بعد عمل

عزیزای دلم سلام....

 

به به به این لحظه که دارم چراغ این خونه ام رو که مثل جان پناه میمونه دوباره روشن میکنمش :)

 

الان دقیقا هفده روز از عمل بینی من گذشته بچه ها و خدا رو شکر میکنم که گذشته...

 

یک مدت تقریبا زیادی پیش ،من اینجا با یکی از دوستایی که برام کامنت میذاره یه آشنایی مختصری پیدا کردم.پای قصه ی زندگیش نشستم و همیشه یادم بود که یه همچین آدمی هست. اما هیچ ارتباط خاص دیگه ای نداشتیم. یه بار شمارشو برام گذاشته بود که خوب من به سبب کاهلی زیادم گذاشتم لا به لای باقی کامنتها گم بشه.گفتم یه روز پیام میدم. همین چند وقت پیش داشتم کامنتهای خصوصی ام رو چک میکردم. دیدم دو سه نفر دیگه برام شماره گذاشتن که اصلا یادم نمیاد چرا. حتما من خواستم بذارن. یا حتما در خلال یه صحبتی چیزی گفتن به فلان دلیل شمارمونو میذاریم. الان هیچ ایده ای ندارم دربارشون .تو رو خدا منو حلال بکنید اگه این تجربه رو با من داشتید :/

 

خلاصه که چند وقت قبل از عمل مجددا یکی دو تا کامنت از اون دوست داشتم که گفت اومده رشت زندگی کنه.و شمارشو گذاشت برای یه وقتی که قرار بذاریم.

(الان یادم اومد یه دختری بود به اسم شمیم که رشت بود. طفلی چند بار شماره و راه ارتباطی به من داد که ببینمش. من سر همین امروز فردا کردنام هیچ وقت ندیدمش و دوستی باهاشم از دست رفت انگار. غیب شد دیگه .)

به هر ترتیب من این بار رو به سارا پیام دادم  و قرار اولین دیدار رو گذاشتیم صبح عمل من جلوی کلینیک :) 

 

صبح اون روز من و خواهرم با شوهرش که رشت سر کار میره راس ساعت شش راه افتادیم و ساعت هفت رشت بودیم. حدودا نزدیکای هشت سارا رسید.

برام آبمیوه اینای بعد عمل آورده بود و منم بهش دو تا اسکاچ از اونا که بافته بودم هدیه دادم.

دیگه با هم نشستیم رو نیمکت بیرون کلینیک و همینجور که پشمای درختا میریخت رو سر و رومون حسابی جیک جیک کردیم :)

و با من بود تااااا وقتی من پذیرش شدم و لباس صورتی بیمارستانم پوشیدم و نشستم رو تختم و اونجا هم جیک جیک کردیم تا اینکه پرسنل کلینیک گفتن هر بیمار یه همراه داشته باشه و چون آبجی بزرگه هم باهام بود سارای مهربون خدافظی کرد و رفت... 

آخیییش اصلا دیدار وبلاگی خونم پایین اومده بود :)

 

بعدش هم دیگه صدام زدن بریم اتاق عمل. جلو آسانسور یه پرستار بود و یه آقای جوان و من.

پرستاره با صدای بند گفت آقا شیو کردی؟ (نمیدونم چه عملی داشت)

آقا گفت بله

گفت لباس زیرتو درآوردی؟

آقا گفت بله

یهو به من گفت تو هم درآوردی ؟

و من اومدم بگم بله اما آقا یهو برگشت منو نگاه کرد و من یهو بووووم خندم ترکید و از کف کلینیک جمعم کردن دیگه....  یعنی خیلی باحال بود.

آخه این چه وضعشه لعنتیا ....

 

دیگه من رفتم اتاق عمل و یه آقویی اومد که بیهوشم کنه گفتم اول بذارید دکترمو ببینم.

دکترمم اومد خلاصه و من باز بهش گفتم مساله ام اصلاح تنفسم و یه ذره باریک کردن پهنی بینیمه . نه سر بالا میخوام نه خیلی قلمی و اینها. و دیگه یادمه که در حالی به هوش اومدم که گرمم بود. چون برق رفته بود و من تو اتاق ریکاوری بودم و یه آقایی رو برانکارد چسبیده به مال من ناله میکرد که غلط کرددددم... منو از اینجا ببرید... و هر کی از کنارش رد میشد بلافاصله تغییر مود میداد میگفت خانم تو رو خدا ببین خوشگل شدم؟؟؟ دماغم خوب شده ؟؟؟ یعنی مغزمونو خورد تا من بهش گفتم آقا حرف زدن بعد عمل بینیتو خراب میکنه . یهو شات دان شد اصلا :) 

 

خوب من اصلا از کلینیکی که توش بودم و از خود دکترم راضی نیستم بچه ها. یعنی انگار آدمها چقدر بی اهمیتن براشون. کلینیک جراحی خصوصی بود اما نگم که اصلا تمیز نبود .پتوی روی تخت ها مثل پیژامه ی مادر بزرگا بود. و همه چیز بی رنگ و رو و یه وضعی اصلا. بعدشم عمل کرده نکرده فقط میخواستن آدم رو بیرون کنن سریع.

بعد فکر کنید من ساعت یازده رفتم اتاق عمل و ساعت چهار و نیم عصر اومدم بخش. یعنی حداقل دو ساعت تو بی برقی تو اتاق ریکاوری بودم بدون اینکه بگن همراه من کمپرس یخ منو بیاره که بذارن برام. من وقتی اومدم خودمو تو آینه دیدم دو تا بادمجون زیر چشمم بود . بعدشم که اونجا تا لحظه ی بیرون اومدن از کلینیک من داشتم از سرگیجه میمردم. ولی رسما گفتن همینه دیگه برو خونتون...

بعد من از خیلی ها شنیدم که اصلا درد نداره آدم بعد عمل در حالی که من از درد چشم و بینی و و داخل صورتم داشتم میمردم...

 

به هر صورت باز همسر خواهر اومد دنبالمون و ما رفتیم که برگردیم خونه ...

یعنی چشمتون روز بد نبینه من از گرما هلاک بودم. التماس میکردم کولر بزنن. یه کم میزد یه کم خاموش میکرد. نگو ماشین خرابه.که آخرم تو خروجی رشت آمپر چسبوند و دیگه روشنم نشد و ما زنگ زدیم امداد خودرو... 

من از درد ... از تهوع ... از گرسنگی .. از گرما ... هلاک بودم هلاااک... و فقط با خودم میگفتم این چه بلاییه که ما آدمها سر بدن های نازنینمون میاریم . من اون موقع که مشکل تنفسی هم نداشتم مثلا از ده سال پیش باز از عمل بینی برای خودم که نوکشو باریک بکنم خوشم میومد ولی هیچوقت دنبالش نرفتم چون هم اولویتم نبود هم میترسیدم قیافم عجیب بشه. ولی الان واقعا فکر میکنم آدم اگه واااقعا با زیبایی کلی صورتش مشکلی نداشته باشه و شکل بینیش واقعا اذیتش نکنه جراحی یک دیوونگی محسوب میشه... 

 

خلاصه که یک ساعت طول  کشید امداد خودرو اومد و یک ساعت هم طول کشید که ماشین رو تعمیر کردن و رفتن...

من من تو اون دو ساعت دیگه داشتم میمردم اما خوب اهل نالیدن نیستم. فقط ازم میپرسیدن چطوری میگفتم دارم میمیرم... و هر لحظه بیشتر ورم میکردم و روتون گلاب کلی هم بالا اوردم که داشتم سکته میکردم چون کلی هم از دماغم خون میومد و درددددد داشت منو میکشت.

قشنگ بگم فکر نمیکردم اون لحظه ها تموم شن و نجات پیدا کنم من...

اما به هر صورت رسیدیم شهرمون و من مهمون خونه ی مامانم شدم و روز اول مامان قاشق قاشق غذا دهنم میذاشت.

غذایی هم نبود فقط سوپ میخوردم. جای شکرش هست که من عاشق سوپم وگرنه چی کار باید میکردم واقعا؟؟؟

ببین دو روز اولش برای من اینجور بود که انگار بین مرگ و زندگی ام... درد و سنگینی صورت وحشتناک بود. تا رفتم تامپونها رو درآوردم و قشنگ بعد از اون خیلی بهتر شدم. ولی کلا چهار پنج روز اول سخت بود.تا ورم چشمام کم شد و روز هفتم هم رفتم و بخیه ها رو کشیدم و گچ رو باز کردم و اونجا هم یه سکته دیگه کردم... آقا ورمش خیلی زیاد بود و من اصلا خوشم نیومده بود و تو دلم خودمو فحش میدادم فقط و هی میگفتم من اون دماغ تپل با مزه ی خودمو میخوام... 

ولی خوب بعد از اون روز واقعا حالم کم کم بهتر شد.اولا که دیگه برگشتم خونه ی خودم و خوب کجا بهشت تر از کنج امن خود آدم ؟؟؟

بعدم که حمام میتونستم بکنم..بعدم که از رخت خواب درومده بودم دیگه. و الان هم تا حد زیادی بهتر از روز اولی ام که دماغم رو بی چسب دیدم.الان هر بار چسبش رو باز میکنم بیشتر حس رضایت میکنم.فکر میکنم یه سال دیگه خیلی هم دوست بدارم دماغم رو .

ولی دکترم تنها هنرش پول گرفتن و عمل کردن بود. اصلا تو مراقبتای بعدش راهنماییم نکرد. و من هنوز بعد عملم موفق نشدم ببینمش. مثلا به من نگفته بود آناهیل بخورم. نگفته بود نخندم. تامپون رو منشیش درآورد و من مردم و زنده شدم. روز هفتم تازه منشیش بهم گفت فلان آمپولو زدی؟ گفتم نه. گفت باید بعد عمل میزدی بلافاصله و خوب به من نگفته بودن... تو این مدت دو بار رفتم لاهیجان مطب خودش که تشریف نداشته. خوب رفت و آمد خیلی برام سخته .چند روز پیش با منشیش حرف زدم که میخوام تو رشت ببینمش. چون خودشون روز اول بهم گفتن دیگه نیاز نیست بیای لاهیجان و دکتر رشتم مریض میبینه. ولی الان بهم میگه برو رشت. اگه دیدیش که دیدیش و بعید میدونم ببینیش. اگه موفق نشدی هم دیگه نمیدونم چه کار کنی  !!! یعنی بکوب بیا لاهیجان !

خلاصه که این از پرونده ی عمل بینیم بچه ها ...

مرسی که خیلی تو اینستا حضور فعال داشتید و استوریهامو ریپلای میزدید و دلگرمی میدادید و جویای احوالم بودید و راهنمایی میکردید...

 

اصل حالمم الان بد نیست. خوبم نیست. خیلی معمولی ام... خیلی پرانرژی نیستم واقعا. خیلی به بطالت میگذرونم به نظر خودم. از دیروز دوباره برای چند روز آینده برنامه نوشتم که کمی برگردم به روال آروم آروم درست کردن خودم...

روح و روانم نازک نارنجی شده خیلی. فعلا زدم تو کار جذب حرفها و کارهایی که ناراحتم میکنن...

چند وقت پیش خونه ی آبجی بزرگه فهمیدم آبجی ها برنامه گردشی خریدی رشت دارن به زودی. گفتم منم میام. به شوخی گرفتن و شوخی شوخی گفتن تو رو نمیبریم. من همونجا خودمو جمع کردم گفتم باشه خیلی هم مهم نیست. چون شوهر آبجیم برای یه فروشگاهی بن های خرید مجانی داره و من نمیخواستم فکر کنن میخوام بخاطر اونها برم باهاشون. گفتم بین خودشون تقسیم کردن من که احتیاجی ندارم. همونجا خواهرزاده ام گفت خاله مینا بینتون مثل یتیما میشه گاهی... که به خنده گرفتم... اونجا گفتن نه شوخی کردیم همه میریم.

امروز به آبجی صاحبخونه پیام دادم برم از درختش شاه توت بچینم مربا کنم. گفت ما داریم میریم رشت برات کلید میذارم ...

نتونستم تحمل کنم. گفتم آخر منو جا گذاشتید و رفتید خوش بگذره بهتون.

واقعا از تحملم خارجه اینها.

این دومین باره تو این دو سال و نیم این کارو با من میکنن... 

از صبح تا حالا سه بار گریه کردم... چند بار با خودم حرف زدم. خوب من دیگه کلاس هم نمیرم .دلم یه کاری یه جایی یه تنوعی میخواد... اینو با خانوادم خواسته بودم .نشستم لیست دوستام رو مرور کردم.چند بار گفتم ای کاش الهه پیشم بود . کاش با هم تو یه شهر بودیم. بهش فکر کردم که چقدر خوب میشد.

به این فکر کردم که با نسیم تو یه شهر بودیم . گاهی مینشستیم از اینکه پسرامون چقدر باحالن میگفتیم و میخندیدیم.

به سونیا فکر کردم که یه دیدار کوتاه جدیدا باهاش داشتم و چقدر دوست خوبیه و چقدر دوستش دارم.

به نرگس فکر کردم که کاش انقدر نزدیک بود که زنگ میزدم بیاد با بچه ها بریم کنار دریا.

به زهره و نفیسه فکر کردم که امروز دور همی داشتن.

و به چند تا دوست دیگه ام فکر کردم... به یک شهر دیگه ای بودن و زندگی کردن فکر کردم. به سیاوش فکر کردم که چقدر دلم تنگ شده برای باهاش بودن.

بهش زنگ زدم و دو ساعت حرف زدیم. حرف های خوب .میگفتم گوشیم خیلی خیلی خرابه. شاید اینجا یکی بخرم اگه جایی پیدا کنم که قسطی بدن. میگفت بیا اینجا یه گوشی خوب برات میخرم.

گفتم نمیخوام. تا وقتی تمام بدهی هامو بدم نمیخوام. از بدهی های اینجا باهاش حرف زدم و کمی دو دو تا چهار تا کردیم. 

کوروش رفته بود با احمد بازی کنه تو حیاطشون . دیگه کوروش که اومد منم روی ماه همسر رو از دور بوسیدم و قلبم آروم شده بود و همه چیزهایی که ندارم و همه سختی ها و دلشکستگی ها و جفا ها رو دایورت کرده بودم. کوروشو فرستادم حمام و خودم اومدم که این پست رو بنویسم. 

شامم از الان آماده است.

هوا هم خوبه. دست کوروشو میگیرم میبرمش پارک و مثل همیشه بعدش یه بستنی دستگاهی براش میخرم کیف کنه و بر میگردیم خونه.... 

چند روز پیش هم رفتیم کنار دریا.... خیلی خوش گذشت... حسابی و طولانی و بی عجله نشستیم و بازی کردیم و خوراکی خوردیم.... 

امروزمون هم اینجوری شب بشه... تا ببینم روزهای آینده چی پیش میاد برامون :)

 

دوستتون دارم بچه ها...  برام مثل همیشه حرف بزنید ... امشب حتما میشینم پای وبلاگ چون فردا تو برنامه ام نوشتم روز بدون اینترنت .و اگر کامنتی باشه تایید میکنم و به خونه هاتون میام و نوشته هاتونو میخونم حسابی .... دلتنگتونم حسابی.

خیر پیش :)

 

سلام میناجان 

خداروشکر آپ کردی داشتم کم کم نگران میشدم گفتم این دختر دماغش احتیاجی به عمل نداشت رفت خودشو مریض کرد.

اخ عزیزم ... مرسی.

من همیشه بنا رو به این میذارم به اشتباه که دوستای اینجا اطلاعیه های اینستامم میبینن. وگرنه زودتر میومدم حداقل میگفتم خوبم کسی نگران نشه . 

خیلی حساس شدی مثل اینه که من بگم مینا نشستم گریه کردم که اسم منو جز لیست دوستات ننوشتی که دوست داشتی الان کنارت باشن. وقتی اینو من بگم از نگاه تو که کننده کاری خیلی شایدم مسخره بیاد.

بحث توقعه آدم اگر توقعش رو صفرکنه از اطرافیان بخصوص خانواده اولا انتظار هر رفتاری رو ازشون داره دوما اینکه از هر رفتار انتظاری که پیش میاد واکنش درونی خیلی خاصی هم در خودش احساس نمیکنه!

موجای عزیزم مثالی که زدی خیلی از مساله واقعی من پرت بود به نظرم. تو خودت یک زمانی که مستقل نبودی همیشه تو خونتون آزار میدیدی. چون خواهرت رفتار درستی نداشت گویا .باید بدونی همیشه قصه ی خانواده ی آدم خصوصا وقتی کنارشونی با دیگرانی که فاصله داری باهاشون توفیر داره .


و اتفاقا بحث توقع نیست. شاید تو اینجور درک کردی اما برای من نیست. من حتی اگه عضو خانواده نبودم این رفتار با هر آدمی زشت میبود....

سلام :)

من تازه اومدم اینجا 

عمل بینیت مبارکت باشه :)

خوندن پستت با اینکه از سختی و غم ودلخوری ها هم نوشته بودی ولی کلی امید و نشاط و سرزندگی توش موج میزد

به نظرم نباید شادی و نشاطمون رو وابسته به اطرافیانمون کنیم باید خودمون بتونیم حال خودمونو خوب کنیم. وقتی انتظار داری بقیه خوشحالت کنن و حالت رو بهتر کنن اگر این اتفاق نیفته کلی بهم میریزی و برگشتن به حال خوب سخت میشه. درسته که خانواده باید حامی و همراه خوبی باشن و خیلی وقتا هم هستن ولی حال خوبت رو وابسته به بودنشون نکن. شد که شد چه بهتر نشد هم نشد ;)

البته به حرف اسونه ها ولی تو عمل سخخخت 

درکل واقعا میفهمم چی میگی فقط باید تمرین کنیم براش

ببخش زیاده گویی کردم 

شاد و سلامت و سرزنده باشی :)

سلام سلاااام

خوش اومدی عزیز

ممنونم

خوبه خوشحالم . همش دلم میخواد کسی اینجا رو میخونه ماتمش نگیره وقتی داره میره. خوشحال شدم نظرت این بود

درست میگی. منم وابسته ی اونا نیست شادیم فقط بعضی کارهاشون قلب منو ناراحت میکنه واقعا.که اونم میدونم اشتباهه و میشه یه جور باشم که برام همین اتفاق ها هم مهم نباشه.. بقول شما سخته و تمرین لازم!

عزیزمی. ممنونم ازت

سلام عزیزم

بینی نو مبارررک باشه

عزیزم، چقدر سختت گذشته. خداروشکر گذشت

الهی بگردددم. من جات بودم دق می کردم.

خوب شد با کوروش رفتی کلی خوش گذروندی.

همیشه شاد باشی مینا قوی 

سلام نجمه جونم...


ممنونم ازت

منم دق کردم یه نصفه روز :))


آره کوروش که جوونمه .نبود باید میمردم...

مرسی زیبا :)

خیلی متاسف و ناراحت شدم بابت دردی که کشیدید خداروشکر تموم شده و خداروشکر نتیجه رضایت بخش هست 

آره خدا رو شکر واقعا....


ممنونم دوستم.

بسلامتی عمل کردی و بسلامتی برگشتییی

مینا خیلی خوبه که از بینی ت راضی هستی و راضی ترم میشی اما عجب دکتری هستا پولشو گرفت و رفت که رفت

من چشمم ضعیفه و دوس دارم عینک زدن رو کلا بذارم کنار و عمل کنم اما خیلی میترسم بعدش بخاطر دردش پشیمون بشم

دررابطه با خواهرات خیلی متاسفم،مگه چند سال اختلاف سنی دارید؟من دراین مواقع انقد خودمو میکشم کنار که طرف احساس گناه بهش دست بده🤦‍♀️که اصلا توصیه نمیکنم

 

جونت سلامت باشه بهار جان.


آره خاک تو حلقش. اگه خراب هم میکرد بینیمو دیگه من باید دق میکردم بهار

من چشمم رو هم عمل کردم خیلی سال پیش...  ببین واقعا تجربه ی آدمهای متفاوت فرق میکنه . نمیدونم به چیه ... مثلا من حداقل سه نفرو اون موقع میشناختم که انجام داده بودن و میگفتم مطلقا دردی نداره.

ولی من  خیلی اذیت شدم... یعنی یه چشممو داشت انجام میداد تموم که شد میخواستم پاشم برم ... فکر نمیکردم بتونم همونو برای یه چشم دیگه ام تحمل کنم... خوب چشم رو با یه قطره بیحسش میکنن ولی چون با لیزر دارن روی قرنیه رو میتراشن در واقع من کاملا اون خط خطی ها رو میفهمیدم و حس میکردم هر بار یه خط عمیق داره به یه چیزی درونم میفته.... 
 روز دوم بعد عمل هم گریه میکردم میگفتم غلط کردم سیاوش تو چرا جلومو نگرفتی نگفتی عمل چشم برا چیته ...خخخ

ولی ولی ولی....  همچنان یکی از بهترین کارهاییه که تو زندگیم کردم. یعنی برگردم عقب باز همشو تحمل میکنم...
روزای اول بعد عمل دید آدم کاملا تاره ...
ولی من هنوز اولین صبحی که بیدار شدم دیدم وااای چقدر همه چیز واضح و شفافه در حالی که من عینک ندارم ... یکی از قشنگ ترین حس های دنیا بود.

اوووم آبجی صاحبخونه 10 سال و آبجی بزرگه 15 سال ازم بزرگترن. 

مینا جان اصلا به این موضوعات فکر نکن که تحویلت نگرفتن اصلا مهم نباشه ازین چیزا همه جا هست دایورتش کن وگرنه اعصاب برات نمیمونه .

ای بابا راحت نیست که :(

۲۱ خرداد ۰۰:۳۱ سارا رشتی

الاهی بگردم ....نمیدونستم بعد از عمل انقدر برای برگشت اذیت شدی😐کاش شب رو می اومدید خونه ما اصن...خیلی ناراحت شدم خیلی....

اون حس تلخ تنهایی در جمع خانواده رو درک میکنم...آدم حس بد و تلخی داره .اینجور رفتارها سوهان روحن...حس تنهایی عجیبی بهم دست میده بعد میشینم فکر میکنم به آدمهایی که حضورشون میتونس حالمو خوب کنه...بهشون زنگ میزنم یا پیام میدم.هرکاری که بتونه منو از اون حس بد رها کنه

 

 

هرررررررموقع هرررررجایی از رشت کار داشتی من هستم میناجونم.روی من حساب کن😘

سارا جانم... از کجا باید میدونستی آخه ...   قربون محبتت مهربون


اوهوم... تلخه
 
خوب میکنی من اون وقتا نمیتونم حرف بزنم..


یه دنیا برام ارزشمنده حرفت سارا ... ممنونم.

به به...

ببین کی اینجاست.

خیر مقدممممم😊

 

عاقا منم دلم از آبجیات گرفت...

یعنی چی ک تو رو نبردن🙄

 

عجب داستانایی داشت این جراحی بینی‌...

الهی شکر ک سختیاش گذشت ، کیفش رو بکنی ماااادر...

ان شاالله روز به روز جاافتاده تر و خوشگلتر بشه☺️

میگم عاقا ... کاش به منم فکر کرده باشی😎😅

 

و اینکه من باز دارم مینویسم

دوست داشتی بهم سر بزن.

 

ماچ به لپت...

شب بخیر♥️💚

جان جان :)


مرسی عزیز


هعععععیی :((

مرسی مینا آره شکر که گذشت الان خاطره ها و گشنگیش مونده ...

فکر کردم... فکر کردم... ولی به آدمهایی که باهاشون خاطره مشترک دارم اشاره کردم... کلا میدونم اگه من شهر شما بودم چقدر بهمون خوش میگذشت و چه دوستی عمیقی بینمون شکل میگرفت...

اووووف حتما عزیزم.... خیلی کار خوبی میکنی

۲۱ خرداد ۰۱:۲۱ زهره ی روان

بینی جدیدت مبارکت باشه مینا جون.

یعنی عمل دماغ انقدر سخته،من که گاهی دلم میخواد و گاهی بخاطر ترس از درد و ناراضی بودن بعد از عمل  و هزینه بالاش میگم ولش کن،خیلیم بد نیست.

عشقتون همیشگی مینای عزیزم

مرسی زهره قشنگم.


برای همه اینقدر سخت نیست. بعدشم مثلا برا من اولویت اینه درد زیاد نکشم. یکی شاید بگه دو سه روز درد نمیکشه آدمو عوضش بعدش خیلی حس خوبی میگیرم ... 
کلا که ریسکه از نظر نتیجه بعد عمل اما باز آدم دکترو که با دقت انتخاب کنه و نتیجه خوب شه دلش برای پولی که داده نمیسوزه ...

عزیزمی ممنونم

سلام مینا جان :) خدا رو شکر که الان حالت خوبه و ردیفى 🌸 خیلییی وقته دلم میخواست برات کامنت بزارم و بنویسم منتها این جوجه نمیزاره تا تلفن به دست میشم نق و نوقش بلند میشه کلا براى همه ویس میفرستم که سریعتر هست منتها الان خوابیده منم با دل راحت خوندمت و گفتم بعد مدتها کامنت بزارم واست 🤪 واااى عمل بینى من اونقدر وحشت دارممم که نگوووو خیلییی شجاع بووودى دختر 👏کلا من از عمل و بیمارستان میترسم 🥴بازم شکر که همه چى خوب پیش رفته و دچار مسکل خاصى نشدى ! الهیییی منم جاى تو بودم ناراحت میشدم /: اینجا مشابه این اتفاق البته با جمع دوستان واسم افتاد و کلى دلم گرفت اما خب گاهى واقعا چه با خوانواده چه با دوستان اینجور چیزا پیش میاد... اوووم میگذره هر چند من یادم نمیره متاسفانه 😅😜 اما سعى میکنم اون لحظه و لحظات بعدش رو براى خودم حال کنم و کیف دنیا رو ببرم والااا 🙂 امیدوارم هر چه زودتر کاراتون ردیف شه و بیاى تا هوا عالیییی هست استفاده کنى 🙏 امیدوارم یه دیدار وبلاگى هم اینور بزارى و ببینمت 😊 در پناه خدا باشى عزیزم 🙏

سلام مهربان جانم.

خدا اون جوجه تو برات نگه داره عزیزم... وبلاگ من همیشه هستو فدای سر کوچولوش :)

مهربان برای منی که تو بچگیم تفریح خفنم این بود سرنگ بردارم برم دستشویی از دستم خون بگیرم بپاشم رو سرامیک روشویی و احساس دکتر بودن کنم از ترس عمل حرف نزن خخخخ
من تنها ترسم این بود قیافم تغییر کنه و بد بشه .حالا تا اینجاش خدا رو شکر انگار خوب داره پیش میره

من تازه اون دفعه قبلی رو یادم رفته بود گفتن یه بار دیگه از همون ناحیه عملیات بزنن دیگه یادم نره :))) 

وای الهی آمین :)) 
ممنون جانم

سلام به سلامتی. انشالله نتیجه باب میلت باشه. شایدخواهرت برای یه کاردیگه رفته رشت. هنوزبرای خریدنرفته باشند. چقدردیگه ویزاتون میادکه بریدپیش سیاوش. الان پنج ماهی گذشته ازتقاضاتون

سلام شیما جان. ممنون عزیزم.


نه جانم... 

نمیدونم شیما خیلی منتظرم این روزا.

من حدودا هفتاد روز پیش رفتم برای انگشت نگاری شیما و اونجا بهم گفتن حداکثر تا نود روز میاد... توکل بر خدا

من نمیدونم چرا فک میکردم کنسل شده عمل بینیت!

آخه هیچ آثاری تو استوریای اینستا ندیدم ازش!

دیگه حدس نزدم که شاید تو اوج درگیریام و اون چند روزی که نتونسته بودم به اینستا سر بزنم، یه اتفاقایی افتاده :(

خلاصه که ببخشید اگه جویای احوالت نشدم ...

 

چه بد و حیف که از کلینیک و دکترت راضی نبودی ...

دکتر من میگفت نصفِ نتیجه یِ عمل بینی بسته به مراقبت ـها و نکات بعدشه!

قبل و بعدِ عمل کلی بهم توضیح داد

یه کاغذ آچار پشت و رو شاملِ مواردی که باید رعایت میکردم بهم دادن

همونا رُ چند بار به مامانم و به خودم گوشزد کردن ...

خلاصه که دکتر و پرسنل خیلی مهمن ...

حالا ایشالا که در نهایت از نتیجه راضی باشی

فقط به چسب زدنا َم حواست باشه که اون َم خیلی مهمه ...

خیلی محکم بزنی، در دراز مدت رو بینی رد میندازه

شل و ول باشه هم که فایده نداره ...

 

خدایی وقتی تصور میکنم تو اون حالِ بعد از عملت با خراب شدنِ ماشین و گرما و گرسنگی و بی حالی و همه یِ اینها چی کشیدی، به قدرتِ تحملت احسنت میگم!

تو اون شرایط باید ماشین خراب میشد آخه؟؟ :(

خدارُشکر که گذشت ...

 

درموردِ خواهرات َم دلم گرفت ...

ولی خب خوبه که دوستاتُ داری

خدا جاهای دیگه برات جبران میکنه قطعاً :*

خیلی مراقب خودت باش و امیدوارم که شاد و سلامت باشی هر لحظه عزیزم :****

نه مهلا تموم شد و رفت :) تو رو یادم باشه بذارم کلوز فرندم. همه اخبار رو اونجا میذاشتم این دوهفته. 


من الان خوب چون دسترسی به دکترم ندارم آموزش خاصی هم ازش ندیدم مجبورم خودم بزنم چسبمو. هنوز روزی نود بار کلیپ میبینم. که با همم فرق دارن. یه بار اینجوری میزنم یه بار اونجوری... خخخخ 


آره خدایی خیلی تحمل کردم. فقط یه جا دستشویی داشتم موندیم جلو یه رستوران خواهرم اینا برای شامشون کباب گرفتن.دیگه اونجا میخواستم گریه کنم از گرسنگی. گفتم آبجی من دارم میمیرم برای من سوپ بگیر.بعد رستورانه سوپ نداشت. خواهرم یه لقمه ی دراز کباب گرفت برام داد دستم گفت آروم آروم گاز بزن ... وای الان دارم اینو مینویسم غش میکنم از خنده مهلا ولی اونجا میخواستم گریه کنم چون اصلا دهنم که باز نمیشد. نمیتونستمم که بجوم . فقط شکنجه شدم ده دقیه لقمه مو نگاه کردم دادم دست آبجیم گفتم نمیخورم خخخخ

کوشن دوستام؟ هیچکس نزدیکم نیست که مهلا...

ممنون جانم تو هم شاد باشی.

چقدر اذیت کننده اس عمل بینی خداروشکر گذشتی ازشون 

ولی میدونی چیه هرکی که میگه عمل بینی اذیتی نداره درد داره تنها دلیلش اینه که یادش رفته 

ادما وقتی از بحران میگذرن فراموش میکنن که خوبم هست البته 

 

ازین جریان خواهرات برای من چتدباری پیش اومده و هربار تا حد مرررگ گریه میکردم:)) 

چون خب خودم اعتماد به نفس نابودی دارم این کارها خیلی دامن میزد بهش 

من با استوریات خیلی میخندم وقتی مربوط به کوروشه دیروز به اون لباس پوشیدن بعد حموم و خنده رضایت بعدش هزار بار خندیدم:)))

واقعا خدا رو شکر که میگذره :)


شاید سهیلا...  من خودم الان کیفیت درد رو خوشبختانه یادم نمیاد اما یادمه داشتم میمردم :)

من هنوزم احساس غم تو قلبم دارم. 

وای الان بعد از اینکه رفت تو اتاقش درو بست گفت لفطا مزاحم من نشو اومده بیرون. یه پولو شرت پوشیده. با یه شلوارک خونگی گشاد قرمز. اون جلیقه دیروزی رو هم پوشیده. اومد من دکنه ی آخر بیخ گلوی پولو شرتو براش ببندم. بعد رفت جلو آینه گفت وااااووو ببین چگد گشنگ شدم :))  اخرش میره تو صنعت مد این بچه....

نه مینا اتفاقا بحث توقع، وقتی یک نفر بارها داره این رفتار رو نشون میده بهتر دیگه ازش انتظاری نداشته باشی. من خوب قضیه ام متفاوت بود از تو، من تو اون خونه زندگی میکردم مستقل نبودم قاعدتا ندیدنشون و اسیب ندیدنم اجتناب ناپذیر بود من حتی اتاق خودمو نداشتم ومشترک بود با خواهرم. اماتو الان خونه خودتی مستقلی اصلا متاهلی بچه داری و جای تعجب برام هربار مثلا ازشون انتظار داری اون کار بد قبلی رو انجام ندن‌‌. انگار سعی در کنترل اوضاع داری سعی داری بفهمونی حق باکی و کی قربانی کی ازارگر و اصلاحشون کنی. من درسی که یاد گرفتم اینه دست به آدمها نزنم فقط خودمو تغییر بدم سطح توقعم از بقیه کم وکمو وکمتر کنم تاجایی که به صفر برسونمش اصلا. میبینی ازوقتی مستقل شدم اصلا از رفتار بد خانواده نمینویسم یا خیلی کم مینویسم بخاطر همینه نکه اونا تغییر کرده باشن این منم عوض شدم.

 :)

آها پس برا این بود که من متوجه چیزی نشدم!! :دی

 

ای بابا چه دکتر بی مسئولیتی!!!

چسب زدن هر بینی کاملا متفاوته آخه!

مثلا من باید شبیه "وی" انگلیسی چسب میزدم، مهندس "یو" شکل، همکارم ام یه مدل دیگه

دکتر هر سه نفرمون هم یکی بود!

اصن ترتیب و تعداد و نحوه زدنشون ام متفاوت بود...

یادت نیس بعد از اینکه دکترت گچ رو برداشت، چه شکلی برات زد؟

گرچه اونموقع بخاطر نقاهتش معمولا تعداد بیشتری میزنن که بهتر بینی رو نگه داره ...

ولی در کل توصیه دکتر من این بود که حتی اگه بد و اشتباه هم زدم، هی نکنمش و دوباره از اول امتحان کنم!

میگفت این کار بیشتر ضرر داره

و اینکه تا یکی دو ماه اول فقط یه روز درمیون که میرفتم حموم، خیس که میخورد آهسته درش میاوردم

اجازه میدادم یکی دو ساعتی هوا بخوره

بعد دوباره چسب میزدم

گفتم شاید حتی این توصیه ها رو هم دکترت نگفته باشه

برا همین اگه یکم گزافه گویی کردم ببخش

 

بابا من شب اول همون سوپم به زور خوردم :|

چجوری میخواستن کبابه رو بخوری آخه!!!

عزیزم!!!!

تو از منم مظلومتری که پس ... تو درد کشیدن و چیزی نگفتن!!!

من که شکم دوست نیستم و با غذا خوردن زیاد انس ندارم، روز دوم سوم میخواستم از گرسنگی بزنم زیر گریه :|

 

عه یعنی همه این دوستا که گفتی شهرای دیگه ان و فاصله داری باهاشون؟ :(

سخت شد که ...

لطفا یه دایرکت بهم بده اگه دوس داشتی بذارمت. نداشتی که هیچی اصن 



برا من یو بود اما نوک دماغم خیلی میره زیر چسب... 
حالا ببینم دکترو همین روزا ببینم چند چندم ...
 مرسی از راهنمایی هات .

آره بخدا تو خودم با خودم حرف میزدم میگفتم مینا دیگه همینه. این کارو کردی. ناله نکن . خود دار باش. تحمل کن... 

اوففف غذا عشقه کلا... من الانم دارم له له میزنم تو راه ییلاق باشم از بره های تازه چند سیخ چنجه بخورم ... اوووف ...

آره خخخ همشون یه وری ان ...

وای مینا من اصلا تحمل درد رو ندارم اصلا نمی تونم خودم رو به جات بذارم فکر کنم خیلی احساس بدبختی میکردم تو اون حال به خصوص وقتی ماشین خراب شد و آدم گشنه باشه نه نه من اصلا طاقت نمی آوردم 

 

و در مورد رفتار زشت خواهر ها متاسفم ... نمی تونم درک کنم چطور دلشون به این داستان راضی شده و ایا بهشون خوش گذشت ؟

خواهر زاده ات درست گفت بهشون 

آدم نمی تونه هم چیزی بگه احساس تحمیل شدن بهش دست می ده به زور که نمیشه آدم بخواد باهاشون بره 

حالا اگر تو نگفته بودی و نمی بردنت دردش کمتر بود از اینکه حتی بهشون هم گفتی خواهر زاده ات هم واکنش نشون داد باز بهت نگفتن دیگه خیلی بی انصافیه 

من فکر کنم اگر به جات بودم تا مدتها سرسنگین می شدم باهاشون 

 

ولش کن ان شالله شرایطی برات پیش میاد تو هم همشون رو جا میذاری می ری 

وای از کارای کوروش منم مثل سهیلا می خندم از دستش چگد گشنگ شده؟ بعد تو میخوای لباس رو خودش برای خودش انتخاب نکنه ؟

اون می ره تو صنعت مد هومانم میره تو دنیای شهرت فیلمسازی چیزی 

چقدر دنیاشون باحاله 

 

واقعا هم که احساس بدبختی هم داره :) 

خدا رو شکر که تموم شد و رفت :) 

مرسی از همدردیت نسیم. خوب از اونجا که اولین بار نیست حتما بهشون خوش میگذره دیگه :)

منم به همین فکر کردم بارها. که کاش اون شب نمیشنیدم که برنامه ی این چنینی هست. کاش نمیگفتم منم میام. همون موقع دهنمو میبستم اینجوری خیلی بهتر بود. 

من مدلم مدل اونها نیست نسیم. هیچوقت اهل به ناحق پشت سرم جا گذاشتنشون نیستم. ولی اگه منظورت این بود میرم از این جا سر خونه زندگیم و خلاص میشم ... آره واقعا :)

کوروش خودش فیلمه... هنوزم به خودش میگه فُگُلاده :))

راستی امروز پشت اسکناس عکس حافظیه دید گفت بریم اینجا. گفتم میدونی اینجا شیرازه و حافظیه است ؟ پرسدم یادت میاد که رفته بودیم ؟ 
بعد گفت یادم نیست. بعد شروع کرد به تعریف کردن یک چیزهای عجیبی بعد میگفت یادته هاندانا پسر من بود ؟ من نمیفهمیدم. گفت باباش مِهزاد بود دیگه... خخخ فهمیدم هاندانا منظورش هومان بود :) 
گفتم هومان پسر تو نبود دوستت بود . گفت آره فرندم بود ... همونجا میخواستم بزنم نصفش کنم .بهش گفتم خیلی بامزه ای تو کوروش...
گفت آره دیگه چونکه خیلی مامَزِه یَم :))

۲۲ خرداد ۰۵:۳۶ گیسو کمند

سلااااام

آقا هیچ چیز مثل دکتر بیشعور و بی مسئولیت نمیتونه حال یه مریض رو بد کنه.

راستی یادته چقدر دوست داشتی ورزش رو از سر بگیری؟ حالا فکر نکنم تا شیش ماه بعد مجاز باشی برای ورزش کردن. دکترِ ستاره ی سهیلِ دست نیافتنی چیزی در باب ورزش بعد از عمل نگفته؟

نگران شکل بینیت هم نباش بیشتر دکترها میگن که تا یک سال شکل واقعیشو نشون نمیده.

ببین تو هم برو خرید و استوری و پست بذار و فیلم بگیر و هشتگ بزن که تنهایی خرید کن و پادشاهی کن خخخخخ

رفتی انگلیس هم باز همین طور مال گردی کن و سه تایی تور روستا گردی بزنید و هشتگ بزن خخخخخ آی من دلم خنک میشه😁

ایده ی یک روز بدون اینترنت هم خیلی خوبه👏🏻

سلااام به روی ماهت...


آی گفتی ... من الان هر لحظه تو ذهنم دارم با دکترم حرف میزنم حرف بارش میکنم خخخ حالا میدونم آدم حرف زدن نیستمااا 

نه دکتر که نگفته اما آره من میدونم که ممنوعه تا چند ماه... 

وای گیسو خدا خفت نکنه کلی خندیدم به آخر کامنتت... خیلی باحال بود :)) 

بعدازاینکه به خواهرت گفتی منوجاگذاشتی چی گفت ویاوقتی امدحرفی نزد

گفت یه روزم تو رو میبریم :/ وقتی برگشت پیام داد غذا بفرسته برای کوروش که من گفتم شام خورده

سلام مینایی جان.صبحت بخیر.

خوبی عزیزم؟
خداروشکر که عمل بینیت رو هم انجام دادی و تموم شد رفت.مبارک باشه.

دوس داشتم زودتر از اینا برات کامنت بذارم که همون شبی که نشستی پای کامنت جواب دادن منم باشم و با هم جیک جیک کنیم اما دیگه نشد....

ممم آره منم مثل خودتم دقیقا.به یه سری از دوستام همون لحظه شماره دادم...اماخب یه سری دوستام هم بنا به دلایلی برام شماره گذاشتن که من بعدها یادم افتاد که اصلا بهشون پیام ندادم و ... خدا میدونه الان چند نفر بابت بی توجهیم از دستم ناراحتن...

شمیم رو هم یاد میاد.اتفاقا منم باهاش شماره رد و بدل کردم.اما خب خیلی وقته ازش خبر ندارم و انگار بعد از ازدواجش قید وبلاگ نویسی رو زد.

واییی مینا من اون قسمت حرفای پرستار مردم از خنده.ینی مطمینم اگر اون لحظه منم به جای تو بودم میپوکیدم از خنده.... خودمو میشناسم دیگه.

بنده خدا مرده.... چرا حریم خصوصی رو رعایت نمیکنن خب.جلوی دیگران میپرسن که شیو کردی یا لباس زیرتو در آوردی.خخخخ.اگر آدم خجالتی ای بود قطعا آب میشد میرفت تو زمین.

 

اووف میگم چقدر بده که دکترت بعد از عمل پشتیبانی نکرده...کارایی که باید انجام میدادی رو بهت نگفته و ...

کاشکی میدونستم اینطوریه و خودم چیزایی که بعد از عمل مینا ازش دیدم و یاد گرفتم رو بهت میگفتم.

مثلا دکتر مینا بهش گفته بود که بعد از عمل تا یک ماه نخند که فرم بینیت عوض نشه و ..خب مینا هم خیلی راحت رعایت کرد این مورد رو.

بعدشم تا چند وقت هر دو هفته یکبار ویزیتش میکرد و ...

خلاصه که گذشت.خیلی مواظب خودت باش بینیت ضربه نخوره.این خیلی مهمه.

 

در مورد خواهرت هم راستش منم بودم شاید ناراحت میشدم...

نمیتونم بگم حساس شدی و ... 

اما میتونم بگم بیخیال باش.سخت نگیر.ناراحت شو اما ادامه ش نده برای خودت.یه جورایی ببین و بگذر.

 

عاشق پیک نیک های دونفره ت با کوروشم.عکسارو که میبینم کیف میکنم از رابطه تون.الهی که به زودی این پیک نیک رفتنا سه نفره بشه عزیزم.

مواظب خودت باش.میبوسمت.

 

سلام آوا جانم.

ممنون شکر

عه وا پس تو هم :))

آره اونجا خیلی باحال بود ... ولی من از نگاه مرده که با مظلومیت منو نگاه کرد و وقتی پرستار گفت تو هم لباس زیرتو درآوردی تو نگاهش انگار میگفت پس تو هم بععله ؟؟؟ از این خیلی خندم گرفت...

آره واقعا کار دکترم مسخره است... امروز به منشیش زنگ میزنم ببینم فردا حتما یه برنامه بذاره من ببینمش

ضربه هم دو سه بار خورده :))

آدم تو این چیزها اگه قرار باشه ناراحت نشه باید خنثی بشه. خیلی بده آدم با عزیزاش خنثی بشه. حالا دیگه گذشت البته . 


اوووم منم همینطور . خیلی بهم حس خوبی میده.

قربانت

دماغ نو مبارک

 

عزیزم من کاملا میفهمتت من خودم تجربه اینجورکی با خانوادم داشتم و الانم یادش می افتم حس می کنم چقدر له شدم یعنی دقیقا همین حسه ها!!!!

از اون روز سالها گذشته و من خیلی تغییر کردم و خیلی بزرگ شدم

ولی بازم یادآوریش یه جوریم کرد

 

من بهت حق میدم که اینو به چشم تجره نگاه کنی که آزارت میده این رفتار و خودتو تو موقعیتی نزاری که مجدد همچین آزاری ببینی

ممنون دوستم


اوهوم خوشایند نیست برای هیچکس :)

حتما سعی ام رو میکنم. ممنون از همدردیت

سلام 

مینا خوشگل 

خب من که هیچ وقت جرات ندارم بینی عمل کنم ازبس که به نظرم کار وحشتناکی است 

خب من نمی دونم چرا خانواده ای که قراره پناه ادم باشه یه وقت هایی این همخ بی فکر میشه 

سلام آبان عزیزم.


:) نقاهت بعدش آره وحشتناکه واقعا...

منم نمیدونم :)

اول از همه گل پسر رو بچلونش...خدا حفظش کنه برات...

خواهرات خیلی با محبتند اینو از نوشته هات فهمیدم...پس چه دلیلی داستن برا این کار؟نکنه میخواستند سورپرایزی برات هدیه بخرن مثلا برا گودبای پارتی؟

همه به من میگن خوشبحالت خواهر داری ...ولی من تو زایمانام وهیچ موقعیت دیگه ای محبت ندیدم...انگار بیخیالن...نمیدونم شاید بلد نیستند...اما من نمیتونم اونجوری باشم...تا یه چیزی میشه میپرم وسط و مسئولیت قبول میکنم...

 

خداروشکر که از فرم بینیت راضی هستی...

چیزی نمونده مینا جان...ان شالله به زودی این تماس تصویریا میشه خاطره برا جفتتون...بوس بهت

 

 

مرسی مطهره جان :) چشم


نه سورپرایزی در کار نبود . ببین من نمیتونم اینو توضیح بدم که چرا یه روز خوبی میکنن یه روز از دماغ آدم به نحوی درمیارن... 

ای بابا :( 

آره شکر واقعا... 

وااای خدا از دهنت بشنوه ...

وایییی مینا تو با سرنگ از خودت خون میگرفتی 

ای وای مینا

من تا قبل بارداری پلاستیک حاوی سرنگ رو با سرانگشتام میگرفتم پرت میکردم رو میز پرستار

تااین حد ترسو ام

مینا جدی جدی توصیه میکنی عمل چشم رو؟

وای چقد خوبه بدون عینک همه چی رو خوب بینی

آره :)))


وای من عاشق آمپولم ... 

یه پرستار درون دارم لامصب نتونستم برم سراغ پزشکی فلان استعدادام حروم شدن...

بله بله شدیدا توصیه میکنم... 

۲۳ خرداد ۲۲:۳۲ نرگس بیانستان

سلام قشنگ خانوم

الان چطوری؟

مینا راستش من هم مثل نسیم احساس بدبختی میکردم اگه تو اون شرایط ماشین خراب میشد و اون گرسنگی و ... واقعا بابت تحملت باید بهت تبریک بگم(البته خب کاری جز این هم ازت بر نمیومده)

 

من جای تو بودم، کارای بینی ام که تموم شد و از استرس در میومدم کاملا دکتره رو میشستم پهن میکردم تو افتاب. خیلی دلم میخواد الان بهش فحش بدم و یه عالمه سرش داد بزنم. خیلیییی ازش عصبانی ام. 

 

 

لپ کوروش رو ببوس. قربون اون زبونش بشم... وای مینا یادته نون خشکه ها رو میرفت میزد تو دریا و میخورد؟؟؟؟ وای من هنوز یادم میاد غش میکنم :))))))))))

سلام نرگس جان. 

خوبم من شکر

ای بابا. حالا یه چیز بگم بخندید؟ من تو همون وضعیت که تازه بالا آورده بودم و خون از دماغم میومد و مغزم داشت میترکید و تو گرما منتظر امداد خودرو بودیم یهو دیدم یه دستفروش گوشه پیاده رویی که ماشین ما چسبیده بود بهش بساط روسری پهن کرد... یعنی تو همون حال بهش گفتم آقاااا یه دونه از اون شال آبیا برای من بیار ... خخخ آبجیم میگفت فقط تو میتونی تو این وضع خریدم بکنی  :) 

نه من چون دماغمو دوست دارم دیگه فحشش نمیدم... 

وای نرگس خخخخ خدا خفت نکنه چجوری یادته تو :) آره آره چقدر خندیدم با یادآوریش... 


سلام یک عالمه برات نوشتم ولی فکر کنم ارسال نشد

اینترنتم یه لحظه قطع شد و نفهمیدم ارسال شد یا نه

 

سلام عزیزم. ای بابا نه چیزی نیومده

سلام مینایی

اووف اون خرابی ماشین، یعنی من اکه بودم عین دیوونه ها یه ماشین میگرفتم تا برسم خونه یا یه شلاری در می‌آوردم اونجا بیا و ببین😂

دوست ندارم خواهرها را قضاوت کنم ولی منم اگه بودم ناراحت میشدم.

راستی مینا جون بابت اون اسکاحا ممنون خیلی دلم میخواست یکی از اونا را از تو داشته باشم اصلا انگار منتظر بودما😅 

ولی من حس خوبی از دیدار آخرمون نگرفتم همش احساس میکردم بدموقع بوده سر راه مزاحم شدم کلا حرفی برای زدن تو دهنم نمی چرخید ولی دوس داشتم برای چند لحظه هم شده ببینمت😘

سلام عزیزم.


وای مردم از خنده . خوب شلاراوته گیری کمکی به حال من نمیکرد واقعا اون لحظه .
ولی تو رو تصور کردم و خیلی خندیدم.

بنظر منم هر کی بود ناراحت میشد و هر کی غیر این بگه شعاره.

وای خواهش میکنم :)

چراا من خیلی حس خوبی گرفتم. کلا سونیا تو شخصیت یه مقدار سختگیری داری من منعطف ترم. بدیهیه هر چی ادم سخت بگیره سخت تر هم میگذره . ببین من خیلی لذت بردم از همون دیدار چند دقیقه ای اما همون وقتم این حس رو میگرفتم که تو معذبی. به این فکر کن من اگه دوست نداشتم ببینمت میگفتم نه من عجله دارم نمیتونم ببینمت . اگه داشتم اذیت میشدم سریع فلنگو میبستم و میرفتم. ولی اون چند دقیقه روز منو ساخت واقعا.ببین من خیلی دوستت دارم تو رو وخیلی دوست دارم که یه روز مامل پیشم باشی با هم غذا بخوریم حسابی حرف بزنیم . بچه ها رو هم بذاریم یه وری اصن ... بخدا انقدر ازت لذت میبرم. ولی میدونم که سونیا دیر به دیر میاد از راه دور میاد و کم میمونه . پس اولویت دیدار با خانواده است . برا همین پاپیو نمیشم . خلاصه مرسی که اون چند دقیقه اومدی :) 

مینا عاشق آمپولی؟

دیوونه

آقا چیه مگه دوست دارم خوب :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان