سلام به روی ماه تک تکتون
بعد این چندین و چند روز مبارزه با بیماری و از پا افتادن و مردن و زنده شدن ؛ حالا در حالی که همچنان دستش روی گلومه و میفشاره دیگه اومدم کمی جیک جیک کنم.
برای من به شخصه اگه این جریانات نزدیک عید نبودن حال بهتری بود.هر چند که مرگ مرگه بیماری بیماریه گرفتاری گرفتاریه اما انگار که بهار قرار داد شروع دوباره ی همه چیز باشه ؛گره خوردنش با این میزان از نحسی در من همه ی احساسات بد رو تشدید کرده و کم طاقت ترم کرده.
اینها به تنهایی یه باره اینکه زمان برای کودکت خیلی طولانی تر از خودت میگذره و باید باید حالا که مهد نمیره مهمونی نمیره براش مهمون نمیاد بیرون و پارک و خانه ی بازی نمیره ؛برای گذروندن وقتش کمکش کنی یه بار مضاعفه. البته که لذت داره اما امروز یهو متوجه شدم مغزم تموم شده! دیگه کاری به ذهنم نمیرسه.کوروش هم خیلی اهل با حوصله سر چیزی نشستن نیست که مثلا یکی دو تا چیز انتخاب کنیم چند ساعت وقتمونو بگذرونه.قربونش برم رسما.
تو خانواده ی من تقریبا همه مریض و نزار افتادن تو خونه هاشون.هممون از هم دور موندیم.همو نمیبینیم از ترس.واقعا چی وحشتناک تر از اینه؟
بچه ها لطفا بهم بگید شماها تو خونه هاتون این دوره ی حبس رو چطور میگذرونید؟ خصوصا اگه بچه دارید بهم بگید چه کار میکنید که با آرامش بگذرن این روزها؟
من بین دو راهی ول کردن همه چیز و بی حوصله و شلخته و بد خلق و نا امید شدن و تلاش برای حفظ امیدم و صبورانه منتظر روزای بهتر موندن گیر کردم.هر ساعت یه ذره از هر کدومشو انجام میدم!
دیروز با دست کشیدن به سر خونه و از یه گلدون سه تا بنفشه آفریقایی درآوردن (که کلا سه تا برگ بود وقتی کاشتمشون و الان سه تا گلدون شده و این یعنی زندگی هنوز خوشگلیاشو داره) و بردن یه گلدون صورتی دلبر برای خانم همسایه کمی تجدید قوا کردم... امروز با حسابی شونه زدن موهام و عروسکی بستنشون که با چتری هام ترکیبشون خیلی ناز میشه تجدید قوا کردم. عصر هم باز باید یه کاری کنم چون کارهای کوچک خیلی نمیتونن حریف بی حوصلگی های بزرگ بشن...
یه سفارش شماره دوزی هم دستم دارم برای یه عشقی از اراکه که خواهرش اینجا رو میخونه... اینجارو نشنیده بگیر اما این کار رس منو کشیده :))
مثل باقی کارایی که تا حالا کردم نیست و توش پر از دوخت سه چهارمه و یعنی باید همش یه چشمم به الگو باشه و سرعت کارم خیلی کم میشه و دقتم باید ده برابر بشه.فقط منتظرم دامنش تموم شه زود برم سراغ قسمتهای گل دارش. آقا تموم شه بره. خیلی دهنم سرویس شده سرش اصن ^_^
برای سال جدید شاید اصلا دیگه نه بشینم هدفی بنویسم نه چیزی... امسال تو مودش نیستم. از سال بعد هم باید برنامه هامو با تولدم یا عید میلادی بچینم احتمالا.
سیاوش روزای خیلی بدی رو داره میگذرونده و بیکاری و بلاتکلیفی پدرشو دراورده رسما.
جریان اینه اواسط ژانویه یه نامه ای از هوم آفیس براش اومد که گفت داریم آخرین بررسی ها رو روی مورد شما انجام میدیم و جوابت رو بین یک هفته تا شش ماه کاری آینده میدیم. سیاوش اون موقع خیلی داغون بود.جفتمون بودیم. گفت مینا بهت قول میدم تا آخر فوریه جوابم میاد و تموم میشه.میگفت مطمینم.یه جوری که انگار به دل آدم برات بشه...
دیروز آخرین روز فوریه هم گذشت... خبری هم نشد. اصلا نمیدونم برای دلش چه کار کنم که همدلانه باشه که بگم کنارشم... ما جفتمون تنهایی داریم دردهامونو میکشیم.وهیچکدوم کنار هم نیستیم. منظورم کنار هم بودن مکانی نیستا.میخوام بگم به هم تکیه ای نداریم.نمیدونم باید اینجوری باشه یعنی؟
میخوام فقط این روزا بگذرن.بابا وقتشه ما یه خونه داشته باشیم که توش یه تابلوی هوم سوییت هوم آویزونه و حالِ توش حالِ خوبه و صدای توش صدای پچ پچه و خنده است.
چند روز پیش یک اتفاقی افتاد که من قبل خواب گفتم کمی دعا کنم.قبلا از یه شبی نوشته بودم که مهتابی بود و من از ته قلبم دعا کردم و اون ارتباط با منبع انرژی و خالق رو درست درست حسش کردم و به محض اینکه تمام شد در لحظه دعام مستجاب شد یادتونه؟ سیاوش اون موقع یک جایی گرفتار شده بود که رها شدنش درست مثل معجزه بود اما شد.سه شب پیش هم اومدم بخوابم و نگاهم به آسمون بود.از مهتاب خبری نبود یکی دو تا ستاره ی کم جون وسط اون تاریکی بودن.
یاد اونشب افتادم. کوروش خواب بود و من شروع کردم بلند بلند حرف زدن و چراشو نمیدونم اما اشکهامم سرازیر شد.دعامو کردم از ته قلب ولی چون دایم یه چیزی با من بود که بفرما مینا خانوم هی بذار گاوت بزاد بعد بیا با خدا صحبت کن که خبری از اتصال نبود.فقط میدونستم منو میشنوه.
دعام فرداش مستجاب شد....
من واقعا فکر میکنم تو زندگیم جای اتصال بی وقفه/جای یادش تو هر لحظه/جای جستجو کردنش تو همه چیز خالی شده...
شاید بخاطر اینه لطف از زندگیم رفته و بی حوصلگی اومده... هی میخوام با خودم قرار بذارم مثل آدمهایی که قراردادی سر یه وقتهایی نماز میخونن برای خودم یه قراردادی داشته باشم برای تلاش جهت اتصال.که باز حس کنم همه چیز بین من و خدا متقابل میشه.که فکر نکنم پشتشو کرده بهم نشسته و فقط گوش میده بهم.مثل مادرها وقتی قهر میکنن.دلشون با توست اما پشتشونو میکنن تا تو نفهمی و اینجوری یه شکنجه و تنبیه ریزی کرده باشنت... ولی میدونم خیلی هم آدم قراردادی طوری نیستم فقط میخواستم بنویسمش اینو که یادم باشه این یه دغدغه است برای من و میخوام یه راهی رو که بهترین باشه و از سر اجبار نباشه برام و پر از عشق باشه پیدا کنم...
اوووم دیگه چی بگم؟ به حد مرگ گرسنه ام و نمیدونم چی بخورم؟ با این اوضاع گلو و سرفه و سینه غذا پختن کمی سخت شده. خوب آدمیزاد از اینکه همش گوشت و مرغ و سیب زمینی آب پز کنه بخوره خسته میشه دیگه!
بچه ها بیاید یه کمی جیک جیک کنید برای من.خیلی جیک جیک کنید برای من... اینجا شده جزیره ی متروکه... گاهی فکر میکنم دیوونه شدم و با خودم حرف میزنم!
مواظب خودتون باشید.