دریا کنار

ادامه مطلب ۱۲ نظر

نوزدهم ژوئن

ادامه مطلب ۹ نظر

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود...

ادامه مطلب ۱۳ نظر

بعد عمل

عزیزای دلم سلام....

 

به به به این لحظه که دارم چراغ این خونه ام رو که مثل جان پناه میمونه دوباره روشن میکنمش :)

 

الان دقیقا هفده روز از عمل بینی من گذشته بچه ها و خدا رو شکر میکنم که گذشته...

 

یک مدت تقریبا زیادی پیش ،من اینجا با یکی از دوستایی که برام کامنت میذاره یه آشنایی مختصری پیدا کردم.پای قصه ی زندگیش نشستم و همیشه یادم بود که یه همچین آدمی هست. اما هیچ ارتباط خاص دیگه ای نداشتیم. یه بار شمارشو برام گذاشته بود که خوب من به سبب کاهلی زیادم گذاشتم لا به لای باقی کامنتها گم بشه.گفتم یه روز پیام میدم. همین چند وقت پیش داشتم کامنتهای خصوصی ام رو چک میکردم. دیدم دو سه نفر دیگه برام شماره گذاشتن که اصلا یادم نمیاد چرا. حتما من خواستم بذارن. یا حتما در خلال یه صحبتی چیزی گفتن به فلان دلیل شمارمونو میذاریم. الان هیچ ایده ای ندارم دربارشون .تو رو خدا منو حلال بکنید اگه این تجربه رو با من داشتید :/

 

خلاصه که چند وقت قبل از عمل مجددا یکی دو تا کامنت از اون دوست داشتم که گفت اومده رشت زندگی کنه.و شمارشو گذاشت برای یه وقتی که قرار بذاریم.

(الان یادم اومد یه دختری بود به اسم شمیم که رشت بود. طفلی چند بار شماره و راه ارتباطی به من داد که ببینمش. من سر همین امروز فردا کردنام هیچ وقت ندیدمش و دوستی باهاشم از دست رفت انگار. غیب شد دیگه .)

به هر ترتیب من این بار رو به سارا پیام دادم  و قرار اولین دیدار رو گذاشتیم صبح عمل من جلوی کلینیک :) 

 

صبح اون روز من و خواهرم با شوهرش که رشت سر کار میره راس ساعت شش راه افتادیم و ساعت هفت رشت بودیم. حدودا نزدیکای هشت سارا رسید.

برام آبمیوه اینای بعد عمل آورده بود و منم بهش دو تا اسکاچ از اونا که بافته بودم هدیه دادم.

دیگه با هم نشستیم رو نیمکت بیرون کلینیک و همینجور که پشمای درختا میریخت رو سر و رومون حسابی جیک جیک کردیم :)

و با من بود تااااا وقتی من پذیرش شدم و لباس صورتی بیمارستانم پوشیدم و نشستم رو تختم و اونجا هم جیک جیک کردیم تا اینکه پرسنل کلینیک گفتن هر بیمار یه همراه داشته باشه و چون آبجی بزرگه هم باهام بود سارای مهربون خدافظی کرد و رفت... 

آخیییش اصلا دیدار وبلاگی خونم پایین اومده بود :)

 

بعدش هم دیگه صدام زدن بریم اتاق عمل. جلو آسانسور یه پرستار بود و یه آقای جوان و من.

پرستاره با صدای بند گفت آقا شیو کردی؟ (نمیدونم چه عملی داشت)

آقا گفت بله

گفت لباس زیرتو درآوردی؟

آقا گفت بله

یهو به من گفت تو هم درآوردی ؟

و من اومدم بگم بله اما آقا یهو برگشت منو نگاه کرد و من یهو بووووم خندم ترکید و از کف کلینیک جمعم کردن دیگه....  یعنی خیلی باحال بود.

آخه این چه وضعشه لعنتیا ....

 

دیگه من رفتم اتاق عمل و یه آقویی اومد که بیهوشم کنه گفتم اول بذارید دکترمو ببینم.

