نمیدونم این چه بیماریه که دلم میخواد بیام پست بذارم و حرفشم دارم اما نمیام!
البته قبلا هم گمونم گفتم که من وقتهایی که غیب میشم احتمالا حال و اوضاع خوبی ندارم!
قبلا میومدم مینوشتم تند تند.غر میزدم.تعریف میکردم اما خوب الان خیلی دیگه اهلش نیستم. خصوصا اگه تکرار مکررات باشه.
خدایی خیلی وقته ننوشتم. قرار بود بیام از سفر ساوه بگم که چه قدر خوش گذشت و فلان.
بعد قرار بود از اومدن دوست اینترنتی بگم ...
اما خوب جونم براتون بگه سفر ساوه یه چیزی شد تاریخی!
دقیقا دو روز قبل سفرمون بود که من رفتم خونه ی مامانم و گفتم بهتون یه کوه باقالی پاک کردم.کوروشم دور و برم بازی میکرد و دونه باقالی هایی که از دستم میپریدن برمیداشت میذاشت سر جاشون.بعد از اونجا رفتیم خونه خواهرم و باقالی پختیم.
کوروش کلا باقالی خور نیست.اون روز چهار تا حبه باقالی پخته خورد.
روز بعدش به جز وعده ی صبحانه هیچ چیز نخورد.خوب گاهی پیش میاد.چند روز پشت سر هم عالی غذا میخوره یهو یه روز به شدت کم غذا میشه یا یه وعده کلا میگه نمیخورم.بعد اون روز هی میرفت رو مبل دراز میکشید چرت میزد.منم هی میگفتم بیا غذا بخور. ببین غذا نمیخوری بی حال میشی!
بعد صبح سفر رسید.
ما ساعت هفت صبح راه افتادیم.کوروش شاد و شنگول و سر حال بود.برای صبحانه که توقف کردیم دیگه به اجبار من دو تا لقمه نون خورد.بعد جیش که کرد من وحشت کردم.رنگش یه چیزی بود تو مایه های نوشابه مشکی رقیق شده...
بعد همینجور آروم آروم تب کرد.بعد استفراغ هاش شروع شد و رنگ پوستش و چشماش برگشتن و شدن زرد!
من کمی تو اینترنت سرچ کردم و دیدم علایم ویروس هپاتیت داره.گفتم اوکی ویروسه دیگه دو ساعت میمونیم دکترش میاد مطب میبرمش مطب.
به محض رسیدنش به مطب دکتر تا دیدش براش آزمایش اورژانسی فاویسم نوشت.
خون که ازش میگرفتن عالی بود. کلا کوروش روح قوی و بزرگی داره. بهش گفتم مامان میخوان ازت خون بگیرن و یه ذره درد داره لطفا تحملش کن.سوزنو که زدن داد زد ولی کلا سی ثانیه هم نشد. یه بادکنک بهش دادن و همین. نه ترسید نه چیزی...
جواب آزمایش رو که دکترش دید گفت فورا ببریدش اورژانس و بستری بشه.گفت شما وسط سفر تو هر شهری بودید همونجا فورا باید بستریش میکردید.من همین جور هاج و واج بودم. اصلا تصوری از فاویسم نداشتم.(فاویسم حساسیت به باقالیه که باعث میشه میزان هموگلوبین خون به شدت افت کنه و خطر کما و نهایتا مرگ هم داره.هموکلوبین نرمال برای بچه ها بین یازده تا سیزدهه.مال کوروش چهار و نیم بود)
حال کوروش هیچ خوب نبود کاملا بی حال و ملول بود.
خوب ساوه دو تا بیمارستان دولتی و یه خصوصی داره و تنها بیمارستانی که بیمار کرونایی پذیرش نکرده بود خصوصیه بود.دیگه خدا رو هزار بار شکر که خانوادم بودن. همه بدون شک گفتن ببریمش خصوصی و گفتن من اصلا با پولش کار نداشته باشم.
یعنی وقتی رسیدیم بیمارستان کوروش تو یه حال غش بود و دیگه داشت از دست میرفت :((
دیگه فورا بستریش کردن و تو اورژانس براش یه آنژیو کت وصل کردن و سرم زدن بهش.و با چندین تا شیشه اومدن ازش خون برای آزمایشای مختلف بگیرن.
اونجا بود که دیگه سوراخ سوراخ کردن ها شروع شد.رگ نداشت و هی سوزنو میکردن این ور. هی درمیاوردن میکردن اون ور... کوروش با این که خیلی بیحال بود خیلی زیاد گریه کرد و همش میگفت دیگه بسه . بریم خونه .
حالا ما یه شانسی داشتیم که کوروش یه کتاب داستان درباره بیمارستان داره و کتابش دو زبانه است. من همش با آب و تاب بهش میگفتم مامان میخوایم امشب تو هاسپیتال باشیم اونجا اتاقاش مثل هاسپیتالی که پپا رفته بور رنگیه و فلان و بهمانه و کمی اینجوری کنجکاویش برانگیخته میشد...
وقتی رفتیم بخش اطفال آنژیوکت قبلی رو کندن یه جدید رو بعد هزار بار امتحان کردن جاهای مختلف زدن براش.حتی پاهاشو سوراخ سوراخ کردن.بعد کوروش فریاد میزد مینااااااا تو رو خدا به من کمک کن.. مینا میخوام بیام بغلت ... مینا نجاتم بده لطفا... مینا بهشون بگو دیگه بسه...
و من ؟؟ مثل کوه کنارش بودم. درحالیکه از درون داشتم میمردم براش. تو چشماش نگاه میکردم و میگفتم کوروش قوی باش امشب مبگذره. من کنارتم عزیزم.
یه جا خودم پاهاشو نگه داشته بودم و صداش میپیچید تو گوشم و سرمو گذاشته بودم رو سینه اش و جلوی گریه ام رو میگرفتم...
من همیشه همه جا همراه کوروش بودم. هیچوقت ترجیح ندادم کوروش با آدم دیگه ای بره واکسن بزنه آمپول بزنه یا هر درد دیگه ای رو تحمل کنه که من دردشو نبینم و قلبم کنده نشه. من خیلی ها رو میبینم میگن مگه من میتونم درد بچمو ببینم؟ دادم مامانم ببره واکسنشو بزنه یا هرچی... نمیخوام اینجا حس برتری کنم .فقط میخوام بگم اندیشه ی من اینه من برای همین ها مادر شدم.که کنارش باشم. که امنیتی که میدونم در سایه ی فقط و فقط من تامین میشه رو فدای آرامش خودم نکنم...
حتی برای ختنه ی کوروش با اصرار و سماجت گفتم من از اتاق بیرون نمیرم و نرفتم.
اون شب دیگه پرستار بهم گفت بیرون منتظر شم که گفتم اصلا.دیگه گفت بهم اعتماد کن.اگه بیرون منتظر شی من زودی کارشو انجام میدم.اینجا هستی کوروش با ما ارتباط برقرار نمیکنه.اونجا بود که به کوروش گفتم و زدم بیرون. درست لحظه ای که بیرون زدم و همچنان صدای گریه های کوروشو میشنیدم خواهرم تازه رسید خودمو پرت کردم تو بغلش و کلی گریه کردم.
بخاطر این سوزن زدن های مکرر و عوض کردن جای آنژیو کت ها تو دو روز اول کوروش دیگه از پرستار و دکتر و خون و همه چیز دچار وحشت شد متاسفانه.
من مطمئنم اگه از اول یه آدم حاذق ازش خون میگرفت و با اولین سوزن میزد به هدف و چند ثانیه ای تموم میشد پسر قوی من کم نمیاورد و دچار اون ترس نمیشد.
تو اتاقش میرفت زیر پتو میگفت مینا گایِم میشم پرستار بهم سوزن نزنه!
خلاصه که ما سه روز بیمارستان بودیم.بهش یه واحد خون زدن تا کم کم سر زنده شد و روز سوم دیگه بی وقفه زیر سرم نبود.بین سرم هاش میتونست بیاد پایین تخت و بازی کنه و بدو بدو کنه و بره دهن پرستارا رو سرویس کنه...
میرفت دم بخش پرستاری توجهشونو جلب میکرد اونا که با مهربونی صداش میزدن با اخم و پرخاش میگفت به من حرف نزن تو
بعد تو تختش که بود و گرفتار سرم وقتی میومدن بهش سر بزنن مثل موش میشد میگفت میشه لطفا به من دست نزنید و سوزنم نزنید؟
با سرتق بازی ها و زبون ریختن هاش دل از همه برده بود اونجا.
روز سوم با رضایت خودم ترخیصش کردم.
یه دکتر واقعا عوضی به تورمون خورده بود.اومد بالا سرش انقدر آقا دماغ سربالا تشریف داشت اصلا لزومی نمیدید جواب بده!!
بهش گفتم الان میزان هموگلوبینش چقدر شده دکتر؟ در حالی که داشت برگه گزارششو پر میکرد یهو سرشو بلند کرد یه نگاهی بهم کرد از نگاهش تحقیر میریخت و با یه لحن بدی گفت مکه تو هم میدونی هموگلوبین چیه !!!
گفتم مگه فقط شما میدونید؟
گفت مثلا از کجا میدونی؟
گفتم اول این که رشته ام تجربی بوده.دوم اینگه وقتی سه روزه بچه ام بیمارستانه قطعا درمورد بیماریش سعی کردم مطالعه کنم و خیلی طبیعیه که من بخوام بدونم چقدر مونده تا اوضاعش نرمال بشه.پرستارا از قبل بهم گفته بودن دکتر بیاد مرخصش میکنه. یهو میمون خان گفت باید چهار روز بمونه!
هیچی دیگه لج کرد حسابی. منم سماجت کردم پاپیچش شدم چون حال کوروش خیلی خوب بود و خطرو کاملا رد کرده بود و اصلا دیگه حاضر نبود تو تخت بمونه و شبی یک و نیم هم پول تختش بود و ما دو تا هم اتاقی شدیدا بی فرهنگ هم داشتیم. مامانه یک شب برای بچه اش با صدای بلند کارتون میذاشت! هیچ نمیگفت الان وقت خوابه.. و یه بیمار دیگه هم بود که یه سالش بود.مامانش تنها نمیموند و مادرشوهرشم نگه داشته بود و به طرز دیوانه کننده ای عروس و مادر شوهر تا صبح با برق روشن یکسره بی وقفه حرف میزدن خاطره تعریف میکردن بلنپ بلند میخندیدن!!!!
به خاطر تمام اینها من تصمیم گرفتم کوروشو با رضایت شخصی مرخص کنم و برگردیم خونه.
همینجا دعا میکنم الهی الهی هیچ وقت هیچ بچه ای مریض نشه. بیمارستانی نشه... واقعا سخته و اجازه بدید من همینجا تو جمع به خودم برای قوی بودنم برای همراه بودنم و مدیریت احساساتم بخاطر کوروش نشان مادر نمونه رو بابت اون چند روز بدم :)
دوستامم نتونستم ببینم .فقط زهره رو یه ساعت دیدم.خوب نفیسه بخاطر بچه ی دو ماهه اش گفت نمیتونم بیام بیمارستان اما اگه پول خواستی ما میدیم.
زهره هم میخواست بیاد بیمارستان خودم نذاشتم.
فرفر هم سفر بود.
آهان اینم بگم.بچه ها من و سیاوش هر شب حدود ساعت یازده با هم قرار گذاشتیم دوتایی برای اقامتمون دعا کنیم هم زمان.دیگه شب بیمارستان طبق عادت سیاوش زنگ زد.من دو دل بودم که جواب بدم یا نه.اما دادم.و خیلی خونسرد و عادی جریان کوروشو بهش گفتم.اما هر چی من عادی تر برخورد کردم سیاوش بیشتر گریه کرد.فداش بشم.دیگه اونم فورا پول فرستاد و من هر چی گفتم سیاوش احتیاجی نیست و فلان گفت من دوست دارم بفرستم.دیگه هر لحظه از حالش خبر میگرفت و به دوستشم گفته بود خانمم ساوه است و بچه ام بیمارستانه و خدایا شکرت بخاطر یه سری دوست ناب. خیلی بود برای من که زنگ میزدن میگفتن هر ساعت شبانه روز هر جور کمکی خواستی روی ما حساب کن... بی نظیرن این آدمها...
خلاصه که این از این.
فرداش هم ما برگشتیم شمال و مجددا کوروشو اینجا هم بردم دکتر و خدا رو شکر الان حالش عالیه و چوب کردن تو آستینم رو از سر گرفته :))
دوست اینترنتی هم نیومده هنوز و هیچ هم معلوم نیست بیاد.
این روزها هم کلا حال و احوال من خیلی خوب نبوده.
من اگه میتونستم زخم های گذشته ام رو کاملا درمان کنم خیلی عالی میشد.
دیروز رو دوچرخه یه پتو نوزادی بستم کوروشو نشوندم اونجا و یه مسیر خیلی طولانی رو بعد مدتها رکاب زدم تا رسیدیم دریا... بعد دیدم هوا خوبه زنگ زدم مامان بابامم بیان. بعد خودم و کوروش رفتیم حسابی شنا کردیم.دیروز از حس خشم داشتم تلف میشدم.
سنتور زدنم به شدت افت کرده.من یه چیزهایی رو از دروس اولیه کاملا یادم رفته.مثلا اوایل که یاد گرفته بودم ریتم قطعه های دو چهارم و سه چهارم و شش هشتم و اینها رو به چه صورت بزنم عالی بودم. ولی بعد ها که درسها طولانی و پیچیده تر شدن برای صرفه جویی تو وقت به جای اینکه ریتم رو خودم دربیارم و متوجهش بشم از روی سی دی گوش میکردم و میزدم.الان میبینم کلا در زمینه ی درآوردن ریتم فلج شدم.دلم میخواد کتابم زود تموم شه فقط. بعدش دیگه کلاس نمیرم.هم شهریه ام زیاد شده هم اینکه میخوام کتاب رو دوره کنم ولی درسهای جدید اجازه نمیدن برگردم از اول.
کتاب هنر عشق ورزیدن رو تموم کردم. کتاب میرا رو خوندم و الان هم دارم به کتاب صوتی شجاعت (دبی فورد) گوش میدم.
یه سفارش شماره دوزی آماده کردم که زود باید بدم قابش بگیرن و پست کنم.یه سفارش دیگه هم در حال دوختنشم.
بالکنمم خیلی تغییر کرده اما هنوز نمیخوام ازش عکسی بذارم. هنوز اونی که باید نشده.توش گل و سبزی کاشتم. تخت درست کردیم. تاب نصب کردیم.فعلا همین. همینشم کلیه البته و من گاهی میرم تاب سواری میکنم یا رو تخت میشینم چیز میز مینویسم...
امشب کوروش که ده و نیم خوابید منم خوابیدم.یعنی خوابم برد.بعد یک شب بیدار شدم و به زور خودمو بلند کردم چون چند تا چیز بود حتما باید بخچال و فریزر میذاشتم و با سیاوشم نتونسته بودم حرف بزنم و به اونم زنگ زدم و کلی حرف زدیم. بعد دیگه گفتم بیام پست هم بذارم.
خیلی هم طولانی شد دیگه :/
خوب دیگه فعلا خداحافظتون. الان نمیتونم پست رو دوباره بخونم اگه ویرایش لازمه انجام بدم. اگه اشتباه تایپ کردم بعدا میخونم درست میکنم.