قشنگ جان ها سلام.
حداقل یه هفته ای میشه که دوست دارم بیام و بنویسم. هر بار به نحوی میسر نشده.
الان دیگه تازه نشسته ام به استراحت بعد نهار و تا دو ساعت دیگه هم بیکارم.گفتم بیام و پست بذارم.
هر چند که این روزها نقطه ی عطف برای زندگی منن و حقش بود با جزییات ازشون مینوشتم ولی همش یه چیزی مانع از جزیی نویسی و به یادگار گذاشتم تمام آنچه گذشت بود برام.
نمیخوام هیچوقت برگردم عقب جزییات روزهایی که گذشت رو بخونم. حتی دلم نمیخواد بشینم بهش فکر کنم و یادم بیارمشون.
یک ماه و نیم گذشته از روزی که رسما خونه رو جدا کردم...
یک ماه و نیم عجیب و غریبی بوده.
هنوز هم بابتش احساس تایید درونی دارم و مشکلی با اصل تصمیمم ندارم.
کریسمس هم اومد و رفت و من جز اینکه دو سه شب لندن بودم کار خاص دیگه ای نکردم.
یعنی یه حس قوی داشتم و اون هم اینکه چقدر تصویری که دارم از اولین کریسمس اروپا مشاهده میکنم با تصویری که وقتی ایران بودم و امیدم زندگی با سیاوش بود فرق میکنه... این همش با من بود...
خود لندن با شکوه و کم نظیر و دوست داشتنی بود...
خیلی دوستش داشتم.
کوروش هم کلی از این طرف و اون طرف هدیه کریسمس گرفت و خوب خیلی خوشحال بود.
خیلی هم با این دخترای هم خونه ایمون جور شده بود و بهش خوش میگذشت.
یه بخشی از کریسمس رو سیاوش برام سیاه کرد رسما. خیلی حال و روز بدی رو گذروندم.
ولی خوب ببین که بعد یه ماه و نیم تنهایی مطلق الان همه ی خانواده ام تصمیم منو رسما پذیرفتن و بهش احترام میذارن.
بعد از هزاران بار تماس و پیام و پشت سرم حرف زدن و چیزهای نامربوط به آدمهای نامربوط در موردم گفتن ، تا اونجایی که اطلاع دارم سیاوش هم دیگه با خانوادم تماس نمیگیره. البته نمیخوام بدجنسی کنم و فکر میکنم اون هم از بدجنسیش نبوده بیشتر چنگ زدن به جای غلط بوده.. بایت اون حرفهای اشتباهش هم چی بگم جز اینکه اشتباه کرده همین!
راستش اصلا ظرفیت اینکه از کسی بدم بیاد و فریاد بزنم بابت فلان و بهمان کسی رو نمیبخشم و این نبخشیدن رو روی شونه های حمل کنم ندارم. برای خاطر خودم اینهمه انعطاف خرج میدم. من میخواستم آرامش داشته باشم فقط که الان هم کسی جلوی آرامشمو نگرفته. باقی چیزها عملا مهم نیستن.
کم کم هم یاد گرفتم اون اتفاقات و تماس ها و پیامهایی که سنگ میندازن تو دریاچه ی آرامشم رو چجوری مدیریت کنم.
کمتر جواب میدم به تماس ها و کمتر توجه میکنم به فهوای پیامها. میخونم و میگذرم همین.
ظرفیتم همین جاست دقیقا. بیشتر از این در توانم نیست...
روی سخت زندگی رو هم دارم میبینم و این در کشور و شهر غریب بودن رو به معنای واقعی کلمه دارم زندگی میکنم. با اینکه به غربت معتقد نیستم.به اون حس دور افتادن از جای خاصی به اسم وطن...
ولی این حجم بزرگ تنهایی رو اولین باره دارم زندگی میکنم !
حالم بالا و پایین میشه .
وقتی بالا بودم برنامه ی سال 2022 رو نوشتم. ازشم راضی ام و تا اینجا هم تا حدودی خوب پیش رفتم.
وقتهایی هم که پایینم احساسات در هم زیادی تجربه میکنم که غالبش خشمه...
خشم از اینکه این اتفاق برای زندگی من افتاده. از سیاوش عصبانی میشم. از خودم عصبانی میشم. از اینکه این زندگی نبوده که میخواستم عصبانی میشم و میرممم اون پایین مایین های وجودم...
چند روزی میمونم و برمیگردم به معمولی بودن.
به این تمرکز میکنم که یه بار عاطفی سنگین از روی دوشم زمین گذاشتم.به اینکه احوالم طبیعیه. خودم رو دوست میدارم و همش میگم خیلی اوکیه که این احساسات توست. میشینم دل سیر گریه میکنم.بعدش بدن خودم رو نوازش میکنم و سعی میکنم یادم بمونه این ها میگذرن .
با مشاور سیاوش هم حرف زدم. یک روز تماس گرفتیم و حرف زدیم. خانم نازنینیه. اونجا باز از تصمیمم مطمین شدم. اون هم بهم گفت بهت حق میدم ولی آرزو میکردم کمی دیرتر این اتفاق براتون میفتاد. سیاوش ازم خواسته بود اگه این خانم بهم گفت برگردم و تلاش کنیم از نو بسازیم من بگم باشه.
چنین چیزی نشد. ازم نخواست. حرفهامو شنید و فهمید. آخر بهش گفتم مرسی که کنار سیاوشی. اون هم گفت یه روزی سیاوش سر پا میشه. مثل همه ی آدمهایی که بعد طلاقشون سرپا شدن . من از شنیدن این حرف کلی خوشحال شدم.
هنوز دلم میخواد این ارتباط قطع نشدنی ما در قالب یه چارچوب سلامت اتفاق بیفته و پیش نیاز این سلامتی فردی هر کدوممونه. هنوز فکر میکنم اصالت جدایی لزوما به فحاشی و بلاک و اینها نیست. حتما راههای کمترین آسیب به طرفین هم هست...
از همسایه ام بخوام بگم خیلی خوبه آدم مهربونیه که مثل خیلی از آدمهای دیگه زمین تا آسمون با من فرق داره و برای همین یه وقتهایی زندگی سخت میشد.
خیلی ساعت ها قران میذاره رو اسپیکر و خودش بلند بلند همخوانی میکنه بعد مثلا همون موقع ما در حال آشپزی دوتایی هستیم یا من درحال نوشتن جزوه های کالجم یا تو گوشم هندزفریه که هر چی صداشو زیاد میکنم به صدایی که از بیرون میاد غالب نمیشه.
بدترین قسمتش شلختگی بی اندازه خودش و دو تا دخترشه.انقدر که آبمیوه میخورن همونجوری پاکت و نی رو ول میکنن زیر مبل تو پذیرایی و میرن تو اتاقشون!
تو پذیراییمون بعضی اوقات جای نشستن نمیمونه انقدر که لباساشونو پخش مبل و زمین میکنن.
آشپزخونه هم که نگم دیگه...
از اونجا که من آدمی نیستم مستقیم بگم لطفا مثلا لباساتونو جمع کنید یا ظرفاتونو جمع کنید و فلان ، کارایی که ازم برمیاد رو خودم انجام میدم.
لباساشون اگه رو مبل قسمت من باشه میذارم رو مبل خودشون. کیسه زباله ها رو عوض میکنم.و یه سری خرده کار اینجوری.
در عوض وقتی باهام حرف میزنه خوشم میاد. از اینکه بچه هاش هستن و کوروش باهاشون بازی میکنه بی اندازه خدا رو شکر میکنم.
همین که اگه ببینن من حالم واقعا بده و کم آوردم حمایت عاطفی میکنن ازم یا یه لیوان آب دستم میدن خدا رو شکر میکنم.
بهم میگه اجازه ی سفرت که اومد یه سال میبرمت نروژ . خانواده اش اونجان.خلاصه کلیتش خیلی آدم خوبیه...
دیگه اینکه شروع کرده بودم پادکست گوش دادن. جافکری گوش میدادم. خیلی از اپیزوداشو گوش دادم اما از وقتی دیگه مصاحبه با دایی تموم شد هر روز بیشتر حس کردم به دردم نمیخوره. یه جوری بود حس میکردم حالا که شروع کردم نیمه نذارمش ولی دیگه نتونستم حس کردم ارزشی که میخواستمو نداره .الان دارم پادکستای دکتر شیری رو گوش میدم. و کتاب درمان شوپنهاورم عن قریبه که تموم شه. و سریال اسکویید گیم رو شروع کردم .
توی کالج ریاضی رو رفتم یه لول بالاتر و کلاسم عوض شده و خیلی برام سخته. خیلی . همش فکر میکنم تنها آدم بی مخ کلاس منم...
کلاس زبانم چون که ساعتش با ساعت مدرسه کوروش هماهنگ نبود از دست دادم و زحمت سه ماهه ام هدر شد. الان در به در دنبال یه کالج دیگه ام. این ترم که احتمالا از دست رفت و باید از سپتامبر شروع کنم...
دیگه همینا خلاصه.
کاش بیام زود زود تر بنویسم. غیر از مسایل جدایی دوست دارم از زندگی تو اینجا زود زود تر و با جزییات بیشتر بنویسم... چون که واقعا ارزشش رو داره ...
هر صبحی که دارم از مدرسه کوروش برمیگردم شدیدا با حس بی نظیر شکرگزاری برمیگردم. گاهی از خودم بیرون میام و از بالا نگاه میکنم میگم وای من اینجام واقعا و همینقدر حسم نسبت به این جا بودنم مثبته . تا خونه میگم خدایا شکرت که فلان. خدایا شکرت که بهمان...
میبوسمتون دیگه. حالا یه ساعت وقت برام مونده که میخوام برم ظرفای نهارمو بشورم و بعدم بشینم برنامه هفتگیمو بنویسم.
به خدا میسپارمتون.