سلام جوجه ها :)
اون شبی که پست گذاشتم یکی از بدترین شبام به لحاظ خواب بود.بعد از مدتها دو و نیم شب خوابیدم و با سر درد فجیع هم خوابیدم...
صبحش حدود نُه بیدار شدم..
ساعت های خواب و بیدارم همون دو شبی که خونه ی خواهرم مونه بودم به هم خورد. هرچند که بابا اینامم دیر میخوابیدن اما حداقل زود بیدار میشدن و من روتین صبحم حفظ شده بود. اما خونه ی آبجی همه چیز رفت رو هوا.
چهارشنبه بعنوان غمگین ترین و کسل ترین آدم دنیا از رخت خواب جدا شدم.بعد نشستم کلی کتاب خوندم . و بعدش رفتم توی بالکن تنها نشستم و آفتاب گرفتم و سعی کردم ذهنمو به خوبی ها باز کنم و انتخاب کنم که حالم بد نباشه.
خدا رو شکر کوروش هم چسبیده بود به داداشم و مامان و بابامم کاری به کارم نداشتن و من تونستم یه خلوت طولانی حسابی با خودم داشته باشم...
خدا رو شکر کردم که تو اون حیاط بزرگ شدم.میدونید من گاهی تعجب میکنم با اوضاع ارتباطی داغونی که با مامانم داشتم و دور بودن از پدرم و مسایلی که داداشم تو خونه درست کرده بود و خشونتی که خواهر بزرگتر از خودم بهم روا میداشت چجوری اونهمه کودک شاد و خیال پردازی بودم؟؟؟
من ساعت ها توی حیاطمون میدویدم و خیال های مختلف تو سرم میپروروندم.
شعر میخوندم و کیف میکردم...
حیاط خونمون هزار متره و اون موقع خیلی بکر بود و وحشی... الان مامان و بابام یه کاری کردن انگار حیاط سیصد متره... یه انبار ته حیاط درست کردن و لونه های بزرگ برای پرنده هایی که نگه میدارن و باغچه ی خیلی بزرگ (نسبت به متراژ کلیِ حیاط) و دختایی که هر جا دیدن خالیه کاشتن و .... دلم میخواد یه روز یه بولدوزر بیارم حیاطو صاف کنم و دوباره حیاط بچگیامو توش آباد کنم.
خوب حالم بهتر نشد اما آفتابم رو گرفتم و به خودم هم فکر کردم و با خودم در صلح بودم. با خود بد حالم که کمی ترسیده این روزها و خسته است و تو خودشه ...
باز به این فکر کردم چه خوبه از زندگی ام نیفتادم و هرگز نمیتونم بگم افسرده و نا امیدم. احساس افسردگی و نا امیدی گاهی میاد و تو یه زمان کوتاه میره ولی هرگز راکد نیستم و از این بابت خوشحالم.
بعدش دیگه مامان اومد و برام دو تا پرتقال چید که هرکدوم اندازه ی یه طالبی کوچک بودن و چند تایی هم کامکوات آورد و نشستیم با هم توی آفتاب خوردیم...
بعد شروع کرد دوباره از خاطرات مادرش تعریف کرد... و من آروم آروم اشکهام ریختن و راستش دلم میخواست زار بزنم اما بخاطر مامانم خودمو کنترل کردم...
میدونید؟ مامان بزرگ من یکی از زنای ماه و نازنین روزگار بوده که هر کسی یه روز اونو دیده به مهربونیش شهادت میده.
اما من بختشو نداشتم که محبتشو بچشم و اصلا ندیدمش. ولی باورتون نمیشه چقدر محبتش توی قلبمه :) و چند بار هم خوابشو دیدم که مثل عکساش بود و منو نوازش میکرد و بینظیر بود :)
خلاصه دعا کردم ای کاش مامانم به تعریفاش ادامه نده چون حالم داشت بد میشد...
دیگه برای نهار هم من و مامانم با همکاری هم باقالی قاتوق درست کردیم و من یه سالاد هم درست کردم و نشستیم که شروع کنیم دیدم الهه برام وویس فرستاده و خبر بارداریشو داده...
دوستِ 22 ساله ی من بارداره !!! و من دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و یه عالمه گریه کردم... گریه ی خوشحالی و ناراحتیام با هم قاطی شده بودن و یه عالمه هق هق کردم بیرون از خونه و با چشمای باد کرده و صورت قرمز برگشتم خونه و مامانمو سکته دادم!
و بعدش به طرز عجیبی دلم باز شد.
میدونید؟ فکر کنم خیلی به اون هق هق احتیاج داشتم...
نمیتونم به راحتی گریه کنم و نمیدونم این خوبه یا نه اما فکر میکنم اگه میتونستم زود زود خودمو سبک کنم شاید کمی بهتر میشد احوالاتم.
بعد از نهار هم حمام مامانم اینها رو شستم و برای دستشویی دیگه تنبلیم اومد و البته متاسفانه رگ سیاتیکم گرفته و از حموم که دراومدم خیلی درد داشتم. بعد دیگه وسیله هامو جمع کردم وبرگشتم خونه ی خوب قشنگ دلرُبام :)
قلمه های بنفشه های آفریقاییم همه جوونه ی تازه زدن و با کوروش به همشون خوش آمد گفتیم و یه عالمه وسیله داشتم اونها رو جمع و جور کردم و نشستم دو ساعت سنتور زدم... درسم قطعه ی چهارمضراب حجاز از نغمه ی ابوعطاست... چرا انقدر ابوعطا دلنشینه ؟ عاشقشم...
دوشنبه که کلاس بودم میدونید استادم چقدر لوسم کرد دوباره؟ گفت هر کی میاد اینجا داره پولشو هدر میده و هیچکدومشون تمرین نمیکنن فقط میرن و میان.. ولی با تو کیف میکنم... گفت خیلی خوبی تو خانم فلانی.. بهش گفتم من از خودم راضی نیستم (چون میدونم بهتر از اینها میتونم باشم وباز اونقدری که میخوام و اونجوری که میخوام نمیتونم تمرین کنم) گفت خیلی طول میکشه یه نوازنده از خودش راضی بشه! آخرش هم شروع کرد بهار دلکش رو زدن و من براش خوندم... میدونید اولین بار بود به جز بچه های شرکت برای کسی آواز میخوندم اما اونجا احتیاج داشتم بخونم و گذاشتم صدام درآد :)
شام شبمونم آش دوغ بود که آبجی صاحبخونه گذاشت زیر پله مون :)
و دیگه بعد از شام من کارای نهایی شماره دوزیمم انجام دادم و چند قسمت فرندز هم دیدم و کوروش کنارم سرشو گذاشت رو فرش و بیهوش شد.منم با سیاوش حرف زدم یه کم و بعدم رفتم تو رخت خواب... چه هلال ماه طلایی تو آسمون دلبری میکرد ^_^ دیگه یه کم نگاهش کردم و دعا کردم و اینها...
صبح پنجشنبه گوشیم با اینکه رو هفت و نیم صبح بود ، تا هشت و نیم خوابیدم... بعد تا بعد نهار شماره دوزی کردم و بعدش خونه رو مرتب کردم و اینها.
دیگه بعدم یه کم نوشتنی داشتم.و حسابی نشستم سنتور تمرین کردم. ساعت شده بود هفت که یهو یکی در خونه مو زد. و یهو دیدم خواهرم و شوهرش و دخترش قابلمه ی ماکارونی و سیر تُرشی به دست وارد شدن ^_^
دیگه دور هم شام خوردیم و بعد من میوه اینا هم آوردم و خیلی خوش گذشت. بعد آبجیم از ساوه اومده بود و شوهرای آبجیام رفتن ییلاق و ماها هم دور هم قرار شد جمع شیم خونه ی خواهر بزرگه.
دیگه کوروش با آبجیم اینا رفت و من و دختر آبجیم موندیم از نُه شب تا یازده نشستیم من ناخناشو یه مانیکور و ژل پولیش درست حسابی کردم و یه عاااالمه هم حرف زدیم... من عاشق پریا هستم. اولین نوه ی خانوادمونه .و چون مامانش خیلی عالیه اما به هر حال نسخه ی دوم مامان منه گاهی خیلی دلم میخواد عمیقا به آغوش بکشم و حمایتش کنم و باهاش همدلی کنم.
خیلی خوب حرف زدیم با هم و خیلی کیف داد.بعدم دیدیم ساعت یازده شده و تند تند من یه دوش گرفتم و رفتیم خونه ی آبجی بزرگه. خیلی کیف داد و جای دو تا آبجیِ دیگه ام خالی بود حسابی. چقدر دور هم خوابیدن کیف میده.
جمعه هم مامانم و بابام اومدن خونه ی آبجی بزرگه و تا غروب همگی اونجا بودیم .البته من بعد از نهار کوروشو خوابوندم و رفتم خونه ی خودم یه ساعت سنتور تمرین کردم و بعدش دیگه همگی رفتیم خونه ی مامان اینا...
دیگه تا رسیدیم قرار شد ناخنای اون یکی خواهر زاده ام رو هم ژل پولیش کنم و اون که تموم شد گفتم من که نشستم ناخنای خودمم تر تمیز کنم... خیلی وقت بود که اصلا برای خودم نه مانیکور میکردم نه لاک میزدم نه هیچی. دیگه خلاصه مشغول شدم و خواهری ها هم دورم نشسته بودن و دیگه آخراش بودم که کوروش شروع کرد چوب تو آستینم کردن.سر سوهانامو برداشت پخش و پلا کرد... پد کلینزریمو مالید به صورتش.با دسته ی سوهان برقیم ور رفت. یه لاکمو چپه کرد اما شکر خدا نریخت. و من برای همه ی اینا بهش تذکر میدادم و یه کم اعصابم خرد شده بود. دقیقا تو شصت ثانیه ی آخر بودم که اومد خودشو انداخت روم منم که ترسیدم الان با اون بپر بپر هاش تو بغلم ناخنم میماله یه وری و کثیف کاری میشه گفتم بابا میشه کمکم کنی؟
بابامم کوروشو با یه دست با خشونت تمام از بغلم برداشت و گذاشت زمین و یه دونه با اون دست بزرگش محکم محکم کوبوند پشت سر کوروش!!!
منو میگی؟؟؟ قلبم دیگه نزد. یعنی اونهمه حالم خوب بود یهو با گریه ی شدید کوروش که هم دردش رفته بود هم مطمئنم شخصیتش خرد شده بود گریه ام گرفت و با بغض شدید با بابامم تندی کردم و گفتم اینجوری کمک میکنی؟؟؟؟ (هنوز فکرشو میکنم قلبم میگیره...)
دیگه من حالم از اون جا خراب شد و رفتم تو خودم . تا قبل شام آبجی بزرگه میگفت ناراحت نشو دیگه به این فکر کن صد بار پی پیشو شسته و چقدر همیشه باهاش مهربونه و بازی میکنه و فلان...
خلاصه یه مقدار که گذشت من داشتم بهتر میشدم که نشسته بودم کنار مامان... یه کار چیپ مسخره که میکنه انواع شوخی های جنسی فیزیکیه که حالمو بد میکنه...
کلا فقط تو چهان سیاوشه که از اینکه حتی به شوخی لمسم کنه ناراحت نمیشم و حس بد نمیگیرم. مامان میدونه از این کاراش متنفرم و میدونه منو عصبانی میکنه و میدونه من عصبانی میشم بخاطر اون کارش از کوره در میرم... یعنی اون لحظه سرش داد زدم و اونم اصلا کوتاه اومد؟ نه باز زد به خنده و شوخی ولی من دیگه از خودم کاملا خارج شدم. فقط مامان مهربونی برای کوروش بودم ولی خودم اصلا دیگه وجود نداشتم. نه شام خوردم و نه حرف زدنم میومد نه هیچی... اگه به خودم بود همون لحظه برمیگشتم خونه ام اما چه میکردم با پسری که عاشق بازی کردن با پسر و دختر خاله هاش بود و اگه قرار به زود رفتن بود باید پا رو دل اون میذاشتم و اشکشو درمیاوردم :(
اصلا دیگه نگم که چه ساعتای سختی داشتم تا اون شب کوفتی تموم شد و رفت :(
امروز هم حال بیدار شدن نداشتم. یعنی ساعت شش صبح بیدار شدم و کوروشو بردم دستشویی و میدونستم اگه به امید ساعت هفت بخوابم بیدار نمیشم و بهتره کلا دیگه نخوابم اما حال دلم هنوز خوب نبود و چپه شدم و بدترین خواب تیکه تیکه ای که میشد داشت رو تا ده صبح داشتم...
دیگه بعدش روزمو شروع کردم.واقعا امروز کوروش دهن منو سرویس کرد... یعنی دمار از روزگارم درآورد.
گیره ی مخصوص جای کتاب نُتَمو از رو میز سنتور کند :(
خونه رو مثل بقالی سر کوچه کرد :(
غذاشو خوب نخورد :(
رنگ انگشتی برداشت و هر جا نباید مالید :(
موقع تماس ویدئویی با سیاوش انقدر داد زد و اومد خودشو پرت کرد رو وشی که مجبور شدم عطاشو به لقاش بدم...
تیر خلاصش هم یه وقتی بود که هی پاشو فرو میکرد تو پوشت موشتای من که ازم بالا بره و من دردم میومد بعد از نود بار گفتم که مامان نکن دردم میاد داری بهم آسیب میزنی رفت تو اتاقش و من با صدای شُرررررررررر که از تو اتاقش اومد رفتم دیدم شلوارشو کشیده پایین یه سطل اسباب بازی گذاشته وسط اتاق و نشونه گرفته اون تو و جیش کرده....
اون جا دیگه حسابی سگ شدم و به خاک و خون کشیدمش.نشستم جلوش و شونه هاشو با دستام گرفتم و فریاد میزدم چرا این کارا رو میکنی؟؟؟ و یکی هم کوبیدم تو سینه اش... و بعد زار زار زاااااار نشستم به گریه کردن با گریه هاش... یه جور گریه که همه چیز از دیشب و امروز جمع شده بود و ازم میبارید...
بعد اومده بود با همون گریه اش و سرم رو ناز میکرد و میگفت مینا متاسفم :/ یادم بود برم دستشویی جیشمو کنم (یادم بود یعنی یادم رفت) بعد میگفت گریه نکن دیگه مهربون شو :( منم خودمو جمع کردم بعد از یه دل سیر گریه کردن... حالا گریه ام که تموم شد غلاف نمیکرد که زبونشو ... هی پر رو بازی درمیاورد. میگفت بار آخرت باشه ها... یه بار دیگه هم گریه کنی میزنمت. چون که تو نباید گریه کنی.
دیگه بعدشم شام خوردیم و کوروش رفت حمام و منم نشستم یه فیلم از لوییز هی دیدم دربازه ی کتاب شفای زندگی اش و خیلی خوب بود...
اما خوب من حالم بده واقعا و صرفا به اون دانش و نور و خرد انگار از دور دارم نگاه میکنم :(
امروز داشتم فکر میکردم خیلی وقته با مائده حرف نزدم... به جز چند باری که واتس اپ براش پیام فرستادم و جواب داده. قشنگ دلم میخواد دوباره تصویری روی ماه نازنینشو ببینم... و بهش گوش بدم..
این روزها یه خشمی رو تجریبه میکنم که میدونم بابت یه رنج خاص مگویی هست که میکشم و چند باری اجازه دادم اون خشم منو از خودم بیرون بکشه و به جای من عمل کنه... نمیتونم تمام و کمال بعنوان یه احساس ببینمش و بهش فکر کنم و قبولش کنم و بگم خوب سر جای خودش باشه و به وقتش میره.. نه گاهی خودمو گم میکنم توش و خیلی برام وحشتناکه :(
امروز با تمام وحشتناکیش به همه ی برنامه هام رسیدم و برای دو روز آینده هم اهدافی تعیین کردم...
دلم میخواد فردا همون ساعت شش از خواب بیدار شم...
خدا کنه که بشه :)
دیگه خیلی حرف زدم... میرم بخوابم .
خیر پیش