از جدایی ها...

دوستان جانم سلام .

 

خیلی وقته ننوشتم و جا داره یه آنچه گذشت ببینیم با هم .

زندگی که به جان دوست میداشتمش کم کم باعث عذاب شد! و چقدر این عجیبه...

چقدر این تغییر راه عجیبه...حالا که از دور نگاهش میکنم میتونم ببینم کجاها بد بودم . کجاها بد بوده. کجاها باید حرف میزدیم و نشده. کجاها باید عشق رو دو دستی میچسبیدیم و نشده. میگم نشده چون دارم فکر میکنم درسته همه چیز یه انتخابه ولی من واقعا نمیدونم اونچه مثلا سیاوش رو به اون انتخاب ها سوق دادن چی بوده و ما تحت چه شرایطی دست به انتخاب های غلط زدیم و در طول سالهای سال یه زندگی خلق کردیم که عذابش و ناراحتی ش و روح خراش بودنش ، کاملا به آرامشش بچربه ؟

 

فردا میشه دومین هفته ای که دیگه با هم زندگی نمیکنیم...

من این رو با اشک و خون دل مینویسم. با این که آرزوم شده بود که اون روزها تموم شن اما در کنارشون تموم شدن خیلی چیزهای دیگه واقعا قلبم رو به درد میاره هنوز.

سه روز آخر فقط جنگ و بحث و احساسات بد بینمون بود...

روز قبل تولدم کوروش رو که گذاشتم خونه رفتم تو یه خیابون دوست داشتنی به اسم هالفورد درایو و هر چی فکرم رو ، عقل و منطقم رو و احساساتم رو زیر و رو کردم دیدم دیگه نمیخوام برگردم خونه...

برای خداحافظی و برداشتن مدارکم رفتم خونه...

اصلا دلم نمیخواد بازش کنم که چی شد و چی نشد.کاش اصلا اون چند ساعت از حافظه ی من قیچی بشه برای همیشه .

بعد مدتها میخواستم با تمام وجود بغل بگیرمش موقع خداحافظی...

و بعد مدتها بدون داد و فریاد و تهدید باهام حرف میزد...

 

دلم میخواد به این فکر نکنم جدایی از کسی که پیشینه ی عشق و عاشقی باهاش داشتی چقدر چیز کثافتیه. ولی هست

 

زیاد با خودم حرف نزد.زنگ زد به شوهر خواهرم که من عارم میاد بگم خانوادمه ... تا لحظه ای که چمدون و سنتورم رو توی آژانس گذاشتم داخل خونه داشت با تلفن حرف میزد... وقتی میخواستم سوار شم اومد...

خیلی کوتاه بود... بهم یه چیزی از گذشته رو یاد آوری کرد... بهش چیزی رو یاد آوری کردم... با یه دست فقط برای یه لحظه کشیدمش توی بغلم و بعد قلبم رو از سینه ام کندم و سوار ماشین شدم و زار زدم.... 

 

کوروش رو از مدرسه برداشتم و رفتیم یک جایی درخواست خونه دادم. فرستادنم هتل و چند روزی اونجا بودم...

دو روز اول خیلی خیلی خیلی بی اندازه سخت بود... تولد سی و یک سالگی ام بود و تنها بودم... تنها بودم و زار میزدم... تنها بودم و حسرت میخوردم... تنها بودم و فکر میکردم. تنها بودم و از خودم میپرسیدم من اینجا چه غلطی میکنم؟

تنها بودم و از خودم میپرسیدم خدایا چی شد زندگی ام ؟ عشقم ؟ شورم؟ ذوقم ؟ و یارم ؟ به سیاوش فکر میکردم و بیشتر میشدن گریه هام... چی شده بود که منی که تحمل نداشتم نوک دماغش از بغض قرمز بشه حالا میدونستم اون هم تو خونه ی خودش داره زار میزنه...

با آدمهایی که روزهای مثل من رو گذرونده بودن حرف زدم. کم کم آروم شدم... در واقع من با تمام حال بدم میدونستم این اتفاق باید میفتاد. پشیمون نبودم.عذاب وجدان نداشتم. ولی برام خیلی سخت بود و هست...

 

الان بیشتر سعی میکنم از خودم دور شم و از بالا به خودم و حالم نگاه کنم. یه وقتهایی از دستم در میره اما بیشتر اینجوریه.

میدونم صرف احساسات عمیقی که داشتیم دلیل بر اینکه نباید جدا میشدیم نیست.

اغلب سعی میکنم کمتر احساسی به ماجرا نگاه کنم.وقتهایی که کم میارم دلایلم رو یکی یکی با خودم مرور میکنم و آروم میشم .

 

حالم خیلی آرومه... شبها که میخوام بخوابم آروم و بی استرسم.

با کوروش خیلی بهتریم.

کوروش دیگه یهو ناخن نمیخوره.

بهانه باباش رو هم نمیگیره .یه بار تو هفته پیش گفت دلم براش تنگ شده و من زنگ زدم که با هم حرف بزنن. یه سلام و خداحافظی کرد و تمام شد.

یکبار هم قرار گذاشتیم و سه تایی بیرون رفتیم و شام خوردیم و یه مقدار وسایل رد و بدل کردیم.

 

هر بار هم دارم خیلی به زیر میرم باز سیاوش یه رفتاری میکنه که میگم پس من تو راه درستی قدم برداشتم...

همین دیروز که زنگ زد کلی توهین بارم کرد. یعنی سیاوش فحش نمیده. ولی خوب قشنگ میزنه به ریشه آدم  به اون چیزهایی که خط قرمزهای منن...

 

حالم آرومه. خوب نه خیلی آروم و نه حتی پیوسته آروم... ولی دارم جلو میرم خوب...

پی اینکه فعلا نمیتونم کار کنم رو به تنم زدم اما خیلی خیلی برام سخته

پی اینکه یه واحد خونه رو با یه خانم سودانی و دو تا بچش شریکم به تنم مالیدم اما خوب تجربه ای نیست که بگم خوبه.

پی تنهای تنها بودن رو به تنم مالیدم و خیلی سخته باز... خصوصا که ماشین هم ندارم و رفت و آمد ها با اتوبوس خودش یه دنیا آدم رو له میکنه وقتی چند روز پشت هم باشه.

-

سیاوش مرد خوبی بود.قلبش خوب بود. من هم همینطور... ولی خوب نشد .بی اندازه خیر خواهشم. بی اندازه این حرفهای گاه و بی گاهش رو میذارم پای زخم قلبش. بی اندازه میخوام حالش خوب باشه.پول جلسات مشاوره اش از ایران رو میدم .با این که ناراحتیش به جونم میمونه اما وقتایی که قرار نیست پاشو از گلیمش دراز کنه باهاش حرف میزنم.میخوام رنج اون رو کم کنم یه جوری. میخوام از همین دور وایسم بهش بگم تو میتونی سرپا باشی و بسازی زندگیتو و لااقل برای بچه ات پدری کنی.

امیدوارم این جدایی سبب خیر و سر آغاز راه بهتری تو زندگی جفتمون باشه...

 

کریسمس هم خیلی خیلی نزدیک شده...

یه کم احوالم یه جوریه... یعی یه میل عجیب به از سر جام بلند شدن . ترکوندن دارم.ولی همزمان ذوقم رو از دست میدم گاهی...

به پست هدفگذاری سال جدید هم فکر کردم. حتی یه بخشی از دفتر سالم رو درست کردم اما خوب یه خوب که چی هم میاد تو ذهنم.

 

بی اندازه دوست دارم بگذرن این روزها. تو خونه ی خودم باشم.

راستش برای زندگی خیلی به لندن فکر میکنم.

از اون طرف سیاوش میگه میخواد بره منچستر زندگی کنه.

نمیدونم اینا چی میشن.

فقط میدونم دیگه دوست ندارم منچستر زندگی کنم. بابت یه جریانات خانوادگی که این روزها که احتیاج به حمایت داشتم برعکس شد. دلم از اونا شکسته .

علنا گوشی رو برداشتن زنگ زدن گفتن اصلا رو ما هیچ حسابی باز نکن و فکر کن ما اینجا نیستیم :))

 

کلا این روزها زهرا خیلی پا به پای منه. حالم رو پرسیده . حواسش بهم بوده. امید هم همینطور. و احمد هم همینطور. دیگه هیچکدوم از خواهرام هیچ دلگرمی و اصلا یه پیام که مینا ما هستیم همیشه برات. متاسفیم بابت این اتفاق تو زندگیت... هیچی. خواهر بزرگه هم یه بار یه وویس داد که امیدوارم به خیر بگذره این جریانات...

مامانم هم انگار میدونه اما خودش رو به ندونستن زده فعلا...

اینا همه بگذرن خلاصه.

من این تنهایی قشنگ خودم رو بردارم و به یه مقصد قشنگی برسونمش.یا در ابتدای یه راه درخشان قرار بگیرم.

الهی آمین

 

بچه ها ممنونم که منو میخونید :) میبوسمتون

 

 

۲۹ نظر

بوی کریسمس

بچه ها جان ها سلام.

 

شش و نیم غروب به وقت انگلیسه و همین لحظه ایران ساعت ده شبه.آخ که دلم برای اون خونه ی توی شمال لک زده. برای دید زدن دریا از پشت پنجره . برای باغ پرتقال همسایه که از اتاق خواب معلوم بود. برای گلهای تو راه پله و اون کنج امنی که خودم درست کرده بودم برای خلوت های شبانگاهی. برای تماشای بارون وبرف از روی تختم با اون رو تختی قرمزش... برای اون پوتوس آویزون بالای اوپن آشپزخونه ... برای بنفشه آفریقایی هام و اون گلهای ارغوانیشون...

برای طلوع آفتاب هایی که تماشا میکردم. برای اون شالیزار ها...

برای صبح های بیدار شدن و رفتن خونه ی مامان. برای قدم زدن تو حیاطشون و بو کردن شمعدونی ها... تازه الان حتما نرگسهایی که خودم با دستای خودم کاشتم گل دارن.

خلاصه که دلتنگ اون حس آرامشه ام...

 

ای کاش یکی اون موقع نشونم میداد که اینجا چه اوضاعی قراره باشه و میتونستم اونهمه خودزنی نکنم.یعنی خوب نمیگم همه اش دلتنگ و اینها بودم .نه یه بخش بزرگی از کلافگی ام واقعا بابت بلاتکلیفی بود. 

 

درهر صورت که اون تنها زندگی کردنه برای من سبب خیر شد. من باید اون زمان رو میگذروندم که امروز بدونم باز تنها از پسش برمیام.

 

این روزها احوالم بیشتر ثبات داره بچه ها...  حتی از اون روز که نوشتم توی تصمیمم یک دله شده ام هم احساس بهتری دارم توی عمق وجودم . و یک اتفاق خیلی عظیم خوشایند برای من افتاده اون هم اینکه بعد از سالها تشنه وار به دنبال خود دوستی گشتن و کمتر پیدا کردن ، حالا یک ارتباط خوبی با خودم داره ایجاد میشه که من بی اندازه دوستش میدارم.

الان معنی حرفهای مایده رو که مینا بنویس. برای مینای درونت بنویس و باهاش حرف بزن رو میفهمم... 

راستش که یک شب خیلی وحشتناکی بود که با سیاوش شدیدا بحث میکردم. هیجان شدیدی بابت همه ی اون شجاعانه حرف زدن ها و روی حرف خودم موندن ها و گوش دادن حرف هاش توی خودم حس میکردم. انقدر زیاد که طبق معمول بدنم دچار رعشه شد. این تجربه رو بارها قبلا داشتم. احساسات ناخوشایند خیلی عمیق که یه جایی تو بدنم رو انتخاب میکنن و حالا نلرزون کی بلرزون.

اون شب هم بغضم گرفته بود. اما تو همون لحظه آگاه بودم نمیخوام گریه کنم وسط حرفهام و میتونم که نکنم و حرف بزنم! برخلاف همیشه! 

و وسط حرفهام یک سمت صورت و غبغبم و یک سرسینه و بازوم شروع کردن لرزیدن. حالا غیر اون بغضه میخواستم اون لرزشها رو هم کنترل کنم. احساس میکردم دارم متلاشی میشم .

اما دووم آوردم و حرفها تموم شدن و سیاوش رفت تو جای همیشگیش روی مبل ها و من توی تختم باقی موندم.

اشکها رو رها کردم و صورتم گرم میشد.

گلوله شدم توی خودم و با دو تا دستم خودم رو بغل گرفته بودم که لرزشها تموم شن. واقعا بغلم از روی حمایت بود و یک آن حس کردم چقدر میخوام دیگه مواظب خودم باشم و چقدر میتونم دوست داشته باشم خودم رو...  و این اتفاقه دیگه انگار دستشو داد به دست اون یه دله شدنم در تصمیم و رها شدنم از ترحم منفی و حالم رو روز به روز بهتر کرد. این حالم در عمق و بیخ جانم رو...

ولی خوب از اونجایی که همش نمیتونم تو عمق خودم زندگی کنم احساسات تلخ و ناراحتی ها و گریه های عجیب و غریب و خستگی ها رو هم هنوز تو پوسته ی ظاهری ام تجربه میکنم. با این تفاوت که اون شعله ای که درونم روشن شده هر بار بهش فکر میکنم میدونم اون داخل همه چیز درسته و مهم هم همونه. این شرایط میگذرن و میرن و من میمونم و اون گرمای خوشایند مطبوع که قراره زندگی خودم و پسرم رو باهاش گلستون کنم :)

توی همین مدت کوتاه غذا خوردنم بهتر شده .تو همین چند روز کوتاه احساس میکنم زیباتر شدم.توی کلاسام با حال بهتر شرکت میکنم و دوباره اونجا تمام خودم میشم .

 

رابطه ی حال حاضرم با سیاوش خیلی عجیبه.تقریبا حرف نمیزنیم. بیشتر اوقات از غذاهایی که من میپزم نمیخوره .یه بار غذا درست کرده و اونم دقیقا به شکلی که میدونه من نمیخورم.اکثر روزهاشو عصرها یا غروبها حسابی میخوابه که شبها بتونه بازی کنه. گاهی میپرسه چیزی باید برای خونه بخره یا نه. گاهی میپرسم دنبال کوروش میره یا نه. همین و هیچ چیز دیگه. مایده بهم گفته میتونم جدا شم اگه اطمینان دارم رو تصمیمم. من موندم ببینم سیاوش تا کی میخواد اینجوری زندگی کنه. یادمه که گفته بود دوستم نداشته باش اصلا ولی بمون .ولی همش به خودم میگم یعنی مشکلی با این جور زندگی نداره ؟ یعنی نمیاد یه روز که بیاد بگه مینا من دیگه بریدم جمع کن و برو به سلامت؟

دو بار بهم اون وقتی که میگفت بمون درست کنیم زندگی رو  ، گفت دنبال کاره... ولی هنوز من که هیچی ندیدم.

حالا نه که اصلا مساله ی الان من کار و فلان باشه. فقط یه جوری همه چیز آروم و بی صدا شده که من نمیدونم چجوری یهو بگم خوب دیگه خدافظ من میخوام برم :/ 

یعنی واقعا فکر نمیکردم یه روز مدل رفتم دغذغه ام بشه .انگار که تو ذهنم همه ی رفتنها یا اینجوری ان که با توافق کامل دو طرف باشن یا اینکه بعد یه دعوا باشن.خیلی برام عجیبه این مدلی که الان دارم توش زندگی میکنم!

 

 

روزهای کالج دوباره خوب به نظر میرسن. اون دختر ایرانی که باهاش آشنا شدم هنوز نمیدونم حس دقیقم بهش چیه. شرایط رفت و آمد هم از لحاظ همسر الان ندارم ولی یه روز زودتر از ساعت کلاس با هم توی کالج قرار گذاشتیم و گپ زدیم یه مقدار. از این آدمها نیست که بگم خودشه ... این دوست خوبی برای من میشه. ولی میخوام آهسته آهسته باهاش آشنا شم ببینم چطور میشه. 

کریسمس هم که از بیخ گوش بهمون نزدیکتره... فکر نمیکنم خونه ی خواهرمم برم. مدیریت دو تا بچه به سن کوروش و خواهرزاده ی من کنار هم برای چند روز متوالی سخته واقعا.ولی خواهرم اصرار میکنه بیا. میبرمت بیرون و موسیقی زنده و فلان که حالت بهتر بشه...

ولی خوب طفلی اونهایی که حالشون بده و فکر میکنن یه رستوران برن. یه سفر برن . یه کسی رو ببینن و چه میدونم از این جور کارها ، دیگه حالشون خوب میشه. 

من لااقل یاد گرفتم اینها مسکن هستن. دیگه دنبال مسکن نیستم. میخوام از ریشه درمون شه. حالا نمیخوام بگم حالم بده ها. ولی خوب تو جمع بودن منو از درونم که الان نیاز دارم برای خوب بودنم بهش وصل بمونم، میاره به اون پوسته ظاهریه که هنوز توش درد و ناراحتی داره برای همین هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم.

 

حال کوروش جانم هم خیلی بهتره شکر خدا . خیلی خیلی خودزنی هاش کم شده . خیلی اون یهو خشمگین شدنهاش کم شده . من نمیدونم چجوری داره حالش بهتر میشه فقط میتونم خدا رو شکر کنم...

 

همین ها دیگه. چیز خاص دیگه ای برای گفتن ندارم. دوشنبه امتحان ریاضی دارم و باز شده دقیقه ی نود طوری و بگی نگی استرس دارم. اون کنفرانسم هم مونده باید ارایه اش بدم برای زبان. یه کلمه شو هم ننوشتم....

دیگه بدو ام برم. کوروش انگار حسابی خسته است.داره بداخلاقی میکنه.

یه کار مسخره ی دیگه ای هم که سیاوش جدیدا میکنه اینه هیچ وقتی برای کوروش نمیذاره .هیچ بازی مشترکی ندارن. ولی تا من به کوروش یه اخم بکنم یهو سر میرسه کوروشو اغراق آمیز بغل میکنه و میبوسه و جانم بابا جانم بابا راه میندازه. 

آقا من رفتم... 

 

۸ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان