امروز نشستم یه پست نسبتا طولانی نوشتم اما چه کنم که در یه حرکت بسیار ناشیانه به ملکوت اعلا پیوندش دادم و دیگه اون لحظه نتونستم بشینم و دوباره بنویسمش.
حالا دوباره گفتم بنویسمش.هر چند که تقریبا همه تون باید خواب باشید الان.چون حالا که من خزیدم توی تختم ساعت ایران حدود چهار صبحه!
ولی خوب این باشه قاقالی لی صبح شنبه تون :
از سیزده به در شروع میکنم که
روز دلگیری بود.توی مناسبتهای ایرانی یکی چهارشنبه سوریه و یکی سیزده به در که من هر کجا باشم دلم پیش بابامه.
بابام که پایه ترینه و برف و سیل هم از آسمون بیاد همیشه این مراسم رو دوست داره به جا بیاره.
راستش جدیدا دلتنگی بابا اذیتم میکنه.شاید به اینکه دیگه کسی رو بعنوان مرد کنارم ندارم که اون آغوش و محبت پدرانه رو درش جستجو و ازش دریافت کنم هم نامربوط نباشه.
تا حالا نشده بود سیاوش کمر منو ناز کنه من نرم به کودکیم...
به اون موقع که سرمو میذاشتم رو پای بابا و اون دستشو میکرد تو لباسم و پوست کمرمو با انگشتای مهربونش نوازش میکرد تا بخوابم.
دلم برای سیاوش هم تنگ میشه یه چند روزیه. میدونید من با تمام وجودم شهادت میدم که طلاق و جدایی از یه ازدواج که توش یه تاریخچه ی دوست داشتن هم باشه یکی از منفورترین اتفاقاتیه که میتونه برای هر آدمی بیفته.
بعد من به این احساساتی که دچارش میشم نگاه که میکنم بیشتر دلم برای سیاوش ،برای الانش یعنی، میسوزه.
چرا؟
چون که با من زندگی کرده بود.با منِ مجنونِ احساساتی که سرش رو به دامن میگرفت و تا دستاش کار میکرد ناز و نوازشش میکرد.
با منی که تا میخوابید روی بدنش با خودکار شعرای عاشقانه مینوشتم.
با منی که کاغذ شعر میذاشتم توی جیبش توی کفشاش روی آیینه ی خونه و پایینشون رو با لب های رژ زده بوسه میذاشتم براش.
من انقدر این بخش عاشقانه ام قوی بود که الانم میتونم برای همون حس ها گلوله گلوله اشک بریزم.
بدی هامم بودن. صد در صد بودن. و الان به اونها هم نگاه میکنم و حواسم بهشون هست که یادم نره چه بخش هایی در من تغییر میخواد.
حالا اینکه میگم دلتنگی میکنم همینه ها.یادش میفتم.که در دسترسم بود.یاد بدنش که نوازش میکردم میفتم و اون حس زیر انگشتهام گر میگیره انگار .یاد اخلاق های خوب اون میفتم.یاد بیرون رفتن هایی که ازشون لذت بردم. بعد گریه هام ولو میشن.
فقط چیزی که نجاتم میده این سه تاست :
یک اینکه ایمان دارم دردهایی که با هم کشیدیم و زخمهایی که به قلبمون خورد و عشق رو بی مقدار کرد خوب شدنی نبودن.
دو اینکه احساس پشیمونی و عذاب ندارم به هیچ وجه.
سه اینکه دلایلم رو با خودم مرور میکنم. اینجوری میگم پس تصمیمم درست بوده و این درد رو باید تا حدی کشید و به سمت آروم شدن هدایتش کرد.
داشتم سیزده به در رو میگفتم که دلگرفته بودم...
عصرش رفتیم مهمونی .به صرف بازی پاسور و گل یا پوچ و اسم فامیل و شام.
وقتی برگشتم احوالم بهتر بود.
این پسر که توی پست قبل گفتم دوستمه... اسمش حمیده.
خدایا خیلی خوبه. حس خانواده و برادر طوری میده.
به قول خودش هم چند تا پیراهن تو انگلیس بیشتر از من پاره کرده.خلاصه که خوبه بودنش. این هفته یه بار ماهیچه پخته برام آورده،یه بار باز ماکارونی،یه بار باقالی پخته چون که کوروش فاویسم داره و من نمیتونم بپزم. بعد شاهکارش میدونید چی بود؟ یه شب گفتم من نمیدونم فردا برای کوروش چی بپزم خسته ام و صبح باید زود بیدار شم.همون موقع برداشت کوکو سیب زمینی درست کرد فرداش هشت صبح آورد دم مدرسه کوروش....
ای خدااااا آخه خوب چی بگم من؟
منم براش یه آش رشته درست کردم که میگفت منو بردی پیش مامانم.یه بارم الویه درست کردم.یه چند تا وسیله هم میخواست برای خونه اش من براش خریدم.
خوب من واقعا باید به شکرانه ی این رفاقت که سالمه که خوبه باید چی کار کنم؟
فرداشب هم میریم مهمونی . صاحب کارش مهمونی داره. نه از اون مهمونی هاااااا . خودمونیم.یعنی اونا خودشونن منم با دوست کالجم نیلوفر میرم .اصلا انتظار نداشتم ازش بخوام بیاد و قبول کنه.اما قبول کرد .
حالا من تصمیم گرفتم مطلقا مشروبی جات نخورم اونجا .البته اگه سرو بشه!
ولی هنوز موندم چی بپوشم (:
این اولین باره دارم جای غریبه میرم مهمونی و راستش یه استرس ریزی هم دارم. اما خوب میدونم جای بدی نیست قطعا .چهار تا آدم محترم هستیم همین.
دیگه چی بگم؟
تعطیلات کوروش شروع شده از امروز. دو هفته به مناسبت عید پاک... منم که تعطیلم و وای دلم میخواست هوا یاری میکرد میرفتیم یه کم با پسرکم میگشتیم کیف میکردیم.
تولدش هم که چهارده اریبهشته ولی من احتمالا ده دوازده روز دیگه براش میگیرم. چون که اون موقع منچستر هستیم و من دلم میخواد اونجا براش جشن بگیرم که بهش خوش بگذره.
خوب ساعت به وقت ایران شد چهار و نیم صبح و من هم دیگه میخوام بیهوش شم اینجا.
روی ماه تک تکتون رو میبوسم و دوست دارتونم.