رفقا سلام
از یه بعد از ظهر بارونی وسط خونه ی سردم براتون مینویسم.
آقا دیدید دوشنبه هیچکی برام شام نفرستاد ؟؟؟ :)) دوشنبه بعد از مدتها سوسیس خریدم . کنارشم یه نیمرو درست کردم. همین.
کلا ما سوسیس خور نیستیم البته. واقعا فکر کنم بعد سالها خوردیم.
موقع سرخ کردنشون با سیاوش تصویری حرف میزدم و کوروش هم براش بلبل زبونی میکرد و اینا...
سه شنبه روز استراحتم بود.یعنی کلاس نداشتم.خیلی کارای دیگه داشتم اما هیچ کدومو پیش نبردم. تنبلی میکنم. یعنی حتی پرونده ی خونه تکونیمو هنوز نبستم.
یه همچین آدمی هستم من :/
چهار شنبه کلاس داشتم و یه دوست مهربونی قرار بود بیاد مدلم شه. کلاس کوتاهی مو از یک تا سه بود .خیلی هم سخت بود برام. خیلی زیاد :/
میکاپ هم همینطور.
حالا هر جلسه خوب بودما . دقیقا اون روز که دوستم مدلم بود و دلم میخواست خیلی خوب بشه نمیشد.
ولی کلا ترکیدم چهارشنبه. هم صبحانه نخورده بودم. هم بین کلاسام تایم نهار اصلا نموند برام .
دیگه تو راه برگشتن به مامانم زنگ زدم و گفتم شام چی داریم؟ یعنی به هیچی جز خوردن غذا نمیتونستم فکر کنم :) خوب این بر همه عیانه که من آدم شکمویی ام :)
دیگه نگم براتون که شام چقدر بهم چسبید.
بعدم برای کوروش توپ خریده بودم و بهش دادم و حسابی بازی کردیم. و انقدری تمام روز سر پا بودم که نا نداشتم برگردم خونه ی خودم و خونه ی مامانم خوابیدیم.
دقیقا از همون وقت باز دعواهای من و کوروش شروع شد. نمیخوابید و ساعت یازده شب داشت بخاطر کارتون دیدن تو اتاق داداشم ضجه میزد!!!
حسابی با ناراحتی خوابیدم و پنجشنبه صبح برگشتیم خونه. نهار با مایه ماکارونی و پنیر ئیتزا اینا یه چیز من دراوردی درست کردم و خوردیم.
خیلی دلم میخواست پاشم تکون بخورم و کارای مثبت بکنم اما حالشو نداشتم و تمام روز فیلم دیدم و تو اینستا بودم و این جور کارا...
اصلا اینستا رو کردم بلای جون خودم.... دقیقا وقتایی که تصمیم میگیرم خوب باشم و راهم روشن میشه همون موقع یه بخشی از من میخواد از مسئولیت خوب بودن و درست بودن و روشن بودن فرار کنه. خوب صبح تا شب دراز به دراز افتادن و فیلم دیدن و سر بچه داد زدن و سر تو گوشی کردن خیلی آسون تر از مدیریت نحوه ی زندگی و ارتباط با بچه و کتاب خوندن و رسیدگی به کارهاست....
بعد عصر هم رفتیم خونه ی آبجی بزرگه. تولد پسرش بود. آی کوروش اذیت کرد اونجا آی اذیت کرد.... یعنی دیشب به معنی واقعی کلمه کشتنش از دستم برمیومد...
میدونید بچه ها من دارم روزای سختی با خودم و کوروش میگذرونم . و این احساسات واقعی مادرانه منه که بدون در نظر گرفتن فکر کسی اینجا منتشرش میکنم. این احساس که تو یه لحظه تو سرم میگم وای من واقعا کم آوردم. من واقعا این زندگی رو نمیخوام.یا این مسئولیت برای من زیادیه. ولی نهایتا حقیقتا من هرگز از مادر شدنم پشیمون نیستم.من میدونم کوتاهی میکنم و هرچند نتونستم اصلاحش کنم اما تلاشم رو کاملا متوقف نکردم. و همش تو فکرشم. ولی اصلا نمیدونم چجوری توضیح بدم اینو که لحظه ای که کاملا از کوره به در میرم تو کسری از ثانیه این اتفاق میفته و من فقط به خودم میام و میبینم اون مینای آروم تموم شده و یکی که انگار خودم نیست داره فریاد میزنه یا کار احمقانه ای میکنه ... و هیچ نشونه ای از عشق تو اون لحظه نمیبینم... خوب این بخش خیلی خیلی وحشتناکیه که من در خودم دارم میبینمش و باهاش زندگی میکنم و براش ناراحت هم میشم خوب....
بعد مسخره ترین چیز میدونید چیه؟ این که من کسی مثل خودم رو نمیبینم... آره اینجا چند نفری با من همدلی میکنن و از چیزهای مشابه برام مینویسن اما باقی آدمایی که میشناسم همه از بیرون نه تنها خوبن بلکه سخن رانی هایی میکنن که با حقیقت زندگی من جور نیست. انگار دارم همه رو از پشت قاب اینستاگرام نگاه میکنم.و اینا خوب باعث میشن من هی بیشتر خود هیولا پنداری بگیرم...
دلم برای مائده یه ذره شده بچه ها. چقدر خوب بود وقتایی که هفته ای یه بار باهاش حرف میزدم... الان خیلی دیر به دیر زنگ میزنم بهش. و فکر میکنم دارم از این بخش که خوب و عالی بود برام غفلت میکنم...
امروز نهار رو آبجی صاحبخونه فرستاد. مایه ی کوکو سیب زمینی بود که خودم سرخش کردم و برامون سالاد شیرازی هم درست کرده بود. برای شاممون هم آبجی بزرگه کیک مرغ فرستاده. فردا نهار هم که انزلی ام... و فردا شامم پیش مامانم....
راستش اینه گاهی دلم برای وقتی پرستار بچه شدم و هر روز مفصل آشپزی میکردم تنگ شده.
کلا دلم برای خیلی چیزهای زندگی عادی تنگ شده.
مثل خرید رفتن های هفتگی و ماهانه با سیاوش...
منتظر شدن دم مغازه ی مرغ فروشی تا سید مرغا رو با اون دستگاه برش بده.
انتخاب کردن ماهی های جنوب و پرسیدن قیمتاشون.
سبزی خریدنا و پاک کردن و شستناشون.
(کوروش یه ساعته کارتون میخواد منم گفتم بذار کارمو بکنم برات میذارم. چون دارم با لپ تاپ پست میذارم. الان نشسته پیشم میگه مینا این مسکره بازیات تموم شد برام کارتون بذاری ؟؟؟ خخخ )
خلاصه دلم تنگ شده برای چیزای قبلی زندگیم.
البته قدر این چیزهایی که الان دارم رو میدونم.
هر بار غذا میاد در خونه من بال درمیارم. نه چون غذاست و قراره سیرم کنه. چون با عشق برام فرستاده میشه. چون یکی به فکرمه که عه این غذا رو مینا یا کوروش دوست دارن براشون بفرستم.یا وقتایی که آبجی صاحبخونه پیام میده بیا وسیله هاتو از زیر پله بردار و میرم میبینم سبزی خوردن یا خورشی بسته بندی آماده یا یه گلدون جدید یا وسیله برای کوروشه. یا وقتایی که آبجی بزرگه زنگ میزنه دو دقیقه بیا زیر پله و میرم میبینم شوهرشو فرستاده با یه عالم میوه و گوشت چرخ کرده.
یا مامانم که میاد دم خونه میگه برات مرغ خریدم بیا تحویلش بگیر.
من برای اینها هر چقدر شکر کنم کمه ....
چی بگم زندگی همینه دیگه. حتما سال دیگه این موقع دلم برای اینا هم تنگ میشه. در حالی که دارم آماده میشم با سیاوش بریم خرید هفتگی کنیم بهشون فکر میکنم و میگم یادش بخیر :)
خوب دیگه باید برم. کوروش رفته تو اتاقم و درو از پشت قفل کرده...
خدا میدونه داره چه بلایی سرم میاره تو همین لحظه ....
بچه ها مرسی که منو میخونید...
دوستتون دارم.