دکترمم اومد خلاصه و من باز بهش گفتم مساله ام اصلاح تنفسم و یه ذره باریک کردن پهنی بینیمه . نه سر بالا میخوام نه خیلی قلمی و اینها. و دیگه یادمه که در حالی به هوش اومدم که گرمم بود. چون برق رفته بود و من تو اتاق ریکاوری بودم و یه آقایی رو برانکارد چسبیده به مال من ناله میکرد که غلط کرددددم... منو از اینجا ببرید... و هر کی از کنارش رد میشد بلافاصله تغییر مود میداد میگفت خانم تو رو خدا ببین خوشگل شدم؟؟؟ دماغم خوب شده ؟؟؟ یعنی مغزمونو خورد تا من بهش گفتم آقا حرف زدن بعد عمل بینیتو خراب میکنه . یهو شات دان شد اصلا :) 

 

خوب من اصلا از کلینیکی که توش بودم و از خود دکترم راضی نیستم بچه ها. یعنی انگار آدمها چقدر بی اهمیتن براشون. کلینیک جراحی خصوصی بود اما نگم که اصلا تمیز نبود .پتوی روی تخت ها مثل پیژامه ی مادر بزرگا بود. و همه چیز بی رنگ و رو و یه وضعی اصلا. بعدشم عمل کرده نکرده فقط میخواستن آدم رو بیرون کنن سریع.

بعد فکر کنید من ساعت یازده رفتم اتاق عمل و ساعت چهار و نیم عصر اومدم بخش. یعنی حداقل دو ساعت تو بی برقی تو اتاق ریکاوری بودم بدون اینکه بگن همراه من کمپرس یخ منو بیاره که بذارن برام. من وقتی اومدم خودمو تو آینه دیدم دو تا بادمجون زیر چشمم بود . بعدشم که اونجا تا لحظه ی بیرون اومدن از کلینیک من داشتم از سرگیجه میمردم. ولی رسما گفتن همینه دیگه برو خونتون...

بعد من از خیلی ها شنیدم که اصلا درد نداره آدم بعد عمل در حالی که من از درد چشم و بینی و و داخل صورتم داشتم میمردم...

 

به هر صورت باز همسر خواهر اومد دنبالمون و ما رفتیم که برگردیم خونه ...

یعنی چشمتون روز بد نبینه من از گرما هلاک بودم. التماس میکردم کولر بزنن. یه کم میزد یه کم خاموش میکرد. نگو ماشین خرابه.که آخرم تو خروجی رشت آمپر چسبوند و دیگه روشنم نشد و ما زنگ زدیم امداد خودرو... 

من از درد ... از تهوع ... از گرسنگی .. از گرما ... هلاک بودم هلاااک... و فقط با خودم میگفتم این چه بلاییه که ما آدمها سر بدن های نازنینمون میاریم . من اون موقع که مشکل تنفسی هم نداشتم مثلا از ده سال پیش باز از عمل بینی برای خودم که نوکشو باریک بکنم خوشم میومد ولی هیچوقت دنبالش نرفتم چون هم اولویتم نبود هم میترسیدم قیافم عجیب بشه. ولی الان واقعا فکر میکنم آدم اگه واااقعا با زیبایی کلی صورتش مشکلی نداشته باشه و شکل بینیش واقعا اذیتش نکنه جراحی یک دیوونگی محسوب میشه... 

 

خلاصه که یک ساعت طول  کشید امداد خودرو اومد و یک ساعت هم طول کشید که ماشین رو تعمیر کردن و رفتن...

من من تو اون دو ساعت دیگه داشتم میمردم اما خوب اهل نالیدن نیستم. فقط ازم میپرسیدن چطوری میگفتم دارم میمیرم... و هر لحظه بیشتر ورم میکردم و روتون گلاب کلی هم بالا اوردم که داشتم سکته میکردم چون کلی هم از دماغم خون میومد و درددددد داشت منو میکشت.

قشنگ بگم فکر نمیکردم اون لحظه ها تموم شن و نجات پیدا کنم من...

اما به هر صورت رسیدیم شهرمون و من مهمون خونه ی مامانم شدم و روز اول مامان قاشق قاشق غذا دهنم میذاشت.

غذایی هم نبود فقط سوپ میخوردم. جای شکرش هست که من عاشق سوپم وگرنه چی کار باید میکردم واقعا؟؟؟

ببین دو روز اولش برای من اینجور بود که انگار بین مرگ و زندگی ام... درد و سنگینی صورت وحشتناک بود. تا رفتم تامپونها رو درآوردم و قشنگ بعد از اون خیلی بهتر شدم. ولی کلا چهار پنج روز اول سخت بود.تا ورم چشمام کم شد و روز هفتم هم رفتم و بخیه ها رو کشیدم و گچ رو باز کردم و اونجا هم یه سکته دیگه کردم... آقا ورمش خیلی زیاد بود و من اصلا خوشم نیومده بود و تو دلم خودمو فحش میدادم فقط و هی میگفتم من اون دماغ تپل با مزه ی خودمو میخوام... 

ولی خوب بعد از اون روز واقعا حالم کم کم بهتر شد.اولا که دیگه برگشتم خونه ی خودم و خوب کجا بهشت تر از کنج امن خود آدم ؟؟؟

بعدم که حمام میتونستم بکنم..بعدم که از رخت خواب درومده بودم دیگه. و الان هم تا حد زیادی بهتر از روز اولی ام که دماغم رو بی چسب دیدم.الان هر بار چسبش رو باز میکنم بیشتر حس رضایت میکنم.فکر میکنم یه سال دیگه خیلی هم دوست بدارم دماغم رو .

ولی دکترم تنها هنرش پول گرفتن و عمل کردن بود. اصلا تو مراقبتای بعدش راهنماییم نکرد. و من هنوز بعد عملم موفق نشدم ببینمش. مثلا به من نگفته بود آناهیل بخورم. نگفته بود نخندم. تامپون رو منشیش درآورد و من مردم و زنده شدم. روز هفتم تازه منشیش بهم گفت فلان آمپولو زدی؟ گفتم نه. گفت باید بعد عمل میزدی بلافاصله و خوب به من نگفته بودن... تو این مدت دو بار رفتم لاهیجان مطب خودش که تشریف نداشته. خوب رفت و آمد خیلی برام سخته .چند روز پیش با منشیش حرف زدم که میخوام تو رشت ببینمش. چون خودشون روز اول بهم گفتن دیگه نیاز نیست بیای لاهیجان و دکتر رشتم مریض میبینه. ولی الان بهم میگه برو رشت. اگه دیدیش که دیدیش و بعید میدونم ببینیش. اگه موفق نشدی هم دیگه نمیدونم چه کار کنی  !!! یعنی بکوب بیا لاهیجان !

خلاصه که این از پرونده ی عمل بینیم بچه ها ...

مرسی که خیلی تو اینستا حضور فعال داشتید و استوریهامو ریپلای میزدید و دلگرمی میدادید و جویای احوالم بودید و راهنمایی میکردید...

 

اصل حالمم الان بد نیست. خوبم نیست. خیلی معمولی ام... خیلی پرانرژی نیستم واقعا. خیلی به بطالت میگذرونم به نظر خودم. از دیروز دوباره برای چند روز آینده برنامه نوشتم که کمی برگردم به روال آروم آروم درست کردن خودم...

روح و روانم نازک نارنجی شده خیلی. فعلا زدم تو کار جذب حرفها و کارهایی که ناراحتم میکنن...

چند وقت پیش خونه ی آبجی بزرگه فهمیدم آبجی ها برنامه گردشی خریدی رشت دارن به زودی. گفتم منم میام. به شوخی گرفتن و شوخی شوخی گفتن تو رو نمیبریم. من همونجا خودمو جمع کردم گفتم باشه خیلی هم مهم نیست. چون شوهر آبجیم برای یه فروشگاهی بن های خرید مجانی داره و من نمیخواستم فکر کنن میخوام بخاطر اونها برم باهاشون. گفتم بین خودشون تقسیم کردن من که احتیاجی ندارم. همونجا خواهرزاده ام گفت خاله مینا بینتون مثل یتیما میشه گاهی... که به خنده گرفتم... اونجا گفتن نه شوخی کردیم همه میریم.

امروز به آبجی صاحبخونه پیام دادم برم از درختش شاه توت بچینم مربا کنم. گفت ما داریم میریم رشت برات کلید میذارم ...

نتونستم تحمل کنم. گفتم آخر منو جا گذاشتید و رفتید خوش بگذره بهتون.

واقعا از تحملم خارجه اینها.

این دومین باره تو این دو سال و نیم این کارو با من میکنن... 

از صبح تا حالا سه بار گریه کردم... چند بار با خودم حرف زدم. خوب من دیگه کلاس هم نمیرم .دلم یه کاری یه جایی یه تنوعی میخواد... اینو با خانوادم خواسته بودم .نشستم لیست دوستام رو مرور کردم.چند بار گفتم ای کاش الهه پیشم بود . کاش با هم تو یه شهر بودیم. بهش فکر کردم که چقدر خوب میشد.

به این فکر کردم که با نسیم تو یه شهر بودیم . گاهی مینشستیم از اینکه پسرامون چقدر باحالن میگفتیم و میخندیدیم.

به سونیا فکر کردم که یه دیدار کوتاه جدیدا باهاش داشتم و چقدر دوست خوبیه و چقدر دوستش دارم.

به نرگس فکر کردم که کاش انقدر نزدیک بود که زنگ میزدم بیاد با بچه ها بریم کنار دریا.

به زهره و نفیسه فکر کردم که امروز دور همی داشتن.

و به چند تا دوست دیگه ام فکر کردم... به یک شهر دیگه ای بودن و زندگی کردن فکر کردم. به سیاوش فکر کردم که چقدر دلم تنگ شده برای باهاش بودن.

بهش زنگ زدم و دو ساعت حرف زدیم. حرف های خوب .میگفتم گوشیم خیلی خیلی خرابه. شاید اینجا یکی بخرم اگه جایی پیدا کنم که قسطی بدن. میگفت بیا اینجا یه گوشی خوب برات میخرم.

گفتم نمیخوام. تا وقتی تمام بدهی هامو بدم نمیخوام. از بدهی های اینجا باهاش حرف زدم و کمی دو دو تا چهار تا کردیم. 

کوروش رفته بود با احمد بازی کنه تو حیاطشون . دیگه کوروش که اومد منم روی ماه همسر رو از دور بوسیدم و قلبم آروم شده بود و همه چیزهایی که ندارم و همه سختی ها و دلشکستگی ها و جفا ها رو دایورت کرده بودم. کوروشو فرستادم حمام و خودم اومدم که این پست رو بنویسم. 

شامم از الان آماده است.

هوا هم خوبه. دست کوروشو میگیرم میبرمش پارک و مثل همیشه بعدش یه بستنی دستگاهی براش میخرم کیف کنه و بر میگردیم خونه.... 

چند روز پیش هم رفتیم کنار دریا.... خیلی خوش گذشت... حسابی و طولانی و بی عجله نشستیم و بازی کردیم و خوراکی خوردیم.... 

امروزمون هم اینجوری شب بشه... تا ببینم روزهای آینده چی پیش میاد برامون :)

 

دوستتون دارم بچه ها...  برام مثل همیشه حرف بزنید ... امشب حتما میشینم پای وبلاگ چون فردا تو برنامه ام نوشتم روز بدون اینترنت .و اگر کامنتی باشه تایید میکنم و به خونه هاتون میام و نوشته هاتونو میخونم حسابی .... دلتنگتونم حسابی.

خیر پیش :)

 

۲۸ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان