23 فروردین

 

بچه ها سلام به همتون.

چهارشنبه بعد از نوشتن پستم مشغول حرف زدن با سیاوش بودم که خواهرم که انگلیس زندگی میکنه اومد پشت خطم... دیگه شروع کردیم گپ زدن و من برای چندمین بار تو زمانهای اخیر احساس کردم دارم منفجر میشم. چرا این هایی که اسم خودشون رو گذاشتن بزرگتر ، فهم اینو که ماها که مهر کوچکتری خورده رو پیشونیمون هم میتونیم مستقل و صاحب عقل باشیم , میتونیم تصمیمای درست مناسب زندگی خودمون بگیریم و احتیاج نداریم سر سی سالگی بشینیم پای منبر اونها رو ندارن ؟
چرا خوششون میاد از بالا حرف بزنن ؟ چرا یه بار نمیگن این زندگی کوفتی اونهاست ، ما همین که زندگی های خودمونو اداره میکنیم بسه.
اون روز دلم میخواست همه اینا رو به خواهرم بگم. چون این چندمین تماس این مدلیشه.ولی دندونامو بهم فشردم و گفتم مینا با عصبانیت جواب نده.
و وحشتناک ترین چیز زندگی من همیشه اینه که من تو تیمشون نیستم. همیشه همین بیرونم. گاهی احساس میکنم با زهرا تو یه تیمم ،نزدیکم اما باقی شده دو به دو یا دسته جمعی همیشه یه تیم مقابل تنهایی منن.
بعد یک جور هایی بخاطر محبتای زیادشون این حس که تو مدیون مایی چون بهت خوبی کردیم و میکنیم و دیگه باید ساکت شی حواست باشه ما بزرگترتیم از طرفشون بهم تحمیل میشه... واقعا گاهی میخوام منفجر شم...
برای من دیگه شنیدن این حرفها که یادت باشه باید کرایه خونه رو به آبجی صاحبخونه بدی ها ، نکنه فکر کنی سر گنج نشستن بیخیالی طی کنی ، اونا خیلی زحمتتو کشیدن ،یا یادت باشه قسط وامتو باید فلان طور پرداخت کنی ها و حتی تعیین مبلغی که باید برای چند ماه قسطم بذارم و تاکید اینکه هر ماه نمیتونی زنگ بزنی بگی یکی برات بریزه هم از حوصله من خارجه هم توهین به شعورمه... این حرفها رو از کجا میارن ؟؟
یه طغیان سرکوب شده از سالها زیر پوستم وول میخوره این روزها. این روزها که فشار از هر کدومشون به نحوی بهم وارد میشه .بابا من خودم در آستانه ی به تغییر بزرگ استرس زا تو زندگیمم نریزید سرم آخه.
خلاصه بعد از اون روز و گذشتن اون روز و کلی سوت کشیدن مغز من ، پنجشنبه صبح رفتیم ییلاق. با ابجی بزرگه و آبجی صاحبخونه و شوهر و بچه هاشون .
روز اول پریود من بود و من تا عصر فلج بودم و داشتم میمردم... بعد یکهو اون سر درده اومد. شدید تر از همیشه و خدا رو شاهد میگیرم میخواستم بمیرم دیگه . نمیدونستم برای کدوم دردم ناله کنم و برای کدوم دردم به خودم بپیچم. کم کم انقدر شدید شد که من کلا دل و کمرم فراموشم شد . تا ساعت نه شب مردم و زنده شدم. کوروش هم  رو روانم بود.خیلی اذیتمون کرد .
ساعت نه شب خودمو داخل پتو ، در حالی که سرمو روسری پیچ کرده بودم قنداق کردم. درمون سر دردام  فقط خوابه . نیم ساعت تونستم عمیق بخوابم و با یه سر درد سبک تر بیدار شم.
دیگه نشستم و کامنتها رو تایید کردم و باز دیگه تا صبح خوابیدم.
شکر خدا جمعه صبح خوبی رو شروع کردم . دردا رفته بودن. سر حال بودم.کتاب خوندم و به کوروش عشق دادم و از عشقم دورش یه حصاری کشیدم جلو بی صبری بقیه تو شیطنت هاش.نیش زبون ابجی بزرگه رو زیر سبیلی رد کردم و از آفتاب ملایم و نسیم خنک لذت بردم. به کوهها خیره شدم که برگهای بهاری تازه متولد شده بهشون شکوه و لطافت داده بودن و به شکوفه های صورتی سفیدِ درختای به نگاه کردم و به شکوفه های سیب لبخند زدم و به شکوفه های البالو دست کشیدم و به شکوفه های توت فرنگی سلام دادم و از گلهای زرد یکسره پهن شده وسط اون دشت نزدیک محل اقامتمون عشق گرفتم و توی مسیر برگشت بهار رو تا کردم و توی پیراهنم قایم کردم برای روزای آینده .
توی راه برگشت پیامهای عاشقانه سیاوش رو خوندم و بدون بیش از اندازه شاد شدن ، براش لبخند و بوسه فرستادم. شب قبلش ازش دلخور شده بودم اما اون رو هم با نهایت متانت گذرونده بودم.در خودم نشانه های بلوغ رو دیده بودم و بیشتر از همیشه به خود خودم نگاه کردم و دلم به خودم قرص شد ...
کوروش تو مسیر برگشت تو ماشین خوابیده بود ،  در نتیجه شبش شدیدا دیر خوابید.
وقتی رفتم تو اتاق خودم خواب نداشتم... چت کردم با دوستم و چیپس میوه خوردم چون شام نخورده بودم.بعدم باز نشستم گریه کردم... هنوز تو خلوتم با خودم مشکل دارم. هنوز این عشقی که تو وجودم هست یک ذره اش رو هم بلد نیستم به خودم بدم.
صبح شنبه مادر و پسری که بیدار شدیم ، نشستیم عسل خوردیم و کوروش کارتون دید همزمان. من حسابی کار رو سرم ریخته بود اما حال نداشتم.ولی دوستم که برام عکس فرستاد که نشسته بود تو کوچشون و بچش دوچرخه سواری میکنه ، به غیرت اومدم.بی حالی رو کنار گذاشتم و یه عالم با کوروش بازی کردم و همزمان هال و آشپزخونه رو برق انداختم.. کلا کل خونه ترکیده بود .اما من توانم فقط همون هال و آشپزخونه بود .
شبش با سیاوش چت میکردم.بحث میکردیم. سیاوش باز میگفت وقتی بینمون دلخوری میشه نباید بعدش حرفشو بزنیم این میشه کش دادن و منو سرد میکنه از زندگی. من میگفتم باید حرف بزنیم وگرنه میشه خشم و از یه جای دیگه بیرون میزنه. اون میگفت ترجیح میده به جای  اینکه عمیق دوستش داشته باشم ولی تو دلخوری یهو دوست داشتنمو نبینه ، سطحی دوستش داشته باشم اما همیشگی باشه. من میگفتم من در تلاشم برای تعادل اما هنوز صفر و صدم و ازش خواستم وقتی صفر میشم بجای دلسرد و دلشکسته شدن ازم صبوری کنه تا باز برگردم به تنظیمات خودم...
دیروز اما روز خیلی بدی بود . با اینکه برنامه ی نا نوشته ام مرتب کردن اتاق خودم و کوروش بود ، انجامش ندادم. نهارم از شب قبل مونده بود . برای شام فقط نیمرو درست کردم. خیلی با کوروش بازی نکردم.فقط تا دلت بخواد با گوشی ام ور رفتم و بازی کردم و اینستا چرخیدم و خود زنی و منکوبی کردم و شب با یک عالمه گریه از دست خودم و شاد نبودن قلبم خوابیدم.
احساس خوشبختی ندارم.فقط وقتی کوروش تنگ در آغوشمه اون احساس خوبه میاد .باقی اوقات یه حال عجیبی ام و خلا های عاطفی ام و درگیری هام با ادم های  اطرافم تو سرم چرخ میخورن و منو بی حوصله تر میکنن...
الان دارم از تو رخت خواب پست میذارم.در حالی که نمیدونم با خودم چند چندم. قراره به زور از تخت جدا کنم خودمو و بعد صبحانه خودمو پرت کنم تو حموم.
آفتاب پهن شده رو تخت و به دست و پام میتابه‌.گلام پشت پنجره سرحالن. کتابای تو کتابخونه درست رو به روم آغوش باز کردن.اما من انگار جهانم خالی از لطفه.فقط خوبیش به اینه میدونم دوباره اون حالو که فرفره شدم و پشت سر هم کارای مفیدمو میکنم و موثر زندگی میکنم ، تجربه میکنم.

کوروشم بیدار شد.من میرم.
مرسی با منید

⁦❤️⁩ راستی بچه ها اون دفعه که خونه ی ابجیم بودم خوراک قو خوردم... چقدر خوشمزه بود . جاتون خالی.

زوده زود این سیاهیا رو میزنی کنار و دوباره آفتابی میشی.

من میدونم.

امیدوارم اتنا جانم...

مینای نازنینم چقدر چیزایی که گفتی رو فهمیدم و تجربه کردم ولی نه در این شدت که تو تجربشون می کنی.

من در راستای خودشناسیم رسیدم به جایی که یم واقعا رابطه خونی و غیر خونی در نگه اشتن روابط برام مهم نیست. آدمایی که ازشون انرزی مثبت نمی گیرم رو تو زندگیم کمرنگ کرم و بعضیاشون رو حذف کردم. یک سری از این آدما متاسفانه افراد خانوادم هستن. ولی وقتی دو دوتا کردم دیدم رنج دوری ازشون کمتر از رنج صمیمی بودن باهاشونه. برات نسخه نمیپیچم که این کارو بکنی ولی بشین با خوت وا بکن چرا حالت خوب نیست.

 

در مورد اینستا خودزدنی نداره همه دچارشیم. دنیای امروز همینه. تنها کاری که تونستم بکنم اینه که فقط 20 تا پیجی که واقعا ازشون چیز یاد میگیرم. نگاه به زندگی یاد میگیرم. طرز تفکرشون برام جالبه رو فالو کردم و همونا رو چک می کنم که حداقل شب که میگم امرورز یه ساعت تو اینستا بودم یادم باشه یه ساعت مطلب خوب خوندم.

 

دیگه اینکه مینا منم در شرایطی مشابه زندگی شما هستم در آستانه رفتن به هزاران کیلومتر دور تر از وطنم. با این دید نگاه می کنم که دارم دوباره در سن 36 سالگی متولد میشوم با این تفاوت که محل زندگیمو خودمو انتخاب می کنم و می تونم حرف بزنم میتونم راه برم و پر از تجربه ام. همین نقطه می تونه پر از انرژی بالا برای شروع مجدد چیزایی باشه که واقعا اذیتت می کنن.

 

هیچ کدوم اینا گفتن نداشت همشو میدونستی و فقط چون تحت فشار هستی شاید بد نبود که تصور کنی کنارت نشستم با هم چایی میخوریم دستاتو فشار میدم و با هم حرف میزنیم که چیزایی که بلدی رو بهت یادآوری کنم. چیزایی که از خودت یاد گرفتم.

مینو چقدر به جای عجیبی رسیدی!
 یعنی یه لحظه خودم رو در اون موقعیت تصور کردم. که چجوری میشه رابطه خونی با آدمهایی که به هر حال عزیزان هستن برام مهم نباشه.البته میدونم تو جای درستی هستی و اصل همین باید باشه به نظرم...

راه کارت در مورد اینستا هم جالب بود. من هم پیج های خوبی دارم برای خودم. اما خوب نمیدونم چی میشه سر از اکسپلور درمیارم :))

مینو چقدر این نگرشت به مهاجرت قشنگ و دوست داشتنی بود برای من و چقدر دیدگاه ارزشمندیه و چقدر از مسند قدرته...

ممنونم ازت عزیزم و دستتو به گرمی میفشارم :)

۲۳ فروردين ۱۲:۳۰ آیدا سبزاندیش

سلام عزیزم

همه ما با خواهر و برادرهامون تفاوت های اخلاقی و رفتاری داریم یه جاهایی واقعا درک نمیشیم و حرفهایی بهمون زده میشه یا پیشداوری هایی راجع بهمون میشه که تحملمون رو کم میکنه و عصبی میشیم. خود من گاهی برادر بزرگم خیلی نصیحتم میکنه و طوری رفتار میکنه که انگار من یک یچه دو ساله هستم اما همیشه احترامشو نگه میدارم و فقط تاییدش میکنم تا هم دردسر درست نشه هم بینمون مشکلی پیش نیاد تا همش بار سنگینش رو دوشم باشه. زیر سیبیلی همه چی رو رد میکنم و کار خودمو میکنم دنبال برنامه های خودم میرم در ظاهر بهشون میگم بله صد درصد شما درست میفرمایید ولی در باطن کاری که خودم میدونم درسته و حالمو خوب میکنه رو انجام میدم. تو هم نمیخواد زیاد روی حرفاشون حساس باشی تلاش کن خوبی هاشون رو بیشتر ببینی و ذهنت سمت مثبت ها بره اونوقت خود به خود بقیه رفتارهاشون رو از یاد میبری و فقط خوبی می بینی. گاهی خواهر برادرها فقط میخوان به ما کمک کنند مشکلات اونها رو نداشته باشیم اما بلد نیستند چطور بگن که ناراحت نشیم.

سلام آیدا جان.

ببین من فکر میکنم احترام نگه داشتن در جایی که مورد بی احترامی قرار میگیریم از اون تفکر غالب سنتی اشتباه سیستم بزرگ تری کوچک تری و سلسله مراتب تو روابط انسانی و خانوادگی میاد که متاسفانه تو فرهنگمون هست. همون که نمونه اش مقدس سازی مادره مثلا... خوب خیلی خوبه تو سکوت میکنی اگه اگه اگه قلبت با حرفهاشون نمیشکنه و صدمه نمیبینی .

قطعا تلاشم همینه که رو خوبی ها بیشتر تمرکز کنم. ممنونم ازت دختر :)

مینا منم مثل توام نمیتونم از این همه حجم محبت و مهر درونیم به خودم چیزی بدم و این واقعا عذابم میده

وااای دلم میخواد خودمونو بزنم زهرا ....

۲۳ فروردين ۱۴:۴۵ زهره ی روان

الان که تو اینا رو میگی میبینم دقیقا همین حرفها رو به خواهرکوچیکم میزدیم،همون که میگم قدرت تا صمیم گیری نداره.

بعد میدونی چی شد که انقلاب شد

رفت سرکار و با حقوقش زندگی خودش و خیلی ها رو سروسامون داد و خداروشکر دراومد از اون راهکار دادن.

الان حرفهای تو تلنگری شد برای من که راهکار ندم و اگر دادم فقط یه پیشنهاد همراه با محبت باشه.همین.

گرچه ما خوبی در حقش نکردیم که مدیون ما باشه و به راحتی میکه نه اما همون دخالت خالی هم بنظرم سردرگم کنندست.

مینا تو یه روزی میای و میگی من شادی و خوشبختا ی عمیقی ته قلبم حس میکنم.

میدونم که میرسی به اون روز.

 

خیلی جالبه زهره.
خیلی هم غم انگیزه...
خواهر من تو انگلیس به عقیده من یک راه اشتباهی رو تو زندگی شخصیش رفته و میره. ولی هیچکس بهش خرده نمیگیره و یک ابهت و احترامی داره که دقیقا از پول و سر و سامون دادن به زندگی دیگرون میاد.
اون روزی که هویت آدم رو با بچه چندم بودن و میزان تحصیلات و میزان پول و شغل و اینها پیش خودشون تعریف نکنن آنم آرزوست.

اوهوم من هم خصوصا تازگی سعی میکنم حواسم باشه تو مکالماتم با آدم ها آیا دارن از من درخواست کمک و راهکار میکنن؟ آیا نظر منو میخوان ؟ یا راهی برای دادن نظر باز گذاشتن؟

وای زهره ... آمین... برای تو هم همینطور بشه الهی

مینا فکر میکنم اون شفافیت و شجاعت زدن حرفت به سیاوش تو مدت اخیر و بعد برادرش چند روز پیش رو باید وارد ارتباط خواهرانه ات هم بکنی 

بدون عصبانیت و بدون پرخاشگری و خیلی مودبانه با لبخند کافیه بگی با این حرفت داری حس خیلی بدی بهم میدی احساس می کنم من رو خیلی مثلا خنگ فرض کردی یا واقعا تو زندگیم چه کار کردم که این تصور برات ایجاد شده که ممکنه چنین کار زشتی رو انجام بدم ؟

اما نوع بیانش خیلی مهمه باید خیلی از بالا برخورد کنی یه طوری که این حس رو در خواهرت ایجاد کنه که این چیزی که تو میگی یه مساله ء خیلی روشن و مشخصیه که هر کسی تو سن من اینو می دونه 

 

متوجه منظورم میشی؟ یه جوری که توپ بره تو زمین اونها و این حس بهشون منتقل بشه که خیلی کم هوش هستی که فکر میکنی من این چیزا رو نمی دونم 

 

یه چیزی در مقابلشون باشه که خودشون از حرفی که میزنن شرمنده بشن یه جوری از بالا به پایین 

 

اینکه چون ته تغاری بودم معنیش اینه که قرار نیست هیچوقت بزرگ بشم ؟

یا اینکه خودتون خیلی چیزا هست که باید تو زندگیهاتون درست کنید من از رفتارتون الگو می گیرم نه از حرفهاتون 

حرف درست رو که همه بلدن مهم رفتار درسته 

 اینطوری یواش یواش متوجه میشن با نصیحت کردن تو و توضیح واضحات در واقع دارن به شعور خودشون بی احترامی میکنن که آدم سی ساله ای رو بچه فرض می کنن 

 

نه عصبانی بشو نه مغزت سوت بکشه نه جوش بیار و نه هیچ حرف دلخور کننده ای بزن فقط در حد یکی دو تا جمله با لبخند و از جایگاه یک آدم دانا حرف خودشون رو به خودشون بر گردون مثلا بگو چی باعث شد فکر کنی نسبت به پرداخت اجازه خونه ام کم میذارم؟ هی سوال بپرس ... دائم تا به خاطر اینکه مجبور نباشن جواب سوالاتت رو بدن دیگه حرف هم نزنن 

و در مورد بعدی هم باید بهشون بگی که خواهرهای بزرگتر بودین و انسانیت به خرج دادین بهم مهربونی کردین از محبت و عشقتون پشیمونین یا معامله ای بوده که من باید در ازاش چیزی پرداخت کنم ؟ اگر قراره چیزی پرداخت کنم بهم بگین 

مینا تو خودت خودت رو دست کم می گیری خودت از پایین باهاشون رفتار می کنی خودت اجازه می دی برات بزرگتری کنن 

و یک علتش هم این بوده که خودت دلت حمایت و کمکشون رو میخواد و پا میدی 

نسیم درست میگی من تو روابطم شجاعانه رفتار نمیکنم.البته مثلا جواب دادن به کسی توی چت یا ارتباط با سیاوش که دارم سعی میکنم توش شفاف باشم آسون تر از کسیه که رو در رو داره باهام حرف میزنه یا همون لحظه لازمه جوابی بدم... یا نمیتونم بی عصبانیت و پرخاش این کارو بکنم.

متوجه منظورت شدم جانم...  مرسی خیلی به جا گفتی

دلم عشقشون رو میخواد نسیم.ولی هروقت میشینم میبینم این اون عشقه نیست اذیت میشم واقعا

خوراک قو؟چه خارجکی نوش جونت

امیدوارم الان دیگه خوب باشی

دلم میخواد حال خوبت همیشگی باشه اما میدونی هیچ وضعیتی پایدار نیست

هم خوشی هم ناخوشی

خیلی خارجکی...  :) مرسی جونم

هیچی پایدار نیست. درست میگی

۲۳ فروردين ۱۹:۳۶ مامان فرشته ها

تازه باهاتون اشنا شدم دارم کم کم میخونمتون این حالتها و‌ دوگانگی هات واسه ام اشنا هست منم سالها همین بودم صد و‌صفر ولی خوب کم‌کم به تعادل رسیدم برات ارزوی روزهای پر از ارامش و رضایت درون دارم 

عزیزم خیلی خوش اومدی...

چه قشنگ. الهی برای منم آخرش همینجوری بشه...

۲۳ فروردين ۱۹:۵۱ سایه نوری

مینا، به نظرم ما همیشه جواب خودمون رو میدیم.. عشق دادن به خود که گفتی. باید مادر بشیم برای کودک وجودمون. عشق نمیتونیم، دیدن و مراقبت و توجه بدین. عشق واقعی نمیتونیم، اولش با ادا. با آگاهی. عامدانه کارهایی کنیم تا جوششه شروع بشه و... خودمون، خودمون رو پر کنیم.. خب اینها میدونم آسون نیست میدونم تکراریه اما خب باید راهشو پیدا کنیم. حتی به نظرم لزومی نداره همه ش درگیر عشق به خود باشیم، وقتی نمیشه! از درهای دیگه وارد بشیم به سمت خود.. 

و خب اون درگیری، همه مون تجربه ش کردیم حتما و میکنیم.. تو اینجور موارد، انگار نحوه ی برخوردمون در همون لحظه وقوع، حرفی که میزنیم و... و اون حس خوب یا بدی که از اون برخورده، نسبت به خود، بهمون دست میده، خیلی تو حالمون مؤثره. 

و نوع نگاه، تغییر زاویه دید به موضوع مثلا درگیری با اطرافیان، سخت نکردنش، حتی به مسخره ترین شکل ممکن معنا و تبدیل و خوبی از توش بیرون کشیدن. بخش بدش رو انداختن تو سطل آشغال و بخش خوبش رو برای تبدیل و رشد، سرنخ کردن، خیلی مؤثره به نظر من.. 

اینکه توش نمونیم و بال و پرش ندیم و ذهنمون رو پر از حرف نکنیم. موقعیت‌ها، معمولا با افکار ما، سخت تر و پیچیده تر و بدتر از اونچه هستن، میشن! و هیچی این دنیا اونقدر بزرگ و جدی و مهم نیست که ما و افکار ما می‌کنیمش‌. 

همیشه یه راهی، یه رشدی، یه معنای مسخره برای دیگران اما جینگول برای ما، تو موضوعات هست. ریشه چیه اگر صادقانه و شفاف با خودمون مواجه بشیم، اونی که نمی خوایم قبولش کنیم چیه؟ از همون بگیریم و بریم جلو.. اینجوری قدرت و توجه از موضوع برداشته میشه و فکر خاموش میشه و قلب میتپه و ماییم که از هر چیزی قوی تریم.. 

و تو تکراری ها، کار روی باورها خیلی مهمه.. چون یه چیزایی مدام در اطراف ما تایید میشن و تکرار، توسط باور ما.. 

و احساس بدمون رو بغل کنیم و هیچ مهم نیست حالمون یه وقتهایی بد باشه،، ما باید راه خودمون رو راه گذرمون رو اونچه واسه مون کار میکنه رو پیدا کنیم.. 

اینها به ذهنم رسیدن و خودم هم درگیری‌هایی با خودم پیدا کردم... که دارم از توشون راه و معنا و ریشه و گشایش و خوبی میکشم بیرون،، گفتم شاید واسه توام به کار بیان.. چون به نظرم هیچی، مطلقا خوب یا مطلقا بد نیست. هرچیز، خوب و بد همزمانه. 

زود، حالت تازه و شیرین بشه 💜

 

 

 

 

 

 

مرسی سایه جانم...

انقدر عمیق و سنگین بود برای من کامنتت که سه بار خوندمش...

ممنونم که نور میشی و میتابی دختر.

سلام مطمین باش این دوره روهم میگذرونی. درسته شماالاتن تواسترس هستی شایداونابه خیال خودشون میخوان استرست روکم کنندوفکرمیکننداینجوری باهات همدردی میکنند. به هرحال بعدازرفتنت این دخالتهاکم میشه. وای میناکاش یه پست درموردخانواده ات مینوشتی الان مابه اسم آبجی بزرگه وصاحبخونه و... میشناسیمشون. ودرموردداداش ومادروپدرت. راستی شمامنوبردین جزدوستای صمیمی ولی اینستای شمابرای من فرقی نکرده همون پستای قبلی رونشون میده. مثلاگفتی درموردخانواده شوهرت نوشتی ولی برای من چیزی نشون نمیده. بااینکه منم اون گزینه ی دوست صمیمی روزدم. چطوری بایداون پستاروببینم. دراین حدبیسوادم. 

سلام دوستم... آره درسته میگذره . هعععی چی بگم ؟

در مورد خانوادم چی بگم آخه . یه داداش و شش تا خواهر دارم. دیگه هر کدومو یه جور نشون دادم بهتون. داداشمم که قبلا نوشتم با پدر و مادرم زندگی میکنه...

عزیزم تو دوستای صمیمی من فقط خبر آپ شدن وبلاگ رو میذارم و گاهی عکس و چند کلوم حرف. اینام بصورت استوری نمایش داده میشه. هر وقت بذارم میبینی
استوری هم 24 ساعته است...  یعنی 24 ساعت که تموم میشه ناپدید میشن برای همین شما اون چیزها رو ندیدی :)

سلام مینا جان

مغز آدما طراحی شده برای دفاع، امنیت و راحتی و اینکه این روزا انقدر کسلی ناشی از دفاع مغزت نسبت به اضطرابیه که از روزای آینده داری، پس قوی باش به زودی این روزارو هم میگذرونی و میشی یه مینای فعال و پرجنب و جوش، پر از عشق و هیجان🥰

سلام یگانه جانم....

دوست دارم مغزمو بپاشم رو دیوار یگانه . زود میخوام آرامش برسه اصلا

حتما باز روزهای خوب میان لحظه های پر از رضایت از خود😘

حتما :)

سلام مینا جانم

حالت رو درک میکنم عزیزدلم. به قول خودت روزهای عادی و آرومی رو نمیگذرونی.

این اتفاق ها هم یه جوزایی چاشنی این روزهاس. باید گذروند و میدونم تو میتونی. 

به آینده روشن که خیلی نزدیکه فکر کن دوست خوبم. 

 

خوراک قو نخوردم ولی باید خیلی خوشمزه باشه. نوش جونتون 

سلام باران جان.

مرسی بابت دلگرمی باران :)

یه آینده روشن.... همینو میخوام :)

اوووم خیلی :) مرسی عزیز

سلام مینا جان

بالاخره همیشه یه چیزی برای اعصاب خوردی هست 

آدم مجبوره خونسردیش رو حفظ کنه

چه میشه کرد

ولی تجربه به من ثابت کرده که مرحله گذار مرحله سختیه

مثلا من یه بار بین دو تا کار همسرم که تو دو تا شهر بود یه وقفه سه چهار ماهه افتاد اون موقع من و بچه ام بیشتر خونه مادرم و گاهی خونه مادرشوهرم بودیم

عملا خونه نداشتیم چون همسرم هم معلوم نبود اون شهر دوم بمونه یا بره شهر سوم، آخرشم رفتیم شهر سوم

روزهای سختی بودن

از شرایط بلاتکلیفی و اینکه اونجایی که مثلا قراره یک ماه دیگه باشی الان نیستی، زیاد خوشم نمیاد 

به نظرم آدم وقتی جا و مکانش مشخص بشه و بره مستقر بشه، نصف مشکلاتش خل میشه

 

فقط می مونه نصف دیگه از مشکلاتش خخخخ

 

البته از یه نظر شرایط شما کمی بهتره اونم اینکه درسته همسرت نیست ولی مستقل هستی من مستقل نبودم ولی هر چی باشه سخته

سلام سارینا


اصلا آدم حال دلش که میزون نباشه همیشه یه چیز برای خراب تر شدن هست...
خونسردی هم در ظاهره دیگه. چه فایده که آدم از تو شرحه شرحه میشه...


آره درست گفتی... آدم وقتی لنگ در هواست یه جورایی همه چیزای دیگه شم قاطی پاطی میشن

خخخ :)

درسته من همیشه خدا رو شکر میکنم بابت این موضوع

ما ام که بچه اولیم یه جور دست خونواده گیر افتادیم. من که قشنگ راه صاف کن خواهرم بودم و راستش به خاطر موفقیت‌هاش و اینکه خونواده بهش گیر ندادن ازدواج کنه (مثل من) خیلی بهش حسودی میکنم.

اینو الان که اینجا گفتم تازه فهمیدم چقدر هر بار میبینم با دوستاش می‌ره بیرون و گشت و کذار، تو سنی که من سر خونه زندگیم بودم، قلبم سیاه میشه:(((

ولی بلاگر جان به نظرم این رفتنه یه خیری‌ه که جلوی پات قرار گرفته تا خونوادت برای همیشه متوجه بزرگ شدنت بشن. هر چند که خانواده ایرانی تا آخرین لحظه میگه تو پنجاه سالتم بشه برای من بچه‌ای://

آقا چیه این قو؟ قشنگ، عاشق، خوشمزه...

به مردن اون طفلیای خوشگل که فک میکنم دلم میگیره ولی کک افتاده تو تنبونم قو بخورم:/

درست میگی بچه اول ها هم یه جور اسارت دیگه تجربه کردن. 


عزیزم :( قلبتو سیاه نکن 

نمیدونم متین امیدوارم همینجور باشه. 

بقران منم همش میگم چجوری یکی میتونه یه قو رو پخ پخ کنه و آماده طبخش کنه .. ولی خوب وقتی آماده گذاشتن حلوم نتونستم نخورم :دی 

سلام شب بخیر امیدوارم خوب باشی ببین علاج سردرد قرص ارگوتامین هست یه ورق از داروخونه می گیری قیمتی هم نداره یکی می خوری تا یکماه سردرد نداری مسکن نیست شریان های مغز رو باز میکنه من بیست سال در زمان پریود و یا قبلش سر درد داشتم و تنها با ارگوتامین درد رو درمان میکردم در مورد رابطه ات با خواهر ها البته خانواده های جمعیتی سخته و ممکنه سوتفاهم پیش بیاد ولی من به عنوان یک دوست مجازی اعتراف می کنم که خیلی با ظرفیت  هستی خیلی خوش قلبی مهربانی کم پیدا میشه توی این زمونه ولی در عین حال احترام خواهر ها رو داشته باش زحمت خودتو بچه اتو کشیدن و محیط امنی بود ی بزار تا لحظه ایی که میری دلشون ازت شاد باشه در مورد خواهر انگلیس هم صبور باش چون تا دو سه سال به کمک و راهنماییش احتیاج داری بنابراین فعلا در قالب بچه اخر فرو برو نه از خودت متوقع باش نه از خواهر ها فشار به خودت نیار تمام کارهایی که قبل رفتن باید انجام بری بنویس 

سلام بهناز جانم.

من خیلی قرصی نیستم بهناز .باورت نمیشه ترجیح میدم بگن بیا جمجمه ات رو بشکافیم جراحیت کنیم ولی نگن بیا قرص بخور...  با این حال مرسی از راهنماییت. خدا رو شکر مدتیه سر درده نیومده.

در مورد راهنمایی ات هم ممنونم :) 

سلام مینا جان 

هربار مینویسی من میشم اون مینایی که تو تعریف میکتی 

به آخر پست که میرسه میبینم گاهی مغزم فشرده اس یا تو فکرم یا حوصله ندارم یا دلم کتاب میخواد یا بغل کردن پسرم ،شاید نتونم هیچ چیزی از زندگیتو درک کنم برعکس شما من که آخرین بچه ام مثل بچه بزرگشونم منو هم قبول دارن

مینا تو تو ذهن من یه انسان قووووووی، متفکر و عالی هستی میدونم میدونم میگذره اینروزام ولی از ثانیه ثانیه زندگیت لذت ببر خیلی ها دوست دارن جای همین مینایی باشن که تو الان نمیتونی بهش عشق بدی 

سلام مهتاب جانم...

ای بابا همش عذابه که خوندنم اینجوری :/

مرسی جانم .
اوهوم میگذره گاهی به خون جگر.اما میگذره

میدونم مهتاب :(

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان