سی سالگی و داستانِ نا تمومش...

خوب من برگشتم...

احتمالا از طولانی ترین سفرِ زندگیم... 

و خوش گذشت... 

و احتمالا هر کسی هم جای من بود و چپ میرفت راست میرفت براش تولد میگرفتن بهش خوش میگذشت :)

 

خوب احتمالا این آخرین سفر ساوه ام به مقصد ساوه بود. (یعنی خوب اگه قبل رفتنم قرار باشه برم خونه ی مادر شوهر ؛ که میرم ؛ چون ماشین مستقیم برای اونجا نیست اول باید برم ساوه از ساوه برم اونجا.)

 

من خوشحالم که این سفر رو رفتم و توش درس گرفتم و مدل جدیدی زندگی کردم و فکر کردم . همه میدونید سی سالگی سالها برای من اولین ایستگاهِ ثبات در زندگی بود. (که البته الان نیست چون سن معناشو به اون صورت قبلی برای من از دست داده) ولی خوب تو این سفر من از خودم راضی بودم . از مدلم. از طرز وجود داشتنم. از ارتباط هام و تصمیماتم. از حرفها و رفتار هام. حس میکنم یه چیزی دویده زیرِ پوستِ شعورم و منو کمی بالا کشیده. و این رو دوست میدارم...

 

تو روزهای ساوه بودنم یه شب شاممون رو خونه ی زهره خوردیم و شب هم همونجا خوابیدیم. خوش گذشت تقریبا. یعنی با زهره و نفیسه خوش گذشت اما خوب کوروش و دختر زهره خیلی با هم نمیساختن.تقصیری هم نداشتن البته به اقتضای سنشون بود و سر وسیله های بازی دعواشون میشد.البته بازی هم کردن.و من اونجا یه ویدیو ضبط کردم از نفیسه که داشت بچه اش رو تو هوا تاب میداد تا بخوابه. بعد زهره وارد شد و شروع کرد رقصیدن بعد دوتایی با هم رقصیدن به مسخره و صدای از خنده ریسه رفتن من توی فیلمه و میدونم سالها با این چند دقیقه فیلم میخندم و گریه میکنم... 

بعد یه شب رفتیم خونه ی نفیسه...که نمیتونم بگم خیلی خوش گذشت.اونجا حرص خوردم .از دست کوروش و سلنا... شام خوردیم و فرداش نهار هم خوردیم و تا عصر که همسر نفیسه برسه اونجا بودیم.از اونجا که من تجربه ام و فکرم اینه کسی که مادر شدن و عاشق بچه ی خودش شدن رو تجربه میکنه انگار مادر همه ی بچه های زمین میشه و عشق به جای اینکه کوچک و متمرکز بر یه کودک خاص شه بین همه ی بچه ها پراکنده میشه یه مقدار اونجا از دست نفیسه هم حرص خوردم.و یکی دو تا هم حرکت و حرف داشت که در شان ماها نبود.یعنی من عصر یهو چهره ی صبور خندانم شد یه مینایی که اخم کرده بودم و فقط میخواستم از اونجا خارج شم و دیگه برنگردم.

و البته من که نمیتونم نقاب بزنم کاملا مشخص شد که ناراحتم. و نفیسه بعدش بهم پیام داد و دلیلشو جویا شد و من هم با صداقت و نرمی براش توضیح دادم. و بر خلاف انتظارم نفیسه عذر خواهی کرد و حرفمو قبول کرد...  ولی خوب میدونید من کاملا میدونم اگه الان ساوه زندگی میکردم کمی ارتباطمون کمرنگ میشد.هم تا کوروش و سلنا کمی بزرگتر میشدن و میتونستن از کنار هم بازی کردن لذت ببرن هم بچه ی نفیسه کمی بزرگتر میشد و نفیسه این حقیقت رو که بچه ی سالم نمیشینه رو مبل همش بگه چشم رو زندگی میکرد و دیدگاهش کمی عوض میشد و میشد کنارش با یه بچه ای مثل کوروش از زندگی و لحظه لذت برد...

 

یه عصر تا شام هم پیش فرفر بودم... فرفرِ همیشه مهربان... اصرار کرد که شب بمونم اما نموندم.من فکر میکنم همسرش خیلی باهاش مهربونه و کلا آدم خوبی هست اما یه بار در حد یه نهار یا شام کنار هم خوردن باهاش اونجا بودم قبلا ها و حسی ازش گرفتم که دوستش نداشتم.احساس میکنم از نظرش آدم خوب آدم مذهبیه و منی که حجاب ندارم از نظرش گزینه ی نا مناسبی برای رفتن و آمدم...یکی دو روز بعدش هم از یه عصر رفتم اونجا و شام خوردیم (دقیقا روز قبل تولدم بود) بعد دیدم فرفر گفت شوهرش نمیاد خونه.این خودش برام باز یه جورهایی مهر تایید به حسم بود.این شد که من و فرفر و کوروش سه تایی شدیدا کیف کردیم و خوش گذروندیم و همین برای من بسه که فرفر شدیدا منو دوست داره . انقدر که وقتی میگه ممنونم که شب تولدتو با من میگذرونی اشک تو چشماش جمع میشه.خلاصه که اون شب شام خوردیم. کیک درست کردیم.نشستیم خیلی زیاد حرف زدیم و خیلی زیاد در حد اشک اومدن از چشمامون خندیدیم.با کوروش بازی کردیم و کیف کردیم خلاصه.بعد من کوروشو خوابوندم و دوازده شب تولد گرفتیم. بهم یه گردنبند سفالی رو مانتویی هدیه داد و یه کارت هدیه که مبلغش خیلی بالا بود و من واقعا شرمنده شدم... 

و کلی عکس گرفتیم.وبعدش من حسرت خوردم که چرا یادم رفت با هم عکس با حجاب بگیریم.چون خوب من عکس فرفر با موهای بازو نمیتونم اینستا بذارم هیچ وقت.

فرداییش من همه ی ظرفای دیشبو براش شستم و اونم از بیرون نهار خرید به افتخار کوروش که دلش کباب خواسته بود و بعد من ابروهاشو برداشتم که عاشقشون شد و گفت اولین باره انقدر راضیه و همیشه آرایشگاهها ابروهاشو خراب میکنن...  اصلا من واقعا در زمینه ی ابروی آدمها رو برداشتن با استعدادم نمیدونم چرا :)

اینجا هم همیشه مامانم رو خودم اصلاح میکنم. و خواهرام رو تا بتونم از آرایشگاه رفتن منصرف و بی نیاز میکنم. خودمم که همیشه خودم کارامو انجام میدم. شاید سالی دو بار برم آرایشگاه مثلا.

 

دیگه باقی سفر رو با خواهری ام بودم. دلم میخواست دستشو بگیرم ببرم یه جایی که تو خونه ی خودش نباشه. خونه ای که هیچ کس با تمام وجود نمیبیندش.چند بار نزدیک بود سر خواهر زاده هامو از تنشون جدا کنم. یعنی دلم میخواست که بکنم. بخاطر زبون درازی ها و ناسپاسی هاشون. هر چند خوب واقعیت اینه همه اش نتیجه ی تربیت نادرستشونه . دیگه یه کمی پای درس خواهر زاده ها نشستم و اینها... کلا کیف داد.

یه شب هم با شوهر آبجیم زدیم تو برجک هم... یعنی کوروش رو بیخودی دعوا و تهدید کرد.یه بار بلند شد جلوش ایستاد و گفت میزنم در گوشت. بعد منم گفتم البته من اجازه نمیدم که. اونم گفت من اگه بخوام بزنم از تو اجازه نمیگیرم و این شروع یه بحثی بینمون شد که من خوشحالم حرفامو زدم بهش.دیگه بعد اون دو شب کلا قیافه گرفت و باز درست شد خود به خود...

من هیچوقت درک نکردم چرا خانواده ی من به این آدم انقدر باج میدن؟ چرا بهش اجازه میدن بی احترامی کنه جمع هامونو خراب کنه ما رو غمگین کنه؟ چرا ؟ یعنی اگه اون شب مامانم اونجا بود بی برو برگرد جانبشو میگرفت و به من میگفت زشته اون بزرگتره و تو مهمانی نباید اینجوری بهش بگی!

خلاصه که گذشت و تموم شدو رفت و بیشترش هم خوب گذشت شکر خدا.

حالا عصر یکشنبه است. من پنج صبح رسیدم خونه ام.یک ساعت تمام از ذوق رسیدنم خوابم نبرده. یعنی یکساعت دور خونه ام گشتم .دور سنتورم گشتم. نرمی پتویی که تو رخت خوابم بوده رو زندگی کردم. به تک تک گلهام سلام و بوسه دادم. برای آشپزخونه ی مرتبم غش کردم... وای برای هزارمین بار بگم من عاشق خونه ام هستم یا بسه دیگه :)

بعد خواهر مهربونم قبل من اومده بود خونه ام برام یه شاخه گل گذاشته تو آب و خونه رو جارو زده و رفته. برای امروز هم نهار برام درست کرد و گذاشت زیر پله ام و منو راحت کرد. گفته دلش برای دیدن کوروش داره پر میکشه اما گفتم بذاره حداقل یه هفته بگذره من خیالم از سلامتیم راحت شه. چونکه ما دیشب با اتوبوس برگشتیم. هر چند که الکل همش دستم بود و ماسک هم زده بودیم اما خوب باز میخوام احتیاط کنم.

دیگه اینکه چندین بسته ی پستی داشتم که نشستم دونه دونه بازشون کردم و براشون غش کردم.اولیش یه لباس بود به چه قشنگی... که خوب خواهرم برای تولدم پول فرستاده بود گفت چیزی که دوست دارم بخرم باهاش... بعدم یه گردنبند و گوشواره ی انار از طرف خودم برای خودم خریدم... بعدیش یه بسته ی بزرگ بود که توش یه کتاب از جرج اورول و یه کارت پستال که حاوی بذر گیاه بود و یه ماگ گلبهی و یه کتاب برای کوروش بود. از طرف قدیمی ترین دوست زندگیم الهه که رشت زندگی میکنه.

بعدیش هم باز یه گردنبتو رو مانتویی بود از طرف نفیسه .که داده اسمم رو با کلید سُل در هم ادغام کردن و با چوب ساختن و به نظرم خیلی یونیک و جالبه.

 

آهان راستی خود روز تولدم رو که براتون نوشتم نصفش رو با فرفر بودم.بعد نهار هم رفتم خونه ی خواهرم و کیکی که روز قبلش پخته بودم با امکانات صفر خامه کشی کردم و با نفیسه و زهره و شوهراشون رفتیم یه باغ بیرون شهر که مال پدر شوهر زهره بود و اونجا جوجه زدیم و مهمان زهره اینا بودیم...

و کلی عکس گرفتیم با دوربین حرفه ای نفیسه اینا... و خیلی هم یخ زدیم و من برای اولین بار تو عمرم کرسی دیدم !! 

بعد از شامم تولد گرفتیم و خیلی خوب بود... 

فرداش هم که بشه جمعه خواهرم برام با دستور کیک خودم کیک درست کرد و خامه کشی کرد و برام تولد گرفت.اون هم خیلی عالی شد. واقعا خوش گذشت و من اشتباه کردم مبلغی که فرفر بهم داده بودو به آبجیم گفتم و آبجیم هم معادل همون بهم داد و منو حسابی خجالت داد.البته خوب منم همیشه براش کادوها خوب خریدم تو سالهای ساوه بودنم... دیگه همینا. میخوام با پولایی که گرفتم و اونایی که قراره بگیرم برای انگلیس رفتنم وسیله بخرم. وسیله های زندگی که قراره خونه رو خونه کنن اونجا...

با سیاوش هم همچنان خوب و عالی و همدل و مهربان هستیم .و همسر میخواست برای تولدم یه مقدار از پس انداز قبلیش بفرسته که فکر کنم آخرین پول از زمانیه که کار میکرده . قبول نکردم و گفتم نگهش داره.چون میدونم جبران میکنه... میدونم اهل خیلی عالی جشن گرفتن و سورپرایز کردن و این چیزا نیست.اما اینم میدونم دست و دلباز ترینه تو هدیه خریدن... خصوصا برای شخص من ^_^

 

خوب اینم از این پست خلاصه... 

دارم با عجله میبندمش چون کوروش دیگه وایساده بالا سرم و ازم کارتون میخواد.

 

فیلمهایی که تو ماه گذشته دیدم هم اینان :

 

Pride & Prejudice که برای بار سوم دیدمش و از فیلمهای مورد علاقمه.ما تو ایران تحت عنوان غرور و تعصب خودش و کتابش رو میشناسیم.

 

I Origins که من دوستش نداشتم .

 

Kingdom of heaven  که خیلی دوستش داشتم.

 

Wolf of wall streat که خوب بود اما زیادی طولانی بود... یعنی اگه لئوی عزیزم توش بازی نکرده بود قبل تموم شدنش خاموشش میکردم... 

 

فیلم ایرانی هم طلا رو دیدم که خوب بود.

دوئت رو دیدم که ایش اصلا . دوستش نداشتم.

و سریال هم گناه رو دیدم که دوست داشتم.

 

برم که یه کاپوچینو برای خودم درست کنم که امروز از روزهای دهه ی چهارم زندگیمو باهاش مبارک کنم.و ساک سفرم رو باز کنم :)

 

در پناه عشق باشید.

۱۶ آذر ۱۶:۵۹ soheila joon

به به چه ۳۰ سالگی قشنگی شد 

برات روزای خیلی خوبی آرزو میکنم عزیزم دست همه دست اندرکاران تولدت درد نکنه که برات اون روزو پر از خاطره کردن...

خیلی :)


ممنونم ازت سهیلا جان. خودتم یکی از دست اندر کارانی با اون دستورای کیک دلبر که ما دو تاشو پختیم.. این روزا تو فکر درست کردن کیک عسلی ام. 


۱۶ آذر ۱۸:۴۸ soheila joon

نوش جونت عزیزم:*

:)

چه حس خوبی داشت این پست 

من رو یاد اولین باری که اومدم تو وبلاگ دختر همساده انداخت دخترک رنجوری که یه سره از بیرون غذا سفارش میداد و با همسرش سر مردی که سفارش غذا میگرفت اختلاف داشت یه بلوز تونیک که خوشش اومده بود رو نمی خرید و ......

 

و حالا همون دختر همساده تبدیل شده به یه مادر قدرتمند که وایمیسه تو روی یه آدم و از بچه اش محافظت می کنه 

برای خودش چیزهای شیک میخره و هدایای ارزشمند و شیک میگیره و به ساختن زندگی شیرینش در کنار همسرش تو انگلیس فکر میکنه و تصمیم می گیره

چقدر کامنتت خوب بود ... 


چقدر خوب شد افتادی وسط زندگی من.. 
خدا دکتر میمو حفظ کنه. من از وبلاگ اون با تو آشنا شدم . 

۱۶ آذر ۲۱:۵۵ رهآ ~♡

چه خوب که از خودت راضی بودی و بهت خوش گذشته.

اصلن کیف سفر به همین که آدم تو جمعی باشه و جوری رفتار کنه که از خودش راضی باشه.

بزرگ شدی ها .. من خیلی وقت میخونمت ... چقدددر پخته شدی و درکت بالا رفته .. آفرین مینا.

از فرفر نوشتی یاد بارداری ت افتادم و اینکه برات غذا میاورد. چه دوست خوبی عه. و چقدر ازش خوشم اومد که اگه همسرش خیلی اکی نیس ولی اون رابطه ش باهات حفظ کرده.

 

خونه به اون قشنگی و سبزی، چرا هی نگی عاشقشی. بگووو عزیزممم. خونه الانت و خونه آینده ت کنار سیاوش جانت همممیشه سبز 💚

مرسی رها. آره خودمم احساس میکنم دارم بزرگ میشم. 


وای یادش بخیر. یه آلو اسفناجی بهم داد که اصلا معرکه... 
آخه فرفر منو میشناسه رها‌.میدونه اینکه روسری نمیذارم دلیل بر فاسد بودن یا بد بودنم نیست. 

آخ الان که دارم کامنتتو تایید میکنم کوروش خونه ی سبزمو ترکونده 😁
جونم به اون خونه ی آینده 😍😍😍

۱۶ آذر ۲۲:۳۱ نرگس بیانستان

عزیزدلم ^_^ چقدر هدیه خودت و گردنبند دوستت رو دوست داشتم مینا :) 

تا اون انار ها رو دیدم گفتم عه کاش اونجا بودم ازش کش می رفتم :))))) یاد هدیه ات ب خودم افتادم دختر خوش سلیقه

چ کیف کردم از کوروش حمایت کردی

کامنت نسیم رو خوندم

مینا کاش اون وبلاگ تو داشتی الان میرفتم چند تا پست هات رو مس خوندم و تغییرات تو کامل حس می کردم :)

سی سالگی ات مبارک باشه عزیزدلم 

عزیزدلم

عزیزدلم

 

نرگس من قبلا ها یه سنجاق سینه داشتم که یه انار ازش آویزون بود با برگ و مهره های قشنگ . خیلی عاشقش بودم. اونو اشتباهی خواهرم با خودش برد انگلیس و صاحبش شد. بعد من اون گوشواره های انارو خریدم و دادم به تو که مبارکتم باشه. ولی اینها رو کسی چپ نگاه کنه دیگه باید با دو لول شلیک کنم بهش 😁

عه مگه تو نمیخوندی اونو ؟؟؟ 

ممنونم ممنونم

۱۷ آذر ۰۰:۵۵ آرزو ط
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

**** 

**** **** ***** * ***** **** ** ***** ***

**** ***** ***** *** ** *** ****** ** **** ***** * ******** ******* * ******* 

*** ***** **** ** **** ********* ****

****** *** ** *** ** ***** ** ** ***

نه گلم این اون نیست.

۱۷ آذر ۰۱:۰۳ آرزو ط

خب .پست رو خوندم.

تولدت برای بار سوم مبارک

راستش دلم پرمیکشید زنگ بزنم صداتو بشنوم واسه تولدت. اما نمیدونم هی حس میکردم شاید بدموقع باشه.کلاتوی تلفن زدن چند سالیه تنبلی میکنم در عین حال که واسه حرف زدن با طرف یه جورایی ذوقمرگم ... 😑😐

راستی کامنت بابام زیر پست تولدت فقط 🤣 جالب بود خیلی 🤣

م

همینا دیگه 

کادوهاتم کلی مبارک 

منم اگه آدرستو بدی میخوام برات یادگاری بفرستم .یه آدرس خوب و درست درمون که مثه کتابا نشه 🤦‍♀️

ممنونم عزیزم.

ای بابا چه کچل تنبل تر از منی هستی 😁

وای بابات خیلی خوبه . دایرکتاش حالا.. 😁

عزیزم.. مرسی خوب. 

۱۷ آذر ۰۱:۰۷ مامانی

سلام مینا جانم...

نیمه شب بخیر عزیزم❤️

 

بازم تولدت مبارک جانم...

خوش اومدی به ۳۰ سالگی.

کادوهای تولدتم مبارکت باشه ، منم یه گردنبند و انگشتر انار خریدم از دیجی کالا ولی خب ۲ ،۳ روز دیگه به دستم میرسه.

یهو امسال دلم انار خواست...

 

زندگیت پراز لحظه های خوش و خرم.

میبوسمت عزیزم😘

سلام مینا جانم.


ممنون گلم.
آخی چه خوب. مبارکت باشه.


برای تو هم همینطور مینا جانم.

نصفه شبی بیخواب شدم گفتم بیام وبلاگت رو بخونم بلکه خوابم ببره

وای که چقدر عشق کردم از این پست،خیلی زیاد بهم چسبید 乂❤‿❤乂 عالی بود (♥ω♥*)

حس کردم انگلیس رفتنت از رگ گردن بهمون نزدیکتره،پیشاپیش دلتنگت شدم و چشمام اشکی شد

امیدوارم باشی و بنویسی برامون ( آرزو با چشمای پر اشک )

خوابت برد حالا ؟ 😁


عزیزززم مرسی.

وای دور حست بگردم خدا کنه همینطور باشه.
عزیزم نگووو 😥 من هر کجا که باشم هیچوقت اون حس دوری رو نمیدم. هنیشه همینقدر تزدیک بهتون مینویسم.
چرا با من این کارو میکنی آخه 😫😫😫

سلام میناجان 

چه پست خوبی تولدتم دوباره مبارک 

کادوهاتم مبارک باشه به خوشی استفاده کنی 

انگلیس رفتنت مگه زمانش معلوم شد 😍من نمیدونستم!

سلام مهتاب جانم. ممنون مهربون



نه مگه من گفتم معلوم شد ؟؟؟  کلا خوب هر روز به فکرشم. 

سلام مینا جونم تولدت مبارک دختر مهربون !

عزت نفس و خود دوستیت تو پستت موج میزد که از صمیم قلب تحسینش میکنم ! و البته خوشحـآلم که فضایی برای خودت ساختی که انقدر برای دیگران الهام بخش و قشنگی !

حس میکنم اگر از زبان من بود کلی به غرور و خودبینی و ... متهم میشدم :)))) ولی میخوام بهت بگم که I dig U (winkwink( و اینکه همین فرمون برو جلو ! و چقدر خوشم اومد ازینکه جلوی شوهر خواهرت دراومدی. و البته بنظرم قشنگ تر میشه که صداتو قوت قلب کوروش کنی که در آینده ی نزدیک خودش این حرف رو به اون شخص بزنه که تو نمیتونی منو تهدید کنی! حق نداری ... شاید بنظر بعضیا گستاخی باشه اما من لذت میبرم از بچه هایی که حق و حقوق خودشون رو میدونن و رکن و در عین حال با ادب حرفشون رو میزنن !

دیگه اینکه چقدر خوبه که بدون سیاوش هم تولدت رو خوش میگذرونی و genuinely خوشحالی ! توانایی ای که من ندارم ... حتی موقع هایی که دوست بودیم و با خانواده سفر میرفتیم همین که از شهر میرفتیم بیرون هیچ چیز به صورت کامل برام خوش نمیگذشت همه اش یه گوشه قلبم محسن بود که کمبودش جلوی چشمم بود! نمیدونم چطوری روش کار کنم اما تلاشم رو میکنم ...

30 سالگیت پراز اتفاقای خوب جانم ^_^

سلام ریحانه جانم.

ممنون هم بخاطر تبریکت. هم بخاطر تحسینت...
نه بابا اینجوری نمیشد.

ریحانه یه تبلیغی میداد تلویزیون آخرش میگفت بچه ها  میبینند، بچه ها یاد میگیرند. ببین من اینو زندگی میکنم. یعنی نه کوروش نه هیچ بچه ای واقعا احتیاج حدارن خیلی چیزا رو مستقیما بهشون آنوزش بدیم. الان کوروش متوجه حقوقش نیشه. به آدمها میتونه بگه به من حرف بد نزن. یا بد بیاد کلا میگه با من حرف نزن یا اذیتم نکن یا نمیتونی منو بزنی.اما متاسفانه هنوز بزرگها به اون سطح از شعور نرسیدن که برای بچه ها هویت و شخصیت قایل بشن. بقول تو این گستاخیا رو که میبینن برنمیتابن و بدتر میکنن و حرفا و حرکات بدتری میکنن. کوروش اون شب به من نگاه کرد گفت بهش یه چیزی بگو مینا... چون میدونه اون چجوریه.و میدونه اون مجال نمیده کوروش تنها از خودش دفاع کنه. 
ریحانه یه چیزی هست خیلی نمیتونم توضیحش بدم. ولی من انگار به هر دو روش دارم زندگی میکنم هر لحظه. هم میتونم خوشحال باشم هم قلبم میتونه از نبودن سیاوش آتش بگیره. همزمان. ولی همین که در اعلا ترین حدی که ممکنه خوشحالی هم میکنم خیلی خوبه :) 

ممنون دوست خوبم. 

تولدت مبارک مامان مینا جیگر

اخ اخ، چقدر صبور بودی. دمت گرم 

میدونم به زودی میری پیش همسرت

این عشق به انار دلیلش زندگی تو ساوه نیست ایا؟! 

ممنون عزیز دلم.

الهی که همینجور بشه...

اوم نمیدونم. کلا انار رو دوست دارم. زیبای خوشمزه ی دلبر :)

عزیز مهربون و خوشگلم..تولدت هزاران هزار بار مبارک مبارک مبارک

دختر خالص و ناب و کمک دهنده

ایشالله به همممممممه آرزوهای قشنگت برسی...و  عروسی کوروش خانت در کنار  سیاوش جانت برای ما هم دعوتنامه خارجکی بفرستی😍😍😍🤩🤩🤩😘😘😘😘

ممنوننن دریا جانم.


تو هم به آرزوهات برسی گلم. 
عروسی نمیگیریم که. پولشونو برمیدارن میرن جزایر قناری و میان سر خونه شون 😂😂😂😂

بلمه تولدر مبارک، سق جان ببی ننمه، خش جان ببی همیشه، ج وج و برم😂😘❤🌼

😂😂😂😂

مرسی مرسی . عاشقتم 
آخرش باید میگفتی پیازینَه 😁

۱۷ آذر ۲۳:۳۷ مینو حسینی

تولدت مبارک قشنگ جان

ممنونم 😍😍😍

۱۸ آذر ۰۰:۰۰ زهره بی نام

سلام.تولدت مبارک باشه.من تو اینستا برات کامنت گذاشتم و همونطور که گفتم اگر از سر علاقه باشه دوست دارم بیای بخونی و دلم نمیخواد معذبت کنم.

ممنون.

خوب من یه مدت میخونمت حتما. ❤

۱۸ آذر ۰۰:۳۹ آیدا سبزاندیش

حساااابی تولد بارون شدیییی تولدت مبارکککک هم سن هستیم امیدوارم همیشه تنت سالم و‌دلت شاددد باشه و هر چه زودتر کارهای مهاجرتت به خوبی انجام بشن.

آره . قرار بود اومدم شمال هم تولد بگیریم اما خوب فعلا خودمو قرنطینه کردم. امروزم شنیدم اوضاع اینجا قرمز شده. با خواهرام تصمیم گرفتیم یه مدت همو نبینیم...


ممنون از دعاهای خوبت عزیزم.
شاد باشی

بلاگر جان تولدت مبارک باشه... همیشه میگن چهل سال سن پختگیه ولی توی تو انگار سی سالگیه... میدونی چی میخوای، براش تلاش هات رو کردی و حالا نوبت برداشت رسیده... به زودی زحمات سی ساله‌ت به بار میشینن.

خیلی حسودیم شد که تونستی حرفت رو بزنی به شوهر خواهر... من هنوز نمیتونم همچین حرفی بزنم و بله، با بیست و هشت سال سن و سه سال سابقه ازدواج، از مامانم و ری اکشن حساب میبرم!

ببین مامانم خیلی خوبه ها، ولی باعث شده من هرگز نتونم حرفامو بزنم... و همش فکر میکنم خوش به حال کوروش قطعا...

ممنونم متین.

من پخته نیستم واقعا متین اما خوب خودمو که با چند سال پیشم مقایسه میکنم حتی گاهی شگفت زده هم میشم. 

من نمیدونم تو فرزند چندمی متین اما یه جور عجیبی این خصلتهایی که میگی مربوط به ته تغاری هاست.من خودم ته تغاری ام و خیلی تلاش کردم برای این استقلال فکری که الان دارم. هنوز هم خانواده ام کلا وجود منو به عنوان یه انسان صاحب هویت مستقل انکار میکنن اما این رو هم یاد گرفتم که اهمیت ندم و با وجود همون انکار ها هم خودم باشم. خیلی خوشحالم از این بابت.

آره پستت عین رمان بود بعدش خوابم برد خخخ 😆😆

چه خوب که میگی بعدم هستی و مینویسی 😍

میدونی من خیلی ساله میخونمت،نمیدونم چند سال میشه اما از اون زمان میخونمت که همسرت بازی کلش میکرد و ... چند سال میشه؟

قدمت دوستی زیاده حالا درسته خیلی وقتا خاموش بودم اما همیشه میخونمت ❤💜

آره من هیچوقت دلم نمیخواد نوشتن رو از زندگیم حذف کنم. مگر اینکه دیگه حس کنم کسی نیست که براش بنویسم یا دیگه آرامشمو ازم بگیره. مثل وب قبلی که چون آرامشمو اونجا از دست دادم مجبور شدم یه مدت ننویسم و بعدم کلا عوض کنم وبلاگ رو.


اون وب برای سال نود و چهار اینطوراست آرزو. چقدر خوشحالم که اینهمه ساله میشناسمت ❤❤

۱۸ آذر ۲۰:۲۹ اون روی سگ من نوستالژیک ...

خوش برگشتی مینای عزیز

تولدتم مجدد مبارک عزیزم ان شالله سال دیگه در کنار سیاوش عزیز تولدتو جشن بگیری.

دوست دارم برات بهترین ها رو آرزو میکنم.

ممنون جانم.


آمین. عزیز دلمی شما :)

تولدت مبارک بانوی پاییزی :-) 

تو اینستا بالاخره اون موهای گوجه ای خوشگلت رو دیدم عزیزم چقدر تو نازی 

خوشحالم که سفر خوبی داشتی امیدوارم سی سالگی واست پر از اتفاقای زیبا باشه 

ممنون مهتای مهربون.


ای خدا مرسی خوب :))

الهی آمین. برای تو هم هر روز نیک و نیکو باشه :)

مینای عزیزممم
سی ساله ی دوستداشتنی . بانویی که وجودش سی سال عشق و صبر و مبارزه و امید و نوره...
سالروز میلادت مبارک نازنینم . همه خوبی های دنیا تقدیم به تو عزیزِ دل.
حتما میدونی خیلی دوستت دارم. :*

آخ باران مهربون خوش قلبم :) چی بگم آخه در جواب تو...


ممنونم. از ته قلبم و با تمام وجودم 

۲۰ آذر ۱۷:۲۸ گیسو کمند

خوشحالم که از سی سالگیت قشنگ تعریف میکنی خیلیها بد میگن و هی از افسردگیهاش میگن و حرفهای ناجور🥴

منم فیلم pride and prejudice رو دوست دارم ولی خب عاشق شخصیتی مثل آقای دارسی، شدن خیلی سخته مخصوصاً اولش که آدم نمیدونه با خودش چند چنده. من شخصیتی مثل شخصیت اجای دیوجان توی فیلم hum dil deep choke sanam رو خیلی دوست دارم با شخصیت عاشق و متعهد😍🥰

دیوونه ان خیلیا... تصور پیری دارن. من نه. اصلا فک نمیکنم پیر بشم 😁

بعد الان انقدر موهای سفید دارم که خدا میدونه اما اونا رم دوست دارم. گذشت اون دوره ی پوشوندن موهای سفید.ولی تا میتونم از پوستم مواظبت میکنم که دیرتر چروک اینا بیفته.
وای من اصلا اون جاها که دارسی روی خوششو نشون میده هربار میبینم ازش تعجب میکنم. خیلی خوب بازی کرده. 
فیلم ترکیه ؟؟؟ 

۲۰ آذر ۱۷:۵۸ گیسو کمند

آره منم خیلی تعجب میکنم دقیقاً این شکلی میشم😳

نه فیلمش هندیه محصول سال 1999 با بازی آشواریا و اجای دیوجان و سلمان خان خیلی قشنگه اون حال و هوای رمانتیکهای تروتمیز اون موقعها رو داره. من از فیلمهایی که ماچ ماچ هم باشی داره خوشم نمیاد😬 خجالت میکشم🙄😅 

وای خیلی خوبی . 😁 از فیلمای ماچ ماچی 😂


فیلم هندی دوست ندارم . ج یدا هم یکی دیدم تو سینمای بالیوود خیلی هم امتیازش بالا بود اما زخمیم کرد لعنتی... 


۲۰ آذر ۱۸:۰۲ گیسو کمند

اگه اسمش یادت اومد به منم بگو😘

اسمش... اوم ایمن بود گمونم. Safe

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان