خوب من برگشتم...
احتمالا از طولانی ترین سفرِ زندگیم...
و خوش گذشت...
و احتمالا هر کسی هم جای من بود و چپ میرفت راست میرفت براش تولد میگرفتن بهش خوش میگذشت :)
خوب احتمالا این آخرین سفر ساوه ام به مقصد ساوه بود. (یعنی خوب اگه قبل رفتنم قرار باشه برم خونه ی مادر شوهر ؛ که میرم ؛ چون ماشین مستقیم برای اونجا نیست اول باید برم ساوه از ساوه برم اونجا.)
من خوشحالم که این سفر رو رفتم و توش درس گرفتم و مدل جدیدی زندگی کردم و فکر کردم . همه میدونید سی سالگی سالها برای من اولین ایستگاهِ ثبات در زندگی بود. (که البته الان نیست چون سن معناشو به اون صورت قبلی برای من از دست داده) ولی خوب تو این سفر من از خودم راضی بودم . از مدلم. از طرز وجود داشتنم. از ارتباط هام و تصمیماتم. از حرفها و رفتار هام. حس میکنم یه چیزی دویده زیرِ پوستِ شعورم و منو کمی بالا کشیده. و این رو دوست میدارم...
تو روزهای ساوه بودنم یه شب شاممون رو خونه ی زهره خوردیم و شب هم همونجا خوابیدیم. خوش گذشت تقریبا. یعنی با زهره و نفیسه خوش گذشت اما خوب کوروش و دختر زهره خیلی با هم نمیساختن.تقصیری هم نداشتن البته به اقتضای سنشون بود و سر وسیله های بازی دعواشون میشد.البته بازی هم کردن.و من اونجا یه ویدیو ضبط کردم از نفیسه که داشت بچه اش رو تو هوا تاب میداد تا بخوابه. بعد زهره وارد شد و شروع کرد رقصیدن بعد دوتایی با هم رقصیدن به مسخره و صدای از خنده ریسه رفتن من توی فیلمه و میدونم سالها با این چند دقیقه فیلم میخندم و گریه میکنم...
بعد یه شب رفتیم خونه ی نفیسه...که نمیتونم بگم خیلی خوش گذشت.اونجا حرص خوردم .از دست کوروش و سلنا... شام خوردیم و فرداش نهار هم خوردیم و تا عصر که همسر نفیسه برسه اونجا بودیم.از اونجا که من تجربه ام و فکرم اینه کسی که مادر شدن و عاشق بچه ی خودش شدن رو تجربه میکنه انگار مادر همه ی بچه های زمین میشه و عشق به جای اینکه کوچک و متمرکز بر یه کودک خاص شه بین همه ی بچه ها پراکنده میشه یه مقدار اونجا از دست نفیسه هم حرص خوردم.و یکی دو تا هم حرکت و حرف داشت که در شان ماها نبود.یعنی من عصر یهو چهره ی صبور خندانم شد یه مینایی که اخم کرده بودم و فقط میخواستم از اونجا خارج شم و دیگه برنگردم.
و البته من که نمیتونم نقاب بزنم کاملا مشخص شد که ناراحتم. و نفیسه بعدش بهم پیام داد و دلیلشو جویا شد و من هم با صداقت و نرمی براش توضیح دادم. و بر خلاف انتظارم نفیسه عذر خواهی کرد و حرفمو قبول کرد... ولی خوب میدونید من کاملا میدونم اگه الان ساوه زندگی میکردم کمی ارتباطمون کمرنگ میشد.هم تا کوروش و سلنا کمی بزرگتر میشدن و میتونستن از کنار هم بازی کردن لذت ببرن هم بچه ی نفیسه کمی بزرگتر میشد و نفیسه این حقیقت رو که بچه ی سالم نمیشینه رو مبل همش بگه چشم رو زندگی میکرد و دیدگاهش کمی عوض میشد و میشد کنارش با یه بچه ای مثل کوروش از زندگی و لحظه لذت برد...
یه عصر تا شام هم پیش فرفر بودم... فرفرِ همیشه مهربان... اصرار کرد که شب بمونم اما نموندم.من فکر میکنم همسرش خیلی باهاش مهربونه و کلا آدم خوبی هست اما یه بار در حد یه نهار یا شام کنار هم خوردن باهاش اونجا بودم قبلا ها و حسی ازش گرفتم که دوستش نداشتم.احساس میکنم از نظرش آدم خوب آدم مذهبیه و منی که حجاب ندارم از نظرش گزینه ی نا مناسبی برای رفتن و آمدم...یکی دو روز بعدش هم از یه عصر رفتم اونجا و شام خوردیم (دقیقا روز قبل تولدم بود) بعد دیدم فرفر گفت شوهرش نمیاد خونه.این خودش برام باز یه جورهایی مهر تایید به حسم بود.این شد که من و فرفر و کوروش سه تایی شدیدا کیف کردیم و خوش گذروندیم و همین برای من بسه که فرفر شدیدا منو دوست داره . انقدر که وقتی میگه ممنونم که شب تولدتو با من میگذرونی اشک تو چشماش جمع میشه.خلاصه که اون شب شام خوردیم. کیک درست کردیم.نشستیم خیلی زیاد حرف زدیم و خیلی زیاد در حد اشک اومدن از چشمامون خندیدیم.با کوروش بازی کردیم و کیف کردیم خلاصه.بعد من کوروشو خوابوندم و دوازده شب تولد گرفتیم. بهم یه گردنبند سفالی رو مانتویی هدیه داد و یه کارت هدیه که مبلغش خیلی بالا بود و من واقعا شرمنده شدم...
و کلی عکس گرفتیم.وبعدش من حسرت خوردم که چرا یادم رفت با هم عکس با حجاب بگیریم.چون خوب من عکس فرفر با موهای بازو نمیتونم اینستا بذارم هیچ وقت.
فرداییش من همه ی ظرفای دیشبو براش شستم و اونم از بیرون نهار خرید به افتخار کوروش که دلش کباب خواسته بود و بعد من ابروهاشو برداشتم که عاشقشون شد و گفت اولین باره انقدر راضیه و همیشه آرایشگاهها ابروهاشو خراب میکنن... اصلا من واقعا در زمینه ی ابروی آدمها رو برداشتن با استعدادم نمیدونم چرا :)
اینجا هم همیشه مامانم رو خودم اصلاح میکنم. و خواهرام رو تا بتونم از آرایشگاه رفتن منصرف و بی نیاز میکنم. خودمم که همیشه خودم کارامو انجام میدم. شاید سالی دو بار برم آرایشگاه مثلا.
دیگه باقی سفر رو با خواهری ام بودم. دلم میخواست دستشو بگیرم ببرم یه جایی که تو خونه ی خودش نباشه. خونه ای که هیچ کس با تمام وجود نمیبیندش.چند بار نزدیک بود سر خواهر زاده هامو از تنشون جدا کنم. یعنی دلم میخواست که بکنم. بخاطر زبون درازی ها و ناسپاسی هاشون. هر چند خوب واقعیت اینه همه اش نتیجه ی تربیت نادرستشونه . دیگه یه کمی پای درس خواهر زاده ها نشستم و اینها... کلا کیف داد.
یه شب هم با شوهر آبجیم زدیم تو برجک هم... یعنی کوروش رو بیخودی دعوا و تهدید کرد.یه بار بلند شد جلوش ایستاد و گفت میزنم در گوشت. بعد منم گفتم البته من اجازه نمیدم که. اونم گفت من اگه بخوام بزنم از تو اجازه نمیگیرم و این شروع یه بحثی بینمون شد که من خوشحالم حرفامو زدم بهش.دیگه بعد اون دو شب کلا قیافه گرفت و باز درست شد خود به خود...
من هیچوقت درک نکردم چرا خانواده ی من به این آدم انقدر باج میدن؟ چرا بهش اجازه میدن بی احترامی کنه جمع هامونو خراب کنه ما رو غمگین کنه؟ چرا ؟ یعنی اگه اون شب مامانم اونجا بود بی برو برگرد جانبشو میگرفت و به من میگفت زشته اون بزرگتره و تو مهمانی نباید اینجوری بهش بگی!
خلاصه که گذشت و تموم شدو رفت و بیشترش هم خوب گذشت شکر خدا.
حالا عصر یکشنبه است. من پنج صبح رسیدم خونه ام.یک ساعت تمام از ذوق رسیدنم خوابم نبرده. یعنی یکساعت دور خونه ام گشتم .دور سنتورم گشتم. نرمی پتویی که تو رخت خوابم بوده رو زندگی کردم. به تک تک گلهام سلام و بوسه دادم. برای آشپزخونه ی مرتبم غش کردم... وای برای هزارمین بار بگم من عاشق خونه ام هستم یا بسه دیگه :)
بعد خواهر مهربونم قبل من اومده بود خونه ام برام یه شاخه گل گذاشته تو آب و خونه رو جارو زده و رفته. برای امروز هم نهار برام درست کرد و گذاشت زیر پله ام و منو راحت کرد. گفته دلش برای دیدن کوروش داره پر میکشه اما گفتم بذاره حداقل یه هفته بگذره من خیالم از سلامتیم راحت شه. چونکه ما دیشب با اتوبوس برگشتیم. هر چند که الکل همش دستم بود و ماسک هم زده بودیم اما خوب باز میخوام احتیاط کنم.
دیگه اینکه چندین بسته ی پستی داشتم که نشستم دونه دونه بازشون کردم و براشون غش کردم.اولیش یه لباس بود به چه قشنگی... که خوب خواهرم برای تولدم پول فرستاده بود گفت چیزی که دوست دارم بخرم باهاش... بعدم یه گردنبند و گوشواره ی انار از طرف خودم برای خودم خریدم... بعدیش یه بسته ی بزرگ بود که توش یه کتاب از جرج اورول و یه کارت پستال که حاوی بذر گیاه بود و یه ماگ گلبهی و یه کتاب برای کوروش بود. از طرف قدیمی ترین دوست زندگیم الهه که رشت زندگی میکنه.
بعدیش هم باز یه گردنبتو رو مانتویی بود از طرف نفیسه .که داده اسمم رو با کلید سُل در هم ادغام کردن و با چوب ساختن و به نظرم خیلی یونیک و جالبه.
آهان راستی خود روز تولدم رو که براتون نوشتم نصفش رو با فرفر بودم.بعد نهار هم رفتم خونه ی خواهرم و کیکی که روز قبلش پخته بودم با امکانات صفر خامه کشی کردم و با نفیسه و زهره و شوهراشون رفتیم یه باغ بیرون شهر که مال پدر شوهر زهره بود و اونجا جوجه زدیم و مهمان زهره اینا بودیم...
و کلی عکس گرفتیم با دوربین حرفه ای نفیسه اینا... و خیلی هم یخ زدیم و من برای اولین بار تو عمرم کرسی دیدم !!
بعد از شامم تولد گرفتیم و خیلی خوب بود...
فرداش هم که بشه جمعه خواهرم برام با دستور کیک خودم کیک درست کرد و خامه کشی کرد و برام تولد گرفت.اون هم خیلی عالی شد. واقعا خوش گذشت و من اشتباه کردم مبلغی که فرفر بهم داده بودو به آبجیم گفتم و آبجیم هم معادل همون بهم داد و منو حسابی خجالت داد.البته خوب منم همیشه براش کادوها خوب خریدم تو سالهای ساوه بودنم... دیگه همینا. میخوام با پولایی که گرفتم و اونایی که قراره بگیرم برای انگلیس رفتنم وسیله بخرم. وسیله های زندگی که قراره خونه رو خونه کنن اونجا...
با سیاوش هم همچنان خوب و عالی و همدل و مهربان هستیم .و همسر میخواست برای تولدم یه مقدار از پس انداز قبلیش بفرسته که فکر کنم آخرین پول از زمانیه که کار میکرده . قبول نکردم و گفتم نگهش داره.چون میدونم جبران میکنه... میدونم اهل خیلی عالی جشن گرفتن و سورپرایز کردن و این چیزا نیست.اما اینم میدونم دست و دلباز ترینه تو هدیه خریدن... خصوصا برای شخص من ^_^
خوب اینم از این پست خلاصه...
دارم با عجله میبندمش چون کوروش دیگه وایساده بالا سرم و ازم کارتون میخواد.
فیلمهایی که تو ماه گذشته دیدم هم اینان :
Pride & Prejudice که برای بار سوم دیدمش و از فیلمهای مورد علاقمه.ما تو ایران تحت عنوان غرور و تعصب خودش و کتابش رو میشناسیم.
I Origins که من دوستش نداشتم .
Kingdom of heaven که خیلی دوستش داشتم.
Wolf of wall streat که خوب بود اما زیادی طولانی بود... یعنی اگه لئوی عزیزم توش بازی نکرده بود قبل تموم شدنش خاموشش میکردم...
فیلم ایرانی هم طلا رو دیدم که خوب بود.
دوئت رو دیدم که ایش اصلا . دوستش نداشتم.
و سریال هم گناه رو دیدم که دوست داشتم.
برم که یه کاپوچینو برای خودم درست کنم که امروز از روزهای دهه ی چهارم زندگیمو باهاش مبارک کنم.و ساک سفرم رو باز کنم :)
در پناه عشق باشید.