3 اردیبهشت 1400

بچه ها سلام به همه تون...

 

من بازم اومدم.

این روزها فکرم این شده که زمان تولدم و روزهای بعدش چقدر حس خوبی داشتم نسبت به اینکه توی مسیر درستی از زندگی و رشد روحی و شخصی قرار دارم. اما خوب این روزها با اینکه هنوز میدونم تو مسیر درستی هستم خوشحال نیستم.

 

شرایط خانوادگی ام پیچیده تر از هر زمانی شده و احساس آدم های کتک خورده رو دارم. همش میپرسم این مسایل دقیقا دم رفتنم لازم بود؟ چی میشد بدون به خاک و خون کشیده شدن این عشق و قدردانی توی قلبم ایرانو ترک میکردم؟

آخ بچه ها کاش میشد همین الان همین جا سینه بشکافم و قلبمو بیرون بکشم و نشونتون بدم که تو چند روز چه بلایی سرش اومده و چقدر شکسته و چه حرفها توشه...

اما نمیتونم... بعنوان یه آدمی که دیگه تقریبا ناشناس نیست نمیتونم....

 

شدیدا و بیشتر از هر زمان دیگه ای هم تو منگنه و فشار مالی هستم... نفسم تنگ شده. دوست دارم از زیر سنگ یک پولی که مال خودم باشه بهم برسه و من بدهی هامو بدم و روانم ترمیم بشه. رخمی ام واقعا...  یعنی اصلا مهم نیست که چی دوست دارم بخرم. چی دوست دارم بخورم. چی دوست دارم بپوشم. فقط و فقط بخش بدهی ها برام بولد شده این روزها.فشارش داغونم کرده.

با سیاوش حرف میزنم و حمایتشو دارم و خیلی قدردانش هستم و خودم رو با این یه جمله که مینا داری آدمها رو بهتر میشناسی فقط همین و هیچ چیزی بزرگتر از این و مهم تر از این در جریان نیست آروم میکنم... اما باز یه وقت هایی مسایل به تراژیک ترین حالت ممکن برام نمود پیدا میکنن و اون منطقی و عاقل بودنم میره و احساسات صدمه دیده ام میمونه....  چی بگم؟ خدا کنه زود بگذره فقط همین :)

بچه ها این روزها دوباره شروع کردم دوچرخه سواری... بعد از مدتها با 5 کیلومتر شروع کردم و تو سومین روز رسوندمش ده کیلومتر... احتمالا چند باری خودم رو ثابت روی همون ده نگه دارم... کمی بدنم عادت کنه و این گرفتگی های عضلات بهتر بشن... هر بار بعدش طناب هم میزنم قبل رفتن زیر دوش و امروز هم رفتم پیاده روی و دویدن....

 

این فعالیتای جسمی که سختی دارن برام در کنار جسمم ذهنم رو مال خود میکنن و من فرصت اینو پیدا میکنم اون ساعت ها به هیچ چیز بدی فکر نکنم.

 

دیگه رابطه ام با کوروش هم خوبه. خدا رو شکر یعنی... 

یک مساله ای که پیش اومد گم شدن عروسک محبوب کوروش بود... همون خرس طوسی که تو عکسا و فیلماش حتما دیده بودید...

آشنایی کوروش با خرسی بعد از رفتن پدرش جدی شد... بعدش تو تمام بحرانهاش و تغییر روش زندگیش همراهش بود. موقع تغییر مدل خوابش. از روی پا به دراز کشیدن و صبر کردن. وقتای دکتر رفتن. موقع حذف پوشک . موقع جدا کردن اتاق خوابش... اواخر حتی نصفه شب ها که بیدار میشد و اتاقم میومد میگفت مینا بیا به خرسی آب بدیم با هم تشنه شه... 

متاسفانه تو سفرمون از تهران به شمال تا آخرین لحظه توی قطار خودم دادم دستش .اما نمیدونم شاید توی ایستگاه راه آهن از دستش افتاد... و من هم نفهمیدم...

سه شب تمام گریه و زاری داشتیم برای خرسی... و تا همین چند روز گذشته سوال جواب. 

تو قطار جا گذاشتمش؟ 

آره عزیزم

الان مردما برش میدارن؟ الان تنها مونده؟ الان دلش تنگ شده؟ الان غمگینه؟ 

دلش تنگ شده کوروش اما چون میدونه تو دوستش داری حالش خوبه. اونم تو رو دوست داره الان تو خونه ی جدیدشه و یه آدمی مثل تو ازش مراقبت میکنه.

اولش فقط میگفت خاک تو سر مردم که برش داشتن :/ الان فقط میگه مردم دوستش دارن؟ اذیتش نمیکنن؟ ممکنه یه روز بیارنش برام؟

 

عزیزکم... خلاصه خیلی براش ناراحت شدم. نفیسه محبت کرد عینشو از یه سایتی پیدا کرد. ولی عکسشو که به کوروش نشون دادم و پرسیدم مامان این کیه بنظرت ؟ گفت این خرسی نیست. فقط شبیه خرسی منه. و هیچ ذوقی بهش نشون نداد. منم گفتم دیگه وقت عروسک دست گرفتنش سر اومده حتما... اما خوب یه عروسک خرگوش که یه دوست وبلاگی برای دنیا اومدنش محبت کرد و برای ما فرستاد رو الان باهاش دوست شده. و تکون میخوره اونم میگیره دستش و داره کاملا جای خرسی رو پر میکنه.... ولی خوب تقریبا بزرگه و انعطاف ناپذیره و بیرون بردنش خیلی سخته بنظرم... ای کاش تموم میشد و میرفت این عروسک بازی :/

 

اصلا ای کاش این اتفاق نمیفتاد هنوز دلم غمگین میشه که خرسی گم شد :(

 

دیگه اینکه دیروز با مایده جانم قرار داشتم... یک ساعت قبل از قرارم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که کنسل کنم.نمیدونستم چی بگم... 

بعدش قشنگ شد جلسه طلایی...

ببینید کاملا فهمیدم که خودنادوستی من شدیدا عمیق و ریشه داره و یک چیز خیلی عالی دیگه هم فهمیدم... اینکه خوب شدن احوالم با خودم و با رابطه عاطفیم با سیاوش فقط و فقط از درونم درست میشن.نه به این ربط داره که سیاوش هر روز تماس بگیره و مثل پروانه دورم بچرخه.نه با سنتور زدن و دوچرخه سواری و کیک پختن و بیرون رفتن و فیلم و کتاب درست میشه.یعنی من در جهت خود دوستی هر چی کار بیرونی انجام میدم و بعد میگم حالمو خوب نمیکنن الان میفهمم چراشو !

فقط یه قدم بزرگ هست. پیدا کردن جواب این سوال ها که مینا چرا خودت رو دوست نداری؟ مینا چرا آدم مهمی نیستی؟ 

در حال حاضر جوابم نمیدونمه و دیووووووونه شدم اصلا.... فقط پیدا کردن جواب قدمی میشه به سمت تغییر.

و برای بار هزارم بهم گفت باید بنویسی . میگه نوشتن موهبت توست و راه وارستگی تو از نوشتن میگذره. به مینا و برای مینا بنویس...  بعد من اینم بلد نیستم :/ 

 

آخر جلسه حس میکردم رو به روی یه دیوار ته کوچه بن بست ایستادم...  بهش گفتم مایده چرا این کارو با من میکنی ؟ لعنتی آخه با سوال پرسیدن هاش منو هل میده که کشف کنم. و یهو که یه چیز میگم میگه آهان همینه مینا....  بهم گفت چون میخوام تو با خودت امن شی. مینا رو ببینی. مینا رو دوست داشته باشی... 

حالا من موندم و صفحه های سفید دفترم که تا خودکار برمیدارم یکی یکی خط خطی و پر از شکلکای عجیب و بی معنی میشن اما کلمه نمیشن.معنا نمیشن.

 

حالا ساعت دو شبه . من وسط هیچ کجام.... این سنگ آخره که باید بذارم رو این بنایی که سالهاست دارم میسازم تا مینا مینا بشه.... 

الان آرزوی بزرگم یه روزیه که حس ارزشمند بودن و خود دوستی بکنم... 

من فکر میکنم خیلی این مفهوم عظیم و باشکوه و عجیبه... 

بیاید برام بنویسید شما حستون به خودتون چیه؟ از عشق درونیتون میتونید به خودتون هم ببخشید؟ دوستش دارید اون درونتون رو ؟ از خود دوستی بنویسید برام از برداشتتون ازش. و کارهایی که در جهت خود دوستی انجام میدید. 

 

پی نوشت : بعد از نود و بوقی کتاب میشل شدن رو هم خوندم و تموم شد... من دوستش داشتم. یک جاهاییش کش دار بود اما کلیتش رو دوست داشتم. 

*** مواظب خودتون باشید. به خدا میسپارمتون فعلا

 

 

 

چه خوب که انقد زود دیدم پست رو... انقد که چک میکنم:)

نه منم خودمو دوست ندارم.... یه وقتایی به خودم میام میبینم دارم به خودم فحش میدم. یا مثلا رفتم سراغ نقاشی که بهم حس خوب بده اما ته دلم خودمو سرزنش میکردم که چقدر خنگ و بی استعدادم...

چیزی که تو بچگی بهمون گفتن انگار رو سنگ تراشیده شده. من با مامان کمال گرایی که داشتم و هیچ کس نمیذیدم تو بچگیم چجوری خودمو دوست داشته باشم؟

وقتی به بچه پنج ساله می‌گفت نباید اینو بگی، نباید فلان کارو کنی، تو بی ادبی... چجوری خودمو ترمیم کنم؟

باورت میشه من الان تو بیست و هشت سالگی تو جمع خونوادگی وقتی حرفی میزنم چشمم به مامانمه که ببینم چشم غره می‌ره یا نه؟:((((

آقا چقدر بچه ها طفلکین:(( دلم آتیش گرفت برای خرسی و کوروش.... شایدم نشونه ایه از اینکه دوران نبودن پدرش به سر رسیده و خودش قراره جای حالیش رو پر کنه نه خرسی.

 

وای من چقدر شوکه شدم این ساعت یه کامنت سبز شد اینجا!!


متین اگه از من میپرسی چجوری خودم رو ترمیم کنم ؟ بذار در جواب بهت بگم به سختی و با جون کندن و رنج مضاعف کشیدن. اما خودت رو ترمیم کن و این ناشدنی نیست عزیزم...

من هم با مادر مستبدم بزرگ شدم. و یک خود رایی در وجودم بود که خیلی از این راه به همسرم صدمه زدم... حالا بعد سالها میتونم حرفهاشو بشنوم و درست ببینمش و گوش خودم رو زمانی که دارم از مسند استبداد رفتار میکنم بپیچونم... برای من خیلی طول کشید اما تغییر کردم و بهتر هم میشم. برای تو هم میشه عزیزم.

خیلی متین منم دلم آتیش گرفت... خصوصا دو شب اول که زار میزد و با ناله صدا میزد خرسی عزیزم کجایی... آخ نگم
 آمین

سلام و صبح بخیر عزیزم...

غم خرسی که جگر ما رو هم خون کرد🥺
الهی بگردم.....
عزیزممممم... کوروش قشنگم با حرفهای قشنگترش.
طفلی چقدر اذیت شده😑


سوال سختی پرسیدی مینا.
من هم یک عدد خود ندوست نااااب هستم.
همین.

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام مینا جانم.


وای اصلا :(


خوب تو چه جوابی داری برای اینکه چرا مینا رو دوست نداری؟؟؟

عزیزم کوروش جان🥺❤

چقدر خوبه که دوباره دوچرخه سواری رو از سر گرفتی👏🏻👏🏻👏🏻

بقیه رو خصوصی میفرستم😊

مرسی جونم...


آره خیلی یهویی و بی برنامه قبلی شد...


سلام مینا جون. سال نو مبارک. گم شدن عروسک بچه‌ها خیلی اتفاق غم‌انگیزیه. خیلی. 

منم االان نمیدونم خودمو دوست دارم یا نه اما از خودم خیلی ناراحتم بخاطر اینکه به کسی دو بار فرصت دادم که لیاقتشو نداشت و همین باعث مشکل بزرگی در زندگیم شد. اگر حداقل بار دوم این کارو نمی‌کردم وضعیتم حالا این نبود. نمیدونم ربطی داشت به دوست نداشتن خود یا نه. اما الان خیلی ناراحتم و زندگیم روی هواست.

سلام گلم... 

مرسی برای تو هم مبارک باشه :) 

ژاله اگه فرصت نمیدادی هم باید همیشه با این فکر که نکنه لایق بخشیدن و فرصت بود و من از هر دومون اینو دریغ کردم زندگی میکردی. 
امیدوارم زخمهات خیلی زود خوب شن.

۰۳ ارديبهشت ۰۹:۵۶ زهره ی روان

خیلی ناراحت کنندست،طفلک بچه،چقدر بد 

منم خودمو دوست نداشتم ،مطلقا از خودم خجالت میکشیدم،از گذشته بدم میومد میدونی چرا،چون تو همه گذشته و خاطراتش حس خجالت کشیدن بخاطر وجودم رو داشتم.

الان هربار که این حس میاد تو وجودم که بدم بی ارزشم لیاقت ندارم،دست خودمو میگیرم میبرم یه گوشه ای و به خودم میگم تو خوبی بارزشی

الان یه سوال البته پیش میاد برام دلم میخواست از نسیم یا سایه بپرسم 

وقتی کار بدی میکنیم عمل رو از فرد جدا میکنیم،یعنی کار بد بوده تو خودت خوبی،

حالا پس بخاطر خوبی هامم نبایدخودمو خوب بدونم ،چون عمل جدای از شخص من هست و درسته فاعلشم اما اگر کار بد منو بدنمیکنه پس کار خوبم منو خوب نمیکنه.

با این اوصاف وقتی به خودم میگم تو خوبی بارزشی و مخصوصا لیاقت همسرت رو داری،رو چه حسابی ،با چه دلیلی

چی پشت خوب بودن من،لیاقت داشتن من هست؟

اوهوم :(


متوجه ام زهره ... 
چه خوبه الان میتونی با خودت حرف بزنی و دست خودتو بگیری زهره

منم منتظر جواب سایه و نسیم میشم زهره اما به نظر من دلیل و حسابش اینه که ما به ذاته خوب هستیم. ما با منحرف شدن از مسیرمون و خود خودمون کارهای بد میکنیم اما اصل و سر چشمه ی وجودمون اصلا خوبیه .

عزیزم خیلی ناراحتم میشنوم که دلت شکسته

ای کاش قبل رفتن یه سری مسایل خاتوادگی حل میشدن

دخترمنم یه خرس موردعلاقه داره که خیلی خیلی کهنه ست و بدشکل اما اینو همه جا میاره با خودش یبار خونه دوستامون جا گذاشت فرداش به من میگه یعنی بهش آب میدن؟بغلش میکنن؟و وقتی آوردنش دوید بغلش کرد و میپرید هوا😁😁

چه کیفی میده دوچرخه سواری،کوروش هم باهاته وقتی میرونی؟

درمورد خودشناسی خوبه که به فکر افتادی واقعا

چون هرچی به خودم نگاه میکنم خودآزاری میبینم

تو خود دوستی رو درچی میبینی؟

باید چیکارکنیم برای خودمون؟

 

 

مرسی بهار بخاطر همدلیت.


عزیزم خوشحالم که داردش... خیلی خوبه . 

دو بار اول باهام بود اما الان علاقه ای نشون نمیده. مثلا دوست داره من سوار باشم اون هم از کنارم بده که خوب من باید با سرعت کمتر رکاب بزنم و همش حواسم به کوروش باشه. دفعه آخر که گفت من دوست ندارم بیام و رفت خونه ی مامانم من خودم رفتم.

اون خود دوستی که اینجا دارم درباره اش میگم فقط به لحاظ حسیه. همین که چشمتو ببندی بپرسی خودم رو دوست دارم؟ و جوابت بله باشه.
و من خودم نمیدونم باید براش چه کار کنم؟

فکر میکنم اون موقع که در مورد اولین اندوه از دست دادن نوشتم تو هنوز وبلاگ منو نمی خوندی در مورد یک ماشین هومان بود که عاشقانه دوستش داشت و هیچوقت از خودش جداش نمی کرد تا یه روز از دستش داد و براش عزاداری میکرد 

رنج از دست دادن سخته ولی بچه ها خیلی زودتر و بهتر از ما با قضیه کنار میان نگران نباش 

 

و در مورد خود دوستی 

از نظر من منشاء رنج تمام زنهای ایرانی دوست نداشتن خوده برای همین هم من داشتم در موردش می نوشتم همون که نصفه مونده و من کاملش خواهم کرد

دوست دارم تو کتابم آموزش قدم به قدم خود دوستی بدم 

من خودم هنوز وسط راه هم نیستم اما می تونم از دور ببینم و بفهمم و بدونم باید چه کار کرد در نوشتنش تعلل می کنم چون فکر میکنم خودم باید تا تهش برم بعد به بقیه بگم ولی از طرفی می دونم می تونم هم برم و هم بگم هم زمان 

 

ای کاش فقط قضیه این بود که خودمون رو دوست نمیداشتیم یه جاهایی تو بعضی از مسایل حتی از خودمون نفرت هم داریم 

ما احساساتمون رو گم کردیم 

قطب نمای درونمون رو تو بچگی ازمون دزدیدن زیر خروارها بکن نکن و اینجوری باش اونجوری باش مدفون شده پیداش هم که بکنیم اونقدر گرد و غبار روش هست که خیلی زمان می بره تا صیقل بخوره و صاف بشه 

یه منبع خیلی خوب برای خود دوستی وبلاگ سایه است 

با دقت و بارها و بارها باید مطالبش از اول خونده بشن تکرار بشن 

ای کاش وقت داشت و بیشتر می نوشت ای کاش بیشتر یادمون میداد.

 

برای نوشتن برای خودت مینا یه دفتر بردار و هر روز توش به این سوالها جواب بده 

چه احساسی دارم؟ همین الان چه حسی دارم ؟

بعد واقعا بررسی کن حتی اگر خنثی هستی هم حس خودت از خنثی بودن رو بنویس 

بعد بپرس همین الان دلم چی میخواد واقعا چی میخواد؟ بگرد و پیداش کن اونقدر بنویس تا پیداش کنی 

اگر نتونستی اشکالی نداره 

چند روز اول نوشتن برای خودت سخته ولی میشه و روزی که راه بیفتی صفحه ها برای خودت از خودت خواهی گفت 

 

بعد خودت رو تصور کن جلوی خودت و به خودت بگو، از خودت بگو، از چیزی و کاری و رفتاری که در روز گذشته انجام دادی و از خودت به خاطرش تشکر کن تو نوشته 

اگر کاری کردی که باب میلت نبود مثل یک فرد عزیز کرده ناز خودت رو بکش و بگو می دونم خودت هم می دونی که کارت درست نبود ولی اشکالی نداره و شروع کن به ناز و نوازش کردن خودت و بنویس بنویس که نگران نباش با هم دیگه سعی می کنیم درستش کنیم و سری بعد انجامش نمی دیم به جاش فلان کار رو انجام میدیم به جای اون رفتار نامناسبی که خودت ازش راضی نبودی یه رفتار مناسب در نظر بگیر که دفعه بعد تو اون موقعیت انجام بدی حتما پیداش کن رفتار مناسبه رو پیدا کن حتی اگر هیچوقت انجامش ندی هم مهم نیست اما پیدا کن که اگر چه کار میکردی به خودت افتخار میکردی به جای اون رفتاری که از نظر خودت مناسب نبوده 

 

همه ی اینها رو با نوشتن انجام بده 

نیم ساعت در روز برای خودت در نظر بگیر برای نوشتن برای خودت و بهش متعهد شو و انجامش بده 

 

تو نمی تونی برای خودت بنویسی چون حاضر نیستی با خودت حرف بزنی شروع کن با خودت حرف زدن و بعد نیازت برای حرف زدن با دیگران از بین می ره 

 

نسیم جانم چرا من میخوندمت اون وقت و اتفاقا یاد هومان افتادم وقتی مشابهش برای کوروش اتفاق افتاد...

درسته بچه ها خیلی رها هستن و زودتر کنار میان.

جانم به اون کتابت ....

دقیقا نسیم. میدونی وقتی با مایده حرف میزدم یک سوالی پرسید که جوابش این بود. چون خودم رو دوست ندارم . بعد مایده گفت و شایدم یه وقتایی حتی بدت میاد ؟؟  بله دقیقا! همین میشه.

من شدیدا منتظرم سایه بیاد و برام کامنت بذاره و وقتی میگه آره خودم رو دوست دارم من بپرسم چرا ؟ میدونی وقتی برای دوست نداشتنم چرایی وجود داره . (پیدا کردن این علت که چجوری بود خودت رو دوست داشتی) خیلی برام سواله بدونم اونهایی که خودشون رو دوست دارن چرا دوست دارن. خودشون رو چطور میبینن . ملاکهاشون چیه .

اونقدر بنویسم که پیداش کنم... اوهوم شروعش خیلی وحشتناکه... یعنی نه که تا حالا شروع نکرده باشم... همون دو سه بار نوشتنه و به دست نیومدن معنایی که بهم آرامش بده منو دور کرده. کنارش گذاشتم .

مرسی از این راهکارایی که بهم گفتی نسیم.



منم دارم سعی میکنم خودمو دوس داشته باشم و فکر میکنم یه مقدار موفق عمل کردم

چه خوب :) 

چه کردی مثلا 

نه مینا منم با خودم خوب نیستم و این خیلی اذیتم میکنه 

یه جایی خوندم که شما فرض کنین وقتی با خودتون دارین حرف میزنین انگار دارید با دوست صمیمیتون حرف میزنید 

این یه جاهایی کمکم میکنه 

دلم کباب شد برای کوروشو عروسکش 

اتفاقا منم خیلی دوست داشتم اون عروسکشو توی عکسا

چقدر گرخیدم از این که خوندی...

میدونی یک لحظه خودم رو تصور کردم با خودم مثل یه دوست صمیمی حرف بزنم دیدم اصلا نمیتونم. احساس غریبگی میکنم ... 

منم خیلی دوستش داشتم... حیف شد. خوب بود میشد یادگاری نگهش دارم براش.

یه چیزی هست که ادم وقتی جلسات روانکاوی می ره اگه اوم مشاور کارش خوب باشه لایه های درون ادم باز می شه ولی اینجا همون جایی که من ازش می ترسم ...باز شدن لایه ها و رها شدن ...

اینجا باید کسی به ادم کمک کنه وقدم به قدم ...

من حس خاصی به خودم ندارم .یعنی اگه بگن خب وقت تمامه ...به نظرم چیزی نیست که براش بجنگم بخواهم بمونم ..من فقط پذیرفتم شرایط همینه ..واین خیلی غم انگیزه 

دلم برای خرس کوروش گرفت ....گم شدن عروسک ها خیلی عم انگیزه 

دوچرخه سواری ...یه جور پناه برات ...امیدوارم زودتر تمام شه این دور 

دغدغه مالی ادم خسته می کنه ..خیلی زیاد ...ایشاالله حل شه 

دقیقا... اتفاقا مائده تو یکی از پستای اینستاگرامش به چیزی مشابه این اشاره کرده بود و منم تو وبلاگم نوشتمش قبلا ها ....  اینکه فهمیدن مسیولیت به بارمیاره .و اینکه شروع بخاطر ترس از جور دیگری زیستن عقب میفته .



بله غم انگیزه... ماها وجود نازنینی داریم که انگار از دست دادیمش . تلخه واقعا . 

منم امیدوارم این دوره زودتر تمام شه . 

ممنون آبان 

یچیزی یادم افتاد مینا

من یه اخلاقم اینجوریه که برخلاف دوروبریام نمیتونم تو زندگی زناشوییم بگم عیب نداره اون یه مرده و من زنم من کوتاه بیام و این بحثا

یا غذای خوب رو بدم همسر بخوره

اتفاقا اگه چیز خوبی باشه اول واسه خودمه

و وقتی تقصیر اونه اصلا کوتاه نمیام و به راحتی نمیبخشم و وقتی میگه چرا مثل بقیه خانما بهم ابراز علاقه نمیکنی میگم خب حقت نیست وقتی ناراحتم‌میکنی

نمیدونم این اسمش چی میشه اما خب حس رضایت میکنم 

در این مورد مشترکیم بهار. .اصلا سیاوش هودش هیچوقت به من این اجازه رو نداده که بگم این کمه ، این بده ، این زشته مال من . اون بهتره (از هر چیز) برای تو. این سبک فداکاری ها رو اون میکرد همیشه که من اینم دوست ندارم. سعی میکنم مساواتو رعایت کنم. 



برای زهره 

درست میگی کار خوبی هم که می کنیم جدا از ماست 

این شیوه ی نگرش برمیگرده به همون خط کش هایی که تو پستم نوشته بودم ما به دسته بندی کار خوب کار بد نیاز داریم تا بتونیم قضاوت کنیم در حالیکه اصلا به قضاوت نیاز نداریم 

ما از طریق رفتارها و کارهامون توسط دیگران قضاوت میشیم و از طریق احساساتمون توسط خودمون قضاوت میشیم 

چیزی که مهمه و لازمه برای ما، رشد ما، زندگی عمیق و لذت بخش داشتن برای خوشبختی

داشتن احساسات خوبه 

احساسات خوب با کار بد به دست نمیاد 

کار از ما جدا هست ولی حسی که رفتارها و کارهای ما در ما ایجاد می کنه خود ما هست روح ما 

اگر ما با نیت اینکه دیگران ما رو خوب بدونن کار خوب انجام بدیم هیچوقت حس خوبی نخواهیم داشت و اگر برخوردی که منتظرش هستیم به خاطر کار خوب با ما بشه ، نشه به شدت ناامید و پشیمون میشیم از همون کار خوب 

اما اگر کار خوب رو انجام بدیم چون دلمون میخواد چون حالمون رو خوب می کنه چون خوبی برامون خوبی میاره وسیعمون میکنه بزرگمون میکنه عمیقمون می کنه اونوقت دیگه مهم نیست واکنش دیگران چی باشه قضاوت دیگران چی باشه و چه بازخوردی بدن 

 

وقتی تمرکز ما رو منابع خارجی باشه اونوقت کار خوب رو انجام میدیم تا تایید بگیریم تا خوب به نظر برسیم تا بقیه در مورد ما خوب فکر کنن و این نشون دهندهء خوب بودن ما نیست اصلا و حس خوبی هم نخواهد داشت روحمون هم راضی نخواهد بود و کار خوبمون هم از ما جدا میشه من کارم خوبه وگرنه خودم خوب نیستم 

 

چیزی که ته خود دوستی قراره اتفاق بیفته داشتن رضایت قلبی و شعف جاودانه است. به دست آوردن عشق جاری و سرشار در هر لحظه از زندگی که کاملا قلبی و مربوط به احساسات و روح ماست 

ما وقتی تو لحظات زندگیمون بهترین نسخه از خودمون باشیم وقتی حاضر (حضور در زندگی) باشیم و از تمام توان و استعداد و توانایی هامون استفاده کنیم رضایت قلبی رخ میده عاشق خودمون میشیم چون پر قدرت و زیبا و کافی عمل کردیم. 

وقتی با همه ی حواس پنجگانه مون که زیباترین هدیه خداوند هست در همه ی لحظات زندگی کنیم انرژیمون همسو میشه با انرژی عشق و احساسمون پر از شور و نشاط زندگی خواهد بود و این اون گنج نهان گمشده ای هست که درون همه ی ما وجود داره و منتظره تا پیدا و متجلی بشه

 

و ما اگر بفهمیم چه گوهر خلاق و دوست داشتنی و مبارکی در وجودمون داریم نمی تونیم عاشق خودمون نباشیم 

ما خودمون رو دوست نداریم چون خودمون رو نمیشناسیم 

چون به توانایی ها و قدرت و عظمت خودمون اشراف نداریم

چون نذاشتن که تلالو مروارید وجودمون رو ببینیم و بروزش بدیم 

 

برای اینکه به آدم های خوشبختی تبدیل بشیم برای اینکه بتونیم خودمون رو دوست داشته باشیم اول باید بگردیم ببینیم با خودمون چی به این دنیا آورده بودیم که والدین و محیط و اجتماع خاک روش ریختن و ناکارش کردن

باید خودمون رو بشناسیم 

نقاب ها رو کنار بزنیم علایق و استعدادها رو پیدا کنیم و بعد شجاعانه ابرازشون کنیم

و به قول خودم درد و رنج زاییدن رو تحمل کنیم و دوباره از اول خودمون رو به دنیا بیاریم 

 

آدم ها دوبار به دنیا میان یک بار از مادر و بار دوم از خودشون 

 

زمانی که از خودمون زاییده بشیم تولد روحانی میگیریم و متجلی میشیم .. خود واقعی دوست داشتنیمون به دنیا میاد که کمتر کسی می تونه دوستمون نداشته باشه که از کوچک بودن روح خودش خواهد بود. 

 

دعا میکنم هممون بتونیم این کار رو بکنیم . 

 

 

۰۳ ارديبهشت ۱۸:۴۸ آیدا سبزاندیش

اووووم من خودمو دوست نداشتم راستش تا همین پارسال اصلا از خودم خوشم نمیومد یک دختر که نمیدونست دقیقا هدفش چیه و از زندگی چی میخواد و مدام از این شاخه به اون شاخه می پرید یک روز خیاطی یاد گرفت و انجام داد مشتری هم براش میومد اما اصلا خیاطی خوشحالش نمیکرد همش احساس میکرد داره عمرش تلف میشه بعد رفت تو کار و یادگیری گرافیک و نرم افزار یاد گرفت اما باز هم خوشحال نبود به زور تمرین میکرد یک روز رفت برای مربی مهد شدن یک روز رفت برای مربی زبان شدن یک روز .... اینقدر از این شاخه به اون شاخه پریدم و وقت و‌هزینه هدر دادم که از خودم متنفر شدم و‌دیگران هم تقریبا ازم ناامید شده بودند ! دخترهای هم سن من درامد و شغل داشتند و من هنوز اندر خم یک کوچه بودم، تا اینکه اینقدر خودمو شکافتم و وارسی کردم که فهمیدم تنها چیزی که حس خود ارزشمندی و خوب بهم میده ادامه تحصیله!!! اینکه درس بخونم و سر کاری مرتبط برم و درامد داشته باشم، حالا هر روز ساعتها درس میخونم که برای ارشد ادامه بدم و‌حتی تو ذهنم وول میخوره که تا دکترا برم خودمو بکشم بالا و شغل مناسب پیدا کنم و مستقل بشم ... درس خوندن همون چیزی بود که به من حس خود ارزشمندی میداد. من تمام تلاشمو میکنم با وجود تمام کاستی ها و‌ضعف هایی که دارم باز هم خودمو بپذیرم و دوست داشته باشم و تلاش کنم از همینم بهتر بشم. ببین چی واقعا بهت انگیزه و هدف میده و حس خوب داری باهاش اونو انجام بده تا به احساس خود دوستی برسی ، این نظر منه.

اوووم نمیدونم چی بگم آیدا . الان شاید دارم اشتباه میکنم اما ایده ام اینه خود دوستی یه احساس درونیه.آدمی که خود دوسته چه درس میخونه چه کار میکنه خودش رو دوست داره. عملیات بیرونی نداره . ولی مثلا منی که خودم رو دوست دارم اگه درس بخونم برای مثال ، احساس رضایت درونی ام بیشتر میشه.

سلام مینایی.

چقدر ناراحت شدم برای خرسی کوروش.واقعا حسشو درک میکنم اما خب بچه ها نسبتا زودتر کنار میان.کم کم فراموش میکنه.

 

در مورد سوالت مینا..

اولین حس من نسبت به خودم ترحمه...من شدیدا دلم برای خودم میسوزه.نمیدونم این حس خوبه یا بد اما ترحم شدیدترین حسیه که به خودم دارم.

و در کل خودمو دوست دارم...هیچ وقت خودمو سرزنش نمیکنم به خودم انگ بی لیاقتی بی ارزشی و .. اینا نمیزنم.اما خب با خودم خیلی هم رفیق نیستم...به نیازای جسم و روحم پاسخ مثبت نمیدم...هی خودمو پشت گوش میندازم...

ولی خب خیلی جاها از خودم طرفداری میکنم بابت اون چیزی که تو زندگی بودم و هستم.همیشه میگم من شرایط سختی داشتم همیشه اما قوی بودم...اما داغون نشدم...

ولی این ترحم دست از سرم برنمیداره...دلم میسوزه از این که من نوعی لیاقتم تو زندگی خیلی بیشتر بوده اما هیچ وقت اونقدر که باید اندازه ی لیاقتم از زندگی لذت نبردم...

خلاصه اینا به نظرم رسید که بنویسم.ببخش اگر گنگ بود.

سلام اوا جان.


آره واقعا خدا رو شکر که زود از سر میگذرونن.

اوهوم متوجه ام آوا . امیدوارم یه روز سکان دار زندگی خودت بشی و حسی که از خودت میگیری جای ترحم قدرت بشه..
قطعا لیاقت زندگی بهتر رو داری جانم :) 

نمیدونم میتونم بگم خودم رو عمیقا دوست دارم یانه

فقط میدونم کهخودم رو آزار نمیدم به خاطر بقیه

اگه اشتباهی بکنم تجربمو ازش مینویسم و اگه برای چیزی که عصبیم میکنه کاری نمیتونم بکنم رهاش میکنم و در نهایت به آرامش میرسم

نمیدونم خودم رو عمیقا دوست دارم یا نه ولی خودم رو پذیرفتم سرزنشش نمیکنم و نمیذارم بقیه هم اذیتش کنن

اوهوم گمونم نصف بیشتر راهو رفتی پس... عالی هستی 

سلام مینا جان.

ممنونم از تو زهره نسیم..

 

گاهی اینجوری میشم که انگار یه بخش هایی‌ از گذشته از بس دیگه دور شده از من، انگار پاک شده. و انگار یادم نیست مسیر گم کردن خودم و ندیدنش تا افتادن تو مسیر خودخواستن، چه جوری بود.

گاهی هم مثل اون موقع که محتواهای ویس و متن خوددوستی رو آماده میکردم، میرم تو لایه های عمیق، خواب میبینم، یادم میاد، تکه ها پیدا میشن و ترتیب کنار هم قرار گرفتنشون هم میاد بیرون.. بعد هم پاک میشن 😅😅

حالا از اینها که بگذریم، من حتما دوباره محتواهای خوددوستی رو دوباره تولید میکنم نمیدونم این بار چه شکلی میشه اما خب انجامش میدم باز یه روزی.

تا قبل اون و قبل اینکه یه پست تو وبلاگم بذارم،، مینا جان، من واقعا دیگه دسته بندی ها، قضاوت ها، کنترل ها، خوب و بد کردن چیزی، واسه م وجود نداره. اصلا هیچ چیز واسه م کامل نیست. صددرصد نیست. اصلا هیچی رو خوب یا بد نمی کنم و مهمتر از این، خوب یا بد کامل واسه م مرده. هرچیز جمع خوب و بده و جمع تضادها. با خوب های لحظه سرخوشی می‌سازم و بدها رو اگر بخوام بد بدونم، ازشون استفاده میکنم، باهاشون خلق میکنم تا باز خود به خود مبدل به سرخوشی میشن و من زور اضافه نمیزنم..

همین‌ها من رو خوددوست کرده چون دلیلی برای بد دیدن خودم ندارم. من فقط دارم با تجربه های لحظه پیش میرم. و مدام این پیش روی چنان عشقی بهم میده از زیست که هرچی در این زندگی هست به چشمم زیباست چون باعث گشایش و بی تعلقی و رشدم میشه. و خب خودمم یکی از اون هرچه ها هستم!

و اینکه اگر گاهی عشق هم نیست، زوری نمیزنم، عجله ای ندارم. میذارم پیش بره و من رو هم پیش ببره. من شاهدش هستم و مینویسم و مینویسم  تا حل بشم.

و واگویه هام رو تبدیل به گفتگوهای سالم کردم. حواسم هست حتی در برخوردهای سخت گیرانه تر با خود، از در مهر وارد بشم. از در قاضی نشدن. از در درک. از در مسئولیت پذیری..

وقتی تو نوشته هام میجوشم، عشقه که جاری میشه.

حتی اونجایی که عشق کم میشه، مراقبت از خود، دیدنش، توجه بهش رو یادم نمیره عین اینکه فرزند خودم هستم..

من بیشتر درگیر تجربه لحظه میشم و تبدیل و خلاقیت توش، و یک دفعه میبینم عشق داره میجوشه.

و یک معیار سنجش واسه م توجه به حس خودم به خودم بعد و حین کاری هست. واقعی بودنم. خودخواهی رو بر دورویی ترجیح میدم.

و تا واقعا حس عالی ای نگیرم، از خودگذشتگی نمیکنم. خب اینطوری درگیری هام با خودم کم و کمتر و رابطه م با خودم امن و سالم تر شده.

خب اینها تورو مسئولیت پذیر و به تبعش بی توقع میکنه. توقع ما رو در سیکلی معیوب در رابطه با خود قرار میده. چون من برای من کافیه! وقتی کاری رو یا انجام نمیدم یا واقعا وقتی میخوام انجام میدم، رابطه با خودم از هزار جهت امن و آروم میشه.

من خیلییی زیاد به واگویه هام، عادت‌های رفتاریم، تکرارهام و شرطی شدگی هام فکر میکنم، می‌نویسمشون مثلا بازخوردهای تکراری خودم رو در وقایع یکسان  و آگاهی به اینها من رو در رابطه با خودم عمیق تر و پر مهرتر کرده..

و حتی واسه عشق به خود هم نمی جنگم! چون جنگ برای بهترین ها هم به نظرم عجله و فرسودگی میاره. و عجله لذت رو میگیره و بی لذت مگه میشه خودد وست شد؟ من فقط تیز و هوشیار می مونم. بهترین خودم رو در فیلم زندگیم به نمایش میذارم و میذارم هروقت میخواد بشه.

چون لحظه و حال این لحظه و حتی همون نفرته حتما خیر هایی دارند. حتما نیاز این لحظه ی من هستند. حتما واسه م حرفی دارند برای گفتن و بهشون اجازه گفتن میدم به جای اینکه خودم مدام بگم!

و راستش میدونم سخت به نظر میاد حتی همون نفرته و خشمه و نقصه رو بغل میکنم و باهاش حرف میزنم و بهش حق و فرصت میدم و بهش امنیت میدم تا در من جاری بشه و خیلی نرم می بینم از فشار ش کم شده.

میدونم هیچ حالی همیشه نمی مونه و هرحالی ابزار ساختنمه. و هیچ حالی بی دلیل نیست. اینجوری سرکوفت به خودو سرزنش کردن خود و سمی شدن با خود میره کنار.و حلالی و راه حل میزنه بیرون. 

و روابطم با دیگران؛ چی میدم و چی دریغ میکنم. چقدر رها هستم و چقدر قاضی. معمولا این دم دستی ترین مورده که اگر بهش زیرکانه نگاه کنیم، ما معمولا همون کارها رو با خودمون میکنیم!! 

 

و مینای عزیز و پرتلاش و زیبا،، رابطه با خود مثل هر رابطه ی دیگری، ساختنیه. و نرم نرم و مرحله به مرحله رخ میده.

و حتی به جایی رسیدم که برای دوست داشتن یا نداشتن خود هم دنبال دلیل نیستم!

خیلی مفصله توضیحش. اما من دلیل و طبقه بندی و خوب و بد و پیچیده کردن خیلی درم کم شده. من عاشق خودمم به خاطر همین بودن! به خاطر همینی که هست. به خاطر هیچ!

و این هیچ پر از همه ست!

و خلق و انجام کاری که عاشقشم، باز هم میگم بعد از هر خلق عشق من به من  نو و تازه میشه.

حاشیه نرفتن و به اصل ها پرداختن. خوبی اتفاقات بد و صفات بد رو بیرون کشیدن. یاد گرفتن خود از روی واگویه ها و تکرارها،، کامل نخواستن خودد و زندگی و خیلی چیزهای دیگه باعث شده در راهی از دود و ابر و ناشناخته پیش برم. تو این احتمالا بزرگ رقصان باشم، قطعیتی نبینم و گشاده باشم. و خب اینها عشقه که در من جاری میکنه.. 

و ثمره ی اینها آزاد شدن و آزاد کردنه. در این آزادی، هوشیاریه که میجوشه. پذیرشه که میجوشه. زندگیه که جدی نیست و پیش میره و منم که عشق میدم به خودم و هستی!

گاهی خودم، حسی که داره، زندانی که توشه واقعا دست خودش نبوده! چرا رنجش بدم. این عین ناعدالتی و ظلمه. اگر نخوام بهانه ای برای نشستن و قربانی وجودم و..  بسازم، ته قلبم میدونم.. چرا کمکش نکنم میله های زندان رو یکی یکی ببره و چرا دستش رو نگیرم. 

هر اتفاق بد و صفت بد، مثبت هایی داره و راه هایی برای تبدیل.. همه چیز زندگی پله به پله ست. چرا با سرکوفت و عجله، خود واقعیم رو ضعیف کنم. 

من نمیخوام همه ی زندگیم به جنگ و تغییر بگذره، تغییر خود و ابعادش و.. . میخوام غوطه بخورم در تعدیل و آگاهی به هرچیز و تبدیلش. خلق کردن باهاش.. ابزار کردنش. و معمولا چنان از فشار و سنگینی اون چیز کم میشه اگر این شیوه رو یاد بگیری که توانی که ازت می‌گرفت، ازش گرفته میشه و به تو میرسه. پس اینجا چی میشه؟ به تو یک پتانسیل، قدرت و بالقوه ی تازه اضافه میشه. و اینها تو رو با تو سبک و عمیق و آزاد میکنه! این خیلی زیاااد مهمه. به حست یا حالا اون بخش های ناخوشایند، آگاه بودن که از عادتی بودن، درش بیاره و بعد اجازه بودن بهش دادن! 

هیچی دنیا با عجله و زور و فشار کار نمیکنه. و راستش خبریم نیست! 

و واقعی بودن.. همینی که هست. همین سهم از هستی. من میخوام شفاف و واقعی و براق باشم هرچند بد و خودنادوست و فلان. همینی که هستم با تمام ابعادش، هدیه ی منه. و زیباست. نقص زیباست. و میدونم که به وقتش نرم میشه اگر من مشت گره خورده ی دست و قلبم رو باز کنم. و بذارم همونی که هست باشه و بعد از دیدنش، صاف تو چشم‌هاش نگاه کردن، باهاش حرف بزنم و ابزارش کنم و ازش استفاده ابزاری کنم😅😅. استفاده ابزاری عاشقانه ی دوسر سود!! 

خود خود خودم با نقص هاش با اتفاقاتش با ماجراهاش با غصه هاش.. با رنج هاش و... من اینم و همین عزیزه. 

اینها همه ش توضیح داره، راهکار داره و تمرین شخصی. که ساده هستن و شخصی. خیلی عجله ای سعی کردم بنویسم.

اینها چند تا از پایه ای ترین موارد عشق به خوده به نظر من. و این قضیه خیلی مفصله و عمیقه و ادامه داره و تو طول زندگی‌ی همیشه هست. 

بازم می‌نویسمشون و کنار هم میریم جلو جانم. 

ممنونم ازت مینا جانم. عجله نکن. اگر الان نشه هیچ جا و هیچ زمان دیگه ای نمیشه! 

ممنونم ازت سایه . الان که کامنتتو تازه خوندم قلبم حسابی داره توی سینه ام تند میزنه... همه چیز همزمان ساده و سخت بنظر میرسن. ممنونم که وقت گذاشتی و نوشتی . من هزار بار دیگه میخونم این رو . ولی زود تاییدش میکنم دوستایی که منتظرشن هم بخوننش.

و مینا یک بخش خیلی مهم،، اشتباهات و از دست دادن های ماست. که من خیلی زیاد دوسشون دارم اشتباهات و از دست داده ها و نداشته هام رو..

چون نمیدونی فقط وقتی خواستم، چه چیزها که به من اصافه و از من کم نکردن!! 

 

و توجه آگاهانه به معمولی ترین ها...  شادی لحظه رو فدای یه... تر نکردن! یک بهتر از هر جنس... 

 

اینها رو همه ش رو با ز محتواها ش رو مینویسم جانم و در عشق به خود خیلییییی مهم هستن.. 

 

 

بی صبرانه منتظرم . 

مینایی

منظورم از خود ندوست بودن این نیست که از خودم بدم میاد

منظورم اینه که به خودم آسیب میزنم

با ترس هام ، با افکارم، با خشمم ، با پیشبینی های مسخره ام و ی عالمه چیزای دیگه.

اوهوم متوجه شدم مینا جانم.



مینا جانم سلام

سوال سختی پرسیدی عزیزدل. باید اول خودم درونم رو بررسی کنم و بعد جواب ندم

خیلی ساده بگم گاهی از خودم عصبانی میشم. گاهی حس خحالت زدگی پیدا میکنم. گاهی دلم برای خودم میسه ولی هر چی فکر میکنم در نهایت خودم رو دوست دارم.

اگر شرایط اجتماعی یا هر مورد دیگه ای ( مثلا در مورد من اوضاع قلبم نمیذاره اونطور که میخوام باشم ) در من اثری گذاشته که اون اثر رو دوست ندارم دلیلی نمیشه که خود درونم رو دوست نداشته باشم. 

 

امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم عزیز دوست داشتنی من 

 

باران عزیزم سلام.


خیلی خوبه که نهایتا خودت رو دوست داری...

خوشحالم برات

  اجازه  منم خودمو دوس ندارم و بسیار به خودم بدهکارم خیلی در حق خودم ظلم کردم تصمیم گرفتم امسال خودمو در اولویت قرار بدم امیدوارم بتونم نجاتبخش خودم باشم  

میشل شدن رو باید دوباره بخونم خیلی دوسش داشتم

امیدوارم که راهت هموار باشه بهار و یک خود دوست به معنی واقعی بشی....


در اون حد ؟ :)

آخی عزیزم که خیلی سخته برای کوروش جانم، ما هم این روزها همچین مشکلی داریم هستی باید از خروسش خداحافظی کنه و همش گریه و ناراحتی  و... 

در مورد خود دوستی من خودمو دوس دارم ولی گاهی وقت ها بهش کم توجه میشم و وقتی این کم توجهی زیاد بشه تبدیل به خشم درونی میشه و نهایتا یه جا می ریزه بیرون 

عزیزم... به زور باید خدافظی کنه یعنی؟ خروس زنده منظورته ؟


اوهوم...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان