بچه ها جانم سلام.
پنجشنبه با یه کهیر خیلی بزرگ کنار بدنم بیدار شدم و روزم رو با نوشتن شروع کردم. هرچند که خیلی توی برای خودم نوشتن وارد نیستم اما خوب دارم تلاشمو میکنم . برای روزم و حتی برای جمعه ام برنامه داشتم .خونه رو مرتب کردم حسابی و برای نهار یه ماکارونی فوق خوشمزه با ته دیگ نون لواش طلایی درست کردم که با سالاد شیرازی کنارش خیلی خیلی شاهانه بود . و بعدش نشسته بودم و داشتم سریال ایرانی قورباغه رو میدیدم که ابجی صاحبخونه زنگ زد .
گفت بیا بریم ییلاق.
که من تشکر کردم و گفتم نمیام .
بعد تازه تخمه برداشته بودم بیارم پای بساط لپ تاپم که کوروش مثل اسپند رو آتش همینجور که بالا پایین میپرید اومد بهم گفت اخ جووووون داریم میریم ییلاق :/
پنجره ی اتاق کوروش به حیاط خواهرم باز میشه . هیچی دیگه از بالا بهشون سلام داده بود و احمدم بهش گفته بود بیا بریم .
منم همینجور که یه روز به احمد تو دلم بد و بیراه میگفتم کوله پشتیمو بستم. واقعا نمیتونستم روی کوروشو زمین بندازم... عاشق ییلاقه. همیشه موقع برگشتن گریه میکنه .
به هر صورت پنجشنبه عصر رفتیم ییلاق.
شب حلال ماه میدرخشید و یه عاله ستاره پهن شده بودن وسط آسمون ... صدای بلبل و کوکو بی وقفه میومد . و برق هم نداشتیم و یه چراغ نفتی روشن کرده بودیم.
روز جمعه در حالی بیدار شدم که کوروش صورتمو میبوسید و میگفت صبحت بخیر مینا و یک چشمم بخاطر کهیر باز نمیشد و روی لپ و پیشونیمم ورم کرده بود ...
تا قبل ظهر هم مامان بابام اومدن هم آبجی بزرگه و شوهر و بچه اش . من یه آش دوغ بار گذاشتم و پاش نشسته بودم. بعدش دو فصل کتابمو خوندم . بعد نعنا هایی که بابا چیده بود رو پاک کردم . بعد رفتم پای منقل و طبق معمول مسئول کباب ها شدم . با شوهر ابجی .
بعد ظرف ها رو شستم و دیگه بعدش بیکار بودم .
نشستم توی بالکن رو به روی کوههای پر درخت و درخت های گردوی همسایه ... به آهنگ هایی که مامان تو گوشیش میذاشت گوش میکردم . دیگه مهمون اومد و من یه گوشه باز نشسته بودم برای خودم. صداهاشون و حرفهاشون رو گوش میدادم . خانمی که اومده بود ، کاشف به عمل اومد دختر دوست صمیمی مامانم تو دوران مجردیشه ،که طفلی تازگیا به رحمت خدا رفته بود. دیگه نشستم پای خاطرات قدیمی مامانم . خاطراتش از دوستیشون . درد دلاشون . جیک جیکاشون ...
به خودم و الهه فکر کردم اون موقع .
یکی از خاطرات این بود که پدر مادر دوست مادرم فوت کرده بودن و اون بنده خدا خونه عموش زندگی میکرد. عقد کرده ی یک پسری شده بود. بعد زن عموش نمیذاشت که همسر طفلکی بیاد این دختر رو ببینه و هر بار میومد یه کاری میکرد عموئه بزنه دختر طفلی رو .
یک فضایی و دورانی رو تصور کنید مثل اون سریال پس از باران ...
خوب اینها تو روستا زندگی میکردن.
بعد یک روز که نامزد و درواقع همسر اون خانم اومده بود تو حیاط عموئه و خانم اومدن یه لیوان آب دادن دستشون ، شب زن عمو به شوهرش گفت که فلانی اومده بود و اینا با هم گفتن و خندیدن و رفتن تو اتاق. و عمو یک جوری دختره رو کتک زده بود که مامانم میگفت تا پونزده روز با پنبه خیس بهش آب میدادن و کلا تو رخت خواب بود ...
من دیگه شاخ هام از جهالت اون زمان دراومده بود . بابای مامانمم اینجوری بود . اینکه داماد بیاد تو دوران عقد حتی دم حیاط دخترشونو ببینه رو مساوی با بی آبرویی میدونستن. میگفتن هر وقت بردی خونه ات زن خودت میشه . ..
اصلا یه وضع بدی ...
بعدش دیگه نشستیم دور هم آش دوغ خوردیم .و دیگه من نشستم سر کتابم حسابی ...
فکر کنم یک یا دو فصلش مونده باشه . کتاب معجزه ی شکر گزاریمم آب شده رفته توی زمین. مطمینم به کسی قرض ندادم اما نیست که نیست ...
بعد از آش خوردن دیگه مشغول جمع کردن وسیله هامون شدیم . آبجی صاحبخونه هال و آشپزخونه رو جارو زد و منم روی بالکن رو .
بعدش هم دست جوجه رو گرفتم و رفتیم قدم زدن ...
یه عالمه رفتیم و یه عالمه حرف زدیم .
حرفای جدید کوروش اینه که میشه ما یه پاپی بخریم برای خودمون باشه ؟
بهش میگم آره میشه .باید صبر کنی بریم انگلیس.
بعد میگه از اونا که بیرون خونه است نه هااا از اونا که تو خونه پیش خودمون باشه... یه کم فکر میکنم میگم در مورد این باید با بابا سیاوش سه تایی تصمیم بگیریم. بعد میگه من حتما یه گربه هم میخوام. یه پاپی و یه گربه هردوشون ....
بهش میگم بابات گربه مورد علاقش نیست . اینم چیزیه که باید سه تایی با هم حرف بزنیم دربارش.
بعد میگه برام یه ماشین آبی هم بخر ... میگم میخریم . باید براش پول جمع کنیم اول .
همینجور با تکون دادن دستهاش توضیح میده که میخواد ماشینش کلا سقف نداشته باشه . و واقعی باشه و بتونیم باهاش رانندگی کنیم. یعنی قشنگ میگه اسباب بازی نمیخواد :)
همیشه دوست داشتم براش یه ماشین شارژی بخرم. خوب نشد واقعا . هم تو خونه ام جا نیست . هم حیاط ایناشو ندارم . و حتی پولشو . تو انگلیس اگه این شرایطو داشتم دوست دارم براش بخرم. این عطشش به رانندگی رو ارضا کنه.
دیروز از اونجا که کل راه برگشت تا خونه رو خوابید و وقتی ما رسیدیم خونه ساعت 9 بود ، دیگه یک شب بیداری تا ساعت دوازده و نیم یک داشتیم ...
سر اذان صبح هم اومد تو تخت من دیگه .
و امروزمون رو با خوش اخلاقی و دانلود کارتون جدید شروع کردیم . صبحانه خوب خوردیم و الا که من لپ تاپ رو تحویل کوروش بدم میرم برای نهارمون کوکو سیب زمینی با سالاد شیرازی درست کنم.
این وسط گفتم وبلاگم رو هم به روز کنم که چراغش دیر به دیر روشن نشه ....
الان هم کوروش یکسره کنارم میگه منم میخوام بنویسم. من به شما میگم خدافظ و خط بعدی چیزیه که قراره کوروش تایپ کنه و حسن ختام پست بشه :) خیر پیش و هفته ی خوبی باشه برای هممون :)
kkkkkkkkkkkkkkkkjjjjjhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh'..;
;
'; ';,';j
;;
;m;;'j;j';n
j
'j
پ ن : میگه بِنِسیدَم ماشین :))