از ییلاق ....

18 تیر 1400

 

عزیزای دل سلام :)

 

امید که خوب و خوش باشید و برقرار :)

 

من از روی ایوون خونه ی ییلاقی خواهر گزارش میکنم... در حالی که هوا شدیدا خنکه و دور دست ها یکدست غرق مه شده و انگار پنبه پوشیده... و همین چند متری من هم حرکت مه با چشم دیده میشه... مثل دود آتش که حرکت کنه... و روی بدنم و صورتم رطوبت ناشی از مه میشینه و جیگرم رو حال میاره ... 

 

با سه تا آبجی ها ( صاحبخونه و بزرگه و انزلی ) و مامانم اومدیم اینجا. از دیروز... و همه داخل خونه مشغول استراحتن و من هم گوشی یکی از آبجی ها رو مودم کردم و مینویسم.

 

هنوز خبری از ویزا نیست بچه ها و من از خسته بودن شدیدا خسته ام ! دو سال و هفت ماه و دو هفته و چهار روزه که همسر رو ندیدم :(

خیلی بی حس و حالم اصولا. مگر اینکه تو شرایطی باشم که لازم باشه معمولی باشم. ولی شادی ندارم... 

 

تو هفته ی گذشته اولا که خواهرم سر زده از ساوه اومد شمال... 

 

یک روزی بود که من کوروش رو برده بودم پارک و در حالی که خسته بود و خیس عرق طبق معمول رفتیم تو بستنی فروشی کنار پارک . کوروش رفت سفارششو بده و من نشسته بودم رو یه صندلی .( عاشق سرتق بودن و اعتماد به نفسشم که این کارا رو خودش میکنه) یهو صدای یه آشنایی از جلو مغازه اومد که میگفت کوروش چی میخوای بخوری؟

من نگاه میکردم به مردی که با تی شرت قرمزش تو درگاه ایستاده بود. و باورتون نمیشه مغزم یه لحظه بدون اینکه فرمانی حرفی حدیثی چیزی صادر کنه گیج و منگ تو سرم نشسته بود :/

طول کشید تا متوجه بشم عه این شوهر آبجیمه که ساکن ساوه هستن و برم سمتش... 

یعنی تا روز آخری که شمال بودن (همین دیروز) چند ساعت یه بار میگفت "ولی اونقدری که مینا از دیدن ما سورپرایز شد هیچکس نشد"

 

دیگه هر روز خدا صبحا میرفتم خونه مامانم و شبا برای خواب برمیگشتم خونه... 

 

اون وسط یهو نرگس از این وبلاگ بهم پیام داد که اومدن شمال برای مسافرت و اگه هستم میاد ببیندم... 

دیگه چون تو خونه اصلا اوضاع پذیرایی نداشتم و خصوصا دوست نداشتم شوهرش بیاد تو اون اوضاع گفتم بریم بیرون... ولی چون گیسوم رفته بودن من گفتم ببرمشون یه ساحل دیگه و همونجا شام بخوریم... 

اما چشمتون روز بد نبینه اون ساحلی که خودم چند سال پیش رفته بودم و از این موتور ساحلی ها داشت قبلا و یه کشتی سورنای برقی و چند تا وسیله شهر بازی طوری  و یه جای نگه داری پرنده ها مثل طاووس داشت ، شده بود خرابه .... 

خیلی بد بود و من تو دلم از دست خودم حرص خوردم ... یه جورایی فقط وقتشونو هدر دادم چونکه :(

 

بعدش رفتیم یه فست فودی برای شام و من و نرگس یه کم عکس انداختیم. دیگه برنامه این بود که منو بذارن خونه ی خودم و برن به باقی سفر و همسفراشون برسن که تو ماشین منو اغفال کردن با هاشون یکی دو روز برم ماسال ... 

منم معذب بودم خیلی . یعنی خوب احساس خوبی نیست وسط یه عده آدم باشی ولی در واقع بخشی از سفر نباشی. خصوصا که مهمون باشی...

با نرگس که مطرح کردم ضمن اینکه کوبید تو دهنم ، موافقتمو جلب کرد خلاصه...

دیگه چون شوهرش خوابش میومد من گفتم شب بیان خونه ی من بخوابن . و اومدن... 

هیچی دیگه ... آقا امیر خونه ی ترکیده ی منم دید :)) یعنی خوب کتابخونه و شلفهای اتاق خواب واقعا بهم ریخته بودن و ظرفشویی هم چند تایی ظرف داشت... و کلا خونه خونه ی مهمون بازی نبود...

فردا صبحش رفتیم بندر کیاشهر که باقی همسفر هاشونو بردارن و بعدش رفتیم ماسال...

خدا رو شکر مسایل بین بچه هامون خیلی کمرنگ شده بود و خیلی باعث عذاب نشد.با این حال من واقعا یک آن به نظرم رسید صبری که نرگس داره رو من اصلا ندارم... اون مدلی که میتونه مسایل حاد کودک پروری رو و نحس شدن بچه رو تحمل و مدیریت کنه من نمیتونم... بعد اون میگفت منم مادر کوروش بودن رو اونجور که تو میتونی تاب بیاری نمیتونستم ... به لحاظ شیطنت های خاص کوروش و ترسیدن اینکه مبادا بلایی سرش بیاد...

توی اولسبلانگاه یه خونه اجاره کرده بودن که از داخل طبقه اول که سالن هال و آشپزخونه بود پله میخورد به طبقه ی بالا و میرفت به دو تا اتاق خواب و یه بالکن...

شام که خورده شد و بچه ها که بیهوش شدن من و نرگش رفتیم تو بالکن نشستیم و یه پتوی مشترک انداختیم دور شونه هامون و از همه چیز حرف زدیم...  سرمونو رو شونه ی هم گذاشتیم . سر از راز هامون برداشتیم و رو زخم های هم مرهم گذاشتیم و پا به دنیای عمیق تری از رفاقت گذاشتیم... 

 

فرداش راه افتادیم رفتیم سمت انزلی و اونجا یه ویلا گرفتن و مستقر شدن و نهار خوردیم... 

قرار بود شبشم من بمونم و فرداش بریم سمت خونه ی من که دیگه من میخواستم برگردم خونه ی خودم.

عصرش رفتیم سمت تالاب انزلی .

سوار قایق شدیم.

وسط هاش در حالی که من موهامو باز کرده بودم و دست باد داده بودم ، و یه آهنگی هم پخش میشد و چشم هامو بسته بودم ، یک آن حس کردم قلبم از دلتنگی دیگه تو سینه ام جا نمیشه .با تمام وجودم سیاوش رو میخواستم ... نرگس هم داشت از بچه ی خودش عکس مینداخت و شوهرش هم پشتش به من بود و داشت از مسیرمون فیلم میگرفت... اشکامو ول کردم و از کتار چشمم غلتیدن و رفتن توی موهام... و هق هق هم کردم... ولی قبل اینکه خالی بشم رسیدیم به یه جزیره طوری که برنامه های تفریحی دیگه داشت.

پیاده که شدیم نرگس نزدیک من ایستاده بود...

یهو گفت الهی قربون اون اشکات بشم من... :(

و من رفتم تو بغلش باز گریه کردم... 

هم حس بدی داشتم که غریبه ها میدیدن گریه هامو هم آغوش نرگس شدیدا خوب بود و حس صمیمیت و راحتی میداد... خود خودم شدم و باریدم... 

وقتی هم همسر نرگس ازم پرسید چی شده خودم رو پشت نرگس قایم کردم . چون اگه میخواستم بگم دلتنگ سیاوشم یه دور دیگه هم باید  گریه میکردم :/

 

اون روز که تموم شد نرگس و همسرش محبت کردن و منو رسوندن خونه ام... نزدیکای خونه نرگس ازم دستمال کاغذی خواست و من دادم ولی نفهمیدم گریه میکنه...

پیاده که شدیم فهمیدم و اونجا باز حسابی تو بغلم فشارش دادم . و با تمام توانم بغضمو قورت دادم. کاری که نرگس هم داشت میکرد... 

و رفتن...

با تمام اینها من شدیدا خوشحالم از دیدار دوباره ی نرگس... خیلی خوب بود. خیلی تجربه ی عزیزی شد برای من... و رفاقت من با نرگس هم قطعا وارد سطح جدیدی شد. شاید مدام با هم در تماس نباشیم اما حسم نسبت به قبل هزاران بار بهتر و صمیمی تو شده...

 

دیگه باز هم چند روز با خواهرم بودم و دیروز رفتن ساوه و ما هم اومدیم ییلاق و الانم که در خدمت شمام...

 

پری روز کوروشو فرستادم خونه ی مامان بین خاله هاش و خونه موندم و تا بعد ظهر خونه رو سر و سامون دادم. یعنی الان همه جا جز کتابخونه مرتبه... 

هر چند دلم یه خونه تکونی اساسی میخواد اصلا...

 

بعدش هم موهای دو تا آبجی و یه خواهرزاده ام رو کوتاه کردم و ناخن اون یکی آبجی رو هم کاشت زدم... همشون به چه قشنگی... 

 

الان هم همه بیدار شدن و میخوایم برگردیم خونه هامون ..

من باید ببندم پست رو ..  منو از دعاهاتون بی نصیب نذارید بچه ها ...

 

در پناه خدا باشید همگی :)

۱۸ تیر ۱۷:۰۲ آبان ...

اون روزی که تو بنویسی تو فرکدگاه سیاوش را بغل کردی من با تمام وجودم برات خوشحال میشم 

الهی زودتر برسه اون روز

الهی که زود برسه اون روز مبارک 😢

۱۸ تیر ۱۷:۳۸ مامانی

خوشبحال تو و خوشبحال نرگس🥺❤️

عزیزم 🥺

۱۸ تیر ۱۷:۴۱ آیدا سبزاندیش

کاش حال هممون خوب بشه و هر کی به آرزوش برسه واقعا خسته ایم خستهههه

الهی آمین 

کاش شوهر آبجیت یه عکس موقع غافلگیری ازت می‌گرفت قیافه ت دیدنی بوده پس😆 

 

مینا میگم منو نمی‌ذاری تو کلوز فرندت🤔

خخخ نامرد ... خیلی حتما مضحک شده بود قیافم :)



چرا چرا میذارم. اتفاقا امروز داشتم دایرکتامو بالا پایین میکردم اومدم رو اسم تو . گفتم یادم باشه بذارمش کلوز فرندم :)
میذارم دیگه هولم نکن خالش :)

۱۸ تیر ۲۱:۵۰ رهآ ~♡

عزیزمممم ..

الهی خیلیییی زود سیاوش جانت در آغوش بگیری و از ذوق ت گوله گوله اشک بریزی و بعدش هم بیای اینجا برای ما بنویسی ♡

:*

ووویی ... الهی آمین دختر...

زود میرسه روزی که کنار هم باشین مینای قشنگم، ته این همه صبر باید باید باید اتفاقای خیلی قشنگ باشه.

 

 

الهی که زود برسه عزیزم :(


۱۸ تیر ۲۲:۳۴ آرا مش

لحظه لحظه دلتنگیت رو درک کردم...

چه خوبه داشتن دوستایی که اون وقتی که باید باشن، هستن...

چقدر کمن این آدمها...

ایشاالله شاد و دلخوش باشی همیشه و بزودی خبرهای خوب بدی بهمون🌹🌱

:(


آره خدا رو شکر بابتشون...


عزیزم تو هم خوب و خوش باشی ... ممنونم خوش قلب جان :)

مینای عزیزم الان حالت چطوره؟

چقدر خوبه از این دوستها

منم یاد یکی از دوستانم افتادم و یادم اومد چقدر دلتنگشم

امیدوارم به زودی دلتنگی هات برطرف شه و صفحه جدیدی باز بشه تو زندگیت

بد نیستم بهار جانم .‌ممنونم 


آخی جانم :)

مهربان . مرسی . آمین

سلام مینایی جان صبحت بخیر عزیزم.

اوخیی پستت چقدر انرژی مثبت داشت..اونجاهایی که داشتی از دیدار با نرگس دوست وبلاگیت میگفتی من چشمام قلب فلبی بود.واقعا حس خوبیه داشتن دوستایی که بتونی کنارشون خود واقعیت باشی.

چه خوب کاری کردی که باهاشون سفر رفتی و خاطره ی خوبی برای هردوتون به جا موند.

 

اونجایی که توی قایق اشکات چکیدن منم قلبم مچاله شد...

دلتنگی حس عجبیه...واقعا مثل یه بغض میاد گلوی آدمو میگیره.

میدونی مینا..من همیشه به قوی بودن تو غبطه خوردم...این که تونستی این دوسال و چندماه رو دووم بیاری قوی باشی...یه مادر محکم و خوب باشی... 

من اگر جای تو بودم مطمئنم که نمیتونستم.

دل قوی دار که سحر نزدیک است عزیز من...

امیدوارم به زودی این دوری تموم بشه و خوشحالی از ته دلتو ببینم رفیق.

سلااام به روی ماهت


عزیزم :)  آره واقعا خیلی خوب بود


الهی قلبت همیشه شاد باشه دختر

چاره ی دیگه ای نداشتم آوا...  منم همیشه فکر میکنم شاید اگه مادر کوروش نبودم نمیتونستم :(

عزیزمی

حق داری خیلی طولانیشده

ولیدرس همونجا که فکر میکنی صبرت داره تموم میشه خبر خوب میاد

همسرت ازونجا نمیتونه پیگیر تاخیرش بشه؟

کوروش بامزه ست خیلی

مرد کوچک

مرسی که به کوروش لطف داری دوستم.

 طولانی شده واقعا 
از دست همسر کاری ساخته نیست

وای مینا از توصیف اشک ریختنات منم اشک تو چشام جمع شد

الهی برسه اون روز هرچه زودتر که پست خداحافظی از ازایران رو برامون بنویسی...

عزیز مهربون :)


آمین :))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان