نوزدهم ژوئن

بچه ها جانم سلام.

 

پنجشنبه با یه کهیر خیلی بزرگ کنار بدنم بیدار شدم و روزم رو با نوشتن شروع کردم. هرچند که خیلی توی برای خودم نوشتن وارد نیستم اما خوب دارم تلاشمو میکنم . برای روزم و حتی برای جمعه ام برنامه داشتم .خونه رو مرتب کردم حسابی و برای نهار یه ماکارونی فوق خوشمزه با ته دیگ نون لواش طلایی درست کردم که با سالاد شیرازی کنارش خیلی خیلی شاهانه بود . و بعدش نشسته بودم و داشتم سریال ایرانی قورباغه رو میدیدم که ابجی صاحبخونه زنگ زد .‌

گفت بیا بریم ییلاق. 

که من تشکر کردم و گفتم نمیام . 

بعد تازه تخمه برداشته بودم بیارم پای بساط لپ تاپم که کوروش مثل اسپند رو آتش همینجور که بالا پایین میپرید اومد بهم گفت اخ جووووون داریم میریم ییلاق :/

پنجره ی اتاق کوروش به حیاط خواهرم باز میشه . هیچی دیگه از بالا بهشون سلام داده بود و احمدم بهش گفته بود بیا بریم . 

منم همینجور که یه روز به احمد تو دلم بد و بیراه میگفتم کوله پشتیمو بستم. واقعا نمیتونستم روی کوروشو زمین بندازم... عاشق ییلاقه. همیشه موقع برگشتن گریه میکنه . 

به هر صورت پنجشنبه عصر رفتیم ییلاق.

شب حلال ماه میدرخشید و یه عاله ستاره پهن شده بودن وسط آسمون ... صدای بلبل و کوکو بی وقفه میومد . و برق هم نداشتیم و یه چراغ نفتی روشن کرده بودیم. 

روز جمعه در حالی بیدار شدم که کوروش صورتمو میبوسید و میگفت صبحت بخیر مینا و یک چشمم بخاطر کهیر باز نمیشد و روی لپ و پیشونیمم ورم کرده بود ... 

تا قبل ظهر هم مامان بابام اومدن هم آبجی بزرگه و شوهر و بچه اش . من یه آش دوغ بار گذاشتم و پاش نشسته بودم. بعدش دو فصل کتابمو خوندم . بعد نعنا هایی که بابا چیده بود رو پاک کردم . بعد رفتم پای منقل و طبق معمول مسئول کباب ها شدم . با شوهر ابجی . 

بعد ظرف ها رو شستم و دیگه بعدش بیکار بودم .

نشستم توی بالکن رو به روی کوههای پر درخت و درخت های گردوی همسایه ...  به آهنگ هایی که مامان تو گوشیش میذاشت گوش میکردم . دیگه مهمون اومد و من یه گوشه باز نشسته بودم برای خودم. صداهاشون و حرفهاشون رو گوش میدادم . خانمی که اومده بود ، کاشف به عمل اومد دختر دوست صمیمی مامانم تو دوران مجردیشه ،که طفلی تازگیا به رحمت خدا رفته بود. دیگه نشستم پای خاطرات قدیمی مامانم . خاطراتش از دوستیشون . درد دلاشون . جیک جیکاشون ...

به خودم و الهه فکر کردم اون موقع . 

یکی از خاطرات این بود که پدر مادر دوست مادرم فوت کرده بودن و اون بنده خدا خونه عموش زندگی میکرد. عقد کرده ی یک پسری شده بود. بعد زن عموش نمیذاشت که همسر طفلکی بیاد این دختر رو ببینه و هر بار میومد یه کاری میکرد عموئه بزنه دختر طفلی رو . 

یک فضایی و دورانی رو تصور کنید مثل اون سریال پس از باران ... 

خوب اینها تو روستا زندگی میکردن. 

بعد یک روز که نامزد و درواقع همسر اون خانم اومده بود تو حیاط عموئه و خانم اومدن یه لیوان آب دادن دستشون ، شب زن عمو به شوهرش گفت که فلانی اومده بود و اینا با هم گفتن و خندیدن و رفتن تو اتاق. و عمو یک جوری دختره رو کتک زده بود که مامانم میگفت تا پونزده روز با پنبه خیس بهش آب میدادن و کلا تو رخت خواب بود ... 

من دیگه شاخ هام از جهالت اون زمان دراومده بود . بابای مامانمم اینجوری بود . اینکه داماد بیاد تو دوران عقد حتی دم حیاط دخترشونو ببینه رو مساوی با بی آبرویی میدونستن. میگفتن هر وقت بردی خونه ات زن خودت میشه . ..

اصلا یه وضع بدی ...

بعدش دیگه نشستیم دور هم آش دوغ خوردیم .و دیگه من نشستم سر کتابم حسابی ... 

 

فکر کنم یک یا دو فصلش مونده باشه . کتاب معجزه ی شکر گزاریمم آب شده رفته توی زمین. مطمینم به کسی قرض ندادم اما نیست که نیست ...

 

بعد از آش خوردن دیگه مشغول جمع کردن وسیله هامون شدیم . آبجی صاحبخونه هال و آشپزخونه رو جارو زد و منم روی بالکن رو .

بعدش هم دست جوجه رو گرفتم و رفتیم قدم زدن ... 

یه عالمه رفتیم و یه عالمه حرف زدیم . 

حرفای جدید کوروش اینه که میشه ما یه پاپی بخریم برای خودمون باشه ؟ 

بهش میگم آره میشه .باید صبر کنی بریم انگلیس.

بعد میگه از اونا که بیرون خونه است نه هااا از اونا که تو خونه پیش خودمون باشه... یه کم فکر میکنم میگم در مورد این باید با بابا سیاوش سه تایی تصمیم بگیریم. بعد میگه من حتما یه گربه هم میخوام. یه پاپی و یه گربه هردوشون ....

بهش میگم بابات گربه مورد علاقش نیست . اینم چیزیه که باید سه تایی با هم حرف بزنیم دربارش.

بعد میگه برام یه ماشین آبی هم بخر ... میگم میخریم . باید براش پول جمع کنیم اول .

همینجور با تکون دادن دستهاش توضیح میده که میخواد ماشینش کلا سقف نداشته باشه . و واقعی باشه و بتونیم باهاش رانندگی کنیم. یعنی قشنگ میگه اسباب بازی نمیخواد :)

همیشه دوست داشتم براش یه ماشین شارژی بخرم. خوب نشد واقعا . هم تو خونه ام جا نیست . هم حیاط ایناشو ندارم . و حتی پولشو . تو انگلیس اگه این شرایطو داشتم دوست دارم براش بخرم. این عطشش به رانندگی رو ارضا کنه.

 

دیروز از اونجا که کل راه برگشت تا خونه رو خوابید و وقتی ما رسیدیم خونه ساعت 9 بود ، دیگه یک شب بیداری تا ساعت دوازده و نیم یک داشتیم ...

سر اذان صبح هم اومد تو تخت من دیگه .

 

و امروزمون رو با خوش اخلاقی و دانلود کارتون جدید شروع کردیم . صبحانه خوب خوردیم و الا که من لپ تاپ رو تحویل کوروش بدم میرم برای نهارمون کوکو سیب زمینی با سالاد شیرازی درست کنم. 

 

این وسط گفتم وبلاگم رو هم به روز کنم که چراغش دیر به دیر روشن نشه .... 

 

الان هم کوروش یکسره کنارم میگه منم میخوام بنویسم. من به شما میگم خدافظ و خط بعدی چیزیه که قراره کوروش تایپ کنه و حسن ختام پست بشه :) خیر پیش و هفته ی خوبی باشه برای هممون :)

 

 

kkkkkkkkkkkkkkkkjjjjjhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh'..;

;

'; ';,';j

;;

;m;;'j;j';n

 

j

'j

 

پ ن : میگه بِنِسیدَم ماشین :)) 

خیلی زیاد کیف میده وقتی تند تند مینویسی🥰

چیزی خوردی که حساسیت داده باشه بهت و کهیر بزنی؟!!


آقا نمیدونم چرا بارها رفتم ک بخونم معجزه ی شکرگذاری رو اما نشده!!!
منم مثل تو با کتابهای تمرین دار ارتباط نمیگیرم☹️
مینا من خیلی به شکرگذاری احتیاج دارم
و یه آدمی ام که خیلی کم شکرگذاری میکنم
و دلم اینو نمیخواد ، جایی خوندم شکرگذاری با تمرین و تکرار ، نهادینه میشه اما بارها رفتم سمت کتاب و نتونستم باهاش پیش برم.


همه ی پستت به یکطرف...
نوشته های کوروش هم به یکطرف.🥰🥰🥰


راستی مینا...
میدونستی یکی از موهبتهای این دوری اینه که تونستی کوروش رو اونطور که خودت میخوای و صحیح هست تربیت بکنی؟؟؟😊

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چه خوب :) 


ظاهرا از عوارض بیهوشیه

من شدیدا تو‌ تمام اون احساسات باهات همدردی میکنم مینا . شدیدا



اره گفتم یادگاری بمونه اینجا 

میدونستم مینا و بارها بخاطرش از خدا تشکر کردم 

سلام :)

عزیزم شیرین زبون😍

کیف کردم از مکالمات مادر و پسر

خدا حفظتون کنه برای هم...

سلام بهت عزیز.


ممنون دوستم :)

۲۹ خرداد ۱۵:۲۹ آیدا سبزاندیش

سلام

 

مامانم تعریف میکنه عقد بوده و با مادرش زیر کرسی نشسته بودن هوا سرد بوده بعد بابام میاد خونشون ، مادربزرگمم از هولش مامانمو زیر کرسی قایم میکنه که داماد نبینتش !!! اون قدیما تا دختر عروسی نمیکرده زیر یک سقف نمیرفتن اجازه نداشتن با همسرشون تنها بشن.خالمم میگفت یک بار با همسرش تو دوران عقد تنهایی حرف زده داییم خون به پا کرده، هه هه

سلام ایدا ... وای مامان منم از این خاطرات مشابه حرف زد برامون ...


یعنی واقعا شورش رو درآورده بودن هاااا... 
من به دختر دوست مامانم گفتم وقتی مامانت پونزده روز افتاد تو رخت خواب بابات نیومد عموت رو. پاره پاره کنه ؟؟

گفت نه اون موقع این جوری نبود . 

چقدر بیچاره و طفلونکی بودن واقعا. چه جهلی پشت این جریان هست 

۲۹ خرداد ۱۵:۳۰ سایه نوری

ششم ژوئن؟! 🤔🤔

 

یعنیییی کیف میکنم وسط دغدغه های دنیا و اون قسمتش که دست ما نیست،، اینجوری خوشحالی های کوچک رو هنرمندانه ساختن..

دمت گرم مینا،، لذت بردم جانم 🙏🌿💙

وای اشتباه چاپیه اون 😂😂😂 درستش میکنم ممنون که گفتی . حواسم به ماه ششم بود . زدم ششم خخخ


عزیزم تو استاد منی دیگه 

عزیزمی

سلام مینایی خوبی؟بهتری؟

رابطه ت با خواهرات چطوره؟

 

سلام عزیزم خوبم شکر . کهیرها هستن . دارم دارو میخورم.


با خواهر ها بد نیستم. کلا بد بودن منش من نیست . با حفظ فاصله زندگی میکنم و مرزگذاری های جدید دارم

آخ که گفتی ماشین شارژی و کردی کبابم 

منم به خاطر کمبود جا و نداشتن حیاط و سنگین بودن ماشین شارژی برای حمل ونقل تا حالا نخریدم و این انگار قراره بشه یکی از حسرت های کودکی هومان روزی نیست که نگه شبی نیست که دعا نکنه که شرایط خریدنش جور بشه 

سگ و گربه هم هیمنطور 

 درسته که من ترجیح میدادم میشد نری ییلاق ولی خوب شد رفتی فعلا با همینا زمستون رو سر کن تا بهار زندگیت برسه 

خوندن و انجام تکرینهای کتاب شکر گزاری راحت نیست ... یه جاهاییش آدم احساس حماقت بهش دست میده 

تو خیلی از کانالهای تلگرامی دوره و کتاب و ویس و همه چی معجزه شکر گزاری هست ولی پیشنهاد من پیدا کردن راه خودت برای شکرگزاریه... راه راندا برن بد نیست ولی شاید به روحیات ما نمیخوره تو مال خودت رو پیدا کن یه سرچی بزن و یه مطالعه ای بکن ببین می تونی برای سی روز خودت برای خودت یه دوره شکرگزاری بنویسی و انجام بدی 

ببسید ماشین ما خوندیم خخخخخخخخخ انگار به کل پست و زندگی تو و ما خندیده 

اخ عزیزم.... موتور هم خوبه . باز نصبت به ماشین جای کمتری میگیره و از اونجا که کوروشم مثل مامانش عشق موتوره ، برای من اولویت بیشتری داره احتمالا. تا شرایط آینده چی بشه .

و اینکه من هیچ وقت فکر نمیکنم ما وظیفه مونه بچه هامونو به کل آرزوهاشون برسونیم. یه وقتایی نمیشه . منم توی بچگی حسرت دوچرخه داشتم. نه حسرت ولی ولع شدید و دعا و نیایش ها و خواهش ها ... نشد هیچوقت . الان هروقت سوار دوچرخه میشم خوشحالم قلبم پرواز میکنه هیچ ناراحتی بابت گذشته از این حیث ندارم.بنظرم همه بچه های خوب همینجوری برخورد میکنن در آینده .

اه نسیم خودم هم ترجیح میدادم اما قلب کوچولوی مشتاق کوروش برای من خیلی مهم تر بود . بعد اگه اصرار میکردم که نه ، کوروش از من ناراحت میشد که این لذتو ازش میگیرم. ارزششو نداشت . 
عه چه جالب که میشه این شیوه شکر گزاری رو اختصاصیش کرد. 

خیلی جالببه . میبینه من تایپ میکنم جدیدا خواهش میکنه یه صفحه سفید براش باز کنم بتونه تایپ کنه ... 

سلام عنوان پستت روکه خوندم فکرکردم ویزات اومده. انشالله اون بیاد

خ ا از دهنت بشنوه عزیزم.. ممنون 

سلام مینا جون تو با این تعریفات از ییلاق دل منو آب کردی  یه جوری مینویسی که به خودم قول دادم در آینده حتما صاحب همچین جایی باشم  

آقا دماغ نومبارک  الان نفس کشیدنت خوبه راحتی

چقدر قشنگ .. فکر کن اون روز همش یاد من میکنی هر وقت رو بالکن ویلات بشینی دمنوش نعناهایی که از باغ چیدی رو بنوشی ... 


اره عزیزم خوبه . من انظار بیشتری درمورد راحتی تنفس داشتم . اما میگن بهتر میشه 

سلام مینایی جان.

صبحت بخیر.

نمیدونم چرا منم مثل دوستمون از عنوان پستت فکر کردم ویزات اومده و اینجوری داری بهمون خبر میدی.سریع پریدم تو پستت.امیدوارم به زودی با یه پست بمب طوری خبر آماده شدنت برای رفتن رو بهمون بدی.من از همه چیز بیشتر ذوق اون پسر شیرین زبونت رو دارم که زودتر به باباش برسه و با حرف زدناش دل باباشو از نزدیک آب کنه.قول بده اون موقع هم از مکالماتشون برامون بنویسی.

 

میدونی مینا...من تاحالا ییلاق نرفتم...ینی مثلا جایی که کلبه باشه و هوا خنک باشه و اینا...بعد بخوام شبم بمونم...

وقتی از ییلاق میگی خودمو اونجا تصور میکنم...خیلی مزه میده.مرسی که برای ما تصویر سازی میکنی.

 

راستی کهیرت بهتره؟

 

از گل پسرت هم تشکر کن بابت این که برامون نوشت.عزیزدلم.

 

روزت خوش.

سلام آوا جان... همین الان درستش کردم جان :)


منم خیلی ذوق کوروشو دارم . از طرفی هم غم وداعش رو دارم با آدمهایی که دوست داره و بخاطر اینکه شاید گریه ها و اشکها میشه حتما...  الان هم تا میبینه دارم چهار تا لباس این طرف اون طرف میکنم سریع میپرسه دیگه داریم میریم انگلیس؟؟

حتما مینویسم عزیزم.. اصلا چقدر باید تند تند بنویسم و با جزییات اون موقع رو ...

آخی عزیزم. هروقت این طرف اومدی اینجا در اختیارته کاملا. احمد خیلی مهربونه حتما به دوستای من کلید میده. کلبه اونجوری فانتزی طور نیست ها. یه خونه ی دو واحده است بصورت بالا و پایین... ولی اون منظره ای که رو بهشه بهشته ... اون هوای شبونه اش بهشته . ستاره بارونش و صدای جک و جونوراش بهشته...

کهیرم بهتره اما هنوز هست. مرسی پرسیدی

خخخ یه وقت دیدی بعد من در جوانی ادامه دهنده وبلاگ شد اصلا... برید انگلیسی هاتونو قوی کنید :)

فدات

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان