اندکی گپ

بچه ها سلام.

خیلی مرسی بخاطر پیام و کامنت و پیگیری و این صحبتاتون. قدر محبت هاتونو میدونم.

خیلی نمیخوام وارد جزییات این مدت بشم.

فکر میکنم یه اوضاع بی سابقه ای رو تجربه میکنم.هرگز و تو هیچ مشکلی این احوالات رو نداشتم.هنوز در تلاشم از سر بگذرونمش.

چند روز پیش کم کم میرفتم که بهتر شم.فرفر اومد بهم سر بزنه.

یهو ازم پرسید تو خوبه حالت؟؟؟ گفتم آره. گفت چرا انقدر پژمرده شدی و این سرآغازی شد برای یه حال گند چند روزه ی دیگه.

این روزها نه تنها از وبلاگ که از همه آدم ها به جز چند نفر مثل جوجه و مادرم و نسیم کناره گرفتم.

بعد کم کم صدای زهره و نفیسه درومد و پیام میدادن اگه خوب نباشی ما هم غصه میخوریم و بالاخره یه مهمونی گرفتن برای دل من.... و اون اولین جایی شد که رفتم و از خونه درومدم.

کم کم عصرا با جوجه به روزای بازی تو حیاط مجتمع برگشتیم.

حتی یه بار با ملی رفتم پیاده روی.

شروع کردم به خوندن کتاب.روز سوم از معجزه شکرگزاری هستم و در کنارش شفای زندگی رو میخونم.

تا اینکه فرفر اومد....

اما باز خودم رو جمع کردم دیگه.

با همسر در صلحیم اما این برام کافی نیست.

واقعیتی که بهش رسیدم اینه که من و همسر واقعا با هم مشکلی نداریم.این روشن ترین چیزیه که تو زندگیم میبینمش.

اما با خودمون درگیریم.اون با خودش و من با خودم و این رو رابطمون تاثیر میذاره.

بخش خودشناسیم زنگ زده.خراب شده.و من انگار با خودم کاملا غریبه شدم.

اصلا چیزی نیست که خوشحالم کنه انگار.دلم میخواد شادی ام از درونم قل قل کنان به بیرون بریزه.از چهره ام معلوم باشه.از حرف زدنم معلوم باشه و هر کی کنارم قرار میگیره رو درگیر شادی کنه.

چند روز دیگه یه سفر میرم شمال.همسر که میگه برو دو هفته بمون اما نخواستم.نمیتونم.نهایتا چهار روز بی همسر میمونم بعد خودش میاد و چهار پنج روزی با هم میمونیم و برمیگردیم.

اوضاع شرکت ها افتضاح شده.هنوز تو شرکت شوهر من خبری نیست اما شوهرای دوستام شرکتاشون داره ورشکست میشه،کارا رو زمین خوابیده و خود به خود یه نگرانی از آینده سایه انداخته رو زندگی ها همه.

پاسپورتهای ما اومده.خوشحالم؟؟ مطلقا نه.... 

احساس از ترس فرار کردن بهم دست داده درحالی که دلم خانواده ام دوستام و مردمم اینجا هستن...

کسی که یه ذره قلب تو سینه داشته باشه چطور میتونه خوشحال تو کشور دیگه ای زندگی کنه و ککش از بی پولی و بی آبی و شرایط بد مردم کشورش نگزه؟


البته برنامه رفتن واقعا معلوم نیست.هر چی ارز بالاتر بره ما هم از این جریان دورتر میشیم.الان در به در دنبال سی تومن وامیم که هنوز موفق نشدیم.اصلا شمال رفتن من بخاطر همین وامه..

چقدر همه دلشون برای جوجه تنگ شده.مامانم که افتضاح.داداشم امروز اس ام اس داد جوجه رو بفرست بیاد.خواهرزادم دیشب پیام داد دیگه تحملم تموم شده.این روزا از دلتنگیتون گریه میکنم... 

تو آینه خودمو نگاه میکنم.خیلی دوست دارم چهرمو... خیلی بخاطرش همیشه خدا رو شکر میکنم.مکش مرگما نیستم اما خودمو دوست دارم.اما این چند روز هی نگاه کردم ببینم چجوری پژمرده شدم... 

از قطع شیر جوجه فقط وعده ی صبحش مونده.واااای یعنی میشه؟ همش بستگی به همت خودم داره اما چون صبحا نمیتونم قبل جوجه بیدار بشم هر روز میبینم پاشده لباسو زده بالا و جشن گرفته.... هر روز اینجوری بیدار میشم یعنی. .. هر روز میگم دیگه فردا خودم زودتر بیدار میشم...

این هفته شاید یه شب خواهرمو دعوت کنم برای شام.همسر خواسته.... گفته بودم که... عشق مهمونیه... یه عصر هم قبل رفتنم زهره و نفیسه رو ببینم.شاید بساط پیک نیک راه بندازم.حالا ببینم چی میشه... 

تمرین شکرگزاری امروزم یکیش این بود عکس سه نفر از عزیزامو بردارم,درموردشون پنج تا جمله بنویسم که فلانی جان,بابت فلان چیز ازت ممنونم. یکی از عکسایی که برداشتم عکس خودم و بابامه که همو بغل کردیم.مال دوران خیلی شاد زندگیم بود.من و یکی از آبجی هام هنوز مجرد بودیم.بابا برگشته بود پیشمون و دیگه تو شهر دیگه کار نمیکرد.من درسام عالی بود و بابا هر لحظه بهم افتخار میکرد.تو خوشتیپ و خوش استایل ترین حالتم بودم.دم یه دره ایستادیم و پشتمون یه کوهستان سبزه.نیشمون تا بناگوش بازه و دستامون دور بدن هم گره خورده.جمله هام به بابا تموم نمیشد.خیلی بیشتر از پنج تا میتونستم براش بنویسم.بعد از اون احساس کردم دلم یه جور دیگه ای براش تو سینه میتپه.... چقدر دوستش دارم.


★ دوستان جانی میشه درمورد مهاجرت خیلی ازم نپرسید؟ بنظرم اگه تصمیمتون جدیه با یه وکیل مهاجرت صحبت کنید خیلی بهتر از من راهنمایی میکنن.ما اصلا هنوز اوضاع مشخصی نداریم خودمون.

★جوجه دیگه رسما صدام میزنه "ماما"





خب خدا رو شکر که از غارت بیرون اومدی برای خودت همسرت و جوجت آرزوی موفقیت و سلامت می کنم.

ممنون عزیزم

    چی میشد چشمامونومیبستیم بازکه میکردیم ازاین روزای لعنتی میگذشتیم؟چرابه خودت احساس گناه میدی؟چراعذاب وجدان داری؟چرا آخه؟؟؟مگه اینجاکاری از دستت برمیاد که بارفتنت بخوای دریغش کنی از مردم کشورت؟اتفاقا همین موج مهاجرتی که باهاش همراه میشی بزرگترین ضربه ست به عاملین اینهمه فلاکت توی این مملکت. ایشالا به سلامتی میری و یه نسل رو نجات میدی بارفتنت.رمز موفقیت ماهم اتحاد و اتحاد و اتحاده.هی...ااا یعنی سوال نپرسیم؟به جان خودم من کلی سوال داشتم خخخخ...  ای جانم به فسقلی واسه اون حرف زدنش تونستی فیلمی چیزی بذار از ماما گفتنش اقلاچند ثانیه ازاین فکروخیالای لعنتی دربیایم بریم بهشت 😍سفرت هم به خیر خوش میگذرونی و حال و هوات مطمئنا عوض میشه... خوش به حالت بابت این علاقه و عشقی که به بابات داری... من که فقط حسرت دارم حتی حالا هم نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم. تهش یه قلب در جواب کامنتاش توی اینستاست

بزرگترین ضربه کجا بود آرزو. مگه برای اینا فرقی میکنه من اینجا زندگی کنم یا جای دیگه.مگه اینا اصلا آدم حساب میکنن ما رو؟

آخه مدام نمیگه.یه جا گیر میکنه یا میخواد شروع به بهونه کنه میگه... باشه کمین میکنم یه فیلم بگیرم.
منم بعد ازدواجم خیلی خیلی خیلی از بابام دور شدم آرزو.اما الان انگیزه گرفتم بچگیامو و اون شور و علاقه رو زنده کنم باز.

خوشحالم که نوشتید ...
من َم این مدت نبودم ولی وقتی پستِ قبلتونُ خوندم که قراره یه مدت نباشید؛ خیلی دلم گــرفت ...

نمیدونم خدا چی در تحملِ ما دیده که اینجوری داریم دست و پا میزنیم و هر روز بیشتر غرق میشیم تو آشوب ـهایِ تموم نشدنیِ این مملکت!! دلِ همه خـــون ـه
همه چشِــمون به قدرتِ اون بالا سَــری ـه ... ولی انگار نظری نمیکنه به حالمون :(
مطمعناً این اتفاق ـآ هم کــم تأثیر نداره تو حالِ بـــدِ این روزایِ هـــمه ...

امیدوارم زودتر برید شمال و حال و هواتون حسابی عوض شه ^_^
ســرِحال شــید، از بویِ دریا و جنگلش یه نفس و انرژیِ تـــازه بگیرید و برگردید
خوش ـبحالتون که تویِ یه همچین جایی دنیا اومدید خُب ...

واسه حالِ دلِ همه ـمون آرزوهایِ خــوب دارم :****
شاد و عاشق باشید

مرسی عزیزم.


عزیز نگو خدا نڟر نمیکنه.خدا خودش تو قران میگه سرنوشت قومی رو عوض  نمیکنم تا خودشون نخوان. ما اتحاد نداریم و مشکل همینحاست.

اره واقعا خوش به حالم مهلا.خودم خیلی شکر گزارم که شمالی ام.

آمین. ممنون

اووووووووووووف بعد از این کلمه تکیه دادم به صندلی و نفس راحت کشیدم.
بالاخره معجزه
و اولین معجزه تپش قلبت برای بابا به شکل دیگه
هزارتا براش بنویس اونقدر که اشکت از شوق داشتنش و بودنش جاری بشه
عزیزم
بعد از این منتظر معجزات زیادی تو زندگیت باشه

از شیر گرفتن بچهء تو سن جوجهء تو خیلی راحت تر از وقتیه که دو سالش میشد. فقط رفتی شمال یه وقت برگشت نکنی که دیگه بعدش خیلی سخت میشه دوباره از شیر گرفتنش

بلاگر همه مون پژمرده میشیم گاهی وقتها چرا باید یه کلمه حرف اینقدر تو رو عقب بکشه آخه؟ خب این فرفر کجاست بدی به من یه گوشمالی حسابی بهش بدم. چه حرفیه خب. کار درستی نیست اصلا تا هم رو می بینیم در مورد ظاهر هم اظهار نظر کنیم اونم از نوع منفیش. چه میدونیم کی تو چه وضعیه؟

بالاخره وقتش تو زندگیم رسید انگار... 


تصمیم برگشت ندارم اما نمیدونم مثلا تو راه برای خوابیدنش چ کارش کنم.چون قبلا با شیر میخوابید.

نه فرفر رو گوشمالی نده.نمیخواست منو ناراحت کنه.از رو سادگی بی حدش نسنجیده اینو گفت.

۱۱ تیر ۰۰:۱۰ مامان دخترم
خیلی خوشحالم ک پست گذاشتی.
دستت درد نکنه.

قربون اون شکل ماهت نبینم پژمردگیتو خواااهررر😐

امیدوارم پروسه ی قطع شیر با موفقیت کامل و بزودی تموم بشه.
خوبکاری میکنی میری شمال.
امیدوارم اونجا روح و روانت آروم بگیره.

نری حاجی حاجی مکه هااا...
سفرت بی خطر جانم❤❤❤

زنده باشی مینا جانم.


منم امیدوارم.امشب به خودم قول دادم فردا صبح بخاطر خواب خودم باز عقب نندازمش.

ممنون

سلام خوشحال شدم مطلب گذاشتی بازم بنویس قشنگ توصیف می کنی اصلا ناراحت نباش شما تازه زایمان کردی بچه اتو کامل یکسال شیر دادی و تک و تنها بدون کمک مراقبت کردی الان بعد از اون سختی ها ممکنه صورتت خسته باشه اشکال نداره راه داره اول که سفیداب یا روشور از عطاری بخر حمام رو داغ بی نهایت کن و برو خودت رو کامل کیسه بکش بعد از حموم داغ و نظافت عمیق روزانه یک دونه مولتی ویتامین بخور کمی صبحها برای خودت آبمیوه بگیر هر میوه ایی با عسل و خرما و گردو مخلوط کن بخور بعد شروع کن ماسک زدن میوه ماست ابلیمو توت فرنگی عسل نیم ساعت بزار رو پوستت  بعد هم رنگ موهاتو تغییر بده یکهو اقوام متعجب میشن که فلانی چه خوشگل شدی و این حرفها موفق باشی بای 

سلام بهناز جان.

ممنون از راهنمایی هات.

سلام بلاگر مهربون و عزیزم...
وقتی دیدن پست گذاشتی کلی خوشحال شدم و تند تند اومدم که بخونمش...
همش منتظر این بودم که بگی حالت خوبه و همون بلاگر شاد و سرحال قبل شدی...منتظر حال خوبتم عزیزدلم.
خداروشکر که با شوهرت مشکل اساسی ندارین.همین خیلی عالیه.ینی که با یکمی تلاش هردوتون میشه همه چیزو عالی تر کرد....
تعریف شفای زندگی رو خیلی شنیدم.اگر خوبه منم بگیرم....
اوخی...چقدر خوبه آدم دوستی داشته باشه که انقدر حواسش بهش باشه...همین که فرفر فهمیده که خوب نیستی..همین که آدم بتونه کنار دوستاش خود واقعیش باشه و تظاهر نکنه....

امیدوارم پروژه ی قطع شیر هم به خوبی انجام بشه.میدونم که تو از پسش برمیای عزیزم.
راستی امتحاناتو چیکار کردی؟نرفتی بدی؟هربار که رفتم امتحان بدم تو فکر تو بودم بلاگر...

چه خوب که داری میری شمال.میدونم که روی بهتر شدن روحیه ت تاثیر صددرصدی میذااره...شمال کنار عزیزان و خانواده...اون هوای محشر و طبیعت بکرش...همه ی اینا کلی دلبره.

عزیزم...قربون ماما گفتن جوجه ت.رسما دلم آب شد...صداشو ضبط کن و برامون بذار اینستا....
میبوسمت گلم.مواظب خودت باش.

سلام آوا جانم‌

آره من کتاب شفای زندگی رو دوست دارم.اما خوندنش بخاطر تمریناش و تمرکزی که میطلبه طول میکشه.
آره از این زاویه نگاهت جالب بود... حواسش بهم هست

نه امتحانا رو ندادم.

سعی میکنم یه بار ضبط کنم عزیز.
ممنون

۱۱ تیر ۱۰:۵۴ عینکی عینکی
ممنون که پست گذاشتی بلاگر :)

قربونت عزیزم.ببخش نمیتونم تو تلگرام چت کنم

عزیزدلم جز دعا کاری ازم برنمیاد. از ته دل دعا میکنم اون آرامش و شادی که میخوای به زندگیتون برگرده.
کار خوبی میکنید چند روزی میرید سفر. تو روحیه هرتون اثر میذاره

اووووف از اوضاع اقتصادی . همه ترس از آینده دارن. خدایاااا :(((

ممنون باران جان.


خدا رحم کنه

۱۲ تیر ۰۸:۱۳ آبان ...
سلام بلاگر جان 
خدا را شکر که بهتری 
احساس می کنم بخشی از حال بدت به استرس مهاجرت بر میگرده..که خب طبیعی است ..ایشاالله که بهترین برات اتفاق بیافته 
چه این تمرین های شکر گذاری باحال است ...چه خوبه که این قدر حس خوب بهت میده ...من تو این تمرین کم میاوردم ..عکس سه نفر ..
جوجه کم کم داره بزرگ میشه تو هم راحت تر میشی ..

سلام عزیزم.

بله خدا روشکر...
اوووممم نمیدونم شایدم.
آره امروز روز پنجمم هستم ^_^

جوجه ی عزیزم... امیدوارم تو مسیر درستی بیفته تمام عادت هاش...

۱۲ تیر ۰۸:۵۷ لی لی پوت
سلام چقدر خوشحال شدم که نوشتی :) کاش حالت روز به روز بهتر شده باشه و بشه در کنار جوجه و همسرت راستش حالت رو درک می کنم با این تفاوت که جوجه ای ندارم :) اما منم به حس و حال پوچی عجیبی رسیدم خیلی هم سردرگمم خیلییی فقط می چرخم یه وقتایی میشه میگم نمیدونم آخر داستان ما چی میشه فقط میریم جلو آخی میخوای بیای شما اگه اومدی رشت دوست داشتی به منم بگو :) اگه البته دوست داشتی ^_________^ شمال حال آدم رو خیلی خوب می کنه :) کتاب خوبیه من بعد خوندنش تا چند وقت خیلی حالم خوب بود اما از اون جایی که باید مداوم باشه نشد که بشه اما کتاب قشنگیه :) مراقب خودت باش زود بهتر شو :)

سلام لی لی جان.امروز که دارم کامنتتو تایید میکنم از روزی که پست گذاشتم هم بهترم و هر روز بهتر هم میشم.خدا رو شکر.

آره عزیز میخوام بیام اما چون مدتش کوتاهه رشت نمیام.اما حتما حتما حتما اواخر تابستون میبینمت.یا نهایتا اول پاییز.چقدرم خوش میگذره بهمون.
سفرمو فعلا یه هفته عقب انداختم اما واقعا دارم له له میزنم دیگه...
ممنون

۱۲ تیر ۱۱:۱۸ آیدا سبزاندیش
سلام
تا قبل از سن چهل سالگی ، همه مردها با خودشون و زندگیشون مشکل و درگیری دارند زن ها هم همینطور یه جور حسی که انگار میخوان خودشون رو پیدا و تثبیت کنند و احتمال اینکه قبل این‌سن زن و مرد نتونن همو درک کنند و دنبال دغدغه های خودشون برن زیاده ، یک دوره ایه که باید سپری بشه و بعدش زندگی میفته رو روال. الانم اوضاع اکثر ما از لحاظ اقتصادی در هم برهمه چاره ای جز امیدواری و حس مثبت نداریم تا ببینیم چی میشه.

سلام آیدا جان.

اوووم نمیدونم.زیاد موافق نیستم.بلوغ فکری و رون شدن تکلیف آدم با خودش تو هر سنی میتونی اتفاق بیفته به نظرم.من خودم بیست و پنج ساله که شدم حس کردم دوست دارم جور دیگه ای زندگی کنم و کمی از سطح برم به عمق و به قول تو ثبات پیدا کنم. الان که دو سال و نیم گذشته همش در حال تلاشم.هی تلاش میکنم هی دست میکشم و خلاصه درگیرم.دلم میخواد قبل سی سالگی به جایی که میخوام برسم.هرچند که مهم رسیدنه سنش اهمیت نداره اونقدر

ان شاالله خیر و خوشی به زندگی هامون سرازیر شه

۱۲ تیر ۲۱:۱۴ soheila joon
عزیزم مرسی که از خودت خبر دادی 
تو این شرایط شمال رفتنت اگه واسه وامم باشه حتما تو بهتر شدن حالت تاثیر داره 

راستش منم همش به این فکر میکنم که چرا شرایط برای مردم در این حد سخت شد که دیگه همه تصمیم به رفتن دارن یا حتی از ذهنشون این تصمیم گذشته 
الان مهاجرت از ایران اندازه یه کشور جنگ زده اس 
خیلی دلم میسوزه 
وقتی تو و امثال تو و خیلیا برن دیگه کی میمونه 
شاید بودن تو تنها به چشم نیاد اما بهرحال ما دغدغه کشور و مردمو داریم 
تو همه شرایط سخت مثل زلزله کرمانشاه و هزار اتفاق دیگه همین مردم کمک کردن و دولت هیچ کاری نکرد و اگه مردم نبودن واقعا الان معلوم نبود چه بلایی سرشون میومد 
به قول تو رفتن هم داغ دل مارو سرد نمیکنه 

ممنون سهیلا جانم.

 منم دلم میسوزه. چون خودم مطلقا عشق خارج زندگی کردن ندارم.
 آخ نگو.. واقعا همینطوره

سلام بلاگرِ جان... 
خیلی خوب دلنوشته هاتو مینویسی
برام آرزوعه منم بتونم دردمو مشکلمو حرفموتو جملات جاری کنم ولی اصلا نمیتونم...
اینروزا هیچکس شاد نیس حس میکنم یا بهتره بگم اکثرا مردم در تکاپوان که خودشونو بکشن بالا...یکم از مشکلات زندگی غافل بشن... ولی مشکلات بد رخنه کرده تو زنوگیامون:(
همیتقدر بگم که از دیروز با همسرم سر پول یه ماست بگو مگوی فجیع کردیم و تاالان از هم بیخبریم 
اون ماموریت و من خونه تک و تنها...
خدا از مسببینش نگذره
پس برو و زندگیتو نجات بده 
شاید این دوری کمی برلخونواده سه نفرتون روح ببخشه...
امیدوارم همیشه شادباشی برا ماهم دعا کن...
شاد باش براش تلاش کن ...
جوجتو ببوس😘

سلام پری جان.

ممنون از محبتت.
من شرایط فجیع مالی رو خودم چند سال پیش تجربه کردم.خواهش میکنم نذار بینتون بخاطر این چیزا فاصله بیفته.
 قربانت

زندگی برخی از افراد، سراسر زیبایی است. تعبیر من از برندسازی شخصی یک زندگی زیبا به همراه خلق زیبایی برای دیگران است. یک زندگی که از تمامی لحظات آن لذت می‌برید و دوستان، خانواده، همکاران و هواداران شما هم از کنار شما بودن و از شما شنیدن لذت می‌برند. البته ممکن است افرادی هم منتقد شما باشند و یا از موفقیت‌های شما ناراحت شوند.

درسته...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان