پست قبلی رو که داشتم مینوشتم همه جا رو مِه پوشونده بود.
فکر میکنم نزدیک ترین جایی که میشد دید لامپهای دو تا خونه اون ور تر از خودم بود و یه سری نور محو از چراغهای توی کوچه...
خیلی خیلی خیلی دل انگیز و جادویی بود...
حتی کوروش یه بار وسطاش بیدار شد برای دستشویی بهش گفتم بیا از پنجره یه چیزی بهت نشون بدم. بهش گفتم الان وسط ابراییم... و پنجره رو باز کردیم و دستامونو بیرون بردیم و نفس کشیدیم...
خوب من نتونستم زود بخوابم اون شب. فکر کنم حتی از یک گذشته بود ساعت اما ساعتم رو برای 6 صبح تنظیم کردم. دلم میخواست زود بیدار شم و ببینم میتونم خودم رو با این مدل جدید زندگی پیش ببرم؟ این مدلی که دوستش دارم و گیسو کمند جانم هم شدیدا برام الهام بخش بوده.
بعد همینجور که برای 6 آلارمم رو تنظیم کردم ، یکی هم برای هفت و نیم گذاشتم که اگه شش برام زود بود بخوابم و هفت و نیم بیدار شم.
اما تا چشمامو بستم دلم طاقت نیاورد. آلارم هفت و نیم رو پاک کردم و به خودم گفتم شش بیدار میشم حتما...
و این جوری شد که ساعت شش بیدار شدم...
تا نیم ساهت اول موهامو شونه زدم و صورتمو شستم و کرم دور چشم و آبرسانمو زدم و نشستم روی اوپن و دفتر برنامه ریزی ام پیش روم بود که ببینم برای روزم چی نوشتم و همونجوری چند تا بیسکوییت مقوی هم خوردم و طلوع آفتاب رو از همونجا به تماشا نشستم و سه تا سخنرانی کوتاه هم دیدم. یکی از جو دسپینوزا درباره سحر خیزی بود و دو تای دیگه در مورد زمان حال و ایگو (من ذهنی) از اکهارت تله...
بعدش هم نشستم کتاب جدید شروع کردم. 1984 از جورج اورول که هدیه ی تولدم بود و الهه برام خریده بود...
فصل اولش رو که خوندم نشستم بافتنی کردم .از اول آذر دارم برای خودم شال میبافم اما دو تا شماره دوزی های عجله ای باعث شدن کلا بذارمش کنار و حالا دوباره مشغولش شدم.دیگه بیست رج بافتنی هم کردم و کوروش جانم بیدار شد. بعد از صبحانه دادن بهش مشغول پدیکور پاهام شدم... و بعدم چند قسمت فرندز دیدم و همزمان آشپزیم رو هم کردم و کلیپهای یوگا هم برای دوستام فرستادم .
نهارمون ماهی سفید جان بود... آبجی صاحبخونه برامون آورده بود و من پختمش. کوروش عاشق ماهیه :) دستش درد نکنه .
بعد از نهار هم ظرفها رو شستم و کامنت تایید کردم و گلهامو آب دادم و خیلی زود شروع به تمرین سنتور کردم و از اونجا که کوک لازم بود و منم در زمینه ی کوک تازه کارم یهو دیدم بینگ ! یکی از سیما پاره شد و پرید هوا!
دیگه همون لحظه به استادم پیام دادم و گفت روزِ کلاس بیار با خودت من درستش میکنم. دیگه همونجور با یه سیم پاره حسابی نمرینمو کردم و بعدم رفتیم دوچرخه سواری. یه کم دور زدیم و کوروش دلش بستنی خواست و خلاصه خوش گذشت.
همه چیز خوب بود تا رسیدیم خونه. دیگه از وقتی رسیدیم تا لحظه ی خواب همه چیز بهم ریخته بود ...
چند بار تو شلوارش جیش کرد تا جایی که دیگه شلوار نمیز خشک نداشت. یعنی آخری رو که تنش کردم حسابی تاکید اکید کردم که این بارم نری دستشویی و تو شلوارت بکنی وای به حالت ...
بعدم شام خوردیم و من یه فیلم گذاشتم. بلندیهای بادگیر. که نمیدونم چرا نصفه بود و من جون به لب شدم :( دیگه رفتیم مسواک و فلان که کوروش باز بکی از کارهای اکیدا ممنوعه ی خونه رو انجام داد و نتیجه اش افتادن بزرگترین گلدون بنفشه آفریقاییم شد که بعد از یه دوره ی طولانی که مریض بود و حسابی ازش پرستاری کرده بودم ، تازه چند روز بود که یه عالمه غنچه رو تنش سبز شده بود :(
انقدر فریاد زدم که گلوم پاره شد... گاهی همون لحظه دارم از بیرون به خودم نگاه میکنم میگم این منم ؟؟؟ اصلا باورم نمیشه :( خیلی خیلی خیلی شب بد پر گریه ای شد خلاصه. موقع خوابیدن سرشو گلوله کرد تو بغلم و خوابید. خودم میدونم گل بهونه بود. چون من کلا پر از گریه ام و روزای بدی رو میگذرونم برای همینه تا تقی به توقی میخوره اینجوری میشم جدیدا.
چرا من خشم و ناراحتیم با هم قاطی میشه ؟ چرا در پی هم میان ؟ اگه خشمه چرا دنبالش گریه دارم ؟ اگه غمه چرا دلم میخواد پرخاش کنم و داد و بیداد کنم ؟
صبح هم چون دیشبش تا ساعت دو با سیاوش چت میکردم و گلوله گلوله اشک ازم میسُرید لای موهام شش بیدار شدم یه نگاه کردم دور و برم مثل این که خوب که چی بشه ؟ بعد خوابیدم تا ساعت نُه.
کوروش هم همونموقع بیدار شد. کل شبو یکسره خوابیده بود و جیشم نکرده بود. تا اومد تو اتاق من گفت واااای پاشو ببین چگد روز شده. بعدم پرید تو تختم و گفت بِبَشید دیشب گلتو خراب کردم... منم گفتم تو منو ببخش که زیاد بد اخلاقی کردم.
احمد بهم میگه تو همین که کوروشو داری هیچ غم دیگه ای نباید داشته باشی. خوب خیلی اوقاتم همینجوریه. خیلی وقت ها داشتم میمردم اما کوروشو نگاه کردم و دلم نورانی شده.ولی همیشه نمیتونم...
نشستیم به کوروش صبحانه بدم که سر و کله ی آبجی صاحبخونه پیدا شد.
هم برام گل نرگس و میخک آورده بود .هم چند دست لباس که هر کدومو دوست دارم بردارم.
دو تا شلوار بیرونی بودن و دو تا ست بلوز شلوار خونگی.دیگه یه کمی نشست و بعدم رفت و منم لباسا رو پرو کردم از هر دو تا لباس خونگیا خوشم اومد.قیمت که پرسیدم گفت یکیش هدیه ی خودشه به من.برای درست کردن ناخنای پریا. یکیش هدیه ی آبجی بزرگه است. شلوار بیرونی ها رو هم پس دادم. مدل من نبودن.
دیگه نهار شامی درست کردم و همنجور که سرخشون میکردم با الهه هم چت میکردم.خیلی حرف زدیم .حالمو پرسید و منم گفتم خوب نیستم. یه کم کنارم موند و برام حرف زد و اینها...
فردا تولدشه.من بهش یه گردنبند نقره با اسمش و یه کتاب هدیه دادم. دیگه بعد نهار یه ساعت و نیم وقت داشتم تا انزلی برم.
تند تند ظرفا رو شستم.صورتمو اصلاح کردم و رفتم.
ماشینی که گرفتم راننده اش نا شنوار و بی زبان بود.(به آدمی که نمیتونه حرف بزنه به جای لال چی میگن؟) ولی بنده ی خدا اصرار داشت با من حرف بزنه.با اون صداهایی که از خودشون درمیارن.منم خیلی سعی کردم ارتباط بگیرم اما بیشتر مثل احمقا سر تکون میدادم... خوب حالیم نمیشد. مثلا یه جا فکر کردم داره بهم میگه چقدر لاغری ولی لباست پف پفیه :/ ولی خوب نمیدونم واقعا چی میگفت. بعد دیگه داشتیم میرسیدیم انزلی که من فهمیدم آقاهه اصلا تالشیه ! یعنی هر چی سعی میکرده بگه به زبان تالشی بوده اما من همش فکر میکردم فارسی میگه برای همین حدسیات مسخره میزدم یا اصلا نمیفهمیدم!
دیگه کلاسم رفتم و سیم عوض کردن سنتور رو هم یاد گرفتم.چهار تا هم درس جدید گرفتم. بعد هی میگفتم نمیتونم استاد من وقت نمیکنم همه رو تمرین کنم . اون میگفت تو که چهارمضراب حجازو زدی اینا برات کار ندارن :/ بعدم دیگه برگشتم و شام خونه ی مامان بودیم و بعدش فوری اومدم خونه.
هم خونه رو مرتب کردم هم دستشویی رو شستم هم یه عالمه با سیاوش چت کردم و دیگه اومدم پستمم بذارم وبرم....
اینستاگرامم رو هم برای چند روز غیر فعال کردمش. امیدوارم دیگه خودتون سر بزنید ببینید پست جدید گذاشتم.
چرا هیچی خوشحالم نمیکنه ؟ یه خوشحالی که بمونه...
***بهش گفتم یه روز میبرمت با هم شفق قطبی رو ببینیم و زیر اون آسمون رنگی میبوسمت سیاوش جانم ❤
*** طلا جان کامنتت رو خصوصی گذاشته بودی نشد تایید کنم و جواب بدم