دو هفته به نوروز 1400

رفقا سلام

 

از یه بعد از ظهر بارونی وسط خونه ی سردم براتون مینویسم.

 

آقا دیدید دوشنبه هیچکی برام شام نفرستاد ؟؟؟ :))  دوشنبه بعد از مدتها سوسیس خریدم . کنارشم یه نیمرو درست کردم. همین. 

کلا ما سوسیس خور نیستیم البته. واقعا فکر کنم بعد سالها خوردیم.

موقع سرخ کردنشون با سیاوش تصویری حرف میزدم و کوروش هم براش بلبل زبونی میکرد و اینا...

 

سه شنبه روز استراحتم بود.یعنی کلاس نداشتم.خیلی کارای دیگه داشتم اما هیچ کدومو پیش نبردم. تنبلی میکنم. یعنی حتی پرونده ی خونه تکونیمو هنوز نبستم.

یه همچین آدمی هستم من :/

 

چهار شنبه کلاس داشتم و یه دوست مهربونی قرار بود بیاد مدلم شه. کلاس کوتاهی مو از یک تا سه بود .خیلی هم سخت بود برام. خیلی زیاد :/ 

میکاپ هم همینطور. 

حالا هر جلسه خوب بودما . دقیقا اون روز که دوستم مدلم بود و دلم میخواست خیلی خوب بشه نمیشد. 

ولی کلا ترکیدم چهارشنبه. هم صبحانه نخورده بودم. هم بین کلاسام تایم نهار اصلا نموند برام .

دیگه تو راه برگشتن به مامانم زنگ زدم و گفتم شام چی داریم؟ یعنی به هیچی جز خوردن غذا نمیتونستم فکر کنم :) خوب این بر همه عیانه که من آدم شکمویی ام :)

 

دیگه نگم براتون که شام چقدر بهم چسبید.

 

بعدم برای کوروش توپ خریده بودم و بهش دادم و حسابی بازی کردیم. و انقدری تمام روز سر پا بودم که نا نداشتم برگردم خونه ی خودم و خونه ی مامانم خوابیدیم.

دقیقا از همون وقت باز دعواهای من و کوروش شروع شد. نمیخوابید و ساعت یازده شب داشت بخاطر کارتون دیدن تو اتاق داداشم ضجه میزد!!!

حسابی با ناراحتی خوابیدم و پنجشنبه صبح برگشتیم خونه. نهار با مایه ماکارونی و پنیر ئیتزا اینا یه چیز من دراوردی درست کردم و خوردیم.

خیلی دلم میخواست پاشم تکون بخورم و کارای مثبت بکنم اما حالشو نداشتم و تمام روز فیلم دیدم و تو اینستا بودم و این جور کارا...

 

اصلا اینستا رو کردم بلای جون خودم.... دقیقا وقتایی که تصمیم میگیرم خوب باشم و راهم روشن میشه همون موقع یه بخشی از من میخواد از مسئولیت خوب بودن و درست بودن و روشن بودن فرار کنه. خوب صبح تا شب دراز به دراز افتادن و فیلم دیدن و سر بچه داد زدن و سر تو گوشی کردن خیلی آسون تر از مدیریت نحوه ی زندگی و ارتباط با بچه و کتاب خوندن و رسیدگی به کارهاست.... 

بعد عصر هم رفتیم خونه ی آبجی بزرگه. تولد پسرش بود. آی کوروش اذیت کرد اونجا آی اذیت کرد.... یعنی دیشب به معنی واقعی کلمه کشتنش از دستم برمیومد...

 

میدونید بچه ها من دارم روزای سختی با خودم و کوروش میگذرونم . و این احساسات واقعی مادرانه منه که بدون در نظر گرفتن فکر کسی اینجا منتشرش میکنم. این احساس که تو یه لحظه تو سرم میگم وای من واقعا کم آوردم. من واقعا این زندگی رو نمیخوام.یا این مسئولیت برای من زیادیه. ولی نهایتا حقیقتا من هرگز از مادر شدنم پشیمون نیستم.من میدونم کوتاهی میکنم و هرچند نتونستم اصلاحش کنم اما تلاشم رو کاملا متوقف نکردم. و همش تو فکرشم. ولی اصلا نمیدونم چجوری توضیح بدم اینو که لحظه ای که کاملا از کوره به در میرم تو کسری از ثانیه این اتفاق میفته و من فقط به خودم میام و میبینم اون مینای آروم تموم شده و یکی که انگار خودم نیست داره فریاد میزنه یا کار احمقانه ای میکنه ...  و هیچ نشونه ای از عشق تو اون لحظه نمیبینم... خوب این بخش خیلی خیلی وحشتناکیه که من در خودم دارم میبینمش و باهاش زندگی میکنم و براش ناراحت هم میشم خوب....

 

بعد مسخره ترین چیز میدونید چیه؟ این که من کسی مثل خودم رو نمیبینم... آره اینجا چند نفری با من همدلی میکنن و از چیزهای مشابه برام مینویسن اما باقی آدمایی که میشناسم همه از بیرون نه تنها خوبن بلکه سخن رانی هایی میکنن که با حقیقت زندگی من جور نیست. انگار دارم همه رو از پشت قاب اینستاگرام نگاه میکنم.و اینا خوب باعث میشن من هی بیشتر خود هیولا پنداری بگیرم...

 

دلم برای مائده یه ذره شده بچه ها. چقدر خوب بود وقتایی که هفته ای یه بار باهاش حرف میزدم... الان خیلی دیر به دیر زنگ میزنم بهش. و فکر میکنم دارم از این بخش که خوب و عالی بود برام غفلت میکنم... 

 

امروز نهار رو آبجی صاحبخونه فرستاد. مایه ی کوکو سیب زمینی بود که خودم سرخش کردم و برامون سالاد شیرازی هم درست کرده بود. برای شاممون هم آبجی بزرگه کیک مرغ فرستاده. فردا نهار هم که انزلی ام... و فردا شامم پیش مامانم....

 

راستش اینه گاهی دلم برای وقتی پرستار بچه شدم و هر روز مفصل آشپزی میکردم تنگ شده.

کلا دلم برای خیلی چیزهای زندگی عادی تنگ شده.

مثل خرید رفتن های هفتگی و ماهانه با سیاوش...

منتظر شدن دم مغازه ی مرغ فروشی تا سید مرغا رو با اون دستگاه برش بده.

انتخاب کردن ماهی های جنوب و پرسیدن قیمتاشون.

سبزی خریدنا و پاک کردن و شستناشون.

(کوروش یه ساعته کارتون میخواد منم گفتم بذار کارمو بکنم برات میذارم. چون دارم با لپ تاپ پست میذارم. الان نشسته پیشم میگه مینا این مسکره بازیات تموم شد برام کارتون بذاری ؟؟؟ خخخ )

خلاصه دلم تنگ شده برای چیزای قبلی زندگیم. 

البته قدر این چیزهایی که الان دارم رو میدونم.

هر بار غذا میاد در خونه من بال درمیارم. نه چون غذاست و قراره سیرم کنه. چون با عشق برام فرستاده میشه. چون یکی به فکرمه که عه این غذا رو مینا یا کوروش دوست دارن براشون بفرستم.یا وقتایی که آبجی صاحبخونه پیام میده بیا وسیله هاتو از زیر پله بردار و میرم میبینم سبزی خوردن یا خورشی بسته بندی آماده یا یه گلدون جدید یا وسیله برای کوروشه. یا وقتایی که آبجی بزرگه زنگ میزنه دو دقیقه بیا زیر پله و میرم میبینم شوهرشو فرستاده با یه عالم میوه و گوشت چرخ کرده.

یا مامانم که میاد دم خونه میگه برات مرغ خریدم بیا تحویلش بگیر.

من برای اینها هر چقدر شکر کنم کمه ....

چی بگم زندگی همینه دیگه. حتما سال دیگه این موقع دلم برای اینا هم تنگ میشه. در حالی که دارم آماده میشم با سیاوش بریم خرید هفتگی کنیم بهشون فکر میکنم و میگم یادش بخیر  :) 

 

خوب دیگه باید برم. کوروش رفته تو اتاقم و درو از پشت قفل کرده...

 خدا میدونه داره چه بلایی سرم میاره تو همین لحظه ....

 

بچه ها مرسی که منو میخونید... 

دوستتون دارم.

۱۵ اسفند ۱۶:۰۶ نرگس بیانستان

خواهش میکنیم‌ک تو رو میخونیم

دوستمون داشته باش

آدم شو :) 

بهتر بود مسکره بازیاتو زود تموم میکردی چون همون لحظه پسرجان با رژلب هات سرگرم بود😄

وای مردم از خنده .. خیلی خوب گفتی :) 😂

از اتاق اومد بیرون گفت میشه یه دستمال بدی و خودتم نیای تو اتاق ؟ همونجا بود دونستم داغونم کرده :) 

مینا تو این مواقع عکس العملت چیه؟

یه عکس العمل همیشگی داری یا بستگی به حال شخصی خودت داره؟

بهار جان متاسفانه من مادر قابل پیشبینی نیستم جدیدا و عکس العملم منوط به احوالمه . ولی امروز بهش دستمال دادم پاکشون کنه و گفتم دیگه اجازه نداری به وسیله های من دست بزنی . 

مرسی که برامون مینویسی:-)

منم هستم ولی خیلی خسته م  

خواهش میکنم جان.


عزیزم... دلت تازه بشه الهی 

تو برنامه ریزیهات رو داری؟ 

برنامه می ریزی و باز دراز به دراز می افتی و می ری تو اینستا؟

برای اینستا زمان بذار خب سه ساعت می ری؟ اوکی بکن یک ساعت صبح یک ساعت عصر و برو ولی سر یک ساعت بیا بیرون ... میشه دو ساعت و فکر اینکه قراره فلان ساعت برم یک ساعت توش بچرخم نگهت می داره که دم به دقیقه نری 

 

سایه یه پادکساز بی پلاس به ممعرفی کرد به اسم ذهن حواس جمع قبلا در موردش نوشتم 

این حواسپرتی های ما... وقتی یک عالمه کار داریم ولی از زیرش در می ریم و به بیهودگی میگذرونیم علت روحی روانی داره... نه تنبلیه نه بیعاری نه هیچ عیب و ایراد دیگه ای که تو رو خودت میذاری فقط فشار روانی بیش از حده که باعث میشه ناخودآگاه حس فرار از زندگی پیدا کنی و فرار کنی و بری جاهای بی خودی بچرخی 

 

پس نه عیب و ایراد رو خودت بذار نه خودت رو سرزنش کن نه با  خودت دعوا داشته باش 

خودت رو بغل کن و از خودت بپرس دلت چی میخواد؟ چه کاری هست که اگر قرار باشه انجامش بدی دیگه تو اینستا نمی ری؟ که مفید هم باشه حس ولو بودن بی فایده تو اینستا هم بهت نده 

 

ممکنه آشپزی باشه 

یا هر چیز دیگه 

خب برای اون برنامه بریز و وقت بذار .. اینستا هم در کنارش می ری ولی دیگه حست بد نیست اینقدر 

 

و یه چیز دیگه مینا من تازه وارد هستم تو بیان و نمی دونم چطوری میشه انجامش داد 

قبلا تو بلاگفا هم چالش میذاشتیم و در مورد یه موضوع واحد دعوت می کردیم همه می نوشتن اما من هیچوقت خودم شروع کننده نبودم

میخوام یه کاری تو این مایه ها یا انجام بدی یا به من بگی چطوری انجامش بدیم 

چالش نوشتن در مورد خود دوستی بذار برای سال بعد همه بنویسن ببینیم چه کارهایی می تونن سال بعد برای خود دوستی بیشتر انجام بدن تو یه مطلب بگن 

تو یکی از محتاج ترین ها به خوددوستی هستی و باید یه برنامه درست و حسابی و اساسی برای این مساله بذاری که سخت نباشه لذت بخش باشه و متعهدانه انجامش بدی 

نوشتن تعداد زیادی آدم در این مورد به آدم ایده می ده و ما ممکنه از نوشته های بقیه یه چیزایی رو در خودمون کشف کنیم

نظرت چیه؟ انجامش می دی؟

 

 

نه نسیم این دومین ماهیه که برنامه ریزی ندارم. بولت ژورنال واقعا برای من خوب بود . چشم انداز یه ماهم روشن و واضح بود برام. ولی از فوریه دیگه چیزی ننوشتم.جز چند وقت یه بار مثلا یه برنامه روزانه ... 

اره اکثر روزا سه ساعت . اما شش ساعت و پنج ساعت هم تو کارنامه ام دارم :/ 
دیشب دیگه آلارم هشدار براش گذاشتم که سر چهل دقیقه بهم خبر بده و امروز هم با خودم قرار جدی گذاشتم تا شب اصلا بهش سر نزنم. فقط چند تا استوری گذاشتم و اصلا نه پیاما رو چک کردم نه اکسپلور رفتم تا الان که ساعت دوازدهه.
اتفاقا واقعا دلم میخواد پناه قبرم به پادکست و کتاب صوتی. 

اوهوم انحام میدم چرا که نه .  

سلااام مینااا..

راستش من از همین پست هات هم لذت میبرم.. 

چون به نظرم ما مدام در حال گم شدن و پیدا شدن هستیم و این زندگیه.. مهم اینه خودمون رو یاد بگیریم.. و هیچ جا انگار اندازه ی تو گم شدنه، یادش نمی گیریم اون خود لغزان و فرار رو :)) 

 

سلام سایه...

خوب میدونی که تو کلا نگاهت منحصر به فرده . و استاد یاد گرفتن خودی ... 

۱۵ اسفند ۲۰:۲۴ اون روی سگ من نوستالژیک ...

منکه همیشه تورو جز بهترین مادرهای اطرافم دیدم، همیشه و همیشه در تلاشی برای بهتر شدن مهم اینه هروقتی اگاهی مینا بهترین مادری، بقیه مسائل هم حل میشه،مگه میشه آدمی با پدر ومادرش با فرزندش با همسرش و... دچار مشکل نشه؟ از نظر من یکی مهم اینه که شاهد تلاشتم برای بهتر شدن و واقعا هم نمیتونم شرایطت رو درک کنم، چون مادر نیستم، و اصلا ادمی نیستم اعصاب معصاب داشته باشم مادر شم:)))))))))) ارتباط برقرار کردن با بچها جز مشکلاتمه، هروقت برادزاده ام باهام خوبه خوشحال میشم وقتی لجمو درمیاره مثل حال الان توام:)

مرسی نوستال. خوب تو خوبی های منو دیدی فقط. روی هیولامو ندیدی .

هر ادمی حق داره یه روزهایی حالش خوب نباشه و کم بیاره 

برای من خیلی طولانی شده آبان

شب بخیر خوبی مسکره بازی رو زود تموم کردی حیف شد داشتیم لذت زندگی شمالی رو احساس می کردیم میگم ما همه مثل خودت بوده مادریمون طبق احوال خودمون و روزگار ولی فقط یه نصیحت خواهرانه دارم اینگه هیچ موقع تنبیه بدنی نکنی اگه خیلی عصبانی شدی مشت به بالش بزن عصبانیتت فروکش میکنه اما به عنوان تنبیه می تونی از کارتون ندیدن استفاده کنی موفق باشی به خودت سخت نگیر می گذره بای 

عزیزم بهناز جان. تشریف بیارید شمال در خدمتتون باشم . 

ممنون از نصیحتت بهناز جانم. 
درمورد تاثیر مشت زدن به بالش و اینها رو خودم باید بنویسم حتما به زودی.

مرسی حان دل

مینا دست از مسکره بازیت برنداشتی کوروش تلافی کرد :)))

 

ببین همه آدما روی خوب و بد دارن اما اون چیزی که انتخاب میکننو نشون میدن به بقیه اصلا خودتو با مادرهای اینستاگرامی و... مقایسه نکن تو برای کوروش عالی هستی سن حساسیه طبیعیه آدم از کوره دربره همین که تلاش میکنی برای رابطه اتون ارزش داره.

😂😂😂 


یعنی به نظرت همشون ریاکارن ؟ من انقدر دوست داشتم مثلا یه مادری مثل elena bilan بودم مثلا. که از زبونش فقط قند و شکر میریزه و ارامششو دوست دارم . میدونم شرایط زندکی ها خیلی فرق میکنه و من نمیدونم چیزایی که من از سر گذروندم رو اونها میگذروندن هم همینقدر خفن بودن یا نه . فقط دلم میخواد کوروش هم تو شرایط ارامش باشه. 

سلام مینا جانم

اگه خدا یاری کنه میخوام من بعد در جواب مسکره بازیات کامنت بذارم و از خاموشی دربیام،خدا رو شکر که خوب برخورد کردی و آمپر نچسبوندی...

سلام عزیزم.  

:)) یعنی بی نظیرید هااا
مرسی جانم

سلام تومشکلی نداری کوروش خیلی انرژیش زیاده. ببرش تویه باغی چیزی یه بیلچه هم بده دستش تاخودشوتخلیه کنه

تو این فصل سرد میسر نیست واقعا... 

بعدم خوب نظرم اینه بچه ی پر انرژی هم لایق برخورد صحیحه عزیز

میدونی اینستا بده ـها!

چون به شدت وقت ـکُشی میکنه برامون و از کار و زندگی میندازتمون

ولی دیروز داشتم به این فک میکردم حالا اونقدرام که در مقابلش جبهه میگیریم و عذاب وجدان روحمونُ میخوره بخاطرِ استفاده ـش َم بد نیست ...

مثلاً لابلای این همه فکر و خیال و غم و اندوه، شاید یکی از معدود جاهایی باشه که (حتی شده برا چند ثانیه) خنده ـهای از ته دل بسازه برامون

یا چیزایی بهمون یاد بده که تا حالا بهشون دقت نکرده بودیم یا هیچ ـجای دیگه دنبالش نمیرفتیم که یاد بگیریم ...

پس به نظرم اونقدی به خودت سخت نگیر و همین ـکه حدشُ نگه داری کافیه!

ولی یکی از بزرگترین اشکالاتش همون قابِ اینستاگرامی ـه که گفتی!

اینکه یه مشت عکسای رنگی رنگی از زندگیای گل و بلبل پست میشه با سطح تفکر و منطقای عمیق و بالا

ولی پشتش معلوم نیس دقیقاً چیه

چون پر از سانسوره ...

مدرکش َم همین نوشته ـهای تو وبلاگاس ...

اکثراً همون اینستاگرامیایی اَن که اینجا خودِ واقعی ـترشونن ...

چند روز پیش تو پیجِ یکی از دوستام حرفِ جالبی خوندم!

اینکه جرات و جسارتشُ داره تو وبلاگش از غم و روزای تلخش بنویسه، چون اینجا کسی نه دیدتش و نه میشناستش!

ولی تو اینستا چون ظاهرشُ دیدن و یکم شناس ـتره، بازم مجبوره اون رویِ غمگینِ زندگیشُ پنهون کنه

این درمورد افکارِ و رفتار آدمام صدق میکنه دیگه ...

تو اینستا نمیان همه ـشُ بگن که!

مخصوصاً اگه چیزیُ فک کنن درست نیست

یا موردی رُ که هیچوقت نتونستن توی خودشون اصلاحش کنن

شاید خیلیامون همینیم ... که منفی ـامونُ نمیگیم!

پس به نظرم انصاف نیست تا این حد از خودت خرده بگیری

من همیشه َم گفتم تو یکی از قابل ستایش ـترین و الگوترین آدمایی هستی که میشناسم

اینکه مُدام در جهتِ بهتر شدن و انتقاد از خودتی َم خوبه و دوس داشتنی ـه ها!

ولی دیگه اینکه بخوای حق و انصاف رُ درموردِ خودت زیر پا بذاری، منُ به اعتراض وامیداره :دی

 

همین که می ـبینی و می ـدونی یه جاهایی از کوره در میری و شاید چندان مادر صبوری نیستی

خودش یه قدم خیلی بزرگه و مطمئنم خیلی زود حلش میکنی ...

چون ازش آگاهی و داری تلاش نشون میدی

تازه همین َم در مقایسه با خودت عیب حساب میشه

وگرنه که نسبت به هزار تا مادرِ دیگه که تازه رفتارشون عادی َم هست؛ تو توی همین از کوره در رفتنات َم خیلی صبور و متین و اصولی برخورد میکنی با پسرت ...

ولی خب مسکره ـبازیات طول میشکه، بچه مجبوره بره تو اتاقت خودشُ با وسایلت سرگرم کنه دیگه :))

مهلا من اصلا نمیگم اینستا بده.

من از مدل استفاده ی خودم ناراضی ام. استفاده ی ما ازش بده. وگرنه من اگه روزی سه ساعت واقعا لذت میبردم توش و احساس بیهوده گردی نمیکردم ، ناراحتش نبودم .
تو به من لطف داری ..‌ اعتراضت وارده :) 

من مسکره بازی هم در نمیارم خدایی کوروش کار خودشو میکنه 😬

میدونی مینا...

فکر میکنم جو و فضای اینستا طوریه که شاید منی که رابطم با بچه ام دچار نقص هست هم اگر قرار بود فعالیتی اونجا داشته باشم قطعا زندگیم رو جور دیگه ای به نمایش میگذاشتم.

خصوصا اگر قرار بود که اینفلوئنسر باشم و کار تبلیغ هم انجام بدم.

چون لازمه ی فالوور (فالوئر) جمع کردن و دیده شدن همینه.

نمایش زندگی از پشت زرق و برق ها و ضیافت ها و مراسمات آنچنانی ، سفرهای رنگارنگ ، خونه ها و ماشینهای مجلل.

ودر کنارش شعار های پی در پی مثبت اندیشی، چیزی که مدتیه باب شده.

مسلما گرداننده ی اون پیج که اتفاقا یک مادر هم هست درکنار این موارد چالشهاش با بچه ش رو به نمایش نمیگذاره ، چون اونوقت با پرستیژ و اون چیزی که داره از خودش انعکاس میده جور درنمیاد.

حتی توی رابطه با همسرش.

پس نمایش پرفکت بودن توی هرزمینه ای براش شده الزام.

و گاها یه منبع درآمد بسیار قوی.

 

میشه نشست کف آشپزخونه و یه تیکه نون گذاشت توی سینی و جعبه ی پنیر رو هم گذاشت کنارش و خورد...

میشه هم ساعتها وقت گذاشت و ظرفهای انچنانی و انواع خوراکیها رو دیزاین کرد و بعد لباس پوشید و موها رو سر و سامون داد و عکس انداخت و منتشر کرد.

ظاهر این دو شاید خیلی متفاوت باشه اما  چالشهای زندگی برای همه هست.

فقط نحوه ی نمایشش فرق داره.

اونیکه مدام در حال نمایش یک زندگی ایده آل هست مطمئنا مشکلاتی هم داره

اما جای نمایشش اونجا نیست.

 

نمیدونم مینا . من این حس رو نسبت به آدمهایی که به زندگی هاشون نگاه میکنم ندارم.ببین مهره مثلا همیشه از خوبی ها پست میذاره ولی اینو بارها گفته روزهای بدم هستن اما انتخابش اینه خوب ها رو بذاره. یا نازلی بارها از خسته شدن های مادرانه و پدرانه نوشته اما کلیت چیزی که ساخته و همیشگی و هر روزه است منو به شک وا نمیداره که بگم پس این خنده ها و ارامشه و اون مهربونی و امنیتی که ازبچه هاش موج میزنه ساختگیه. و شبنم شاهرخی ... یعنی من میدونم شرایط من با اونا بعنوان زنهایی که همسرایی دارن که به شدت کمک حال در نگهداری بچه ها هستن و استطاعت مالی خوبی دارن و خیلی چیزای دیگه متفاوته ولی این هیچوقت باعث نشده فکر کنم چیزایی که میبینم غیر واقعیه. 

و به خودمم نگاه میکنم طبیعیه که تو اینستا همه چیز نوشته نمیشه چون من وبلاگمو دارم و دلیلی نداره برم عین همینا رو اونجا بنویسم اما روزای بدم اونجا هم معلومه.اینکه رابطه ام با بچه ام میزون نیست و در تلاش بهبود بخشیدنم هم معلومه .
منظور کلیم اینه شاید چالش های مشترک بچه داری رو مثل ما میگذرونن اما کی گفته همه عملکردشون یکیه؟ و من دارم به نتیجه ای که عملکردشون داره نکاه میکنم و لذت میبرم و تفاوت با خودمو حس میکنم

مینا جونم

این افرادی رو که نام بردی به جز نازلی نمیشناسم

نازلی و همسرش که اصلا عشقن.

:) 

مینا از بیرون زندگی مردم رو نگاه نکن

به خدا منم همینجورم یه دقیقه لبریزم از عشق یه لحظه به حدی عصبی میشم که میخوام منفجر شم

باورت میشه چند شب پیش تا چهار صبح نمیخوابید اون لحظه دعا کردم کرونا بگیرم چند روز تو خونه قرنطینه و تنها باشم؟؟؟

چی بگم ...


هععععی

ای دیوونه . اگه نمیری راه خوبیه :)

۳۰ اسفند ۰۶:۲۲ گیسو کمند

اگه بخوام حساب کنم من تقریباً یازده ساله که سوسیس نخوردم😳 ولی چند وقت پیش مامان هوس کرد و جالب اینجاست که گفت تو هم باید بخوری منم شرط کردم که سوسیسش باید از دهکده پروتئین باشه و فقط با روغن حیوانی سرخش کنی. قبول کرد😁

میخوای یه مدت اینستات رو uninstall کن ها؟ چه طوره؟

نمیدونی چقدر ناراحت میشم وقتی از بد شدن رابطه ی متقابل تو و کوروش می نویسی. الان بهتری؟

خخخخ به کوروش بگو وبلاگ مسکره بازی نیست ، مسکره بازی فقط اینستا😄

میگم آبجی بزرگت همون آبجی صابخونه ست؟ بعد از همه بزرگتره؟ خدا حفظش کنه با همه ی چهارتا آبجی های دیگه ات. واقعاً نمیدونم چه رازیه که اکثر بچه های بزرگتر و ارشد حس مادرانه و پدرانه نسبت به خواهر و برادر های کوچیکترشون دارن!

منم خیلی سال سوسیس نخوردم. نوشابه نخوردم. الان تو این دو سال و خرده ای فکر کنم سه بار خورده باشم. آخه بدبختی عاشق سوسیسم....


نه اونجوری برای من جواب نمیده گیسو .

الان خوبیم شکر

خخخخ دیوونه . واقعا

نه عزیز. دو نفرن اینا که گفتی
آبجی بزرگه از همه برگتره . آبجی صاحبخونه پنجمین فرزنده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان