سلام!
قشنگ سی و دو روز مونده به سال 99 !
راستش وبلاگ رو باز کردم که بیام آخرین پست سال نود و هفتم رو بخونم که توش اهداف سال جاری رو نوشته بودم.دیدم به حول و قوه ی الهی از پس یه دونه شم تقریبا بر نیومدم و هرچند پیش بینی کرده بودم امسال سال منه اما نشد که نشد که نشد!
پست رو که خوندم از سر ناکامی از سر عقب موندن از همه چیزایی که برای این نقطه از زندگیم میخواستم و از سر خجالت از خود و از سر ناچاری نشستم های های گریه کردم.و حالا یهو تصمیم گرفتم یه کمی بنویسم...
من میترسم! میترسم سال بعد این موقع که سی و اندی روز مونده به بهار 1400 باز بیام بگم عرضه نداشتم از سالی که رفت چیز ارزشمندی برای خودم بردارم...
میترسم تولد سی و یک سالگیم بشه و بگم اون رشد و بلوغ و سبز شدنی که از سی سالگی ام میخواستم رو نتونستم به دست بیارم.
من میترسم انقدر به این معلق و آواره و بی مقصد بودن ادامه بدم تا جانم در بیاد!
چند روزه دارم میرم کلاس خدمات ناخن...
بعدش میخوام شنیون و میکاپ و گریم یاد بگیرم.
بچه ها از من قناد در نیومد! یعنی از کلاسهایی که رفتم فقط ژله تزریقی بود که توش خوب شدم.هر بار کیک درست کردم آخرش شبیه نقاشی بچه سه ساله شد.و حالا هر بار بهش فکر میکنم اصلا از پروسه ی انجام دادنش خوشم نمیاد بلکه برام با کلی استرس و عذاب همراهه.
من تو جلسات تراپیم فهمیدم برخلاف ادعایی که داشتم خیلی هم قضاوت شدنم توسط دیگران برام مهمه درواقع همونقدر که از دیده شدن خوشم میاد.از بد دیده شدن فرار میکنم! الان قراره کیک درست کنم انگار باید به جهانیان ثابت کنم دیدید میتونم؟ نمیتونم بگم کی حواسش به کیک پختن منه؟ ریخت و پاش کنم امتحان کنم و لذتشو ببرم. همش به نتیجه اش فکر میکنم...
با کوروش هم به مشکل خوردم.باید با یه روانشناس کودک صحبت کنم.حالا دنبالشم. امروز به دکتر نقیایی پیام دادم که کسی رو میشناسه و گفتن آره.و منتظرم یه شماره از همکارشون بهم بدن. کوروش عزیزم :(( میخواستم خیلی تو زندگی و بچگیت بهت خوش بگذره.من تو رو برای تجربه ی این روزها دنیا نیاوردم:((
درمورد خرید عید هم... سعی میکنم خریدی نداشته باشم.میخوام پولها رو روی یادگیری مهارتهایی که میخوام متمرکز کنم.واقعیت اینه از راههای مختلف داره پول رو سرم میباره اما من نمیفهمم چی میشن! پس اون مینای حسابگر کجاست؟؟
هم سیاوش برام پول فرستاده. هم از ارایشگاه دوستم که کمکش کردم.هم ژله ها. هم شماره دوزی ها. هم مامانم. هم یارانه .باید قشنگ بهشون رسیدگی کنم خوب که بی پول نشم.نمیخوام بدم به لباسایی که نباید خریده بشن!
کمبود شلوار دارم.باقی چیزها رو یاد گرفتم چجوری تکراری بپوشم و برام مهم نباشه.اگه پولشم داشته باشم باز این راهیه که انتخاب میکنم.حداقل امسال ذهنم کلا درباره این جریان روشن شده.دو تا آبجیهام شریکی برام یه مانتو عید خریدن. دستشون درد نکنه خوب :)
این هفته باید با اون یکی آبجی برم منطقه آزاد.میخواد خرید کنه.اگه شوهرشم بیاد بهمون خوش میگذره حتما.چند ماهه نرفتم خونشون انزلی. بین من و شوهرش یه چیزایی پیش اومد که حق کاملا با اون بود.اسمش امیده... خیلی هم برام عزیزه خیلی... حالا باز خودش کوتاه اومده میگه دلمون برات تنگ شده بیا پیشمون و همه ی حرفهای مشابهی هم که آبجیم میزنه میدونم از اون در میاد. حتی همین پیشنهاد خرید.میخوان من باشم. دوستم دارن ^_^
امید برای من یه رفیق خوبه.حتی یه رفیق عالی.اگه دلم بخواد یه دوست غیر همجنس داشته باشم همیشه امید هست.با خنده های من خندیده. با گریه های من خیلی زیاد گریه کرده.همیشه منو به راه درست دعوت میکنه. که خوب باشم.همیشه میگه قدر سیاوشو بدونم. گاهی که خیلی نا امیدم همیشه اونه که یادم میاره سیاوش عاشق منه و هر کاری هم کرده مرد خوبیه و از این دایره بیرون نرفته.امید راز داره و یه وقتی که میخوام یه چیزی بگم و نمیدونم به کی امید هست.از اون سالهایی که با خواهرم دوست بود رفیق من شد.از همون موقع ها که من شکست عشقی وحشتناک لعنتی تلخمو خوردم. امید کنارم بود.
یهو محبتم بهش قلمبه شد :) خدا نگهش داره برامون.
سیاوش دیشب میگفت مینا از کاینات کمک بگیر که درست بشه همه چی و بیای.خسته است. پریشونه.بی قراره. بی کاری اذیتش میکنه و بلاتکلیفی لعنتی...
بابا یک سال و سه ماهه که تنهاست :(
دلم براش تنگ شده.و خیلی چیزای کنارش بودنو یادم رفته.به خاطرات خوبم باهاش که فکر میکنم انگار سالهای دور خواب دیدم! انگار خواب دیدم که دست میکشیدم به پوست تنش.خواب میدیدم که موقع ظرف شستن اومده پشت سرم و سرشو گذاشته کنار گردنم و میبوسه و نفس میکشه.خواب دیدم با هم کشتی میگرفتیم.خواب دیدم که تو گرگ و میش منو میبوسه و میره سر کار.خواب دیدم که پشت در قایم شدم تا کلیدش تو در بچرخه و بیاد تو و یهو ببیندم... خواب دیدم وایساده ته هال تا من از سر هال بدو بدو برم سمتش و یه کم مونده بهش برسم بجهم تو هوا که پاهامو دور کمرش قلاب کنم و دستامو دور گردنش... اگه کوروش جلو راهم نباشه تو فرودگاه باید همینجوری بپرم تو بغلش :)
خلاصه که لیست دلتنگی هام طولانیه :) و همونقدری که از زندگی دوباره کنارش به هزار دلیل میترسم همونقدر دلم میخواد باز این ها که نوشتمو زندگی کنم کنارش...
حالا تا نیم ساعت دیگه باید برم دنبال کوروش و برم به پیشواز ادامه ی روز...
فعلا خدا نگهدار!