بامداد 27 خرداد 99

نمیدونم این چه بیماریه که دلم میخواد بیام پست بذارم و حرفشم دارم اما نمیام!

 

البته قبلا هم گمونم گفتم که من وقتهایی که غیب میشم احتمالا حال و اوضاع خوبی ندارم!

قبلا میومدم مینوشتم تند تند.غر میزدم.تعریف میکردم اما خوب الان خیلی دیگه اهلش نیستم. خصوصا اگه تکرار مکررات باشه.

 

خدایی خیلی وقته ننوشتم. قرار بود بیام از سفر ساوه بگم که چه قدر خوش گذشت و فلان.

بعد قرار بود از اومدن دوست اینترنتی بگم ... angry

 

اما خوب جونم براتون بگه سفر ساوه یه چیزی شد تاریخی!

دقیقا دو روز قبل سفرمون بود که من رفتم خونه ی مامانم و گفتم بهتون یه کوه باقالی پاک کردم.کوروشم دور و برم بازی میکرد و دونه باقالی هایی که از دستم میپریدن برمیداشت میذاشت سر جاشون.بعد از اونجا رفتیم خونه خواهرم و باقالی پختیم.

کوروش کلا باقالی خور نیست.اون روز چهار تا حبه باقالی پخته خورد.

روز بعدش به جز وعده ی صبحانه هیچ چیز نخورد.خوب گاهی پیش میاد.چند روز پشت سر هم عالی غذا میخوره یهو یه روز به شدت کم غذا میشه یا یه وعده کلا میگه نمیخورم.بعد اون روز هی میرفت رو مبل دراز میکشید چرت میزد.منم هی میگفتم بیا غذا بخور. ببین غذا نمیخوری بی حال میشی!

بعد  صبح سفر رسید.

ما ساعت هفت صبح راه افتادیم.کوروش شاد و شنگول و سر حال بود.برای صبحانه که توقف کردیم دیگه به اجبار من دو تا لقمه نون خورد.بعد جیش که کرد من وحشت کردم.رنگش یه چیزی بود تو مایه های نوشابه مشکی رقیق شده...

بعد همینجور آروم آروم تب کرد.بعد استفراغ هاش شروع شد و رنگ پوستش و چشماش برگشتن و شدن زرد!

من کمی تو اینترنت سرچ کردم و دیدم علایم ویروس هپاتیت داره.گفتم اوکی ویروسه دیگه دو ساعت میمونیم دکترش میاد مطب میبرمش مطب.

به محض رسیدنش به مطب دکتر تا دیدش براش آزمایش اورژانسی فاویسم نوشت.

خون که ازش میگرفتن عالی بود. کلا کوروش روح قوی و بزرگی داره. بهش گفتم مامان میخوان ازت خون بگیرن و یه ذره درد داره لطفا تحملش کن.سوزنو که زدن داد زد ولی کلا سی ثانیه هم نشد. یه بادکنک بهش دادن و همین. نه ترسید نه چیزی...

جواب آزمایش رو که دکترش دید گفت فورا ببریدش اورژانس و بستری بشه.گفت شما وسط سفر تو هر شهری بودید همونجا فورا باید بستریش میکردید.من همین جور هاج و واج بودم. اصلا تصوری از فاویسم نداشتم.(فاویسم حساسیت به باقالیه که باعث میشه میزان هموگلوبین خون به شدت افت کنه و خطر کما و نهایتا مرگ هم داره.هموکلوبین نرمال برای بچه ها بین یازده تا سیزدهه.مال کوروش چهار و نیم بود)

حال کوروش هیچ خوب نبود کاملا بی حال و ملول بود.

خوب ساوه دو تا بیمارستان دولتی و یه خصوصی داره و تنها بیمارستانی که بیمار کرونایی پذیرش نکرده بود خصوصیه بود.دیگه خدا رو هزار بار شکر که خانوادم بودن. همه بدون شک گفتن ببریمش خصوصی و گفتن من اصلا با پولش کار نداشته باشم.

یعنی وقتی رسیدیم بیمارستان کوروش تو یه حال غش بود و دیگه داشت از دست میرفت :((

دیگه فورا بستریش کردن و تو اورژانس براش یه آنژیو کت وصل کردن و سرم زدن بهش.و با چندین تا شیشه اومدن ازش خون برای آزمایشای مختلف بگیرن.

اونجا بود که دیگه سوراخ سوراخ کردن ها شروع شد.رگ نداشت و هی سوزنو میکردن این ور. هی درمیاوردن میکردن اون ور... کوروش با این که خیلی بیحال بود خیلی زیاد گریه کرد و همش میگفت دیگه بسه . بریم خونه .

حالا ما یه شانسی داشتیم که کوروش یه کتاب داستان درباره بیمارستان داره و کتابش دو زبانه است. من همش با آب و تاب بهش میگفتم مامان میخوایم امشب تو هاسپیتال باشیم اونجا اتاقاش مثل هاسپیتالی که پپا رفته بور رنگیه و فلان و بهمانه و کمی اینجوری کنجکاویش برانگیخته میشد...

وقتی رفتیم بخش اطفال آنژیوکت قبلی رو کندن یه جدید رو بعد هزار بار امتحان کردن جاهای مختلف زدن براش.حتی پاهاشو سوراخ سوراخ کردن.بعد کوروش فریاد میزد مینااااااا تو رو خدا به من کمک کن.. مینا میخوام بیام بغلت ... مینا نجاتم بده لطفا... مینا بهشون بگو دیگه بسه...

و من ؟؟ مثل کوه کنارش بودم. درحالیکه از درون داشتم میمردم براش. تو چشماش نگاه میکردم و میگفتم کوروش قوی باش امشب مبگذره. من کنارتم عزیزم.

یه جا خودم پاهاشو نگه داشته بودم و صداش میپیچید تو گوشم و سرمو گذاشته بودم رو سینه اش و جلوی گریه ام رو میگرفتم...

من همیشه همه جا همراه کوروش بودم. هیچوقت ترجیح ندادم کوروش با آدم دیگه ای بره واکسن بزنه آمپول بزنه یا هر درد دیگه ای رو تحمل کنه که من دردشو نبینم و قلبم کنده نشه. من خیلی ها رو میبینم میگن مگه من میتونم درد بچمو ببینم؟ دادم مامانم ببره واکسنشو بزنه یا هرچی... نمیخوام اینجا حس برتری کنم .فقط میخوام بگم اندیشه ی من اینه من برای همین ها مادر شدم.که کنارش باشم. که امنیتی که میدونم در سایه ی  فقط و فقط من تامین میشه رو فدای آرامش خودم نکنم...

حتی برای ختنه ی کوروش با اصرار و سماجت گفتم من از اتاق بیرون نمیرم و نرفتم. 

اون شب دیگه پرستار بهم گفت بیرون منتظر شم که گفتم اصلا.دیگه گفت بهم اعتماد کن.اگه بیرون منتظر شی من زودی کارشو انجام میدم.اینجا هستی کوروش با ما ارتباط برقرار نمیکنه.اونجا بود که به کوروش گفتم و زدم بیرون. درست لحظه ای که بیرون زدم و همچنان صدای گریه های کوروشو میشنیدم خواهرم تازه رسید خودمو پرت کردم تو بغلش و کلی گریه کردم.

بخاطر این سوزن زدن های مکرر و عوض کردن جای آنژیو کت ها تو دو روز اول کوروش دیگه از پرستار و دکتر و خون و همه چیز دچار وحشت شد متاسفانه. 

من مطمئنم اگه از اول یه آدم حاذق ازش خون میگرفت و با اولین سوزن میزد به هدف و چند ثانیه ای تموم میشد پسر قوی من کم نمیاورد و دچار اون ترس نمیشد.

تو اتاقش میرفت زیر پتو میگفت مینا گایِم میشم پرستار بهم سوزن نزنه!

خلاصه که ما سه روز بیمارستان بودیم.بهش یه واحد خون زدن تا کم کم سر زنده شد و روز سوم دیگه بی وقفه زیر سرم نبود.بین سرم هاش میتونست بیاد پایین تخت و بازی کنه و بدو بدو کنه و بره دهن پرستارا رو سرویس کنه...

میرفت دم بخش پرستاری توجهشونو جلب میکرد اونا که با مهربونی صداش میزدن با اخم و پرخاش میگفت به من حرف نزن تو laugh

بعد تو تختش که بود و گرفتار سرم وقتی میومدن بهش سر بزنن مثل موش میشد میگفت میشه لطفا به من دست نزنید و سوزنم نزنید؟

با سرتق بازی ها و زبون ریختن هاش دل از همه برده بود اونجا.

روز سوم با رضایت خودم ترخیصش کردم.

یه دکتر واقعا عوضی به تورمون خورده بود.اومد بالا سرش انقدر آقا دماغ سربالا تشریف داشت اصلا لزومی نمیدید جواب بده!!

بهش گفتم الان میزان هموگلوبینش چقدر شده دکتر؟ در حالی که داشت برگه گزارششو پر میکرد یهو سرشو بلند کرد یه نگاهی بهم کرد از نگاهش تحقیر میریخت و با یه لحن بدی گفت مکه تو هم میدونی هموگلوبین چیه !!!

گفتم مگه فقط شما میدونید؟

گفت مثلا از کجا میدونی؟

گفتم اول این که رشته ام تجربی بوده.دوم اینگه وقتی سه روزه بچه ام بیمارستانه قطعا درمورد بیماریش سعی کردم مطالعه کنم و خیلی طبیعیه که من بخوام بدونم چقدر مونده تا اوضاعش نرمال بشه.پرستارا از قبل بهم گفته بودن دکتر بیاد مرخصش میکنه. یهو میمون خان گفت باید چهار روز بمونه!

هیچی دیگه لج کرد حسابی. منم سماجت کردم پاپیچش شدم چون حال کوروش خیلی خوب بود و خطرو کاملا رد کرده بود و اصلا دیگه حاضر نبود تو تخت بمونه و شبی یک و نیم هم پول تختش بود و ما دو تا هم اتاقی شدیدا بی فرهنگ هم داشتیم. مامانه یک شب برای بچه اش با صدای بلند کارتون میذاشت! هیچ نمیگفت الان وقت خوابه.. و یه بیمار دیگه هم بود که یه سالش بود.مامانش تنها نمیموند و مادرشوهرشم نگه داشته بود و به طرز دیوانه کننده ای عروس و مادر شوهر تا صبح با برق روشن یکسره بی وقفه حرف میزدن خاطره تعریف میکردن بلنپ بلند میخندیدن!!!! 

به خاطر تمام اینها من تصمیم گرفتم کوروشو با رضایت شخصی مرخص کنم و برگردیم خونه.

همینجا دعا میکنم الهی الهی هیچ وقت هیچ بچه ای مریض نشه. بیمارستانی نشه... واقعا سخته و اجازه بدید من همینجا تو جمع به خودم برای قوی بودنم برای همراه بودنم و مدیریت احساساتم بخاطر کوروش نشان مادر نمونه رو بابت اون چند روز بدم :)

 

دوستامم نتونستم ببینم .فقط زهره رو یه ساعت دیدم.خوب نفیسه بخاطر بچه ی دو ماهه اش گفت نمیتونم بیام بیمارستان اما اگه پول خواستی ما میدیم.

زهره هم میخواست بیاد بیمارستان خودم نذاشتم.

فرفر هم سفر بود.

 

آهان اینم بگم.بچه ها من و سیاوش هر شب حدود ساعت یازده با هم قرار گذاشتیم دوتایی برای اقامتمون دعا کنیم هم زمان.دیگه شب بیمارستان طبق عادت سیاوش زنگ زد.من دو دل بودم که جواب بدم یا نه.اما دادم.و خیلی خونسرد و عادی جریان کوروشو بهش گفتم.اما هر چی من عادی تر برخورد کردم سیاوش بیشتر گریه کرد.فداش بشم.دیگه اونم فورا پول فرستاد و من هر چی گفتم سیاوش احتیاجی نیست و فلان گفت من دوست دارم بفرستم.دیگه هر لحظه از حالش خبر میگرفت و به دوستشم گفته بود خانمم ساوه است و بچه ام بیمارستانه و خدایا شکرت بخاطر یه سری دوست ناب. خیلی بود برای من که زنگ میزدن میگفتن هر ساعت شبانه روز هر جور کمکی خواستی روی ما حساب کن... بی نظیرن این آدمها...

 

خلاصه که این از این.

فرداش هم ما برگشتیم شمال و مجددا کوروشو اینجا هم بردم دکتر و خدا رو شکر الان حالش عالیه و چوب کردن تو آستینم رو از سر گرفته :))

 

 

دوست اینترنتی هم نیومده هنوز و هیچ هم معلوم نیست بیاد.

این روزها هم کلا حال و احوال من خیلی خوب نبوده. 

من اگه میتونستم زخم های گذشته ام رو کاملا درمان کنم خیلی عالی میشد.

دیروز رو دوچرخه یه پتو نوزادی بستم کوروشو نشوندم اونجا و یه مسیر خیلی طولانی رو بعد مدتها رکاب زدم تا رسیدیم دریا... بعد دیدم هوا خوبه زنگ زدم مامان بابامم بیان. بعد خودم و کوروش رفتیم حسابی شنا کردیم.دیروز از حس خشم داشتم تلف میشدم.

سنتور زدنم به شدت افت کرده.من یه چیزهایی رو از دروس اولیه کاملا یادم رفته.مثلا اوایل که یاد گرفته بودم ریتم قطعه های دو چهارم و سه چهارم و شش هشتم و اینها رو به چه صورت بزنم عالی بودم. ولی بعد ها که درسها طولانی و پیچیده تر شدن برای صرفه جویی تو وقت به جای اینکه ریتم رو خودم دربیارم و متوجهش بشم از روی سی دی گوش میکردم و میزدم.الان میبینم کلا در زمینه ی درآوردن ریتم فلج شدم.دلم میخواد کتابم زود تموم شه فقط. بعدش دیگه کلاس نمیرم.هم شهریه ام زیاد شده هم اینکه میخوام کتاب رو دوره کنم ولی درسهای جدید اجازه نمیدن برگردم از اول.

 

کتاب هنر عشق ورزیدن رو تموم کردم. کتاب میرا رو خوندم و الان هم دارم به کتاب صوتی شجاعت (دبی فورد) گوش میدم.

یه سفارش شماره دوزی آماده کردم که زود باید بدم قابش بگیرن و پست کنم.یه سفارش دیگه هم در حال دوختنشم.

 

بالکنمم خیلی تغییر کرده اما هنوز نمیخوام ازش عکسی بذارم. هنوز اونی که باید نشده.توش گل و سبزی کاشتم. تخت درست کردیم. تاب نصب کردیم.فعلا همین. همینشم کلیه البته و من گاهی میرم تاب سواری میکنم یا رو تخت میشینم چیز میز مینویسم...

 

امشب کوروش که ده و نیم خوابید منم خوابیدم.یعنی خوابم برد.بعد یک شب بیدار شدم و به زور خودمو بلند کردم چون چند تا چیز بود حتما باید بخچال و فریزر میذاشتم و با سیاوشم نتونسته بودم حرف بزنم و به اونم زنگ زدم و کلی حرف زدیم. بعد دیگه گفتم بیام پست هم بذارم.

خیلی هم طولانی شد دیگه :/

 

خوب دیگه فعلا خداحافظتون. الان نمیتونم پست رو دوباره بخونم اگه ویرایش لازمه انجام بدم. اگه اشتباه تایپ کردم بعدا میخونم درست میکنم.

 

ای جانم ایشالا که دیگه هیچوقت کوروش خوشگل مریض نشه

فاویسم خیلی خطر داره

بارانا هم داره

دکتر میگفت پسر از مادر میگیره دختر از پدر

شوهرم فاویسم داره برا همین بارانا هم گرفت

بعضی ها فاویسم دارن خودشون نمیدونن ناقلن

الان قطعا تو هم فاویسم داری که کوروش گرفت منتها ناقلی

اینا رو دکتر گفته بود حالا چقدر صحت داره نمیدونم

مرسی گلم.

آره فاویسم مسخره. حالا فصل باقالی داشت تموم میشد من نمیدونم چرا یهو سبز شد تو کوروش... کل بهار کوروش تو باقالی ها بود :/

کلا فاویسم از طریق کروموزوم ایکس منتقل میشه. برای همین پسر صد در صد از مادر میگیره. ولی دختر میتونه هم از پدر بگیره هم از مادر. کلا فاویسم تو دخترا نسبتا نادره.چون تازه اگه یکی از کروموزومای ایکس دختر که یا از پدر گرفته یا از مادر توش اون نقص آنزیمی که منجر به فاویسم میشه وجود داشته باشه،دختر با اون یکی کروموزوم کاملا سالمش یا اصلا فاویسم درش عود نمیکنه یا به شکل خیلی خیلی خفیف بروز میکنه. 
مگر اینکه از هر دو طرف (پدر و مادر) جفت کروموزومهاش فاویسمی باشن. اونجا مثل پسری که با یه کروموزوم ایکس فاویسم داره،علائمی به همون شدت نشون میده.
دقیقا الان من ناقلم. یعنی فقط یه کروموزوم ایکسم اون نقص آنزیم رو داره. برای همین تو من نشون نداده هیچوقت.ولی من چون قطعا بابام فاویسم نداره،در نتیجه حتما از مامانم گرفتم.

کار خوبی کردی تنهاش نذاشتی مادر نمونه😍

وای نزدیک بود گریم بگیره وقتی گفتی اینجور بچرو سوراخ سوراخ کردن😥

:)


من خودم دوباره که پستو خوندم گریه کردم. موقع نوشتنش هم...

الهی دیگه هیچوقت پیش نیاد

آفرین مینا. آفرررین به این همه قوی بودنت. خیلی خوشم اومد. ماشالله و خدا قوت.

الهی جوجه جانت همیشه سلامت باشه.

 

ی ساوه رفتن به خودت بدهکاری آ! باید بری دوستات ببینی و انرژی ذخیره کنی و تلافی این بار رفتنت شه.

 

ی تایمی برای خودت بزار حتمن و تنها باش و خلوت کن. فکر میکنم واقعن نیاز داری.

 

ببین اگه این ویروس کوفتی نبودا، من خودم میومدم اونجا :))))

 

مرسی رها جانم خیلی مرسی...

الهی آمین

آره واقعا... ایشالارجواب اقامتمون که بیاد یه بار دیگه میرم.

آره نیاز دارم رها. ولی خوب میسر نمیشه اصلا.فکر کنم من اگع یه ذره بتونم هر شب برم بعد خواب کوروش تو بالکن بشینم کلی خوب شه برام حتی...

عزیززززم...  خوب اگه ماشین شخصی دارید با رعایت بهداشت و ایمنی بیاید. من خونه رو بهتون میدم عزیزم. روزا هم با هم میریم جاهای امن. لب ساحل و ییلاق و ... خیلی خوبه رها

۲۷ خرداد ۰۹:۴۰ نرگس بیانستان

سلام

چقدر دلم پر پر زد برا این بچه 

اونجاهایی ک از شجاعتش گفتی چقدر تحسین تون کردم و بعدش ک از سوراخ سوراخ کردن بدنش گفتی دلم براش کنده شد‌ 

طفلکی عزیزم... 

 

سلام به روی ماهت نرگسی.


آره واقعا دیدی چه به روز شجاعتش آوردن؟ 
من تمام مدت تو بیمارستان بهش میکفتم میدونی چقدر شجاعی؟ میگفت میدونم
میدونی چقدر قوی هستی؟
میدونم
میدونی من بهت افتخار میکنم؟ میدونم
میدونی منم جای تو بودم گریه میکردم و این اوکیه؟ میگفت میدونم.
خیلی خوب بود این میدونم گفتناش

سلام مینا جون 

از همون اول پست  که اسم باقالی آوردی ترس برم داشت نکنه کوروش باقالی خورده و مریض شده  باز خداروشکر الان حالش خوبه  :-)  

چقدر ازدکتره بدم اومد چشم ندارن ببینن مردم باسوادن و مطالعه میکنن دوس ندارن بیسوادی خودشون به چشم بیاد خوب حالشو گرفتی  

 

سلام عزیز دل


آره متاسفانه... واقعا خدا رو شکر. ما خیلی شانس آوردیم مثلا وسط سفر غش نکرد. یا من تنها سفر نرفته بودم.یا حتی تنها شمال نمونده بودم.یا اینکه کوروش همون روز حالش بد شد نه روز تعطیلی.... 

من هنوز فکرشو میکنم،نگاه و لحنشو یادم میارم عصبی میشم... آخه دیگه این دوران دورانی نیست آدم از معلومات دیگران تعجب کنه.

سلام، مینای قشنگم با تمام وجود لحظاتت در بیمارستان درک میکنم برای من هم وقتی هستی دو ساله بود و اتفاقا منم داشتم میرفتم خونه خواهرم شیراز این اتففاق به شکل دیگه ای افتاد و باباش هم نبود روزها و شب های سختی بودن ... افرین بهت برای شجاعتت برای اینکه بچه را در زمان درد تنها نزاشتی منم هیچوقت تا حالا اینکارو نکردم چون اون بچه وجود مادر را برای خودش ارامش میبینه، خدا را شکر که کوروش خوبه، برای هر سه تاتون سلامتی همراه با ارامش و دل خوش آرزو میکنم به امید دیدار

سلام عزیزم سونیا

اتفاقا من چون در جریان حساسیت هستی هستم،با خودم فکر کردم تو چقدر چندین برابر کارت سخت بوده سالها. چون کوروش تنها پرهیزش باقالی و چند تا دارو هست. اما جریان هستی خیلی سخت بوده.

مرسی عزیز دلم... 
واقعا ممنون. 

عزیزم کوروش جذاب...

خدا رو شکر که حالش خوبه.خدا رو شکر که مادر قوی کنارش داره..

 

 

آخ مینا چقدر پر حرفم....پرررر...

دریا جونم...

مرسی عزیزم.

چقدر؟؟

سلام مامان مینا عزیز

چقدر بابت کوروش ناراحت شدم واقعا سخت و ناراحت کننده بود 

امیدوارم همیشه سلامت باشید

واقعا آفرین بهت که قوی بودی مطمئنا کوروش ازین بابت به خودت رفته که شجاعه

کار دکتر واقعا زشت بوده و اینکه بعضی دکترها فکر میکنن از همه ادم ها با سوادترن وحشتناکه

من تجربه مشابه با دکترها دارم ولی بدترش رو با استاد دانشگاهم داشتم

که یه سوال پرسیدم سر کلاس شیمی آلی بعد اون استاد بجای جواب دادن با بی ادبی و تحقیر گفت مثلا بدونی میخوای چی کار کنی باهاش فقط چون سطح سوالم بالاتر از مبحث درسی بود که باید میداد 

سلام برفی جانم.

اوهوم مرسی. خدا رو شکر گذشت دیگه

ممنون شما هم همینطور
امروز داشتم توی جلسه ی رواندرمانی خودمو بخاطر یه چیزهایی سرزنش میکردم درباره کوروش که مائده چندتا مثال زد و دقیقا حرف تو رو زد. که کوروش منبع الهامش بخاطر قدرت و شجاعت منم. یه لحظه اشکی شدم. مرسی از تو هم

چقدر زشت. کلا حس تحقیر کردن آدمها تو هر مقام و موقعیت و منصبی چه لذتی داره آخه برای بعضی ها :(

عزیزم! ایشالا که همیشه تنش سالم باشه این پسرِ بامزه و خوشگلمون :*

الهی بگردم ... واقعاً چرا این پرستارا یکم دلسوزی نمی کنن که بچه رُ اینجوری سوراخ سوراخ و وحشت ـزده نکنن؟! :(

چقد َم که دکتره بی ـشخصیت و مزخرف بوده -_-

اصن بخدا من دلم کباب میشد تو استوریاتون میدیدم چجوری خانم پرستارُ صدا میزد بیاد براکتُ از تو دستش بکشه :(

و واقعاً احسنت که انقد قوی کنارش بودید و تنهاش نذاشتید :****

 

کاش من َم هرموقع دلم میخواست میتونستم سر از کنارِ دریا دربیارم :(

انقد این روزا دلم شمال و دریا رُ میخواد، ولی همش از ترسِ کرونا خودمُ حبس کردم تو خونه و دست میذارم روی دلم ...

ولی خیلی سخته دلت شمال بخواد، بهش نزدیک َم باشی و تعطیلیش َم باشه و ... نشه!

 

من یه بدی ای که دارم، دلم نمیاد این کتابا رُ تنها بخونم ... میخوام دوطرفه و دونفره تأثیرشُ بذاره ...

واسه همینم اصن پیش نمیره! دونفره کتاب خوندن خیلی کُند جلو میره و فرصتش کم پیش میاد ...

 

من یکی که بی صبرانه مشتاقِ دیدنِ عکسِ بالکنِ جدید و خوشگلتونم ^_^

الهی آمین. مرسی مهلا


نمیدونم مهلا. 
چی بگم. خدا دکترو هدایتش کنه. چه خوب که کوروش همیشه دکترهای خوب و مهربون و انسان داشته تا حالا. دیگه تو بیمارستان اینبار این به پستمون خورد...
روز آخر لحظه ترخیص حتی حاضر نبود کسی نزدیکش شه آنژیو رو دربیاره. یه پرستار پسر جوون اومد چون نیو فیس بود و اذیتش نکرده بود اجازه داد.

چی بگم امیدوارم کرونا زودتر تموم شه فقط...


همون جمله ای که خودت گفتی. این یه بدیه مهلا و کنار بذارش. تو باید فقط بچسبی به خودت و یارتو ولش کنی.اگه تو به بالاترین سطح خودت برسی،اون هم خودش رو یا میرسونه یا بی دردسر از زندگیت میره. تو میتونی گاهی براش تعریف کنی چی خوندی.یه نکته های جالبی بهش بگی.اونم نه یه جور که این حسو بدی *مشکل از توست و میخوام اصلاحت کنم*

من نگاهم واقعا خصوصا با کتاب هنر عشق ورزیدن به سبک عشق ورزیدنم به همسر و اعتقادات غلط سفت و سختم درباره ی رابطه عوض شده. خیلی آرامش دارم الان. خیلی سبک حرف زدنم باهاش عوض شده.خیلی موضوعاتی که دربارشون باهاش حرف میزنم عوض شده.و دارم نتیجه شو میبینم. سیاوشِ همیشه تو دار کم حرف غیر صمیمی کم کم کنارم حس امنیت میکنه و گاهی از اسرار قلبش بهم میگه.میدونی این چقدر بعد نه سال زندگی برام ارزشمنده؟؟؟حتی اگه یه روز نتونیم کنار هم زندگی کنیم میدونم بدون دردسر و دشمنی کنار میکشیم از زندگی هم. (خدا نکنه،برای مثال میگم)

گلهای بالکن خیلی کم پشت و کم جونن... تشک برای تخت ندارم هنوز. پرده توری ندوختم هنوز... خیلی کار داره

۲۷ خرداد ۱۵:۵۵ مامانی ...

ای جون دلممممم....

کوروش قشنگم... الهی بگردم💜💜💜

هزاران بار شکر ک دوباره سلامت شد🙏

 

جونم ب سیاوش و مرام دوستش💟

 

تو هم که عشقی با اصول مادرانه ت و توصیفاتت⁦❤️⁩

عاشقتم ... نمونه ی با استقامت💕💕💕

 

اون دکتر فلان فلان شده هم خدا هدایتش کنه😤

دلم برلی نوشتنت تنگ شده بود

مرسی ک اومدی⁦❤️⁩

اون خوشمزه پسر رو بفشار😍😍😍

بله شکر... مرسی مینا جانم.


دکتر فلان فلان شده 😁😂🤪

مرسی گلم که همیشه هستی

فدایت

واقعا الهی هیچ بچه ای درگیر دکتر و بیمارستان نشه همیشه شادی و خنده و شیطنت هاشونو ببینیم 

واقعا افرین خودمو که جات گذاشتم احساس کردم من انقدر قوی نمیتونم باشم و چیزی که بچه واقعا اون لحظه احتیاج داره قوی و کوه بودن مادر پدرشه 

انشاءالله همیشه سلامتی باشه

الهی آمین


دقیقا اونچه احتیاج داره همینه. در سایه ی قوی بودن پدر مادر آرامش میاد ... 

ممنون جان دل

الهی بمیرم بچه چه قدر اذیت شد، چه قدر خودت اذیت شدی عزیزم، خدا رو شکر که به خیر گذشت. من شنیدم فاوویس خیلی خطرناکه. منم اینجا یه بار پسرمو بردم خون بگیرن ازش، دکترش متخصص اطفال بود ولی خون گیریش افتضاح بود و کلی بچه رو سوراخ سوراخ کرد، بعدا فهمیدم که  معمولا بیمارستانا بخصوص بخش اطفال یه پرستار مخصوص خونگیری بچه دارن که خیلی کارش خوبه، ادم باید همون اول محکم پرس و جو کنه اونو پیدا کنه، دفعه بعد اجازه ندادم هرکسی خونگیری کنه تا اینکه پرس و جو کردم و فهمیدم کی کارش خوبه و پرستار بدون دردسر در یکسری از بچه خون گرفت.

خدا نکنه...

بله گذشت به هر صورت ^_^

آره خیلی... متاسفانه :(

درست میگی... منم اینو فهمیدم. الهی دیگه این دانسته به کارم نیاد البته.

کاش همون اولش دو تا سوراخ کردن دیدن نمیشه هی ادامه نمیدادن... 
کوروش بازوش از آنژیو کتی که بد زده بودن هنوز سیاه و کبوده...
و هنوز لیف میکشم اونجا میگه آی دردم میاد...

با این پستت همرمان چندتا حسو تجربه کردم 

اول با حرفای کوروش قشنگم گریه ام گرفت 

بعدش از شیرین زبونیش خندیدم 

بعدشم از دست دکتر عصبانی شدم 

اصلا یه وضعیی 

خداروشکر که حالش خوبه و دستت درد نکنه به معنای واقعی بخاطر این همراه بودنت 

کوروش بهترین مامان رو داره :)

الهی عزیزم....دختر با احساسی هستی خوب.طبیعیه حرفامو انقدر درک کردی .


زنده باشی جان دل

۲۷ خرداد ۱۹:۱۸ مینا مینا

سلام مینا جونممممممم، خدا رو شکر که هرچند به سختی ولی به سلامتی از این موضوع گذر کردید عزیزم.

خیلی عالی بود که آگاهانه قوی بودی، خیلی وقتا بچه ها که واسه پروسه درمان میان، انقدر والدین مخصوصا مادرها بی قراری و گریههههه میکنن که واقعا دلم واسه بچه ها میسوزه، خب اون بچه طفلک به کی نگاه کنه قوت قلب بگیره؟ عشق دادن واقعی اون کاریه که تو کردی، به خودت افتخار کن ❤️❤️❤️

بعدم اینکه واقعا رفتار اون پزشک زشت بوده، از این نگاه از بالا به پایین متنفرم، بابا جان تو درسشو خوندی، طبیعیه که بیشتر بدونی، ولی این دلیل بر بی سوادی بقیه نیست، هر کس در یه زمینه ای تخصص و سواد داره، تو هم از خیلی چیزا سر در نمیاری قاعدتا.

زود زود زود کارتون درست شه برید کنار همسر جانت، رفتی اونجا خارجی نشی تحویلمون نگیریااااا 😄😍

سلام به تو خانمی.

آره الهی شکر

آره درست میگی... مامان خودم از اوناست یهو شلوغ میکنه استرس میندازه ... 
من یادمه چهار سالم بود از بارفیکس افتادم لبم پاره شد.به جای اینکه مامانم بغل بگیردم داد و هوار کرد انقدر که پسر همسایمون اومد بغلم کرد رسوحدم درمانگاه 😂 

درسته واقعا. خوب بود منم بهش بگم تو چی از مدار برق پکیج میدونی ؟؟ 😂 آخه من برد الکترونیکی میزدم یه زمان برای پکیجا...

الهی آمین... نه بابا من آخه؟؟؟

چقدر سخت و ترسناک بوده.  حساسیت شنیده بودم؛ ولی فاویسم نه. یعنی کلا به باقالی تا اخر عمر اینطوری حساسن؟ من خودم حساسیت دارم شدید. ولی اینو نمیدونستم. ای بابا. 

خیلی :(

دکترش گفت تا آخر عمر از کنار باغ باقالی هم نباید رد شه که بوش،گرده ی گلش اینا رو استشمام نکنه حتی...  اما من یه چند نفرو شنیدم که بعدها خود به خود خوب شدن. نمیدونم چجوری میشه :/

به چی حساسیت داری؟؟

۲۸ خرداد ۰۱:۲۵ مینا مینا

الهیییی، عزیزم، منم واسه خودم یادم نمیاد ولی برادرم بچگی خیلی ضربه میخورد و زخم و زیای میشه، جیغاااای مامانم هنوز تو ذهنمه 😂😂

چه کار خفنی میکردیا، همه کاره ای پس.🤗🤗

شوخی کردم عزیزدلم، تو که ماهیییییی😘😘

 

فاویسم خوب نمیشه کاملا، ولی معمولا سن که بالاتر میره علایم کمتر میشه و حمله حادش همون یه باره. فقط مهمه که از عوامل ایجاد کنندش پرهیز کنید. یه لیست دارویی هم داره که سرچ کنی هست تو اینترنت، هم خودت داروها رو چک کن، هم هرررر وقت میبری دکتر یادآوری کن فاویسم داره که داروی نامناسب ندن به کوروش کوچولومون. 

حالا جالبیش اینه من خیلی تلاش کردم کوروش که میفته مامانمو متقاعد کنم جیغاشو تو دلش نگه داره بذاره فقط و فقط خودم وارد عمل شم.

چند روز پیش چهار تا انگشت کوروش لای در گیر کرده بود. یه جور بدی که اگه یه ذره درو باز میکردم یا میبستم انگشتاش شدیدا خرد میشدن.
صدای گریه هاش که اومد من اول رفتم پشت در بغلش کردم شرایطو براش توضیح دادم. *کوروشی ما نمیتونیم درو تکون بدیم چون انگشتات آسیب میبینن.لطفا آروم باش تا زنگ بزنم احمد بیاد نجاتت بده.منم تا احمد بیاد کنارتم.* احمد اومد و کلا درو از جا کند تا انگشتا آزاد بشن و همش میگفت هر بچه ای بود صدای فریادش باید تا سر کوچه میومد.... ولی خوب بچه ها یه بخشی از اون گریه ها و اُوِر ری اکتینگ هاشون بخاطر شرایطیه که ما ایجاد میکنیم... 
حالا مامانم اینها فکر میکنن من خیلی بی مبالات و خونسردم.اینکه بلایی سر بچه ام بیاد اهمیت نمیدم.قبلا خیلی بهم برمیخورد اما الان برام مهم نیست.ایمان دارم از اولش شیوه درستی تو این مورد به کار گرفتم .

آره کارم رو دوست داشتم. بردهای الکترونیکی رو مونتاژ میکردیم بعد تو یه کوره ای مینداختیم که قطعات پایه هاشون قلع بگیره فیکس بشن،بعد اون پایه ها رو قطع میکردیم و چک میکردیم چیزی جا نیفتاده باشه.بعد تو یه دستگاهی میذاشتیم که به لپ تاپ وصل بود و تستشون میکرد. بعد اگه یه اروری میداد باید کشف میکردیم این ارور بخاطر کدوم قطعه است. سخت بود کل این پروسه اما من دوستش داشتم.

خدا رو شکر حالا الان بهار تموم شد باقالی تموم شد....  مرسی گلم

سلام عزیزم. چقدر سخت گذشته، خداروشکر که به خیر گذشت 

ساوه متاسفانه پزشکیش داغون و ضعیف، علی رغم اینکه انقد به تهران نزدیکه!

انشالله یه زودی خبرای خوب بدی بهمون 

 

سلام دوستم. آره خده رو شکر که به خیر گذشت...


آره واقعا... چقدر بد. البته من تو متخصص اطفال ها دکتر یحیایی و مقدسی زاده رو خیلی قبول و دوستشون دارم. کوروشو بردم مطب مقدسی زاده اما نمیدونستم وقتی میبرم بیمارستان باید بگم حتما اسم اونو بعنوان پزشک بزنن.شیفت یکی دیگه بود و دیگه اون شد دکتر ...


مرسی عزیز دل

۲۸ خرداد ۲۲:۰۸ سایه نوری

سلام مینای قشنگ.. مادر قوی و شگفت انگیز.. 💐💐💐

پستت حال و هوای عجیبی داشت،، برای منی که مادر نیستم خاص و عمیق اما دور بود... 

امروز برای همسر پستت رو خوندم،، همسر عاشق بچه هاست و پدر شدن رو دوست داره... 

آخرای خوندنم، دیدم اشک از چشماش داره میریزه.. 

میگم چیههه؟؟ میگه: قشنگ بود خب 🥰🥰🥰😊😊😊

سلام سایه ی نازنینم..


راست میگی اصلا فکر نکردم آدم هایی که مادر نیستن با چه حسی ممکنه پست منو بخونن؟ 
.الهی...  خدا نگهش داره. همسر احساسی گلیست از گلهای بهشت🍃

اشکم درومد ک  ❤امیدوارم کوروش جان همیشه سلامت باشه. از دردناک ترین تجربه های مادرانه همین بستری شدن بچه هاست . 

مینا منم همه ی واکسن های پسرا رو خودم رفتم .ختنه هاشون هم تنها و تنها خودم بودم . وخیلی بابتش خوشحالم . هنوزم یاد اشکاشون میوفتم قلبم پاره پاره میشه ها ولی منم دقیقا توی این مورد به خودم مفتخرم 😇🥰 

نگران سنتور نباش.من اگه یه چیز رو در مورد تو فهمیده باشم توی همه ی این سالا ، این حس کمال گرایانه ی تو بوده .  خیلی خودتو کامل  میخوای همش. آقا ول کن تو بهترینی.  سازم مثل زبان فراره . اوکی میشی دوباره 😍😍😍😍 

همینا دیگه

زیاد بنویس

زود زود بنویس 

جان دلی تو . خب؟ ❤💋

عزیزم... 

آره واقعا... 

اوووف منم به تو افتخار میکنم. خصوصا که تو سنت خیلی کم بوده.

آره درسته من کمال گرام زیادی ... ولی نمیدونم حس میکنم خوب سمت کمال نرم دیگه برا چی زنده ام...

باشه. عزیزمی 💋💋

میما گریه ام گرفت... خدارو خیییلیی زیاد شکر که بخیر گذشت.

چون از بالکن نگفتی فکر میکردم بیخیالش شدی چه خوووب که قشنگ و دلبرش کردی مبارک باشه

عزیززززم... بله خدا رو شکر.


نه بیخیالش نشدم 🤗 مرسی عزیز

سلام مینایی جانم...

خوندمت عزیزم...خیلی غصه خوردم از این که کوروش جان بیمارستان بستری بوده.

تو واقعا مامان فوی هستی مینا.بهت افتخار میکنم.چه خوب که تمام لحظات کنارش بودی و تنهاش نذاشتی.

انشاالله که دیگه هیچ وقت رو تخت بیمارستان و در حال بیماری نبینیش عزیزم.

 

حسابی مواظب خودت باش.

پسر شیرین زبونتو هم از طرف من ببوس.

سلام آوا جان.

مرسی گلم بخاطر همدردیت

مرسی جانم . خیلی ممنونم

الهی آمین... نه کوروش نه هیچ بچه دیگه ای...

زنده باشی گلم. 

مینا جانم سلام
با خوندن این پستت و حرف های کوروش تو بیمارستان اشک تو چشم هام جمع شد. فداش بشم که اینقدر قوی و صبوره
خدا رو شکر که حالش خوبه و اون روزها گذشت

منم به تو مدال قوی ترین مادر دنیا رو میدم عزیزدلم. الهی همیشه سایه خودت و پدرش بالای سر کوروش عزیزمون باشه.
کار خوبی میکنی که همیچوقت تنهاش نمیذاری

برای داشتن آدمهای خوب همیشه باید خدا رو شکر کرد. البته خودتون خیلی خوبید که آدماهای اطرافتون خوبن
همیشه در پناه خوا باشید عزیزدلم :*

سلام به روی ماهت باران 


عزیزم باید سر در یه سری پست ها بزنم باران نخونه 🤦🏻‍♀️😁
واقعا خدا رو شکر

ممنونم ازت باران.هزار برابر دعاهای خوبت به خودت برگرده

زنده باشی جانم.

۰۲ تیر ۰۹:۳۱ سارینا۲

سلام بلاگر عزیز

خوبی؟

چه ماجرایی شده این بیماری کورش

چقدر عذاب کشیدی

چقدر بچه اذیت شد

من یه بار پسرم رو عمل کردم

این صحنه ها که گفتی در رابطه با سرم و اینها اومد جلو چشمم

چقدر من گریه کردم بابت بی تابی بچه

با مادرم بودم

خیلی سخته

بچه نمی دونه چی به چیه

خیلی عذاب می کشه

و اینکه البته آدم بزرگها هم علاقه ای به سرم زدن ندارن چه برسه به این بچه های طفلک

خدا رو شکر به خیر گذشت

سلام سارینایِ خوب...

ممنونم عزیزم.

وای عمل که خیلی بدتره. خواهر زاده ی طفلی من عمل داشت. تو راه اتاق عمل همش دنبال راه فرار بود. .. به زور بردنش. 

خدا رو شکر گذروندیم اون وقت ها رو.
مرسی جانم

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

منم بهت نشان مادر نمونه و صبور رو میدم 😍

خدا رو شکر حال کورش خوبه.چه بامزه که میگه مینا 😀

از حرفاش میگی دلم آب میشه 😍 یاد اون استوریت افتادم که داشت تو بیمارستان بدو بدو میکرد 😂

ای جان چقدر سیاوش احساساتیه 😍

**** ** **** ****** *** ****** **** ********** ** ** ****** *** ******* ******* **** ****** *** ***** ** ****** ******** ***** ***** ****** ** ***** ***** * ******* **** *** *****

مرسی آرزو جانم.


آره همه میپرسن میگه مینا؟ میگم آره . بعد خیلی ها هنوز شعورشون اونقدر پایینه که احساس مسئولیت میکنن به بچه بگن وای چه پسری هستی تو که میگی مینا! باید بگی مامان. وگرنه ما باهات حرف نمیزنیم! وگرنه میگم بچه ام باهات بازی نکنه! و هزار تا چیز اینطوری. من هربار توضیح میدم هیچ اشکالی نداره و کوروش بزرگتر که شد انتخاب میکنه که چی صدام بزنه.و برای منم مهم نیست و خیلی هم دوست دارم هرجور بهم بگه. نمیدونم شماها چرا فضولی ما رو میکنید؟  وای آرزو واقعا دلم میخواد یه دفعه همینقدر رک و صریح بپرسم شما فضول کوروشید که چی صدام میزنه؟؟؟

از حرفاش بخوام بنویسم خیلی پست درست میشه.ولی حافظه ام یاری نمیکنه لامصب. باید یه دفتر بردارم یه هفته حرفای قلمبه شو بنویسم بعد بیام براتون تعریف کنم بخندیم :)

آره اون دیگه اولین بار بود سرم به فواصل زمانی میزدن و یکسره نبود. بچه ام یه کمم بهش خوش گذشت :)

سیاوش خیلی احساسیه... من یادم نمیاد بیمارستان بوده باشم سیاوش گریه نکرده باشه. دورش بگردم.

اول مرسی از کامنتت و توضیحاتت

خوشحالم که برای تو و کورش مشکلی بوجود نمیاد برای همسرتم که گفتی بفکرید که چه کنید

عالیه عزیزم.نگرانتون بودم گفتم بپرسم 😍

دانیال مام گاهی مامانشو مامان صدا میزنه گاهی مینا 😉

یا مثلا زن عموام صدا نمیکنه.میگه الهام و مائده

به منم اکثرا میگه عمه اما گاهی ام صدا میکنه آدو 😒😂 آدو مخفف آرزوئه 😀 عموم بهم میگه آدو این فسقلی ام یاد گرفته میگه آدو 😛

ای داد چقدر بعضیا گیرن 😶😶 اگه نگی مامان نمیذارم بچه ات باهات بازی کنه 😐😐😒 دیگه باید خود خدا ظهور کنه از دست این مردم و حرفاشون

😍😍🌸

خواهش میکنم جونم.


ما قبل رفتن سیاوش درمورد اون چیزا حرف زده بودیم البته. امیدوارم تو اون مدت اتفاق غیر منتظره ای پیش نیاد خدای نکرده...

من خودم هیچوقت دوست نداشتم بچه ام یه روز بهم بگه مینا! اولین بار بچه ی یکی از دوستامو دیدم به اسم کوچک صداش میزنه شاخ دراوردم! ولی خوب ما از وقتی اومدیم شمال کوروش انقدر از دیگران شنید که یاد گرفت من مینا جانم! اوایل مینا جان صدام میزد. الان مینای خالی ام :) گاهی هم میپرسه تو مامان مینای منی؟؟ :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان