سلام عزیزای قشنگ...
پنجشنبه ای که گذشت و آبجیای رشت گردی میکردن ،منم دم غروب با کوروش قدم زنان رفتم تا پارک. خیلی عجیب بود که تقریبا کسی نبود. به جز من یه خاله ای خواهر زاده اش رو آورده بود پارک.
بعد من چقدر تو دلم حرص خوردم. ظاهر بچه خوشگل و نمکی بود. اسمش نورا بود. بعد این هنوز درست صحبت نمیکرد که این هیچ خوب هم راه نمیرفت و نمیدوید.مثل بچه هایی که پوشکشون لای پاشونه با آرومی و خیلی با دقت قدم برمیداشت. برای همین من واقعا فکر کردم نهایتا یه بچه ی سه ساله است.
که خاله اش سن کوروش رو که پرسید گفت عه پس هم سن همن...
بعد مامانش هم اومد و بچه ها باورتون نمیشه اینها اصلا نمیذاشتن بچه تنها کاری کنی. خاله اش باهاش میرفت بالای سرسره پشتش مینشست با هم سر میخوردن که مواظبش باشه.اصلا نذاشتن رو سر سره های داز و پیچی سوار شه. یا از پله های زنجیری بره بالا. این تکون میخورد میگفتن وااای خطرناکه ...
میخواست هم پای کوروش بدوه میگفتن وای خطرناکه ... چه میکنن اینها با بچه واقعا ؟
بعدش اینها رفتن و ما تنها شدیم. با کوروش رفتیم تو شهر و من از کلید های خونه ام دادم بازم ساختن. چو ن دسته کلید خودم ییلاق گم شد و کلیدهای آبجی دستم بود.بعد گفتم بریم بستنی هم بخور و برگردیم خونه که کوروش گیر داد باز بریم پارک. دیگه رفتیم...
یه عالمه بچه اومده بودن و دیگه کوروش کیف کرد و یه آتیش پاره مثل خودش پیدا کرده بود و تا جون داشتن دویدن...
آخر اومد گفت بریم دلم آبمیوه میخواد .با هم رفتیم یه بستنی فروشی و دو تا آب هویج سفارش دادیم.
بعد گفت دلم بستنی اسکوپی میخواد و اون رو هم خورد . بعد گفت آب پرتقال میخوام... خخخ دیگه بهش گفتم باشه دفعه ی بعد تو یادت باشه از اولش برای خودت آب پرتقال سفارش بدی....
خیلی بهمون خوش گذشته بود. یعنی دیدن لذت بردن کوروش برای من معنای زندگی میشه گاهی ... انقدر آروم و قرار میگیرم که حد نداره...
دیگه وقتی برگشتیم آبجی پیام داد برای کوروش شام میفرستم که من گفتم نه کوروش شام داره مرسی.ولی خوب شب بدی بود... خوابم از دست رفته بود. تا طلوع آفتاب بیدار بودم ... کلا چند وقت یه بار اینجوری میشم من ...
بخاطر همین جمعه ده و نیم بیدار شدم و حسابی پکر بودم. دفتر پلنرمو بستم و نمیتونستم هیچ کاری کنم. نشستم چند تا از وبلاگهای به روز شده رو خوندم... یه کمی چت کردم...
دوست داشتم باز با کوروش برم یه وری اما موندیم خونه ... خیلی روز بدی بود ... با کوروش خیلی خوب بودم اما خودم خیلی پریشون بودم...
شب که شد نشستم فیلم The Shift از وین دایر عزیزم رو دیدم و عاشقش شدم... بازه هم وبلاگ خوندم و تو وبلاگ خودمم چرخ زدم و گیم زدم و چت کردم و یهو صدای اذان صبح اومد...
دیگه با حال عجیبی خوابیدم... و صبحش تا دوازده خواب بودم. یعنی فکر کن شنبه ام این جوری شروع شد!
کوروش هم صبح ها دیگه سحر خیز نیست اگه من خواب باشم .میاد تو بغلم جا میکنه خودش رو و میخوابه . ساعت حدودا هشت و خرده ای بود که با زنگ موبایلم بیدار شدم. دیدم یه شماره عجیب ناشناسه . اصلا نمیدونستم کد کجاست .با خودم گفتم این خبر ویزاست. جواب که دادم گفت اسمتون چیه و من گفتم. گفت یه بسته پستی هست. آدرس بدید بفرستم براتون . گفتم شما رشتید؟ گفت نه مازندرانیم. گفتم وای ویزای من چرا اشتباهی رفته اونجا ؟
دیگه تند تند حرف میزدم با مرده... گفت نه پاسپورت اینا نیست . از طرف خانم حسینیه... که من نمیشناختم ولی بهش گفتم من یه سفارش اینترنتی دادم جدیدا شاید اونه . بعد یهو گفت نه اشتباه شده مال شما نیست و قطع کرد... حالا این وسط هم کوروش داشت گریه میکرد که منم میخواستم باهاش حرف بزنم... خیلی این بلا رو سرم میاره وقتی موبایلم زنگ میخوره ... دیگه حسابی پکر شدم و باز کوروشو تو بغلم گرفتم و خوابیدیم تا 12. البته کوروش زودتر بیدر شده بود. رفته بود جعبه شیرینی رو برداشته بود و داشت میخورد...
عذاب وجدان گرفتم و پاشدم...
ولی اصلا حالم خوش نبود... چی میشه خبر رسیدن پاسپورتمو بشنوم همین روزا ؟ یعنی هیچ چیز تو دنیا الان انقدر خوشحالم نمیکنه... دیگه بسه.
کوروشو غذا دادم و فرستادم خونه ی مامان و خودم برگشتم خونه...
بدنمو به زور تکون میدادم اما آشپزخونه رو مرتب کردم و یه سالاد الویه درست کردم و وبلاگ خوندم و یه اپیزود از هلی تاک گوش دادم و دستی به سر خونه کشیدم و نشستم باز سر وبلاگ... میدونید دلم برای رونق داشتن وبلاگها تنگ شده . دوست دارم با چند تا نویسنده جدید آشنا بشم .آدمهای جدید بشناسم. دیدگاههای جدید ببینم. قصه های تازه بخونم.ولی خوب چون وقت زیاد ندارم دلم میخواد گلچین کنم. دیگه یه مدت بخونم یکی دو تا جدیدو اگه دیدم باهاشون ارتباط میگیرم ادامه بدم. نشد بعدیا رو بخونم ... مطمینم کلی چیز تازه هست. از اینستاگرام که بهتره ...
من اون چالش ماهانه ای که برا خودم گذاشته بودم راه به جایی نبرد و الان دوباره میانگین استفاده روزانه من در طول هفته ، دو ساعت و چهل دقیقه است... دیگه یه نوتیف یک ساعتی برای اینستامم گذاشتم... خوب چه کنم ؟ اگه بیخیالش شم این عادت های بد منو میبلعن :( حالا تا امروز خیلی اوضاعم بهتر شده...
بعدش رفتم خونه ی مامانم...
تو یه لحظه ای که با هم نشسته بودیم رو صندلی های توی بالکن و پاهامونو گذاشته بودیم رو حفاظ بالکن و از یه پیشدستی گیلاس برمیداشتیم ، گفت مینا میفهمم که یه مدته خیلی ناراحتی . به مامانت بگو چی شده .خوب این فرم نگاه مامان برای من یک دنیا ارزش داشت... بابا هم اومد نشست و یه ذره از هر دری حرف زدیم... احساس امنیت داشتم .
دیگه روزهای بعدی این هفته به حال بد پریود و تنهایی گذشت...
یک شبش دلم دیوانه وار میخواست برم سیگار بکشم... نیمه های شب بود و رفتم تو در یخچال گشتم اما خوب بیخود میگشتم. میدونستم چیزی نگه نداشتم . خیلی وقته دیگه نمیکشم. اما به یه در صد گفتم شاید یه چیزی مونده من یادم رفته ! خوب هیچی هم نبود :/
حالا الان که احوالم بهتره میگم این مسخره بازیا چیه .. مثلا هوس سیگار کردی که چی ؟ جمع کن خودتو :)
دوشنبه با مایده ی عزیزم قرار تلفنی داشتم. رواندرمانگر مهربون عالی من ... چراغ من تو تاریکی ... زیبای خوش خنده... دختر شیرین همراه همدل...
بعد از جلسه مون باز کوروش رو بردم پارک اما باهاش قرار گذاشتم که بعد از پارک دیگه نمیشه بریم بستنی سرا...
خوب ورشکست شدم من ... :) والا ... قشنگ این قرتی بازی هاش به من و باباش رفته... کافه باز کوچک...
هعیییی یادش بخیر ساوه بودیم کوروش یه سال و نیمش نشده بود هنوز که مادر پسری میرفتیم کافه ژوان... کیف میکردیم.
نفیسه به شوخی میگفت انقدری که کوروش اومده کافه من تو زندگیم نیومدم :)
اصلا از پارک بردن کوروش خوشم نمیاد. هر بار یه داستانی میشه. اینجا هم محیط کوچکه گاهی یه نفر رو ممکنه بارها و بارها ببینیم اونجا.
یک عمه ای هست که بچه دار نمیشده . بعد برادرزاده اش که همسن کوروشه و مادرش وقتی نوزاد بود طلاق گرفته رو داره بزرگ میکنه...
اصلا نمیشینه اجازه بده بچه ها بازی کنن... همش وسطشونه . بعد من دیدم با بچه های مردم خیلی بد حرف میزنه و رفتار میکنه. یعنی اون روز نگاه و حواسم رو مثل عقاب جمع کرده بودم که ببینم فقط سمت کوروش بره یا دستی بهش بزنه یا حرف نامربوطی بهش بزنه تا بدرمش همونجا.... یه بار بهش گفتم خانم بیاید بشینید بچه ها دارن لذت میبرن از بازیشون شما مزاحمشون میشی. میگفت نه من نگرانم. یه بلایی سر هم میارن :/ حالا از شانسم کوروش عاشق پسره است و دوست داره بره باهاش بازی کنه. اصلا یه وضعی به خدا...
سه شنبه مون صرف تمیز کردن خونه و بادکنک بازی شد .بعد از اون طرف کوروش تا نشستم خونه رو به اوضاع قبلی درآورد...
و امروز ... برای نهار رفتیم خونه ی بابام اینا.
بچه ها یه مدتی بود که من درگیر کهیر شده بودم... قسمتهای بزرگی از بدنم ورم و تب میکرد و خارش شدید و درد داشت... واقعا خیلی بد بود. البته من سابقه اش رو داشتم...
دیگه برای امروز نوبت متخصص آلرژی گرفته بودم و دارو داد و گفت اگه بیشتر از شش هفته شد بیا بازم ....
بعدم رفتیم لاهیجان مطب دکتر بینی...
اولا که کوروش هم دمارمو درآورد هم قلبمو با شیرینی هاش آب کرد...
جووووجه بهم میگه من خیلی پسر ماهی ام دیگه .... یعنی مثل ماه میمونم :)
بعد یه خانمی که داشت بهش لبخند میزد رو نشونم میده میگه واااای مینا ببین این گَریوِه (غریبه) چگد مِرَبونه :)
بعد انقدر برای جراح بینی من بلبل زبونی کرد که میخواست بخوردش ...
ولی خوب شیطنتاشم داره دیگه ... فداش بشم الان تو خواب نازه. ما امشب ساعت یازده رسیدیم خونه . قرار بود شب بریم خونه ی مامانم بخوابیم که من دلم هوای خونه خودم رو کرد... گفتم باید برم . واقعا هم دستشون درد نکنه هرچند که من تو فکر بودم تنها برم و برگردم اما اومدنشون واقعا نعمت شد...
وااای بچه ها غصه ی گوشی ام داره منو میکشه واقعا ...
یعنی واقعا نمیدونم چقدر دیگه دووم میاره. سه روزه که درست کار نمیکنه . مرتب هنگه .امروز قرار بود ببرمش نمایندگیش اما واقعا وقت نشد...
شاید شنبه بفرستمش ...
تو رو خدا دعا کنید درست درست شه ... بابام میگفت خدا کنه تا فرودگاه دووم بیاره . بهش میگم مگه تو انگلیس برام گوشی گذاشتن برم بردارم ؟ بگو خدا کنه تا دو سال دیگه کار کنه ...
بچه ها برای ویزامونم دعا کتید ... الهی که تو این چند هفته ی آتی بیاد ... دو سال و هفت ماهه خانواده ای که دارم از هم دوریم ... خسته و کوفته ایم و دل تک تکمون پناه آغوش همو میخواد... دیروز یک لحظه فکر کردم به اینکه بین کوروش و سیاوش بیام از پشت سر دستمو دور گردنشون بندازم صورت هاشونو ببوسم... اشکام قشنگ چکیدن...
دیگه میرم من...
مواظب خودتون باشید قشنگا...