22 دی

پست قبلی رو که داشتم مینوشتم همه جا رو مِه پوشونده بود.

فکر میکنم نزدیک ترین جایی که میشد دید لامپهای دو تا خونه اون ور تر از خودم بود و یه سری نور محو از چراغهای توی کوچه...

خیلی خیلی خیلی دل انگیز و جادویی بود... 

حتی کوروش یه بار وسطاش بیدار شد برای دستشویی بهش گفتم بیا از پنجره یه چیزی بهت نشون بدم. بهش گفتم الان وسط ابراییم... و پنجره رو باز کردیم و دستامونو بیرون بردیم و نفس کشیدیم...

 

خوب من نتونستم زود بخوابم اون شب. فکر کنم حتی از یک گذشته بود ساعت اما ساعتم رو برای 6 صبح تنظیم کردم. دلم میخواست زود بیدار شم و ببینم میتونم خودم رو با این مدل جدید زندگی پیش ببرم؟ این مدلی که دوستش دارم و گیسو کمند جانم هم شدیدا برام الهام بخش بوده.

بعد همینجور که برای 6 آلارمم رو تنظیم کردم ، یکی هم برای هفت و نیم گذاشتم که اگه شش برام زود بود بخوابم و هفت و نیم بیدار شم.

اما تا چشمامو بستم دلم طاقت نیاورد. آلارم هفت و نیم رو پاک کردم و به خودم گفتم شش بیدار میشم حتما... 

 

و این جوری شد که ساعت شش بیدار شدم...

 

تا نیم ساهت اول موهامو شونه زدم و صورتمو شستم و کرم دور چشم و آبرسانمو زدم و نشستم روی اوپن و دفتر برنامه ریزی ام پیش روم بود که ببینم برای روزم چی نوشتم و همونجوری چند تا بیسکوییت مقوی هم خوردم و طلوع آفتاب رو از همونجا به تماشا نشستم و سه تا سخنرانی کوتاه هم دیدم. یکی از جو دسپینوزا درباره سحر خیزی بود و دو تای دیگه در مورد زمان حال و ایگو (من ذهنی) از اکهارت تله...

بعدش هم نشستم کتاب جدید شروع کردم. 1984 از جورج اورول که هدیه ی تولدم بود و الهه برام خریده بود...

فصل اولش رو که خوندم نشستم بافتنی کردم .از اول آذر دارم برای خودم شال میبافم اما دو تا شماره دوزی های عجله ای باعث شدن کلا بذارمش کنار و حالا دوباره مشغولش شدم.دیگه بیست رج بافتنی هم کردم و کوروش جانم بیدار شد. بعد از صبحانه دادن بهش مشغول پدیکور پاهام شدم... و بعدم چند قسمت فرندز دیدم و همزمان آشپزیم رو هم کردم و کلیپهای یوگا هم برای دوستام فرستادم .

نهارمون ماهی سفید جان بود... آبجی صاحبخونه برامون آورده بود و من پختمش. کوروش عاشق ماهیه :) دستش درد نکنه .

بعد از نهار هم ظرفها رو شستم و کامنت تایید کردم و گلهامو آب دادم و خیلی زود شروع به تمرین سنتور کردم و از اونجا که کوک لازم بود و منم در زمینه ی کوک تازه کارم یهو دیدم بینگ ! یکی از سیما پاره شد و پرید هوا!

دیگه همون لحظه به استادم پیام دادم و گفت روزِ کلاس بیار با خودت من درستش میکنم. دیگه همونجور با یه سیم پاره حسابی نمرینمو کردم و بعدم رفتیم دوچرخه سواری. یه کم دور زدیم و کوروش دلش بستنی خواست و خلاصه خوش گذشت. 

همه چیز خوب بود تا رسیدیم خونه. دیگه از وقتی رسیدیم تا لحظه ی خواب همه چیز بهم ریخته بود ... 

چند بار تو شلوارش جیش کرد تا جایی که دیگه شلوار نمیز خشک نداشت. یعنی آخری رو که تنش کردم حسابی تاکید اکید کردم که این بارم نری دستشویی و تو شلوارت بکنی وای به حالت ... 

بعدم شام خوردیم و من یه فیلم گذاشتم. بلندیهای بادگیر. که نمیدونم چرا نصفه بود و من جون به لب شدم :( دیگه رفتیم مسواک و فلان که کوروش باز بکی از کارهای اکیدا ممنوعه ی خونه رو انجام داد و نتیجه اش افتادن بزرگترین گلدون بنفشه آفریقاییم شد که بعد از یه دوره ی طولانی که مریض بود و حسابی ازش پرستاری کرده بودم ، تازه چند روز بود که یه عالمه غنچه رو تنش سبز شده بود :( 

انقدر فریاد زدم که گلوم پاره شد... گاهی همون لحظه دارم از بیرون به خودم نگاه میکنم میگم این منم ؟؟؟ اصلا باورم نمیشه :(  خیلی خیلی خیلی شب بد پر گریه ای شد خلاصه. موقع خوابیدن سرشو گلوله کرد تو بغلم و خوابید. خودم میدونم گل بهونه بود. چون من کلا پر از گریه ام و روزای بدی رو میگذرونم برای همینه تا تقی به توقی میخوره اینجوری میشم جدیدا.

چرا من خشم و ناراحتیم با هم قاطی میشه ؟ چرا در پی هم میان ؟ اگه خشمه چرا دنبالش گریه دارم ؟ اگه غمه چرا دلم میخواد پرخاش کنم و داد و بیداد کنم ؟ 

 

صبح هم چون دیشبش تا ساعت دو با سیاوش چت میکردم و گلوله گلوله اشک ازم میسُرید لای موهام شش بیدار شدم یه نگاه کردم دور و برم مثل این که خوب که چی بشه ؟ بعد خوابیدم تا ساعت نُه. 

کوروش هم همونموقع بیدار شد. کل شبو یکسره خوابیده بود و جیشم نکرده بود. تا اومد تو اتاق من گفت واااای پاشو ببین چگد روز شده. بعدم پرید تو تختم و گفت بِبَشید دیشب گلتو خراب کردم... منم گفتم تو منو ببخش که زیاد بد اخلاقی کردم.

احمد بهم میگه تو همین که کوروشو داری هیچ غم دیگه ای نباید داشته باشی. خوب خیلی اوقاتم همینجوریه. خیلی وقت ها داشتم میمردم اما کوروشو نگاه کردم و دلم نورانی شده.ولی همیشه نمیتونم... 

نشستیم به کوروش صبحانه بدم که سر و کله ی آبجی صاحبخونه پیدا شد. 

هم برام گل نرگس و میخک آورده بود .هم چند دست لباس که هر کدومو دوست دارم بردارم.

دو تا شلوار بیرونی بودن و دو تا ست بلوز شلوار خونگی.دیگه یه کمی نشست و بعدم رفت و منم لباسا رو پرو کردم از هر دو تا لباس خونگیا خوشم اومد.قیمت که پرسیدم گفت یکیش هدیه ی خودشه به من.برای درست کردن ناخنای پریا. یکیش هدیه ی آبجی بزرگه است. شلوار بیرونی ها رو هم پس دادم. مدل من نبودن.

دیگه نهار شامی درست کردم و همنجور که سرخشون میکردم با الهه هم چت میکردم.خیلی حرف زدیم .حالمو پرسید و منم گفتم خوب نیستم. یه کم کنارم موند و برام حرف زد و اینها...

فردا تولدشه.من بهش یه گردنبند نقره با اسمش و یه کتاب هدیه دادم. دیگه بعد نهار یه ساعت و نیم وقت داشتم تا انزلی برم.

تند تند ظرفا رو شستم.صورتمو اصلاح کردم و رفتم.

 

ماشینی که گرفتم راننده اش نا شنوار و بی زبان بود.(به آدمی که نمیتونه حرف بزنه به جای لال چی میگن؟) ولی بنده ی خدا اصرار داشت با من حرف بزنه.با اون صداهایی که از خودشون درمیارن.منم خیلی سعی کردم ارتباط بگیرم اما بیشتر مثل احمقا سر تکون میدادم... خوب حالیم نمیشد. مثلا یه جا فکر کردم داره بهم میگه چقدر لاغری ولی لباست پف پفیه :/ ولی خوب نمیدونم واقعا چی میگفت. بعد دیگه داشتیم میرسیدیم انزلی که من فهمیدم آقاهه اصلا تالشیه ! یعنی هر چی سعی میکرده بگه به زبان تالشی بوده اما من همش فکر میکردم فارسی میگه برای همین حدسیات مسخره میزدم یا اصلا نمیفهمیدم!

 

دیگه کلاسم رفتم و سیم عوض کردن سنتور رو هم یاد گرفتم.چهار تا هم درس جدید گرفتم. بعد هی میگفتم نمیتونم استاد من وقت نمیکنم همه رو تمرین کنم . اون میگفت تو که چهارمضراب حجازو زدی اینا برات کار ندارن :/ بعدم دیگه برگشتم و شام خونه ی مامان بودیم و بعدش فوری اومدم خونه.

هم خونه رو مرتب کردم هم دستشویی رو شستم هم یه عالمه با سیاوش چت کردم و دیگه اومدم پستمم بذارم وبرم....

 

اینستاگرامم رو هم برای چند روز غیر فعال کردمش. امیدوارم دیگه خودتون سر بزنید ببینید پست جدید گذاشتم.

 

چرا هیچی خوشحالم نمیکنه ؟ یه خوشحالی که بمونه...

 

***بهش گفتم یه روز میبرمت با هم شفق قطبی رو ببینیم و زیر اون آسمون رنگی میبوسمت سیاوش جانم ❤

 

*** طلا جان کامنتت رو خصوصی گذاشته بودی نشد تایید کنم و جواب بدم

۲۳ دی ۰۰:۴۸ رهآ ~♡

وقتی فرندز میدیدی کوروش چه میکرد؟ یا کلن وقتی فیلم میبینی کوروش در چه حاله؟ سراغت نمیاد؟

ما هم امروز ناهار ماهی داشتیم و من هی یاد کوروش میفتادم :)

 

وااای مینا چه حس بدی هستش وقتی که داد میزنم و عصبانی میشم و عذاب وجدان بعدش یقه من ول نمیکنه. از دیروز انقد حالم خرابه ها. با اینکه میدونم دیروز گذشت و تموم شد.

 

 

عزیزممم :*

وقتی میخوام فیلم ببینم زمانش رو دقیقا بعد از کارتون کوروش انتخاب میکنم که کوروش دو ساعت نشسته پای لپ تاپ و خسته شده و آماده ی بازی کردنه. اما همیشه وقتی میگم فیلم میخوام ببینم میگه وای آخجون منم میبینم. چون همیشه اولش خوراکی میارم. دیگه میاد به هوای اونا میشینه. خوراکی رو تموم میکنه و میره پی بازیش.منم اگه کلا نزدیکم نباشه اگه چیز خاک به سری داشته باشه هم میبینم با خیال راحت ولی اگه دور و برم باشه اون یه تیکه ها رو میزنم میره جلو. فرندز خیلی به ندرت صحنه داره کلا.


:((


من که روزی دوسه بار میام ببینم پست گذاشتی یانه

وای کوروش خیلی عشقه خیلی،احمد راس گفته که نباید غم داشته باشی

دست آبجیت هم دردنکنه مبارکت باشه

ایام به کامت باشه الهی

عزیزم :)


اینکه غم نداشته باشی که شعاره فکر میکنم. الان من همش فکر میکنم خوبه باز غم یه چیز درست حسابی واقعی رو میخورم..

ممنون عزیز

۲۳ دی ۰۱:۲۲ سایه نوری

آقا من کیف کردم از سحرخیزی توی عجیب خوب و همه چیزای دیگه ت... و گیسو کمند جان بی نظیر .. 

 

و یک بار با وقتی گلدونت افتاد و ماجراهاش اشکم در اومد..

یک بار با خط آخرت.. بهش گفتم یه روز میبرمت... 

 

خب من سخت و دیر گریه میکنم اما... 

 

مینا همدلیم و دعایی که روانه میکنم رو بگیر جانم

:) 


آخ از گلم نگو. دونه دو نه برگهای شکسته اش رو که از تنش جدا میکردم اشک ریختم... 


عزیزم مرسی از سخاوتت :) همدلیت رو سنجاق کردم گوشه ی قلبم :)

۲۳ دی ۰۱:۴۹ مهتاب

مینا جان تو همیشه ساعت کوک کردی 6چندبار ادامه دادی و بعد نشد

چرا نیم ساعت به نیم ساعت از خواب صبح کم نمیکنی مثلا 9بیدار شدی فرداش و تا چند روز 8:30بیدارشو بعد بهمین ترتیب... به نظرم کیفیت مهمتر از کمیت 

حالا نظرم بود چون امتحان کردم و جواب گرفتم، حتی خواب شبم همینطور 

 

آخه اینم امتحان کردم جواب نداده :(


 در مورد بیدار شدن.

کلا وقتی برای یه روزی هدفی داشته باشم و پشتش شوق و عشق باشه بیدار میشم. ولی نباشه از روی صرفا بیدار شدن نمیشم...

۲۳ دی ۰۶:۱۲ گیسو کمند

وی پس از خواندن جمله ی الهام بخش بودن ، سر ذوق آمده و قلبش مانند پروانه ای در سینه اش بال بال میزند😘🌹

به اصرارت برای زود بیدار شدن ادامه بده ولی اگه روزی حالشو نداشتی یا خواب موندی اصلاً به خودت سخت نگیر.

چقدر دلم سوخت برای هر دوتاتون🥺 کوروش هنوز خیلی کوچولوه و شاید نتونه ناراحتی و اضطرابش رو درست نشون بده و این ناراحتیهاش به شکل ادرارهای متکرر خودشو نشون میده. یه سر به پیج همکده بزن خیلی ها برای مشاوره گرفتن ازش تعریف کردن شاید بتونن کمکت کنن. hamkade.ir

به جای لال میشه گفت الکن یا گنگ. اینا هم دنیایی دارن برای خودشون. میدونی من دوست دارم در آینده زبان اشاره رو یاد بگیرم تا یه وقت اگه به آدم الکنی برخوردم بتونم کمکش کنم. به قول فامیل دور : آقای مجری من از بچگی آرزو داشتم زبان اشاره یاد بگیرم😁

 

اینستا رو هم متوجه شدم. دیدم دایرکتها پریده فهمیدم یه خبری شده.

ایده ی شفق قطبی هم خیلی جذابه😍 آقای مجری میدونستی من از بچگی آرزو داشتم شفق قطبی رو ببینم. اصلاً من از بچگی عااااشق نجوم و ستاره شناسی بودم🤩

 

 

 

دیوونه جان :) 


اوهوم همین کارو میکنم . 
کوروش تنها کاری که از اضطراب و احوال ناخوش نشون میداد ناخن جویدن بود گیسو که خدا رو شکر من اونجا تونستم مامان خوبی باشم و خوب عمل کنم و حلش کردم. جیش کردنهاش بخاطر سهل انگاریشه. یعنی میبینه داره میریزه ولی میگه بذار باز بازی کنم تا به خرخره ام برسه. وقتی به خرخره میرسه دیگه نمیتونه نگه داره و شُرررر... شبا هم بخاطر زیاد آب خوردنای شبونشه. کلا زیاد آب میخوره. شبا بیشتر. که الان من آب شبونه شو تا تو خونه ی خودمم خیلی خیلی کم کردم. ولی جایی بریم خودشو میکشه و با مثانه ی پر برمیگرده خونه.

مرسی بخاطر معرفی پیج.
منم دوست دارم . نه که تو هدف هام باشه فقط خوشم میاد.

منم از نوجوونی تو مدرسه با شفق قطبی آشنا شدم و از همون وقت سوداشو در سر دارم. واقعا از ته قلبم دوست دارم یه بار ببینمش.

۲۳ دی ۰۸:۵۵ مامانی

سلام

صبح بخیر عزیز دل.

مینا جانم حس میکنم اینروزها خیلی زور میزنی

که خودت رو جلو ببری.

میدونی که یک قدم با اجبار جلو رفتن ، از صد قدم عقبگرد بدتره؟؟؟

درسته که دلت میخواد سحرخیز باشی و یکسری عاداتت رو اصلاح کنی اما بنظر میرسه بیشتر خودتو داری آزار میدی.

رها کن خودت رو...

به خودت فشار نیار...

درسته که صبح زود اگر بیدار بشی به خیلی از کارهات میرسی اما حس میکنم یه جور روتینه.

یعنی اون حس معرکه و عالیش تا پایان روز نمیمونه باهات چون خودتو مجبور میکنی.

حالا ۶ بشه ۷ مگه چه اتفاقی میوفته؟ هوم؟؟؟

 

عزیز دلم...

با قانون تضادها آشنایی داری، درسته؟

حس میکنم خیلی زیاد اینروزها سر راهت قرار میگیره.

شناخت این قانون و قبولش و دیدنش توی پذیرش خیلی از مسائل کمک میکنه.

وقتی دلت میخواد یه مامان مهربون باشی( که صد البته هستی) درست شیطنتهای کوروش یکی بعد از دیگری رو میشه.

بارها و بارها شلوارش رو خیس میکنه در طی یک روز ، گلدون عزیزت رو میشکونه.

واکنش تو کاملا طبیعیه اما اگر بدونی که اینها همه تضادهای تصمیم جدیدت هستن اونوقت تحملشون راحتتر میشه و چه بسا در اون لحظه واکنشها کمی ملایمتر میشه.

 

درسته لحظات غمبار و غمناک خوشرنگ نیستن ، حس و حال خوب ندارن اما بجای زور زدن برای حذفشون ، در کنارشون زندگی کن اما حواست باشه که موندگار نشن.

اینکارا آسون نیست اما نشدنی هم نیست.

قرار نیست که مدت طولانی ای این احوال کنارت باشن اما دست و پا زدن برای نبودنشون فقط انرژیت رو کمتر میکنه و خسته تر میشی.

 

تو بلند میشی...

به زودی...

فقط یه مقدار به تجدید قوا احتیاج داری.

باید قویتر بشی برای روزهای جدید.

شنیدی که یه فنر برای اینکه قابلیت پرش داشته باشه اول باید حسابی تحت فشار باشه تا بعد بتونه جهش کنه ، این فشارها رو شیرینی همون جهش ها قابل تحمل میکنه.

 

 

سلام مینایی.


مینا جانم فکر میکنم اشتباه حس میکنی.
من به زور هیچ کاری رو انجام نمیدم. هر کاری کردم و اینجا ازش گفتم در همون وقت ازش لذت بردم. مثل روزی که شش صبح بیدار شدم و باهاش هپی بودم و یه روز که بیدار شدم دیدم نمیتونم و نمیکشم و لذتی توش نیست برام و باز افتادم خوابیدم.

نه مینا من درباره ی قانون تضاد چیزی نمیدونستم و الان از تو شنیدم. جالب بود... 


مرسی عزیزم اما دیگه بعنوان فنر الان احساس پرس شدن میکنم کم کم :)

۲۳ دی ۱۱:۴۰ آزاده

سلام مینا جان .تو اینستا پیجت ازامروز برای من نشون داده نشده .منو بلاک کردی🤔

عزیزم اینستا رو موقتا غیر فعال کردم. وقتی دو باره برگردم پیدام میکنی

حتما حواسم نبوده خصوصیش کردم عزیزم

سلام مینا جون گاهی حس می کنم خیلی رفتارهامون شبیه 

میدونی میناجون بیشتر مردم یا دست و پاشکسته به دنیا یا زیر بار اشتباهات والدین دست و پاشون میشکنه 

حالا که بزرگیم باید خودمون رو درست کنیم می دونم که تو مسیر تغییر ورشدی اما گاهی به این سادگی نیست نیاز به دارو هست

می دونم یه مقطعی دارو میخوردی اما آیا درمانت کامل شد یا رهاش کردی اون خیلی مهمه

 

در مورد اون خشمت هم نمی دونم چیه اما اگه بخاطر اتفاقی دچار اضطراب بعد از حادثه شدی مثل تجاوز ،تصادف ربوده شدن یا هررررچی تکنیک emdrپیش یه درمانگر که بلده برو عالیه با مواجهه شدن با افکاری که سرکوبشون کردی قشنگ تخلیه میشی

 

مینا جون کمالپرستی هم خیلی اذیت میکنه آدمو که افراد وسواسی مجبور مثل من و شما دارن

کتاب کار برای درمان اختلال وسواس فکری اجبار عملی نوشته دکتر جان آردن و دکتر دانیل دال کورو

ترجمه مهرداد فیروز بخت هم خیلی میتونه کمکت کنه

 

دیگه اینکه زیاد هم بخودت سخت نگیر مثلا سعی کن شبا زود بخوابی اما صبح هروقت بیدار شدی بیدار شو زنگ نذار چرا اینقدر به خودت سخت می گیری 


*****************************************************************************************************************************

خوب ببخشید پس من کپیش کردم اینجا که بتونم جواب بدمش.درسته قطعا از یه جایی به بعد ما باید مسئول احوال خودمون باشیم و چیزی رو به خانواده و نوع تربیت ربط ندیم.

من مدت طولانی دارو خوردم اما خودم قطعش کردم بخاطر اینکه چندین بار به دکترم گفتم من دیگه حالم به اون وخامت نیست که دارو بخورم و اونموقع با مائده تراپی داشتم و تو مسیر درستی بودم و بخاطر دارو همش فکر میکردم الان این خوشی من مصنوعیه و من میخواستم خودم باشم. دارو خیلی کمکم کرد که بالا بیام اما برای من بس بود اون یه سال و هیچوقت پشیمون نیستم از تصمیمم و الان هم مطلقا حس نمیکنم به دارو نیاز دارم.

نه خشمم بخاطر اون چیزها نیست.

آره درسته من کمال گرام. یه وقتایی هم اذیت کننده است ولی خیلی منظورتو بابت اختلال وسواس فکری یا دسته بندیم تحت عنوان فرد وسواسی مجبور متوجه نشدم.جسارت نشه بهت میگم اینو شایدم من درست متوجه منظورت نشدم اما به هیچ آدمی هیچ برچسبی رو نزن مگر اینکه در حیطه ی تخصصت باشه که اونم باز من دارم پیش یکی از بهترین تراپیست ها جلسات روان درمانیمو پیش میبرم و هیچوقت چنین تشخیص هایی برای من داده نشده.


سخت نمیگیرم طلا جانم. وقتی دوست دارم و لذت میبرم بیدار میشم و وقتی حالشو ندارم نمیشم و خیلی از این بابت که چرا خوابیدم خودمو تحت بازجویی قرار ندادم.ولی خوب ساعت میذارم چون میخوام آدمی نباشم که از سر عادت زیاد میخوابه. میخوام به سمت و سوی درست حرکت کنم. 


ممنون از وقتی که میذاری و منو همراهی میکنی مهربان :)

۲۳ دی ۱۲:۴۴ اون روی سگ من نوستالژیک ...

ان شالله روزهای شادت از راه برسن زود میناجانم.

ممنون نوستالکم :)

در مورد اون غم و خشم با مائده حرف بزن 

 

از بیرون که نگاه می کنی اوضاع غیر از دور بودن از سیاوش خیلی هم خوبه 

ولی خب همون دور بودن و دلتنگی و بلاتکلیفی حجم بزرگی از زندگیت رو اشغال کرده دیگه 

 

می دونی اگر از اون اول پستت بشینم خط به خط چیزهایی که داری و مزایای بزرگی هستن که حسرت خیلی ها هست رو برات بشمارم به اندازه پستت میشه . آخرش میشه هیچکدوم اینهایی که تو داری رو من ندارم من نوعی ها، نه نسیم فقط همسرم کنارمه که اونم صبح میره شب میاد می گیره می خوابه خیلی هم نمی بینمش زودم بیاد هست دیگه برای خودش 

 

حتما. فردا باهاش قرار دارم.


دقیقا همینطوره نسیم. دلتنگی و بلاتکلیفی.. دقیقا همینه.

میدونم نسیم . واقعا میدونم و میبینم چیا دارم و همش هم میگم من خیلی خوشبختم اما خوب خوشبخت شادی نیستم. اصلا غم از دلم بیرون نمیره. مثل وقتی که آدم عزیزشو از دست داده.همه چیزم داشته باشه و خیلی هم فایده داشته باشه به حالش اما خوب دیگه اونو نداره و غمش نمیدونم چقدر کمرنگ میشه. چون به هر حال فکر میکنم شاید (چون تجربه شو ندارم با خودم اینطور فکر میکنم) شاید نبودنش یه روز عادی شه اما خوب من که میدونم سیاوش هست. یه جایی هست و من از بودن کنارش محرومم :(

سلام حال بدت فقط فقط دوری ازسیاووشه. درسته کوروش کنارته. ولی هیچی جای همسرادم رونمیگیره. سیاوش الان کارش به کجارسیده. روپرونده تون کارمیکنند یانه. ازته قلبم دعامیکنم بزودی پیش شوهرت باشی

دقیقا همینطوره شیما. چون من به شدت تو همه چیز زندگیم احساس خوشبختی دارم. فقط سیاوش نیست و جای خالیش اذیتم میکنه. یعنی همش هست و با منه و جدا نیستم ازش ها اما اینکه نمیبینمش از نزدیک خیلی دیگه داغونم کرده. یعنی فقط میمیرم برای اینکه دستشو بگیرم حتی.


والا قبل از تعطیلات کریسمس خود اداره ی مهاجرت به وکیلمون چندین تا ایمیل زد و گفت ما الان داریم رو پرونده ی موکل تو کار میکنیم و جوابش رو به آدرس ایمیل تو میفرستیم و فلان.... 

ممنونم عزیزم

۲۳ دی ۱۸:۵۴ آزاده

سلام میناجونم .میدونم حس بلاتکلیفی و دوری زیادت و طولانیت از سیاوش چقدر اذیتت میکنه .

اینکه چیزی خوشحالت نمیکنه یا موقت درکت میکنم .

خیلی این روزها بااین حس و حالها درگیرم .

کیک پزی رو حرفه ای تر ادامه نمیدی؟میتونی رفتی اونجا یه قناد حرفه ای بشی.پخت انواع شیرینی روهم یادبگیر .

اینکه گفتی موقع صحبت با سیاوش گریه کردی فقط از ته دلم ازخدا خواستم برسونت پیش همسرت.

اون خط یکی مونده به آخرت که خطاب به همسرت بود سراسر احساس بود❤

کاش این کرونا نبود کوروش میتونست مهد بره .

به خدا میسپارمت

اووم از همدلیت ممنونم جانم.


نمیدونم آزاده ذوقم برای کیک پزی از بین رفت تقریبا. همش فکر میکنم استعدادشو ندارم.کلا تو کارای تزییناتی خیلی استعداد ندارم. مثلا الان کار کاشت ناخنم خوبه اما اصلا دیزاین و طراحیم جالب نیست. کیکم من فکر میکنم چیزایی که لازمه بدونم رو میدونم فقط باید تمرین خامه کشی کنم و بعدش تو مرحله ی تزیینش باز کم میارم :(

ممنونم که دعا کردی... 

آره واقعا. نه فقط برای من بلکه برای خودشم خوب بود. طفلکم خوب چی کار کنه روزمرگی اونم اذیت میکنه و دیگه مجبود میشه چوب تو آستین من کنه! 

سلام مینا جان

عزیزم قصد برچسب زدن نداشتم 

اصلا یکی از بارزترین ویژگیهای افراد وسواسی مجبور کمالگرا بودنه و اینا کلا ماحصل اضطرابه

مشکلی که اکثرمون باهاش درگیریم 

یبارم نمی دونم راجع به چه رفتار کوروش جان نوشتی من تو تل برات ویس گذاشتم وجواب که دادی احساس کردم ناراحت شدی در حالیکه من فقط و فقط قصدم راهنمایی بود چون حوزه کاریم کودک و نوجوان هست

از طرفی من خیلیییی راحت از راهنمایی دیگران استفاده می کنم کما اینکه چون شما در شماره دوزی تخصص دارید من ازتون در مورد پارچه و نخ گلدوزی سوال پرسیدم و راهنمایی گرفتم ازتون

می دونی شاید چون من سالهاست که می خونمت احساس میکنم می شناسمت و باهات راحتم اما در واقع این حس یکطرفه ست و شما از کامنت من برداشت دیگه ای می کنی

به هر حال ببخش اگه ناراحتت کردم

سلام طلا جان.

من امروز رفتم درمورد اختلال وسواس اجباری مطالعه کردم و اگه شما هم مطالعه کردی و منم چند ساله میخونی دیگه الان کاملا از نظرت تعجب کردم. به غیر کمال گرایی در من چی دیدی واقعا دختر خوب؟

تازه آدم مضطربی هم نیستم. الان نمیگم اینها بدن و من اینجوری نیستم ها. فقط قصدم اینه بگم اشتباه متوجه شدی.

خیلی دقیق درمورد کوروش یادم نمیاد. شما همون هستی موقعی که پرستار بچه بوردم برام چند تا وویس گذاشتی؟ اگه آره فکر کنم ازت تشکر هم کردم.
کلا بگم من همیشه دوست دارم با آدمها حرف بزنم. و بحث های سازنده بکنم. یه وقتی اگه دیدید با نظرتون موافق نیستم و بجای باز کردن از سرم درموردش بحث میکنم قصدم اینه ارتباط بین من و شمای نوعی سازنده و در مسیر درست باشه.
من هم از راهنمایی های درست استقبال میکنم طلا جان و برای استفاده کردن ار نظر کسی و فکر کردن بهش خیلی مساله ی آشنایی و غریبگیشون برام مهم نیست همین که شما منو میشناسید یه مقداری کافیه :)

ناراحت نشدم خیالت راحت :)

۲۴ دی ۰۴:۱۳ مطهره

وای میناجان

 

منم صبر میکنم صبررررمیکنم ولی امان از وقتی که خشمگین میشم...بد عصبانی میشم...داد میزنم بعدش به شدت از خودم بدم میاد عذاب وجدان بعدش...

 

دوری از همسر خیلی خیلی سخته ...میفهممت...خواهرم درگیرش بودو همسرش برای ادامه تحصیل دوسال نبود وخواهرم واقعا داغون شد...دوتا هم بچه کوچک داشت ...گرچه که بچه ها باعث دلگرمی بودن براش ولی خب سخت تر هم بود چون انگار باید غم اونا رو هم به دوش میکشید.امیدوارم زوتر موانع مسیر برطرف بشه...

 

وای ...هوای مه آلود دلم خواست...به جای ما هم نفس بکش...

کوروش جان رو ببوسش.

 

سلام عزیزم...


درد مشترک خیلی از ماهاست فکر کنم.... یه عده طوفان کاترینا دور هم جمع شدیم :)

عزیزم :(

منم عاشق مه ام :) خیلی خوبه.

مینا یادته همون روزها که سیاوش داشت می رفت ما چقدر در مورد وابستگی تو به سیاوش حرف زدیم 

اینکه حال خوب و خرابت به اون وابسته بود 

یادته با هم به این نتیجه رسیدیم که خوشبختی تو با سیاوشت لذت بردن تمام و کمال از اون زندگی مشترک با اون وقتی اتفاق می افته که این وابستگیه نباشه و فقط وجودش باشه 

 

سیاوش باشه به عنوان یک مرد که تو عاشقی و از هر لحظه زندگیت باهاش،لذت ببری 

یادته گفتیم این دوری اتفاق افتاد تا این وابستگی از بین بده و دلبستگی بشه همهء حس و وجود تو به سیاوش؟ 

 

میناخواستم بگم وابستگیه هنوز هست کمک کن وابستگیه تموم شه... نمی دونم چرا فکر می کنم وابستگیه که تموم شه تو هم می ری 

دلتنگی،  بلاتکلیفی خودش خیلی انرژی بره خیلی نابود کننده است می دونم ولی چیزی که نمیذاره تو خوشبخت شاد باشی وابستگیته

خودت رو گول نزن که اگر نبود و تموم شده بود بالاخره کنار می اومدم الان که هست چرا پیشش نباشم ...

نه با اینکه درصد بالایی از وابستگیت رفته و حل شده هنوز اونقدر مونده که شادیت رو ازت بگیره 

 

شرایطت برای یه آدم معمولی خیلی طبیعیه روحیه ات و همه چی ولی تو آدم معمولی نیستی تو یه مینا هستی که قراره عشق رو با درجات بالا تجربه کنه و وابستگی این اجازه رو نمیده 

پاک شو و برو عاشقی کن 

آره نسیم یادمه و مرسی این یکی از بهترین راههایی بود که من به کمک تو پامو توش گذاشتم.


راستش صبح کامنتتو خوندم و میخواستم بهت بگم که من اون وابستگی که میگی رو در خودم نمیبینم. نشستم هزار تا فکت برای خودم آوردم که به وقتش اینجا هم نوشته بودمشون که بدون سیاوش چقدر روزها و تجربه های خوبی هم داشتم و چقدر احساس خوشبختی هم کردم.چقدر رو به جلو رفتم و اینها...

ولی گذاشتم هم درموردش باز فکر کنم و خودمو نگاه کنم هم با مائده که حرف میزنم این رو هم عنوان کنم.

الان دیگه تقریبا مطمئنم مساله ی من وابستگی نیست. من بدون سیاوش هم دارم زندگی سازنده ای رو میکنم.و این غمم گمونم که طبیعی باشه و از سر دلتنگی باشه.

مگه میشه بودن و نبودنش برام فرق نکنه و هیچ احساسات منو متاثر نکنه؟
خوب خیلی چیزا اینجا مطرحه و مهمترین هاشو خودت گفتی . دلتنگی و بلاتکلیفی.

۲۴ دی ۱۹:۳۹ زهره ی روان
چقدر حالتو میفهمم،
مخصوصا در مورد کوروش،منم امروز هم اشک دخترم رو دراوردم هم پسرم.

عزیزم :(

احساس خوشبخت بودن با داشتن فاکتورهای خوشبختی فرق داره 

تو فاکتورهای خوشبختی رو داری خیلی هاش رو داری مهم تر از همه همسر فداکاری که به خاطر ارتقا دادن سطح زندگیش حتی تا پای مرگ هم تلاش کرد 

می دونم لازم به شمردن فاکتورها نیست و خودت بهشون واقفی ولی چیزی که نمیذاره شاد باشی چیه؟ دوری سیاوش؟ نبودنش؟

 

مینا وقتی می تونی بگی بهش وابسته نیستم که از دونه دونه دارایی هایی که داری بدون اینکه یاد سیاوش بیفتی لذت ببری و وقتی که نوبت سیاوش شد هر چند ساعت از شبانه روز که هست و باهاش حرف می زنی از لحظه لحظه بودن و حرف زدن باهاش لذت ببری و بعد شاد شاد باشی و بعد دوباره برگردی به همون جایی که هستی و از بقیه چیزها لذت ببری

 

تو اینطوری هستی؟ بعد از اینکه حسابی با سیاوش عاشقی کردی گوشیت رو که خاموش کردی دیگه بهش فکر نمیکنی؟ 

غم و خشم کی میاد سراغت؟

رابطه ای که هنوز توش غم هست خشم هست یعنی هنوز توش وابستگی هست 

 

مرسی که فکر می کنی 

و مرسی که اگر هنوز این حرفا برات قابل قبول نیست رهاش می کنی و دیگه خودت رو درگیرش نمی کنی 

 

من چیزی که دیدم رو گفتم و تموم شد تو هم اگر اذیت میشی بخون و رد شو 

 

شاید به وقتش برگشتی و گفتی الان منظورت رو فهمیدم شاید هم گفتی اشتباه می کردی نسیم 

یعنی میگی احساس خوشبختی همون احساس شادیه؟

چون من همیشه تو پستهام نوشتم چقدر احساس خوشبختی دارم و اقرار میکنم من یه آدم خوشبختم فقط یه مدتیه دیگه شاد نیستم و عوضش هم خسته ام هم غمگینم.فکر کنم دقیقا مشابهش رو در خود تو دیدم قبلا. که گفتی من خوشبختم اما شاد نیستم.

یه مقدار اون حرفهات برای من شبیه شعارن نسیم. من چجوری میتونم آدم شماره یک زندگیم رو کلا تو یه لحظه هایی یادش نیفتم؟ خصوصا که میدونم اون هم شاد نیست و تو شرایط آسایش نیست ؟ من اصلا رنجم به خودی خود فقط بخاطر حضور فیزیکی نداشتنش نیست. در نظر گرفتن شرایط زندگی اونم هست.


۲۵ دی ۰۱:۴۰ سارینا2

سلام مینا جان 

خوبی؟

من هم گاها این دوری ها و دلتنگی ها رو تجربه کردم 

ولی به نظرم تماس های مکرر خیلی درجه دلتنگی رو کاهش میده

و من سعی می کردم تا مطمئن نشدم آخراشه و مثلا دو سه روز مونده به پایانش، به همسرم نگم چیزی و ابراز دلتنگی نکنم

چون انگار موضوع هی برای من و برای اون بزرگ تر و بزرگ تر می شد و از طرفی برناممون برگشتن زودهنگام نبود

البته هر کس راهی می تونه پیدا کنه 

فقط به نظرم تا میشه نباید غرق این حس شد 

ان شاالله از بلاتکلیفی دربیاین و این حس هم بره پی کارش

 

میگم همونقدر که شما اصرار به صبح زود بیدار شدن داری من اصرار به دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن دارم البته می دونم که عادن ناپسندیه ولی خوب

انگار بیشتر کارهای مفیدم رو ساعت 12 شب به بعد که بچه ها به سمت خواب میرن می تونم انجام بدم

دیگه بعدش برام مهم نیست صبح ساعت چند بلند بشم 

حدودای 9 و نیم تا 10 معمولا بیدار میشم اگه شب قبلش دیر خوابیده باشم

البته اگر خودم یا پسرم کلاس آنلاین داشته باشیم مسلما شب زود می خوابم و زودم بیدار میشم

 

بگیر بخواب راحت باش

اینم یه دوره ایه

 

خخخخ از طرف یه خوابالو

 

سلام عزیزم ممنون.


درسته واقعا من همیشه وقتی تماس میگیریم بعدش میگم خدایا شکر بخاطر تکنولوژی


خوب برای ما مادرا همیشه همونجوریه سارینا. منم اینکه کارهام رو تو زمان خواب کوروش انجام بدم خیلی از نظر کارها جلوم میندازه اما خوب دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن روحیه ام رو کسل میکنه . ترجیح میدوم راه بهتری برای انجام دادن کارهام در طول روز پیدا کنم و بی عجله کارامو انجام بدم تا کسل باشم.


خوابالو :)

من در تجربه‌های سخت سالهای بزرگسالیم یاد گرفتم که گاهی غم و دلتنگی، خشم، سوگ، در و رنج بخش جدانشدنی اون دوره از زندگیم هست. یعنی زمان‌هایی از زندگی، دوره‌هایی از روزهای بزرگسالی به زندگی همراه با رنج و ناخوشی اختصاص داره و اصلا قرار نیست حالم خوب باشه یا خوش باشم یا حتی تلاش کنم خوب باشم. من قرار هست رنج بکشم. 

شاید بعضی وقتها اصلا قرار نیست شاد باشیم، لذت ببریم، یا خوشی مون پایدار باشه. بلکه قرار هست با رنج و درد اون دوره رو بگذرونیم

درست میگی الا... کاملا درسته... 

من اینو قبلا هم جور دیگه ای و از زبان آدم دیگه ای دریافت کردم اما نمیدونم چرا مرتب و مرتب و مرتب فراموشم میشه

من تو اون کامنت اول گفتم مقدار زیادی از وابستگیت ‌رفته ولی هنوز مقداری ازش هست که باعث رنجه

تو شاد نیستی و رنج هم داری 

با دقت نخوندی کامنتم رو گفتم داشتن فاکتورهای خوشبختی با داشتن حس خوشبختی فرق داره 

من اگر حس خوشبختی می کردم و شاد نبودم رنجور و غمگین و خشمگین هم نبودم 

الان حس خوشبختی هم نمی کنم فقط آرومم غم دارم رنج هم دارم 

لا اقل از تو توقع ندارم بعد از این همه سال که منو می شناسی حرفی رو شعار برداشت کنی 

اما مقاومتت رو هم برای نپذیرفتن حرفم درک می کنم و اصراری ندارم که هی بهت بگم وابستگیت هنوز هست  اگر فکر می کنی وابسته نیستی خیلی هم خوب یعنی دیگه هیچ رنجی مربوط به سیاوش نداری و این خودش خیلی خوبه 

نه نسیم دچار سو تفاهم نشو. منظور من این نیست تو شعار میدی. میدونم حرفی که میزنی رو باور داری. منظورم این بود اینکه آدم از دور وایسه اینها رو بگه در حالی که تجربه اش نمیکنه ، شبیه شعار میمونه.

من الانشم فکر میکنم خیلی قوی بودم. خیلی زیاد . و کارهای درست زیادی کردم. 
من غم سیاوش رو میخورم  و الان یه مدته خیلی غمگینم چون خسته ام و امیدم هی نا امید میشه. اما ماههای اخیر همیشه اینجوری بودم مگه ؟ خیلی زیاد در لحظه ی حال زندگی واقعی کردم و ازشون نوشتم و حس شادیم رو تینجا به اشتراک گذاشتم.تو دو سه تا پست اونور تر نوشته بودم من هم شادی رو به تمامیتش تجربه میکنم هم غم رو. و تین دو تا همش باهمن و خودم از این تضاد عجیب در شگفتم.خشم من ربط به سیاوش نداره. به چند تا چیز دیگه خارج از شرح دادنای وبلاگی مربوط بود.
نمیدونم حس میکنم بحثمون از حوصله ات خارجه ولی دلم میخواد اینو بگم.اگه منظورت از این جمله که هیچ رنجی مربوط به سیاوش ندارم اینه که رنجی از بابت رفتاری که سیاوش بکنه بکشم نه ندارم. ولی از دوریش و نبودن کنارش چرا رنج میکشم ،از تنها بودنش ، از انتظارش، از اینکه بگه دلم لک زده سر بچرخونم ببینم تو یه جای خونه ام ایستادی و از دوریش از کوروش. اگه این وابستگیه خوب پس من اشتباه میکنم.

۲۸ دی ۲۳:۳۶ سونیا

سلام مینایی

یه پیشنهاد، یه دفترچه داشته باش برای چیزایی که دوس داری با سیاوش انجام بدی و بهش میگی مثل همین چی چی قطبی😂، جدی میگم بعد میشه کتابچه کرد و اسمش گذاشت عاشقانه های مینا و سیاووش در دوران دوری مثلا❤

آخی چه قشنگ... خیلی خوبه. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان