داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود...

سلام عزیزای قشنگ...

 

پنجشنبه ای که گذشت و آبجیای رشت گردی میکردن ،منم  دم غروب با کوروش قدم زنان رفتم تا پارک. خیلی عجیب بود که تقریبا کسی نبود. به جز من یه خاله ای خواهر زاده اش رو آورده بود پارک.

بعد من چقدر تو دلم حرص خوردم. ظاهر بچه خوشگل و نمکی بود. اسمش نورا بود. بعد این هنوز درست صحبت نمیکرد که این هیچ خوب هم راه نمیرفت و نمیدوید.مثل بچه هایی که پوشکشون لای پاشونه با آرومی و خیلی با دقت قدم برمیداشت. برای همین من واقعا فکر کردم نهایتا یه بچه ی سه ساله است.

که خاله اش سن کوروش رو که پرسید گفت عه پس هم سن همن... 

 

بعد مامانش هم اومد و بچه ها باورتون نمیشه اینها اصلا نمیذاشتن بچه تنها کاری کنی. خاله اش باهاش میرفت بالای سرسره پشتش مینشست با هم سر میخوردن که مواظبش باشه.اصلا نذاشتن رو سر سره های داز و پیچی سوار شه. یا از پله های زنجیری بره بالا. این تکون میخورد میگفتن وااای خطرناکه ... 

میخواست هم پای کوروش بدوه میگفتن وای خطرناکه ... چه میکنن اینها با بچه واقعا ؟ 

 

بعدش اینها رفتن و ما تنها شدیم. با کوروش رفتیم تو شهر و من از کلید های خونه ام دادم بازم ساختن. چو ن دسته کلید خودم ییلاق گم شد و کلیدهای آبجی دستم بود.بعد گفتم بریم بستنی هم بخور و برگردیم خونه که کوروش گیر داد باز بریم پارک. دیگه رفتیم... 

یه عالمه بچه اومده بودن و دیگه کوروش کیف کرد و یه آتیش پاره مثل خودش پیدا کرده بود و تا جون داشتن دویدن... 

آخر اومد گفت بریم دلم آبمیوه میخواد .با هم رفتیم یه بستنی فروشی و دو تا آب هویج سفارش دادیم.

بعد گفت دلم بستنی اسکوپی میخواد و اون رو هم خورد . بعد گفت آب پرتقال میخوام... خخخ دیگه بهش گفتم باشه دفعه ی بعد تو یادت باشه از اولش برای خودت آب پرتقال سفارش بدی....

 

خیلی بهمون خوش گذشته بود. یعنی دیدن لذت بردن کوروش برای من معنای زندگی میشه گاهی ... انقدر آروم و قرار میگیرم که حد نداره...

 

دیگه وقتی برگشتیم آبجی پیام داد برای کوروش شام میفرستم که من گفتم نه کوروش شام داره مرسی.ولی خوب شب بدی بود... خوابم از دست رفته بود. تا طلوع آفتاب بیدار بودم ... کلا چند وقت یه بار اینجوری میشم من ... 

 

بخاطر همین جمعه ده و نیم بیدار شدم و حسابی پکر بودم. دفتر پلنرمو بستم و نمیتونستم هیچ کاری کنم. نشستم چند تا از وبلاگهای به روز شده رو خوندم... یه کمی چت کردم... 

دوست داشتم باز با کوروش برم یه وری اما موندیم خونه ... خیلی روز بدی بود ... با کوروش خیلی خوب بودم اما خودم خیلی پریشون بودم...

شب که شد نشستم فیلم The Shift از وین دایر عزیزم رو دیدم و عاشقش شدم... بازه هم وبلاگ خوندم و تو وبلاگ خودمم چرخ زدم و گیم زدم و چت کردم و یهو صدای اذان صبح اومد...

 

دیگه با حال عجیبی خوابیدم... و صبحش تا دوازده خواب بودم. یعنی فکر کن شنبه ام این جوری شروع شد!

کوروش هم صبح ها دیگه سحر خیز نیست اگه من خواب باشم .میاد تو بغلم جا میکنه خودش رو و میخوابه . ساعت حدودا هشت و خرده ای بود که با زنگ موبایلم بیدار شدم. دیدم یه شماره عجیب ناشناسه . اصلا نمیدونستم کد کجاست .با خودم گفتم این خبر ویزاست. جواب که دادم گفت اسمتون چیه و من گفتم. گفت یه بسته پستی هست. آدرس بدید بفرستم براتون . گفتم شما رشتید؟ گفت نه مازندرانیم. گفتم وای ویزای من چرا اشتباهی رفته اونجا ؟ 

دیگه تند تند حرف میزدم با مرده... گفت نه پاسپورت اینا نیست . از طرف خانم حسینیه... که من نمیشناختم ولی بهش گفتم من یه سفارش اینترنتی دادم جدیدا شاید اونه . بعد یهو گفت نه اشتباه شده مال شما نیست و قطع کرد... حالا این وسط هم کوروش داشت گریه میکرد که منم میخواستم باهاش حرف بزنم... خیلی این بلا رو سرم میاره وقتی موبایلم زنگ میخوره ... دیگه حسابی پکر شدم و باز کوروشو تو بغلم گرفتم و خوابیدیم تا 12. البته کوروش زودتر بیدر شده بود. رفته بود جعبه شیرینی رو برداشته بود و داشت میخورد... 

عذاب وجدان گرفتم و پاشدم... 

ولی اصلا حالم خوش نبود... چی میشه خبر رسیدن پاسپورتمو بشنوم همین روزا ؟  یعنی هیچ چیز تو دنیا الان انقدر خوشحالم نمیکنه... دیگه بسه.

کوروشو غذا دادم و فرستادم خونه ی مامان و خودم برگشتم خونه...

بدنمو به زور تکون میدادم اما آشپزخونه رو مرتب کردم و یه سالاد الویه درست کردم و وبلاگ خوندم و یه اپیزود از هلی تاک گوش دادم و دستی به سر خونه کشیدم و نشستم باز سر وبلاگ... میدونید دلم برای رونق داشتن وبلاگها تنگ شده . دوست دارم با چند تا نویسنده جدید آشنا بشم .آدمهای جدید بشناسم. دیدگاههای جدید ببینم. قصه های تازه بخونم.ولی خوب چون وقت زیاد ندارم دلم میخواد گلچین کنم. دیگه یه مدت بخونم یکی دو تا جدیدو اگه دیدم باهاشون ارتباط میگیرم ادامه بدم. نشد بعدیا رو بخونم ... مطمینم کلی چیز تازه هست. از اینستاگرام که بهتره ...

من اون چالش ماهانه ای که برا خودم گذاشته بودم راه به جایی نبرد و الان دوباره میانگین استفاده روزانه من در طول هفته ، دو ساعت و چهل دقیقه است... دیگه یه نوتیف یک ساعتی برای اینستامم گذاشتم... خوب چه کنم ؟ اگه بیخیالش شم این عادت های بد منو میبلعن :(  حالا تا امروز خیلی اوضاعم بهتر شده...

 

 

بعدش رفتم خونه ی مامانم...

تو یه لحظه ای که با هم نشسته بودیم رو صندلی های توی بالکن و پاهامونو گذاشته بودیم رو حفاظ بالکن و از یه پیشدستی گیلاس برمیداشتیم ، گفت مینا میفهمم که یه مدته خیلی ناراحتی . به مامانت بگو چی شده .خوب این فرم نگاه مامان برای من یک دنیا ارزش داشت... بابا هم اومد نشست و یه ذره از هر دری حرف زدیم... احساس امنیت داشتم . 

دیگه روزهای بعدی این هفته به حال بد پریود و تنهایی گذشت...

یک شبش دلم دیوانه وار میخواست برم سیگار بکشم... نیمه های شب بود و رفتم تو در یخچال گشتم اما خوب بیخود میگشتم. میدونستم چیزی نگه نداشتم . خیلی وقته دیگه نمیکشم. اما به یه در صد گفتم شاید یه چیزی مونده من یادم رفته ! خوب هیچی هم نبود :/

حالا الان که احوالم بهتره میگم این مسخره بازیا چیه .. مثلا هوس سیگار کردی که چی ؟ جمع کن خودتو :)

دوشنبه با مایده ی عزیزم قرار تلفنی داشتم. رواندرمانگر مهربون عالی من ...  چراغ من تو تاریکی ... زیبای خوش خنده... دختر شیرین همراه همدل...

 

بعد از جلسه مون باز کوروش رو بردم پارک اما باهاش قرار گذاشتم که بعد از پارک دیگه نمیشه بریم بستنی سرا... 

خوب ورشکست شدم من ... :) والا ... قشنگ این قرتی بازی هاش به من و باباش رفته... کافه باز کوچک...

 

هعیییی یادش بخیر ساوه بودیم کوروش یه سال و نیمش نشده بود هنوز که مادر پسری میرفتیم کافه ژوان... کیف میکردیم. 

نفیسه به شوخی میگفت انقدری که کوروش اومده کافه من تو زندگیم نیومدم :)

 

اصلا از پارک بردن کوروش خوشم نمیاد. هر بار یه داستانی میشه. اینجا هم محیط کوچکه گاهی یه نفر رو ممکنه بارها و بارها ببینیم اونجا. 

یک عمه ای هست که بچه دار نمیشده . بعد برادرزاده اش که همسن کوروشه و مادرش وقتی نوزاد بود طلاق گرفته رو داره بزرگ میکنه...

اصلا نمیشینه اجازه بده بچه ها بازی کنن... همش وسطشونه . بعد من دیدم با بچه های مردم خیلی بد حرف میزنه و رفتار میکنه. یعنی اون روز نگاه و حواسم رو مثل عقاب جمع کرده بودم که ببینم فقط سمت کوروش بره یا دستی بهش بزنه یا حرف نامربوطی بهش بزنه تا بدرمش همونجا....  یه بار بهش گفتم خانم بیاید بشینید بچه ها دارن لذت میبرن از بازیشون شما مزاحمشون میشی. میگفت نه من نگرانم. یه بلایی سر هم میارن :/ حالا از شانسم کوروش عاشق پسره است و دوست داره بره باهاش بازی کنه. اصلا یه وضعی به خدا...

 

سه شنبه مون صرف تمیز کردن خونه و بادکنک بازی شد .بعد از اون طرف کوروش تا نشستم خونه رو به اوضاع قبلی درآورد... 

و امروز ... برای نهار رفتیم خونه ی بابام اینا. 

بچه ها یه مدتی بود که من درگیر کهیر شده بودم... قسمتهای بزرگی از بدنم ورم و تب میکرد و خارش شدید و درد داشت... واقعا خیلی بد بود. البته من سابقه اش رو داشتم... 

دیگه برای امروز نوبت متخصص آلرژی گرفته بودم و دارو داد و گفت اگه بیشتر از شش هفته شد بیا بازم .... 

بعدم رفتیم لاهیجان مطب دکتر بینی... 

اولا که کوروش هم دمارمو درآورد هم قلبمو با شیرینی هاش آب کرد... 

جووووجه بهم میگه من خیلی پسر ماهی ام دیگه .... یعنی مثل ماه میمونم :) 

بعد یه خانمی که داشت بهش لبخند میزد رو نشونم میده میگه واااای مینا ببین این گَریوِه (غریبه) چگد مِرَبونه :) 

بعد انقدر برای جراح بینی من بلبل زبونی کرد که میخواست بخوردش ... 

ولی خوب شیطنتاشم داره دیگه ...  فداش بشم الان تو خواب نازه. ما امشب ساعت یازده رسیدیم خونه . قرار بود شب بریم خونه ی مامانم بخوابیم که من دلم هوای خونه خودم رو کرد... گفتم باید برم . واقعا هم دستشون درد نکنه هرچند که من تو فکر بودم تنها برم و برگردم اما اومدنشون واقعا نعمت شد... 

 

وااای بچه ها غصه ی گوشی ام داره منو میکشه واقعا ... 

یعنی واقعا نمیدونم چقدر دیگه دووم میاره. سه روزه که درست کار نمیکنه . مرتب هنگه .امروز قرار بود ببرمش نمایندگیش اما واقعا وقت نشد... 

شاید شنبه بفرستمش ... 

تو رو خدا دعا کنید درست درست شه ... بابام میگفت خدا کنه تا فرودگاه دووم بیاره . بهش میگم مگه تو انگلیس برام گوشی گذاشتن برم بردارم ؟ بگو خدا کنه تا دو سال دیگه کار کنه ... 

بچه ها برای ویزامونم دعا کتید ... الهی که تو این چند هفته ی آتی بیاد ... دو سال و هفت ماهه خانواده ای که دارم از هم دوریم ... خسته و کوفته ایم و دل تک تکمون پناه آغوش همو میخواد... دیروز یک لحظه فکر کردم به اینکه بین کوروش و سیاوش بیام از پشت سر دستمو دور گردنشون بندازم صورت هاشونو ببوسم... اشکام قشنگ چکیدن... 

دیگه میرم من...

مواظب خودتون باشید قشنگا...

 

ایشالله به زودی خبر ویزا بیاد اخ کاش زودتر پست وصال شما و کوروش جان با آقا سیاوش تو فرودگاه انگلیس بخونم 

آخ ممنونم دوست من... 


الهی آمین 

❤🌱❤

:)

۲۷ خرداد ۰۳:۱۸ سایه نوری

خیلی یهویی اومدم و پستت رو خوندم 🌿🌿

 

مینا جان عمل بینیت مبارک؛ سالم تر و زیباتر شدن واسه ت در پی داشته باشه جانم...💙

 

مینااااا اا...  و از تههه قلبم، درست شدن ویزاتون خیلیییی زود برای تو و لذت بی نظیر خوندن پستی که توش تاریخ رفتنت هست رو برای خودمون میخوام جانننم😊آمین 🌿🌿🙏🙏

 

 

خیلی یهووو خوش اومدی .

ممنون سایه زیبا .

وای الهی آمین سایه ....
مرسی مهربون .

سلام سلام صبح بخیر

گویا من از طریق بیان ک کامنت میذارم برات نمیاد

چون دیشب بود ک کامنت گذاشتم با آدرس و پرسیده بودم ک کجایی اما جزء تایید شده ها نبود!

 

مثل همیشه حرفها و کارای کوروش یه لبخند گنده نشوند روی لبم.

میدونی مینا ، من کلا رابطه ام با بچه ها خوبه یعنی سریع باهاشون ارتباط میگیرم و میشینیم با هم تعریف کردن و اینا....

مثلا بیرون ببینم بچه ای رو بهش سلام میکنم ، حالش رو میپرسم.

یا جایی بریم ک بچه باشه کلی باهاشون تعریف میکنم اونام هیجانی میشن و دیگه بیا و ببین.

حالا داشتم تصور میکردم یه روز کوروش رو ببینم و بعد کلی باهاش تعریف کنم اونم با این زبون قشنگش همونجا دل منو ببره بعد من غش کنم اصن.

اتفاقا دیروز کیوان گفت لیست ثبت نام برای اماکن رفاهی اومده و من استان گیلان رو زدم.البته ک قرعه کشی میشه.

نمیدونم چرا سریع دیدار با تو رو تصور کردم!!!

داشتم نقشه میکشیدم تو رو ببینم😅😅😅

حالا انگار صد در صد به ناممون در اومده! و مکانش به تو نزدیکه😅اصن یه وضی😂

(چقدر حرف زدم)

منم جدیدا بین وبلاگا جولان میزنم...

یه سریا رو دنبال میکنم، خیلی کیف میده.

 

الهی روزای خوبت نزدیک باشه❤️♥️❤️♥️❤️

 

 

سلام مینا جانم.. ای داد بیداد . میدونی مینا من هنوز نتونستم بیام وبلاگت چون آدرستو باید بگردم از کامنتای خصوصی خیلی وقت پیشم پیدا کنم . 

همیشه لبات بخنده دخترم.
بس که مهربونی . ولی کوروش همیشه انقدر مهربون نیست . خصوصا با خانم ها . اکثرا میگه با من حرف نزن. یا خدا نکنه یکی دست به سرش بکشه یا لپشو اروم بکشه . آبروشو میبره . البته اکثرا با خانمای جوان و خوشگل خوبه . حتما با تو هم عالی میشه . 
واای مینا کاش بشه ... کاش بشه ... 

مرسی عزیزم

سلام مینایی جان.صبحت بخیر.

دیشب وقتی تو تختخواب از شدت بیخوابی کلافه شده بودم اومدم پستت رو خوندم و کلی لذت بردم.

نمیدونم چرا همیشه پستای تو انقدر بهم میچسبه...

مخصوصا اونجایی که از کافه رفتن دوتایی مادرپسریتون میگی...اونجایی که از چایی خوردن و گپ و گفت و گو با مامان بابات میگی.خدا برات حفظشون کنه.

خب دکتر بینی رفتی؟چی گفت؟خداروشکر همه چیز خوب بود؟

 

عزیزم میدونم این روزا چقدر منتظر رسیدن ویزات هستی...واقعا انتظار سخته...اما به این فکر کن که کارا انجام شده و دیگه اون قسمتای سختش گذشته.انشاالله به زودی با یه خبر خوش خوشحال میشی و میای مارو هم خوشحال میکنی.

سلام آوا جانم.

عزیزم... 
وای اره زندگی با کوروش خوبه . حالا من بعضی اوقات مغزم رد میده اما کلا جذابه وقتی از بیرون بهش نگاه میکنم. 

دکتر بینیم ؟؟ اینجوری نمیشه بگم برات وویس میذارم بخندی 😆😆😆 

‌ولی از هر نظر بینیم خوبه .مشکلی نداره

وای خیلی خیلی آوا... درسته درواقع گاو رو پوست گرفتم رسیدم به دمش..

قربون مهربونیت. مرسی

۲۷ خرداد ۰۸:۵۶ دربازوان

سلام مامان مینا عزیزم.

از این دو سال و نیم فکر کنم یک سال و خورده ایش هست که میخونمتون و نمیتونم بگم چقدر منتظرم برای ویزا و خوشحالم از سلامتی بعد از عمل و چقده کیف میکنم از مسیری که با روان درمانی طی کردید.

دعا میکنم و میدونم به زودی و به خوشی اتفاق میفته🌷🌷

سلام دوست جدیدم. 

چقدر من ذوق میکنم این همراهی و همدلی رو میبینم.. خیلی قدر دانم عزیزم :) 

الهی امین. 

مینا واقعا دو سال و هفت ماه خیلی زیاده ... خیلی 

یادم به روزهای سخت اول می افته سختی هایی که سیاوش کشید تا بتونه مستقر بشه چقدر سخت و بد و طاقت فرسا بودن 

و الان این روزهای آخر هم مثل همون موقع طاقت فرسا هستن 

حس می کنم تک تک سلول هات فقط دیگه میخوان که برن و دیگه طاقت ندارن 

من برات تا حالا چندبار در مورد شرایط سختی که میخواستم از همسایگی خانواده ی همسرم برم گفتم که چطوری دیگه تمام وجودم تمنای رفتن بود خیلی زجر بود اینکه تو با همه وجودت میخوای بری ولی اختیارت دست تو نیست اسیر جبر هستی اختیار نداری 

 

من با کتاب شکر گزاری خودم رو از اسارت خارج کردم یادته؟ تا یه کوچولو از فضای تمنا و زجر خودم رو دور کردم کارم درست شد و رفتم 

نمی دونم این نسخه برای تو هم کار می کنه یا نه ولی امتحانش ضرر نداره 

 

ببین چطوری می تونی فاز و فرکانست رو از حالت زجر انتظار و تمنای وصال به شوق رسیدن و شور رفتن تبدیل کنی 

 

خیلی نسیم و میدونی چی بیشتر این زمان رو به رخم میکشه ؟ بزرگ شدن کوروش. 

مقایسه کردنش با زمانی که پدرش رفت...

وای اون روزهای کوفتی :(  یادته برات ویدئو فرستادم اون خبر خوش رو بهت دادم ؟ 

درسته نسیم .‌من مدتهاست کتاب معجزه شکر گزاری رو گذاشتم دم دستم. نمیدونم چرا نمیخونمش. یه دلیلش اینه برخلاف تو که عاشق کتابهایی هستی که تمرین میدن ، من باهاشون میونه ندارم . ولی اینو خیلی دوست دارم انجام بدم .چون تمریناتش میتونه لایف استایل ادم بشه اصلا.

۲۷ خرداد ۰۹:۳۵ آیدا سبزاندیش

سلام عزیزم

 

به زودی ویزاتون میاد و میری پیش همسرت من مطمئنم غافلگیر میشی این روزها رو لذت ببر که تموم میشن.

سلام آیدا جانم.



الهی امین . مرسی از خوش قلبیت

سلام قشنگم، ان شاالله روز به روز آسمونت آفتابی تر شه مینا.

همین روزام به امید خدا ویزات بیاد و همه مون از شادی بترکیم😍

دوباره شروع کردم وبلاگم رو سرپا کنم، نمیدونی میهن بلاگ کلا همه ی وبلاگا رو پاک کرد سرورشم خاموش کرد😅

منم دارم پستامو میذارم توو این آدرسی که گذاشتم برات.

همه رو از اول میخونم مینا میگم عجب روزای باحالی بود، سخت بود اما گذشت، چه خوب و چه بد.‌.

این روزام میگذره..

فقط باید قوی باشیم و به چیزای کوچیک دل بدیم عزیزم

 

 

 

سلام اتنای زیبای مهربونم. 

ممنون از تو . آسمون قلب تو هم ...

وااای ترکیدن برای یه لحظه است ... منفجر میکنمتون .. 

وای قلبم. آتنا خیلی خوشحالم. من وبلاگ تو رو دوست داشتم. 
یعنی پست جدید مینویسی ؟ خیلی عالیه . الان دارم با گوشی کامنتتو تایید میکنم . شب اگه خدا بخواد و از آسمون سنگ نیاد با لپ تاپم میام و دنبالت میکنم . 

بله بله حتما همینه :)

فعلا دارم پستای قدیمی رو دوباره میذارم مینا ولی تموم که شدن دوباره مینویسم..

هیچی مثل نوشتن حالمو خوب نمیکنه.

عزیزمی، منتظرتم

خیلی هم عالی . خیلی خوشحالم 

الان رفتم دیدم میانگین زمان اینستای من 56 دقیقه س.💪😝

منم دوس دارم وبلاگای جدید پیدا کنم بخونم.از اون هایی که حداقل هفته ای دوبار پست میذارن نه که ماهی دوتا پست باشه!

کلا وبلاگ خیلی دلچسب تر از اینستاس

غریبه گفتن کورش 😁😁 

امیدوارم خیلی زووود ویزاتون بیاد و راهی انگلیس بشید 😍😍

ای بلا. منم مال خودمو این چند روز به 50 دقیقه رسوندم...


آره اونم خوبه . ولی بیشتر برای من الان محتوا و حس و حالی که بعد خوندن یه پست بهم دست میده مهمه ... 

خیلی...

آره آره :))

وای الهی آمین عزیزم ... مرسی مهربون

۲۸ خرداد ۰۲:۱۵ سارینا۲

سلام مینا جان

دیگه اصل کار شما حل شده آخراشه ان شاالله در مورد ویزا و رفتن

میگم گوشی تا دو سال که دوام نمیاره به نظرم به فکر خرید یکی دیگه باش و براش برنامه ریزی کن

وای منم از پارک بردن بچه و اجبار به تحمل بعضی افراد بدم میومد

یادمه به بار یه بچه ای با پدرش توی پارک بودن، بچه اش خیلی جنگی بود، میومد هل میداد و میزد بچه ها رو

 

دقیقا کنار بچه من اومدن و دستشو آورد بچه رو هل داد منم دستش رو گرفتم وسط کار   گفتم مراقب رفتارت باش

بعدا پدرش گفت خانم این فقط یه بچه است

گفتم شما که ماشاالله خوب بزرگی وقتی می بینی بچه ات داره یکی رو هل میده دستشو بگیر نذار من مجبور بشم دخالت کنم

کلا بعضی از مردم مدلشون با بقیه فرق می کنه 

 

میگم با گوشی پست می نویسی؟ 

سلام سارینا جان


آره واقعا :)

نه اصلا جایی برای خرید گوشی جدید ندارم واقعا سارینا جان. حداقل پنج تومن باید بدم به گوشی جدید ترجیح میدم نگه دارم . مگر این که یه جا پیدا کنم بتونم قسطی ازش بگیرم .حالا ببینم چی میشه .

ای بابا ... 
من کلا خیلی دخالت تو بازی بچه ها نمیکنم مگر اینکه آسیب جدی در کار باشه . فکر میکنم پارک جامعه کوچک بچه هاست که معضلات زندگی واقعی رو میتونن توش الان تجربه کنن. همیشه وقت سر شاخ شدن اول بعنوان بیننده نگاه مییکنم که کوروش عکس العملش چیه و چه فکری برای خودش میکنه . اگه جواب نداد فقط بهش میگم ما اومدیم پارک که لذت ببریم . هم خودمون هم دوستامون. سعی کن یه راهی پیدا کنی که طرف تو رو نزنه .تو هم نزنیش. و کنار هم بتونید بازی خوب کنید وگرنه اجازه نمیدم باهاش بازی کنی . تا به حال این جوری حل شده


یه مقدار از این پست رو با گوشی نوشتم باقیش لپ تاپ . چیزی شده ؟

ای کوروش بلا😂🥰

 

نمیخواد بری آدرسمو پیدا کنی ازون لا و لو ها😅

بیا:

life-me.blog.ir

عه مرسی مرسی :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان