بچه ها سلام به همتون.
چهارشنبه بعد از نوشتن پستم مشغول حرف زدن با سیاوش بودم که خواهرم که انگلیس زندگی میکنه اومد پشت خطم... دیگه شروع کردیم گپ زدن و من برای چندمین بار تو زمانهای اخیر احساس کردم دارم منفجر میشم. چرا این هایی که اسم خودشون رو گذاشتن بزرگتر ، فهم اینو که ماها که مهر کوچکتری خورده رو پیشونیمون هم میتونیم مستقل و صاحب عقل باشیم , میتونیم تصمیمای درست مناسب زندگی خودمون بگیریم و احتیاج نداریم سر سی سالگی بشینیم پای منبر اونها رو ندارن ؟
چرا خوششون میاد از بالا حرف بزنن ؟ چرا یه بار نمیگن این زندگی کوفتی اونهاست ، ما همین که زندگی های خودمونو اداره میکنیم بسه.
اون روز دلم میخواست همه اینا رو به خواهرم بگم. چون این چندمین تماس این مدلیشه.ولی دندونامو بهم فشردم و گفتم مینا با عصبانیت جواب نده.
و وحشتناک ترین چیز زندگی من همیشه اینه که من تو تیمشون نیستم. همیشه همین بیرونم. گاهی احساس میکنم با زهرا تو یه تیمم ،نزدیکم اما باقی شده دو به دو یا دسته جمعی همیشه یه تیم مقابل تنهایی منن.
بعد یک جور هایی بخاطر محبتای زیادشون این حس که تو مدیون مایی چون بهت خوبی کردیم و میکنیم و دیگه باید ساکت شی حواست باشه ما بزرگترتیم از طرفشون بهم تحمیل میشه... واقعا گاهی میخوام منفجر شم...
برای من دیگه شنیدن این حرفها که یادت باشه باید کرایه خونه رو به آبجی صاحبخونه بدی ها ، نکنه فکر کنی سر گنج نشستن بیخیالی طی کنی ، اونا خیلی زحمتتو کشیدن ،یا یادت باشه قسط وامتو باید فلان طور پرداخت کنی ها و حتی تعیین مبلغی که باید برای چند ماه قسطم بذارم و تاکید اینکه هر ماه نمیتونی زنگ بزنی بگی یکی برات بریزه هم از حوصله من خارجه هم توهین به شعورمه... این حرفها رو از کجا میارن ؟؟
یه طغیان سرکوب شده از سالها زیر پوستم وول میخوره این روزها. این روزها که فشار از هر کدومشون به نحوی بهم وارد میشه .بابا من خودم در آستانه ی به تغییر بزرگ استرس زا تو زندگیمم نریزید سرم آخه.
خلاصه بعد از اون روز و گذشتن اون روز و کلی سوت کشیدن مغز من ، پنجشنبه صبح رفتیم ییلاق. با ابجی بزرگه و آبجی صاحبخونه و شوهر و بچه هاشون .
روز اول پریود من بود و من تا عصر فلج بودم و داشتم میمردم... بعد یکهو اون سر درده اومد. شدید تر از همیشه و خدا رو شاهد میگیرم میخواستم بمیرم دیگه . نمیدونستم برای کدوم دردم ناله کنم و برای کدوم دردم به خودم بپیچم. کم کم انقدر شدید شد که من کلا دل و کمرم فراموشم شد . تا ساعت نه شب مردم و زنده شدم. کوروش هم رو روانم بود.خیلی اذیتمون کرد .
ساعت نه شب خودمو داخل پتو ، در حالی که سرمو روسری پیچ کرده بودم قنداق کردم. درمون سر دردام فقط خوابه . نیم ساعت تونستم عمیق بخوابم و با یه سر درد سبک تر بیدار شم.
دیگه نشستم و کامنتها رو تایید کردم و باز دیگه تا صبح خوابیدم.
شکر خدا جمعه صبح خوبی رو شروع کردم . دردا رفته بودن. سر حال بودم.کتاب خوندم و به کوروش عشق دادم و از عشقم دورش یه حصاری کشیدم جلو بی صبری بقیه تو شیطنت هاش.نیش زبون ابجی بزرگه رو زیر سبیلی رد کردم و از آفتاب ملایم و نسیم خنک لذت بردم. به کوهها خیره شدم که برگهای بهاری تازه متولد شده بهشون شکوه و لطافت داده بودن و به شکوفه های صورتی سفیدِ درختای به نگاه کردم و به شکوفه های سیب لبخند زدم و به شکوفه های البالو دست کشیدم و به شکوفه های توت فرنگی سلام دادم و از گلهای زرد یکسره پهن شده وسط اون دشت نزدیک محل اقامتمون عشق گرفتم و توی مسیر برگشت بهار رو تا کردم و توی پیراهنم قایم کردم برای روزای آینده .
توی راه برگشت پیامهای عاشقانه سیاوش رو خوندم و بدون بیش از اندازه شاد شدن ، براش لبخند و بوسه فرستادم. شب قبلش ازش دلخور شده بودم اما اون رو هم با نهایت متانت گذرونده بودم.در خودم نشانه های بلوغ رو دیده بودم و بیشتر از همیشه به خود خودم نگاه کردم و دلم به خودم قرص شد ...
کوروش تو مسیر برگشت تو ماشین خوابیده بود ، در نتیجه شبش شدیدا دیر خوابید.
وقتی رفتم تو اتاق خودم خواب نداشتم... چت کردم با دوستم و چیپس میوه خوردم چون شام نخورده بودم.بعدم باز نشستم گریه کردم... هنوز تو خلوتم با خودم مشکل دارم. هنوز این عشقی که تو وجودم هست یک ذره اش رو هم بلد نیستم به خودم بدم.
صبح شنبه مادر و پسری که بیدار شدیم ، نشستیم عسل خوردیم و کوروش کارتون دید همزمان. من حسابی کار رو سرم ریخته بود اما حال نداشتم.ولی دوستم که برام عکس فرستاد که نشسته بود تو کوچشون و بچش دوچرخه سواری میکنه ، به غیرت اومدم.بی حالی رو کنار گذاشتم و یه عالم با کوروش بازی کردم و همزمان هال و آشپزخونه رو برق انداختم.. کلا کل خونه ترکیده بود .اما من توانم فقط همون هال و آشپزخونه بود .
شبش با سیاوش چت میکردم.بحث میکردیم. سیاوش باز میگفت وقتی بینمون دلخوری میشه نباید بعدش حرفشو بزنیم این میشه کش دادن و منو سرد میکنه از زندگی. من میگفتم باید حرف بزنیم وگرنه میشه خشم و از یه جای دیگه بیرون میزنه. اون میگفت ترجیح میده به جای اینکه عمیق دوستش داشته باشم ولی تو دلخوری یهو دوست داشتنمو نبینه ، سطحی دوستش داشته باشم اما همیشگی باشه. من میگفتم من در تلاشم برای تعادل اما هنوز صفر و صدم و ازش خواستم وقتی صفر میشم بجای دلسرد و دلشکسته شدن ازم صبوری کنه تا باز برگردم به تنظیمات خودم...
دیروز اما روز خیلی بدی بود . با اینکه برنامه ی نا نوشته ام مرتب کردن اتاق خودم و کوروش بود ، انجامش ندادم. نهارم از شب قبل مونده بود . برای شام فقط نیمرو درست کردم. خیلی با کوروش بازی نکردم.فقط تا دلت بخواد با گوشی ام ور رفتم و بازی کردم و اینستا چرخیدم و خود زنی و منکوبی کردم و شب با یک عالمه گریه از دست خودم و شاد نبودن قلبم خوابیدم.
احساس خوشبختی ندارم.فقط وقتی کوروش تنگ در آغوشمه اون احساس خوبه میاد .باقی اوقات یه حال عجیبی ام و خلا های عاطفی ام و درگیری هام با ادم های اطرافم تو سرم چرخ میخورن و منو بی حوصله تر میکنن...
الان دارم از تو رخت خواب پست میذارم.در حالی که نمیدونم با خودم چند چندم. قراره به زور از تخت جدا کنم خودمو و بعد صبحانه خودمو پرت کنم تو حموم.
آفتاب پهن شده رو تخت و به دست و پام میتابه.گلام پشت پنجره سرحالن. کتابای تو کتابخونه درست رو به روم آغوش باز کردن.اما من انگار جهانم خالی از لطفه.فقط خوبیش به اینه میدونم دوباره اون حالو که فرفره شدم و پشت سر هم کارای مفیدمو میکنم و موثر زندگی میکنم ، تجربه میکنم.
کوروشم بیدار شد.من میرم.
مرسی با منید
❤️ راستی بچه ها اون دفعه که خونه ی ابجیم بودم خوراک قو خوردم... چقدر خوشمزه بود . جاتون خالی.