20 ژانویه 2022

دوست جانها سلام.
 
میگم جوهر پست قبلی خشک نشده بود که تلفنم زنگ خورد. همسر بود و برای بار چندم بعد مکالمه من به خودم گفتم چه راهی میتونم پیدا کنم که مدت طولانی دیگه جوابش رو ندم ؟؟
 
با این شروع کرد که شوهر خواهرت بهم زنگ زده و گفته مامانت به اون زنگ زده و پشت سر من فلان و بهمان چیز رو گفته ! 
گفتم خوب به من چه؟ تلفنو بردار زنگ بزن مامانم بپرس چرا گفته . چرا به من میگی؟
بعدش هم باز حرفهای تکراری رو یک ساعت تمام برام زد. منم حرفای تکراریمو براش زدم.
آخرش هم به زور قطع کردم. یعنی اصلا نمیخواد از تکرار مکررات عقب نشینی کنه!
 
زنگ زدم به خواهرم و بهش گفتم نظرت چیه شماره شوهر منو تو گوشی شوهرت بلاک کنی؟ چرا شوهرش آخه باید به سیاوش اینا رو میگفته؟؟؟؟
وای چقدر دلم میخواد از همه ی اینها بی خبر و دور بمونم بچه ها...
خواهرمم گفت مامان زنگ زده گفته ما بیایم تو و سیاوش رو بشونیم نصیحت کنیم و حرف بزنیم و برگردونیم سر زندگیتون.
حالا خدا رو شکر خواهرم گفته من این کارو نمیکنم و مینا تصمیمشو گرفته دیگه ولش کنید.وگرنه من هرگز نمیرفتم تو چنین جلسه ابلهانه ای شرکت کنم. من کلا درک نمیکنم هیچوقت چجوری اختلافات زناشویی رو میان میشینن تو جمع خانوادگی میگن که بزرگترها ببرن و بدوزن و راهنمایی کنن! این دیگه از هر توهینی به شعور آدم بدتره.
یعنی قشنگ طرف با خودش میگه من شعور رابطه در حدی ندارم که مساله بین خودم و همسرم بین خودمون حل بشه و حتما باید ایل و تبارمون بیان بینمون قضاوت کنن و راهو نشونمون بدن!
 
 
خوب از مامانم خیلی دلخور شدم. یعنی همیشه کارهاش همینجوری زیر زیرکی طوره. تو روی من نگاه میکنه میگه هر چی خودت میگی همون باشه. بعد دلش طاقت نمیاره واقعا بیکار بشینه.
البته که تو دلم دلخور شدم. از اونطرف با خودم فکر کردم باید بیشتر بهش زنگ بزنم که احوالمو ببینه و نگرانم نشه. و همون موقع بهش زنگ زدم و گپ زدیم.
 
سیاوش خیلی باحاله. پیش همه آدمها نشسته گفته من اصلا نمیدونم و خبر ندارم مینا برای چی رفته ما مشکلی نداشتیم!
حتی چند وقت یه بار از خودم میپرسه آخه چرا ؟ اون روز هم پرسید و گفتم چند بار باید همه چیزو از نو برات بگم ؟
حتی یه ارگانی بهم زنگ زد روز سه شنبه و گفتن سیاوش بهشون گفته همسرم بی دلیل ول کرده رفته و من الان نمیتونم بچمو ببینم!
من اینها رو که میبینم دیگه وحشی میشم و دلسوزی هام براش از بین میرن.با مشاورش که حرف میزدم اون خانم یه جا به من گفت حداقل یکی از خوبی های سیاوش اینه که صادقه. من بهشون گفتم دقیقا یکی از دلایل جدایی ما دروغهای سیاوش بود ... و براشون که توضیح دادم تو افق محو شد...
 
بعد باز من همون روز فهمیدم سیاوش به شوهر خواهرم بارها گفته مینا سر و گوشش میجنبه و میخواد یه شوهر از ایران برای خودش بیاره.
(جریان اینجوریه که همون هفته ی اول رسیدنم به انگلیس که خونه خواهر بودیم شوهر آبجیم داشته درمورد یه خانمی که با یه آقایی تو ایران ازدواج کرده و آوردتش انگلیس حرف میزد و یه چیزی تعریف میکرد و سیاوش هم منو زیر نظر داشته و حدس زده این بحث خیلی برای من جذابه و من دارم توجه ویژه میکنم و حتما نقشه ای تو سرم دارم.)فکر کن؟؟ همون روزای اول...
همون روزای اول که من هنوز اونقدری دوستش داشتم که برم بی هوا ببوسمش. که چند دقیقه یه بار برم بغلش کنم.که خوراکی بچینم که بشینیم یه گوشه با هم بخوریم!
 
خواهرمم به شوهرش گفته بود مینا اگه انقدر بدکاره است و سیاوش هم اینو میدونه خوب طلاقش بده چرا داره خودشو میکشه برش گردونه خونه ؟  خوب واقعا چرا؟؟
 
خلاصه من با شنیدن این چیزهای جدید حسابی دوشنبه ی پکر طوری داشتم.یعنی از شدت چرخش افکار تو سرم فلج شده بودم.یه دلم میگفت با سیاوش رو به رو کنم و بگم چرا پشت سر من حرف بی جا زدی. چرا به من تهمت بستی . چرا اینجوری قاطعانه گفتی مینا یکی رو داره ؟ چی از من دیدی؟
خوب قلبم تیکه شد واقعا.
چرا میخواد منو پیش خانواده ی خودم خراب کنه چرا ؟
 
سه شنبه کوروش جانم باید اولین اردوشو میرفت. شش صبح پاشدم براش نهار اینا درست کردم. کوله پشتیشو چیدم .خدا رو شکر که خودش اتوماتیک بیدار شد. خیلی هم خوش اخلاق بود و برای همین من هم خیلی انرژیم بالا اومد سر صبحی.
صبحانه رو بازی بازی و شوخی شوخی خوردیم. وسط هر لقمه ای که دهنش میذاشتم دستمو میگرفت میبوسید. عشققققققم ووووییی
بعد هم با عشق و خنده و شعر و شوخی رفتیم مدرسه. اولش تو بغلم بود و همو بوس میکردیم و من راه میرفتم. بعد اومد پایین و یه مسافت حسابی مسابقه ی دویدن گذاشتیم. هی اون برنده میشد من مدال مینداختم گردنش و بهش کاپ میدادم هی برعکس...
بعدش هم درمورد جایی که میرفت و سوار اتوبوس شدن و اینها گپ زدیم.
 
قلبم پر از خوش حالی بود وقتی گذاشتمش مدرسه و به سمت خونه سرازیر شدم.
توی راه به خانواده ام فکر کردم.
گفتم مینا از مامانت انتظار جز این داشتی؟ خوب این مامانته .همینه که هست. کنار وایسا. بذار اونا به هم زنگ بزنن. بذار همو فحش کش کنن اصلا. به تو چه؟ تو ورود نکن به اون قسمت. دور شو. یه مدت میگذره اینم درست میشه.
تکلیف شوهر آبجیمم معلومه. وای که دیدنش چقدر سخته برام ولی چقدر همزمان باعث میشه من اون بعد قوی وشجاع وجودم رو کشف کنم و بیرون بکشم و نشونش بدم...
 
و سیاوش؟؟؟
هنوز کینه ای حس نمیکنم. نمیدونم چرا. میدونم اگه قبلا بود باید خودم رو سر این جریان پاره پاره میکردم. زنگ میزدم بهش با فریاد ازش میپرسیدم چه دردی داری آخه ؟ ولی خوب نه..
الان این هم برام مهم نیست.الان با خودم میگم سیاوش واقعا از هم پاشیده حتما. نه که بهش حق بدم چون رو به راه نیست منو به گند بکشه. فقط میتونم ببینم حالش رو.میتونم درک کنم اگه حالش خوب بود این بازی ها رو درست نمیکرد. اگه عاقل بود فلان نمیکرد. اگه دانا بود بهمان نمیکرد.نمیدونه که این کارا رو میکنه و خوب من که با حرف اون عوض نمیشم. اون بذار بگه حرفاشو و منم زندگی خودمو بکنم و هر روز بابت اینکه دیگه باهاش نیستم آرامشم بیشتر شه.هر روز درهای بینمون بسته تر شه.
البته نمیتونم اینو انکار کنم که وقتی سه شنبه صبح بهم زنگ زدن گفتن سیاوش به اون ارگان دولتی اونجوری گفته دیوونه نشدم. اونجا هم گفتم همسرم بارها از من دلایلم رو شنیده و من حاضر نیستم به شما چیزی بگم و نمیدونم چرا دوست داره به کل جهان بگه خبر نداره چرا من رفتم و این مشکل من نیست اصلا.
و همون روز برای گرفتن وکیل خانواده اقدام کردم.
تا حالا هم که نکرده بودم نه که مطمین نبودم به تصمیمم .بودم. فقط نمیخواستم سیاوش رو داغون کنم. گفتم بذار یه مدت جدا باشیم اون این حقیقت رو بپذیره . حالش بهتر بشه بعد حرف طلاق رسمی بزنم. ولی خوب نمیتونم صبر کنم تا منو له کنه و از روم رد شه که؟
 
همچنان خیرخواهشم ولی یه کم بیشتر مراقب خودم و پسرم میشم از این به بعد.
 
