بچه ها سلام به همه تون...
من بازم اومدم.
این روزها فکرم این شده که زمان تولدم و روزهای بعدش چقدر حس خوبی داشتم نسبت به اینکه توی مسیر درستی از زندگی و رشد روحی و شخصی قرار دارم. اما خوب این روزها با اینکه هنوز میدونم تو مسیر درستی هستم خوشحال نیستم.
شرایط خانوادگی ام پیچیده تر از هر زمانی شده و احساس آدم های کتک خورده رو دارم. همش میپرسم این مسایل دقیقا دم رفتنم لازم بود؟ چی میشد بدون به خاک و خون کشیده شدن این عشق و قدردانی توی قلبم ایرانو ترک میکردم؟
آخ بچه ها کاش میشد همین الان همین جا سینه بشکافم و قلبمو بیرون بکشم و نشونتون بدم که تو چند روز چه بلایی سرش اومده و چقدر شکسته و چه حرفها توشه...
اما نمیتونم... بعنوان یه آدمی که دیگه تقریبا ناشناس نیست نمیتونم....
شدیدا و بیشتر از هر زمان دیگه ای هم تو منگنه و فشار مالی هستم... نفسم تنگ شده. دوست دارم از زیر سنگ یک پولی که مال خودم باشه بهم برسه و من بدهی هامو بدم و روانم ترمیم بشه. رخمی ام واقعا... یعنی اصلا مهم نیست که چی دوست دارم بخرم. چی دوست دارم بخورم. چی دوست دارم بپوشم. فقط و فقط بخش بدهی ها برام بولد شده این روزها.فشارش داغونم کرده.
با سیاوش حرف میزنم و حمایتشو دارم و خیلی قدردانش هستم و خودم رو با این یه جمله که مینا داری آدمها رو بهتر میشناسی فقط همین و هیچ چیزی بزرگتر از این و مهم تر از این در جریان نیست آروم میکنم... اما باز یه وقت هایی مسایل به تراژیک ترین حالت ممکن برام نمود پیدا میکنن و اون منطقی و عاقل بودنم میره و احساسات صدمه دیده ام میمونه.... چی بگم؟ خدا کنه زود بگذره فقط همین :)
بچه ها این روزها دوباره شروع کردم دوچرخه سواری... بعد از مدتها با 5 کیلومتر شروع کردم و تو سومین روز رسوندمش ده کیلومتر... احتمالا چند باری خودم رو ثابت روی همون ده نگه دارم... کمی بدنم عادت کنه و این گرفتگی های عضلات بهتر بشن... هر بار بعدش طناب هم میزنم قبل رفتن زیر دوش و امروز هم رفتم پیاده روی و دویدن....
این فعالیتای جسمی که سختی دارن برام در کنار جسمم ذهنم رو مال خود میکنن و من فرصت اینو پیدا میکنم اون ساعت ها به هیچ چیز بدی فکر نکنم.
دیگه رابطه ام با کوروش هم خوبه. خدا رو شکر یعنی...
یک مساله ای که پیش اومد گم شدن عروسک محبوب کوروش بود... همون خرس طوسی که تو عکسا و فیلماش حتما دیده بودید...
آشنایی کوروش با خرسی بعد از رفتن پدرش جدی شد... بعدش تو تمام بحرانهاش و تغییر روش زندگیش همراهش بود. موقع تغییر مدل خوابش. از روی پا به دراز کشیدن و صبر کردن. وقتای دکتر رفتن. موقع حذف پوشک . موقع جدا کردن اتاق خوابش... اواخر حتی نصفه شب ها که بیدار میشد و اتاقم میومد میگفت مینا بیا به خرسی آب بدیم با هم تشنه شه...
متاسفانه تو سفرمون از تهران به شمال تا آخرین لحظه توی قطار خودم دادم دستش .اما نمیدونم شاید توی ایستگاه راه آهن از دستش افتاد... و من هم نفهمیدم...
سه شب تمام گریه و زاری داشتیم برای خرسی... و تا همین چند روز گذشته سوال جواب.
تو قطار جا گذاشتمش؟
آره عزیزم
الان مردما برش میدارن؟ الان تنها مونده؟ الان دلش تنگ شده؟ الان غمگینه؟
دلش تنگ شده کوروش اما چون میدونه تو دوستش داری حالش خوبه. اونم تو رو دوست داره الان تو خونه ی جدیدشه و یه آدمی مثل تو ازش مراقبت میکنه.
اولش فقط میگفت خاک تو سر مردم که برش داشتن :/ الان فقط میگه مردم دوستش دارن؟ اذیتش نمیکنن؟ ممکنه یه روز بیارنش برام؟
عزیزکم... خلاصه خیلی براش ناراحت شدم. نفیسه محبت کرد عینشو از یه سایتی پیدا کرد. ولی عکسشو که به کوروش نشون دادم و پرسیدم مامان این کیه بنظرت ؟ گفت این خرسی نیست. فقط شبیه خرسی منه. و هیچ ذوقی بهش نشون نداد. منم گفتم دیگه وقت عروسک دست گرفتنش سر اومده حتما... اما خوب یه عروسک خرگوش که یه دوست وبلاگی برای دنیا اومدنش محبت کرد و برای ما فرستاد رو الان باهاش دوست شده. و تکون میخوره اونم میگیره دستش و داره کاملا جای خرسی رو پر میکنه.... ولی خوب تقریبا بزرگه و انعطاف ناپذیره و بیرون بردنش خیلی سخته بنظرم... ای کاش تموم میشد و میرفت این عروسک بازی :/
اصلا ای کاش این اتفاق نمیفتاد هنوز دلم غمگین میشه که خرسی گم شد :(
دیگه اینکه دیروز با مایده جانم قرار داشتم... یک ساعت قبل از قرارم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که کنسل کنم.نمیدونستم چی بگم...
بعدش قشنگ شد جلسه طلایی...
ببینید کاملا فهمیدم که خودنادوستی من شدیدا عمیق و ریشه داره و یک چیز خیلی عالی دیگه هم فهمیدم... اینکه خوب شدن احوالم با خودم و با رابطه عاطفیم با سیاوش فقط و فقط از درونم درست میشن.نه به این ربط داره که سیاوش هر روز تماس بگیره و مثل پروانه دورم بچرخه.نه با سنتور زدن و دوچرخه سواری و کیک پختن و بیرون رفتن و فیلم و کتاب درست میشه.یعنی من در جهت خود دوستی هر چی کار بیرونی انجام میدم و بعد میگم حالمو خوب نمیکنن الان میفهمم چراشو !
فقط یه قدم بزرگ هست. پیدا کردن جواب این سوال ها که مینا چرا خودت رو دوست نداری؟ مینا چرا آدم مهمی نیستی؟
در حال حاضر جوابم نمیدونمه و دیووووووونه شدم اصلا.... فقط پیدا کردن جواب قدمی میشه به سمت تغییر.
و برای بار هزارم بهم گفت باید بنویسی . میگه نوشتن موهبت توست و راه وارستگی تو از نوشتن میگذره. به مینا و برای مینا بنویس... بعد من اینم بلد نیستم :/
آخر جلسه حس میکردم رو به روی یه دیوار ته کوچه بن بست ایستادم... بهش گفتم مایده چرا این کارو با من میکنی ؟ لعنتی آخه با سوال پرسیدن هاش منو هل میده که کشف کنم. و یهو که یه چیز میگم میگه آهان همینه مینا.... بهم گفت چون میخوام تو با خودت امن شی. مینا رو ببینی. مینا رو دوست داشته باشی...
حالا من موندم و صفحه های سفید دفترم که تا خودکار برمیدارم یکی یکی خط خطی و پر از شکلکای عجیب و بی معنی میشن اما کلمه نمیشن.معنا نمیشن.
حالا ساعت دو شبه . من وسط هیچ کجام.... این سنگ آخره که باید بذارم رو این بنایی که سالهاست دارم میسازم تا مینا مینا بشه....
الان آرزوی بزرگم یه روزیه که حس ارزشمند بودن و خود دوستی بکنم...
من فکر میکنم خیلی این مفهوم عظیم و باشکوه و عجیبه...
بیاید برام بنویسید شما حستون به خودتون چیه؟ از عشق درونیتون میتونید به خودتون هم ببخشید؟ دوستش دارید اون درونتون رو ؟ از خود دوستی بنویسید برام از برداشتتون ازش. و کارهایی که در جهت خود دوستی انجام میدید.
پی نوشت : بعد از نود و بوقی کتاب میشل شدن رو هم خوندم و تموم شد... من دوستش داشتم. یک جاهاییش کش دار بود اما کلیتش رو دوست داشتم.
*** مواظب خودتون باشید. به خدا میسپارمتون فعلا