دوشنبه شب پستم رو که گذاشتم باز یه عالمه بیدار بودم. احتمالا از یک گذشته بود که خوابیدم.الان یادم نیست چه کار میکردم. البته کاری نمیکردم تو رخت خوابم بودم. چون اینستا هم که نداشتم دیگه...
بعد سه شنبه صبح هفت کوروش بیدار شد و اومد تو تختم. بردمش جیششو کرد و برگردوندمش که بخوابه و منم بیدار شم اما یهو دیدم ساعت یازده شده!
برقامون رفته بود و خونه چون با شوفاژ کار میکنه یخ شده بود.
مایکروویو که کار نمیکرد تا نون گرم کنم دیگه نودل درست کردم و خوردیم با کوروش.
مامان زنگ زد و گفت بیا اینجا میدونم خونه ات سرده. اما گفتم نه. چون دلم نمیخواست برم اونجا.با خودم گفتم یه ساعتم صبر میکنم و اگه نیومد میریم.
نشستم و داشتم کتاب میخوندم که آبجی بزرگه زنگ زد. گفت آبجی صاحبخونه برای شام آش ترش و مایه فلافل درست کرده قراره بیاره خونه ی من. تو دیگه از الان بیا نهارم پیش من باش چون که خونه ات سرده.
باز گفتم نمیام ولی اصرار کرد و گفت برامون برنج اضافه میکنه که من گفتم من نون میخورم و رفتیم. سنتورمم بردم. چون میخواستم هرجور شده هر روز تمرین کنم.دیگه رفتیم و یه ساعتی گذشت سفره انداختن اما نه من غذا خوردم نه کوروش. خوب ما سیر بودیم. اونجا حالم بهتر شد خیلی. با آبجی گپ زدیم و من کتابمو خوندم وقت استراحت آبجی و بعدشم قطعه ی چهار باغ رو حسابی تمرین کردم و خیلی دوستش دارم. بعدم دیگه تا شب که شام بخوریم نشستم سر بافت شالم... بعدم که آبجی صاحبخونه بهمون پیوست و دور هم خوش بودیم و موقع برگشتن هم ده شب بود. با اینکه آبجی ماشین همراهش بود من دلم میخواست پیاده برگردم و با کوروش دوتایی قدم زدیم تا خونه. البته من قدم زدم کوروش سوار خر شیطون شده بود و یورتمه میرفت :)
یعنی جون به لب شدم تا خوابید. پسره ی شیطون من. تا اومدیم بخوابیم گفت زنگ بزن بابا سیاوش. زنگ زدم با هم حرف بزنن. کوروش نقاشی های دیوارو نشون میداد میگفت اینا رو من برای تو کشیدم بابا. سیاوشم میگفت نقاشی هات فوق العاده ان. کوروشم میگفتم آره خودمم فوگلاده یَم :)
دیگه تا یازده و خرده ای طول کشید تا بخوابه.
منم نشستم کامنتهای وبلاگ جان رو تایید کردم و بعدش یه چند تا سایت قدیمی خوندم و بعدم زنگ زدم به سیاوش و تا بوق سگ حرف زدیم.
وای بحثمون رفت سمت استقلال و پرسپولیس. خوب ما دو تا استقلالی هستیم. اما من خیلی ساله دیگه علاقه ای ندارم به دنبال کردن فوتبال و خصوصا جدیدا رقابت وقتی به این پستی دچار میشه در نظرم بی ارزش میشه.
صبح چهارشنبه ساعت نه بیدار شدیم و بعد از مدتها تو رخت خواب یک عالمه بازی کردیم و کشتی گرفتیم و خندیدیم. نمیدونم کوروش از چه ساعتی اومده بود توی تخت و چسبیده بود به جیگر من. باید دور خودمو سیم خار دار بکشم دیگه .
دیگه من صبح تا ظهرم رو خونه رو مرتب کردم و بافتنی کردم و کتاب خوندم.
چرا انقدر کتابهای اورول جالب و عجیبن؟
بعدم نهارمون رو خوردیم و دیگه من تا ظرفا رو شستم و برای کوروش کارتون گذاشتم ساعت شد دو به وقت قرارم با مائده جان نقیایی....
و شد یکی از بهترین جلسات عمرم.
بعد هم پریا (دختر خواهرم) اومد پیشم و ابروهاشو برداشتم دخترونه و یه کم گپ زدیم و رفت خونشون و من موندم و کوروش و وقت سنتور.قطعه ی شونی رو تمرین کردم که تمش این آوازه که میگه دل بی غم در این عالم نباشد...
خیلی کیف کردم از اون دو ساعتم و بعدم باز نشستم پای وبلاگ و کمی قایم باشک بازی با جوجه ... و دیگه شده بود شب ...
دیروز احوالم زیر صفر بود. با این حال هم کتاب خوندم هم به خونه رسیدم یه ذره اما کلا در عرض چند ساعت خونه ترکید... دیگه حوصله ی جمع کردنشو هم نداشتم.ساعت سه شده بود و وقت تمرین سنتور بود اما من دیدم که آفتاب ولو شده وسط هال و دلم خواست ولو شم فقط.رفتم یه لحاف پشمی برداشتم و به کوروش گفتم دارم میخوابم و کوروشم اومد تو دلم و ..... ساعت شش با بیداری کوروش منم بیدار شدم.
میدونید من به ندرت عصر ها میخوابم.اولی وقتی میخوابم عین آدمهای دیگه چرت نمیزنم یا نیم ساعت یه ساعته نمیخوابم... کاملا شورشو درمیارم :/
دیگه بعدش هم آبجی صاحبخونه زنگ زد و گفت دارن میرن ییلاق و دخترش برای خواب میاد پیش من.و گفت برای شاممون هم سفارش چیز برگر داده .
شب هم چه شبی شد.پریا اومد و بنده ی خدا یه فلش فیلم هم آورده بود. ناسلامتی فکر کنم میخواست یه شب خاله خوهر زاده ای درست درمون داشته باشیم.اما اولا که من از هفت و نیم دلم میخواست میتونستم برم تو تختم و تو تاریکی و سکوت غرق شم.و باز بخوابم اصلا... بعدش هم کوروش از ساعت سازده که خاموشی دادیم تا دوازده و نیم نخوابید تا من خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم پریای طفلکیم یه لحاف انداخته رو خودش و روی فرش خوابش برده و زیر سرشم یه کوسن بزرگه. دیگه مجبوری بیدارش کردم تشک نخواست اما حداقل براش یه بالش راحت آوردم و خودمم رفتم تو تخت...
کوروش سه و نیم صبح اومد تو تختم.نتونستم بیدار بمونم که بخوابه بعد باز جدا بشم. خوابیدم تا نه صبح.
یه اتفاق اعصاب خرد کنِ این روزها مرتب قطع شدن برقه. روزی یک الی دو بار برق میره.حالا اعصاب خرد کنیش هم به اینه که وقتی برق میره خونه ی من یخ میکنه. هم این که آب هم قطع میشه :(
حالا قرار بود برای نهار هم پریا مهمون من باشه و من میخواستم زرشک پلو با مرغ بپزم.ولی نمیتونستم برنج بشورم.دیگه به محض اومدن برق من برنجمو شستم و پریدم تو حمام.
یه عالمه کف روی موهام بود که آب و برق دوباره رفتن. منم یه کم منتظر موندم بعد دیدم دارم قندیل میبندم فورا اومدم بیرون و تا همین الان هزار و نهصد بار دیگه آب و برق قطع و وصل شدن.
در نتیجه کف ها همه رو موهای من خشک شدن و از صبح تا الان موهام همون گوجه ای که بوده هست.
الانم که دو ساعته بنظر میرسه دیگه برق وصل وصله دیگه پکیج خونه کار نمیکنه و آب گرم ندارم..
خلاصه امروز هم این مدلی گذشت و کوروش هم که نگم... منو کشت رسما.
چه برای غذا خوردنش که نهایتا اندازه ی سه تا آدم بزرگ خورد ولی نیم ساعت بعد غذاش تا همین الان یکسره از من خوراکی خواسته.منم به جز چهار تا بیسکوییت چیز بیرونی دیگه ای بهش ندادم.یه خیار خورد و یه نیم رو سرخ کرد برا خودش با نظارت من و یه مقدار نون بربری هم خالی خالی خورد.
ولی موقع تمرین سنتور کلا مورد عنایتش بودم و بعدش دیگه پر رو خان رفت پنجره ی اتاقش رو باز کرد و شروع کرد درمورد من با زن همسایه صحبت کردن.
مینا همش بهم میگه کار دارم کار دارم کار دارم. ای بابا خوب کاراتو تموم کن دیگه. بعد نمیذاره من قشنگ کارتون ببینم. اصلا یه وضعی خلاصه...
الانم احمد اومده داره پکیج رو تعمیر میکنه. یعنی خدا خدا میکنم درست شه وگرنه باید بار و بندیلمو ببندم حتما خودم رو همین امشب برسونم یه جا که حموم و آب گرم باشه.
دیگه همینا...
فعلا خدافظی میکنم...