چهارشنبه بیست و نه خرداد:
بعد نهار بابام اومد دنبالمون،من و جوجه رو برد خونشون.میگه گرمه بی کولر برای چی خونه میمونی... اما من که نمیتونم هر روز چون گرمه برم این ور اونور...
خلاصه رفتم و جوجه که بازی کرد و یه کم گپ و گفت کردیم و فلان،همه خوابیدن... بعد خواهرم و شوهرش زنگ زدن و اعصابم بعد حرفامون داغون شد.
بعدش منم دوچرخه رو برداشتم و زدم بیرون. خونه بابا یه دوچرخه ی قدیمی هست.یعنی کی بشه یهو از حرکت بایسته آدم با مخ بره زمین نمیدونم... همونو برداشتم... چهل و پنج دقیقه دوچرخه سواری کردم.کیف کردم.
بعد برگشتم دوش گرفتم و یه کم غرغرای مامانمو گوش کردم که چرا تنها میری دوچرخه سواری و فلان :/
بعد بازم غرغراشو گوش دادم که ببین؟؟ بابات قرار بود ببردت گلخونه خاک بخری اما مشغول کارای خودش شده.تو هم بهش هیچی نمیگی... آره دیگه بابا خوبه مامان بده :/
اینجا که رسید دیگه شال و کلاه کردم برگشتم خونه...
پنجشنبه سی خرداد:
صبح زود با دوستم سحر قرار دوچرخه سواری داشتم... سحرو از بچگی میشناسم از همون کلاس اول ابتدایی دوستیم.اما جیک تو جیک هم نیستیم.خوبیم.از دیدن هم خوشحال میشیم اما تماس خاصی نداریم...
حالا همسایمه... خلاصه که هفت صبح راه افتادیم به سمت دریا...
بعد از دو روز پشت سر هم دوچرخه سواری عضلاتم گرفته بودن ... خیلی سخت بود.اما لذت بردم...
به دریا که رسیدیم من مانتو رو درآوردم... تا ران رفتم تو آب... باید یه بار دل به دریا بزنم واقعا برم تو آب غوطه ور شم... آفتاب پهن شده بود رو دریا و چشمو میزد اما صدای موج ها کافی بود تا آدمو از زمین بکنه ببره اون بالاها....
حرف زدیم،عکس گرفتیم،قدم زدیم،دویدیم،بعد من دراز کشیدم و چشمامو بستم،سحر نرمش کرد...
بعدم که برگشتیم و رفت و آمدمون کلا دو ساعت شد.جوجه تازه بیدار شده بود و از اینکه خونه ی خواهرم بود خوشحال بود... باهام برنگشت خونه... واسه همین صبحانمو تنها تو خونه ی خودم خوردم و به برنامه های امروزم فکر کردم...
نشستم کمی شماره دوزی مشتری انجام دادم... دو تا کار دستمه که واقعا بهم لذت نمیدن.فقط میخوام تموم شن... بعد مدتها تو خونه خودم آشپزی کردم و از این لذت بردم... بعد ظهر هم با خواهرام رفتیم خونه مامانم. قرار بود شب،سالاد ماکارونی مینا پز بخوریم که خوردیم و بعدش نخود نخود شدیم و برگشتیم خونه هامون.
جمعه سی و یک خرداد: صبح با آبجی صاحبخونه و شوهرش رفتم کوه و شب ساعت دوازده برگشتیم.خوش گذشت.
شنبه:
امروز احتیاج داشتم خونه رو خلوت کنم،سر و سامون بدم،تمیزکاری کنم،به آرامش خونه خیره بشم،به سرامیکایی که برق میزنن نگاه کنم،از بوی غذایی که تو خونه میپیچه لذت ببرم.... همشونم انجام دادم.به اضافه ی یه تمرین سنتور یه ساعته.
نت خوندن برام یه ذره سخته اما دارم از پسش برمیام... حسابی عشق کردم.از روی دو تا نت مبتدی،نواختم و از این سواد موسیقیایی که دارم کسب میکنم لذت بردم...
عصر هم رفتم خونه مامانم.برای اینکه میخواستم کوروش تو حیاط سرگرم باشه که منم بتونم شماره دوزی مشتری رو انجام بدم.
الانم که لحظه ی خوابمه،خونه ی آبجی ام.چون فردا صبح میخوام برم دوچرخه سواری و کوروش باید به خوابیدنش ادامه بده اینجا...
یکشنبه دوم تیر :
امروز دوچرخه سواری رو یه ساعت عقب تر بردم.ساعت شش بیدار شدیم رفتیم.(با سحر) و من هر لحظه فکر میکردم اون مینای تنبلِ تا لنگ ظهر بخواب کجاست؟ این کیه در من که انقدر میل به پویایی و نشاط داره؟
مجموعا دوازده کیلومتر دوچرخه سواری کردیم.صبحانمون رو هم کنار ساحل خوردیم.
این بار هم دراز کشیدم که صدای موجها رو بشنوم و متوجه تنفسم باشم که متوجه شدم یکی با صدای خنده بهم نزدیک میشه،بالا سرمو که نگاه کردم سه متر پریدم... یه مرد بلند قد بود با یه قوز پشتش،که مجنون بود بنده ی خدا... میومد کنارم دراز بکشه :/ یعنی همچین که من بلند شدم و تندی رفتم سمت سحر،اون نشست سر جای من !
برای نهار رفتم خونه مامان.کوروشو که خوابوندم برگشتم خونه ی خودم.. بازم تمرین سنتور و یه سری کار و بار خونه...
الانم انزلی هستیم.. خونه ی خواهر.هوا وحشتناک گرمه و برق هم قطع شده... الان یه عده چسبونکی هستیم برای اومدن برق دعا میکنیم...
دوشنبه سوم تیر :
امشبم خونه ی خواهرم... اگه خدا بخواد فردا برمیگردم. امروزم مجموعه ی بازی کردن با توله سگ ها،جمع کردن شیطنت های جوجه و شماره دوزی بود. به علاوه ی اینکه عصر کلاس سنتور داشتم و از اونجایی که شنبه و یکشنبه به حد مرگ تمرین کرده بودم همش منتظر این کلاس بودم که قیافه ی استادمو وقت درس پس دادنم ببینم... که دیدم... خیلی هم دیدنی بود... خخخ چون اصلا نپسندید کارمو :)
سه تا قطعه بود که اولی رو تا زدم گفت داغونه،این چه وضعشه؟ من گفتم اینجوری بزنی؟؟ (با لهجه ی گیلکی) آقا هیچی دیگه... من اصلا هیچ من شرم و خجالت... اما وقتی فهمیدم نمیخواد تند بزنم و از خودم ریتم بدم دومی و سومی رو عالی زدم.
بعد بهم گفت اولی رو خراب کردیا وقتی به سبک خودت زدی،اما همونم برام یه نشونه از هوشته که تو موسیقی خیلی میتونی بری جلو و آدم بیکار بشینی نیستی...
بعد کلاس بیرون قدم زدم،جوجه برس موی آبجی رو شکونده بود و چهل تومن پیاده شدم براش یه برس خریدم و برگشتم.
الانم با همسر چت کردم... رابطه به جاهای عجیبی رسیده... من میخوام کنارش باشم جهت بودن و همدلی و همسری کردن،بلد نیستم اینو...
پری روزا با مسیم چت میکردم که طبق معمول شروع کرد قهوه ای کردنم ! یه آن از ذهنم گذشت الان از اون وقتاست که میخوام بزنم نصفش کنم...
بعد به ثانیه ای این میل به زدن نسیم فروکش کرد... فقط حرفاشو خوندم و خوندم و خوندم و یه چیزی درونم شکست... نه که از نسیم ناراحت بشم نه... حرفا منو ناراحت نکردن،حتی سبک نسیمانشون منو ناراحت نکردن،احتمالا اون حق و حقیقت توش بود که رو به رو شدن باهاش یه لحظه خمم کرد...
احساس میکنم چقدر گمم تو رابطه ام... چقدر نا بلدم،چقدر بدم... چقدر نمیدونم... چقدر از شوهرم دورم،چقدر.... چقدر... چقدر سالهای زیادی اشتباهی رفتم... انقدری که سیاوش دیگه خود خودش نیست... و از من فراریه... جوابمو نمیده ،پیاممو باز نمیکنه غیب میشه،وسط چت فلنگو میبنده و من میدونم اینا از تموم شدن تحملشه نه از سر خوشی.حتی هنوز حس میکنم دوستم داره اما منو تو حریمش راه نمیده...
فکرم اینه اصلا دست بشورم از همه چیز و منفعل بشم.. فکر کنم کاری نکردن و حرفی نزدن بهتر از کار اشتباه و حرف اشتباه زدنه...
سه شنبه چهار تیر :
امشبم اینجام.انزلی.. چون آبجی فردا رو مرخصی گرفته بریم ییلاق و نذاشت برگردم،گفت با هم بریم... صبح تا ظهر کسل کننده ای داشتم.ظهر تا شبم همینطور... باز افسرده حالم.. خراب شدم باز.
چهارشنبه پنج تیر :
داریم میریم کوه... با خودم دو نخ سیگار برداشتم... چون نمیدونم به چی چنگ بزنم حالم بهتر شه...