وای کی خونه بگیرم بچه ها . یه یخچال فوق کوچک دارم که فریزرش خرابه و همش پر از قندیل میشه نمیشه چیزی راحت ازش دراورد... تخت و تشک ها اصلا راحت نیستن. جای کافی برای لباسا ندارم. اما با این وجود رفتم برایی پشت پنجره ام یه گلدون بزرگ برگ انجیری خریدم. خیلی دوستش دارم .هر لحظه نگاهش میکنم جیگرم حال میاد...
دلم پر میکشه برای خونه و وسایلی که خودم قراره داشته باشم. راستش دقیقا تو همین لحظه دارم از خودم میپرسم چرا لندن رفتنم رو باید انقدر عقب بندازم چون نگرانم سیاوش برای دیدن کوروش دچار زحمت بشه؟ خوب بشه. به من چه؟ هفته ای یه بار سه ساعت طی راه برای دیدن پسرش کار خیلی زیادیه مگه ؟ در عوض شرایط امکانات برای خودم و کوروش بیشتره.موقعیت های شغلی برام بیشتره . و اینکه لامصب لندنه. دوستش دارم.
 
عصر سه شنبه که رفتم دنبال کوروش خیلی بهش خوش گذشته بود. منم براش شکلات مورد علاقه اش رو برده بودم و سورپرایز طوری که چشماتو ببند دستاتو بیار جلو بهش دادم و دیگه خوشحال تر هم شد.
راه خونه از داخل اون پارکه که توی پست اینستاگرامم گذاشتم میگذره. ویلا پارک.
دیگه چند روزیه موقع برگشت کوروش میگه بیا 10 مینِتس قایم باشک بازی کنیم.
اون روز هم بازی کردیم و رفتیم خونه.شب هم تو خونه تقریبا هر شب باهاش فوتبال بازی میکنم.
شبا هفت و نیم الی هشت و نیم میخوابونمش. بعد میگم خوب الان میتونم بشینم یه کاری برای خودم کنم اما خصوصا روزهای اخیر همش خودم هم بیهوش میشم.
خسته ام خسته و در عجبم چطوری کوروش نصف منم خسته نمیشه؟ تا ثانیه ی آخر خوابیدنش ورجه وورجه میکنه. نود و نه بار بهش میگم بخواب  :/
 
چهارشنبه صبح که رسوندمش مدرسه برگشتم و مراسم حمام فلان داشتم برای خودم و تندی رفتم کالج .گفتم که این ترم برای من خیلی سخت به نظر میرسه. خصوصا که تو روزهای فاصله ی دو جلسه کلاس هیچ تمرین و خوندن و فلانی انجام نمیدم و حتما باید این جریان رو حل کنم. وگرنه رک بگم میفتم این ترم رو.
بچه ها اینا اینجا جدول ضرب فلان تقریبا بلد نیستن. این خیلی کمکشون میکنه مثل خنگا باشن. الان تو کلاس هر بار ضربی تقسیمی چیزی داریم اسم منو صدا میزنن که مثلا شش هشت تا چقدر میشه :/
موقع برگشتن قطار دیر اومد و تقریبا بدو بدو خودمو رسوندم مدرسه کوروش...
وقتی هم رسیدم دو نفر اومدن باهام حرف زدن .یکیشون گفت کوروش بعضی روزا خیلی با دانش آموزای دیگه زد و خورد میکنه .یکیشون هم مربی ژیمناستیکش بود که گفت تمام کلاس رو یه تنه بهم میریزه انقدر بدو بدو میکنه :( گفت اگه اینجوری پیش بره من دیگه نمیتونم قبولش کنم تو کلاسم...
برای امروز صبح یه قرار با یکی از پرسنل گذاشتن برام که من دیگه سکته کردم تا امروز رسید .
 
بچه ها اینجا کسی هست بچه یا اطرافیان بیش فعال داشته باشه؟ قراره کوروش رو ارجاع بدن یه جایی برای چک شدن از این لحاظ .بماند اولین باری که اینو گفتن بهم من میخواستم بمیرم...  الان ولی خوب گاردی ندارم .اما اگه کسی رو میشناسید برام تعریف کنید چجوری ان و اگه این بچه ها دارو میخورن تاثیر دارو به چه صورته روشون ؟
براشون توضیح دادم یکی دو تا بچه سیاه پوست ظاهرا دارن کوروش رو اذیت میکنن طبق گفته های کوروش و اسمشونو گفتم.
ای خدا کی میشه من یه مدرسه انگلیسی با بچه های انگلیسی پیدا کنم.
من همش فکر میکردم بچه های اینجا خیلی تخسن. ولی به خدا تا جایی که باهاشون برخورد داشتم همشون آروم و موجه بودن.
بعد کوروش جدیدا اصلا تو مدرسه غذا نمیخوره که در مورد اینم باهام حرف زدن گفتن هزار بار درخواست میوه میکنه چون گرسنشه...
وای الان دوست دارم بشینم خون گریه کنم :)
میگه ماکارونی میپزم میره دست نخورده میاره میگه خیلی بد بود
میگه زرشک پلو .میپزم میاد میگه توش چکن داشت. چکن آشغاله :/ مرغو میگه .
قاطی پلو ها رو خیلی دوست داشت الان هیچکدومو مگر به زور من تو خونه نمیخوره .
خورشت که اصلا دیگه ...
من دیگه دارم میمیرم بخدا نمیدونم چ کنم.
امروز بهش گفتم امروز اگه غذا نخوری بیای خونه بازیتو از گوشیم حذف میکنم.
فردا هم میخوام اولویه براش بذارم ببینم میخوره یا نه. نکنه هر روز برنج براش یکنواخت شده.
 
آقا من یه کالج دیگه که صبح بتونم برم برای زبانم پیدا کردم :) هورا خیلی خوشحالم.
یه سوال هم کردم بهم گفتن دانشگاه و هزینه هاش ربطی به تعداد سالهای اقامتم اینجا نداره...
همین روزها باید یه تصمیم قطعی درموردش بگیرم. ببینم چه رشته ای میخوام. خوب همه چیزهایی که واقعا دوست دارم رشته های پیراپزشکی ان... ببینم دقیقا چیا هست برم یه دانشگاه سوال کنم به جز این ریاضی و زبان چه پیش نیاز دیگه ای داره . برم دنبالش دیگه.
 
سیاوش الان پیام داده بیا با هم بریم یه پارکی جایی :/
شنبه یا یکشنبه بهش گفتتم بیاد یه جا کوروشو ببینه. دیگه نمیخوام خودم تنهایی باهاش بیرون برم. همین که پیاماشو میخونم بسه.
دیروز سر کلاس ریاضی بارها پیام داد و زنگ زد :/
 
 
همینا دیگه اینم یه پست زود به زودی ... من دیگه برم .
 
 
خدایا خدایا شکرت بخاطر همه چیز به همین صورتی که هست.
مرسی کمکم میکنی روحیه ام رو حفظ کنم.
خدایا شکرت که فرصت درس خوندن دارم.
شکرت به خاطر پسرم.کمکش کن حالش خوب باشه خدایا ...
کمکم کن مادر بهتری باشم.
فقط به تو پناه میارم و فقط از تو کمک میخوام خدای خوبم :)
۱۸ نظر

17 ژانویه 2022

قشنگ جان ها سلام.

 

حداقل یه هفته ای میشه که دوست دارم بیام و بنویسم. هر بار به نحوی میسر نشده.

 

الان دیگه تازه نشسته ام به استراحت بعد نهار و تا دو ساعت دیگه هم بیکارم.گفتم بیام و پست بذارم.

 

هر چند که این روزها نقطه ی عطف برای زندگی منن و حقش بود با جزییات ازشون مینوشتم ولی همش یه چیزی مانع از جزیی نویسی و به یادگار گذاشتم تمام آنچه گذشت بود برام.

نمیخوام هیچوقت برگردم عقب جزییات روزهایی که گذشت رو بخونم. حتی دلم نمیخواد بشینم بهش فکر کنم و یادم بیارمشون.

 

یک ماه و نیم گذشته از روزی که رسما خونه رو جدا کردم...

 

یک ماه و نیم عجیب و غریبی بوده.

 

هنوز هم بابتش احساس تایید درونی دارم و مشکلی با اصل تصمیمم ندارم.

 

کریسمس هم اومد و رفت و من جز اینکه دو سه شب لندن بودم کار خاص دیگه ای نکردم.

یعنی یه حس قوی داشتم و اون هم اینکه چقدر تصویری که دارم از اولین کریسمس اروپا مشاهده میکنم با تصویری که وقتی ایران بودم و امیدم زندگی با سیاوش بود فرق میکنه...  این همش با من بود...

خود لندن با شکوه و کم نظیر و دوست داشتنی بود...

خیلی دوستش داشتم.

کوروش هم کلی از این طرف و اون طرف هدیه کریسمس گرفت و خوب خیلی خوشحال بود.

خیلی هم با این دخترای هم خونه ایمون جور شده بود و بهش خوش میگذشت.

 

یه بخشی از کریسمس رو سیاوش برام سیاه کرد رسما. خیلی حال و روز بدی رو گذروندم.

ولی خوب ببین که بعد یه ماه و نیم تنهایی مطلق الان همه ی خانواده ام تصمیم منو رسما پذیرفتن و بهش احترام میذارن.

بعد از هزاران بار تماس و پیام و پشت سرم حرف زدن و چیزهای نامربوط به آدمهای نامربوط در موردم گفتن ، تا اونجایی که اطلاع دارم سیاوش هم دیگه با خانوادم تماس نمیگیره. البته نمیخوام بدجنسی کنم و فکر میکنم اون هم از بدجنسیش نبوده بیشتر چنگ زدن به جای غلط بوده.. بایت اون حرفهای اشتباهش هم چی بگم جز اینکه اشتباه کرده همین!

 

راستش اصلا ظرفیت اینکه از کسی بدم بیاد و فریاد بزنم بابت فلان و بهمان کسی رو نمیبخشم و این نبخشیدن رو روی شونه های حمل کنم ندارم. برای خاطر خودم اینهمه انعطاف خرج میدم. من میخواستم آرامش داشته باشم فقط که الان هم کسی جلوی آرامشمو نگرفته. باقی چیزها عملا مهم نیستن.

کم کم هم یاد گرفتم اون اتفاقات و تماس ها و پیامهایی که سنگ میندازن تو دریاچه ی آرامشم رو چجوری مدیریت کنم.

کمتر جواب میدم به تماس ها و کمتر توجه میکنم به فهوای پیامها. میخونم و میگذرم همین.

ظرفیتم همین جاست دقیقا. بیشتر از این در توانم نیست...

روی سخت زندگی رو هم دارم میبینم و این در کشور و شهر غریب بودن رو به معنای واقعی کلمه دارم زندگی میکنم. با اینکه به غربت معتقد نیستم.به اون حس دور افتادن از جای خاصی به اسم وطن...

ولی این حجم بزرگ تنهایی رو اولین باره دارم زندگی میکنم !

حالم بالا و پایین میشه .

وقتی بالا بودم برنامه ی سال 2022 رو نوشتم. ازشم راضی ام و تا اینجا هم تا حدودی خوب پیش رفتم.

وقتهایی هم که پایینم احساسات در هم زیادی تجربه میکنم که غالبش خشمه...

خشم از اینکه این اتفاق برای زندگی من افتاده. از سیاوش عصبانی میشم. از خودم عصبانی میشم. از اینکه این زندگی نبوده که میخواستم عصبانی میشم و میرممم اون پایین مایین های وجودم...

چند روزی میمونم و برمیگردم به معمولی بودن.

به این تمرکز میکنم که یه بار عاطفی سنگین از روی دوشم زمین گذاشتم.به اینکه احوالم طبیعیه. خودم رو دوست میدارم و همش میگم خیلی اوکیه که این احساسات توست. میشینم دل سیر گریه میکنم.بعدش بدن خودم رو نوازش میکنم و سعی میکنم یادم بمونه این ها میگذرن .

با مشاور سیاوش هم حرف زدم. یک روز تماس گرفتیم و حرف زدیم. خانم نازنینیه. اونجا باز از تصمیمم مطمین شدم. اون هم بهم گفت بهت حق میدم ولی آرزو میکردم کمی دیرتر این اتفاق براتون میفتاد. سیاوش ازم خواسته بود اگه این خانم بهم گفت برگردم و تلاش کنیم از نو بسازیم من بگم باشه.

چنین چیزی نشد. ازم نخواست. حرفهامو شنید و فهمید. آخر بهش گفتم مرسی که کنار سیاوشی. اون هم گفت یه روزی سیاوش سر پا میشه. مثل همه ی آدمهایی که بعد طلاقشون سرپا شدن . من از شنیدن این حرف کلی خوشحال شدم.

هنوز دلم میخواد این ارتباط قطع نشدنی ما در قالب یه چارچوب سلامت اتفاق بیفته و پیش نیاز این سلامتی فردی هر کدوممونه. هنوز فکر میکنم اصالت جدایی لزوما به فحاشی و بلاک و اینها نیست. حتما راههای کمترین آسیب به طرفین هم هست...

 

از همسایه ام بخوام بگم خیلی خوبه آدم مهربونیه که مثل خیلی از آدمهای دیگه زمین تا آسمون با من فرق داره و برای همین یه وقتهایی زندگی سخت میشد.

خیلی ساعت ها قران میذاره رو اسپیکر و خودش بلند بلند همخوانی میکنه بعد مثلا همون موقع ما در حال آشپزی دوتایی هستیم یا من درحال نوشتن جزوه های کالجم یا تو گوشم هندزفریه که هر چی صداشو زیاد میکنم به صدایی که از بیرون میاد غالب نمیشه.

بدترین قسمتش شلختگی بی اندازه خودش و دو تا دخترشه.انقدر که آبمیوه میخورن همونجوری پاکت و نی رو ول میکنن زیر مبل تو پذیرایی و میرن تو اتاقشون!

تو پذیراییمون بعضی اوقات جای نشستن نمیمونه انقدر که لباساشونو پخش مبل و زمین میکنن.

آشپزخونه هم که نگم دیگه...

از اونجا که من آدمی نیستم مستقیم بگم لطفا مثلا لباساتونو جمع کنید یا ظرفاتونو جمع کنید و فلان ، کارایی که ازم برمیاد رو خودم انجام میدم.

لباساشون اگه رو مبل قسمت من باشه میذارم رو مبل خودشون. کیسه زباله ها رو عوض میکنم.و یه سری خرده کار اینجوری.

در عوض وقتی باهام حرف میزنه خوشم میاد. از اینکه بچه هاش هستن و کوروش باهاشون بازی میکنه بی اندازه خدا رو شکر میکنم.

همین که اگه ببینن من حالم واقعا بده و کم آوردم حمایت عاطفی میکنن ازم یا یه لیوان آب دستم میدن خدا رو شکر میکنم.

بهم میگه اجازه ی سفرت که اومد یه سال میبرمت نروژ . خانواده اش اونجان.خلاصه کلیتش خیلی آدم خوبیه...

دیگه اینکه شروع کرده بودم پادکست گوش دادن. جافکری گوش میدادم. خیلی از اپیزوداشو گوش  دادم اما از وقتی دیگه مصاحبه با دایی تموم شد هر روز بیشتر حس کردم به دردم نمیخوره. یه جوری بود حس میکردم حالا که شروع کردم نیمه نذارمش ولی دیگه نتونستم حس کردم ارزشی که میخواستمو نداره .الان دارم پادکستای دکتر شیری رو گوش میدم. و کتاب درمان شوپنهاورم عن قریبه که تموم شه. و سریال اسکویید گیم رو شروع کردم .

توی کالج ریاضی رو رفتم یه لول بالاتر و کلاسم عوض شده و خیلی برام سخته. خیلی . همش فکر میکنم تنها آدم بی مخ کلاس منم...

کلاس زبانم چون که ساعتش با ساعت مدرسه کوروش هماهنگ نبود از دست دادم و زحمت سه ماهه ام هدر شد. الان در به در دنبال یه کالج دیگه ام. این ترم که احتمالا از دست رفت و باید از سپتامبر شروع کنم...

دیگه همینا خلاصه.

کاش بیام زود زود تر بنویسم. غیر از مسایل جدایی دوست دارم از زندگی تو اینجا زود زود تر و با جزییات بیشتر بنویسم...  چون که واقعا ارزشش رو داره ...

هر صبحی که دارم از مدرسه کوروش برمیگردم شدیدا با حس بی نظیر شکرگزاری برمیگردم. گاهی از خودم بیرون میام و از بالا نگاه میکنم میگم وای من اینجام واقعا و همینقدر حسم نسبت به این جا بودنم مثبته . تا خونه میگم خدایا شکرت که فلان. خدایا شکرت که بهمان...

 

میبوسمتون دیگه. حالا یه ساعت وقت برام مونده که میخوام برم ظرفای نهارمو بشورم و بعدم بشینم برنامه هفتگیمو بنویسم.

به خدا میسپارمتون.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۳ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان