14 فوریه 2022

دوستای خوبم سلام.

از اونجا که ده روزی میشه اینستا رو بستم و بی خبر موندیم از هم ،گفتم بیام یه آپدیتی کنم اینجا رو برم...

فکر نمی‌کنم حالا حالا ها دیگه بخوام اینجا هم بنویسم بچه ها.

اصلا دیگه حرفی برای گفتن ندارم .

درگیر یه افسردگی و اضطراب خیلی حاد هستم که زندگی رو ازم گرفته .... 

سعیمو میکنم که ایمانم و شعورم رو از دست ندم ولی گاهی برام خیلی سخت میشه.

میدونم خدا منو رها نکرده و نمیکنه. میدونم همه چیز به وقتش درست میشه .میدونم باید شکرگزار باشم. ولی کاملا احوالم از حوزه اختیارم خارج شده. 

شدیدا بی حس و سستم. شدیدا بی حال و کلافه ام. دقیقا کلافه بهترین واژه است. 

بی ذوق و شوقم و هیچی به وجدم نمیاره.

برای همه چیز بلاتکلیف که بودم ، جدیدا مدرسه کوروش هم از اینکه کوروش تو کلاسای ورزشی بعد مدرسه شرکت کنه جلوگیری کرده و من کلاس ریاضیم رفته رو هوا و ممکنه مجبور بشم ولش کنم .

تنها کاری که کردم اینه یه کتاب خیلی خوب از اوشو خوندم. 

همین

جسمم داره با بازی های ذهنم نابود میشه. داروها هیچ تغییری تو حالم ندادن. به شدت بی اشتها هستم و با اینکه هر لحظه در حال ضعف کردن و سرگیجه و سیاه شدن جلو چشمم هستم، باز غذا از گلوم پایین نمیره .

خلاصه که مثل خر توی گلم.

و میترسم که حالم همین بمونه. میترسم. از این مدلی زندگی کردن و این مدلی مردن میترسم. از اینکه به هیچ چیز توی جهان عشقی ندارم میترسم. حتی فکر میکنم همین الان اگه بهم خونه هم بدن دیگه خوشحال نمیشم. اگه بگن کلا نمیدیم هم از این که هستم خراب تر نمیشم. نمیدونم سر وجود عاشق من چی اومده ؟

درختهای بیرونم کم کم دارن نشونه های جوونه زدن رو نشون میدن . نگاهشون میکنم.به عظمتشون تعظیم میکنم اما قلبم مثل قبلا تو سینه ورجه وورجه نمیکنه. 

یه گل عجیبی تو راه مدرسه کوروش هست.عطرش آدمو مست میکنه.ولی شنگولم نمیکنه.

در واقع هر چی خوبی هم هست ،هر چی زیبایی هم هست ، من نگاهشون میکنم و میگم چرا من نمیتونم بهره ای از اینها ببرم و میترسم... از مرده بودن قلبم میترسم... 

آرام و قرارمو گم کردم خلاصه :(

 

دیگه اینم از احوال من . از نوشتن این جور پست ها لذت نمی‌برم.  وقتی کاری رو ازش لذت نبری بیهوده میشه ...

 

میبوسمتون و فعلا به خدا میسپارمتون . 

 

۳۴ نظر

31 ژانویه 2022

بچه ها جانم سلام.
امیدوارم که خوب و خوش باشید...
منم خیلی هی بد نیستم خوبم نیستم طور به زندگیم ادامه میدم...
 
خوب همونجور که گفتم جمعه ی گذشته رفتم منچستر .
 
تولد خواهرم دوست صمیمیش بود.
 
الان بخوام بگم وااای خیلی خوش گذشت و فلان دروغ گفتم.
ولی خوب نمیخوام غر هم بزنم. به هر حال رفتیم و کوروش خیلی حالش خوش بود اونجا و با دختر آبجیم حسابی بازی میکرد و شبا با دل خوش میخوابید و خوب غذا میخورد و شنگول بود خلاصه و همین برای من بس بود.
 
منچستر یه جور شکوهی داره که من دوستش دارم.
انگار خیلی وسیعه .انگار توش یه عالمه اکسیژنه.
 
تعداد دوچرخه سواراش خیلی زیادن و همچنین تعداد مغازه ها و غذاخوری های ایرانیش.با این حال محیطش نسبت به برمینگام چند برابر اروپایی تره.

 

وقتی رسیدیم خواهرم اومد ترمینال دنبالمون و من تو راه خونه اش که داشتم از شهر لذت میبردم با خودم گفتم ای کاش منم از اول همینجا بودم.

 

شب اول رفتیم یه فست فود ایرانی .با خواهرم و دو تا از دوستاش و بچه هاشون.
اون دوست خواهرمم که عکسش رو تو اینستا دیدید از همسرش جدا شده سال پیش و یه زندگی مشابه من داره و سختیهای مشابه من و یه بچه پسر همسن کوروش... برای همین خیلی با اون حرف زدم. ولی خوب روحیاتش شبیه من نیست. خوب اولا که خیلی سال از طلاقش گذشته و خودشم سه سال از من بزرگتره و الان اولویت اول زندگیش یه جورایی فقط رابطه و ازدواج و فلانه .

 

ولی ذهنش از لحاظ انتخاب به شدت مسمومه. مثلا میگه دوست ندارم مرد مهربون باشه خیلی .مرد باید جذبه داشته باشه .نباید خیلی دور آدم بگرده این کارا مردونه نیست :/ الان تو یه رابطه ی فوق غلطه ولی خوب انگار همینجوری دوست داره دیگه :/

 

چجوری ما زنا اینهمه به خودمون ظلم میکنیم آخه ؟

 

بچه ها بذارید اینو با قاطعیت بگم که فست فودهای ایرانی هزاران بار بهتر از مال اینجا هستن. منم اون شب یه قارچ برگر خوردم بهشتی....
شبش هم که برگشتیم شوهر خواهرم رو در حد یه سلام و دست دادن دیدم و زود رفتم تو رخت خواب...
 
روز شبنه قرار بود جشن تولد خونه ی خواهرم باشه که خوب پسرشون کلاس فوتبال داشت و راضی نشد با همکلاسیاش بره .این شد که خواهرم رفت سر کار که شوهرش پسرشون رو ببره فوتبال و من موندم خونه با کوروش و خواهر زاده ام و یه عالم کار تولد.
 
خواهرمم ساعت دو برگشت خونه.
نهار خوردیم و بعد میز تولد رو با هم چیدیم.
بعد رفتیم من موهاشو براشینگ کردم و دیگه رفت خودش آرایش کنه بعد من وایساده بودم جلو آینه در حالی که اصلا آماده نبودم و آرزو میکردم کاش میشد تو اتاق بمونم تا تولد تموم شه. 
 
به هر حال منم موهام رو اتو کشیدم و یه آرایش ملیح کردم . لباسم هدیه تولدم بود که آبجیم برام خریده بود. وقتی حاضر شدم مهموناشم اومده بودن و من دیگه رفتم بهشون پیوستم.
هدیه ها رو دادیم که من هم برای خواهرم هم برای دوستش مایع کف برای حمام داخل وان و نمک پاکسازی و بادی میست خریده بودم.برای دوستش یه تاپ هم خریده بودم. برای آبجیم به غیر اینا یه گردنبند نقره هم خریده بودم.
 
چون خوب کادو کریسمس هم که نداده بودم. به پسرشم پول دادم به دخترشم لباس.
اونم برای کوروش یه دست کت شلوار خریده بود. برای منم یه شلوار جین .

 

دیگه تولد هم گذشت دیگه. برای اولین بار وودکا خوردم .
یعنی هیچ با نوشیدن الکل حال نمیکنم. کلا چند بار تا حالا خوردم که خونه خواهرم بوده بیشترش.یه شبم خونه دوست سیاوش ویسکی خوردم.که خیلی خوب بود. یه بار هم جین خوردم. چند بارم آبجو.
ولی کلا این کاره نیستم. نمیدونم چون همش تو بدحالی هام بوده اینجوریه یا نه ولی خوب اصلا مزه و بوشون که دوست داشتنی نیست. بعدش هم حالی نمیدن که من دوست داشته باشم بگم واااای خیلی خوب بود.

 

تازه وودکا یه سر درد کوفتی هم بهم داد که بعدش مردم.
یه کم رقصیدیم.کلی خوراکی خوردیم. حرف زدیم و تامام.
ولی خوب مگه میرفتن؟؟؟
بابا دوازده شب شد...

 

باز وقتی رفتن اندازه ی یه سلام شب بخیر شوهر آبجیمو دیدم و رفتم بیهوش شدم.

 

یکشنبه هم که وقت برگشتنم بود. ساعت یازده بیدار شدم. خواهرم به بچه ها صبحانه داده بود.دیگه خودمونم خوردیم و رفتیم مغازه شون. سوپرمارکت دارن.
دیگه خریدامو که برداشتم شوهرش میگفت بردار برو همینجوری.خیلی هم سر سنگین و فلان.
منم گفتم لازم نکرده همینجوریه اگه نمیبرم قشنگ پولشو حساب کن .
والا شوهرخواهر برای من فقط احمد و امیدن. باقی هیچی اصن
 
دیگه بعدشم رفتیم خونه من از دو تا چمدونی که اونجا داشتم یکیشو بازچینی کردم و با خودم آوردم و یکیش موند اونجا.
و این شد سفر به منچسترم...

در طول سفر چند بار به خودم گفتم پاشم بیام اینجا زندگی کنم. زندگی برام راحت تر میشه. کوروش هم بازی داره . هم اینکه دو سه تا خانمن اونا که یه جورایی حلقه ی حمایتی همن و منم میتونم توشون باشم. چه میدونم این بچه اونو نگه میداره. اون میره دنبال بچه این. اون مریضه این براش غذا میاره و این کارا.فقط بدیش اینه خیلی تو زندگی همن و چون خواهر من بزرگترشونه خیلی همه چیزشونو باهاش چک میکنن و این ناخودآگاه این توقع رو در مورد منم ایجاد میکنه که از آبجیم بپرسم همه چیزمو و همون کارم بکنم... 

من حوصله این چیزا رو ندارم واقعا. حوصله اونهمه قاطی زندگی کردن.بعدم میخوام مستقل باشم و اینکه هیچ منتی سرم نباشه که ما برات فلان و بهمان کردیم... بایت همه اینا قید اونجا زندگی کردن رو باید بزنم :(

 

دیشب که برگشتم و خوابیدم همش خواب سیاوشو میدیدم.همش خواب های بد و آشفته و دعوا طوری...
امروز که کوروشو بردم مدرسه برگشتم خونه و خدا میدونه چقدر احوالم بد بود .یه نوبت با یه روانپزشک داشتم. رفتم و حرف زدیم و فلان..
بهم دارو داد. خوشحال شدم والا.
الان احتیاج به یه چیزای کمکی دارم که منو سرپا نگه دارن وگرنه میترکم.
 
الان فهمیدم بد بودن حالم ربطی به پریود بودنم نداشت. واقعا میزون نیستم.
واقعا فکر اینکه چی قراره بشه و چجوری قراره همه چیز رو درست کنم مغزم رو پوکونده.
یه دلم میگه برم یه خونه ی یه خوابه بگیرم اول که از اینجا دربیایم یه کم حالمون بهتر بشه با کوروش.یه خونه ای بگیرم که دولت تمام اجاره اش رو پوشش بده.
تو خونه ی خودم یه کار خونگی راه بندازم.که کالجمم از دست ندم.
آروم آروم برم جلو.
ولی خوب تو همینم کلی اما و اگر هست.
یکیش اینه الان از این در برم بیرون باید وسیله زندگی بخرم و من کلا 400 پوند پس انداز دارم که تو همون پاکتاییه که گفته بودم تو اینستا... باید قید خرید همه چیزو بزنم تا وسیله های خونه مو بگیرم. البته نمیگم قید همه چیز . کو تا آخر سال. باز میتونم پول جمع کنم.بازم یه نگاه به اولویت بندیام بندازم و فلان. چیزای اضافه رو حذف کنم.
 
خواهرمم میگفت تحت هیچ شرایطی شانس گرفتن خونه دولتی رو از دست نده حتی اگه دو سال مجبور باشی همون جا که هستی بمونی !
ولی خوب نمیتونم خودمون رو برای یه خونه دولتی به کشتن بدم که...
شما جای من بودید چی کار میکردید اصن؟
الانم یه ساعتی وقت دارم و بعدش باید برم دنبال کوروشو برگردیم خونه.
خدا میدونه که اصلا حال اینکه تکون بخورم و برم یه خرید کنم ندارم اما خوب گوشت و مرغ هم ندارم و مجبورم.
از صبح به خودم میگم پاشو سنتور رو بیار و کوک کن. اما خوب با این حال ؟ چی درمیاد از اون سنتور بیچاره آخه وقتی خودم اینهمه ناکوکم :(
 
ببخشید باز از این پست های ناله طوری نوشتم انگار...
انقدر دلم میخواد یه دوره با یه کوچ بگیرم . قشنگ بگه چه غلطی کن چه غلطی نکن...
یکجورهایی حس میکنم کارم با مایده تمومه. هر چی باید ازش میگرفتم رو گرفتم اما خوب هنوز تمومش نکردم رسما.
همینا دیگه. برم غذامو بخورم... و برم دنبال کوروش عزیزم...
میبوسمتون بچه ها ... برام حرف بزنید. خدافظ
 
 
 
یه کامنتی دارم از یه دوست چند ساله ای به اسم زهره. عزیز دلم کامنت شما خصوصی بود و من نتونستم جواب بدم و تایید کنم و گفتی تو اینستا هم عین همون پیام رو برای من فرستادی درحالی که من مطلقا چنین چیزی ندیدم وگرنه حتما جواب میدادم. مرسی از محبتت و لطفا اگه باز کامنت گذاشتی حتما دقت کن تیک خصوصی نخورده باشه وگرنه باز حیف میشه.
۳۲ نظر

26 ژانویه 2022

بچه ها سلام.
آقا دیگه سرعتم داره خوب میشه تو پست نوشتن ها :)
 
پنجشنبه که پستم رو نوشتم هر چی تا شب بدو بدو کردم باز به همه کارهایی که میخواستم بکنم نرسیدم اما کلا از خودم راضی بودم.
کتاب اول امسالم رو تموم کردم و چقدر دل انگیز بود برام...  درمان شوپنهاور :)
 
اینکه کوروش نصف غذاش رو خورده بود هم کلی باعث خوشحالیم شد.
 
جمعه رو از هفت صبح شروع کردم. برای کوروش سیب زمینی و تخم مرغ گذاشتم آب پز شه. با نمک دوست داره.و بعد از اینکه رسوندمش مدرسه رفتم یه سوپرمارکت هندی حسابی خرید کردم.
خوب جمعه ها کوروش تا دوازده و نیم مدرسه است و دیگه تا رسیدم خونه و کامنتهای پست قبلم رو تایید کردم و برای گواهینامه ی رانندگیم درخواست آنلاین دادم و به مامانم برای تولدش زنگ زدم و لیست واکسنهایی که تا به حال کوروش زده رو از اینترنت درآوردم و انگلیسی هاشو پیدا کردم و نوشتم که بفرستم برای تکمیل ثبت نام درمانگاهش  ساعت شده بود یازده و نیم!
دیگه تندی پاشدم که ببینم چه کارهایی رو میتونم تو نیم ساعت انجام بدم و خوب خریدها رو مرتب کردم و رفتم دنبال گل پسر قند عسلم.
خوب روز جمعه کلا به چشم هم زدنی تموم شد ولی استرس های من شروع شده بود بابت اینکه از هفته ی پیشترش با سیاوش قرار داشتم که آخر هفته کوروش رو ببرم جایی تا ببینه.
براش یه لوکیشن فرستادم و بلافاصله زنگ زد که اولش درمورد پیدا کردن آدرس حرف زد و بعدش باز زد تو فاز حرف زدن درمورد زندگی .
اونجا بهش گفتم که تو همه ی راهها رو بستی. بهش گفتم چرا پشت من اون حرف رو زدی.
بعد بچه ها زد زیرش! گفت نه من نگفتم! منم وارد جزییات بیشتر نشدم.
 
واقعا شنبه همه اش استرس یکشنبه رو داشتم.
کوروش هم بهونه میگرفت همش .نشست گفت یه لیست مینویسم بریم خرید کنیم. خوب واقعا یکی اینکه چیزی احتیاج نداشتیم یکی اینکه نمیدونید خرید رفتن با کوروش چقدر سخته .بهش گفتم میتونیم بریم قدم بزنیم و پارک ببرمت.
به زور راضی شد.رفتیم پارک و با هم بازی کردیم .با حضور کامل. تا اینکه یه خانواده اومدن دو تا بچه داشتن.
 
بخدا من حظ میکنم انقدر اینها بچه هاشون رو باحال بار میان.بچه هاشون همیشه بیرون تو کالسکه ان. حتی من به ندرت دیدم بچه ها رو موقع گریه از کالسکه درارن بغل بگیرن.بعد بیرون میبینی یه چیز میشه انقدر قشنگ با هم مکالمه میکنن و بچه ها هم قبول میکنن! بعد اصلا اینهمه هم زود بچه ها رو از خودشون جدا میکنن برای خواب و فلان.
بعد ما...  دایم بغلش کن از محبت اشباع شه بچه ی مهربونی شه. زود جدا نکنش آسیب میبینه. تا یه سال و نیمگی باید بچسبه مامانش. تا سه سالگی هم مادر کنارش باشه . آزادش بذار هر کار میخواد بکنه.بکن نکن بهش نگو بذار کشف و فلان کنه ... من که واقعا فکر میکنم کوروش از بس آزادی داشته الان اصلا نمیتونم بکنمش تو چارچوب خاص.
حالا این خانواده اومده بودن کوروش رفت با دختره که احتمالا پنج سالش بود بازی کنه.
دختره نگاش میکرد میگفت وای چه کاپشن خوشرنگی پوشیدی از تیپت خوشم اومد. یا آفرین چه باحال اون حرکتو انجام دادی. یا مرسی که کمکم کردی اینجا دستمو گرفتی تو واقعا مهربونی ...  من همش حس میکردم یه آدم بزرگ داره با کوروش مکالمه میکنه!
خلاصه که بچه ها کیف کردن و بعدش ما برگشتیم خونه.
یکشنبه هم حدود ساعت دو رفتیم یه مرکز بازی سرپوشیده و باباشم اومد.
از یه بابت خوشحالم.
بچه ای که با فریاد و عصبانیت داد میزد و خطاب به باباش میگفت بهم دست نزن. منو نگاه نکن باهام حرف نزن .الان میره بغلش.خوب البته که سیاوش هم هر بار دیده تش با کیفیت ترین اخلاقشو ارایه داده براش .(این هم زمان ناراحتم هم میکنه )
توی مرکز بازی هم باباش یه مدتی رو کنارش بود بعد اومد پیش من نشست.
از اینکه سعی میکرد فاصله فیزیکی رو به زور از بین ببره و شوخی های بدنی بکنه و خیلی خودمونی طور یهو آدمو بکشه تو بغلش خوشم نمیومد و معذب بودم.
ولی خیلی خیلی خیلی زیاد حرف زدیم.
اونجا بهش گفتم باید با شوهر آبجیم رو به رو شی تا من تکلیفم روشن شه که کی اون حرفو زده. اونم سر حرفش موند و گفت نه من نگفتم.
حرفهامون به جایی نرسید.
ولی دیدار بدی نبود .میدونید برنامه هایی که سیاوش میگفت خیلی خوب بودن.
برگرد تا سه ماه دیگه یه خونه تو منچستر اجاره میکنم برات و نمیذارم تو خونه های دولتی اینجا باشی.هر ماشینی دوست داری برات میخرم. با هم فلان و بهمان کارو میکنیم. میگه میخواد طراحی داخلی ساختمون بخونه بعد از اینکه دوره زبانش رو تموم کرد.
من بارها از خودم پرسیدم مینا حست چیه ؟ و مینا هنوز نه پشیمون بود نه میخواست یه قدم به عقب برداره. بهش گفتم خوشحال میشم اونجایی که میگی ببینمت ولی من نیستم دیگه.گفتم نمیتونم اصلا تو یه خونه زندگی کردنمون رو تصور کنم. و اینکه نمیتونم با برگشتن قمار کنم. باید فکر کنم اگه برگردم و دوباره به این نقطه برسیم چی میشه. و خوب نمیخوام اصلا تو موقعیتی قرار بگیرم که احتمال این باشه من همه این چیزا رو دوباره تجربه کنم.خصوصا که کوروش هم داغون میشه اینجوری.
 
و حسم اینه همه این اتفاقات خوبی که میتونه برای شخص سیاوش بیفته با برگشتن من ممکنه براش خراب شه چون همیشه تو زندگی با من خودشو ول میکنه و به یه نقطه رضایت میچسبه و دیگه تکون نمیخوره. بلکه اینجوری برای اونم بهتر باشه.
سیاوش لیاقتشو داره درس بخونه و برای خودش کسی باشه.
گفت کسی رو جز تو نمیتونم دوست داشته باشم.
گفتم ما برای اینکه آدم دیگه ای رو دوست داشته باشیم مگه عجله داریم؟
چرا باید بهش فکر کنیم اصلا؟
بذاریم زمان زخم ها رو درمان کنه.
 
مشکلم فقط اینه سیاوش یه درصد هم به جدایی فکر نمیکنه . همه اش درمورد بعد برگشتن من حرف میزد و من هرچی سعی کردم مکالمه رو به اون سمت ببرم که بیا فکر کنیم بعد جدایی چیا میتونه بشه راه نمیداد...
برای همین مثلا پیشنهاد داد با هم دوست باشیم. زیاد بریم بیرون وقتی کوروش مدرسه است. میگه اینا باعث میشه همه چیز درست شه. نتونستم حالی اش کنم که این ها که تو میگی اولویت های من نیستن.حتی برام ناخوشایند هم هستن.من انقدر باهاش حرف داشتم که در طول سالها پشت گلوم موند الان دیگه اصلا برام بی ارزش شده که دعوتم کنه به حرف زدن. انقدر شروع کننده ی مکالمه بودم و اون با گفتن اینا غر زدنه .اینا کش دادنه. تو زیاد از زندگی میخوای خفه ام کرده که حالا دیگه نمیتونم خوب... بعد از پارکه هم رفتیم چند تا نون برای من خرید و من و کوروش برگشتیم خونه خودمون اون هم رفت خونه خودش...
یه کمی بعدش پریشون بودم.
خوب اینجا که منو میشناسید همه. اینکه میل به در رابطه بودنم چقدر بالا بوده همیشه. خوب معلومه الان هم دوست داشتم با سیاوش میبودم. با هم زندگی درستی میداشتیم. بدون اینکه تن و بدنم بلرزه. بدون اینکه جنگ های حاد داشته باشیم. چی میشد اینجا واقعا نقطه ی شروع میشد برامون. برای رابطه و احساسمون. کلی فکر میکنم اینهمه از خدا میخواستم بیام پیش سیاوش و اندازه یه قدم زدن و خرید رفتن باهاش باشم چی شد؟؟
من فقط میدونم ریشه ارتباط ما ضعیف و بید زده شده بود.
خیلی بده با یکی باشی ولی عمیقا حس کنی بدون اون بودن چقدر آرامش داره برات. بخوای جلو چشمت نباشه. حرفی نباشه که بزنید. اگه حرفی باشه از زدنش بترسی. مرتب مورد قضاوت باشی. مرتب ترس از اون فضای غیر صادقانه داشته باشی. از کارهایی که میکنه و حرفایی که میزنه و مدلی که خودش رو اداره میکنه خجالت بکشی .
خوب چرا باید برم عقب ؟ تنها جای زندگیم که بخوام بهش برگردم دوران حاملگیمه. دیگه هیچ کجاشو دوست ندارم دوباره تجربه کنم.
 
دوشنبه کوروش رو که گذاشتم مدرسه یعنی تا خود ساعت سه بعد از ظهر کار سرم ریخته بود. رفتم براش یه دوچرخه خریدم و آوردم خونه. رفتم کالج جدید برای زبانم جدول زمانی گرفتم. رفتم ساعتمو درست کردم. رفتم کارت واکسنم رو بصورت الکترونیکی ثبت کردم. و بعد هم دو تا قرار تلفنی و حضوری درمورد خونه داشتم. دیگه فقط برگشتم خونه یه سالاد درست کردم و غذا خوردم و تندی رفتم دنبال کوروشم.
همش میخوام یه کم احوال کوروش رو با کیفیت کنم نمیتونم.
از مدرسه که میاد بیست الی چهل دقیقه با گوشی من بازی میکنه و دو ساعت هم کارتون میبینه. باقیشو همش بد خلقی میکنه. گریه میکنه. جیغ میزنه .
بعد من همش بهش میگم بیا نقاشی کنیم که گاهی میاد ولی به ندرت. یا بیا منچ بازی کنیم. راه نمیده. فوتبال رو راه میده اما خوب چقدر میتونیم مگه ؟
 
دیروز که از مدرسه اومد چشماشو بستم و دوچرخه رو گذاشتم جلوش و سورپرایزش کردم. فکر میکردم خیلی خیلی خوشحال شه اما فکر میکنم اونجور که باید نبود.
 
حالا نمیدونم به پریودم ربط داره یا نه اما احوال خودمم خوش و خرم نیست.
تو این چند روز یه عالمه دفعه گریه کردم. بیخودی یهو...
یکی تو اینستا دایرکت داده بود نمیترسی. گفتم میترسم. گفت شبیه اونایی که میترسن عمل نمیکنی...
خوب خودمم فکر میکنم به همه این چیزا میبینم خیلی جسارت و افسار گسیختگی و قدم بزرگ برداشتن ازش معلومه. ولی خوب فکر میکنم که چرا میترسم.
صادقانه حتی از اینکه درست تصمیم نگرفته باشم میترسم اما خوب انتخابم اینه عقبگرد نکنم.
 
دیروز هم روز خیلی بدی داشتم. این روزها کلا یه پام مدرسه ی کوروشه. کوروش کلاس رو به هم میریزه.کوروش به یه بچه حرف بد زده. کوروش لباسشو درآورده به بچه ها گفته بیاید قلقلکم بدید.کوروش این کارو کرده. کوروش اون کارو کرده.
دیروز هم رفته بودم باز با یه خانمی درمورد کوروش حرف بزنیم.
میگفت بنظر میرسه همش دنبال جلب کردن توجه ماست. یعنی میخواد یه چیزی رو ما در موردش متوجه بشیم ولی نمیتونه به زبان ساده بگه .برای همین این کارا رو میکنه. ازم درمورد دیدار با پدرش پرسید. و گفت شاید این برای کوروش خوب نباشه الان ولی خوب من موافق نیستم. یعنی من دیگه چاره ی دیگه ای ندارم که .نمیتونم بگم خوب باباش تو نبینش حالا فعلا...
بعد هم گفت امروز صبح برم با یکی دیگه حرف بزنم.
خوب جلسه امروز هم اینجوری بود که دوباره دونه به دونه مشکلات کوروش رو توی مدرسه و خونه بررسی کردیم و قرار شده با هم یه چارت تشویقی براش طراحی کنیم.که یه کپیشو من تو خونه داشته باشم یکی هم تو مدرسه باشه که آموزش هامون در یه جهت باشه و کمکش کنیم هر چی که هست بهتر بشه.
 
دیشب باهاش حرف میزدم. دیگه اصلا حاضر نیست با این دخترای همسایه ام ارتباط برقرار کنه. سرشون داد میزنه جوابشونو نمیده پیششون نمیره.
دیشب بهش گفتم به مامان بگو چرا عصبانی هستی.چرا داد زدی.
گفت عصبانی ام. نمیخوام اونا با ما زندگی کنن
گفتم دوست داری کی با ما زندگی کنه؟ تو دلم گفتم حتما الان اسم باباشو میاره و من باید بشینم خون گریه کنم.
گفت هیچ کس. یه خونه برای خودمون داشته باشیم . دوتایی زندگی کنیم. نقاشی های جدیدش همش دو تا آدمکه (خودم و خودش) با یه خونه.
میگه برای خونمون میریم گل میخریم پشت پنجره ها میذاریم. اتاق خودش رو میخواد و دوست داره اتاقش رو رنگ بزنیم ...
میگه عکسامونو بزنیم دیوار...
من اینا رو میشنیدم و داشتم داغون میشدم.
حرفامون که تموم شد یه دل سیر گریه کردم...
خدایا چرا من نمیتونم کوروش عزیزمو خوشحال بکنم؟
اینجا باید خیلی منتظر شم تا بهم خونه دولتی بدن.
ولی هر چی به خونه اجاره کردن فکر میکنم بیشتر میترسم. فکر کنم برای من و کوروش دولت تا سقف 500 پوند ماهانه برامون اجاره میده. اما خوب یه خونه مناسب ما کرایه اش مثلا هفتصد پونده. بقیه شو چه کار کنم؟
دیشب داشتم با یه دوستی حرف میزدم. گفتم خوب چی کار کنم. انگار باید قید کالج مالج رو برای همیشه بزنم. خوب شنبه یکشنبه که نمیتونم کار کنم.سه شنبه و چهارشنبه هم که کالج دارم. چجوری میتونم با این اوضاع کار پیدا کنم؟ عملا نا ممکنه. مگر اینکه اون دو روز هم خالی شه بتونم کار کنم.
وای یعنی دارم روانی میشم...
چشم درد و سر درد داره از پا درمیاردم و از اینکه ذهنم بسته شده و هیچی به فکرم نمیرسه اعصابم خرده...
تنها خبر خوب اینه که امروز یکی از معلمای کوروش بهم زنگ زد برای همدلی با من. گفت میدونم نگرانشی اما بذار بهت بگم با تمام این یه جا ننشستن و گوش ندادنش کوروش همه ی آموزشا رو میگیره و به سرعت داره زبانش هر روز بهتر میشه و من خیلی از اینکه میبینم هر چی میگم رو یاد میگیره راضی ام.
 
همینا دیگه. جمعه باید برم منچستر. تولد خواهرمه. خودش پول فرستاده که بلیط بخرم .
وای چقدر احتیاج دارم دو روز اینجا نباشم. ایشالا که شوهرشم خیلی کم ببینم. حال من و کوروش جانم عوض شه ایشالا.
خدایا کمکم کن.
کمکم کن.
به آرزوهاش برسونم این بچه رو. و رویاهای خودم هم نابود نشه...
خدایا جلو پام راه درست بذار.ازت ممنونم و شکر میکنمت.
 
بچه ها من برم نهارمو بخورم. یه قرار تلفنی طولانی دیگه دارم یه ساعت دیگه...
مرسی که همراهمید
 
 
 
 
۱۹ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان