا شم که بچه ی هم سن کوروش داشته باشه دیگه کلی خوشحال میشم.

 

احوالم با سیاوش یه کم بد بود این مدت.یه چند باری دعوا کردیم که الهی من بمیرم ولی یه بارش رو که غرق بحث باهاش بودم کوروش گویا گوش میداده. الان تو ذهنش مونده و وقتی بهش اشاره میکنه قلب من هزار پاره میشه... چرا اینجوری شد آخه ؟؟؟

خدایا کمکم کن کوروش عزیزم رو به سلامتی عبور بدم از این مرحله.

خدایا کمکم کن بتونم از احساسات پسرم مواظبت کنم.

کمک کن مامان خوبی باشم و سیاوش هم براش پدر خوبی بشه و بتونم با اعتماد کامل بچه رو بسپارم دستش گاهی که با هم یه وقت مفید بگذرونن.

خبر جدید دیگه اینکه هفته ی پیش مساله منچستر رفتنم جور شد.بهم زنگ زدن گفتن تا هفته ی آینده میتونی بری. ولی خوب من پشیمون شدم.

یک اینکه وسط مدرسه ی کوروشه و من اصلا دنبال این جوری عجله ای و هول هولی رفتن نبودم.

دو اینکه باز باید میرفتم یه اقامتگاهی مثل همین که الان هستم و حقیقتا اصلا حوصله ی چالش از این دست ندارم.

 

خدایی من هی میگم این هم خونه ام خیلی آدم خوبیه ولی من دارم باهاشون دیوونه میشم دیگه.

یعنی واقعا نمیفهمم چجوری یه خانواده میتونن اینهمه غیر پاکیزه باشن. شلخته نه هااااا . اون هیچ  ...

من واقعا هفته ی پیش دوبار از کارهاشون که زندگی رو به کثافت کشیده تو اتاقم گریه کردم.الان هم سعی میکنم کمتر ببینمشون همش تو اتاقمم. از طرفی خوب اونا شلوغی های کوروش رو تحمل میکنن و دلم نمیخواد باهاشون یکی به دو کنم .از طرفی میترسم بگم بدتر شه اصلا.از طرف دیگه بعضی چیزها خیلی بدیهی هستن من نمیدونم چرا باید بگم من؟؟

بخدا من بیصبرانه منتظرم خونه بگیرم و از این جا برم.

 

خبر جدید دیگه اینکه من یه دوره ی تحصیلی در جهت مترجم شدن دارم میگذرونم.

بچه ها من دهنم سرویس شده.

واقعا هااااا

ببین از سه شنبه تا جمعه هر روز کلاس های طولانی دارم. تکالیف سنگین دارم.

آخر هفته یه مهمونی آیا بریم آیا نریم ولی به هر حال چون کوروش مدرسه نیست من کل روزم بدون اینکه خلوتی از برای خودم داشته باشم میگذره .

میمونه یه دوشنبه صبح تا ظهر که فعلا خالیه...

باز همش به خودم میگم مینا تحمل کن.این سختی رو میگذرونی اما بی جهت نیست ،حداقل به جایی میرسوندت. و امیدوارم که همینطور بشه .چون که خیلی خسته ام.

گاهی برای اینکه یه کم تفریح و عشق و حال قاطی روزام بشه از استراحتم میزنم حتی و میدونم هم که اینم راه خوبی نیست اما خوب به این خلوته و دیدن دوستا و تفریح هم احتیاج دارم واقعاً.

 

بچه ها خواهش میکنم برای من دعای خیر کنید. هم زود خونه بگیرم هم درگیری با سیاوش تموم شه....

 

 

هم اینکه خدا صبر و انرژی به من بده. عاقبتم خیر شه. بالا برم .

 

همینا دیگه

ساعت شده دو

برم بیهوش بشم دیگه.فردا میخوام تا لنگ ظهر بخوابم .

 

 

راستی کوروش عزیزم هم پنج ساله شد.

پری روز که جلو در بودم و میخواست رد بشه گفت :"مینا لطفا اون باسن گشنگتو بکش کنار من میخوام رد شم"😂

یعنی میخوام بگم اینقدر بزرگ شده :))

تولد بازی اصل کاری رو که دپ هفته زودتر توی منچستر برگزار کردیم و اینجا هم تو روز تولدش با پدرش بردیمش بیرون تولد یازی کردبم.

خدا دل هممونو بزرگ کنه .

 

میبوسمتون عشقا. مرسی که همراهید

 

 

 

 

۱۲ نظر

9th April 2022


امروز نشستم یه پست نسبتا طولانی نوشتم اما چه کنم که در یه حرکت بسیار ناشیانه به ملکوت اعلا پیوندش دادم و دیگه اون لحظه نتونستم بشینم و دوباره بنویسمش.
حالا دوباره گفتم بنویسمش.هر چند که تقریبا همه تون باید خواب باشید الان.چون حالا که من خزیدم توی تختم ساعت ایران حدود چهار صبحه!

ولی خوب این باشه قاقالی لی  صبح شنبه تون‏ :

از سیزده به در شروع میکنم که
روز دلگیری بود.توی مناسبتهای ایرانی یکی چهارشنبه سوریه و یکی سیزده به در که من هر کجا باشم دلم پیش بابامه.
بابام که پایه ترینه و برف و سیل هم از آسمون بیاد همیشه این مراسم رو دوست داره به جا بیاره.
راستش جدیدا دلتنگی بابا اذیتم میکنه.شاید به اینکه دیگه کسی رو بعنوان مرد کنارم ندارم که اون آغوش و محبت پدرانه رو درش جستجو و ازش دریافت کنم هم نامربوط نباشه.
تا حالا نشده بود سیاوش کمر منو ناز کنه من نرم به کودکیم...
به اون موقع که سرمو میذاشتم رو پای بابا و اون دستشو میکرد تو لباسم و پوست کمرمو با انگشتای مهربونش نوازش میکرد تا بخوابم. ‎‎‎‏‏
دلم برای سیاوش هم تنگ میشه یه چند روزیه. میدونید من با تمام وجودم شهادت میدم که طلاق و جدایی از یه ازدواج که توش یه تاریخچه ی دوست داشتن هم باشه یکی از منفورترین اتفاقاتیه که میتونه برای هر آدمی بیفته.
بعد من به این احساساتی که دچارش میشم نگاه که میکنم بیشتر دلم برای سیاوش ،برای الانش یعنی، میسوزه.
چرا؟
چون که با من زندگی کرده بود.با منِ مجنونِ احساساتی که سرش رو به دامن میگرفت و تا دستاش کار میکرد ناز و نوازشش میکرد.
با منی که تا میخوابید روی بدنش با خودکار شعرای عاشقانه مینوشتم.
با منی که کاغذ شعر میذاشتم توی جیبش توی کفشاش روی آیینه ی خونه و پایینشون رو با لب های رژ زده بوسه میذاشتم براش.
من انقدر این بخش عاشقانه ام قوی بود که الانم میتونم برای همون حس ها گلوله گلوله اشک بریزم.
بدی هامم بودن. صد در صد بودن. و الان به اونها هم نگاه میکنم و حواسم بهشون هست که یادم نره چه بخش هایی در من تغییر میخواد.
حالا اینکه میگم دلتنگی میکنم همینه ها.یادش میفتم.که در دسترسم بود.یاد بدنش که نوازش میکردم میفتم و اون حس زیر انگشتهام گر میگیره انگار .یاد اخلاق های خوب اون میفتم.یاد بیرون رفتن هایی که ازشون لذت بردم. بعد گریه هام ولو میشن.
فقط چیزی که نجاتم میده این سه تاست :
یک اینکه ایمان دارم دردهایی که با هم کشیدیم و زخمهایی که به قلبمون خورد و عشق رو بی مقدار کرد خوب شدنی نبودن.
دو اینکه احساس پشیمونی و عذاب ندارم به هیچ وجه.
سه اینکه دلایلم رو با خودم مرور میکنم. اینجوری میگم پس تصمیمم درست بوده و این درد رو باید تا حدی کشید و به سمت آروم شدن هدایتش کرد.

داشتم سیزده به در رو میگفتم که دلگرفته بودم...
عصرش رفتیم مهمونی .به صرف بازی پاسور و گل یا پوچ و اسم فامیل و شام.
وقتی برگشتم احوالم بهتر بود.
این پسر که توی پست قبل گفتم دوستمه... اسمش حمیده.
خدایا خیلی خوبه. حس خانواده و برادر طوری میده.
به قول خودش هم چند تا پیراهن تو انگلیس بیشتر از من پاره کرده.خلاصه که خوبه بودنش. این هفته یه بار ماهیچه پخته برام آورده،یه بار باز ماکارونی،یه بار باقالی پخته چون که کوروش فاویسم داره و من نمیتونم بپزم. بعد شاهکارش میدونید چی بود؟ یه شب گفتم من نمیدونم فردا برای کوروش چی بپزم خسته ام و صبح باید زود بیدار شم.همون موقع برداشت کوکو سیب زمینی درست کرد فرداش هشت صبح آورد دم مدرسه کوروش....
ای خدااااا آخه خوب چی بگم من؟
منم براش یه آش رشته درست کردم که میگفت منو بردی پیش مامانم.یه بارم الویه درست کردم.یه چند تا وسیله هم میخواست برای خونه اش من براش خریدم.
خوب من واقعا باید به شکرانه ی این رفاقت که سالمه که خوبه باید چی کار کنم؟
فرداشب هم میریم مهمونی . صاحب کارش مهمونی داره. نه از اون مهمونی هاااااا . خودمونیم.یعنی اونا خودشونن منم با دوست کالجم نیلوفر میرم .اصلا انتظار نداشتم ازش بخوام بیاد و قبول کنه.اما قبول کرد .
حالا من تصمیم گرفتم مطلقا مشروبی جات نخورم اونجا .البته اگه سرو بشه!
ولی هنوز موندم چی بپوشم (:
این اولین باره دارم جای غریبه میرم مهمونی و راستش یه استرس ریزی هم دارم. اما خوب میدونم جای بدی نیست قطعا .چهار تا آدم محترم هستیم‌ همین.
دیگه چی بگم؟
تعطیلات کوروش شروع شده از امروز. دو هفته به مناسبت عید پاک... منم که تعطیلم و وای دلم میخواست هوا یاری میکرد میرفتیم یه کم با پسرکم میگشتیم کیف میکردیم.
تولدش هم که چهارده اریبهشته ولی من احتمالا ده دوازده روز دیگه براش میگیرم. چون که اون موقع منچستر هستیم و من دلم میخواد اونجا براش جشن بگیرم که بهش خوش بگذره.
خوب ساعت به وقت ایران شد چهار و نیم صبح و من هم دیگه میخوام بیهوش شم اینجا.
روی ماه تک تکتون رو میبوسم و دوست دارتونم.

 

 

۱۱ نظر

اولین روز ایپریل

دوشنبه روز بعد از نوشتن پست قبلیم بود و از وقتی چشمامو باز کردم تلاشم این بود ببینم چی بنظرم میرسه برای نوشتن تو وبلاگ که هم خوندنش لذتبخش باشه هم موتور نوشتن منو روشن کنه.
اولین چیز بهار بی نظیر اینجا بود. یه خوبی و دلبری اینجا درختهاشه. ببین مثلا تو خیابون ها پر از درختهای گیلاس و سیب و یه چیز دیگه است که به نظرم از خانواده ی هلو اینا باید باشه. بعد خوب فکر کن ؟؟ اینکه هر طرف سر میگردونی یه درخت به شکوفه نشسته اصلا جگر آدم رو حال میاره.
دیگه کوروش رو که گذاشتم مدرسه هوا هم که عالی بود و من زدم بیرون .
رفتم یه کفش تابستونی و دو تا اورال خیلی خوشگل برا خودم خریدم .یه آبکش برای خونه و یه زیر انداز خفن برای پیک نیک رفتن.
وای بچه ها من بال بال میزنم برای روزی که خونه داشته باشم برم براش یواش یواش خریدای حسابی بکنم. چه بشقابا و ظروف خوشگلی اینجا هست...
دیگه رفتم کافه و یه چیزی هم خوردم و ظهر شده بود که برگشتم خونه و یه اپوینتمنت (دیدار فلان) با یه خانم ایرانی داشتم که به تازگی اومده تو قسمت اداری این ساختمونی که من توش زندگی میکنم کار میکنه و از وقتی فهمیده من ایرانی ام رفته پرونده ی منو بررسی کرده. بعد فهمیده اینها کارای منو اشتباهی انجام دادن و در واقع من از همون سه ماه پیش میتونستم برای خونه دولتی ثبت نام کنم در حالی که اینها بهم گفته بودن من حتما باید یه سال صبر کنم تا بعدش تااااززززه بتونم ثبت نام کنم!
بعد هم یه عالمه برام حرف زد و نصیحتای خوب خوب کرد و بعدم گفت میتونه کمک کنه من اینجا خونه موقت بگیرم.و کارای ثبت نام خونه رو هم برام مجدد انجام بده که من مجاز بشم درخواست بدم.
حالا من بهش گفتم دست نگه داره تا هفته ی آینده که ببینم درخواست منچستر رفتنم چی میشه...
هر چی پیش بیاد قطعا خیره و من براش جشن میگیرم...
دیگه کوروش عزیزم رو که از مدرسه برداشتم ، خونه بودیم تا حمید (همین پسری که دوست منه اینجا) زنگ زد برم دم در .دستش درد نکنه آچار آورده بود و دوچرخه کوروش رو درست کرد. (کمک چرخ هاشو نصب کرد). بعدم یه قابلمه دمی گوجه برامون آورده بود و سالاد .
هفته پیش هم یه قابلمه ماکارونی آورده بود. قراره منو با زنهای دوستهای متاهلش و یه خانم دیگه که مثل من دوستشه هم آشنا کنه. اینو خیلی دوست دارم اگه موندگار شدم اینجا.
صبح سه شنبه کوروش رو به زور از خواب بیدار کردم. چه صبحی هم بود. سراسر مه ... یعنی قشنگ مثل تو فیلما :)
اردو داشتن. قرار بود برن یه مزرعه ی نمیدونم چی چی :)
دیگه منم برگشتم خونه و برنامه ام انجام دادن کلی کار بود اما یه عالمه با نفیسه و زهره چت کردم به جاش. بعدش اتاق رو دسته ی گل کردم.بعدم غذا پختم و برای حمید هم فرستادم.
اتاقمون بی اندازه کوچک و تنگه بچه ها اما خیلی با صفاش کردم.
یه دریم کچر از جنس صدف زدم دیوار. چند تا پرنده ی شیشه ای جلو پنجره ای ان که گلهام رو چیدم پشتش. چند تا هم پرنده ی شیشه ای وسط اتاق از سقف آویزونه...
یه قالی با تم نارنجی هم وسط اتاق پهنه...
رنگ پرده ها هم آبی کاربنیه . خلاصه که خوبه . دوست داشتنیه و منم حد اکثر تلاشمو میکنم که همیشه مرتب بمونه که انرژی جریان داشته باشه .
چهارشنبه هم کلاس ریاضی داشتم و رفتم.قبلش رفتم دم کانال و قدم زدم و کیف کردم.
کالج هم خوب بود .پنجشنبه ی آینده یه امتحان ریاضی مهم دارم.
کوروش رو که برداشتم نشستم برای ماه ایپریل که از امروز شروع شده برنامه ریختم و عملکرد ماه پیشم رو هم ارزیابی کردم و بد نبودم.
دیروز برام روز ویژه ای بود.
صبح با یه آقای انگلیسی که یکی از همکاراش بعد از دیدارمون تو یه ارگانی منو بهش معرفی کرده بود تو یه کافه قرار داشتم. اسمش کارل بود و شدیدا جنتلمن بود و خیلی دیدار خوبی از آب درومد. هدف دیدار ارزیابی سطح زبان من بود و یه مصاحبه کوتاه برای آماده کردنم برای مصاحبه ی اصلی.بهم پیشنهاد دادن چون وقتم پره دو تا دوره ی آنلاین مترجمی بگذرونم و بعدش خودشون منو به سمت مشاغل مربوطه راهنمایی کنن.
منم استقبال کردم.
دقیقا هفت ماهه من اینجام و بالاخره آروم و قرار گرفتم و خدا هم داره برام سنگ تموم میذاره آخه... کی فکرشو میکردم که با چنین آدم هایی میتونم آشنا بشم آخه؟
هنوز هم کلی مشکل و سختی و چاله چوله سر راهمه اما من نمیدونم چجوری بگم ؟ ترسهام رفتن. یه ایمان خوبی تو قلبمه. عجله ام رفته . آروم گرفتم.

دارم از آدمهای اطرافم یاد میگیرم. این کشور صبوری واقعی رو به من یاد میده.
همین الانشم به خودم افتخار میکنم.ولی یه روزی دوست دارم بابت همه چیزم به خودم افتخار کنم.
عید هم که داره تموم میشه. باید هواشناسی رو  چک کنم. امیدارم بتونم با کوروش یه سیزده به در برم.

الان هم ساعت نه و نیم صبحه و من منتظرم آب جوش بیاد یه قهوه درست کنم و روزم رو از همین لحظه شروع کنم.


همینا دیگه . به خدا میسپارم تک تکتونو قشنگ ها :)

 

۱۳ نظر

نوروز 1401

بچه ها جونم سلااااااام و صد سلااام به روی ماه تکتکتون.

بی اندازه دلتنگ اینجا بودم و بی اندازه خوشحالم که دوباره مینویسم و کیف میکنم.


عید و سال نو به همتون مبارک باشه و الهی سال خوب وخفنی داشته باشید.


من از پس یه حال خوب ، یه آرامش بعد از طوفان و حس یه کشتی شکسته ی به ساحل رسیده مینویسم . و همش حس میکنم لیاقتشو داشتم که باز روی این آرامش رو ببینم :)


خیلی کلی اگه بخوام بگم سیاوش احوالش خیلی بهتره. میدونم که چند روزیه سر کار میره. ولی اینکه چه کاری و چند روز و کجا و چگونه نه خبرشو دارم نه بهم ربط داره در واقع.
هنوز نمیتونیم یه ربع با هم حرف بزنیم و دعوامون نشه.هنوز هر ارتباطی بیشتر از اونچه مربوط به پسرمونه خون منو به جوش میاره.ولی باز همه ی همه ی تلاشم ادامه ی مسیر جداییمون بدون دشمنیه.


از همه چیز مهمتر کوروش عزیزمه که خوب خدا رو شکر احوال و روحیه اش خیلی خوب شده. توی مهربون ترین ورژن خودشه و منم تا جایی که از دستم برمیاد برای شادیش همه کار میکنم.مشکلاتی که توی مدرسه در جریان بودن دیگه حل شدن و یه رضایت دو طرفه بین ما و مدرسه برقراره :)


درمورد خودم هم همونطور که گفتم آرومم. توی سیاهی اون افسردگی شدید با دوستی آشنا شدم که یه بار دیگه خدا پیامش رو از دهان اون به گوش من رسوند. دوباره لبهام به خنده باز شدن و فکر و انرژی ام یه جریان افتاد و با شروع هر روز نوشتن توی دفتر مخصوص و شکر گزاری کردن های صبحانه و شبانه ، دوباره زنده شدم.


یه کلیسا نزدیک خونه ام هست که حیاطش آرامگاهه و اونجا شده محل نیایش من. دیروز رو به روی سنگ یک آدمی به اسم لیچ که توی دهه ی دوم زندگیش قبل از اینکه من اصلا به دنیا بیام مرده بود نشستم و مراقبه کردم.

با خود لیچ و بعدش با خدای خوبم حرف زدم.


ذکر آرام بخش این روزهام فقط اینه که خدایا من تسلیم تو ام. کارهای منو به هر روشی که میدونی و در هر زمانی که خودت میدونی درست کن. من عجله ای ندارم. من نمیترسم. ایمان دارم که تو بهترین راهبری و به من از هر کسی مهربان تری.


توی برمینگام هم با یه پسری آشنا شدم که اقامت داره ، آدم خیلی خوبیه و با اینکه چند سال از من کوچکتره ، یکی از رفقای خوب زندگیم شده .مطلقا هیچ چیز به جز همین که گفتم در جریان نیست و من قراره به زودی از طریق همین آدم چند تا دوست خانم داشته باشم و بی اندازه خوشحالم.قشنگ اون تنهایی کذایی به سر رسیده :)


راستی یه لپ تاپ خیلی خفن هم خریدم و الان دارم با همون مینویسم و عشق میکنم.در واقع خواهرم برام خرید و من الان دارم ماهانه قسطش رو میدم.
برای خونه هم درخواست دادم که برم منچستر و الان منتظرم ببینم جور میشه یا نه. هرچی بشه خوبه. دیگه با ولع و بیتابی چیزی نمیخوام.
کارت اولیه ی گواهینامه رانندگیمم رسیده و الان میخوام برای امتحان تئوریش ثبت نام کنم.


هفته ی آینده هم فاینال زبان دارم و فاینال ریاضی هم بی اندازه نزدیکه...


کارهای ویزای دائمم هم داره پله پله جلو میره خدا رو شکر.


خلاصه که این هم از یه گزارش کلی از اوضاع من تو این دوران غیبت.

چند روز  پیش نشستم سنتور جانم رو هم کوک کردم و بی اندازه خوشحالم. دیگه هیچ دارویی بابت افسردگی هم نمیخورم و شدیدا احساس شفا و سلامتی میکنم.

باورتون میشه اگه بگم 5 سالگی جوجه ام هم نزدیکه؟؟ 

میخوام براش یه تبلت بخرم و هنوز نمیدونم چه مدلی.و به امید خدا میبرمش منچستر که تولد بازی کنیم و بهش خوش بگذره.

حالا بازم میام و سعی میکنم تند تند تر پست بذارم و وبلاگهاتونم بخونم و برگردیم به روزای خوب وبلاگ بازی...


برام از خودتون بگید شما هم... آقا من خیلی دوستتون دارم خوب :) باز بذارید بگم چقدر خوشحالم که پست میذارم و قراره کامنتهای شما رو بخونم و گپ بزنیم :)

میبوسم تک تکتون رو و فعلا به خدا میسپارمتون عزیزانم.

۲۰ نظر

26 ژانویه 2022

بچه ها سلام.
آقا دیگه سرعتم داره خوب میشه تو پست نوشتن ها :)
 
پنجشنبه که پستم رو نوشتم هر چی تا شب بدو بدو کردم باز به همه کارهایی که میخواستم بکنم نرسیدم اما کلا از خودم راضی بودم.
کتاب اول امسالم رو تموم کردم و چقدر دل انگیز بود برام...  درمان شوپنهاور :)
 
اینکه کوروش نصف غذاش رو خورده بود هم کلی باعث خوشحالیم شد.
 
جمعه رو از هفت صبح شروع کردم. برای کوروش سیب زمینی و تخم مرغ گذاشتم آب پز شه. با نمک دوست داره.و بعد از اینکه رسوندمش مدرسه رفتم یه سوپرمارکت هندی حسابی خرید کردم.
خوب جمعه ها کوروش تا دوازده و نیم مدرسه است و دیگه تا رسیدم خونه و کامنتهای پست قبلم رو تایید کردم و برای گواهینامه ی رانندگیم درخواست آنلاین دادم و به مامانم برای تولدش زنگ زدم و لیست واکسنهایی که تا به حال کوروش زده رو از اینترنت درآوردم و انگلیسی هاشو پیدا کردم و نوشتم که بفرستم برای تکمیل ثبت نام درمانگاهش  ساعت شده بود یازده و نیم!
دیگه تندی پاشدم که ببینم چه کارهایی رو میتونم تو نیم ساعت انجام بدم و خوب خریدها رو مرتب کردم و رفتم دنبال گل پسر قند عسلم.
خوب روز جمعه کلا به چشم هم زدنی تموم شد ولی استرس های من شروع شده بود بابت اینکه از هفته ی پیشترش با سیاوش قرار داشتم که آخر هفته کوروش رو ببرم جایی تا ببینه.
براش یه لوکیشن فرستادم و بلافاصله زنگ زد که اولش درمورد پیدا کردن آدرس حرف زد و بعدش باز زد تو فاز حرف زدن درمورد زندگی .
اونجا بهش گفتم که تو همه ی راهها رو بستی. بهش گفتم چرا پشت من اون حرف رو زدی.
بعد بچه ها زد زیرش! گفت نه من نگفتم! منم وارد جزییات بیشتر نشدم.
 
واقعا شنبه همه اش استرس یکشنبه رو داشتم.
کوروش هم بهونه میگرفت همش .نشست گفت یه لیست مینویسم بریم خرید کنیم. خوب واقعا یکی اینکه چیزی احتیاج نداشتیم یکی اینکه نمیدونید خرید رفتن با کوروش چقدر سخته .بهش گفتم میتونیم بریم قدم بزنیم و پارک ببرمت.
به زور راضی شد.رفتیم پارک و با هم بازی کردیم .با حضور کامل. تا اینکه یه خانواده اومدن دو تا بچه داشتن.
 
بخدا من حظ میکنم انقدر اینها بچه هاشون رو باحال بار میان.بچه هاشون همیشه بیرون تو کالسکه ان. حتی من به ندرت دیدم بچه ها رو موقع گریه از کالسکه درارن بغل بگیرن.بعد بیرون میبینی یه چیز میشه انقدر قشنگ با هم مکالمه میکنن و بچه ها هم قبول میکنن! بعد اصلا اینهمه هم زود بچه ها رو از خودشون جدا میکنن برای خواب و فلان.
بعد ما...  دایم بغلش کن از محبت اشباع شه بچه ی مهربونی شه. زود جدا نکنش آسیب میبینه. تا یه سال و نیمگی باید بچسبه مامانش. تا سه سالگی هم مادر کنارش باشه . آزادش بذار هر کار میخواد بکنه.بکن نکن بهش نگو بذار کشف و فلان کنه ... من که واقعا فکر میکنم کوروش از بس آزادی داشته الان اصلا نمیتونم بکنمش تو چارچوب خاص.
حالا این خانواده اومده بودن کوروش رفت با دختره که احتمالا پنج سالش بود بازی کنه.
دختره نگاش میکرد میگفت وای چه کاپشن خوشرنگی پوشیدی از تیپت خوشم اومد. یا آفرین چه باحال اون حرکتو انجام دادی. یا مرسی که کمکم کردی اینجا دستمو گرفتی تو واقعا مهربونی ...  من همش حس میکردم یه آدم بزرگ داره با کوروش مکالمه میکنه!
خلاصه که بچه ها کیف کردن و بعدش ما برگشتیم خونه.
یکشنبه هم حدود ساعت دو رفتیم یه مرکز بازی سرپوشیده و باباشم اومد.
از یه بابت خوشحالم.
بچه ای که با فریاد و عصبانیت داد میزد و خطاب به باباش میگفت بهم دست نزن. منو نگاه نکن باهام حرف نزن .الان میره بغلش.خوب البته که سیاوش هم هر بار دیده تش با کیفیت ترین اخلاقشو ارایه داده براش .(این هم زمان ناراحتم هم میکنه )
توی مرکز بازی هم باباش یه مدتی رو کنارش بود بعد اومد پیش من نشست.
از اینکه سعی میکرد فاصله فیزیکی رو به زور از بین ببره و شوخی های بدنی بکنه و خیلی خودمونی طور یهو آدمو بکشه تو بغلش خوشم نمیومد و معذب بودم.
ولی خیلی خیلی خیلی زیاد حرف زدیم.
اونجا بهش گفتم باید با شوهر آبجیم رو به رو شی تا من تکلیفم روشن شه که کی اون حرفو زده. اونم سر حرفش موند و گفت نه من نگفتم.
حرفهامون به جایی نرسید.
ولی دیدار بدی نبود .میدونید برنامه هایی که سیاوش میگفت خیلی خوب بودن.
برگرد تا سه ماه دیگه یه خونه تو منچستر اجاره میکنم برات و نمیذارم تو خونه های دولتی اینجا باشی.هر ماشینی دوست داری برات میخرم. با هم فلان و بهمان کارو میکنیم. میگه میخواد طراحی داخلی ساختمون بخونه بعد از اینکه دوره زبانش رو تموم کرد.
من بارها از خودم پرسیدم مینا حست چیه ؟ و مینا هنوز نه پشیمون بود نه میخواست یه قدم به عقب برداره. بهش گفتم خوشحال میشم اونجایی که میگی ببینمت ولی من نیستم دیگه.گفتم نمیتونم اصلا تو یه خونه زندگی کردنمون رو تصور کنم. و اینکه نمیتونم با برگشتن قمار کنم. باید فکر کنم اگه برگردم و دوباره به این نقطه برسیم چی میشه. و خوب نمیخوام اصلا تو موقعیتی قرار بگیرم که احتمال این باشه من همه این چیزا رو دوباره تجربه کنم.خصوصا که کوروش هم داغون میشه اینجوری.
 
و حسم اینه همه این اتفاقات خوبی که میتونه برای شخص سیاوش بیفته با برگشتن من ممکنه براش خراب شه چون همیشه تو زندگی با من خودشو ول میکنه و به یه نقطه رضایت میچسبه و دیگه تکون نمیخوره. بلکه اینجوری برای اونم بهتر باشه.
سیاوش لیاقتشو داره درس بخونه و برای خودش کسی باشه.
گفت کسی رو جز تو نمیتونم دوست داشته باشم.
گفتم ما برای اینکه آدم دیگه ای رو دوست داشته باشیم مگه عجله داریم؟
چرا باید بهش فکر کنیم اصلا؟
بذاریم زمان زخم ها رو درمان کنه.
 
مشکلم فقط اینه سیاوش یه درصد هم به جدایی فکر نمیکنه . همه اش درمورد بعد برگشتن من حرف میزد و من هرچی سعی کردم مکالمه رو به اون سمت ببرم که بیا فکر کنیم بعد جدایی چیا میتونه بشه راه نمیداد...
برای همین مثلا پیشنهاد داد با هم دوست باشیم. زیاد بریم بیرون وقتی کوروش مدرسه است. میگه اینا باعث میشه همه چیز درست شه. نتونستم حالی اش کنم که این ها که تو میگی اولویت های من نیستن.حتی برام ناخوشایند هم هستن.من انقدر باهاش حرف داشتم که در طول سالها پشت گلوم موند الان دیگه اصلا برام بی ارزش شده که دعوتم کنه به حرف زدن. انقدر شروع کننده ی مکالمه بودم و اون با گفتن اینا غر زدنه .اینا کش دادنه. تو زیاد از زندگی میخوای خفه ام کرده که حالا دیگه نمیتونم خوب... بعد از پارکه هم رفتیم چند تا نون برای من خرید و من و کوروش برگشتیم خونه خودمون اون هم رفت خونه خودش...
یه کمی بعدش پریشون بودم.
خوب اینجا که منو میشناسید همه. اینکه میل به در رابطه بودنم چقدر بالا بوده همیشه. خوب معلومه الان هم دوست داشتم با سیاوش میبودم. با هم زندگی درستی میداشتیم. بدون اینکه تن و بدنم بلرزه. بدون اینکه جنگ های حاد داشته باشیم. چی میشد اینجا واقعا نقطه ی شروع میشد برامون. برای رابطه و احساسمون. کلی فکر میکنم اینهمه از خدا میخواستم بیام پیش سیاوش و اندازه یه قدم زدن و خرید رفتن باهاش باشم چی شد؟؟
من فقط میدونم ریشه ارتباط ما ضعیف و بید زده شده بود.
خیلی بده با یکی باشی ولی عمیقا حس کنی بدون اون بودن چقدر آرامش داره برات. بخوای جلو چشمت نباشه. حرفی نباشه که بزنید. اگه حرفی باشه از زدنش بترسی. مرتب مورد قضاوت باشی. مرتب ترس از اون فضای غیر صادقانه داشته باشی. از کارهایی که میکنه و حرفایی که میزنه و مدلی که خودش رو اداره میکنه خجالت بکشی .
خوب چرا باید برم عقب ؟ تنها جای زندگیم که بخوام بهش برگردم دوران حاملگیمه. دیگه هیچ کجاشو دوست ندارم دوباره تجربه کنم.
 
دوشنبه کوروش رو که گذاشتم مدرسه یعنی تا خود ساعت سه بعد از ظهر کار سرم ریخته بود. رفتم براش یه دوچرخه خریدم و آوردم خونه. رفتم کالج جدید برای زبانم جدول زمانی گرفتم. رفتم ساعتمو درست کردم. رفتم کارت واکسنم رو بصورت الکترونیکی ثبت کردم. و بعد هم دو تا قرار تلفنی و حضوری درمورد خونه داشتم. دیگه فقط برگشتم خونه یه سالاد درست کردم و غذا خوردم و تندی رفتم دنبال کوروشم.
همش میخوام یه کم احوال کوروش رو با کیفیت کنم نمیتونم.
از مدرسه که میاد بیست الی چهل دقیقه با گوشی من بازی میکنه و دو ساعت هم کارتون میبینه. باقیشو همش بد خلقی میکنه. گریه میکنه. جیغ میزنه .
بعد من همش بهش میگم بیا نقاشی کنیم که گاهی میاد ولی به ندرت. یا بیا منچ بازی کنیم. راه نمیده. فوتبال رو راه میده اما خوب چقدر میتونیم مگه ؟
 
دیروز که از مدرسه اومد چشماشو بستم و دوچرخه رو گذاشتم جلوش و سورپرایزش کردم. فکر میکردم خیلی خیلی خوشحال شه اما فکر میکنم اونجور که باید نبود.
 
حالا نمیدونم به پریودم ربط داره یا نه اما احوال خودمم خوش و خرم نیست.
تو این چند روز یه عالمه دفعه گریه کردم. بیخودی یهو...
یکی تو اینستا دایرکت داده بود نمیترسی. گفتم میترسم. گفت شبیه اونایی که میترسن عمل نمیکنی...
خوب خودمم فکر میکنم به همه این چیزا میبینم خیلی جسارت و افسار گسیختگی و قدم بزرگ برداشتن ازش معلومه. ولی خوب فکر میکنم که چرا میترسم.
صادقانه حتی از اینکه درست تصمیم نگرفته باشم میترسم اما خوب انتخابم اینه عقبگرد نکنم.
 
دیروز هم روز خیلی بدی داشتم. این روزها کلا یه پام مدرسه ی کوروشه. کوروش کلاس رو به هم میریزه.کوروش به یه بچه حرف بد زده. کوروش لباسشو درآورده به بچه ها گفته بیاید قلقلکم بدید.کوروش این کارو کرده. کوروش اون کارو کرده.
دیروز هم رفته بودم باز با یه خانمی درمورد کوروش حرف بزنیم.
میگفت بنظر میرسه همش دنبال جلب کردن توجه ماست. یعنی میخواد یه چیزی رو ما در موردش متوجه بشیم ولی نمیتونه به زبان ساده بگه .برای همین این کارا رو میکنه. ازم درمورد دیدار با پدرش پرسید. و گفت شاید این برای کوروش خوب نباشه الان ولی خوب من موافق نیستم. یعنی من دیگه چاره ی دیگه ای ندارم که .نمیتونم بگم خوب باباش تو نبینش حالا فعلا...
بعد هم گفت امروز صبح برم با یکی دیگه حرف بزنم.
خوب جلسه امروز هم اینجوری بود که دوباره دونه به دونه مشکلات کوروش رو توی مدرسه و خونه بررسی کردیم و قرار شده با هم یه چارت تشویقی براش طراحی کنیم.که یه کپیشو من تو خونه داشته باشم یکی هم تو مدرسه باشه که آموزش هامون در یه جهت باشه و کمکش کنیم هر چی که هست بهتر بشه.
 
دیشب باهاش حرف میزدم. دیگه اصلا حاضر نیست با این دخترای همسایه ام ارتباط برقرار کنه. سرشون داد میزنه جوابشونو نمیده پیششون نمیره.
دیشب بهش گفتم به مامان بگو چرا عصبانی هستی.چرا داد زدی.
گفت عصبانی ام. نمیخوام اونا با ما زندگی کنن
گفتم دوست داری کی با ما زندگی کنه؟ تو دلم گفتم حتما الان اسم باباشو میاره و من باید بشینم خون گریه کنم.
گفت هیچ کس. یه خونه برای خودمون داشته باشیم . دوتایی زندگی کنیم. نقاشی های جدیدش همش دو تا آدمکه (خودم و خودش) با یه خونه.
میگه برای خونمون میریم گل میخریم پشت پنجره ها میذاریم. اتاق خودش رو میخواد و دوست داره اتاقش رو رنگ بزنیم ...
میگه عکسامونو بزنیم دیوار...
من اینا رو میشنیدم و داشتم داغون میشدم.
حرفامون که تموم شد یه دل سیر گریه کردم...
خدایا چرا من نمیتونم کوروش عزیزمو خوشحال بکنم؟
اینجا باید خیلی منتظر شم تا بهم خونه دولتی بدن.
ولی هر چی به خونه اجاره کردن فکر میکنم بیشتر میترسم. فکر کنم برای من و کوروش دولت تا سقف 500 پوند ماهانه برامون اجاره میده. اما خوب یه خونه مناسب ما کرایه اش مثلا هفتصد پونده. بقیه شو چه کار کنم؟
دیشب داشتم با یه دوستی حرف میزدم. گفتم خوب چی کار کنم. انگار باید قید کالج مالج رو برای همیشه بزنم. خوب شنبه یکشنبه که نمیتونم کار کنم.سه شنبه و چهارشنبه هم که کالج دارم. چجوری میتونم با این اوضاع کار پیدا کنم؟ عملا نا ممکنه. مگر اینکه اون دو روز هم خالی شه بتونم کار کنم.
وای یعنی دارم روانی میشم...
چشم درد و سر درد داره از پا درمیاردم و از اینکه ذهنم بسته شده و هیچی به فکرم نمیرسه اعصابم خرده...
تنها خبر خوب اینه که امروز یکی از معلمای کوروش بهم زنگ زد برای همدلی با من. گفت میدونم نگرانشی اما بذار بهت بگم با تمام این یه جا ننشستن و گوش ندادنش کوروش همه ی آموزشا رو میگیره و به سرعت داره زبانش هر روز بهتر میشه و من خیلی از اینکه میبینم هر چی میگم رو یاد میگیره راضی ام.
 
همینا دیگه. جمعه باید برم منچستر. تولد خواهرمه. خودش پول فرستاده که بلیط بخرم .
وای چقدر احتیاج دارم دو روز اینجا نباشم. ایشالا که شوهرشم خیلی کم ببینم. حال من و کوروش جانم عوض شه ایشالا.
خدایا کمکم کن.
کمکم کن.
به آرزوهاش برسونم این بچه رو. و رویاهای خودم هم نابود نشه...
خدایا جلو پام راه درست بذار.ازت ممنونم و شکر میکنمت.
 
بچه ها من برم نهارمو بخورم. یه قرار تلفنی طولانی دیگه دارم یه ساعت دیگه...
مرسی که همراهمید
 
 
 
 
۱۹ نظر

20 ژانویه 2022

دوست جانها سلام.
 
میگم جوهر پست قبلی خشک نشده بود که تلفنم زنگ خورد. همسر بود و برای بار چندم بعد مکالمه من به خودم گفتم چه راهی میتونم پیدا کنم که مدت طولانی دیگه جوابش رو ندم ؟؟
 
با این شروع کرد که شوهر خواهرت بهم زنگ زده و گفته مامانت به اون زنگ زده و پشت سر من فلان و بهمان چیز رو گفته ! 
گفتم خوب به من چه؟ تلفنو بردار زنگ بزن مامانم بپرس چرا گفته . چرا به من میگی؟
بعدش هم باز حرفهای تکراری رو یک ساعت تمام برام زد. منم حرفای تکراریمو براش زدم.
آخرش هم به زور قطع کردم. یعنی اصلا نمیخواد از تکرار مکررات عقب نشینی کنه!
 
زنگ زدم به خواهرم و بهش گفتم نظرت چیه شماره شوهر منو تو گوشی شوهرت بلاک کنی؟ چرا شوهرش آخه باید به سیاوش اینا رو میگفته؟؟؟؟
وای چقدر دلم میخواد از همه ی اینها بی خبر و دور بمونم بچه ها...
خواهرمم گفت مامان زنگ زده گفته ما بیایم تو و سیاوش رو بشونیم نصیحت کنیم و حرف بزنیم و برگردونیم سر زندگیتون.
حالا خدا رو شکر خواهرم گفته من این کارو نمیکنم و مینا تصمیمشو گرفته دیگه ولش کنید.وگرنه من هرگز نمیرفتم تو چنین جلسه ابلهانه ای شرکت کنم. من کلا درک نمیکنم هیچوقت چجوری اختلافات زناشویی رو میان میشینن تو جمع خانوادگی میگن که بزرگترها ببرن و بدوزن و راهنمایی کنن! این دیگه از هر توهینی به شعور آدم بدتره.
یعنی قشنگ طرف با خودش میگه من شعور رابطه در حدی ندارم که مساله بین خودم و همسرم بین خودمون حل بشه و حتما باید ایل و تبارمون بیان بینمون قضاوت کنن و راهو نشونمون بدن!
 
 
خوب از مامانم خیلی دلخور شدم. یعنی همیشه کارهاش همینجوری زیر زیرکی طوره. تو روی من نگاه میکنه میگه هر چی خودت میگی همون باشه. بعد دلش طاقت نمیاره واقعا بیکار بشینه.
البته که تو دلم دلخور شدم. از اونطرف با خودم فکر کردم باید بیشتر بهش زنگ بزنم که احوالمو ببینه و نگرانم نشه. و همون موقع بهش زنگ زدم و گپ زدیم.
 
سیاوش خیلی باحاله. پیش همه آدمها نشسته گفته من اصلا نمیدونم و خبر ندارم مینا برای چی رفته ما مشکلی نداشتیم!
حتی چند وقت یه بار از خودم میپرسه آخه چرا ؟ اون روز هم پرسید و گفتم چند بار باید همه چیزو از نو برات بگم ؟
حتی یه ارگانی بهم زنگ زد روز سه شنبه و گفتن سیاوش بهشون گفته همسرم بی دلیل ول کرده رفته و من الان نمیتونم بچمو ببینم!
من اینها رو که میبینم دیگه وحشی میشم و دلسوزی هام براش از بین میرن.با مشاورش که حرف میزدم اون خانم یه جا به من گفت حداقل یکی از خوبی های سیاوش اینه که صادقه. من بهشون گفتم دقیقا یکی از دلایل جدایی ما دروغهای سیاوش بود ... و براشون که توضیح دادم تو افق محو شد...
 
بعد باز من همون روز فهمیدم سیاوش به شوهر خواهرم بارها گفته مینا سر و گوشش میجنبه و میخواد یه شوهر از ایران برای خودش بیاره.
(جریان اینجوریه که همون هفته ی اول رسیدنم به انگلیس که خونه خواهر بودیم شوهر آبجیم داشته درمورد یه خانمی که با یه آقایی تو ایران ازدواج کرده و آوردتش انگلیس حرف میزد و یه چیزی تعریف میکرد و سیاوش هم منو زیر نظر داشته و حدس زده این بحث خیلی برای من جذابه و من دارم توجه ویژه میکنم و حتما نقشه ای تو سرم دارم.)فکر کن؟؟ همون روزای اول...
همون روزای اول که من هنوز اونقدری دوستش داشتم که برم بی هوا ببوسمش. که چند دقیقه یه بار برم بغلش کنم.که خوراکی بچینم که بشینیم یه گوشه با هم بخوریم!
 
خواهرمم به شوهرش گفته بود مینا اگه انقدر بدکاره است و سیاوش هم اینو میدونه خوب طلاقش بده چرا داره خودشو میکشه برش گردونه خونه ؟  خوب واقعا چرا؟؟
 
خلاصه من با شنیدن این چیزهای جدید حسابی دوشنبه ی پکر طوری داشتم.یعنی از شدت چرخش افکار تو سرم فلج شده بودم.یه دلم میگفت با سیاوش رو به رو کنم و بگم چرا پشت سر من حرف بی جا زدی. چرا به من تهمت بستی . چرا اینجوری قاطعانه گفتی مینا یکی رو داره ؟ چی از من دیدی؟
خوب قلبم تیکه شد واقعا.
چرا میخواد منو پیش خانواده ی خودم خراب کنه چرا ؟
 
سه شنبه کوروش جانم باید اولین اردوشو میرفت. شش صبح پاشدم براش نهار اینا درست کردم. کوله پشتیشو چیدم .خدا رو شکر که خودش اتوماتیک بیدار شد. خیلی هم خوش اخلاق بود و برای همین من هم خیلی انرژیم بالا اومد سر صبحی.
صبحانه رو بازی بازی و شوخی شوخی خوردیم. وسط هر لقمه ای که دهنش میذاشتم دستمو میگرفت میبوسید. عشققققققم ووووییی
بعد هم با عشق و خنده و شعر و شوخی رفتیم مدرسه. اولش تو بغلم بود و همو بوس میکردیم و من راه میرفتم. بعد اومد پایین و یه مسافت حسابی مسابقه ی دویدن گذاشتیم. هی اون برنده میشد من مدال مینداختم گردنش و بهش کاپ میدادم هی برعکس...
بعدش هم درمورد جایی که میرفت و سوار اتوبوس شدن و اینها گپ زدیم.
 
قلبم پر از خوش حالی بود وقتی گذاشتمش مدرسه و به سمت خونه سرازیر شدم.
توی راه به خانواده ام فکر کردم.
گفتم مینا از مامانت انتظار جز این داشتی؟ خوب این مامانته .همینه که هست. کنار وایسا. بذار اونا به هم زنگ بزنن. بذار همو فحش کش کنن اصلا. به تو چه؟ تو ورود نکن به اون قسمت. دور شو. یه مدت میگذره اینم درست میشه.
تکلیف شوهر آبجیمم معلومه. وای که دیدنش چقدر سخته برام ولی چقدر همزمان باعث میشه من اون بعد قوی وشجاع وجودم رو کشف کنم و بیرون بکشم و نشونش بدم...
 
و سیاوش؟؟؟
هنوز کینه ای حس نمیکنم. نمیدونم چرا. میدونم اگه قبلا بود باید خودم رو سر این جریان پاره پاره میکردم. زنگ میزدم بهش با فریاد ازش میپرسیدم چه دردی داری آخه ؟ ولی خوب نه..
الان این هم برام مهم نیست.الان با خودم میگم سیاوش واقعا از هم پاشیده حتما. نه که بهش حق بدم چون رو به راه نیست منو به گند بکشه. فقط میتونم ببینم حالش رو.میتونم درک کنم اگه حالش خوب بود این بازی ها رو درست نمیکرد. اگه عاقل بود فلان نمیکرد. اگه دانا بود بهمان نمیکرد.نمیدونه که این کارا رو میکنه و خوب من که با حرف اون عوض نمیشم. اون بذار بگه حرفاشو و منم زندگی خودمو بکنم و هر روز بابت اینکه دیگه باهاش نیستم آرامشم بیشتر شه.هر روز درهای بینمون بسته تر شه.
البته نمیتونم اینو انکار کنم که وقتی سه شنبه صبح بهم زنگ زدن گفتن سیاوش به اون ارگان دولتی اونجوری گفته دیوونه نشدم. اونجا هم گفتم همسرم بارها از من دلایلم رو شنیده و من حاضر نیستم به شما چیزی بگم و نمیدونم چرا دوست داره به کل جهان بگه خبر نداره چرا من رفتم و این مشکل من نیست اصلا.
و همون روز برای گرفتن وکیل خانواده اقدام کردم.
تا حالا هم که نکرده بودم نه که مطمین نبودم به تصمیمم .بودم. فقط نمیخواستم سیاوش رو داغون کنم. گفتم بذار یه مدت جدا باشیم اون این حقیقت رو بپذیره . حالش بهتر بشه بعد حرف طلاق رسمی بزنم. ولی خوب نمیتونم صبر کنم تا منو له کنه و از روم رد شه که؟
 
همچنان خیرخواهشم ولی یه کم بیشتر مراقب خودم و پسرم میشم از این به بعد.
 
وای کی خونه بگیرم بچه ها . یه یخچال فوق کوچک دارم که فریزرش خرابه و همش پر از قندیل میشه نمیشه چیزی راحت ازش دراورد... تخت و تشک ها اصلا راحت نیستن. جای کافی برای لباسا ندارم. اما با این وجود رفتم برایی پشت پنجره ام یه گلدون بزرگ برگ انجیری خریدم. خیلی دوستش دارم .هر لحظه نگاهش میکنم جیگرم حال میاد...
دلم پر میکشه برای خونه و وسایلی که خودم قراره داشته باشم. راستش دقیقا تو همین لحظه دارم از خودم میپرسم چرا لندن رفتنم رو باید انقدر عقب بندازم چون نگرانم سیاوش برای دیدن کوروش دچار زحمت بشه؟ خوب بشه. به من چه؟ هفته ای یه بار سه ساعت طی راه برای دیدن پسرش کار خیلی زیادیه مگه ؟ در عوض شرایط امکانات برای خودم و کوروش بیشتره.موقعیت های شغلی برام بیشتره . و اینکه لامصب لندنه. دوستش دارم.
 
عصر سه شنبه که رفتم دنبال کوروش خیلی بهش خوش گذشته بود. منم براش شکلات مورد علاقه اش رو برده بودم و سورپرایز طوری که چشماتو ببند دستاتو بیار جلو بهش دادم و دیگه خوشحال تر هم شد.
راه خونه از داخل اون پارکه که توی پست اینستاگرامم گذاشتم میگذره. ویلا پارک.
دیگه چند روزیه موقع برگشت کوروش میگه بیا 10 مینِتس قایم باشک بازی کنیم.
اون روز هم بازی کردیم و رفتیم خونه.شب هم تو خونه تقریبا هر شب باهاش فوتبال بازی میکنم.
شبا هفت و نیم الی هشت و نیم میخوابونمش. بعد میگم خوب الان میتونم بشینم یه کاری برای خودم کنم اما خصوصا روزهای اخیر همش خودم هم بیهوش میشم.
خسته ام خسته و در عجبم چطوری کوروش نصف منم خسته نمیشه؟ تا ثانیه ی آخر خوابیدنش ورجه وورجه میکنه. نود و نه بار بهش میگم بخواب  :/
 
چهارشنبه صبح که رسوندمش مدرسه برگشتم و مراسم حمام فلان داشتم برای خودم و تندی رفتم کالج .گفتم که این ترم برای من خیلی سخت به نظر میرسه. خصوصا که تو روزهای فاصله ی دو جلسه کلاس هیچ تمرین و خوندن و فلانی انجام نمیدم و حتما باید این جریان رو حل کنم. وگرنه رک بگم میفتم این ترم رو.
بچه ها اینا اینجا جدول ضرب فلان تقریبا بلد نیستن. این خیلی کمکشون میکنه مثل خنگا باشن. الان تو کلاس هر بار ضربی تقسیمی چیزی داریم اسم منو صدا میزنن که مثلا شش هشت تا چقدر میشه :/
موقع برگشتن قطار دیر اومد و تقریبا بدو بدو خودمو رسوندم مدرسه کوروش...
وقتی هم رسیدم دو نفر اومدن باهام حرف زدن .یکیشون گفت کوروش بعضی روزا خیلی با دانش آموزای دیگه زد و خورد میکنه .یکیشون هم مربی ژیمناستیکش بود که گفت تمام کلاس رو یه تنه بهم میریزه انقدر بدو بدو میکنه :( گفت اگه اینجوری پیش بره من دیگه نمیتونم قبولش کنم تو کلاسم...
برای امروز صبح یه قرار با یکی از پرسنل گذاشتن برام که من دیگه سکته کردم تا امروز رسید .
 
بچه ها اینجا کسی هست بچه یا اطرافیان بیش فعال داشته باشه؟ قراره کوروش رو ارجاع بدن یه جایی برای چک شدن از این لحاظ .بماند اولین باری که اینو گفتن بهم من میخواستم بمیرم...  الان ولی خوب گاردی ندارم .اما اگه کسی رو میشناسید برام تعریف کنید چجوری ان و اگه این بچه ها دارو میخورن تاثیر دارو به چه صورته روشون ؟
براشون توضیح دادم یکی دو تا بچه سیاه پوست ظاهرا دارن کوروش رو اذیت میکنن طبق گفته های کوروش و اسمشونو گفتم.
ای خدا کی میشه من یه مدرسه انگلیسی با بچه های انگلیسی پیدا کنم.
من همش فکر میکردم بچه های اینجا خیلی تخسن. ولی به خدا تا جایی که باهاشون برخورد داشتم همشون آروم و موجه بودن.
بعد کوروش جدیدا اصلا تو مدرسه غذا نمیخوره که در مورد اینم باهام حرف زدن گفتن هزار بار درخواست میوه میکنه چون گرسنشه...
وای الان دوست دارم بشینم خون گریه کنم :)
میگه ماکارونی میپزم میره دست نخورده میاره میگه خیلی بد بود
میگه زرشک پلو .میپزم میاد میگه توش چکن داشت. چکن آشغاله :/ مرغو میگه .
قاطی پلو ها رو خیلی دوست داشت الان هیچکدومو مگر به زور من تو خونه نمیخوره .
خورشت که اصلا دیگه ...
من دیگه دارم میمیرم بخدا نمیدونم چ کنم.
امروز بهش گفتم امروز اگه غذا نخوری بیای خونه بازیتو از گوشیم حذف میکنم.
فردا هم میخوام اولویه براش بذارم ببینم میخوره یا نه. نکنه هر روز برنج براش یکنواخت شده.
 
آقا من یه کالج دیگه که صبح بتونم برم برای زبانم پیدا کردم :) هورا خیلی خوشحالم.
یه سوال هم کردم بهم گفتن دانشگاه و هزینه هاش ربطی به تعداد سالهای اقامتم اینجا نداره...
همین روزها باید یه تصمیم قطعی درموردش بگیرم. ببینم چه رشته ای میخوام. خوب همه چیزهایی که واقعا دوست دارم رشته های پیراپزشکی ان... ببینم دقیقا چیا هست برم یه دانشگاه سوال کنم به جز این ریاضی و زبان چه پیش نیاز دیگه ای داره . برم دنبالش دیگه.
 
سیاوش الان پیام داده بیا با هم بریم یه پارکی جایی :/
شنبه یا یکشنبه بهش گفتتم بیاد یه جا کوروشو ببینه. دیگه نمیخوام خودم تنهایی باهاش بیرون برم. همین که پیاماشو میخونم بسه.
دیروز سر کلاس ریاضی بارها پیام داد و زنگ زد :/
 
 
همینا دیگه اینم یه پست زود به زودی ... من دیگه برم .
 
 
خدایا خدایا شکرت بخاطر همه چیز به همین صورتی که هست.
مرسی کمکم میکنی روحیه ام رو حفظ کنم.
خدایا شکرت که فرصت درس خوندن دارم.
شکرت به خاطر پسرم.کمکش کن حالش خوب باشه خدایا ...
کمکم کن مادر بهتری باشم.
فقط به تو پناه میارم و فقط از تو کمک میخوام خدای خوبم :)
۱۸ نظر

17 ژانویه 2022

قشنگ جان ها سلام.

 

حداقل یه هفته ای میشه که دوست دارم بیام و بنویسم. هر بار به نحوی میسر نشده.

 

الان دیگه تازه نشسته ام به استراحت بعد نهار و تا دو ساعت دیگه هم بیکارم.گفتم بیام و پست بذارم.

 

هر چند که این روزها نقطه ی عطف برای زندگی منن و حقش بود با جزییات ازشون مینوشتم ولی همش یه چیزی مانع از جزیی نویسی و به یادگار گذاشتم تمام آنچه گذشت بود برام.

نمیخوام هیچوقت برگردم عقب جزییات روزهایی که گذشت رو بخونم. حتی دلم نمیخواد بشینم بهش فکر کنم و یادم بیارمشون.

 

یک ماه و نیم گذشته از روزی که رسما خونه رو جدا کردم...

 

یک ماه و نیم عجیب و غریبی بوده.

 

هنوز هم بابتش احساس تایید درونی دارم و مشکلی با اصل تصمیمم ندارم.

 

کریسمس هم اومد و رفت و من جز اینکه دو سه شب لندن بودم کار خاص دیگه ای نکردم.

یعنی یه حس قوی داشتم و اون هم اینکه چقدر تصویری که دارم از اولین کریسمس اروپا مشاهده میکنم با تصویری که وقتی ایران بودم و امیدم زندگی با سیاوش بود فرق میکنه...  این همش با من بود...

خود لندن با شکوه و کم نظیر و دوست داشتنی بود...

خیلی دوستش داشتم.

کوروش هم کلی از این طرف و اون طرف هدیه کریسمس گرفت و خوب خیلی خوشحال بود.

خیلی هم با این دخترای هم خونه ایمون جور شده بود و بهش خوش میگذشت.

 

یه بخشی از کریسمس رو سیاوش برام سیاه کرد رسما. خیلی حال و روز بدی رو گذروندم.

ولی خوب ببین که بعد یه ماه و نیم تنهایی مطلق الان همه ی خانواده ام تصمیم منو رسما پذیرفتن و بهش احترام میذارن.

بعد از هزاران بار تماس و پیام و پشت سرم حرف زدن و چیزهای نامربوط به آدمهای نامربوط در موردم گفتن ، تا اونجایی که اطلاع دارم سیاوش هم دیگه با خانوادم تماس نمیگیره. البته نمیخوام بدجنسی کنم و فکر میکنم اون هم از بدجنسیش نبوده بیشتر چنگ زدن به جای غلط بوده.. بایت اون حرفهای اشتباهش هم چی بگم جز اینکه اشتباه کرده همین!

 

راستش اصلا ظرفیت اینکه از کسی بدم بیاد و فریاد بزنم بابت فلان و بهمان کسی رو نمیبخشم و این نبخشیدن رو روی شونه های حمل کنم ندارم. برای خاطر خودم اینهمه انعطاف خرج میدم. من میخواستم آرامش داشته باشم فقط که الان هم کسی جلوی آرامشمو نگرفته. باقی چیزها عملا مهم نیستن.

کم کم هم یاد گرفتم اون اتفاقات و تماس ها و پیامهایی که سنگ میندازن تو دریاچه ی آرامشم رو چجوری مدیریت کنم.

کمتر جواب میدم به تماس ها و کمتر توجه میکنم به فهوای پیامها. میخونم و میگذرم همین.

ظرفیتم همین جاست دقیقا. بیشتر از این در توانم نیست...

روی سخت زندگی رو هم دارم میبینم و این در کشور و شهر غریب بودن رو به معنای واقعی کلمه دارم زندگی میکنم. با اینکه به غربت معتقد نیستم.به اون حس دور افتادن از جای خاصی به اسم وطن...

ولی این حجم بزرگ تنهایی رو اولین باره دارم زندگی میکنم !

حالم بالا و پایین میشه .

وقتی بالا بودم برنامه ی سال 2022 رو نوشتم. ازشم راضی ام و تا اینجا هم تا حدودی خوب پیش رفتم.

وقتهایی هم که پایینم احساسات در هم زیادی تجربه میکنم که غالبش خشمه...

خشم از اینکه این اتفاق برای زندگی من افتاده. از سیاوش عصبانی میشم. از خودم عصبانی میشم. از اینکه این زندگی نبوده که میخواستم عصبانی میشم و میرممم اون پایین مایین های وجودم...

چند روزی میمونم و برمیگردم به معمولی بودن.

به این تمرکز میکنم که یه بار عاطفی سنگین از روی دوشم زمین گذاشتم.به اینکه احوالم طبیعیه. خودم رو دوست میدارم و همش میگم خیلی اوکیه که این احساسات توست. میشینم دل سیر گریه میکنم.بعدش بدن خودم رو نوازش میکنم و سعی میکنم یادم بمونه این ها میگذرن .

با مشاور سیاوش هم حرف زدم. یک روز تماس گرفتیم و حرف زدیم. خانم نازنینیه. اونجا باز از تصمیمم مطمین شدم. اون هم بهم گفت بهت حق میدم ولی آرزو میکردم کمی دیرتر این اتفاق براتون میفتاد. سیاوش ازم خواسته بود اگه این خانم بهم گفت برگردم و تلاش کنیم از نو بسازیم من بگم باشه.

چنین چیزی نشد. ازم نخواست. حرفهامو شنید و فهمید. آخر بهش گفتم مرسی که کنار سیاوشی. اون هم گفت یه روزی سیاوش سر پا میشه. مثل همه ی آدمهایی که بعد طلاقشون سرپا شدن . من از شنیدن این حرف کلی خوشحال شدم.

هنوز دلم میخواد این ارتباط قطع نشدنی ما در قالب یه چارچوب سلامت اتفاق بیفته و پیش نیاز این سلامتی فردی هر کدوممونه. هنوز فکر میکنم اصالت جدایی لزوما به فحاشی و بلاک و اینها نیست. حتما راههای کمترین آسیب به طرفین هم هست...

 

از همسایه ام بخوام بگم خیلی خوبه آدم مهربونیه که مثل خیلی از آدمهای دیگه زمین تا آسمون با من فرق داره و برای همین یه وقتهایی زندگی سخت میشد.

خیلی ساعت ها قران میذاره رو اسپیکر و خودش بلند بلند همخوانی میکنه بعد مثلا همون موقع ما در حال آشپزی دوتایی هستیم یا من درحال نوشتن جزوه های کالجم یا تو گوشم هندزفریه که هر چی صداشو زیاد میکنم به صدایی که از بیرون میاد غالب نمیشه.

بدترین قسمتش شلختگی بی اندازه خودش و دو تا دخترشه.انقدر که آبمیوه میخورن همونجوری پاکت و نی رو ول میکنن زیر مبل تو پذیرایی و میرن تو اتاقشون!

تو پذیراییمون بعضی اوقات جای نشستن نمیمونه انقدر که لباساشونو پخش مبل و زمین میکنن.

آشپزخونه هم که نگم دیگه...

از اونجا که من آدمی نیستم مستقیم بگم لطفا مثلا لباساتونو جمع کنید یا ظرفاتونو جمع کنید و فلان ، کارایی که ازم برمیاد رو خودم انجام میدم.

لباساشون اگه رو مبل قسمت من باشه میذارم رو مبل خودشون. کیسه زباله ها رو عوض میکنم.و یه سری خرده کار اینجوری.

در عوض وقتی باهام حرف میزنه خوشم میاد. از اینکه بچه هاش هستن و کوروش باهاشون بازی میکنه بی اندازه خدا رو شکر میکنم.

همین که اگه ببینن من حالم واقعا بده و کم آوردم حمایت عاطفی میکنن ازم یا یه لیوان آب دستم میدن خدا رو شکر میکنم.

بهم میگه اجازه ی سفرت که اومد یه سال میبرمت نروژ . خانواده اش اونجان.خلاصه کلیتش خیلی آدم خوبیه...

دیگه اینکه شروع کرده بودم پادکست گوش دادن. جافکری گوش میدادم. خیلی از اپیزوداشو گوش  دادم اما از وقتی دیگه مصاحبه با دایی تموم شد هر روز بیشتر حس کردم به دردم نمیخوره. یه جوری بود حس میکردم حالا که شروع کردم نیمه نذارمش ولی دیگه نتونستم حس کردم ارزشی که میخواستمو نداره .الان دارم پادکستای دکتر شیری رو گوش میدم. و کتاب درمان شوپنهاورم عن قریبه که تموم شه. و سریال اسکویید گیم رو شروع کردم .

توی کالج ریاضی رو رفتم یه لول بالاتر و کلاسم عوض شده و خیلی برام سخته. خیلی . همش فکر میکنم تنها آدم بی مخ کلاس منم...

کلاس زبانم چون که ساعتش با ساعت مدرسه کوروش هماهنگ نبود از دست دادم و زحمت سه ماهه ام هدر شد. الان در به در دنبال یه کالج دیگه ام. این ترم که احتمالا از دست رفت و باید از سپتامبر شروع کنم...

دیگه همینا خلاصه.

کاش بیام زود زود تر بنویسم. غیر از مسایل جدایی دوست دارم از زندگی تو اینجا زود زود تر و با جزییات بیشتر بنویسم...  چون که واقعا ارزشش رو داره ...

هر صبحی که دارم از مدرسه کوروش برمیگردم شدیدا با حس بی نظیر شکرگزاری برمیگردم. گاهی از خودم بیرون میام و از بالا نگاه میکنم میگم وای من اینجام واقعا و همینقدر حسم نسبت به این جا بودنم مثبته . تا خونه میگم خدایا شکرت که فلان. خدایا شکرت که بهمان...

 

میبوسمتون دیگه. حالا یه ساعت وقت برام مونده که میخوام برم ظرفای نهارمو بشورم و بعدم بشینم برنامه هفتگیمو بنویسم.

به خدا میسپارمتون.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۳ نظر

از جدایی ها...

دوستان جانم سلام .

 

خیلی وقته ننوشتم و جا داره یه آنچه گذشت ببینیم با هم .

زندگی که به جان دوست میداشتمش کم کم باعث عذاب شد! و چقدر این عجیبه...

چقدر این تغییر راه عجیبه...حالا که از دور نگاهش میکنم میتونم ببینم کجاها بد بودم . کجاها بد بوده. کجاها باید حرف میزدیم و نشده. کجاها باید عشق رو دو دستی میچسبیدیم و نشده. میگم نشده چون دارم فکر میکنم درسته همه چیز یه انتخابه ولی من واقعا نمیدونم اونچه مثلا سیاوش رو به اون انتخاب ها سوق دادن چی بوده و ما تحت چه شرایطی دست به انتخاب های غلط زدیم و در طول سالهای سال یه زندگی خلق کردیم که عذابش و ناراحتی ش و روح خراش بودنش ، کاملا به آرامشش بچربه ؟

 

فردا میشه دومین هفته ای که دیگه با هم زندگی نمیکنیم...

من این رو با اشک و خون دل مینویسم. با این که آرزوم شده بود که اون روزها تموم شن اما در کنارشون تموم شدن خیلی چیزهای دیگه واقعا قلبم رو به درد میاره هنوز.

سه روز آخر فقط جنگ و بحث و احساسات بد بینمون بود...

روز قبل تولدم کوروش رو که گذاشتم خونه رفتم تو یه خیابون دوست داشتنی به اسم هالفورد درایو و هر چی فکرم رو ، عقل و منطقم رو و احساساتم رو زیر و رو کردم دیدم دیگه نمیخوام برگردم خونه...

برای خداحافظی و برداشتن مدارکم رفتم خونه...

اصلا دلم نمیخواد بازش کنم که چی شد و چی نشد.کاش اصلا اون چند ساعت از حافظه ی من قیچی بشه برای همیشه .

بعد مدتها میخواستم با تمام وجود بغل بگیرمش موقع خداحافظی...

و بعد مدتها بدون داد و فریاد و تهدید باهام حرف میزد...

 

دلم میخواد به این فکر نکنم جدایی از کسی که پیشینه ی عشق و عاشقی باهاش داشتی چقدر چیز کثافتیه. ولی هست

 

زیاد با خودم حرف نزد.زنگ زد به شوهر خواهرم که من عارم میاد بگم خانوادمه ... تا لحظه ای که چمدون و سنتورم رو توی آژانس گذاشتم داخل خونه داشت با تلفن حرف میزد... وقتی میخواستم سوار شم اومد...

خیلی کوتاه بود... بهم یه چیزی از گذشته رو یاد آوری کرد... بهش چیزی رو یاد آوری کردم... با یه دست فقط برای یه لحظه کشیدمش توی بغلم و بعد قلبم رو از سینه ام کندم و سوار ماشین شدم و زار زدم.... 

 

کوروش رو از مدرسه برداشتم و رفتیم یک جایی درخواست خونه دادم. فرستادنم هتل و چند روزی اونجا بودم...

دو روز اول خیلی خیلی خیلی بی اندازه سخت بود... تولد سی و یک سالگی ام بود و تنها بودم... تنها بودم و زار میزدم... تنها بودم و حسرت میخوردم... تنها بودم و فکر میکردم. تنها بودم و از خودم میپرسیدم من اینجا چه غلطی میکنم؟

تنها بودم و از خودم میپرسیدم خدایا چی شد زندگی ام ؟ عشقم ؟ شورم؟ ذوقم ؟ و یارم ؟ به سیاوش فکر میکردم و بیشتر میشدن گریه هام... چی شده بود که منی که تحمل نداشتم نوک دماغش از بغض قرمز بشه حالا میدونستم اون هم تو خونه ی خودش داره زار میزنه...

با آدمهایی که روزهای مثل من رو گذرونده بودن حرف زدم. کم کم آروم شدم... در واقع من با تمام حال بدم میدونستم این اتفاق باید میفتاد. پشیمون نبودم.عذاب وجدان نداشتم. ولی برام خیلی سخت بود و هست...

 

الان بیشتر سعی میکنم از خودم دور شم و از بالا به خودم و حالم نگاه کنم. یه وقتهایی از دستم در میره اما بیشتر اینجوریه.

میدونم صرف احساسات عمیقی که داشتیم دلیل بر اینکه نباید جدا میشدیم نیست.

اغلب سعی میکنم کمتر احساسی به ماجرا نگاه کنم.وقتهایی که کم میارم دلایلم رو یکی یکی با خودم مرور میکنم و آروم میشم .

 

حالم خیلی آرومه... شبها که میخوام بخوابم آروم و بی استرسم.

با کوروش خیلی بهتریم.

کوروش دیگه یهو ناخن نمیخوره.

بهانه باباش رو هم نمیگیره .یه بار تو هفته پیش گفت دلم براش تنگ شده و من زنگ زدم که با هم حرف بزنن. یه سلام و خداحافظی کرد و تمام شد.

یکبار هم قرار گذاشتیم و سه تایی بیرون رفتیم و شام خوردیم و یه مقدار وسایل رد و بدل کردیم.

 

هر بار هم دارم خیلی به زیر میرم باز سیاوش یه رفتاری میکنه که میگم پس من تو راه درستی قدم برداشتم...

همین دیروز که زنگ زد کلی توهین بارم کرد. یعنی سیاوش فحش نمیده. ولی خوب قشنگ میزنه به ریشه آدم  به اون چیزهایی که خط قرمزهای منن...

 

حالم آرومه. خوب نه خیلی آروم و نه حتی پیوسته آروم... ولی دارم جلو میرم خوب...

پی اینکه فعلا نمیتونم کار کنم رو به تنم زدم اما خیلی خیلی برام سخته

پی اینکه یه واحد خونه رو با یه خانم سودانی و دو تا بچش شریکم به تنم مالیدم اما خوب تجربه ای نیست که بگم خوبه.

پی تنهای تنها بودن رو به تنم مالیدم و خیلی سخته باز... خصوصا که ماشین هم ندارم و رفت و آمد ها با اتوبوس خودش یه دنیا آدم رو له میکنه وقتی چند روز پشت هم باشه.

-

سیاوش مرد خوبی بود.قلبش خوب بود. من هم همینطور... ولی خوب نشد .بی اندازه خیر خواهشم. بی اندازه این حرفهای گاه و بی گاهش رو میذارم پای زخم قلبش. بی اندازه میخوام حالش خوب باشه.پول جلسات مشاوره اش از ایران رو میدم .با این که ناراحتیش به جونم میمونه اما وقتایی که قرار نیست پاشو از گلیمش دراز کنه باهاش حرف میزنم.میخوام رنج اون رو کم کنم یه جوری. میخوام از همین دور وایسم بهش بگم تو میتونی سرپا باشی و بسازی زندگیتو و لااقل برای بچه ات پدری کنی.

امیدوارم این جدایی سبب خیر و سر آغاز راه بهتری تو زندگی جفتمون باشه...

 

کریسمس هم خیلی خیلی نزدیک شده...

یه کم احوالم یه جوریه... یعی یه میل عجیب به از سر جام بلند شدن . ترکوندن دارم.ولی همزمان ذوقم رو از دست میدم گاهی...

به پست هدفگذاری سال جدید هم فکر کردم. حتی یه بخشی از دفتر سالم رو درست کردم اما خوب یه خوب که چی هم میاد تو ذهنم.

 

بی اندازه دوست دارم بگذرن این روزها. تو خونه ی خودم باشم.

راستش برای زندگی خیلی به لندن فکر میکنم.

از اون طرف سیاوش میگه میخواد بره منچستر زندگی کنه.

نمیدونم اینا چی میشن.

فقط میدونم دیگه دوست ندارم منچستر زندگی کنم. بابت یه جریانات خانوادگی که این روزها که احتیاج به حمایت داشتم برعکس شد. دلم از اونا شکسته .

علنا گوشی رو برداشتن زنگ زدن گفتن اصلا رو ما هیچ حسابی باز نکن و فکر کن ما اینجا نیستیم :))

 

کلا این روزها زهرا خیلی پا به پای منه. حالم رو پرسیده . حواسش بهم بوده. امید هم همینطور. و احمد هم همینطور. دیگه هیچکدوم از خواهرام هیچ دلگرمی و اصلا یه پیام که مینا ما هستیم همیشه برات. متاسفیم بابت این اتفاق تو زندگیت... هیچی. خواهر بزرگه هم یه بار یه وویس داد که امیدوارم به خیر بگذره این جریانات...

مامانم هم انگار میدونه اما خودش رو به ندونستن زده فعلا...

اینا همه بگذرن خلاصه.

من این تنهایی قشنگ خودم رو بردارم و به یه مقصد قشنگی برسونمش.یا در ابتدای یه راه درخشان قرار بگیرم.

الهی آمین

 

بچه ها ممنونم که منو میخونید :) میبوسمتون

 

 

۲۹ نظر

بوی کریسمس

بچه ها جان ها سلام.

 

شش و نیم غروب به وقت انگلیسه و همین لحظه ایران ساعت ده شبه.آخ که دلم برای اون خونه ی توی شمال لک زده. برای دید زدن دریا از پشت پنجره . برای باغ پرتقال همسایه که از اتاق خواب معلوم بود. برای گلهای تو راه پله و اون کنج امنی که خودم درست کرده بودم برای خلوت های شبانگاهی. برای تماشای بارون وبرف از روی تختم با اون رو تختی قرمزش... برای اون پوتوس آویزون بالای اوپن آشپزخونه ... برای بنفشه آفریقایی هام و اون گلهای ارغوانیشون...

برای طلوع آفتاب هایی که تماشا میکردم. برای اون شالیزار ها...

برای صبح های بیدار شدن و رفتن خونه ی مامان. برای قدم زدن تو حیاطشون و بو کردن شمعدونی ها... تازه الان حتما نرگسهایی که خودم با دستای خودم کاشتم گل دارن.

خلاصه که دلتنگ اون حس آرامشه ام...

 

ای کاش یکی اون موقع نشونم میداد که اینجا چه اوضاعی قراره باشه و میتونستم اونهمه خودزنی نکنم.یعنی خوب نمیگم همه اش دلتنگ و اینها بودم .نه یه بخش بزرگی از کلافگی ام واقعا بابت بلاتکلیفی بود. 

 

درهر صورت که اون تنها زندگی کردنه برای من سبب خیر شد. من باید اون زمان رو میگذروندم که امروز بدونم باز تنها از پسش برمیام.

 

این روزها احوالم بیشتر ثبات داره بچه ها...  حتی از اون روز که نوشتم توی تصمیمم یک دله شده ام هم احساس بهتری دارم توی عمق وجودم . و یک اتفاق خیلی عظیم خوشایند برای من افتاده اون هم اینکه بعد از سالها تشنه وار به دنبال خود دوستی گشتن و کمتر پیدا کردن ، حالا یک ارتباط خوبی با خودم داره ایجاد میشه که من بی اندازه دوستش میدارم.

الان معنی حرفهای مایده رو که مینا بنویس. برای مینای درونت بنویس و باهاش حرف بزن رو میفهمم... 

راستش که یک شب خیلی وحشتناکی بود که با سیاوش شدیدا بحث میکردم. هیجان شدیدی بابت همه ی اون شجاعانه حرف زدن ها و روی حرف خودم موندن ها و گوش دادن حرف هاش توی خودم حس میکردم. انقدر زیاد که طبق معمول بدنم دچار رعشه شد. این تجربه رو بارها قبلا داشتم. احساسات ناخوشایند خیلی عمیق که یه جایی تو بدنم رو انتخاب میکنن و حالا نلرزون کی بلرزون.

اون شب هم بغضم گرفته بود. اما تو همون لحظه آگاه بودم نمیخوام گریه کنم وسط حرفهام و میتونم که نکنم و حرف بزنم! برخلاف همیشه! 

و وسط حرفهام یک سمت صورت و غبغبم و یک سرسینه و بازوم شروع کردن لرزیدن. حالا غیر اون بغضه میخواستم اون لرزشها رو هم کنترل کنم. احساس میکردم دارم متلاشی میشم .

اما دووم آوردم و حرفها تموم شدن و سیاوش رفت تو جای همیشگیش روی مبل ها و من توی تختم باقی موندم.

اشکها رو رها کردم و صورتم گرم میشد.

گلوله شدم توی خودم و با دو تا دستم خودم رو بغل گرفته بودم که لرزشها تموم شن. واقعا بغلم از روی حمایت بود و یک آن حس کردم چقدر میخوام دیگه مواظب خودم باشم و چقدر میتونم دوست داشته باشم خودم رو...  و این اتفاقه دیگه انگار دستشو داد به دست اون یه دله شدنم در تصمیم و رها شدنم از ترحم منفی و حالم رو روز به روز بهتر کرد. این حالم در عمق و بیخ جانم رو...

ولی خوب از اونجایی که همش نمیتونم تو عمق خودم زندگی کنم احساسات تلخ و ناراحتی ها و گریه های عجیب و غریب و خستگی ها رو هم هنوز تو پوسته ی ظاهری ام تجربه میکنم. با این تفاوت که اون شعله ای که درونم روشن شده هر بار بهش فکر میکنم میدونم اون داخل همه چیز درسته و مهم هم همونه. این شرایط میگذرن و میرن و من میمونم و اون گرمای خوشایند مطبوع که قراره زندگی خودم و پسرم رو باهاش گلستون کنم :)

توی همین مدت کوتاه غذا خوردنم بهتر شده .تو همین چند روز کوتاه احساس میکنم زیباتر شدم.توی کلاسام با حال بهتر شرکت میکنم و دوباره اونجا تمام خودم میشم .

 

رابطه ی حال حاضرم با سیاوش خیلی عجیبه.تقریبا حرف نمیزنیم. بیشتر اوقات از غذاهایی که من میپزم نمیخوره .یه بار غذا درست کرده و اونم دقیقا به شکلی که میدونه من نمیخورم.اکثر روزهاشو عصرها یا غروبها حسابی میخوابه که شبها بتونه بازی کنه. گاهی میپرسه چیزی باید برای خونه بخره یا نه. گاهی میپرسم دنبال کوروش میره یا نه. همین و هیچ چیز دیگه. مایده بهم گفته میتونم جدا شم اگه اطمینان دارم رو تصمیمم. من موندم ببینم سیاوش تا کی میخواد اینجوری زندگی کنه. یادمه که گفته بود دوستم نداشته باش اصلا ولی بمون .ولی همش به خودم میگم یعنی مشکلی با این جور زندگی نداره ؟ یعنی نمیاد یه روز که بیاد بگه مینا من دیگه بریدم جمع کن و برو به سلامت؟

دو بار بهم اون وقتی که میگفت بمون درست کنیم زندگی رو  ، گفت دنبال کاره... ولی هنوز من که هیچی ندیدم.

حالا نه که اصلا مساله ی الان من کار و فلان باشه. فقط یه جوری همه چیز آروم و بی صدا شده که من نمیدونم چجوری یهو بگم خوب دیگه خدافظ من میخوام برم :/ 

یعنی واقعا فکر نمیکردم یه روز مدل رفتم دغذغه ام بشه .انگار که تو ذهنم همه ی رفتنها یا اینجوری ان که با توافق کامل دو طرف باشن یا اینکه بعد یه دعوا باشن.خیلی برام عجیبه این مدلی که الان دارم توش زندگی میکنم!

 

 

روزهای کالج دوباره خوب به نظر میرسن. اون دختر ایرانی که باهاش آشنا شدم هنوز نمیدونم حس دقیقم بهش چیه. شرایط رفت و آمد هم از لحاظ همسر الان ندارم ولی یه روز زودتر از ساعت کلاس با هم توی کالج قرار گذاشتیم و گپ زدیم یه مقدار. از این آدمها نیست که بگم خودشه ... این دوست خوبی برای من میشه. ولی میخوام آهسته آهسته باهاش آشنا شم ببینم چطور میشه. 

کریسمس هم که از بیخ گوش بهمون نزدیکتره... فکر نمیکنم خونه ی خواهرمم برم. مدیریت دو تا بچه به سن کوروش و خواهرزاده ی من کنار هم برای چند روز متوالی سخته واقعا.ولی خواهرم اصرار میکنه بیا. میبرمت بیرون و موسیقی زنده و فلان که حالت بهتر بشه...

ولی خوب طفلی اونهایی که حالشون بده و فکر میکنن یه رستوران برن. یه سفر برن . یه کسی رو ببینن و چه میدونم از این جور کارها ، دیگه حالشون خوب میشه. 

من لااقل یاد گرفتم اینها مسکن هستن. دیگه دنبال مسکن نیستم. میخوام از ریشه درمون شه. حالا نمیخوام بگم حالم بده ها. ولی خوب تو جمع بودن منو از درونم که الان نیاز دارم برای خوب بودنم بهش وصل بمونم، میاره به اون پوسته ظاهریه که هنوز توش درد و ناراحتی داره برای همین هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم.

 

حال کوروش جانم هم خیلی بهتره شکر خدا . خیلی خیلی خودزنی هاش کم شده . خیلی اون یهو خشمگین شدنهاش کم شده . من نمیدونم چجوری داره حالش بهتر میشه فقط میتونم خدا رو شکر کنم...

 

همین ها دیگه. چیز خاص دیگه ای برای گفتن ندارم. دوشنبه امتحان ریاضی دارم و باز شده دقیقه ی نود طوری و بگی نگی استرس دارم. اون کنفرانسم هم مونده باید ارایه اش بدم برای زبان. یه کلمه شو هم ننوشتم....

دیگه بدو ام برم. کوروش انگار حسابی خسته است.داره بداخلاقی میکنه.

یه کار مسخره ی دیگه ای هم که سیاوش جدیدا میکنه اینه هیچ وقتی برای کوروش نمیذاره .هیچ بازی مشترکی ندارن. ولی تا من به کوروش یه اخم بکنم یهو سر میرسه کوروشو اغراق آمیز بغل میکنه و میبوسه و جانم بابا جانم بابا راه میندازه. 

آقا من رفتم... 

 

۸ نظر

گفتم آب اَر به جوی باز آید ، ماهی مرده را چه سود کند ؟

دوستان جانم سلام...

تنها نشسته ام توی سالن پذیرایی خونه ی موقتیمون و عین سنجاب ها یه گاز به شاه بلوط های کنار دستم میزنم و یه دستم به وبلاگه...

امیدوارم کلیشه ای نباشه که باز از همه کسایی که برام به هر نحوی که دستشون رسیده ، تو این مدت پیامهای دلگرم کننده گذاشتن تشکر کنم...

اینستا رو که حذف کردم و این مدت وبلاگ نیومدنم هم نه از مشغول بودن بود نه از سرگرمی های خوب نه هیچی... دلمرده شده ام...

به مغز استخوانم رسیده و وا دادم حسابی... تا همین سی مهر که پست قبلی رو نوشتم باورم این بود افسرده نیستم اما الان در به در دنبال روانپزشک ایرانی ام تا دوباره یه دوره ی دارویی بگیرم و این پیشنهاد مایده بوده که دو هفته یک بار با هم حرف میزنیم ...

اگه کوروش نبود جنازه ام میرفت سینه ی قبرستون... ولی هست. هست و خدا رو شکر... آدم تا وقتی هنوز یه شعله ی مربوط به عشق تو قلبش باشه چجوری میتونه سرشو بذاره و بمیره آخه؟؟؟

 

این مدت از زندگیم واقعا نقطه ی عطف طور بوده... یک سری پرده ها از جلو چشمم کنار رفتن و به من دید روشن تری از اونچه واقعا قلبم بهش مایله  دادن...

 

طبق پیشنهاد مایده عزیزم من این پیشنهاد رو با همسر مطرح کردم که بیا یک مدت نزدیک هم ولی تو خونه های جدا زندگی کنیم .با هدف از بین رفتن اون سطح از تنش و اضطراب و حال بد که برای هر سه تامون وجود داشت... عکس العمل همسر هم داد و بیداد و بعدش کارهای ترحم برانگیز بود... 

من هم این ضعف رو دارم که ترحم کنم. ترحم چیز مزخرفیه بچه ها. توش اثری از شفقت نیست .از روی مهر و عشق نیست. فقط یه دلسوزیه و احساس اینکه اگه من کوتاه نیام و بلایی سرش بیاد چه کنم ؟ 

این جوری و با این حس و با یه رنج مضاعف من قبول کردم که از هتل باهاش بیام خونه ی موقت و این تجربه ی تو یه خونه ی مستقل زندگی کردن رو به قول خودش از خودمون نگیرم... 

امروز شده یک هفته که اومدیم.تا الان سخت ترین یک هفته ی عمرم بوده و هست... 

اینجا بود که یهو دیدم قیافه ام تکیده و بی روح شده. دیگه نه تنها سلفی نمیگیرم بلکه از آینه هم متنفرم... ما زندگیمون کاملا از هم جداست. فقط این سقف مشترکه... 

تجربه های جدیدم رو تو جلسه ی دوشنبه به مایده گفتم. اونجا دیگه چراغ سبز رو گرفتم و گفت مینا اگه اینجوریه جدا شو.ولی ته اون مکالمه درمورد حس ترحمم که حالم رو بد میکنه حرف زدم . اونجا گفت پس جدا نشو. بمون...

گفت انقدر بمون که تصمیمت پخته بشه. تو اگه تصمیم جدایی ات پخته بود و اصالت داشت ترحم تو دلت نمیومد. باید انقدر بمونی که تنها فکرت و حست بشه.وگرنه جدا میشی و از اونجا که تو پروسه ی طلاق نبات پخش نمیکنن ، وقتی حال همسرت رو بعدش ببینی هزاران بار از الان بد حال تر میشی و از دست میری... 

 

در حالی که مستاصل بودم گفتم باشه. برام تو مغزم حرفش درست و منطقی بود. پس موندم.

ولی بعدش همش به فاصله ی یکی دو روز اتفاقی افتاد که اون ترحم از بین رفت.

تونستم تو روش فریاد بزنم که دیگه من و تویی وجود نداره و من تنها چیزی که میخوام جداییه

تونستم تهدیدهاش رو به خودم نگیرم . ناراحت نشم بابتشون. اصلا چرا بشم ؟ من این روشو سالهای پیش یه بار دیدم. من یه بار دیدم تا به کجا پایین میره وقتی میخواد منو تنبیه کنه .دیگه الان نباید جا بخورم. تونستم برام مهم نباشه و جواب ندم وقتی منو با کوروش تهدید میکنه. وقتی منو با خونه ای برای زندگی نداشتن تهدید میکنه. میدونم همه چی در درست ترین حالتش برای من و کوروش اتفاق میفته آخر... ما نه بی خونه میمونیم نه بی هم ... 

فقط فقط چیزی که منو میخکوب کرد و دهنم رو باز کرد که فقط نگاهش کنم با دهن باز تواناییش توی دروغ گفتن و باور کردن دروغ های خودشه. یک جوری که از خودم پرسیدم خدایا واقعا حقیقت رو یادش رفته ؟ یا به عمد واروونه میکندش؟ واقعا گذشت زمان دچار سو تفاهمش کرده ؟ آخه چجوری چندین دروغ رو میتونه با این ایستادگی و قطعیت تو روی منی که خودم تجربه شون کردم فریاد بزنه؟

بعد یهو گفت من میدونم مایده زیر پات نشسته و حتما مشاوره غلط بهت میده.و چیزهایی از این دست رو به کسایی که حتی وجود هم ندارن نسبت داد!

بعد مسایلی رو وسط کشید که هشت سال پیش قرار بوده حل شده باشن!  یعنی میبینم اونهمه مشاوره رفتن تکی و دوتایی باور اشتباهی که داشته رو نشسته ببره . فقط همه این سالها نقاب زده و اگه من اینو الان میشنوم یعنی ده سال بعدم باز همینه . بیست سال دیگه و تا آخرین روزی که نفس میکشم هم ...

بعد از تمام اینها یکهو از در تضرع درومد و میدونید چی؟؟؟ دیگه ترحمی وجود نداشت برام... اصلا برام مهم نبود... بلکه چندشم هم شد... 

اون شب با خودم گفتم مینا بفرما .... این هم این سد که برداشته شد...

حالم خیلی بد بود خیلی. اون روز دز دوم واکسنم رو زده بودم . خسته هم بودم یه روز پرکار رو شب کرده بودم .حالا ساعت شده بود سه شب و سیاوش بالا سر من به وحشتناک ترین حالت درخواست میکرد میخواد با مایده حرف بزنه و زوج درمانی بگیریم!!!!!!!!!!!!!!

 

سالهاست این خواسته ی من بوده ... خصوصا پارسال یک جایی از رابطه مون خود مایده گفت باید با سیاوش حرف بزنم و قبول نکرد. قبل اومدن اینجا هم بهش گفتم میخوام زوج درمانی بگیریم سیاوش .این بار فرصت زندگیمون رو قشنگ جلو ببریم. گفت من اعتقادی به این چیزها ندارم...

برای همین این پیشنهاد الانش نه تنها خوشحالم نکرد که حالم رو به هم زد... 

روز بعدش که با مایده حرف زدم گفت من نمیتونم با سیاوش حرف بزنم ولی این شماره یکی دیگه است. بهش گفتم مایده من نمیخوام وارد پروسه زوج درمانی بشم. من حوصله ندارم قصه زندگیمو از اول با یکی که نمیشناسم بگم و طبق نسخه ی این جور و اونجور رفتار کنید زندگی کنم. واقعا نمیخوام... سیاوش برای همیشه از قلب من رفته . دارم میمیرم برای اون شبی که تو خونه ای نفس بکشم که نیست توش...

گفت تو مجبور نیستی حرف بزنی و سیاوش باید اول خودش تراپی بگیره .ولی بیا به این بعنوان یه فرصت نگاه کن که اتفاقا ممکنه سیاوش آماده بشه برای جدایی و با تصمیم تو محترمانه برخورد کنه و بی دردسر انجام شه براتون.این وسط اون هم به یکی که بتونه کمکش کنه وصل شه.

باز دیدم منطقیه...

منطقیه ولی اینکه ممکنه ماهها طول بکشه داره روانمو نابود میکنه. خدایا یه لحظه کنارش بودن هم سخته برام. میخوام این زندگی یازده ساله رو بالا بیارم وسط همین خونه و بذارم برم. پشت سرمم نگاه نکنم.کوروش رو هم با یه پرستار کودکی چیزی بفرستم باباش رو ببینه که هیچ جوره مجبور نباشم ببینمش دیگه. این آدم قایم شو پشت حرکات نمایشی ببین من چقدر مظلومم و تو رحم نداری و چجوری میتونی با بدکردن حال من زندگی کنی رو ...

این آدمی که میگه برام مهم نیست دوستم نداری ولی بمون تو خونه ای که من هستم چون من تحمل ندارم جدایی رو تجربه کنم.

این آدم که براش مهم نیست کوروش پیشمونه و داد و بیداد میکنه.

این آدم که بارها این روزها خوبی هایی که درش دوست داشتم رو با خودم مرور کردم که قلبم براش باز شه ولی الان هیچ کدومشون یک ذره حتی مجابم نمیکنن که باز میشه ادامه داد...

فقط و فقط یه آرزوی بزرگ الان دارم و اون اینه که بیاد بگه مینا من آماده ام. بیا حرف بزنیم که چه جوری جدا شیم که هر سه تامون کمترین آسیب رو ببینیم.این چیزیه که دوست داشتم. ببینید میشه من تو خونه با کوروش بمونم و همسر بره و تقاضای مجدد برای خونه بده. ولی با این که میدونه من باید کوروش رو داشته باشم میگه تو باید بری.میگم سگ خورد یه خونه است دیگه.ولی تفکر پشتش اذیتم میکنه واقعا.دوست دارم بگه خوب چه کار کنیم کوروش حالش از این که هست بد تر نشه؟ ولی عوضش تبر به ریشه ی ارتباطشون میزنه. اصلا دعوای دوم ما از همین شروع شد. همسر یه کلیپ رو گوشیش داشت که با کوروش میدید و من ندیده بودم .اون روز یهو یه کلیپ با همون صدا باز کرد و کوروش رو صدا زد (برای چی غیر نشون دادنش آخه؟) من تا کلیپ رو دیدم بغضم و خشمم ترکید و من شروع کننده ی دعوا بودم.

کلیپ چی بود؟ کودک آزاری ! یه ابلهی دست و پا و چشم یه بچه ای به سن کوروش رو بسته بود و بعد بسته بودش به درخت و اینطور وانمود میکرد که ولش کرده اونجا در حالی که داشت از بچه ای که اسمش رو صدا میزد فیلم میگرفت...  اولش این سو تفاهم به وجود اومد که همه این مدت که کوروش تو گوشیش کلیپه رو میدید این رو میدیدن.تا گفت که نه صدای این رو رو یه چیز دیگه گذاشته بودن...  خیلی برام سخته که باور کنم اون روز هم که کوروش رو صدا زد که بابا بیا فلانی رو پیدا کردم نمیخواسته نشونش بده. چون با کلیپ نه بعنوان تراژدی بلکه بعنوان یه چیز خیلی با مزه رفتار میکرد . برای همین من کنجکاو شدم این چیه که انقدر خنده داره؟
 

کوروش عزیز من مدتیه دچار یه خشم درونی شده که من مطلقا اینجا نمیخوام سیاه نمایی کنم فقط به خاطر پدرشه. خوب مهاجرت. محیط و زبان جدید . یکهو مدرسه و قوانینش. کم کم بد حال شدن من و انرژی بد فضای خونه... و رابطه با پدرش هم قاظی همینا...

 

بابت تمام اینها خودزنی و ناخن جویدن تا جایی که انگشت ملتهب بشه  انجام میده... البته الان برای اون هم یه درمانگر کودک پیدا کردم و قراره مساله پسرمم حل بشه

 

امروز به زور داشتم همسر رو میفرستادم بره وسیله خوردنی برای غذا بخره. خالی خالی شدیم.

کوروش هم خوب گیر که ما هم بریم بیرون . دوست دارم سوار اتوبوس شم. بهش گفتم من نمیام.ولی تو میتونی بری با بابا.قراره ببرتت رستوران بهت کباب بده. برید خوش بگذره.خوب وقتی اومدیم تو همون یکی دو هفته اول بابت کارهای باباش کوروش ازش به شدت فاصله گرفت.داد میزد که تو دستم نزن و باهام حرف نزن و نگاهم نکن... بعد این یه مقدار ملایم تر شد. بعد باز بدتر شد. الان دیگه بعد از تذکرات شدیدی که به همسر دادم مثلا سعی میکنه براش وقت بذاره و پدری کنه.ولی خوب تو یه سفینه بده به من بگو باهاش برو فضا . میتونم ؟؟ نه . برای همین سیاوش هم به جایی نمیرسه.چون که نه تنها بلد نیست بلکه به بلد نبودن خودش اعتماد داره.. یعنی هیچ میلی به یاد گرفتن نداره. بعد الان یه وقتهایی با کوروش توپ شوت میزنه ( تنها کار مفید.) یا گوشی دستش میده. بعد کوروش تا وقت اون کارها تموم میشه باز جبهه هاش شروع میشه. مرتب به من میگه بابا داره اذیتم میکنه و من دارم خل میشم. با این که جلو کوروش همیشه میگم مواظب رفتارت با بابا باش. دوست ندارم بزنیش. ما تو این خونه باید مواظب هم باشیم نباید آسیب بزنی بهش.یا با زبونی که بلدم بهش بگم دلیل این کار بابات که تو دوست نداشتی این بوده و این مثلا داد و عصبانیت نداره . باهاش حرف بزن فقط...

ولی نهایتا راه به جایی نبردیم .حالا امروز شوق بیرون رفتن و اتوبوس سواری و کباب از یه طرف مستش کرده بود از اون طرف تا لحظه ی رفتنش هزاران بار منو با مینای عزیزم بذار بازم ببوسمت تو آغوشش فشرد. حتی وقتی در رو بستم دستش رو از لای اون درز پاکت های پستی روی در داده بود داخل و میگفت دستمو بگیر ... بهش گفتم برو بهت خوش بگذره و بعدش که دیدمشون دارن از خیابون رد میشن صدای گریه ام خونه رو پر کرد....

میدونم حتما پدر باباشو درمیاره ولی سیاوش هم وقتی بهش تو خلوت میگفتم قلق کوروش اینه و اونه و میگفت تو به من نگو چی کار کنم خودم میدونم باید بفهمه یه من ماست چقدر کره داره....

 

بچه ها حالم تا بیخ جونم خرابه... دیگه حتی به خونه ی رویایی و مبل قرمزش و پرده ی توریش فکر نمیکنم.... مرده ی متحرکم. خدایا زود بگذرن این روزا... من و کوروش روزی که تموم بشه این چیزها باید باز بریم یه مدت تو یه هتل زندگی کنیم. باورتون نمیشه الان فکر یه اتاق برام بهشته. فقط حالمون خوب باشه. 

دیروز بلایی به سرم آورد که تمام راه کالج رو تو اتوبوس زار زدم و تمام کلاس لال بودم. بعد فکر کن کلاس تموم شد و استادم گفت تو بمون. 

که ازم بپرسه اون خنده های قشنگت کوشن؟ و من چه کار میتونم برات بکنم ؟؟  مردم اینجا خیلی مهربون و قشنگن بچه ها... فقط این نیست... یه روز که این سیاهی ها رفتن باید از کیفی که از آدمها و مدل کمک کردنشون میکنم بگم براتون... از چیزای خوب بگم... 

من اگه الان ایران بودم هم میخواستم جدا شم. ولی خدا رو هزار بار شکر میکنم که نیستم. خدا رو شکر میکنم که حداقل مساله حضانت بچه چیزی نیست که بخوام فکرم و انرژیم رو سرش بذارم... چون میدونم سیاوش انقدری استعداد پایین رفتن داره که بچمو ازم میگرفت دست مامانش میداد و زندگی بچمو حروم میکرد ولی همین که من از دیدن روی بچه ام محرومم بهش لذت و جسارت و قدرت میداد.... 

 

امروز داشتم فکر میکردم خوب من قبول کردم صبر کنم تا ببینم این اقدام به تراپی برای سیاوش به کجا میرسه. تو پرانتز اینم بگم چشمم از اینم آب نمیخوره چون همسر فقط قصدش اینه دوتایی بشینیم جلو یکی گپ و گفت کنیم و اونم بگه حیفه برید زندگی کنید و خانم شما از خر شیطون بیا پایین. الانشم از این که بهش گفتم فعلا تنها حرف بزن تا خود دکتر بخواد با من حرف بزنه جبهه داره ولی چون این روی قاطع منو دیده فعلا داره انعطاف خرج میده... خلاصه داشتم میگفتم که با خودم میگفتم حالا که من قبول کردم صبر کنم تا سیاوش هم آماده شه باید یه کاری کنم وقتی همه چی تموم شد من نمرده باشم. باید یه کاری کنم انرژی شروع دوباره داشته باشم...

ولی نمیدونم چه کار کنم از این حال بیرون شم :(

حتی دلم نمیخواد یه بشقاب تو این خونه جا به جا کنم. با این حال کامنت ریحانه روی پست قبلی رو که خوندم گفتم همینه... باید همینجوری باشه...

 

الان میخوام برم آشپزخونه رو برق بندازم فعلا...

 

بعضی اوقات که تو آشپزخونه ام و ظرف میشورم یه سنجاب درست میاد جلو پنجره و زل میزنیم به هم ... قشنگ نیست؟؟

تو حیاطمون هم سه تا سنجاب هستن که روزای آفتابی میان بازی بازی میکنن و من از پشت پنجره نگاهشون میکنم... 

سه تا هم فاخته هست که باز میان تو حیاط...  با اون سینه های قلمبه ی با مزه شون....

میرم دیگه... برم ببینم آشپزخونه چی میگه... 

آخ دلم چقدر آرامش و لبخند میخواد.... این روزا تموم میشن؟؟؟؟؟؟

 

نهایتا لازم میدونم یه بار دیگه خواهههههش کنم وقتی وبلاگ ندارید لطفا موقع ثبت کامنت دقت کنید که خصوصی نشه وگرنه به خاطرات میپیونده :/ 

۳۵ نظر

از کاشتن گل تو حیاط آدمایی که قرار نیست بهش آب بدن دست بردار!

ادامه مطلب ۳۹ نظر

از این هوای غم گرفته...

ادامه مطلب ۳۲ نظر

تازه چه خبر ؟

ادامه مطلب ۴۳ نظر

چهاردهمین روز

ادامه مطلب ۱۲ نظر

این من مهاجر...

ادامه مطلب ۴۸ نظر

دوم مرداد 1400

ادامه مطلب ۲۲ نظر

ثبت سه شنبه 22 تیر 1400

:)

ادامه مطلب ۹۰ نظر

از ییلاق ....

18 تیر 1400

ادامه مطلب ۱۱ نظر

پناه بر شب...

چهارشنبه 9 تیر 1400

 

ادامه مطلب ۸ نظر

دریا کنار

ادامه مطلب ۱۲ نظر

نوزدهم ژوئن

ادامه مطلب ۹ نظر

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود...

ادامه مطلب ۱۳ نظر

بعد عمل

عزیزای دلم سلام....

 

به به به این لحظه که دارم چراغ این خونه ام رو که مثل جان پناه میمونه دوباره روشن میکنمش :)

 

الان دقیقا هفده روز از عمل بینی من گذشته بچه ها و خدا رو شکر میکنم که گذشته...

 

یک مدت تقریبا زیادی پیش ،من اینجا با یکی از دوستایی که برام کامنت میذاره یه آشنایی مختصری پیدا کردم.پای قصه ی زندگیش نشستم و همیشه یادم بود که یه همچین آدمی هست. اما هیچ ارتباط خاص دیگه ای نداشتیم. یه بار شمارشو برام گذاشته بود که خوب من به سبب کاهلی زیادم گذاشتم لا به لای باقی کامنتها گم بشه.گفتم یه روز پیام میدم. همین چند وقت پیش داشتم کامنتهای خصوصی ام رو چک میکردم. دیدم دو سه نفر دیگه برام شماره گذاشتن که اصلا یادم نمیاد چرا. حتما من خواستم بذارن. یا حتما در خلال یه صحبتی چیزی گفتن به فلان دلیل شمارمونو میذاریم. الان هیچ ایده ای ندارم دربارشون .تو رو خدا منو حلال بکنید اگه این تجربه رو با من داشتید :/

 

خلاصه که چند وقت قبل از عمل مجددا یکی دو تا کامنت از اون دوست داشتم که گفت اومده رشت زندگی کنه.و شمارشو گذاشت برای یه وقتی که قرار بذاریم.

(الان یادم اومد یه دختری بود به اسم شمیم که رشت بود. طفلی چند بار شماره و راه ارتباطی به من داد که ببینمش. من سر همین امروز فردا کردنام هیچ وقت ندیدمش و دوستی باهاشم از دست رفت انگار. غیب شد دیگه .)

به هر ترتیب من این بار رو به سارا پیام دادم  و قرار اولین دیدار رو گذاشتیم صبح عمل من جلوی کلینیک :) 

 

صبح اون روز من و خواهرم با شوهرش که رشت سر کار میره راس ساعت شش راه افتادیم و ساعت هفت رشت بودیم. حدودا نزدیکای هشت سارا رسید.

برام آبمیوه اینای بعد عمل آورده بود و منم بهش دو تا اسکاچ از اونا که بافته بودم هدیه دادم.

دیگه با هم نشستیم رو نیمکت بیرون کلینیک و همینجور که پشمای درختا میریخت رو سر و رومون حسابی جیک جیک کردیم :)

و با من بود تااااا وقتی من پذیرش شدم و لباس صورتی بیمارستانم پوشیدم و نشستم رو تختم و اونجا هم جیک جیک کردیم تا اینکه پرسنل کلینیک گفتن هر بیمار یه همراه داشته باشه و چون آبجی بزرگه هم باهام بود سارای مهربون خدافظی کرد و رفت... 

آخیییش اصلا دیدار وبلاگی خونم پایین اومده بود :)

 

بعدش هم دیگه صدام زدن بریم اتاق عمل. جلو آسانسور یه پرستار بود و یه آقای جوان و من.

پرستاره با صدای بند گفت آقا شیو کردی؟ (نمیدونم چه عملی داشت)

آقا گفت بله

گفت لباس زیرتو درآوردی؟

آقا گفت بله

یهو به من گفت تو هم درآوردی ؟

و من اومدم بگم بله اما آقا یهو برگشت منو نگاه کرد و من یهو بووووم خندم ترکید و از کف کلینیک جمعم کردن دیگه....  یعنی خیلی باحال بود.

آخه این چه وضعشه لعنتیا ....

 

دیگه من رفتم اتاق عمل و یه آقویی اومد که بیهوشم کنه گفتم اول بذارید دکترمو ببینم.

دکترمم اومد خلاصه و من باز بهش گفتم مساله ام اصلاح تنفسم و یه ذره باریک کردن پهنی بینیمه . نه سر بالا میخوام نه خیلی قلمی و اینها. و دیگه یادمه که در حالی به هوش اومدم که گرمم بود. چون برق رفته بود و من تو اتاق ریکاوری بودم و یه آقایی رو برانکارد چسبیده به مال من ناله میکرد که غلط کرددددم... منو از اینجا ببرید... و هر کی از کنارش رد میشد بلافاصله تغییر مود میداد میگفت خانم تو رو خدا ببین خوشگل شدم؟؟؟ دماغم خوب شده ؟؟؟ یعنی مغزمونو خورد تا من بهش گفتم آقا حرف زدن بعد عمل بینیتو خراب میکنه . یهو شات دان شد اصلا :) 

 

خوب من اصلا از کلینیکی که توش بودم و از خود دکترم راضی نیستم بچه ها. یعنی انگار آدمها چقدر بی اهمیتن براشون. کلینیک جراحی خصوصی بود اما نگم که اصلا تمیز نبود .پتوی روی تخت ها مثل پیژامه ی مادر بزرگا بود. و همه چیز بی رنگ و رو و یه وضعی اصلا. بعدشم عمل کرده نکرده فقط میخواستن آدم رو بیرون کنن سریع.

بعد فکر کنید من ساعت یازده رفتم اتاق عمل و ساعت چهار و نیم عصر اومدم بخش. یعنی حداقل دو ساعت تو بی برقی تو اتاق ریکاوری بودم بدون اینکه بگن همراه من کمپرس یخ منو بیاره که بذارن برام. من وقتی اومدم خودمو تو آینه دیدم دو تا بادمجون زیر چشمم بود . بعدشم که اونجا تا لحظه ی بیرون اومدن از کلینیک من داشتم از سرگیجه میمردم. ولی رسما گفتن همینه دیگه برو خونتون...

بعد من از خیلی ها شنیدم که اصلا درد نداره آدم بعد عمل در حالی که من از درد چشم و بینی و و داخل صورتم داشتم میمردم...

 

به هر صورت باز همسر خواهر اومد دنبالمون و ما رفتیم که برگردیم خونه ...

یعنی چشمتون روز بد نبینه من از گرما هلاک بودم. التماس میکردم کولر بزنن. یه کم میزد یه کم خاموش میکرد. نگو ماشین خرابه.که آخرم تو خروجی رشت آمپر چسبوند و دیگه روشنم نشد و ما زنگ زدیم امداد خودرو... 

من از درد ... از تهوع ... از گرسنگی .. از گرما ... هلاک بودم هلاااک... و فقط با خودم میگفتم این چه بلاییه که ما آدمها سر بدن های نازنینمون میاریم . من اون موقع که مشکل تنفسی هم نداشتم مثلا از ده سال پیش باز از عمل بینی برای خودم که نوکشو باریک بکنم خوشم میومد ولی هیچوقت دنبالش نرفتم چون هم اولویتم نبود هم میترسیدم قیافم عجیب بشه. ولی الان واقعا فکر میکنم آدم اگه واااقعا با زیبایی کلی صورتش مشکلی نداشته باشه و شکل بینیش واقعا اذیتش نکنه جراحی یک دیوونگی محسوب میشه... 

 

خلاصه که یک ساعت طول  کشید امداد خودرو اومد و یک ساعت هم طول کشید که ماشین رو تعمیر کردن و رفتن...

من من تو اون دو ساعت دیگه داشتم میمردم اما خوب اهل نالیدن نیستم. فقط ازم میپرسیدن چطوری میگفتم دارم میمیرم... و هر لحظه بیشتر ورم میکردم و روتون گلاب کلی هم بالا اوردم که داشتم سکته میکردم چون کلی هم از دماغم خون میومد و درددددد داشت منو میکشت.

قشنگ بگم فکر نمیکردم اون لحظه ها تموم شن و نجات پیدا کنم من...

اما به هر صورت رسیدیم شهرمون و من مهمون خونه ی مامانم شدم و روز اول مامان قاشق قاشق غذا دهنم میذاشت.

غذایی هم نبود فقط سوپ میخوردم. جای شکرش هست که من عاشق سوپم وگرنه چی کار باید میکردم واقعا؟؟؟

ببین دو روز اولش برای من اینجور بود که انگار بین مرگ و زندگی ام... درد و سنگینی صورت وحشتناک بود. تا رفتم تامپونها رو درآوردم و قشنگ بعد از اون خیلی بهتر شدم. ولی کلا چهار پنج روز اول سخت بود.تا ورم چشمام کم شد و روز هفتم هم رفتم و بخیه ها رو کشیدم و گچ رو باز کردم و اونجا هم یه سکته دیگه کردم... آقا ورمش خیلی زیاد بود و من اصلا خوشم نیومده بود و تو دلم خودمو فحش میدادم فقط و هی میگفتم من اون دماغ تپل با مزه ی خودمو میخوام... 

ولی خوب بعد از اون روز واقعا حالم کم کم بهتر شد.اولا که دیگه برگشتم خونه ی خودم و خوب کجا بهشت تر از کنج امن خود آدم ؟؟؟

بعدم که حمام میتونستم بکنم..بعدم که از رخت خواب درومده بودم دیگه. و الان هم تا حد زیادی بهتر از روز اولی ام که دماغم رو بی چسب دیدم.الان هر بار چسبش رو باز میکنم بیشتر حس رضایت میکنم.فکر میکنم یه سال دیگه خیلی هم دوست بدارم دماغم رو .

ولی دکترم تنها هنرش پول گرفتن و عمل کردن بود. اصلا تو مراقبتای بعدش راهنماییم نکرد. و من هنوز بعد عملم موفق نشدم ببینمش. مثلا به من نگفته بود آناهیل بخورم. نگفته بود نخندم. تامپون رو منشیش درآورد و من مردم و زنده شدم. روز هفتم تازه منشیش بهم گفت فلان آمپولو زدی؟ گفتم نه. گفت باید بعد عمل میزدی بلافاصله و خوب به من نگفته بودن... تو این مدت دو بار رفتم لاهیجان مطب خودش که تشریف نداشته. خوب رفت و آمد خیلی برام سخته .چند روز پیش با منشیش حرف زدم که میخوام تو رشت ببینمش. چون خودشون روز اول بهم گفتن دیگه نیاز نیست بیای لاهیجان و دکتر رشتم مریض میبینه. ولی الان بهم میگه برو رشت. اگه دیدیش که دیدیش و بعید میدونم ببینیش. اگه موفق نشدی هم دیگه نمیدونم چه کار کنی  !!! یعنی بکوب بیا لاهیجان !

خلاصه که این از پرونده ی عمل بینیم بچه ها ...

مرسی که خیلی تو اینستا حضور فعال داشتید و استوریهامو ریپلای میزدید و دلگرمی میدادید و جویای احوالم بودید و راهنمایی میکردید...

 

اصل حالمم الان بد نیست. خوبم نیست. خیلی معمولی ام... خیلی پرانرژی نیستم واقعا. خیلی به بطالت میگذرونم به نظر خودم. از دیروز دوباره برای چند روز آینده برنامه نوشتم که کمی برگردم به روال آروم آروم درست کردن خودم...

روح و روانم نازک نارنجی شده خیلی. فعلا زدم تو کار جذب حرفها و کارهایی که ناراحتم میکنن...

چند وقت پیش خونه ی آبجی بزرگه فهمیدم آبجی ها برنامه گردشی خریدی رشت دارن به زودی. گفتم منم میام. به شوخی گرفتن و شوخی شوخی گفتن تو رو نمیبریم. من همونجا خودمو جمع کردم گفتم باشه خیلی هم مهم نیست. چون شوهر آبجیم برای یه فروشگاهی بن های خرید مجانی داره و من نمیخواستم فکر کنن میخوام بخاطر اونها برم باهاشون. گفتم بین خودشون تقسیم کردن من که احتیاجی ندارم. همونجا خواهرزاده ام گفت خاله مینا بینتون مثل یتیما میشه گاهی... که به خنده گرفتم... اونجا گفتن نه شوخی کردیم همه میریم.

امروز به آبجی صاحبخونه پیام دادم برم از درختش شاه توت بچینم مربا کنم. گفت ما داریم میریم رشت برات کلید میذارم ...

نتونستم تحمل کنم. گفتم آخر منو جا گذاشتید و رفتید خوش بگذره بهتون.

واقعا از تحملم خارجه اینها.

این دومین باره تو این دو سال و نیم این کارو با من میکنن... 

از صبح تا حالا سه بار گریه کردم... چند بار با خودم حرف زدم. خوب من دیگه کلاس هم نمیرم .دلم یه کاری یه جایی یه تنوعی میخواد... اینو با خانوادم خواسته بودم .نشستم لیست دوستام رو مرور کردم.چند بار گفتم ای کاش الهه پیشم بود . کاش با هم تو یه شهر بودیم. بهش فکر کردم که چقدر خوب میشد.

به این فکر کردم که با نسیم تو یه شهر بودیم . گاهی مینشستیم از اینکه پسرامون چقدر باحالن میگفتیم و میخندیدیم.

به سونیا فکر کردم که یه دیدار کوتاه جدیدا باهاش داشتم و چقدر دوست خوبیه و چقدر دوستش دارم.

به نرگس فکر کردم که کاش انقدر نزدیک بود که زنگ میزدم بیاد با بچه ها بریم کنار دریا.

به زهره و نفیسه فکر کردم که امروز دور همی داشتن.

و به چند تا دوست دیگه ام فکر کردم... به یک شهر دیگه ای بودن و زندگی کردن فکر کردم. به سیاوش فکر کردم که چقدر دلم تنگ شده برای باهاش بودن.

بهش زنگ زدم و دو ساعت حرف زدیم. حرف های خوب .میگفتم گوشیم خیلی خیلی خرابه. شاید اینجا یکی بخرم اگه جایی پیدا کنم که قسطی بدن. میگفت بیا اینجا یه گوشی خوب برات میخرم.

گفتم نمیخوام. تا وقتی تمام بدهی هامو بدم نمیخوام. از بدهی های اینجا باهاش حرف زدم و کمی دو دو تا چهار تا کردیم. 

کوروش رفته بود با احمد بازی کنه تو حیاطشون . دیگه کوروش که اومد منم روی ماه همسر رو از دور بوسیدم و قلبم آروم شده بود و همه چیزهایی که ندارم و همه سختی ها و دلشکستگی ها و جفا ها رو دایورت کرده بودم. کوروشو فرستادم حمام و خودم اومدم که این پست رو بنویسم. 

شامم از الان آماده است.

هوا هم خوبه. دست کوروشو میگیرم میبرمش پارک و مثل همیشه بعدش یه بستنی دستگاهی براش میخرم کیف کنه و بر میگردیم خونه.... 

چند روز پیش هم رفتیم کنار دریا.... خیلی خوش گذشت... حسابی و طولانی و بی عجله نشستیم و بازی کردیم و خوراکی خوردیم.... 

امروزمون هم اینجوری شب بشه... تا ببینم روزهای آینده چی پیش میاد برامون :)

 

دوستتون دارم بچه ها...  برام مثل همیشه حرف بزنید ... امشب حتما میشینم پای وبلاگ چون فردا تو برنامه ام نوشتم روز بدون اینترنت .و اگر کامنتی باشه تایید میکنم و به خونه هاتون میام و نوشته هاتونو میخونم حسابی .... دلتنگتونم حسابی.

خیر پیش :)

 

۲۸ نظر

قبل عمل

ادامه مطلب ۲۰ نظر

8 اردیبهشت 400

سلام دوستان جانم...

 

خوب من فکر کنم با یه پست بلند بالا اومده باشم...

هر چند که کوروش جلوم نشسته و بعد از یه گریه حسابی که تو اتاقش کرده و جواب نگرفته الان نشسته رو به روم و با گفتن آخه من دوستت دارم چرا نمیذاری کارتون ببینم چشم دوخته به من !

 

صبح جمعه هفته ای که گذشت با آغوش پر مهر و بوسه های پر حرارت کوروش  به سر و روم و صدای صبح بخیر کفتنش بیدار شدم.پسرک شیرین من :)

 

ده و نیم بود و ما یک صبحانه ی مفصل عسل و گردو خوردیم... 

 

بعدش من نشستم و کتاب بامداد خمار رو شروع کردم و تا ساعت یک پای اون بودم. همچنان که در دلم غوغا بود که چرا خودت رو دوست نداری؟ 

خونه سرد شده بود . کلا شمال دو روزی بود که سرد شده بود. شوفاژ رو روشن کردم و یه بافت آستین کوتاه نازک هم پوشیدم.

کتاب رو کنتر گذاشته بودم.کوروش بهم نچسبیده بود.شروع کردم سرگردان وار توی خونه ام قدم زدن و توی سرم حرف زدن...

تصمیم گرفته بودم یه قرعه کشی بذارم برای پرداخت یه قسمتی از بدهی ولی به در بسته خورده بودم.یه کم عصبی بودم.

دیدم کتاب هنر عشق ورزیدن روی دراور افتاده. کار کوروش بود لابد.. برش داشتم و از اونجا که جاهای جالبش رو هایلایت کرده بودم گفتم اتفاقی بازش کنم ببینم چه صفحه ای میاد که کمی بخونم.

بعد چی باز شد؟؟  جایی که مربوط به عشق به خود بود!!! 

دو خط خوندم و کتاب رو با یه جیغ خفیف غیر ارادی بستم و کوبیدم روی دراور و رفتم یک جای تنگ و تاریکی از خونه پناه گرفتم. یه جایی که از تکیه دادن تشک طبی تخت به کتابخونه درست شده بود.خودم رو توی کودکی ام دیدم که خونه بالشی درست میکردم... حس اون زمان برام متجلی شد.کمی آروم شدم. خودم رو به صبر و توکل دعوت کردم و رفتم برای نهار.

لذت نهار دوتاییمون رو با سالاد شیرازی دو برابر کردم و باقی عصر رو به مرتب کردن خونه گذروندم .

بعدش آبجی صاحبخونه پیام داد که میاد تا من ابروهاشو اصلاح کنم و اومد... یه مقدار کاهو از باغش آروده بود.توی یه سکوت بی مزه من کارمو انجام دادم و بعدش با دمنوش زعفرون گلاب پذیرایی کردم و رفت... 

بعدم احمد اومد و توری پنجره هامو وصل کرد و با کوروش کمی بازی کرد و رفت... من حوصله حرف زدن نداشتم. سرمو به کارای خودم گرم کردم. کلا تو این جهان حوصله حرف زدن با هیچ کسو ندارم. دلم سکوت میخواد فقط... 

 

شبش شب سختی شد.

 

برای شام دو تا اردک ماهی پختم که برای اولین بار بود میخوردیم و خیلی برام لذیذ بود.البته یکی و نصفش رو کوروش خورد.

این روزها از لحظه ای که کوروش میخوابه و من تو تاریکی خونه طول بین اتاقش تا اتاق خودم رو طی یکنم انگار جهان تموم میشه.

لحظه ای که خودم میمونم و خودم.

تا حدود ساعت دو شب بیدار بودم... 

 

صبح شنبه میخواستم برم بانک اما نرفتم.

دوست داشتم برای نهار برم خونه ی مامان تا بعدش ولو شم توی حیاط و تا وقتی آفتاب میتابه به اون گلهای ریز بنفش ملایم خیره بشم و عطر بهار نارنج ها رو به جانم بریزم و بچه اردک و غاز ها رو با نگاهم دنبال کنم و خنکای نسیم رو روی پوست تنم حس کنم ... اما نرفتم. موندم خونه و غمبرک زدم. تا عصر که یه کم کتاب خوندم و بعدش کوروش رو به مامان سپردم و رفتم موهامو کوتاه کردم و پیاده روی کردم.

 

شام رو کنار مامان خوردم و بعدش با کوروش قدم زنان برگشتیم خونه و خیلی زود در حالی که سرش تو بغلم بود و عشق میکردم خوابید...

قبلش همینجوری تو هوا یه عطسه کرده بودم و بلافاصله گفته بود جلو دهنتو بگیر مینا وگرنه منو مریض میکنی :/

 

دیگه وقتی خوابید من از اون تونل تاریکی رد شدم و خودمو انداختم تو تخت خودم.

یادتونه گفته بودم همیشه پول میاد به سمتم ؟ 

یادتونه گفته بودم تو این دو سال و نیم به مو رسیده اما پاره نشده ؟

 

خوب این بارم همین شد...

 

از طرف یک آدمی که اصلا فکرشم نمیکردم... همینجور صاف از آسمون افتاد پایین و گره رو با دستش باز کرد... 

هر چند که بدهی روی بدهی شد اما من خوشحالم. بدهی خواهرم اینا رو میدم. هر چند که هنوز دارم با احمد بحثشو میکنم و اون میگه نه اصلا الان ازت چیزی نمیگیرم اما من میخوام یک سری حرف تموم شن .میخوام زنجیر طلایی که تازه خریده بودمم بفروشم.برای نوزدهم نوبت جراحی بینی دارم و اگه تا اون وقت ویزا نیومده باشه میرم و انجامش میدم اگه اومده باشه که تا سال آینده کنسلش میکنم.

 

یکشنبه روز اول کلاس شنیون بود .

یک تومن بیشتر دادم و کلاس رو خصوصی کردم. که هم تو جمعیت نباشم هم زود تموم شه. 

الان مامان من که دختر داییم سرطان گرفته و مرتب تو مطب ها و بیمارستانهاست و هزار نفر میان ملاقاتش هفته ای لا اقل دو بار میره خونه اش. وسط اونهمه آدم. شک ندارم چون فک و فامیل عزیزشن همه رو از دم بغل هم میکنه... بعد الان زنگ زده میگه اصلا اجازه نمیدم بهت بری کلاس.کلا خانواده من رعایت نمیکنن. تنها کارشون ماسک زدن و بیرون رفتنه. دو تا خواهرام اینجا مرتب دورهمی های فامیلی دارن . بعد باز ماها همو میبینیم. بعد مامانم هوس کرده اجازه ی منو بگیره دستش... کی واقعا تموم میکنن ؟ این کاراشونو... میخوام دیگه شده آژانس بگیرم برای رفت و آمدم هم کوروشو با خودم ببرم و بیارم .ولی یه جورایی با عقلم جور نیست. کوروش باید بمونه خونه مامانم ولی چه کنم اگه پا بذاره رو گردنم ؟ چه کنم اگه نخوام باهاشون سر و کله بزنم ؟ چه کنم اگه نخوام وایسم تو روش ؟

 

دوشنبه هم کلاس رفتم. تولد کوروش جانم نزدیکه و رفتم براش یه ریسه و کلاه تولد و استند بادکنک خریدم. ازش چند تا عکس بگیرم لااقل . 

بعد شبش خونه بابا ، با بابام دعوامون شد. میگه تو به کوروش نگو بالا چشمت ابروست. میگم خوب من نگم کی بگه؟ وقتی داره کار بدی میکنه چون گریه میکنه من ادبش نکنم ؟ بابا شروع کرده بود داد و فریاد .میگفت تو روانی هستی... داری اذیت میکنی کوروشو...  در حالی که من فقط داشتم با کوروش که دهنشو سه متر باز کرده بود قاطعانه حرف میزدم و کوتاه نمیومدم  جلو گریه اش. منم رفتم لباس تن کردم که برگردم خونه. به بابا اینا گفتم دیگه بسمه ولم کنید .گفت کوروش توجه و بازی تو رو میخواد. گفتم من بهش توجه کردم. باهاش بازی هم کردم. نمیفهمم شما چرا دخالت میکنید تو کار من تو مادری کردن من. بعدم بابا کوله پشتیمو از روی دوشم برداشت گفت نرو.

 

نرفتم. شبم خوابیدم اونجا . کتاب بامداد خمار رو اونجا تموم کردم. دوستش داشتم...  دیروز بعد نهار برگشتم خونه خودم.

 

امروز تو آینه خودمو نگاه میکردم. به خودم زل زدم. و گفتم این حق منه ؟ این حال و احوال و این مدل زندگی ؟

از خودم پرسیدم این خونه ایه که مینا باید توش زندگی کنه ؟ 

همه چیز در کمال بی حوصلگی پراکنده است اطرافم.

 

به خودم گفتم مینا که اینهمه نه فقط زنده بلکه سربلند از کلی اتفاقات بیرون اومده الان میخواد با این اوضاع ذهنی ادامه بده ؟

باید فلج و راکد باشه؟

باید از خودش طرد بشه و تشنه ی محبت بمونه ؟

صورت نازنینش اینهمه غمگین و بی فروغ باید باشه؟

اون دل عاشقش اینهمه باید سرد باشه؟

رو به روی آینه بهش خیره شدم.

اشکهاشو پاک کردم . گفتم سعیمو میکنم که شاد و خوشبختت کنم دختر.

 

زنگ زدم به سیاوش و ازش خواستم شعر شاملو رو که برام خونده و ضبط کرده بود برام دوباره بفرسته چون از گوشیم پاک شده بود.

اینستا رو موقتا حذف کردم.

با کوروش کمی وقت گذروندم.بوس و بغلش کردم.نگاهش کردم. با هم نشستیم و سیب و پرتقال خوردیم.

یک اپیزود از حرفای مجتبی شکوری رو گوش دادم و بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم.تو خنکا و نیمه تاریکی اتاق کمی چشمامو بستم.

تنهایی خودم رو بعنوان یه امر بایسته در جهان و بعنوان یه موهبت نگاهش کردم.

چند تا آز آثار سباستین باخ رو گوش دادم و حظ بردم. 

پرنده ی خیالم رو پرواز دادم به سمت آینده و لبخند به لبم اومد...

دو تا جلد کتابای به بچه ها گفتن از بچه ها شنیدن رو گذاشتم دم دستم که بخونم.

با خدا نیایش کردم و حرف زدم و دستمو سمتش دراز کردم. خیلی آرامش گرفتم.

نقاشی های کوروشو نگاه کردم و آرامش گرفتم.

به خودم از پس یک عالمه سیاره و کهکشان و چهان های احتمالی دیگه مثل یک ذره ی کوچک نگاه کردم و باز به خودم بعنوان یک موجودی که خالقم اراده کرده باشم و زندگی رو تجربه کنم مثل یک عظمت واقعی نگاه کردم و آرامش گرفتم. 

به سی سالگی ام نگاه کردم و راهی که اومدم...  به پیری ام نگاه کردم و راهی که پیش رومه...

 به دایره ی خیلی محدود اما امن دوستای خیلی نزدیکم نگاه کردم .

به احساسات خوبی که از بودن کنار خانواده ام به تجربه ام اومده نگاه کردم.

به تلاشم برای زندگی رو زیستن نگاه کردم و آروم و قرار گرفتم.

دچار پذیرش و تسلیم شدم.

قلم به دستم گرفتم و توی دفتر تازه ای شروع کردم به نوشتن... 

اوهوم زندگی ام همینه و من باید توش رشد کنم. توی همین رنج ها... 

من همینم و حتی حالا که حس خود دوستی ندارم باز به اینکه دوست داشتنی هستم اشراف دارم...

 

پس حالا که نشستم و دارم چراغ وبلاگمو روشن میکنم کمی نفس میکشم و تلاش میکنم داستان زندگی ام رو بنویسم. با همه چیزی که داره. 

تلاشمو میکنم که زنده باد زندگی گویان برقصم . حتی وقتی جانم غمینه... حتی وقتی اشکهام میچکن جلوی پام... حتی وقتی چشمهام از گریه های دیشب هنوز چشم معمولی خودم نشده.

 

چون که میدونم نهایتا برای هیچ چیز جز رقصی شادمانه میانه ی میدان ، توی این دنیا نیستم... 

 

اوووم نوشتنم تموم شد الان... میرم فعلا. 

 

مواظب خودتون باشید

۱۶ نظر

3 اردیبهشت 1400

ادامه مطلب ۲۱ نظر

7 مارچ

ادامه مطلب ۹ نظر

دو هفته به نوروز 1400

ادامه مطلب ۱۷ نظر

جمعه نامه

ادامه مطلب ۱۱ نظر

ای بی بصر من میروم؟ او میکشد قلاب را

ادامه مطلب ۲۰ نظر

16 بهمن 99

ادامه مطلب ۱۵ نظر

مثل رویا

ادامه مطلب ۷۰ نظر

بهمن جان سلام :)

ادامه مطلب ۱۱ نظر

دل بی غم در این عالم نباشد

ادامه مطلب ۱۶ نظر

22 دی

ادامه مطلب ۲۱ نظر

2021

ادامه مطلب ۱۵ نظر

9 دی

ادامه مطلب ۱۴ نظر

ای زرد رویِ عاشق تو صبر کن وفا کن !

ادامه مطلب ۲۲ نظر

Merry Christmas

ادامه مطلب ۱۷ نظر

2 دی

ادامه مطلب ۲۳ نظر

WINTER 2020

ادامه مطلب ۱۳ نظر

Too close,Too far

ادامه مطلب ۲۹ نظر

01 : 01

ادامه مطلب ۱۸ نظر

زندگی با طعم شجریان و قهوه و نوشتن...

ادامه مطلب ۲۰ نظر

دختر همساده

ادامه مطلب ۱۷ نظر

22 مهر 99

ادامه مطلب ۱۲ نظر

سلام به پاییز

ادامه مطلب ۲۰ نظر

24 شهریور 99

 

ادامه مطلب ۱۳ نظر

14شهریور 99

ادامه مطلب ۱۴ نظر

29 سال و 8 ماه

ادامه مطلب ۱۵ نظر

28 تیر 99

ادامه مطلب ۲۰ نظر

23 تیر 99

ادامه مطلب ۱۸ نظر

19 تیر 99

ادامه مطلب ۲۱ نظر

00 : 00

ادامه مطلب ۸ نظر

نیمه ی تاریک وجود

ادامه مطلب ۹ نظر

شروع ماه مِی

ادامه مطلب ۱۷ نظر

اردیبهشت نوشت

ادامه مطلب ۱۵ نظر

19 روز به عید

ادامه مطلب ۳۱ نظر

دومین شب بدون کوروش

ادامه مطلب ۱۰ نظر

بنویسیم سی و دو روز.بخوانیم قدرِ یک چشم بر هم زدن

ادامه مطلب ۱۱ نظر

پست جدید

ادامه مطلب ۱۰ نظر

دیگه وقتشه

ادامه مطلب ۸ نظر

مِهر...

ادامه مطلب ۹ نظر

نُه سالگی..

ادامه مطلب ۱۹ نظر

:(

ادامه مطلب ۱۰ نظر

من پس از شیراز

ادامه مطلب ۱۶ نظر

سراپای وجود از عشق در جوش...

ادامه مطلب ۱۱ نظر

آغاز 1398

سلام سلام سلاااااام 

سال نو مبارک 

 

بریم که اولین پست امسال رو نوشته باشیم.

ادامه مطلب ۱۵ نظر

پایان 1397

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار...

ادامه مطلب ۱۴ نظر

آنچه گذشت

سلام قشنگ ها :)

 

ادامه مطلب ۱۷ نظر

رویاهای سبزمون

ادامه مطلب ۲۲ نظر

ای دل پاره پاره ام ! دیدن اوست چاره ام !

دوباره سلام :)

 

ادامه مطلب ۱۶ نظر

پذیرش

ادامه مطلب ۳۷ نظر

سفرهای گالیور

ادامه مطلب ۲۰ نظر

خودگردی

ادامه مطلب ۲۱ نظر

باز باران با ترانه

ادامه مطلب ۳۲ نظر

روزهای شمالی...

دوست جان ها سلام...Balloons

ادامه مطلب ۲۶ نظر

گوشی دزدی

سلام سلام :)

ادامه مطلب ۱۰ نظر

سفر

سلام دوستانم.

من از سفر برگشتم :)
‌امیدوارم حال همتون خوب باشه.من که دارم روزای آخر آخرین سرماخوردگی تو سال جدیدی که برا من تا اینجا پر از ویروس و ضعف و بیماری بود رو میگذرونم.
ما شنبه صبح قرار بود راه بیفتیم.اما از اونجا که اگه همسر خسته ی از شرکت برگشته ی من به برنامه ریزیش وفا میکرد آسمون خدا زمین میومد،‌عصرش راه افتادیم.
چهار ساعت تو راه بودیم.جوجه هم گوش شیطون کر دیگه مثل قبل بهونه نمیگیره.یا خواب بود تو بغلم یا بازی میکرد.میکوبه به شیشه میگه تق تق ^_^ کتاب شعراشم برده بودم و کلی تونستم با اونا سرگرمش کنم.
خلاصه که رسیدیم دیگه...
کلی بخوام تعریف کنم خیلی بد نگذشت.خوب مریضیو یه سری داستان دیگه نذاشت بهمم خوش بگذره خیلی... اما خوب هم همسر اینبار تنهام نذاشت و پشتیبانی و عشقشو نشونم داد هم خودم صبورانه و مودبانه جایی که لازم بود حرف زدم و تو خودم نگه نداشتم.
قربونشون برم طبق روال همیشگی که میذارن دم برگشتن شوهرمو منصرف میکنن باز همین کارو کردن.مامانش یه کلوم گفت آره گذاشتم برید :/ ‌ما میخوایم برا نومون تولد بگیریم.ما براش رخت خواب سفارش دادیم اونو باید بهش بدیم.ما میخوایم کیک بخریم ما هدیه تولد باید بدیم.... و اینجوری شد که ما گفتیم باشه بجای دوشنبه سه شنبه برمیگردیم.
خواهر همسر برای نهار سه شنبه دعوتمون کرد.قرار این بود عصر سه شنبه برگردیم.چون من دو تا از دندونام اونجا شکستن و درد دندون پدرمو دراورده.گفتم چهارشنبه باید خودمو به دندون پزشک برسونم.
سه شنبه  ظهر میزبانها خیلی قشنگ تا یک ظهر خوابیدن و طبیعتا مهمونی نهار کنسل شد.مادر همسر میگفت عیب نداره شام میرید اونجا همسر هم میگفت نه دیگه عصر میخوام برگردم.منم چیزی نمیگفتم تا اینکه گفتن نمیشه که.اگه نرید دخترم ناراحت میشه.منم گفتم نمیشه که آدم برای خودش مهمون دعوت کنه بگیره بخوابه نه خبری بده نه چیزی.شما فکر نمیکنید ما ممکنه ناراحت بشیم؟ ‌دیگه تا عصر هی درگیر تلفنا و قهر و گریه های خواهرشوهرم بودیم و مادر شوهرمم از اون ور میگفت شب میخوایم کیک تولد جوجه رو بگیریم...
خلاصه ی مهمونی اینه که رفتیم.نه خبری از کیک شد نه تولد.برنج رو مادرشوهرم پخت.جوجه کبابا رو شوهرم درست کرد .ظرفا رو من شستم.آخرم وسط ظرف شستن من جوجه رفته بود نوک پله های بی حفاظشون وایساده بود و به ثانیه ای نجات پیدا کرد وگرنه کل سفر باید زهر مارمون میشد....
روز اول سفر  همسر پرسید بهشون بگم میخوایم از ایران بریم؟ ‌گفتم نگو.منم هنوز به مادرم نگفتم.بذار ببینیم ویزامون چطور میشه.اینهمه مدت اینا رو نگران نکنیم.
البته ته قلبم بیشتر به این فکر میکردم که ممکنه تصمیم همسرو عوض کنن یا با بی تابی سفر رو کوفتش کنن...
اما مادرشوهر زبلم از بین حرفامون نمیدونم چی رو از رو هوا زده بود.یهو پرسید کجا میخواید برید و اگه خبریه ما رو غافلگیر نکنید.منم به همسر گفتم عافلگیرشون نکن... این شد که چهارشنبه همسر به مادر و پدرش گفت ما تا پایان امسال میریم فلان کشور...
دیگه از همون لحظه مادرشوهرم اول زد زیر گریه بعد پدرشوهرم....  بدجنس نیستم.اون لحظه دیگه داشتن تو دلم چنگ میزدن.میدونم چقدر سخته شنیدن چنین چیزی.... و دلم سوخت واقعا.اما در کمال تعجبم بعد گریه کردن و خالی شدن مادر شوهرم گفت برید به سلامت.خیر باشه براتون... و کلی با این لیدی گریش دل منو برد ^_^ ‌
قبل اومدنمون هم مجددا مراسم گریه داشتیم حسابی...
نسیم یه پستی تو اینستاگرامش نوشته بود که اگه ما بتونیم به سرگذشت و دوران کودکی و اتفاقاتی که بر سر آدمهای اطرافمون تا امروز اومده فکر کنیم راحت تر میتونیم ببخشیمشون...
من تو این سفر چنین کاری کردم.حالم خیلی بهتره و دیگه فکر جریاناتی که بعد زایمانم اتفاق افتاده اونقدر عمیق ناراحتم نمیکنه.
مادرشوهرم همش نه سالش بوده که عروس شده. پدر شوهرم در طول زندگی یه مرد بی محبت و خشن و عربده کش بوده.سادگی زیادشون باعث شد یه میراث بزرگ و ثروت عالی رو از دست بدن.همیشه تلاش کردن برای گذران زندگی.شرایط تحصیل برای بچه ها مهیا نکردن و همه بچه ها تا دیپلم گرفتن روونه ی شهرای غریب شدن برای کار.اما هیچی برای خودشون نبود چون برای پدر مادرشون کار میکردن.مشکلات پشت سر هم که خودشون برای بچه هاشون درست کردن،‌اعتیاد و ازدواج های نا موفق....
خوب اینا پدر هر خانواده ای رو درمیاره.خصوصا وقتی انقدر خرافاتی باشن که همشو پای قسمت بنویسن و مسئولیت خودشونو قبول نکنن.من تو این هفت سال عروس بودنم یه بار ندیدم پدرشوهرم دستی به سر یه دونه دختر ته تغاریش بکشه.قربون صدقش بشه.احترام بذاره بهش.یا سر هیچ بچه ایش.کلا جز چای اماده است و غذا چی داریم چیزی ازش در مقابل زن و بچه هاش نشنیدم.همشون به لحاظ عاطفی ارتباطشون بسیار سرده هرچند که تو قلبشون حتما همو دوست دارن.انگار ندیدن محبت کردن چجوریه.همیشه تنها مساله روشن خونه قانون احترام بی چون و چرا بوده.که نتیجه اش شده همسر من که تو بدیهای دیگران خودش رو داغون میکنه اما بخاطر اینکه بی احترامی نشه به روی خودش نمیاره که حق خودش ضایع شده.پدرشوهر معتقده الان به این سن که رسیده دیگه پسرا و نوه ها باید دستشو بگیرن...
دقیقا این فکر مسموم شوهر منم بوده و کمیش هنوز باقیه.البته ما خیلی سر این قسمت حرف میزنیم و من همیشه تلاش میکنم بهش بفهمونم تا دنیا دنیاست من و تو پدر و مادر در قبال بچه هامون مسئولیم.ما بچه ها رو برای سعادت خودشون بزرگ میکنیم نه برای آینده ی خودمون.اونا اگه تو بزرگی کاری برامون کنن وظیفشون نیست محبتشونه.قرار نیست زحمتای امروز ما رو تلافی کنن... اما چون خودش چنین مسئولیت هایی رو دوشش بوده براش به سختی قابل درکه...

تو ماشین تو راه برگشت بخاطر اینهمه مصیبت یه جا تو یه خانواده براشون گریه کردم.خصوصا برای شوهرم که هر روز باید تلفنی هم این چیزا رو بشنوه و هر چی دور زندگی کنه باز داره عین اونا زندگی میکنه. و من نمیدونم باید چطور کمکش کنم....
تصمیم گرفتم قبل رفتن تو سفر آخر یه بار خصوصی و محترمانه به مادرشوهرم بگم گاهی هم تو حرفاش از یه چیز خوب به شوهرم بگه.که انقدر ذهنشو با چیزایی که کاری براشون نمیتونه کنه پر نکنه.شاید اگه بدونه چقدر تلفناش باعث ناراحتی و اختلاف و افسردگی میشه تو رفتارش تجدید نظر کنه...
همینا دیگه اینم از سفرمون و نتایجش.... 
برم اولین مسکن امروزو بخورم تا سرم منفجر نشده...
ساعت یه ربع به یک ظهر روز پنجشنبه است و برای امروز یه برنامه خوب چیدم که تو پست بعدی خواهم گفت... روز خوش
۱۷ نظر

وسط شلوغی های ذهنم...

سلام سلام....

هر روز صبحی که بیدار میشم انگار اولین روز بعد تعطیلاته.یه همچین حسی دارم.کلی کار هست برای انجام دادن و عمرم داره تند و تند میگذره.

از وقتی جوجه تو دلم کاشته شد یه انرژی فلفل گونه ای به جونم افتاد که هنوزم که در شرف یه سالگیه با منه...

تا قبلش برای خودم چله برگزار میکردم که تنبل نباشم که کارامو به وقتشون انجام بدم هی پای اینترنت فلان نباشم مفید باشم.... هرچند که یه کوفتی تو وجودم از تنبلی لذت میبرد و همش ولو میشد و کار امروزو به فردا میسپرد اما اون سبک زندگی خصوصا اواخرش خیلی عذابم میداد و همش دنبال رهایی از تنبلیه و با انرژی و تند تند کار کردن بودم.

الان خدا رو شکر خیلی انرژیم بالا رفته.خیلی هم میلم به تر تمیزی و مرتبی و پرهیز از شلوغی بالا رفته.اما باز دو سه روز که میگذره یهو کنترل همه چیز از دستم در میره.نمیرسم بعد هر آشپزی گازمو تمیز کنم.نمیرسم هر هفته کف آشپزخونه اینا رو طی بکشم.(‌حال ندارم چک کنم.طی درسته؟؟)

‌چند روز یه بار میز ارایشم یهو همه چیزش به هم میریزه . رژ و لاک و فلان و بهمان همه با هم قاطی میشه.بعد هر بار کار کردن لباسشویی رو تختم یه عالمه لباس برای جمع کردن میریزه.واااای همش میخوام و تنبل نیستم برای سامون دادن این وضع اما خوب وقتی نمیمونه....

دیروز که جوجه رفت مهمونی خونه دوستم فاطمه دلم میخواست یه فیلم بذارم با بساط چغاله و توت فرنگی و پرتقال و نمک و نسکافه و تخمه بشینم پاش.دلم میخواست بزنم بیرون برم شهر کتاب یا کافه.یا حتی به سینما رفتن فکر کردم.اما به جاش همش تو خونه بدو بدو کردم.... آشپزخونه و هال و گاز تمیز کردم و یه عالم ظرف شستم.در حال پاک کردن یخچال بودم که جوجه جانم برگشت.فداش میشم بخدا.عاشق بستنی شده جدیدا و با گریه کردن برای یه چیزهایی داره بعد جدیدی از شخصیتش رو بهم نشون میده.

دیروز فرفر هم غروب اومد پیشمون.با یکی قرار ازدواج گذاشتن.برای خوشبختیش دعا کنید😊

الانم ساعت حدود هفت غروبه و من تازه برگشتم خونه.امروز ظهر رفتم خونه ی نفیسه نهار خوردیم و جوجه رو دو ساعت گذاشتم پیشش و رفتم دانشگاه.وااای من هنوز شروع نکردم بخونم :(

‌بعدم برگشتم و گپ زنان عصرو سپری کردیم و اومدم خونه.

همسر تازه رسیده بود و این روزا بدون اینکه بهش بگم همش فکر گوشی خریدن برای منه.

واممون ده روز آینده میرسه.این اخلاقشو میشناسم تا قراره پولی دستش برسه همشو میخواد بره برای من چیز میز بخره.دوست دارم دست و دلبازیشو.

همینه دیگه. هممون مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها هستیم.

همونقدر که یه نفر میتونه زندگی رو از دماغمون دربیاره تا دلمون بخواد سرشو بکنیم تو بشکه اسید به همون اندازه میتونه دلبر بشه و قند تو دلمون آب کنه...

حالا نه اینکه واسه خاطر یه گوشی دست و پام شل شده باشه ها.کلی میگم...

باید بدم فرشا رو بشورن.باید روکش مبل بخرم.باید رو فرشی ها رو دور دوز کنم.باید بگم بیان مبلا رو بشورن.باید یکی رو بگم بیاد پرده رو دربیاره و بعد شستشو جا بزنه.بالکن و آشپزخونمو بشوره و تمیز کنه.گل و گلدونهام باید سر و سامون بگیرن.درس خوندنم باید شروع شه،‌شب باید با همکار همسر و همسرش بریم بیرون،فردا عصر باید برم خونه نرگس و براش کادو ازدواج ببرم،‌‌پس فردا شب میخوام خواهرم و دوست مشترکمونو دعوت کنم.جمعه ام خالیه فعلا.شنبه باید با نفیسه برم بیرون پارچه رو مبلی بخرم.یکشنبه با ملی برم پیاده روی و پارک چون بیچاره از اسفند هزار بار بهم گفته و هی من وقت نداشتم... اینجا وسط شلوغی ذهن منه :)


۱۷ نظر

سیزده روز دیگر!!!

سلام.
چقدر خوبه اینجا و شماها رو دارم واقعا... 
هربار میام سراغ نوشتن خدا رو شکر میکنم.
نوشتن برای من خیلی چیزهاست... تسکینه ،‌ارامشه ،‌شکوفاییه ،‌قوی شدنه ،‌انرژی گرفتنه....
و اینها جای شکر دارن واقعا....
یکشنبه صبح با صدای گریه ی جوجه از دور دست ها بیدار شدم.صداش میومد خودش نبود.کمی طول کشید از بیهوشی خارج شم و بفهمم ما تو اتاق خوابیم و صدای جوجه داره از هال میاد..ـ
فکر کن بیدار شده قطعا چهاردست و پا از روی ما رد شده در نیمه باز رو باز کرده و زده بیرون.نمیدونم چقدر پیشمون نبود... همسر رفت برش گردوند تو اتاق.نا نداشتم بلند شم.خیلی خیلی دیشبش ادیت شده بودم از بیخوابی.باز شیر خورد و تو بغلم خوابید... دو ساعت دیگش چشمامو باز کردم دیدم اونم تازه داره چشماشو باز میکنه.سینه به سینه ی هم بودیم.نگاه کردیم همو و لبخندش تمام شب قبل رو شست و برد...
ساعت دو بود که همسر هم بیدار شد.براش چای ریختم و گفتم میرم دوش بگیرم.برگشتم و نهار ماهی پختم.
دیگه تصمیم گرفتم حتما یک الی دو روز هفته ماهی بخوریم.چرا ما این چیزای تغذیه ای رو رعایت نمیکنیم آخه  :/
‌بعدم یه کوووه ظرف شستم و تمام مدت همسر با جوجه بازی میکرد.‌بعد خودش پیشنهاد داد غروب یه بخش آشپزخونه رو تمییز کنه.
آشپزخونمون یه جایی بالای اوپن داره هر چی آشغال و اضافی داشتیم چپونده بودیم اونجا...
دو تا شیشه آبغوره مونده و سه چهار شیشه رب آلو انداختم و همه ی کارتن خرده ها رو... برا چیمون بودن ؟‌ وقت اثاث کشی همه چیزو تو کارتن بزرگ میریزیم...
همین خودش کلی وقت گرفت.منم جوجه رو نگه داشتم.یه ذره خیالم راحت شد خلاصه.هنین که شروع شد.همین که یه تلاشی هست.... زندگی باید اینجوری باشه دیگه.بخور و بخواب و گوشی بازی کن که نشد زندگی...
دوشنبه باز به سختی بیدار شدم.تقریبا ظهر بود.بساط نون و پنیر چیدم و با جوجه خوردیم.
حس نهار پختن نداشتم.نودل خوردم.رشته های دراز بی خاصیت... چقدرم اون پودر چاشنی که تو بسته هاشونه خوشمزه ان.
بعدش همینجور بی حوصله بودم که آبجی زنگ زد میاد پیشم.بعد زهره پشت خطم بود.وقتی بهش زنگ زدم گفت بپوش ماشین دستمه بریم گردش.
اخ آرزو کردم زودتر زنگ زده بود.
اخه آبجی یه ساعتم ننشست.تا آدم گرم میشه هی میگه برم.هزار تا کار دارم.دخترم تکلیف داره.پسرم فلان کلاس داره.اصلا نمیدونم چجوری آدم میتونه اینجوری با این حجم فعالیت غیر لذت بخش زندگی کنه؟‌ 
دیگه ابجی که رفت همسر بیدار شد کم کم و منم یه سبزی کوکو پختم و از بیست و سه تا کابینت یکیشو تمیز کردم و جوجه رو خوابوندم و ظرف شستم و....
شبشم تااا دلتون بخواد دلم گرفته بود و گریه کردم.
حس مامان مزخرفی بودن بهم دست داده بود.
اینکه میبینم انقدر این بچه خوابش آشفته است دیوونم میکنه.اگه درست مطالعه و تحقیق کرده بودم و مامان زبلی بودم این بچه رو نمیاوردم بچسبونم تو بغل خودم و شبا بد عادتش کنم.به موقع شیر شبش رو هم قطع میکردم و الان بچم راحت بود.
منم انقدر فرسوده و خسته بیدار نمیشدم.حریم و خلوتم با شوهرم سر جاش بود.استراحتم همینطور...
شاید اینا بنطر کسی خودخواهی برسه اما واقعیت اینه بچه ها اولین ضربه ها رو از خستگی مادرا میخورن.مگه یه مادر خسته چقدر میتونه خودش رو جمع و جور کنه و به روی خودش نیاره چقدر تحت فشاره؟ 
خلاصه از خودم راضی نیستم.نتونستم به موقعش تصمیم درست بگیرم.
ساعت حدود چهار بوود که بالاخره خوابیدم.
قشنگ واضحه که امروز باید چقدر کسل بیدار شده باشم...
ساعت حتی نه نشده بود.جوجه بیدار شد و راه افتاد به سمت هال.کم مونده بود از شدت خواب دیوونه شم.دست و رومو شستم که سرحال شم و صبحانه گذاشتم که شازده میل نکرد...
بعدش یه کم بازی کردیم و همسر رفت تو اتاق بخوابه...
تا ساعت سه خیلی بدحال و بی انرژی بودم.یه کم با دوستان مجازی چت کردم.یه میرزا قاسمی درست کردم و با زهره قرار بیرون گذاشتیم.
بهم خوش نگذشت.حرف زدیم و قدم زدیم.اما یه تنه جوجه بغل کردن دمار از روزگارم دراورد.دیگه تا نزدیک پارکینگ شدیم هی تو دلم میگفتم بپا بچه رو نندازی الان سوار ماشین میشی....
وقتی برگشتیم کلید تو کیفم نبود.همسر هم خونه نبود.رفتم خونه همسایه ام مَلی تا شوهرم یه ساعت دیگش اومد...
بهش گفتم این هفته ام تموم شد و هیچ کار نکردیم.
گفت قول میدم فردا برات یه عالمه کار کنم...
راستی گفتم چند روز پیش باز صحبت سفر عید شد؟
‌خیلی محترمانه اما قاطع گفتم من نمیام.خیلی بهم بی احترامی شده و این دفعه مثل قبلا ها که همش میگفتی ندونسته بوده از قصد نبوده فرق داره.
دیگه ایشون هم چیزی نگفتن و من تو دلم با دُمَم گردو شکستم ...
اصلا حال و حوصله ندارم.یهو دوق و شوقم برای عید رو از دست دادم.حتی دلم نمیخواد عید شمال بریم.دوست دارم بمونیم.اگه بمونیم حتما شروع میکنم دوباره برای قطع شیر شب تلاش میکنم.اما اگه قرار به رفتن باشه باید بذارم بعد عید...
غمگین ناک و بی انرژی ام اما ته قلبم یه نوریه.مدتیه فهمیدم خیلی خودمو ول کردم.دیگه تلاشی برای برطرف کردن نقصهام و کنکاش شخصیتم نمیکنم.سطحی و هردمبیل شدم.و این فهمیدن خوبه.الان میدونم باید یه تغےیراتی بدم.و این حالم رو بعنوان چند قدم عقب برای یه جهش خوب در نظر میگیرم...
اما برای جهشم یه چیزی میخوام که نیست... باید پیداش کنم تا حالم خوب شه....
شاید عید باشه.شاید خریدن لیست کتابام باشه.شاید رنگ کردن موهام باشه... چه میدونم... امیدوارم هر چی هست مثل سیب سرخ بیفته تو دامنم و شیرینیش زیر زبونم مزه کنه....
۱۹ نظر

روزِ نو نوشت...

جوجه رنگی ها سلام ^_^

اگر بدونید ما اون شبی که پست گذاشتم بالاخره چجوری خوابیدیم.... جوجه که بیدار شد وقتی دیدم هیچ جور نمیخوابه و قشنگ تو مود بازی هست پاشدم رفتم هال.انقدر اونجا بازی کرد که اگه مثل همون شب هر روز یه ساعت برای خودش مشغول میشد من به اغلب کارهام میرسیدم... منم یه ذره ازش فیلم گرفتم و براش ضعف کردم و این حرف ها.
همسر باید پنج صبح میرفت سر کار.هر چی خونه رو تاریک کردیم و برگشتیم اتاق هیچ فایده ای نداشت.چشماشو میبست جوجه میرفت میزد تو صورتش میخندید.ازش بالا میکشید... دیووونش کرد رسما.
اونم هی میگفت بلاگر اینو بخوابون.انگار بلاگر گهواره است:/ خوب نمیخوابید.چی کار میکردم.تا میگرفتمش از دستم فرار میکرد...
خلاصه ساعت از دو و نیم گذشته بود و ما بالاخره بیهوش شدیم...
یکشنبه من با جوجه ساعت یازده بیدار شدم.
من چون هم زندگی خوابالویی و دیر بیدار شدن رو چشیدم هم زندگی سر شب خوابیدن و هفت صبح بیدار شدن رو الان واقعا برای دوباره سحر خیز شدن له له میزنم... میخوام یه کاری کنم باز ساعت خواب پسر درست شه.وگرنه یه خانواده ی تنبلی میشیم اون سرش ناپیدا...
تو رخت خواب یه سری کامنتهاتونو خوندم...
بچه ها از ته قلبم شکرگزارم که هستید و روزای سخت کمکم میکنید....  یه ذره فکر کردم و واقعا دیدم من این روزها کلا جریانی که همسرم با افتتاح و بیرون اومدنش از رستوران گرفتارش شد رو فراموش کردم و اهمیتی بهش ندادم.در حالیکه طبق شناختم ازش اینکه یه مدت درگیر باشه کاملا واضحه... 
بد خلقی های جدیدشو میذارم پای همین جریان خلاصه.
خوب اگه منم بخوام هی هر روز آبغوره بگیرم و بهش بفهمونم چقدر ازش ناراضی ام دیگه از این زندگی چی میمونه؟ 
دیگه فکر کنان رفتم آشپزخونه.دیدم صدایی از جوجه نمیاد.اومدم دیدم در دستشویی باز بوده ایشونم قشنگ رفته نشسته رو سرامیکا.خدا بهم رحم کرد کاملا خشک بود... تازه لخظه ای که من رسیدم چهاردست و پا شده بود که بره سمت چاله... خلاصه خدا رحم کرد وگرنه الان قاطی پی پیا شده بود :/
خدا رو شکر از دیشبش سالاد ماکارونی داشتم وگرنه باز باید بی نهار میموندم... خلاصه نهارمو خوردم و ساعت یک و نیم جوجه رو خوابوندم تا دو و نیم.
همسر هم برگشت از شرکت.خوبه که با اینهمه بحثای ریز هر روز و اعصاب خردی ها باز وقتی میاد میاد سمتم و میبوستم.مگر اینکه دیگه بدجور دعوا کرده باشیم :/
منم مهربون بودم و سعی کردم عادی باشم.
روزمون معمولی گذشت.من برای شام آش رشته بار گذاشتم که جاتون خالی عالی شد‌.
بعدم ساعت پنج بهش گفتم بیا بزنیم بیرون.
نیومد گفت فردا میبرمت... البته من چشمم آب نمیخورد که واقعا فرداشم بریم اما با روی خوش قبول کردم.
دیگه بعدم با دوست کلاس زبانی به پیشنهاد اون قرار گذاشتیم هر روز بریم پیاده روی جهت تناسب اندام.
بهش گفتم یه هفته امتحانی بریم.اگه دیدم پسرم اذیت نمیشه کلا میام.اگه نه نمیام.قرارمون از فرداست.
دیشب بعد یه عالم آش رشته خوردن بعدش نعنا دم کردم و خوردیم بعدم انار خوردیم بعدم معجون درست کردم با شیر و بستنی و خرما و مغزیجات و پودر سنجد.
پودر سنجد رو برای تقویت خودم گرفتم اما تو غذاهای جوجه هم میریزم.گوش شیطون کر جوجه دوباره خوش غذا شده.چقدر خوبه اینجوری...
اما نمیدونم چرا شبا با وجود اینکه در طول روز زیاد نخوابیده یهو هایپر و بی خواب میشه... دیشبم یک و خرده ای بود که خوابید. کچل بین من و همسر خوابیده بود.منم شوتش کردم یه طرف و رفتم سر جای خودم ^_^ دوستش دارم.. خیلی دوستش دارم... همسر رو میگم.خدا کمکم کنه زندگی رو به سمت خوبی ببرم.خدا کنه همونی بشه که دلم میخواد..
فکر میکنم این وابستگی دوباره از دوران حاملگیم سر و کلش پیدا شده.وگرنه من که درست شده بودم و چقدر اون یه مدت که قوی و با صلابت بودم خوب بود.
بچه ها امروز امتحان آخرمو میدم.میان ترمشو کامل گرفتم اما الان نخونده میرم سر امتحان.فقط میدونم نمیفتم.دیگه هم برای خودم شرط معدل نمیذارم اصلا.همش تنبلی کردم نخوندم.نمیخوام خودمو هی سرزنش کنم اما خوب خیلی کار بدی کردم.این بهترینِ من نیست...
باید سعی کنم یه مقدار با هدف تر و داخل چارچوب تر زندگی کنم.از امروز استارت یه چیزایی رو که دیشب برای خودم نوشتم میزنم...  لطفا برام دعا کنید. من لیدر یه خانواده ام.وقتی من غمگینم هیچکس تو این خونه خوب نیست.باید درست کنم خودم رو....
من که هنوز تو رخت خوابم و جوجه جانم بهم چسبیده و خوابه.کم کم بیدارش میکنم و روزمونو شروع میکنیم.
امیدوارم شما هم روزتونو عالی پیش ببرید...
در پناه خدا باشید.
۱۴ نظر

مسافرت نوشت...


خوب سلام سلام سلااااااام...

بلاگر اومده.

دسسسست،رقققققص،جیغغغغ،قر کمررررر  😂😂😂

سه روزه از سفر برگشتم و حالا دیگه وقتش بود بیام یه پست اساسی بنویسم.بدویید برید تخمه و میوه و پفک و قلیون بیارید بشینید به خوندن😀 

من که بلاگر هستم تقریبا یک سال و نیمه پاکم😇 حتی مورد داشتیم تو شمال رفتم مهمونی قلبون اوردن با توتون بلوبری،اما تو تله نیفتادم که.گفتم لعنت به دل سیاه شیطون😀

خوب کلا امروز میخوام از سفر بگم.

رفتنی که با همسر جان با اتوبوس رفتیم..

بعد خیلی میترسیدم جوجه بی قراری کنه،اذیت کنه اما از اول تا آخر عین کوالا چسببد تو بغلم و لالا کرد.

بعد طبق معمول بی خبر رفتیم که هم مامانم شب بتونه بخوابه و نگران نباشه هم سورپرایز طور باشه اما شانس آوردیم چون همه رفته بودن ییلاق و فقط مامان و بابام مونده بودن صبح زود برن.خلاصه استراحت که کردیم مثلا ده اینای صبح رفتیم به بقیه پیوستیم.

همه اومدن استقبالمون و دیده بوسی و ذوق پسری.این وسط فقط شوهر آبجیم بود که یه بطری آب برداشت رفت پشت ماشینش و خودشو با تمیز کردن مشغول کرد انگار ما گوشای گیلاس بودیم.اما همسر بچه بغل رفت سمتش و گفت سلام فلانی جان و باهاش دست داد.اونم خیلی رسمی دست داد و هیچ پسرمو نگاه نکرد.

راستش تا وقتی اون بود خیلی به من سخت گذشت.خیلی....

همسر کلا دو روز موند و برگشت خونه..

ایشونم یه بار برگشت بخاطر کارش و یه هفته ای راحت بودیم و باز اومد.

مثلا صبح پامیشد داشت میگفت میخندیدا تا من بیدار میشدم اخم میکرد مینشست یه گوشه.یا بیرون رفتنی از همه تک تک به اسم خداحافظی میکرد جز من، یا بچمو که پیش پیش گویان رو پا میذاشتم اصلا براش مهم نبود همه سعی میکنن حداقل تا خوابیدنش آروم حرف بزنن.میرفت تو بالکن میومد و درو محکم میبست و من باید دوباره میخوابوندمش...

اصلا یه افتضاحی...

مامان اینا هم کلا فهمیدن.ایشون هم به شوهر آبجیم گفته بودن من ناراحتم که بی مشورت من اینا رفتن کار راه انداختن...

منم گفتم اولا که یکی بهش بگه خودش کاسب بوده یا پدرش که در خودش میبینه چیزی برای گفتن داشته باشه.بعدشم ما یهو کار نکردیم.من هربار شوهرم دنبال کرایه کردن جا بود،هر بار بنگاهی میرفت،جایی میدید همیشه بهش میگفتم... یا شوهرم میگفت گاهی... اگه منتظر بود اجازه بگیریم که واقعا مسخره است خوب.اما همه میدونن مشورت بهانه است...

اه پستو ببین چ بد شروع شد... اما من دیگه به مامانمم گفتم دست از فشار اوردن که هی تو برو خونشون،هی تو کوچکتری عیب نداره برداره.اگه بحث خواهرمه میرم پیشش اما نه ساعتایی که شوهرش هست.

باقی تعطیلات خوب بود.عجیبه اینبار هرچند هفته آخرش دیگه دلم داشت از دلتنگی میترکید اما باز به نسبت باقی تعطیلات تنهایی راحت تر تحمل کردم دوری همسر رو...

درسته جوجه هیچ جور جای باباشو نمیگیره اما باز تاثیر داشت دیگه... عکسای سه ماهگیشو شمال گرفتم.بعد کم کم غلت زد.بعد صداهایی که درمیاورد بلندتر و بامزه تر شد.بعد هر روز کچل تر شد،بعدم که یبوست گرفت و چهار روز چهار روز چشم ما به ما تحت ایشون خشک میشد در انتظار پی پی!!! خلاصه اینا خیلی مشغولم میکرد و از دلتنگی های بغض آلود دور نگهم داشت این بار...

صبحا بین ساعت شش و نیم تا هشت بیدار میشد.خوشبختانه با گریه بیدار نمیشد.برا خودش لباشو مثل لوله میکرد زبونشم در میاورد و بلند بلند هی میگفت اووووووو،اوووو. یعنی تا همه رو بیدار نمیکرد و یکی یکی نمیومدن تو رخت خواب نازش نمیکردن ول کن نبود..

دیگه دریا رفتیم،شنا کردیم،جت اسکی یه تجربه ی فوق باحال بوووود که عاشقش شدم،قایق موتوری دیگه آخرین بارم بود نوک قایق نشستم.... 

آخ با خواهرزاده های گلم چقدر خوش گذشت... دو تا جوجه های آبجیم چقدر برام عزیزن.جالبه که دوری و نزدیکی نداره.درست مثل همینا که بغل گوشمن یا اینا که سالی چندین بار میبینمشون برام نفسن... 

اولین تجربه شماره دوزیمم انجام دادم و اسم دختر آبجی رو زدم زیرش و دقیقه ی نود دم چمدون تو ماشین گذاشتن بردم تحویل دادم،عکسشم تو استوری اینستا گذاشتم،هر کی ندید نصف عمرش رفت😁

پونصد و سی کیلو هم برنج خریدیم و کمرمون شکست درواقع😂 البته سی کیلو برای خونه بود،پونصد برای رستوران.همسر دستش تنگ بود کلا پولشو من از پس اندازم دادم حالا باید به زور از حلقش دربیارم😂 واقعا فقط شوهر من به زور و بعد چند ماه پول منو پس میده یا همه مردا انقدر با جیب زناشون احساس صمیمیت میکنن.. خوب حالا دور برندارم با جیبم،چون همین جیبم همسر پر میکنه دیگه. اما شرکت یه همکار داشتم خیلی درمورد حسابش جدی بود.حتی به ازای دویست هزار تومنی که به شوهرش میداد (گاهی پیش میاد دیگه) ازش چک میگرفت:/

دیگه اینکه یه روزم جوجه رو بردم آتلیه و عکس انداخت... حالا هنوز چاپ نشدن...

حالا افتضاح اندر افتضاح قضیه اینه که  باید خودمونو برای یه سفر خونه مادر شوهر آماده کنیم.احتمالا محرم بریم...

خوش نگذشتن ها و مشکلات تغذیه ای اونجا کم بود الان یه بی میلی شدید هم به من اضافه شده که دلم میخواد بشینم برای این سفر مرثیه بخونم😐

بعد جریان زایمان خواهر شوهرم تو اون شرایط،رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن.کلا مادرشوهرم دوبار زنگ زد حال جوجه رو پرسید،خواهرشوهرمم اصلا هیچی به هیچی....

اینا منو بی میل میکنن دیگه...

دیگه از چی بگم... دلم برای کلاس زبان تنگ شده.برای این اول مهری دلم پرمیکشه که انتخاب واحد کنم اما هر چی فکر میکنم پس جوجه چی میشه مغزم ارور میده.همسر هم گفته اگه اینبار هم درستو ول کردی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.من نمیدونم یه جوری بخون.یه کاریش بکن...

خلاصه که خیلی فکرم مشغوله...

جوجه از بعد سفر یه کم نق نقو شده و به نظر میرسه حوصله اش از خلوتی خونه سر میره... 

راستی فردا هم چهار ماهه میشه پسر گلم...

ووویی امان از گذر زمان.از این سرعتی که لحظه ها دارن میترسم.

فعلا دیگه پست رو میبندم دوستان.

لپ تاپ رو پس گرفتم و سعی میکنم پر رنگ تر شم اینجا...

 خدا نگهدارتون باشه...


۱۴ نظر

بدرود نوشت...

دوستان جانها سلام..

عرضم به حضورتون که با اجازه ی بزرگترهای مجلس من دیگه تااااا اولین فرصت بعد از زایمان ،پستی توی وبلاگم ثبت نمیکنم.

البته هر چی که اتفاقات قابل پیش بینی نیستن،اعمال من بیشتر ولی در جریان این تصمیم باشید خلاصه.

اما اما امااااا.... تو اینستا همچنان سنگر فعالیت رو حفظ خواهم کرد.

اگه هم اکانتی ندارید از لینکی که تو وبلاگ قسمت *اینستاگرام بلاگر کبیر* گذاشتم پیدام میکنید.

همینا دیگه.

مواظب خودتون باشید.

برای من و سلامتی تو دلی دعا کنید.

وقت زایمان مسلما تک به تک نمیتونم اسمتونو ببرم اما براتون تا حافظه ام یاری کنه دعای خیر میکنم.

با عشق و احترام برای به مدت باهاتون خداحافظی میکنم و با انرژی و بچه بغل برخواهم گشت.

خیر پیش...

پ ن : نظرات بدون تایید نمایش داده میشوند!

۶۸ نظر

سبزه نوشت...

سلام دوست جان ها...


احتمالا از اینستا حال نزار من و مصیبتی که سرم نازل شده رو میدونید... 

یعنی گل بودم به سبزه هم آراسته شدم رفتم پی کارم :|


تو پست های قبلی چند بار نوشته بودم پاشنه ی پام درد میکنه و این حرف ها اما خوب همش با خودم میگفتم طبیعیه دیگه.تو بارداری چیا که تجربه نمیشه.کمر درد و بی خوابی و نفس تنگی و گرفتگی عضله و تکرر ادرار و مرض جوع و درد و سوزش معده و هزاران جوایز نقدی دیگر .... حالا پا دردم روش :/ اما نمیدونستم دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست :(


شنبه بعد برگشتن همسر و خواب و استراحتش کتونی به پا کردم و آماده برای پیاده روی تجویز شده برای نزدیکی زایمان و در کنارش انجام کارهای عقب افتاده.

دیگه اول رفتیم تمام لوازم پزشکیا که ببینیم بخور سرد چی تو بازاره و خوب هیچ کدوم اونایی که دوستان تو اینستا داشتن و راضی بودن نبود.

بعد از اونجایی که یه ساله منتظریم یه پولی بیاد تو حسابمون و تصمیم داشتیم یخچال بخریم و انگار قراره به زودی زود واقعا بیاد , همسر گفت بریم باز یخچال ببینیم؟؟؟

 یعنی فکرشو کنید ما بین دو تا مغازه که تو یکیش من یه Beko پسندیدم و تو یکی دیگه اش همسر یه سامسونگ شهید شدیم رسما انقدر که رفتیم اومدیم و با فروشنده ها حرف زدیم...

آخرم من گفتم بِکو رو بگیریم و تمام و کشون کشون بردمش سمت ایستگاهی که میرفت خیابون سیسمونی...

خوب تاکسی که تا اونجا نمیرفت و ما سر یه چهار راهی باید پیاده میشدیم و کلی راه میرفتیم تا اونجا. و رفتیم...

قرار بود تخت پارک از تهران بیاره و آورده بود... یه دونش که هم بی ریخت بود هم شل و ول... 650 بود.

اون یکی محکم و خوب بود ولی اولا که مشکی بود دوما که یه کریر روش داشت... خوب من گفتم چ کاریه که پول اضاقی برا چیزی بدیم که استفاده نمیکنم. و نخریدیم...

دیگه خسته و کوفته از کلی سرپا بودن و راه رفتن باز کلی راه رفتیم که بتونیم یه تاکسی بگیریم...

ولی خوب سرخوش و دلخوش بودیم یاد پاهامون نبودیم :)

دیگه همسر گفت تو مرغی که پختی رو بذار برا فردا الان بیا ببرمت رستوران...

منم گفتم باجــــــــــــــــه ^_^

از تاکسی که پیاده شدیم کلی باز راه رفتیم تا به ایستگاه بعدی برسیم و خلاصه رفتیم و شام خوردیم و ترکیدیم :)

بعد من کشف کردم یه در پنهان داره که به دشوری میخوره و اینهمه مدت از نظر من دور مونده بود....

از اونجا که اومدیم بیرون من گفتم بیا تا خونه پیاده بریم...

آقا خدا رحم کرد شوهرم گفت بلاگر رحم کن بخدا زانوم درد میکنه.... طفلی من چند روزه گاهی مفصل زانوش ورم میکنه میخوابه...

گفتم باشه و اینگونه شد که باز تاکسی گرفتیم و برگشتیم...

همه چی شاد و شنگول بود تا یه ساعت بعدش که من دراز کشیده بودم تو رخت خواب و گفتم وای پام انگار خیلی درد میکنه هاااا... و تو خونه همش میلنگیدم... اما گفتم طبق معموله دیگه فردا خوب میشم...

اما دریغ و درد که اون فرداهه نیومد که نیومد...

یکشنبه صبح که پنج و نیم بود و همسر میخواست بره شرکت بیدار شدم و همینکه پامو زمین گذاشتم فریادم هوا رفت فهمیدم این دیگه دردی نیست که فردا خوب بشه...

سرتونو درد نیارم من تا ظهر که همسر برگرده فقط دو بار رفتم دشوری و هر دوبار زدم زیر گریه انقدر که اوضاعم داغون بود...

به آبجی هامم گفتم چ بلایی سرم اومده و خدایی بود که آبجی دخترش بعد از ظهری بود پسرشو گذاشت خونه و اومد یه سر ب من بزنه.

ظرفای آشپزی دیروزمو شست.رو گازمو دستمال کشید و برام سالاد الویه آورده بود و عصایی که شوهرش وقتی پاش شکسته بود استفاده میکرد.البته به اصرار من آورد ولی اصلا اندازم نیست.برای قد بلند هاست :((

دستش درد نکنه خلاصه نجاتم داد چون من از سالاده برای شامم هم گذاشتم...

همسر که برگشت و دید من انقدر داغونم بیدار موند تا چهار و بعدم رفت نوبت دکتر گرفت...

نه شب رفتیم ارتوپد و رسما هیچی به هیچی... گفت خار پاشنه است و الان بخاطر حاملگیت بهتره ریسک کورتون نکنی.بجاش یه هیدروکورتیزون نوشت و چهارتا دونه مسکن... همین :| گفت هیچ درمانی نیست که قطعی باشه و هر کاری هم برای باقی مرضا میشه پنجاه پنجاهه...


این شد که من برگشتم خونه و به دکتر میم پیام دادم که قرار بود یه درمان بهم بگه که سنتی طوره و گفت و یه کم وسیله لازم بود که من نداشتم...


دوشنبه که دیروز باشه دیگه تصمیم قطعیمو برای بیمارستان و مامای همراه گرفته بودم... خوب مامایی که کلاس میرفتم پیشش گفت سرم خیلی شلوغه و قبول نکرد همراه باشه.بیمارستانی هم که پیشنهاد میداد خوب بود اما تخت هیچ شرایطی همراه حتی خانم نمیذارن بیاد بخش زایمان مگر تو وقت ملاقات و منم که نمیخواستم اونقدر تنها باشم...


خلاصه که لازم بود دیروز برم پیش مامای جدید.غروب پام آروم تر شده بود.به فرفر گفتم بیکاره یا نه که اونم دستش درد نکنه با سر اومد دنبالم...

اول یه جفت کفه ی ژله ای طبی برای این خار پا گرفتم.دیگه از همونجا برای بعد زایمانم هم گن گرفتم...

بعدم رفتیم پیش ماماهه...

میگفتم پام درد میکنه نمیتونم ورزشای سرپایی رو انجام بدم میخندید میگفت خوب میشه :|

هزار تا ورزشی که بلد بودم رو دوباره بهم گفت و یه چیزایی هم گفت از عطاری بخرم که باید بشینم توش هر روز و ماساژها و مناطق طب فشاری رو مجدد گفت که من بلد بودم و گفت از امروز به نظر من هیچ کاری تو خونه نداری به جز همینا که من بهت گفتم :|

جوجه هم برای اولین بار بصورت بسیااااار شدید برای فرفر دلبری کرد... زیر دستش میزد میزد میزد.... یعنی فرفر غشیده بود... هم خنده اش گرفته بود هم تعجب کرده بود .. میگفت مگه میشه انقدر محکم؟؟؟ انقدر تند تند؟ عزیزززم :)

دیگه برگشتیم سمت ماشین که تو راه از عطاری اون چیز میزا رو خریدم و نوبت سونویی که گرفته بودم رو کنسل کردم چون ماما گفت زوده و بذار برا هفته 38.

بعدم رفتیم سمت ماشین...

مامور پارکینگ بهم میگفت رفتنی انقدر نمیلنگیدی رفتی چه بلایی سر خودت آوردی :|

دیگه گاز دادیم سمت خونه که بین راه یه پارچه فروشی بود ازش یه پارچه برای رو تشکی و رو بالشی جوجه خریدیم.

آبجی هم دیگه قول داده تا قبل به دنیا اومدن جوجه ترتیب تشک و بالششو بده . ماشالا خونسرده :)

دیگه دوباره از دیشب درد پا کشیدم از نوع شدیدش تا همین حالا....

درمان سنتی رو از دیشب شروع کردم و دعا میکنم تا قبل زایمان سرپا شم...

از صبح فقط کشون کشون و لی لی کنان و ناله کنان دو سه بار تا دشوری رفتم و یه بار آشپزخونه برای صبحانه...  کم کم داره گرسنم میشه... نهار ندارم... نمیدونم چ کار کنم اصن... خدا کنه زودی ساعت دو و نیم شه و همسر برسه :((



شماهام مواظب خودتون باشید... اگه سالم و سلامتید کیف کنید... اگه دردی نمیکشید شکر کنید... یعنی من اینجا نشستم با تمام ذوقی که دارم بخاطر سفارشهایی که اینترنتی دادم به دیجی کالا و نی نی کالا,همش خدا خدا میکنم امروز نرسه قبل برگشتن همسر وگرنه اصلا نمیدونم چجوری باید تحویل بگیرم :((


روز خوش :)

۳۱ نظر

شمارش معکوس نوشت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

امن و امان نوشت...

سلام سلااام 

وسطای هفته ی 36 هستیم و خدا رو شکر شهر در امن و امانه . هنوز انقباضی نداشتم حتی براکستون هیکس.فقط قل قلی و قل قلی و قل قلی تر میشم....  راه رفتنمو که تو آینه میبینم خندم میگیره... یعنی اگه از بیرون کالبد خودم , جای یه آدم دیگه قرار بود خودمو  ببینم میگفتم این مسخره بازی ها چیه؟ خوب عین آدم راه برو دیگه .همه باید نگات کنن مگه؟؟  اما واقعا دست خودم نیست... مثل این آدما که لباسای تبلیغاتی یا برای جشن و سرور میپوشن از سینه تا زیر باسن داخل یه گردالی بزرگن و مسخره راه میرن,اونجوری شده راه رفتنم 整理 のデコメ絵文字

جوجه جانم خوبه... همچنان باسن مبارکش رو میفشاره زیر دنده ام و یهو یه پرتقال تامسون میاد بالا و بهش میخندیم ^_^

باباشم خوبه... البته الان خوبه.. روز مرد نزدیک بود سرش توسط من از بدنش جدا شه 

هدیه هم براش یه دسته گل خریدم و یه شلوارک سنگ شور ناناز.یه کیف پولم برا تولد پارسالش خریده بودم کُتی بود هیچ استفادش نکرد رفتم اونو عوض کردم یه کوچکشو برداشتم که تو جیب شلوارش جا شه و اینجوری شد که به نظر رسید وای من چقدر کادو خریدم http://goli88.persiangig.com/image/Smilies/icon_mrgreen.gif

برای هدیه تولد فرفر هم یه عدد ساعت خریدم و یه انگشتر نقره که فوق العاده بودن.

یه رسپی داشتم برای کیک تولد .نمیدونم چرا قسمت نمیشه من برای تولد کسی هنر نمایی کنم خخخ . دیروز میخواستم درست کنم که تا امروز خامه بره به خورد اما نشد. یعنی از صبخ آبجی زنگ زد گفت بیاید اینجا فلانی از شمال اومده.و نمیشد نریم.. دیگه شال و کلاه کردیم و رفتیم و شب برگشتیم دیگه...

امروز هم زیاد رو به راه نبودم...

خوصله نداشتم... پاهام از دیشب ورم کرده بود... البته دیشب افتضاح بود و من واقعا به همسر گفتم طفلکی اونایی که از شش ماه اینا ورم میکنن... بعدشم دیشب موهامو رنگ و حمام کرده بودم با موی خیس خوابیدم دیگه امروز شبیه جودی ابوت شده بودم وقتی گیساشو باز میکرد...

هوا هم ابری بارونی بود. هر چی فکر کردم گفتم من چجوری برم برا فرفر تو پارک تولد بگیرم ؟ 

بهش پیام دادم اما دعا کردم کاش پیش کسی باشه.بگه امروز وقت ندارم و اینا. اما گفت هر وقت تو گفتی بریم بیرون...

یعنی این مانتو سورمه ای چین چینی رو انقدر یکسره پوشیدم حالم داره ازش بهم میخوره و یکی از دلایلی که دوست نداشتم بیرون برمم همین بود.اصن هیچی نبود بپوشم 

دیگه تا دقیقه ی نود نمیدونستم باید چی کار کنم... بهش گفتم چهار و نیم همون بیرون باهات قرار میذارم تو دنبالم نیا من با آبجیمم. اون طفلی هم باور کرد...

چهار و نیم بعد هزار تا لباس امتحان کردن و درآوردن و رو تخت انداختن و حرص خوردن دوباره همون مانتو رو پوشیدم و زنگ زدم آژانس.

اول رفتیم یه گل فروشی و سه شاخه رز خریدم.بعد رفتیم قنادی معروف شهر و یه کیک خریدم.بعدم رفتیم یه مغازه ی جشن تولدی و سه تا بادکنک هلیومی خریدم .بعدشم رفتیم همون کافه که اون سری با همسر رفته بودم... 

اولا رنگ و روش دنج گونه و خوب بود و اینکه قسمت وی آی پی داشت که خالی بود و من گفتم میریم اونجا...

فکر کن من کیک و جعبه کادوم رو دادم کافی من محترم میگم این شمع رو میذارید روش.روشنش میکنید.بعد اینکه سفارشمونو دادیم بیاریدش.

میگه باشه.

میگم پیش دوستم دیگه به کیک اینا اشاره نکنید هماهنگی ما همین الانه.

میگه چ اشاره ای مثلا؟

میگم مثلا یهو نگید الان کیکو بیاریم؟

میخنده میگه نه بابا :|


خلاصه من با گل و بادکنکا رفتم پایین و زنگ زدم گفتم فرفر بیا فلان جا...

ده دقیقه اینا بعدش فرفر رسید و کلی خوشحال شد و گفت مرسی و اینا...

دیگه سفارش دادیم و نشستیم حرف زدن.

خواستگارش که ردش کرده بود بهش پیام داده بود.فرفر جانم حسابی به هم ریخته بود.همش میگفت شاید من اشتباه کردم و زود ردش کردم.از طرفی یه پسر دیگه ای بهش پیشنهاد داده. خلاصه اوضاعش پیچیده بود و با دو تا چشم گلوله اشکی نشسته بود هی برای من جیک جیک میکرد... یعنی دوس داشتم بمیرم برا دلش اون لحظه...


خلاصه یه کم که حرف زد و سبک شد سفارشمون رسید بعد پسره آروم با یه لبخند یه وری میگه کیکو الان بیارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میخواستم بگم بمیییییری برو بیار >_<

بعد کیکو آورد و باز فرفر خوشال شد...

بعد دیدم هی میاد پایین سفارش میگیره و میره و انگار نه انگار...

صداش کردم گفتم ببخشید غیر کیک گویا یه چیز دیگه بالا امانت گذاشته بودم...

باز با اون نیش بازش نگاه کرد و گفت عه یادم رفت :|

بعد رفت با جعبه ی کادو اومد... حالا درسته جعبه رو گذاشته بود تو یه سینی چوبی با مزه و کلا جالب شد آوردنش اما خوب آدم انقده گیج؟؟؟

بعد اینهمه سفارش؟؟؟

خلاصه فرفر برای ساعت و خصوصا انگشترش غش کرد و منم خلاص شدم... از اینکه دوستشون داشت خوشحال شدم.دیگه کلی اونجا بودیم بعدش جمع کردیم اومدیم بیرون .بعد رفتیم یه آزمایشگاهی من خیلی نامحسوس وارد wc  شدم...

بعدم دیدیم چه هوایی شده...

رفتیم پارک سر کوچه قبلی ما....

آی انقدر اونجا خوش گذشت...

بعد من دوباره دشوری لازم شدم رفتیم یه جای دیگه...

یه کمی هم خیابونا رو همونجور سواره گشتیم و آخر سرم ساعت نه شد دیگه برگشتیم....

خدایا خدایا خدایا این غمو از دل فرفر بردار یه آدم مناسب سر راهش بذار....

همینا دیگه اینم از روز ما...

الان همچینی یه نمه تهوع دارم... 

میرم یه چیزی بخورم و دراز به دراز شم تا همسر برسه...

خسته ام خیلی... کاش بشه بخوابم... فردا هزار و یکی کار دارم 表情 気持ち 顔文字 のデコメ絵文字

شب خوش

۲۴ نظر

گرما زدگی نوشت....

سلام :)


کاش الان دقیقا اون شبی بود که شمال بودم و داشت برف میبارید... 

هوا لذت بخشه اما هیچی مثل سرما الان جیگر منو حال نمیاره...

فکر کنم پسرم یه رادیاتور اون تو روشن کرده :|

خوب سی و پنج هفتمونم تموم شد....

استرسم خیلی کمتر شده. تا آخر شب ساک بیمارستانمم میبندم میره پی کارش...

خوب دیگه دلم میخواد فقط ریلکس باشم و به خودم کمک میکنم... به جای نشستن و حرص خوردن از گذر زمان و عقب افتادگی کارهام از هر لحظه ی این آخرین هفته هایی که جگرش صاف نشسته تو جگرم استفاده و لذت میبرم.... کارامم هر شب لیست میکنم و فرداش انجام میدم...


یه تغییر جالبی که کردم سلیقه ی غذاییمه. تا همین یه ماه پیش دوست داشتم تو هر وعده برنج بخورم مثلا... الان هم باز به نون ترجیحش میدم اما بیشترین چیزایی که از خوردنشون لذت میبرم خوراکی های خام و تازه است...  خیار گوجه هندونه پرتقال ملون کاهو توت فرنگی شدن عشقای من.

امروز میخوام دوباره تو کلاس آمادگی زایمان که موضوع بحثش دیگه مرحله ی آخر و از شروع درد تا مراقبت های اول بعد تولد بود شرکت کنم.

قبل عید نصفه بهشون رسیدم بخاطر تداخل با کلاس زبان.

و یک سری سوال هم مدام تو سرم وول میخورن اونا رو بپرسم. و اینکه با ماما همراهم قرارداد ببندم و پولشو بدم خیالم راحت شه.

بعدشم برای فرفر کادو تولدشو بخرم...

کادویی برای روز مرد هم نخریدم و تا همین الان هم اصلا به فکرم نمیرسه چی بخرم... حالا اگه سال دیگه ای بود انقدر دغدغه ای نمیشد اما خوب چون اولین ساله همسر پدر هم محسوب میشه دوست داشتم یه چیزی بخرم که از اینهمه زحمت هاش تو این هشت نه ماه هم قدر دانی کرده باشم.حالا برم ببینم چه خاکی تو سرم میکنم :|

دیروز هم بالاخره فرفر کچل رو دیدم :)

رفتیم دریاچه و یه کم پیاده روی کردیم و صحبت کردیم...

از ساعت پنج تا هشت و نیم اونجا بودیم...

فرفر هم رژیم گرفته دیگه کافه مافه نمیاد اصلا نتونستم گولش بزنم بشینیم چیزی بخوریم :|

حالا با این اوضاع من تولدشو کجا بگیرم؟ خوب کافه قشنگ بود دیگه :(

مامان دیروز زنگ زده میگه مامان جان نگران نباش.من سعی میکنم پونزده اردیبهشت بیام پیشت...

میگم دستت درد نکنه با این حساب حتما برای ختنه ی پسرم میرسی :)

خیلی هم اصرار داره اون آبجیم که چند ماه پیش سقط داشت باهاش بیاد اما انگار آبجیم تو رودربایستیه... نمیدونم من باید به مامانم بگم دست از سر کچل اون برداره؟ یا به خودش بگم نیاد که خیالش راحت شه؟ 

بیشتر نگرانم که با مامان بیاد. چون مامانمو میشناسم.. اولا که کلا جنسیت زده و پسر دوسته و جوجه ی منم به هر حال بچه ی ته تغاریشه ^_^

طبیعیه خیلی ذوق نشون بده ولی میدونم هی میخواد به آبجیم بگه ایشالا برای تو.. آی ایشالا من تا زنده ام بچه ی تو رو هم ببینم... خوب ناراحت میشه دیگه...

دیشب همسر که از سر کار برگشت ما دم در ایستاده بودیم که استقبالش کنیم... پسرشو انداخت تو جگرش و گفت وای بابایی ! یه ماه دیگه واقعا تو بغلم میگیرمت....  عزیززززم با این ذوقت...

قبلا خیلی جالب بود. همیشه بهم میگفت این همه زن زاییدن تو هم یکیشون و هیچوقت حاملگی و زایمان براش مساله ی عجیب بزرگی نبود...

اما الان اینجوری نیست...

از اولش که اونجوری ملول و مریض فرم شدم تا حالا که قل قلی و سنگینم انگار بارداری رو فهمیده... میگه به خدا پسرم باید هر روز دست و پاهاتو ببوسه... این هفته ها وقتایی که بهش گفتم همسری از نزدیک شدن زایمانم میترسم یا استرس دارم انقدر خوب دلداری میده و آرامش میده...

بهم میگه عزیزم سخته...به خدا اگه امکانش بود من همه ی این دردای تو رو تحمل کنم دریغ نمیکردم ... اما مطمئنم تو از پسش برمیای...

خوب همین حرفا کلی تو روحیه ی من تاثیر میذاره.همش میدونم من باید بخاطر این خانواده ی کوچکی که دارم قوی بمونم و بخاطرش تلاش میکنم... ^__^


آقا چرا انقدر امسال همه مردا رو تحویل گرفتن؟؟؟ دو روزه همه ی پستا شده روز پدر .روز مرد :| خوب اینقدر زود چرا رفتید پیشواز؟ اینا کار آمریکاست همش من میدونم :دی

من دیگه پاشم برم این کلاسه و برگردم... 

امروز 35 هفته تموم شد و رفتیم 36.

اگه یه وقت غیبم زد بدونید که بچم فروردینی شد رفت پی کارش :|


فعلا...

۲۳ نظر

زخم خنجر نوشت ^_^

سلام سلام سلاااااام دوستان 

خوب و خوش و سلامت باشید ان شاالله:)

به به... چه بهاری :) چه فصل گشنگی :) چه میدونا و بلوارای گل کاری شده ای :) چه خدای خوب زیبایی آفرینی...

خوب دیگه جانم براتون تعریف کنه که سه شنبه بالاخره با دو تا دوست جدید که باهام کلاس زبون میومدن ولی من نمیدونستم همسایمونن قرار استخر گذاشتیم... همونایی که یه عصر تو عید اومدن خونه ام براشون کیک پخته بودم و اینا...

آقا خوش گذشت واقعا :) بیشتر قدم زدیم و حرف زدیم... حالا این استخر چون یه تعمیراتی شده و خیلی تمیزه خیلی شلوغ میشه همیشه اما اینبار واقعا خلوت بودااااا... دیگه میخواستی یه عرض رو شنا کنی سرت نمیرفت تو دل یکی دیگه....

ساعت یازده و نیم وارد آب شدیم و انقدر خوش گذشت که یهو یکیشون گفت وای بچه ها ساعت دو و نیمه که :|

دیگه بدو بدو برگشتیم خونه و بین راه قرار گذاشتیم یه نهار جمع شیم دور هم...  جفتشونم امسال میخوان برای مامان شدن اقدام کنن...

فرفر طفلونکی هم خیلی درگیر کاره و دلم براش تنگ شده دیگه انقدر ندیدمش... اگه جمعه براش مهمون نیاد میریم بیرون :)

برای ماشینش یه کوسن خریدم که میخوام یه پارچه ی جینگیل برای روش بخرم که به روکش فرمونش بیاد بعد که دلبر شد بدم بهش :)

تولدش هم نزدیکه و هنوز تصمیم نهایی نگرفتم اما خیلی امکانش زیاده که یه ساعت براش بخرم... باز ببینم چی میشه...

خواستگارشم رد کرد رفت...  ان شاالله یه مورد مناسب تر براش پیش بیاد و سفید بخت شه...

من کلا همیشه برای دوستای مجردم استرس میگیرم.

تا قبل فرفر یه دوست رشتی داشتم که یه دوست پسری داشت بی لیاقت :| خوب جیگرم میسوخت وقتی انقدر پسره بد تا میکرد اذیت میکرد بد حرف میزد... نمیدونم چرا دخترا خودشونو انقدر دست پایین میگیرن که هر مذکر بی ادبی رو تحمل میکنن زیر بار همه چیزای بد یه رابطه میرن به قیمت اینکه اون پسر سالی یه بار میخواد یه تولد آنچنانی براشون بگیره یا قبل خوابی چارتا پیامک عجقمی جونمی جیگلمی براشون بده >_<

بعد سه سال بالاخره دوستم مجبوووور شد از اون بی ادبیات جدا بشه چون دیگه شورشو درآورد پسره و بعد یه دوره افسرده شدن و ناراحتی و اینا بالاخره اخیرا آدم مناسب خودشو پیدا کرد و ازدواج کرد و واقعا انقدر خیالم راخت شد انگار دختر خودمو شوهر دادم :دی

برا همین الان نسبت به فرفر هم خیلی حساسم.دلم میخواد این دختر سالم با کمالات گیر آدم بد نیفته...


همسر طفلونکیم هم چند وقته سرما خورده حالش خوب نمیشه. تازه رفته دکتر.دکترش دو تا پنی سیلین داد بهش که یکیشو دیروز بعد دکتر زد و یکیشو آورد خونه... 

امشب رفتیم یه سیسمونی و قوبون پسرم بشم من , براش وان حموم خریدیم و یه شلوار و زیرپوش و یه لباس جلو دکمه دار سایز خیلی خیلی جوجه ای خریدیم. البته کلا فقط سفیده اما آدم دوست داره براش بمیره انقدر کوچول موچوله :)

دیگه یه کیسه توپ برای استخر توپی که باباش گذاشته بود تو دامنمون :|

یه جغجغه پارچه ای + یه شیشه شیر کوچولو برای روز بیمارستان و اگه احتیاج شد اون اوایل + دستمال مرطوب برای پاک کردن ک*و*ن کوچولوش ^_^ + یه جا پستونکی... 

همه ی اینا شد دویست تومن >_<

دیگه بعدش رفتیم نت خونه رو تمدید کردیم... یه همچین آدمی هستم من.. نذاشتم دو روز بی نت بمونیم .گفتم شماها طاقت دوریمو ندارید

بعدم یه مغازه ای بود از اون لباس خاک برسری فروشی ها گفتم برم برای بیمارستان یه چیزایی بخرم دیگه دیدم چیز میزای مردونه هم داره...  دیگه مشتری ها که رفتن گفتم همسر بیاد داخل... بهش میگم این خوبه یا این یکی؟ میگه برا تو؟؟ میگم نه عمت :| خوب من شورت مردونه میپوشم؟؟؟ میگه آهان... خوب برا من؟ میگم آره. میگه آخه برا چی میخوای برا من بخری؟ گفتم هدیه روز مرده 

خانم فروشندهه فقط بلند بلند میخندید... شوهرم که رفت بیرون میگفت وااای خیلی باحال اومدی کادوی روز مردوووو ... 

حالا واقعنی اصلا به اون مناسبت نخواستم بگیرم چون یهو پرسید یهو اومد تو ذهنم...  اصلا کلا نمیدونم روز مرد دیگه چ صیغه ایه :| چه معنی میده اصن :)


دیگه برگشتیم خونه و نوبت دومین آمپول پنی سیلینه بود :)

اصلا این همسر کچل من توانایی های منو همش له میکنه...

به زووور وبعد کلی فیلم درآوردن بالاخره کشید پایین ^__^  هی هم میپرسه قبلا زدی ؟ میگم آره تو که میدونی برا خودم هزار بار زدم... میگه نه برا آدم دیگه... گفتم نمیدونم گمون نکنم...

دیگه آقا از وقتی من این آمپولو فشار دادم هی گفت آی, وااای ,دیووونه فلجم کردی ,درد داره... اصلا یه وضعیتی دیگه...

بلند شده و میخواد بره سر کار...

_خیلی بد زدی... دفعه های پیش باهات شوخی میکردم سر اون آمپول روغنی ها اما اینبار جدا بد زدی 

+ در عوض با عشق زدم عزیزم. فردا خوب میشی 

_ آره جون عمت با عشق... من امشب سر کار تا صبح درد میکشم...


+اووووه زخم خنجر نخوردی که... اصلا خیلی هم خوب زدم :)


والا ^_^


خلاصه همینا دیگه... 

خیلی کار دارم خیلی.... اصلا مریض شدن همسر و کسالت عید و اینا سر منو به طرز افتضاحی شلوغ کرد :( دیشب دو کیلو سیبزی قورمه پاک کردم و شستم اما همونجوری گذاشتم یخچال. فردا اونو سرخ کنم و باز باید بخرم که آماده داشته باشم تو فریز یه وقت کسی اگه اومد برای زایمانم یه گزینه هایی برای غذا درست کردن داشته باشه. سبزی آش و کوکو و سوپ هم ندارم :( یعنی همینا کلی کاره چه برسه به باقی چیزا...

بچه ها دعا کنید زایمانم زودتر از 15 اردیبهشت نشه... تو روز معلم هم نشه :|

خدا کنه برسم کارامو انجام بدم... خدایا میشه دقیقه ی نود بودن منو ببخشی و بخاطر جوجه هم شده کمکم کنی سریع راه بندازم کارامو که خیالم راحت شه و دیگه فقط منتظر زایمانم شم ؟؟؟ با تچکر ^_^

خوب دیگه من میرم... برم سراغ یخچال ببینم دنیا دست کیه :دی



۲۳ نظر

13 نوشت :)

ادامه مطلب ۲۰ نظر

ادامه ی تعطیلات نوشت...

سلام دوستان :)

امیدوارم تعطیلاتتون خیلی خوشگل در حال سپری شدن باشه.مهمونی پشت مهمونی و خوش گذرونی پشت خوش گذرونی و عیدی پشت عیدی :)


مال منم خیلی قشنـــــــگ افتضاح داره پیش میره ^_^


اتاق خوابمون دوباره یه وضعیتی داره که نگو.بخاطر اینکه تصمیم گرفتیم تو کمد دیواری رو باکس باکس کنیم و خلاصه همه ی وسایلشو بیرون کشیدیم اما هنوز نجار پیدا نکردیم ^_^ 

گوشیمم که تو اینستا گفتم چه بلایی سرش اومده. دادمش بیرون برای تعمیر و خوب دیگه نه اینستایی دارم نه چیزی.

این روزها دچار مشکلات معده ای شدم و از خود معدم تاااا بیخ حلقم انگار یه کوفتی میجوشه و اون تو رو میسوزونه :|

پاشنه ی یکی از پاهام خیلی درد میکنه.

جوجه هم مامانشو حسابی ترکونده و شبا موقع خواب بهم احساس ترکیدن میده.

بد تر از همه اینکه چند وقته استرس زایمان گرفتم.شبا کابوس میبینم و فکرم خیلی مشغوله و خیلی هول شدم و هر روز چشم باز میکنم میگم واااای الان سن حاملگیم فلان قدر شده و اصلا کی گذشت اینهمه ماه؟؟؟؟؟  خلاصه آرامشم تحت تاثیر قرار گرفته.

مثلا الان وسط هفته ی سی و چهار هستم و خوب احساس بمب ساعتی میکنم دیگه :(


به نظر میرسه شوهرمم یه بلایی سرش اومده.رو به راه نیست.هنوز هر شب یه ساعتی رو وقت میذاریم برای جوجه. نازش میکنه و باهاش حرف میزنه و وقتی مپرسه بابایی کجاتو ببوسم و پسری از یه ور شکمم میزنه بیرون براش غش میکنه... 

اما خوابش به طرز عجیبی زیاد شده.صبحا که میره سر کار مثلا دو و نیم میاد و میفته و دیگه ساعت شش به زوووووور بیدار میشه.وقتی بیدار میشه سرحال نیست.یه جوریه... یه بارم بهم گفته دارم دچار افسردگی پیش از زایمان تو میشم :|

من با تمام مشکلات خودم و مقابله با حملات هورمونیِ خر! سعی خودمو میکنم که بهترین باشم براش اما خوب زیادم موفق نیستم...

میبرمش بیرون میچرخیم,کافه میریم,غذا میخوریم,میخندیم اما باز دو ساعت که از خونه اومدنمون میگذره انگار هیچ تاثیر مثبتی نداشته.

خیلی از کارای خونه رو از رو دوشش برداشتم اما باز هیچی...

براش پیام میفرستم,یادداشت میذارم... باز هیچی...

احساس بحران میکنم اما شرایطی ندارم که بخوام صد در صد تلاش و انرژیمو سر این جریان بذارم.

خلاصه که من زیاد جالب نیستم :(

حالا وسط این استرسای من , مامان طفلیم اوضاعش از همه بدتره...

دیروز برای دومین بار زنگ زد بهم و اصرار که تو سزارین کن! گریه کرده بود... میگفت تو یه ذره درد بکشی من میمیرم... و منم اشکم درومد...

میفهمم آدم به ازای یه بار مادر شدن چند بار باید تو زندگی بمیره و زنده بشه و میدونم یک هزارم اون عشقی که رو دوش مامانم تو تمام این سالها بوده تا من همینقدر بزرگ شم هنوز روی دوش من نیست... من هر وقت به پسرم فکر میکنم احساس میکنم عشقی که بهش دارم دیگه تو سینه ام جا نمیشه.حس میکنم الانه که دلم از دهنم دربیاد. الانه که شونه هام از بار این عشق بشکنه. خیلی برام عجیبه که قراره حتی از این بیشتر رو هم تجربه کنم... خوب خدا رو شکر میکنم... اما این حس و فکر کردن به آینده برام درست مثل مرگ عجیب و ناشناخته است...


امروز هم که آخرین روزِ شیفت صبح همسره و از فردا شبا رو تنها میمونم :(

البته به قول مامانم که دیگه نگو تنهام.بگو با پسرم هستیم :)


هر روز صبح با یه حس خستگی که انگار همین الان از یه کوه کندن فارق شدم بیدار میشم.بعد این حس با منه تا وقت نهار.بعد اون سه چهار ساعتی سرحالم و باز دوباره دلم میخواد ولو شم... اونوقت شبا احساس میکنم کله ی سحره :| مثلا یک شب خاموشی دادیم و قراره بخوابیم.تا خود ساعت دو هی من میگم همسر! بیداری؟ اون یه اوهوم میگه و من یکسره حرف میزنم.تا واقعا حس میکنم شوهرم باید بخوابه :| بعد همینجور تو سکوت وول میخورم و به تاریکی شب خیره میشم تا کی بشه که خواب دستمو بگیره و منو ببره به جایی که باید...


امروز میخوام سفره هفت سینمونو جمع کنم دیگه.یه سری لباس اتو کردنی هست اونا رو سامون بدم.حمام کنم وشاید شب زنگ بزنم به اون دوست مشترک خودم و خواهر اگه بودن بریم عید دیدنی :)

میخوام سعی کنم آگاهانه تر بشه رفتارم .که اگه نمیتونم واقعا شوهرمو شاد کنم حداقل بخاطر حال خودم بار روی دوشش نشم و خسته اش نکنم.که حواسم باشه نه حاملگی نه هورمونها نه چیز دیگه ای به من اجازه نمیده تلخ زبونی کنم و آزاردهنده بشم تا حال خودم بهتر بشه...

شوهر طفلی من ....  وقتی دقیق فکر میکنم بهش حق هم میدم حتی... شوهرم خیلی قویه که تا حالا هم دووم آورده... شغلی داره که روز تعطیل رسمی و عید و سیزده به در و چهارشنبه سوری حالیش نیست! باید اگه شیفتشه سر پستش باشه. مگر اینکه مرخصی بگیره که اونم با هزار بدبختی هر بار میتونه مرخصی بگیره. همیشه خسته ی کار و تعویض شیفته. همیشه کمبود خواب داره.یعنی یه خواب کارآمد نداره که سیرش کنه و برا همین همیشه ولوئه.تفریح خاصی نداره.امسال عید هم که بخاطر من و جوجه تنها عیدیه که مرخصی نگرفته و مسافرتی نرفته که خودشو ری استارت کنه.هشت ماهه که پا به پای منه.با اینکه من هیچ منبع درآمدی ندارم و کلا برای پول وابسته به اونم باز پر رو ام و کلی کار خونه هم ازش میخوام.گاهی که تازه دوازده شب بلند میشه بره کل ظرفایی که من تو یه روز کثیف کردم رو بشوره جگرم براش کباب میشه.با اینهمه همیشه میگه من به عشق تو کار میکنم...  با اینکه حال الانم واقعا ناخواسته است اما حس عذاب وجدان دارم.میدونم که وقتی زن خونه شاده کل خونه نورانی میشه ولی من این نور رو نمیتونم به خونه ی خودم بدم .حالا حتی اگه دلیلش عوارض بارداری باشه برای من خوشایند نیست...


+ خداوندا مرا آن ده که آن بِه !









۲۱ نظر

آغاز 1396 نوشت :)

ادامه مطلب ۲۱ نظر

پایان 1395 نوشت :)

ادامه مطلب ۱۳ نظر

استرس نوشت!

سلام !

یک طلسمی به آخرین پستی که چندین روزه میخوام به عنوان پست آخرم بنویسم افتاده و همش عقب میفته...

از اونجا که پست آخرم رو نمیخوام روزمره نویسی داشته باشه ولی تعریف کردنی دارم برای این پست باز موکولش میکنم به بعد..

ساعت دوازده و نیمه و من خیلی خسته ام.

دلم میخواد تند تند بنویسم و برم بیهوش بشم.کلا این هفته ای که گذشت معضل خواب داشتم..

آخ جووون از فردا شب باز همسر خونه است 

یعنی هیچی بدتر از این نیست آدم شوهرش شبکار باشه.اونم اینهمه طولانی :(  آخر هفته ها دیگه کلافه و بی طاقت میشم واقعا. امشب که میرفت میخواستم مث بچه ها از زانوش پاشو بغل کنم بگم نروووووووو  بهش میگم کاش میشد جگرتو مث تشک پهن کرد هررر شب توش گلوله شد و خوابید... هعععععی :(


خوب از سه شنبه میگم که ساعت پنج نوبت سونو داشتم.طبق معمول هر سونو قبلش رفتیم کافی شاپ و من شیر موز بستنی خوردم با یه پیراشکی.که بچم حسابی وول بخوره ^_^ بعد دکترش یه ساعتی طول کشید تا اومد.دیگه من و همسر تو سالن نشستیم به جدول حل کردن.جوجمونم جست و خیزی میکرد که بیا و ببین 

دیگه وقتی دکتر اومد خیلی زود نوبتمون شد.ووویی قوبونش بشم دیگه.زیاد مشخص نبود.اصلا سونو گرافی فقط همون که برای ان تی رفتم. خوب مگه چند سانتی متر بود اون موقع؟ انقدر با حال دست و پا میزد و ما براش مرده بودیم اون لحظه... خلاصه عزیزانم مامان باباهای آینده دوربین فیلم برداری یا گوشیتونو برای اون سونوی ان تی آماده ببرید که اگه اون از دست رفت دیگه تو این هفته های بالا واضح و قشنگ نمیتونید جوجتونو ببینید.

بعد دکتر گفت چرا انقدر کم وزنه؟ خیلی وزنش پایینه و من دیگه از ترس و بغض کاملا بی صدا شده بودم... تا گفت آخه مگه بچه سی و شش هفته این قدری میشه؟ من سریع آب دهنمو قورت دادم و گفتم آقای دکتر سی و شش نیست تازه سی و دوش شروع شده.

دیگه متوجه شد تاریخ زایمان رو یه ماه زود زده. ولی گفت بازم کمه.به خودت برس.

میخواستم بگم دیگه باید برم تو جنگلا خرس بخورم من... والا. من که همش میخورم.دیگه چجوری برسم؟

بعدم ازش پرسیدم ببخشید باسن بچم دقیقا کجاست؟

که دکتر اولش این ریختی شد :|  بعد از خنده غش کرد. گفت خدایا من این سوالو نشنیده بودم تا حالا.تو با باسنش چ کار داری آخه؟؟

خوب من همیشه نگاه حرکاتش که میکردم خودم میفهمیدم چی به چیه. از قبل شمال رفتنم چند وقتی بود بطور عرضی ثابت شده بود.چون من دو طرف دلم ضربه میخورد و میگفتم حتما یه سمت پاشه و یه سر دستاش و سرش.

از شمال که برگشتم فهمیدم چرخید و یه سمتش رفت پایین.بعد چون دنده مبارک رو فشار میداد میگفتم حتما این پاست.بعد یه چیزی زیر دنده ام قلمبه میشد که همش میگفتم شوهری این باسنشه هااا... اما خوب حسی بود فقط.

خلاصه بعد یه کم خنده و شوخی دکتر گفت همونیه که خودت میگی...

دیگه از سونو مستقیم رفتیم یه جا برای حجامت..

چقدر کیف داد.

دوتایی نشستیم رو یه تخت.یه خانمی برامون انجام داد.خیلی کیف داد و خندیدیم.و برخلاف اونی که شمال انجام داده بودم خیلی کم درد داشت. هم خودش هم بعدش... 

شب هم که خونه آبجی بودیم.

اما من دلم گرفته بود.. هم فکر بچم بودم که چرا کم وزنه.هم فکر رفتن شوهر و تنها خوابیدنم بودم.هم فکر امتحان فرداش و خستگیم بودم.

خوب در مورد جوجه دیگه نگران نیستم.همه حرکاتش خوب و پر انرژیه و شاید ریز نقش باشه اما ضعیف نیست...


چهارشنبه با یه وضع اسف باری خودم رو به امتحان رسوندم. خیلی دیرم شد و خیلی استرس امتحان آخر رو داشتم .امتحان و خونه تکونی و همه چیز تو هم گره خورده بود.شب بدی هم برای خونه آبجی بود. بچه هاش اصلا نذاشتن من مث آدم بخونم.نه شبش نه فرداش... 

نتیجه رو هم الان دیدم. شدم نود و دو و تاپ هم نشدم و حالش رو دو دستی دادم به رقیب عنقم :(


بعد امتحان فرفر منو رسوند و درمورد شب حرف زدیم که قرار بود خواستگار بیاد براش...

دیگه باز من کل شبش استرس داشتم برای اون.

حالا هنوز چیزی معلوم نیست.. 

امروز هم صبح برای یه کار اداری زود بیدار شدم اما بعدش دیدم نیازی نیست برم... دیگه برای نهار کشک بادمجون درست کردم و ساعت چهار هم با فرفر قرار داشتم. یه کار خوشگل کردنی داشتیم که اونو انجام دادیم و انقدر خندیدیم که داشتیم میمردیم...


ساعت هفت و نیم هم برگشتم خونه...


همسر که رفت من نشستم لپ تاپو روشن کردم و تصمیم گرفتم بیخیال روزانه نویسی بشم و پست آخر امسال رو بنویسم و برم این چند روز به کار و زندگیم برسم عین آدم...

همینجور که ویندوزم داشت بالا میومد یهو یه صدای هوار شنیدم که میگفت همسایه ها به دادم برسید.بچم مرد...

بچم کبود شده. نفس نمیکشه. یعنی من دیگه نفهمیدم چی شد انقدر سریع رفتم دم در.بعد دیدم پیراهن کوتاه تنمه. فورا شلوار پام کردم و یه ژاکت و روسری و دیگه وقتی درو باز کردم خانمه رو دیدم که یه نوزاد دستشه اصلا نفهمیدم چی شد:(

همونجوری درو بستم و دویدم سمتش.. فورا یه همسایه دیگه رسید و بچه رو گرفت و زد پشتش و بچه یه عالم شیر از دماغ و دهنش ریخت .اما اصلا حال نداشت که... چشماش داشت میرفت رسما...

من گریه ام گرفته بود... باباهه داشت به آمبولانس زنگ میزد. یه دختر بچه نه ده ساله داشتن که همپای مامانش مث ابر بهار داشت گریه میکرد...

خوب من چی کار میتونستم بکنم؟ فقط به خودم گفتم بلاگر آروم باش و کمک کن. با دخترش حرف زدم اونو آروم کردم. مامان نی نی همینجور افتاده بود زمین و زار میزد. اونو ماساژدادم و براش آب قند گرفتم... نی نی طفلی هنوز از دماغش شیر میومد. دشتمال برداشتم آروم اونو تمیز کردم...

دیگه همسایه هه یهو گفت من میرم خونمون لباس بپوشم باهاتون بیام بیمارستان که یهو من دیدم بچه رو مث یه تیکه گوشت انداخت تو بغل من :|

واااایی... 

من دست و پامو گم کردم. خیلی کوچولو بود خیلی.. همش بیست روزش بود... هنوز بی حال بود اما رنگش داشت برمیگشت.. اول انداختمش رو دوشم که سرش رو شونه ام باشه... اما نمیتونستم ببینم که دماغ دهنش کجاست... گفتم خدایا نکنه بد بگیرمش راه نفسشو ببندم بکشمش؟

با فلااکت تمام چپه اش کردم که دلش رو دستم باشه... مث این عکسه تقریبا :Related image


دیگه یهو دیدم خودمم و بچه هه :| زن و شوهره رفتن تو اتاق آماده شن. دخترشون رفت خونه همسایه... هیچی دیگه منم پشتشو ماساژ دادم براش و دیگه صداش درومد کم کم و قشنگ نفس میکشید.خیالم راحت شد که اتفاق بدی قرار نیست بیفته.. عزیزززم با ریه های نارس دنیا اومده بود و همش دو روز بود که از اول تولدش برگشته بود خونه. این مدت رو بیمارستان بوده.

بعدم دیگه مامورای اورژانس اومدن بالا و خانم همسایه گفت خوب بچه رو بده من...

من هر کاری کردم نتونستم. گفتم من نمیتونم خودت بگیرش...

بعد دیگه گفت خوب بیا یه چوری بذارش تو قنداقش که بپیچم و ببرمش...

خلاصه جوجه رو تحوریل دادم و خونه داشت خالی میشد یهو دیدم عه من پا برهنه اومدم :| از خانمه دمپایی گرفتم و بعد رفتم درمونو باز کنم دیدم عه کلیدو اشتباهی آوردم... 

خواستم زنگ بزنم شوهرم بگم کلیدشو با آژانس بفرسته دیدم عه گوشیم تو خونه مونده... یعنی فکر کنم همین که یادم نرفته شلوار بپوشم خیلی نکته ی مثبتی بود...

هیچی دیگه رفتم زنگ یه همسایه دیگه رو زدم. همین بغلیمون که مامان بردیا میشه دخترش :|

گفتم با گوشیتون زنگ بزنم شوهرم . اونم تنها بود پیرزن طفلی. گفت بیا تو تا کلید برسه پیشم بشین.

دیگه زنگ زدم و بعدشم منتظر شدم اما انقدر دیر رسید کلید که وقتی رفتم تحویلش گرفتم و رسیدم خونه ساعت یازده بود... منتظر پایین اومدن آسانسور که بودم نی نی و مامانش از بیمارستان برگشتن... کلی تشکر کرد... یادتونه موقعی که ویار داشتم میگفتم صدای اُغ زدن یه نفر رو میشنوم و مطمئنم یکی حامله است؟ این همون بود...


خلاصه جریان امشب یه شوک خیلی بزرگی بود. مطمئنم اگه یه بچه ی سه چهار ساله دچار خفگی شده بود انقدر هول نمیشدم...

پیرزن همسایه گیر داده بود آخه تو با این شکمت اونجا چی کار میکردی برا چی اومدی بیرون؟


دیگه همینا دیگه... فردا صبح با دو تا از بچه های کلاس زبان که تازه کشف کردم همسایه ایم قرار استخر گذاشتم.در واقع دعوتشون کردم که مهمون من باشن.چون همسر برام بلیط آورده...


الانم دیگه ساعت شد یک و نیم و بالاخره پست من تموم شد و شب بخیر میگم بهتون.خدا کنه زودی بیهوش شم... فردا همسر کلید نداره که باید من درو براش باز کنم شش صبح.خوب بیدار شدن من از خواب هم که یه پروژه ی غریبیه برا خودش انقدری که خوابم سنگینه...


پس دیگه شب همگی خوش...Night



۱۵ نظر

بولدوزر نوشت...

سلام سلام

یعنی کی مثل من با خوابش نوبرشو آورده که سه نصفه شب بیدار باشه.تازه مخش اونقدری هنوز قابل استفاده باشه که کلمات رو پردازش کنه و بشینه روزانه نویسی کنه؟

خوب از پسرم بگم یه خورده که با انرژی زیاد شروع کنیم؟

خوب من دورِش بگردم.امروز اولین روز از هفته ی سی و دومشه.درست الان یه ساعتی میشه که باز گیر داده به دنده ی مامانش و حالا فشارش نده کی فشار بده.گاهی میگم خدایا نکنه جاش تنگه اذیت میشه؟؟؟ یه چیز باحال دیگه اش اینه که الان قشنگ از روی پوستم معلوم میشه.یعنی اگه کسی با انگشت هی نقطه های مختلف رو شکمم رو آرم فشار بده دقیقا جای جوجه رو پیدا میکنه که بدنش تو چه جهتی قرار داره.بخاطر اینکه اون قسمتا اصلا تو نمیره.دیدید مثلا یکی زیر پتو خوابه فشار بدید معلومه یکی اون زیره؟ اما تشخیص نمیدید کجای طرف زیر دستتونه؟ تو مایه های همونه.

تا حالا دو بار سکسکه کرده و من مرددددم براش ^_^ 

وزن مامانشو به ده کیلو اضافه تر از قبل رسونده :)

بعد اون اوایل که حرکت میکرد مثلا تا هفته ی بیست و شش هفت,اصلا به پهلو که میخوابیدم حرکتشو نمیفهمیدم.فقط تو حالت طاق باز معلوم میشد.

اما الان برعکس.الان به پهلو میخوابم و لباسمو بالا میزنم و با همسر برای حرکتاش که معلومه غش میکنیم... دیدید تو بعضی فیلما یه حرکات عجیب غریبی دارن یهو شکم مادر کلا یه چیزی ازش میزنه بیرون؟؟ خوب به اون شدت نیست اصلا اما خیلی باحاله... فکر کن یهو پوستم بلند میشه..

اینجور وقتا همسر دو تا انگشتشو بالای شکمم منتظر نگه میداره میگه اینبار که اومد بالا میگیرمش  انگار سنجاقکه آدم اونجوری بگیرتش...

گاهی هم که نمیخوام لباسمو بالا بزنم اما دوست دارم حرکاتشو از بیرون هم ببینم یه کنترل کوچولو داره تلویزیونمون اونو میذارم رو شکمم و هی کنترله تکون میخوره کلی جالبناکه Yah

دیگه اینکه باز ورزشامو شروع کردم و دیگه ول نمیکنمشون...

با همسر هم چند شب یه بار با همون آهنگی که بهش خبر بابا شدنشو دادم میرقصیم هم تجدید خاطره میشه هم شاد میشیم هم تمرین ورزشی میشه :)

یادم نمیاد گفتم اینجا یا نه؟ درست بعد برگشتنم از شمال هم همسر ترک های شکمم رو کشف کرد...

زیاد نیستن.صورتی هستن تقریبا و من که مشکلی باهاشون ندارم... بعد زایمان هم جاشون زشت نمیشه مامانای آینده نگران نشن...

و اینکه نافمم اینقدر میگفتم خدا کنه نزنه بیرون نزنه بیرون, زد بیرون.... اما الان دوستش دارم... اگه لباس کشی بپوشم چسبش میزنم جلو در و همسایه زشت نشه اما کلا مشکلی باهاش ندارم. همسر چپ میره راست میره با انگشت فشارش میده میگه دینگ دینگ! پسرم خونه ای؟

درمورد تو دلی جونمون دیگه همینا بود که میخواستم بگم 


خونه تکونیمون تو مراحل خوبیه. هال کلا جمع شد.اتاق پسرم جمع شد.مونده اتاق خواب من و همسر و نصف آشپزخونه.

دیشب شام آبجی اینام اومده بودن مهمونی.دخترشو از عصر گذاشته بود پیش من خودش پسرشو برده بود یه مسابقه ای.

دیگه دخترش خیلی باحال بود.خوب من داشتم شام آماده میکردم و یه کابینت که تمیز شده بود رو میچیدم.هی به من میگفت خاله تو برو بشین خودتو کشتی.مامانم میاد برات انجام میده  هی هم به شوهرم میگفت نذار خاله ام خسته شه خودشو کشت... عزیززم...

یعنی من چهارشنبه فاینال زبانمه و در حد رفوزه ام الان... از میان ترم به بعد یه صفحه هم نخوندم که :(

بعد این روزایی که کلاس دارم خیلی زود میگذرن.امروز ظهر که بیدار شدم یه ذره بالا سر شوهرم نشستم و اونو ناز کردم... بیدارش کردم.بعدم رفتم یه ماهی سفید برداشتم دیدم شکمشو نزده مامانم... اونو پاک کردم... و دیگه تا نهار آماده شد ساعت سه بود :|

بهمون گفته بودن قراره امروز برامون جشن پایان دوره بگیرن تو سفیر.منم میخواستم حتما آرایش کنم و خوشگل موشگل برم که عکسامون خوب شه.بخاطر همین فرفر طفلونک یه ذره معطلم شد پایین ساختمون.

جشنمونم خیلی باحال بود.خودمونو با عکس کشتیم.بعدم کیک بریدیم و خوردیم و برای معلمامون یه کم دست زدیم و اینا.

بعد کلاس هم با فرفر رفتیم بیرون.من هم خرید گوشت و سبزیجات داشتم هم اون سبزی اینا میخواست.

بعدم لوازم آرایش میخواستم.تازگیا یه سیصد ریخته بودن کارت همسر که اون همراهم بود.کلا یه خط چشم و یه رژ گونه و ریمل و یه عطر برای فرفر و یه اسکراب و یه لاک بیس و یه لاک سفید و یه لاک فرنچ و دو تا رنگ مو خریدم شدم دویست و بیست :|

در مورد رنگ مو هم با دکترم مشورت کردم دوستای خوبم نگران نشید.رنگ بدون آمونیاک گرفتم دونه ای سی و هشت بود:| و یه ماه دیگه اینا میخوام بذارم که موهام یه دست شه و برای عکس گرفتن دو رنگ نباشه.

بعدم فرفر برام فیلم لاک قرمز رو خرید و یه لباس فروشی هم رفتیم یه سری چیزای لازم برای بیمارستان رفتنم خریدم .

دیگه بعدم برگشتیم خونه.

همسر اومده بود استقبالم دم در و دیدم همینجور داره قربون صدقه ام میره و محبت داره از سقف چکه میکنه فرصت رو غنیمت دونستم و فورا گفتم همسری امروز مثل بولدوزر کارتتو با خاک یکسان کردم...

دیگه خریدامم با ذوق و شوق بهش نشون دادم و اونم با روی خوش گفت نوش جونم و مبارکم باشه ^_^

همینا دیگه.

فردا اگه خدا بخواد میخوام برم حجامت... خدا کنه زیاد دردم نگیره... عصرشم باز نوبت سونو دارم و شبم خونه ی آبجی هستیم برای شام چهارشنبه سوری و همسر که بره شرکت من همونجا میخوابم. یعنی واقعا نمیدونم چجوری قراره زبان بخونم با این وضع؟؟؟ 


دیگه مواظب خودتون باشید خلاصه. اگه کار ضروری ندارید عصر فردا از خونه بیرون نرید... من که ماجرایی که چهارشنبه سوری پارسال درست کردم به اضافه ی جریان آتش نشانهای پلاسکو باعث شد دیگه امسال فکر ترقه و آتیش بازی نباشم. ایشالا سالهایی که خونه ی پدرم هستیم اونجا هم از رو آتیش میپریم هم آتیش بازی های دیدنی میکنیم و از امنیتش لذت میبریم.نه آسیب میزنیم نه مزاحم میشیم نه آسیب میبینیم اما اینجا تو کوچه اینا نمیشه.

چهارشنبه سوریتونم مبارک ^_^

دوست خوبم رها جان که برای پست قبل کامنت خصوصی گذاشته بودی. عزیزم کامنتت بدون آدرس بود.


۱۸ نظر

دسته جمعی نوشت...

ادامه مطلب ۳۹ نظر

بدو بدو نوشت...

ادامه مطلب ۲۱ نظر

آخرای زمستون نوشت...

ادامه مطلب ۲۹ نظر

دنیای این روزای من نوشت...

دوستانم یه پست طولانی ادامه ی مطلبه.اگه وقت و حوصله ندارید نخونید :)

ماری جانم من برگشتم. شمال همراه اولم قطع بود الان درست شده.وبلاگتو که پاک کردی.اگه اینجا رو میخونی شمارتو خصوصی برای من بذار.یا هرکی باهاش ارتباط داره بهش بگه بیاد شماره بده باهاش تماس بگیرم.

ادامه مطلب ۴۲ نظر

کچل نوشت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چله ی تابستون نوشت...

ادامه مطلب ۱۷ نظر

هفت نوشت :)

ادامه مطلب ۲۲ نظر

گزارش نوشت :)

ادامه مطلب ۲۵ نظر

زود تند سریع نوشت

ادامه مطلب ۱۹ نظر

زمستون طفلونکی نوشت...

ادامه مطلب ۱۹ نظر

125 نوشت :(

ادامه مطلب ۲۶ نظر

Top student نوشت :)

ادامه مطلب ۳۰ نظر

سه شنبه ی موعود نوشت :)

ادامه مطلب ۲۷ نظر

دیجی نوشت :)

ادامه مطلب ۲۸ نظر

بامداد نوشت...

ادامه مطلب ۴۰ نظر

بازگشت نوشت :)

ادامه مطلب ۳۰ نظر

در حال مردن نوشت...

ادامه مطلب ۳۶ نظر

سیب زمینی نوشت...

ادامه مطلب ۴۷ نظر

پنجشنبه ی موذی نوشت.

ادامه مطلب ۳۹ نظر

دیدار نوشت :)

ادامه مطلب ۳۹ نظر

سکته نوشت :/

تصویر مرتبط

ادامه مطلب ۲۸ نظر

آذر نوشت :)

ادامه مطلب ۲۲ نظر

آبان نوشت ....

ادامه مطلب ۳۳ نظر

دیروز نوشت :)

ادامه مطلب ۲۱ نظر

درگیر نوشت :)

ادامه مطلب ۱۴ نظر

نوشتهای کوفتی!

ادامه مطلب ۳۲ نظر

میزبانی نوشت..

ادامه مطلب ۱۵ نظر

خبر بد نوشت :(

سلام!

من فکر میکنم از اولین روزی که باردار شدم مدام تو نیایش هام از خدا میخوام به زنایی که میخوان مادر بشن ,بچشونه مادر شدن رو...

کسایی که دچار سقط میشن خدا روحشونو آروم کنه :(

یادم نمیاد تو وبلاگ نوشتم یا نه اما همین یکی دو هفته پیش دو نفر دیگه خبر بارداریشون رسید...

یکی خواهر شوهرم یکی خواهرم...

من بیشتر ساعتای روز گوشیم خاموشه.مودم خونه خاموشه...

دیروز همین که چیتان پیتان کردم برم خونه ی آبجی بیفتم تو بغل مامان و منتظر بودم شوهرم آماده بشه گوشی رو روشن کردم و....

خواهری ام حالش خوب نیست :(

بچشو از دست داده...

اولین بارم بود تو این دوران از ته دلم گریه کردم.

با غم زیاد گریه کردم.

که دلم به درد اومد.

همسر هول شده بود. گوشیمو گرفت و خوند خبر رو :(

بغلم کرد و حرفای خوب زد که من قوی باشم.که نگران نباشم. که عادیه.که خودمم تجربش کردم و اگه خدا بخواد بچم حالا داره به سنی میرسه که خطر سقطش خیلی خیلی کم میشه.

که برای خواهرمم همینطوره.

که باز باردار میشه..

تو کوچه و منتظر شوهر آبجیم بودیم که بیاد دنبالمون.

زنگ زدم بابای بچه ی از دست رفته.

صدای داغونشو که شنیدم دیگه باز کنترلم از دست رفت.

و اون مرتب میگفت تو گریه نکن. آخه کی به تو گفته؟؟؟

اما وقتی فهمیدم بخاطر خنگ بودن دکترش لوله ی فالوپ آبجیمو کلا درآوردن خوب خیلی خیلی ناراحت تر شدم :(

آبجیم وقتی دکتر رفته تو هفته ی ششمش بوده اما دکترش نذاشته سونو بده.گفته تا چند هفته دیگه صبر میکنیم.

به خاطر همین آبجیم نمیدونست حاملگی خارج رحمه.

صبح تو فاصله ی اینکه شوهرش از خونه میره بیرون تا سر خیابون و میفهمه چیزی جا گذاشته و دوباره برمیگرده خونه,
آبجیم خودشو تو تخت خونی میبینه و دردش انقدر زیاد میشه که از حال میره کف خونه...

سونو که رفته هنوز بچش زنده بوده و گذاشتن صدای قلبشو گوش بده...

صدای قلبش نابودش کرده رسما...

حال روحیش خیلی خرابه و منم.....

اما وقتی میرم پیش مامان تاکید شده اون نباید بفهمه.

خیلی سخته.خیلی زیاد...

دیروز که صورتم کلی قرمز بود گفتم حالم بده بالا که میارم قیافم اینجوری میشه...

خواهرم سی و دوسالشه.مامانم خیلی وقت بود چشم به راه خبر بارداریش بود.

الان برای من ویارونه هامو آورده... تمشکی که دوست داشتم و داشتم براش پر پر میزدم... اما نوش جونم نمیشه که :(

دلم پیش آبجیمه...

درد عمل و از دست دادن رو با هم تحمل میکنه...

شوهرش هم خیلی بده حالش...

دعا میکنید براشون؟؟

که باز سرپا بشن؟

که آبجیم این مدت سوگواریشو زود از سر بگذرونه؟

که زود بتونن باز بچه دار بشن؟

از اون روزی میترسم که من ممکنه برای زایمانم برم شمال و آبجیم هنوز حامله نباشه...

خیلی سختش میشه میدونم...

منم سختم میشه :(  هیچوقت نمیخوام هیچ چیزم باعث حسرت کسی بشه.چه رسد به خواهرم :(

برای منم این حال اون خیلی سخته.

میدونم اولویتم بچه ی خودمه و حال و هواش. اما این دو روز از اینهمه گریه ناگزیر بودم انگار...  سختمه که خودمو جمع و جور کنم...

دعا میکنید؟  خیلی دعا میکنید؟ :(




۲۲ نظر

جام سرخوشی نوشت :)

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۲۰ نظر

شکرانه نوشت :)

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۲۶ نظر

شگفت انگیز نوشت...

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۲۶ نظر

سکوت نوشت.

چندین روزه که دربرابر نوشتن مقاومت میکنم.

حداقل چهار بار شده که لپتاپ رو روشن کردم و وارد قسمت انتشار مطلبم شدم اما یهو نخواستم بنویسم و سریع بستم صفحه رو.

دلم میخواد با احتیاط بنویسم که زیاد رو به راه نیستم تا اینکه بی پروا بگم افتضاحم.

از صبح فردای برگشتنم حال من بد و بدتر شد و این وسط سرما خوردگی همسر حکمِ نمکِ روی زخم شد.

جفتمون دراز به دراز افتاده بودیم.

دیگه کسی نبود برای احوال بدِ من مرهم باشه.

ظرفایی که وقتی من سفر رفته بودم همشونو با سفید کننده تمیز شسته بود و خشک کرده بود و سرویسم کاملا چشم نواز شده بود کم کم دوباره جمع شدن و خونه ای که مثل دسته ی گل تحویلش گرفتم باز رفته رفته به هم ریخت.

بد تر از همه این هر شب نبودناشه که دمار از روزگار دلم درآورده و روزها هم که یا بیحال و بیهوشه یا تا میرم سمتش درمیره میگه تو مریض میشی بعد من هر بار نگاهت میکنم زجر میکشم که باعثش شدم تو حالت از اینی که هست بدتر شه.

خلاصه تمام اینها دست به دست هم داده که من هم جسما هم روحا کمی از پا بیفتم.

میدونی؟ دلم گرفته و تنگه...

انگار که بیست روز باشه سفر باشم و ندیده باشمش..

خوب خیلی عذابه کنارمه و از آغوشش از بوسه اش از همه چیزش محرومم :(

دو روزه با هر زحمتی هست بستمش به دونه ی به و شلغم.خودمم جهت پیشگیری برای اولین بار تو زندگیم شلغم خوردم :|

در حال اذیت شدنم و خیلی ضعیف شدم..

چند روزه فراموش کردم لذت بردن چجوریه؟

جلو آینه وایمیسم و نگاهش میکنم که شکممو پهن تر کرده و دیگه داره کم کم معلوم میشه یه خبرهایی هست اما این چند روز نتونستم باهاش درست ارتباط بگیرم و بخاطرش ناراحتم.

یه ذره حس گناه دارم.

وقتی به اون صدای گریه ی جادویی که برای اولین بار میگه "مامان من اومدم" فکر میکنم بیشتر احساس گناه میکنم.از اینکه رو به راه نیستم.از اینکه این دایم التهوع بودنه بی حوصله ام کرده... با وجود اینکه میدونم تقصیر من نیست اما خوب اینکه اشکام نچکن پایین از کنترلم خارج شده.


میدونم اینا میگذرن.

میدونم خیلی ها آرزوی بچه دار شدن رو دارن حتی اگه قرار باشه کل نه ماه رو دراز به دراز افتاده باشن.

میدونم باید خدا رو شکر کنم.

میدونم همش به بغل کردنش و شنیدن خنده هاش و اینا می ارزه.

خلاصه که میدونم.. برام از این کامنتا نذارید لطفا.

در واقع این پست یه جور اطلاع دادن بود که بگم چرا نیستم؟ نمینویسم و اگه میخونمتون خاموشم و کامنتام دیر تایید میشدن..

جز لبخندتون و کنارم بودنتون چیزی نمیخوام.

از عزیزایی که کامنت دادن یا تو دایرکت اینستا مرتب از احوالم پرسیدن ممنونم ازشون.

ببخشید که نتونستم تک به تک جواب بدم..

ان شا االله که با حال بهتر برمیگردم :)


+

زِ حَد بُگذَشت مُشتاقی و صَبر اندَر غَمَت یارا

به وَصلِ خود دَوایی کُن دلِ دیوانه ی ما را

چنان مُشتاقَم ای دلبَر به دیدارَت که از دوری

بَرآیَد از دِلَم آهی, بِسوزَد هفت دریا را...


سعدی

۳۰ نظر

شنبه نوشت :)

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۱۹ نظر

درهم نوشت :/

نتیجه تصویری


ادامه مطلب ۴۴ نظر

صد و چهاردهمین پست نوشت :)

سلام دوست جان ها :)


امیدوارم حال همتون خوب باشه...

مامانِ تو دلی در حالی که به هفته ی نهمش خیلی نزدیک شده گزارش میکنه ^_^


از احوالاتم بخوام بگم که تقریبا افتضاحم.. بی حال.. رنگ پریده.. احساسات جسمیم در دو بخش احساس گرسنگی و احساس تهوع خلاصه شده..

این روزها با اینکه نت خونه قطع بود اما هر روز گوشی همسر مودم بود .ولی حالم اجازه نمیداد بیام.پست بذارم و تایپ کنم و پست بخونم و ...

هی به خودم میگم مامانی طاقت بیار بیشتر از نصف راه این ویار رو رفتی...

اما احساسات روحیم خوب و رو به راهه :)

از درونم شادی میجوشه.عشق میجوشه. با تو دلی حرف میزنم و هرچند روزهایی که پنج شش بار بالا میارم دیگه رمقی برام نمیمونه اما یه لحظه هم حس نکردم پشیمونم یا اینکه کاش اون نبود و من خوب بودم...


توی خیلی از سایت ها میرم و میخونم.. نظرات مامان های مختلف رو.. خیلی عده ی زیادی هستن مثلا نوشتن هیچ حسی به تو دلیشون ندارن.یا اونایی که دیگه زایمان کردن میگن حتی وقتی تکوناشم حس میکردن هنوز حسی بهش نداشتن تا به دنیا اومده و گرفتنش تو بغل..

اما من واقعا حس میکنم قبل اینکه موجود باشم عشق درونی من موجود بوده.حس میکنم این حس از ازل با من بوده و حالا دارم لمسش میکنم..

خدا رو شکر :)

همسر هم عاشقشه. مدام سرش رو دل منه و میبوستش و باهاش حرف میزنه..

من هیچوقت از قبل فکر نمیکردم بتونه باهاش تا قبل تولد این جوری ارتباط بگیره..

همیشه فکر میکردم بهش نمیاد :) همیشه فکر میکردم بلد نیست...

اما خیلی هم باحاله و من از ذوقش ذوقم هزار برابر میشه...

هی میگه بسه دیگه چرا نمیاد بیرون ؟ چرا زود نمیگذره دنیا بیاد؟ میگم بچه رو هول نکن خودش میدونه کی بیاد...  میخنده میگه دیگه طاقت ندارم دلم میخواد بیاد دست کنه تو چشم و چالم از سر و کولم بالا بره .کلید که میندازم وارد خونه میشم کنار تو که برای استقبالم جلو دری اونم زیر دست و پامون وول بخوره :)


عزیز طفلونکیم همش منتظره من دلم چیزی بخواد و مثل قهرمان ها بره بخره و برگرده...  هر ساعتی هر چی بخوام هر نقطه از شهر باشه واقعا میره.اما خوب من چیزی هوس نمیکنم که.دیگه از هوس کردنم نا امید شده :) فقط در این حد که بگم ماست فلان مغازه رو بیشتر دوست دارم.یا بجای بستنی پاستوریزه بستنی سنتی بخر در این حد میتونم کمک کنم از خودش احساس رضایت کنه .خدا ازم راضی باشه ^_^

واقعا خدا رو شکر میکنم روزای بد دور رو پشت سر گذاشتیم..

از وقتی تصمیم گرفتم همه چیز درست بشه و از خودم شروع کردم میدونستم این روزهای شیرین رو میبینم...

هووم دیگه چی بگم؟ خدا رو شکر که کلاس زبان هم یه فرجه ی طولانی داشته بخاطر تغییر سیستم آموزشی. و من تونستم این روزها رو با خیال راحت تو خونه ی خودم ولو باشم و اُغمو بزنم ^_^ اولین جلسه ام چهاردهمه..

دانشگاه رو هم... خوب فعلا دارم مدارک ثبت ناممو آماده میکنم اما هنوز تکمیل نکردم.اونم مهلتش تا چهاردهمه..


واقعا روزایی که حالم خیلی بده با خودم فکر میکنم چه آدم خجسته ای بودم این وسط دانشگاه هم دارم ثبت نام میکنم :|


همینا دیگه...

مراقب خودتون باشید و خدانگهدارتون :*




۳۳ نظر

این روزها نوشت :)

نتیجه تصویری برای عکس بارداری

ادامه مطلب ۴۰ نظر

کوتاه نوشت

عزیزان دل سلام..


ای کسانی که تهوع ندارید هر روز و هر لحظه و هر وعده ی غذا رو با میل و رغبت نوش جان میکنید و اصلا در مخیله تون نمیگنجه آدم چجوری ممکنه غذایی رو که براش جووون میداده الان رسما با ته قاشق از حلقش بده پایین ....  خوش به سعادتتون همین :|


فکر کن انقدر تو خونه اُغ میزنم شوهرمم دچار تهوع میشه :(


اصلا میلی به غذا ندارم. حتی پری زورا عزممو جزم کردم که خیلی ادای این مامان قوی ها که توپ تکونشون نمیده رو درارم خودم یه مرغ به روش خودم درست کردم که خیلی خوشمزه است و همیشه دوست داشتم.بعد کنارش سالاد شیرازی فراووون و همش میگفتم امروز دیگه میترکونم.. امروز دیگه عالی میشه.. اما همون یه ذره غذا رو نتونستم یه دفعه بخورمش و دو بار گرمش کردم ... یعنی بوی سالاد شیرازی داشت مستم میکرد .بوی آبغوره اما نمیتونستم بخورم..  >_<


اما هر شب با همسر میریم این سایت و اون سایت ببینیم تو هفته ای که مثلا در پیش تو دلی چه تغییراتی میکنه.کلی عکس جنین میبینیم با اون کله های گندشون براشون کلی هم ذوق میکنیم ^_^


تو کلاس زبان هم تیچرم هوامو داره و زیاد ازم کار نمیکشه. از جام بلندم نمیکنه برای ایستاده حرف زدن.بچه ها اذیتم کنن میگه بلاگر حالش خوب نیست دست از سر کچلش بردارید.. البته منم با همین حال همه ی تکالیفمو درست و دقیق میبرم و کاهلی نکردم.. خدا رو شکر ده کامل کلاسیمم گرفتم ^_^ حالا فردا امتحان فاینالمه >_<


الانم بساط زبانم پهنه اما حالم خوش نیست که :(


هوم فکر گرسنگیمو که میکنم باز ترجیح میدم غذاهام آبکی فرم و سرد باشه .

مثلا الان یه ذره دلم آش رشته میخواد. اما خوب خاک تو سرم اصلا آش رشته هام خوب نمیشن..

خوب راستش رومم نمیشه مثلا به آبجیم بگم بهم چیزی بده.تو این چند وقت یه بار حلیم برام پخته و آورده یه بارم که سوپ تو خونه ی خودش.

یه دبه خیارشور برام آورده. یه شیشه مربا انجیر. خوب دیگه چی بگم آخه ؟

پری روزا اومدن یه توک پا با شوهرش که دبه خیار شورم رو بدن.

گفتن که وقتی شوهرت شبکار شد کلا باید بیای پیش ما.

تشکر کردم و گفتم نه.

اما مگه کوتاه اومدن :|

شوهرش میگفت دستو ر از بالا اومده :|  وای انقدر از دست مامانم با این دستوراتش حرص میخورم..

خوب چه فکری میکنه با خودش؟ اصلا نه نظر منو میپرسه نه چیزی .اصلا من هیچی مگه یه ماه دو ماه و یه هفته دو هفته است؟ خوب اونا یعنی باید خرج نصف هر ماه منم بدن ؟

به همسر هم که میگم و غرغر میکنم میگه نه حق با اوناست برو..

کم مونده خرخرشو بجوم بخدا..

هی میگه خطرناکه..  (بر اساس این حرفا که زن حامله رو اجنه بهش چشم دارن و اذیتش میکنن)

خلاصه که من دارم یه تنه جلو همه اینا وایمیسم و رو حرف خودم که تو خونه ی خودم راحت ترم پافشاری میکنم...


خوب دیگه من برم یه نون و ماست بخورم >_<  بعدم ببینم میتونم بخونم زبان رو ؟


دوستتون دارم. برام دعا کنید و کامنت های پر انرژی بذارید :)

۳۱ نظر

دلخور نوشت...

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۱۷ نظر

مرغ مریض نوشت :|

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۱۷ نظر

سورپرایز نوشت 2



ادامه مطلب ۲۴ نظر

سورپرایز نوشت :)

سلام عزیزان دل :)

همونجور که تو اینستاگرام گفتم , دیروز عصر تصمیم گرفتم شب که شد به همسر جان بگم همه چیز رو :)

و این شد که بعد از کلاس رانندگی اول رفتم دو تا بادکنک صورتی و آبی دختر پسری خریدم که با هلیوم بادش کرده بودن.

بعدم رفتم کلاس زبانم و وقتی تموم شد دو تا کاپ کیک نی نی و سی تا شمع هم خریدم و برگشتم خونه.


دیشب بنا بود همسر بره عروسی همکارش و گفته بود حوالی ده و نیم یازده برمیگرده..

منم دیگه از هشت و نیم که رسیدم تند و تند شروع کردم کارامو انجام دادم.

شاممو آماده کردم..

هال رو یه دستی به سر و روش کشیدم.

میز وسط مبلها رو آماده کردم.

شمع ها رو چیدم.

بعدم خودم انقدر شلخته و خسته بودم که دیدم داره دیر میشه و بهتره دیگه فقط به خودم برسم..

موهامو بافتم.. هرچند اونقدر بلند نیست اما همیشه فکر میکنم گیس کردن رمانتیک و دلبر تر از با یه کلیپس جمع کردنه .

آرایشمو کردم.

لباسمو انتخاب کردم و عوض کردم و خیلی نتیجه رو دوست داشتم :)

و دیگه رفتم بست نشستم دم پنجره که به محض اینکه همسر در حیاط رو باز کرد من بدو بدو شمع ها رو روشن کنم...

اما دریغ که انگار قصد برگشتن نداشت و من دیگه کم کم عصبی و بی حوصله شدم..

بهش زنگ زدم گفتم زود تر بیا من حالم زیاد جالب نیست.

خوب به اون زودی که فکرشو میکردم نیومد اما بالاخره از پنجره دیدم که یه پژو دم خونه است و یه آقای خوجل موجل ازش داره پیاده میشه..

دیگه انقدر هول شدم که خدا میدونه..



سریع آهنگ *دوست دارم زندگی رو* سیروان خسروی رو پلی کردم و شروع کردم شمع ها رو روشن کردن...

پنج تاشون مونده بود که همسر رسید پشت در.

حالا من درو قفل کرده بودم که اگه نرسیده بودم یهو نیاد تو .

دیگه شمعا که تموم شد رفتم دم در و گوشی هم روشن و مشغول فیلم ^_^

که اومد داخل...

شاد و شنگول از عروسی..

گفت اینجا چه خبره؟؟

گفتم تولدت پیشاپیش مبارک :)

خخخ گفت الان چه وقت پیشاپیشه !!  O_o

دیگه رفت جلو...

از این شمعا که چیده بودم تو راهش رد شد :




به میز اصلی رسید و هی میگفت چی شده ؟؟ اینا چی ان ؟؟



تا خم شد و کاپ کیک ها رو که دید تازه دو زاریش افتاد ...



قسمت جالبش دقیقا همین لحظه بود .. یهو گفت واااای بلاگر تو داری مامان میشی؟؟؟؟؟؟
عزیززززززم اصلا رو پاهاش بند نبود که....
انقدر محکم تو بغلش فشارم داد که تو دلی رسما داد زد بابایی پِرِس شدم ..

بعدم یادداشتی که گذاشته بودم رو خوند :



بعدم یه عالمه با هم رقصیدیم با همون آهنگ


و کلا خیلی شب خوبی از آب در اومد :)

خدا رو شکر...

کلی هم نشست نی نی های رو کاپ کیک ها رو ناز کرد :



بعدش هم یه عالمه عکس دو تایی گرفتیم و چند بار هم ویدئو ضبط کردیم برای وقتی که خواستیم به خانواده هامون خبر بدیم ویدئو بفرستیم :)

و اینجوری شد که یه شب خیلی عالی رقم خورد تو زندگیمون .

دیگه همینا دیگه :)

بسیار دوستتون دارم...
Deco-mail pictograms of Heart

برای همتون دعا میکنم تو این روزا که معجزه ی خدا تو دلمه :)

و از همه ممنونم بخاطر ایده های خوب خوبتون :)

+ میترا جونم کجایی تو :(

۲۸ نظر

بعد از ظهرانه نوشت :)


ادامه مطلب ۱۳ نظر

بی عنوان ترین پست دنیا :)

ادامه مطلب ۵۹ نظر ۶ لایک

روزهای من :)

چون گِرِه بُگشایی از مو شام گَردَد صُبح ها

پَردِه چون بُگشایی از رو , صُبح گَردَد شام ها


صائب تبریزی

ادامه مطلب ۱۹ نظر

شکرگزاری نوشت...

سلام.

فکر کنم دیگه وقت اینکه من هم در مورد نعمت های زندگی خودم بنویسم رسیده :)

گفتم ده مورد رو بگید بخاطر اینکه خوب دو سه تا نعمت رو معمولا همه میتونن بگن دیگه.. ولی قشنگش وقتیه که باید برای بقیش فکر کنی و بگی واقعا تا حالا به چشمم نیومده بود اینقدر اما فلان چیز هم نعمت محسوب میشه دیگه :)

حالا بگذریم از اینکه یه سری از دوستان دیگه مثلا نعمت خانواده رو کلا بصورت پدر/ مادر/ برادر/ خواهر و شوهر تبدیل به پنج مورد کرده بودن و تقلب طور از زیر اونچه واقعا مورد نظر من بود دررفته بودن.. حالا باز حساب شوهر جداست اما خوب میدونید؟ من این پست رو برای خودم ننوشته بودم.. برای شما نوشتم.. که تو این روزای ناله و فغان که اکثر مردم از زندگیشون ناراضی ان و هر روز بیشتر روی اونچه ندارن یا ازشون گرفته شده متمرکز میشن,روی داشته هاتون فکر بذارید و با کشف هر مورد جدیدی یه دنیا عشق و شکر گزاری تو دلتون بیاد... پس هر چه بیشتر بهش تمرکز کرده باشید, دل خودتونو شاد تر کردید :)

و اما نعمت های من...

ادامه مطلب ۲۳ نظر

ناخوشی نوشت

ادامه مطلب ۱۳ نظر

آدینه نوشت..

ادامه مطلب ۱۹ نظر

خیال راحت نوشت :)

ادامه مطلب ۲۳ نظر

مسافر نوشت.

ادامه مطلب ۲۲ نظر

منتظر نوشت :(

ادامه مطلب ۲۶ نظر

دلتنگی نوشت :)

آیا کسی منتظر پستای من هست هنوز ؟؟

ادامه مطلب ۲۰ نظر

مناسبت نوشت..


ادامه مطلب ۳۴ نظر

شروع نوشت :)

ادامه مطلب ۲۰ نظر

آنچه گذشت نوشت

ادامه مطلب ۲۰ نظر

پست آخر نوشت...

ادامه مطلب ۳۰ نظر

زبان نوشت :|

ادامه مطلب ۳۵ نظر

چهار روز به رفتن نوشت :)

ادامه مطلب ۲۱ نظر

ظهر جمعه نوشت

ادامه مطلب ۲۳ نظر

شمارش معکوس نوشت :|

ادامه مطلب ۲۹ نظر

اکتیو نوشت :)

ادامه مطلب ۲۷ نظر

دیروز نوشت...

ادامه مطلب ۲۵ نظر

عصرانه نوشت :)

 

ادامه مطلب ۱۹ نظر

خونه ی خودِ آدم نوشت..

ادامه مطلب ۱۵ نظر

بلاگر نوشت

ادامه مطلب ۲۰ نظر

سرپایینی نوشت..

ادامه مطلب ۲۵ نظر

داداش نوشت :(

ادامه مطلب ۳۲ نظر

دعا نوشت :(

دوستای خوبم دعا لازمم..


با وضو, بی وضو

با سجاده و تسبیح , بی سجاده و تسبیح

هر جوری و هر کسی هستید

اگه یه گوشه نشستید با خدا خلوت کنید

برای سلامتی یه دونه داداش منم دعا کنید..


ممنونم.

اگه چند روز نبودم نگرانم نشید.

با خبر خوش بیام ان شاالله..

۲۰ لایک

وظیفه نوشت

ادامه مطلب ۲۴ نظر

روزَنِه نوشت :)

ادامه مطلب ۳۰ نظر

چند روز نوشت :)

ادامه مطلب ۲۲ نظر

مصدوم نوشت :|

ادامه مطلب ۳۶ نظر

شبِ بد نوشت :|

ادامه مطلب ۲۸ نظر

Go on نوشت :)

ادامه مطلب ۱۹ نظر

Stop نوشت!

ادامه مطلب ۲۹ نظر

در رفتگی نوشت..

ادامه مطلب ۲۸ نظر

شبانه نوشت :)



ادامه مطلب ۳۱ نظر

روزه داری نوشت :)



ادامه مطلب ۲۹ نظر

رمضان نوشت :)

ادامه مطلب ۲۱ نظر

آش و لاش نوشت :/

ادامه مطلب ۲۲ نظر

شروع هفته نوشت :)



ادامه مطلب ۳۴ نظر

در حال حاضر نوشت :)

ادامه مطلب ۳۷ نظر

طبق معمول نوشت...

ادامه مطلب ۴۱ نظر

خودِ خوبم نوشت :)



ادامه مطلب ۳۸ نظر

آخرین شب نوشت :|

ادامه مطلب ۲۷ نظر

غیر منتظره نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رو به راه نوشت :-)

رو صندلی ایوون خونه نشستم.

سرمو که بلند میکنم یه عالمه شمعدونی قرمز و صورتی نگام میکنن.

یه عالمه رز سفید بهم لبخند میزنن.

گلای سفید و بنفش ریز ریز کف چمنا باهام چشم تو چشم میشن.

صدای مامانو میشنوم..  "مامان جان برات بهار نارنج و نعنا گذاشتم ببری.ببخش هیچی دیگه نیست بهت بدم"

دور سرش میخوام بچرخم با این حرف.

میگم مامان من که برای بردن نیومدم اومدم ببینمتون.

کنار خونه یه کارگاه سنگ سازی هست. اما چون از بچگیم صداشو شنیدم انگار نیست اصلا..

اینجوری میتونم صدای پرنده ها رو بشنوم.نمیدونم چی هستن اما صداشون بی نظیره..

میدونم از امشب که برمیگردم تو آپارتمان دیگه نه خبری از این رنگها هست نه اثری از این صداها...

یه دل سیر بهشون زل میزنم.

یه دل سیر گوش میدم.

یه دل سیر خدا رو شکر میکنم..

گاهی میگم کاش میشد دستای مهربونشو بوسید..



۲۴ نظر

درد نوشت :/

سلام دوستای خوب..

بالاخره بادیگارد رو دیدم :)

خیلی خوب بود.

ده دقیقه یه ربع آخرش کلی می ارزید..

نمیدونم واقعا یه همچین آدمایی پیدا میشن یعنی؟؟

چقدر من عاشق مریلا زارعی باشم خوبه آخه؟؟؟ انقدر نازنین؟؟ انقدر هنرمند؟؟

دیروز قبل اومدن همسر کلی آرایش پیرایش کردم :)

خونه مرتب بود.

چای به راه بود.

کلید که انداخت منم رفتم جلو در برای استقبال :)

بعد همینجور که من وایساده بودم منتظر دست دادن و روبوسی , ایشون مثل جت غرغر کنان اومدن داخل و اصلا انگار من هویجم >_<

بعد غرغراشون این بود: صبح که داشتم میرفتم قبض گازها روی بُرد بود الان نمیدونم کی همه ی قبضا رو برداشته؟ آخه با قبضای ما چی کار دارن؟

بعدم ما که قبض دوره ی گذشته رو پرداخت کرده بودیم... الان برامون صد و شصت تومن بدهی زده بود.. بعد اینا رو گفت و رفت دم خونه همسایمون بپرسه قبضا رو کی برداشته؟

دو دقیقه بعد که دوباره برگشت البته بدون قبض آروم تر شده بود.منم دم ظرف شویی بودم دیگه..

یه جوری انگار که تازه منو دیده اومد سمتم ^_^

میگم چه عجب! اومدی که انگار نه انگار..

دیگه میگه ببخشید خیلی عصبانی بودم اصلا حواسم نبود..

حالا اینا به کنار جریان اینه الان در به در داره دنبال قبض قبلی میگرده اما من تقریبا مطمئنم وقتی پرداختش کردیم انداختمش دور و الان جرات ندارم بگم بهش که... صد بار گفته ننداز ^_^

تا حالا دوبار رفتم اتاق عمل..

یه جوری شجاعم که پرستارا همش میگن اصلا نمیترسی؟ چندمین بارته؟

از همون اول دارم باهاشون شوخی میکنم و میخندم و میخندونم..

چه اون بار که از کمر بی حس شدم با آمپول چه اون دفعه که بیهوشی کامل داشتم هیچ کولی بازی در نیاوردم..

اما نقطه ضعفم "دندون پزشکیه"

امروز صبح رفتم دندون عقلمو کشیدم.. اما با کلی ادا مدا دیگه...

اولش که اومد بی حسی بزنه گفتم من حالم خوب نیست.. بذار برم یه چیزی بخورم بیام.دارم از ترس میمیرم..

رفتم نون خرمایی خریدم با آبمیوه.خوردم و رفتم..

تا گذاشتم آمپول رو بزنه قبلش کلی نطق کردم که درد نداشته باشه.من دندونم دیر بی حس میشه و اینا.

چند دقیقه بعد که صدام زد تا بکشه اون اهرم رو که گذاشت تا فشار بده داد زدم دستشو گرفتم گفتم تو رو خدا یه بی حسی دیگه بزن..

هی میگفت نمیخواد اما من ولش نکردم که.. آمپول رو زد. باز نشستم تا چند دقیقه بعد دوباره صدام زد.

میخواست بکشه باز کلی حرف زدم تو رو خدا درد نکشماااا

انقدر خانم دکتر باهام حرف زد که آروم شم و بهش اعتماد کنم خدا میدونه.. خدا رو شکر با حوصله بود.. هرکی بود شوتم میکرد بیرون ^_^

هیچی دیگه الان من با یه لپ باد کرده به خاطر گاز استریلی که تو دهنمه دارم پست میذارم و کم کم داره بی حسیم از بین میره و درد شروع میشه  >_<

الان باید گاز رو بردارم برم بستنی بخورم ^_^

عصر هم کلاس دارم و کاش بتونم مثل آدم حرف بزنم :)

هفته ی خوبی داشته باشید عزیزان :*


۴۲ نظر

آخر هفته نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تلاش دوباره نوشت :)

سلام به دوستای خوبم :)

امیدوارم خوب و سرحال باشید :)

میگم چقدر اسفند ماه ماه خوبی بود.. چقدر پر از هدف های جدید... انرژی خوب برای شروع بودم..

البته اکثرمون بودیم.. فکر کنم خیلی هامون آخر هر سال یه برنامه هایی برای سال جدیدمون در نظر میگیریم :)

اگه شما هم از اون دسته اید چقدر تو همین دو ماه اول از خودتون و عملکردتون برای تحقق اون هدف ها راضی هستید؟

خوب من دقیقا امروز داشتم به همین جریان فکر میکردم در مورد خودم :/

مثلا مهمترین هدفم ارتقاء زبانم بوده اما هنوووز همونجور با همون روش قبل تا به حال پیش رفتم و رمان های زبان اصلیم دارن خاک میخورن

اما فیلم دیدم.. شاید مثلا پنج تا فیلم دیده باشم زبان اصلی  و بدون زیر نویس.. میدونم تکرارش تو دراز مدت خوبه اما خوب همش با خودم میگم وقتی فقط اون چیزایی که بلدم رو میفهمم و هیچ واژه ی جدیدی یاد نمیگیرم خوب بهتر نیست با زیر نویس ببینم؟ اما معلم جان ها میگن نه..

کتاب هم که فقط شازده کوچولو رو خوندم و یه کناب دیگه رو در حد مقدمه شروع کردم

سنتور هم که چند هفته است میخوام برم استادشو ببینم که برای خریدش اقدام کنم اما نتونستم.. نتونستم که تنبلی کردم

یا خیلی کارای دیگه ...

تازه الان هم چند روزه باز کارهام رو هم تلنبار شده و میتونم یه پست شرم آور در مورد کارهایی که واجبه انجام بدم اما ندادم بنویسم :(

این وسط خونه زندگیمم شلوغ شده باز.. تغذیه امم به هم ریخته... الان از روز تولد لاک رو دستمه اما هر وعده ی نماز که میشه هی میگم برای وعده ی بعدی پاکش میکنم... باشگاه رفتنام زوری و هفتگی شده... ساعت خواب و بیدارمم که طبق معمول بوق سگ و لنگ ظهره...

دریغ از یه نکته ی مثبت به خدا

میدونم که همیشه بعد یه بحران روحی همه چیزم همین جوری شلخته میشه ..

امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر راضی بودنم از خودم داره قطع و وصل میشه ..

اما باز میخوام یه تلاش دوباره داشته باشم.یه شروع دیگه رو رقم بزنم..

کمتر وقتم رو تلف کنم..

و میخوام از همین بعد نوشتن پستم هم شروع کنم..

یه روز با یه خانمی صحبت میکردم که شوهرش مبتلا به یه بیماری شده بود و خیلی مدت بیکار افتاده بود تو خونه..

دو تا هم بچه دارن..

میگفت دیگران برای هزینه های درمان کمکمون میکردن اما چون خرد خرد میرسید بیشتر خرج خونه میشد..

تا یه روز هر چی تو خونه گشتم دیگه هیچ چیزی نبود که نهار به بچه هام بدم..

نه مرغ نه گوشت نه حتی یه نون و ماست..

میگفت گریه که امونمو بریده بود یواشکی تو آشپزخونه به بچه ها هم نمیتونستم بگم گرسنه بمونید که..

دوستمون از کابینت رشته ی سوپ برمیداره میجوشونه میده بچه ها...

خدا رو شکر الان مشکلاتشون خیلی خیلی خیلی کمتره...

اما میگه الان وقتی سر سفره میشینیم هیچوقت یه دونه ی برنجم دور نمیندازیم. هیچوقت گوشه ی نون رو نمیچینیم...

باورتون نمیشه اما من خودم همیشه عادت داشتم نونم رو کنارشو بگیرم و بخورم اگه لواش و تافتون باشه اما الان نمیتونم.. شرمم میاد..

اما امروز به خیلی موارد دیگه ی اسراف کردنهام فکر کردم و واقعا از خودم خجالت کشیدم..

معمولا برای اینکه مواد مغذی برنج خفظ بشه کته میپزمش و خوب دیگه نمیتونم ته دیگ بهش بندازم که .. بعد ته دیگ برنج رو نه من میخورم نه شوهرم.همیشه میندازیم دور.دور ریختنی های میوه مون خیلی زیاده همیشه.. یعنی از اونچیزی که میخریم خیلی اوقات نصفشو میندازیم چون خراب میشه..

خدا منو ببخشه..  از همین امروز از اسراف توبه میکنم و میخوام بجای زبونی گفتن کاملا عملی به خدای خودم بگم شکرگزار نعمتهاشم..

تازه این نه فقط جفا به نعمت های خداست که عین خیانت به زحمتهای شوهرمه.. این میوه ها که میگندن همه پولایی هستن که شوهرم براشون زحمت کشیده.. پس آدم میشم :)))

جریان بعدی اینه که عزیزای من شاد باشیم :)

خدا رو شکر از همون موقع که تصمیم گرفتم شاد باشم چقدر موفق بودم تو این مورد.. من هم دلم از سنگ نیست.. دلم واقعا گاهی میگیره اما نهایتا تو غصه غوطه ور نمیشم :) و بقولی اصل حالم خوبه

نمیدونم چی شد که توی پست قبل به این نتیجه رسیدم که اگه ظلم و جفایی که داره به من میشه با بازی شوهرم رو نادیده بگیرم واقعا دلم برای خودش میسوزه که همینجور داره از هرچیز خوبی فاصله میگیره و خودش رو محروم میکنه از لذت بردن و زندگی کردن...

توی این چند روز بیشتر و بیشتر به این جریان دقیق شدم..
از دست خودم ناراحتم.. نه اینکه بگم خوب من حرص میخورم و ناراحتم میکنه جهنم نه.. اما میخوام برای آخرین راه یه مدت از خودم چشم پوشی کنم و حواسم به اون و نجات خودش باشه.. میدونم اگه اون رها شه منم میشم.. میدونم اگه اون رها شه این دردای قلبم میرن.. حالم عالی میشه اعصابم راحت میشه..

با این شروع کردم که باز نماز بخونیم تو این خونه.. دوتایی ^_^ میدونم همونقدر که به من آرامش میده به اونم میده.
بعدش هم دیگه شروع کردم به حرف زدن..
میدونم من حرف نزنم اونم نمیزنه همش میره تو گوشیش پس چرا بذارم بیشتر و بیشتر فرو بره؟
کم کم یخ بینمون شکست..
یه شب بهش پیام دادم باهام حرف بزن.. تو شرکت بود. گفت چی بگم؟ گفتم حرف خوب از آینده..
نوشت دوست دارم زندگی خوبی داشته باشیم. با درآمد خوب,بچه های خوب...

گفتم من کجای آیندتم؟
گفت تو باید باشی که آینده خوب باشه.نباشی حال من خوب نیست..
منم از فرصت استفاده کردم و براش خیلی چیزا نوشتم..که دوست دارم تو رو با انگیزه و با هدف ببینم.که حس میکنم سردرگمی..که حالم بد میشه تو رو اونجوری میبینم که انگار هیچ انگیزه ای نداری..که هر بار سعی میکنم به بن بست میخورم و حالم بدتر میشه.. گفتم که چقدر خودش برام مهمه.. که خودش خوب و خوشبخت باشه و اینا رو به خاطر خودم نمیگم..گفتم باید کمک کنی زندگی جون بگیره و از این کسالت دربیاد..

پیام داد خسته ام از زندگی. بی روحیه ام.. رابطمون خوب نیست.حس میکنم تو پشتیبانیم نمیکنی..
 گفت یه شب درموردش حرف میزنیم مفصل...

به این نتیجه رسیدم باز برم مشاوره.. که باز خودمو به آب و آتیش بزنم براش..  من ازش کم ضربه نخوردم... اما میخوام دیروز ها رو واقعا ببخشم..
همه چیزها رو .. همه حرفاشو..  و از نو شروع کنم.. ما آینده ی دور و درازی پیش رومونه که نمیشه اینجوری ادامش داد..

دیشب وقت خواب میگم نمیای حرف بزنیم؟
میگه حرفام خیلی زیاده.. خیلی...
خسته بود.. دوازده ساعت سر کار بود.. گفتم باشه..

این هفته همش دوازده ساعته است انگار..  اگه بشه هفته ی بعد حرف میزنیم..  قصدم فقط شنیدنشه.. ببینم دغدغه هاش چیه..
ببینم تعریش از پشتیبانی چیه که میگه من نمیکنم؟ بشنوم و فکر کنم.. شاید گره از زندگیمون باز بشه.. شاید چیزهایی باشه که من بهشون توجه نکردم.. اگه عیبی دارم حتما برطرفش میکنم...

خیلی حرفها داشتم برای این پست خیلی... اما الان دیگه دیره..

برم منتظر اومدنش بشم.

مواظب خودتون باشید..

+همین که بتونی یه جا خودتو قانع کنی و از گذشته ات عبور کنی آرامشت برمیگرده.
 و این خودش قدم بزرگیه :)
۳۵ نظر

روز تازه نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مایوس نوشت :|

سلام :)


+ اصلا انگار قرار داد بستن منو هی با صدای زنگ و اینا بیدار کنن :/ خوب بذارید آدم تا لنگ ظهر بخوابه دیگه... عجبا... البته هفت صبح با صدای همسر که از سر کار برگشته بود بیدار شدم..

بلاگر بیدار شو ببین چی تو دستمه

من ناله کنان: چی تو دستته؟

ببینش!

چشم نیمه باز و ..... یه پرستو که شوهرم گرفته بودش..

از جا میپرم اما تو خواب و بیدارم انگار.. میگه گیر افتاده بود تو کانال نورگیر..

میگم برو از بالکن آزادش کن.میگه مطمئنی؟ میگم پ ن پ ^_^

میره و برمیگرده.میگم آزادش کردی؟ میگه کردم اما الان گیر افتاده تو بالکن.بالش آسیب دیده..

دلم طاقت نمیاره و میرم کنار بالکن نگاش میکنم که چجوری بال بال میزنه :((

میگم تو رو خدا بیا این بنده خدا رو درست آزاد کن اینجوری هی میخوره در و دیوار زجر میکشه..  و خلاصه آزادش کرد :) بعدشم که تا خوابیدم صدای زنگ و ....


+ آقا چقدر سینما رفتن دسته جمعی خوبه ^_^  من نمیدونم چرا بادیگارد انقدر زود اینجا از تب و تاب افتاد و من هنوز ندیدمش.امروز من سالوادور نیستم دیدیم.


+ زشت نباشه برای چندمــــــــــــــین بار فیلم "Nine Months" رو دیدم و دوباره کلی خندیدم و لذت بردم که حالم بهتر و بهتر بشه؟


+ فردا تولد خواهر زادمه.به آبجی گفته بودم کیک نخره من میپزم و این یعنی خیلی اعتماد به نفس :| بعد طبق رسپی طیب شف یه کیک ماست پختم که افتضاح شد.. یعنی نوشته بود زمان پخت 20 دقیقه که تو بیست دقیقه کاملا نیمه جامد بود هنوز.. بعدم که بعد دو ساعت دیگه خام نبود دیدم اصلا خیلی بد شده.همه چیز رو هم طبق دستور انجام دادماااا اما نمیدونم چرا اونجوری شد.کلا انداختمش رفت :/

بعد تصمیم گرفتم وا نَدَم و یه دستور دیگه کیکی اسفنجی امتحان کنم.. کلی بدو بدو همه ی وسایل رو آوردم چیدم بعد دیدم شکرم تموم شده :/ دستگاه خرد کنمم چیزای سفت آسیاب نمیکنه و این شد که در کمال شرمندگی  اس دادم گفتم خواهر جان کیک رو خریداری کن فردا ^_^

و اینگونه شد که عنوان پستم شد مایوس نوشت !


+ به این ایمان آوردم که مناسبتها از اونچه که فکر میکنید به شما نزدیک ترند.. الان من از هیچ نظر آمادگی تولد خواهر زاده ندارم که :/

ولی خوب بخاطر خواهرمم که شده فردا باید زود بیدار شم و کارای خودمو بکنم که بعد نهار زود برم خونه ی آبجی براش موهاشو درست کنم و کمکش کنم و این حرفا..


+ شب دوستان به خیر :)

۳۰ نظر

غش نوشت :/

سلام :)

+ صبح باز یه عدد مامور برق اومد انقدر زنگ آیفون رو زد و هیچکس باز نکرد تلف شد :/ آخر سر من نجاتش دادم.تا برگشتم تو تخت باز یه نفر داشت تلف میشد.. نظافت چی ساختمون بود.حالا ساعت چند بود؟ ده صبح اینا.
دیگه منم بی خیال خواب شدم.صبحونه ی مفصل و پذیرایی از خودم و این صحبتا...
بعد همینجور گذشت تا چهار و نیم عصر.در واحدمون رو زدن.شوهرم باز کرد میبینیم نظافتچیه میگه کارم تموم شد پولمو بدید.
چقدرم عصبانی بود :| گلایه که چرا از صبح تا حالا یه آب یکی دست من نداده..
همسایه هامون که هیچ کلا شوهرم اما تنها فرد مهربون این ساختمون بود که هر دفعه به این بنده خدا چای میداد  اما من امروز یادم رفت بگم اینجاست.یعنی یه جور پذیرایی میکنه شوهرم گاهی سینی چای رو با انواع بیسکوییت هایی که تو خونه داریم دیزاین میکنه اصن >_<
خلاصه که اومد تو خونه و یه ذره سرزنش مانند که چرا یه چای براش درست نکردی؟؟
یه عذر خواهی کردم و گفتم حالا اینا به کنار.. این از ده و نیم تا چهار و نیم دقیقا چی کار میکرده سه طبقه ساختمونو :|

+ کلاس زبان امروز عالی اصن ^_^ هم نمره ی کلاسیمو ده کامل شدم هم امتحان رو نمره ام top شد.سی و هفت از چهل :) معلممونم گفت عاشق تلاشی هستم که برای پیشرفتت تو زبان میکنی.. خلاصه اول تا آخر کلاس من حالم پروانه ای بود اصن ^_^

+ اول این ماه که حقوق گرفتیم من خیلی خوش حال تشریف داشتم .چون افزایش حقوق داشتیم و خوب این خوب بود دیگه..
یادمه قبل عید با شوهرم قرار گذاشتیم سعی کنیم هر ماه 500 پس انداز کنیم.هرچند که میدونستیم خیلی خوشبینانه است اما تو دلمون میگفتیم 300 که دیگه رو شاخشه..
اما اصلا شروع خوبی در این زمینه نداشتیم که هیــــــــــــــچ امروز فهمیدم تو کارت یه چیزی حدود 100 مونده تا آخر ماه :/
و تو همین دو هفته یه تومن پول نابود شده اصلا هم معلوم نیست کجا و چگونه :|
و این در حالیه که من هوس شاه توت کردم و شیر بلال.. تازه زرد آلو هم اومده بازار و من دیگه حرفی ندارم :|
خلاصه که برای مدیریت مالی یک عدد خونه هر پیشنهاد و انتقادی با جان دل شنیده میشود :)

+ عنوان میگه امروز به غیر صبحانه یه وعده میرزا خوردم و الان در حال غشم از گرسنگی :/

+ عیدتون مبارک عزیزای دل :)

۲۵ نظر

طاقت بیار نوشت !

ادامه مطلب ۲۳ نظر

دل نوشت :(

ادامه مطلب ۲۱ نظر

با صفا نوشت:)

جمعه:

سلام :)

جانم براتون بگه که بعد از شب بسیار مزخرفِ جریان رستوران کمی تا قسمتی دمغی در جان من باعث شد این چند روز تعداد خیلی معدودی پست بخونم و چیزی هم ننویسم..

کلاس زبان چهارشنبه عالی بود.. دیگه بهم ثابت شده باید نزدیک به نیم ترم بشیم تا من یخم کاملا تو کلاس باز بشه و بلبلی بشم که بیا و ببین :)

آقا ریا نباشه اما خیلی عشق میکنم وقتی تیچرم میخواد یه غلطی که اصلا غلط نیست رو ازم بگیره بعد من محکم می ایستم میگم من مطمئنم دارم درستش رو میگم بعد من ازش یه اشتباهی میگیرم بنده خدا به خودش شک میکنه بعد جلسه بعد با لبخند میاد میگه حق با تو بود در مورد فلان چیز :) اصن یه حس خُلیسم بهم دست میده انقدر لذت داره برام :)
 تو این ترم چهار بار برام پیش اومده :)

البته اینم بگم منم اشتباهاتی دارم و درباره چیزایی که بهشون مطمئن نیستم اصلا سر خود بازی درنمیارم و زود ممنون میشم که غلطمو تصحیح میکنه:)

خوب از هر چی بگذریم سخن جریانات امروز خوش تره ^_^


شهری که توش هستم آب و هواش گرم و خشکه و واقعا گاهی آدم حس میکنه تو بیابونه..  بومی های اینجا یه عده ایشون باغ میوه دارن اطراف اینجا و کلی هم بهش مینازن..


ما یه سال رفتیم یکی از این باغ ها.آبجیم از شمال اومده بود و خواستیم بهش خوش بگذره.. آبجیم اما بهش خوش نگذشت هیچ گفت یه وجب حیاط بابا رو به این باغ ها نمیدم ^_^

اما دیشب قرار گذاشتیم که امروز بریم یه عدد روستا که حدودا با اینجا 50 کیلومتر فاصلشه...

بعد دیشب لحظه ی خواب تازه خواهرم میگه کاش کیک هم داشتیم :/

هیچی دیگه منی که ساعت دو و نیم بود و خوابیدم امروز 7 صبح نمیدونم با کدوم امداد غیبی تونستم بیدار شم ^_^

یه عدد کیک عالی درست کردم.

بعد هم رفتیم بسوی روستا.. و اونجا بود که ما تازه فهمیدیم معنی باغ چیه :/


ساعتی چند از جای گیریمون نگذشته بود که من احساس کردم معجزه ی طبیعت شامل حالم شد و باز منو شاد و خندان کرد..

اونجا احساس کردم واقعا نمیتونم تو اون لحظه ها از کسی متنفر باشم .حتی اگه اون آدم شوهری باشه که این چند روز بسیار بد بوده.

خصوصا وقتی رفت برام یه سوسک پیدا کرد اومد با عشق تقدیمم کرد دیگه نمیتونستم فراموش نکنم چند روز اخیر رو :)

واقعا از بهترین گردشهای عمرم بود..

خدایا واقعا شکرت... خیلی شکرت... عاشقتم که یه چیزایی آفریدی که نماینده ی زیبایی تو باشن.. عاشقتم که قدرت درک  این زیبایی ها رو به من دادی..

 همین که بین یه روستای یه عالمه کاه گلی یهو یه استخری که از یه چشمه ی طبیعی درست شده  و توش کلی ماهیه ببینی و و از رنگ سبز آبیش خیره بمونی ...

همین که بشینی کنار رود خونه ای که از همون سر چشمه روونه پاتو بکنی تو آبش و جیگرت خنک شه..

همین که نم بارون  لطف گردشتو صد چندان کنه..

همین که لذت ببری از نهار و عصرونه و رو نمایی کنی از کیکت و لذت ببرن همه...

همین که تو راه یه درختایی ببینی سرسبز و تنومند که حس کنی چقدر عاشق این موجود هستی ...

همین که صدای آهنگ گوشی رو ببندی و صدای پرنده ها روحتو به وجد بیاره...

همین که یه شقایق بزنی گوشه ی زلفت و حس کنی زیبا شدی..

همه ی اینا جای نماز شکر داره...

خدا جانم؟ تو خیلی باصفایی Deco-mail pictograms of Heart

آخر وقت گردشمون موبایل همسر به علت تمام شدن شارژ رفت تو کیف بنده..

خونه که رسیدیم گوشی رو قایم کردم^_^ خودمم رفتم تو دستشویی و حداقل بیست دقیقه اونجا موندم و سه بار صورتمو با صابون شستم که خیلی طول بکشه :)

بعد ایشون اومدن در زدن و پرسیدن گوشیم کو؟

گفتم تو کیفمه بردار.

دو دقیقه بعد باز اومد : گوشیم نیست

گفتم دوباره بگرد.

گفت ده بار گشتم..

وقتی اومدم نشسته بود رو مبل..  احساس کردم کوسن بغل دستش جا به جا شده.شایدم من از ترسم که دقیقا موبایل همون پشت بود توهم زده بودم که جا به جا شده..

یه ذره پیچید به پر و پام و منم گفتم لابد جامونده اونجا.. اما گفتم اگه موبایل رو دیده باشه خیلی تابلو میشه من اصرار کنم جا مونده که :/

خلاصه بهش گفتم موبایل رو میدم اما تو خونه بازی کنی یه بلایی سرت میارم بالاخره...

هیچی دیگه دستی دستی موبایل رو دادم رفت :|

الان احساس ترسو بودن میکنم.. خوب نمیدادم نمیدادم دیگه... کی به کی بود؟ فوقش یه کم داد و بیداد میکرد .فوقش میفهمید به قصد و غرض گم و گور شده..

البته موضوع این هم بود که اصل بازی ها سر جاشون بودن و راحت رو گوشی دیگه میشد با همون اکانتها بازی کرد باز :/


خوب دیگه اینم از پست :)

ممنونم که خوندید..

در پناه خدا باشید :*



۲۴ نظر

حرف مردم نوشت :/




ادامه مطلب ۴۵ نظر

جنگ نوشت :/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دماغ سوخته نوشت :/

سلام علیک :)


دیروز طی یک حرکت انتحاری پیشنهاد سینما رفتن دادم.دسته جمعی با آبجی اینا.. و از اونجا که این روزها سینما غلغله است شال و کلاه کردم و رفتم برای دو سانس بعد بلیط تهیه کردم :)

50 کیلو آلبالو..  کوچه ی بی نام از نظر ارزش دیدن به نظرم قوی تر بود اما اینم عالی بود برای فان و این صحبتا..

تا حالا هر بار رفتم سینما خیلی خلوت بوده یعنی نهایتش با ده بیست نفر دیگه تو یه سالن که از اون بیست نفر حد اقل شش نفرشون (سه جفت) اون پشت مشتا در حال عملیات منشوری بودن و گاهی ما رو با صداهای ملچ مولوچ و آی بیشعور دردم اومد و قهقهه های مشکوک یهویی غافلگیر کردن :/

اما این بار جای سوزن انداختن نبود . و خوب وقتی با یه عالمه آدم یه چیزی رو نگاه میکنی و یهو قهقهه تو سالن میپیچه یا صدای دست و سوت های همگانی واقعا حال آدم خوب میشه :))


امروز هم که شیفت همسر عوض شد و یک و نیم ظهر رفت سر کار :)

این شیفت رو دوست دارم..

رفتنشو میفهمم .اومدنشو میفهمم . و مهم تر اینکه عصر رو تنهام و میتونم به یه عالمه کار برسم..

ساعت پنج که شد رفتم بدو بدو تخمه و کرانچی و پاپ کرن و آلوچه و طالبی خریدم که فوتبال ببینم و از خودم پذیرایی کنم :)

اونم که یه جور پیش رفت جا داشت آخرش هوادارای پرسپولیس تو آزادی یکصدا شعرِ بوی دماغ سوخته میاد رو برامون بخونن :))

حالا وسط بازی دوستم اس ام اس زده بلاگر! من تلویزیونم خرابه بازی رو لحظه به لحظه گزارش کن..

بعد یه جا که پرسپولیس میخواست گل بزنه رحمتی اول با دست گرفت بعد با پا میگم حمیده! رحمتی ترکوووووند..

میگه رحمتی کیه؟؟؟

میگم خاک تو سرت دروازه بانمونه دیگه ^_^

دو دقیقه دیگه اس داده بلاگر ! دربی چیه؟؟

اصلا اون لحظه میخواستم زمین دهن وا کنه برم توش.. تا این حد از اینهمه فوتبالی بودنش به وجد اومده بودم :دی


برای امروز تو دفترچه ام یه چندتا کار مهم نوشته بودم.هر چند که ساعت اوج انرژی من 2 تا 6 عصره اما باز میخوام پست رو که بستم برم دونه دونه انجامشون بدم :/


شنبه ی خوبی در پیش داشته باشید عزیزان :)


۲۶ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان