تو رو خدا گذر زمان رو میبینید؟ امروز 29 سال و هشت ماهه شدم!
خوب سلام.
نشسته ام رو بروی پنجره ای که رو به دریاست و هوا عالی و خنک و بی نظیره و صداهایی که به گوشم میخورن تق تق کیبورد و صدای ریزش بی امان بارونه... گاهی هم ماشین از تو کوچه رد میشه و صدای پاشیده شدن آب از زیر چرخ هاشو میشنوم...
حالم تقریبا خوبه. مرسی که هی احوالمو جویا میشید بچه ها.مرسی که سراغمو میگیرید.من هنوز عالی نیستم و باز از یه دوره ی سخت برمیگردم.اصلا جدیدا بد حالی هام و تو خودم فرو رفتن هام تنها دلایل زود به زود ننوشتنم میشن.و برای همینه هر بار که مینویسم خبر از تازه از زمین بلند شدنم میدم.
حالا خوبیش اینه که هر بار حالم بهتره و هر بار بیشتر حس میکنم چیزی دستگیرم شده...
این روزها دارم با خودم ور میرم که ببینم چجوری آدم بهتری بشم؟ تو هر نقشی که دارم چطور بهترین خودم باشم؟
خوب این هم خیلی برام سخته هم خیلی لذت بخشه. هم گاهی لجم از خودم درمیاد که چموش میشم و کارایی که نباید رو میکنم و خلاف جهت جریان وجودم شنا میکنم.همیشه همینجوره.این یه قانونه به نظرم. برای هممون... اگه حالت خوب نیست حتما داری خلاف جهت جریان وجودت حرکت میکنی... ما باید با اصلِ بودنمون با هستیمون با وجودمون با منبعمون با اصالتمون و با ارزشهامون در یک جهت حرکت کنیم.... وقتی غیرشو انجام بدیم تا هستیم باید بد حال و بی حال و خسته و افسرده و استرسی و ناراضی باشیم... قشنگیش به اینه قطب نمای قلبمون همیشه درست کار میکنه و همیشه درست و غلط رو نشونمون میده. گاهی که اشتباهی رو انجام میدیم هممون ته قلبمون میدونیم اون اشتباهه اما انتخاب میکنیم به دلایل مختلف انجامش میدیم. در واقع میشه گفت بد حالی ها و سرگشتگی هامون اکثرشون نتیجه ی انتخاب های خودمونن. نتیجه ی توجه نکردن به اون قطب نمای قلبی هستن...
من فهمیدم خانواده ام برای من نقطه ضعف هستن. من نمیتونم رهاشون کنم کاملا. دلم نمیاد. و دلم نمیاد برای همیشه دوری و کم محلی کنم. از طرفی نه میتونم اشتباهاتشون نسبت به خودمو تصحیح کنم نه میتونم از اشتباهات حال حاضرشون در حق خودم باز بدارمشون. من فقط میتونم خوب باشم. من سعی میکنم اگه کاری براشون میکنم و اگه حرفی باهاشون میزنم از ته قلبم باشه و اگه نیست انجامش نمیدم که عذاب نکشم...
این روزها زیاد تر به مادرم سر زدم. براشون آشپزی کردم.و از نگاه کردن بهشون موقعی که در هیئت یه خانواده کنارم نشستن و دستپختمو خوردن لذت بردم...
امروز با مامانم برای غصه ای که میخورد اشک ریختم. امروز با داداشم حرف زدم و عاشقشم خوب. امروز برای خواهرهام پیامهای عاشقانه فرستادم...
این قلب منه و من اگه بهش بگم سیاه شو خوب نباش یادت باشه فلان و بهمان حرف و جریانو در واقع خلاف جهت وجودش حرکت کردم. چون حرکت قلب من به سمت عشقه و من اینو میدونم و در خودم میبینم که یه عاشق تمام عیار درونمه... چجوری میتونم عاشق باشم و به خانواده ی خودم نفرت بورزم؟
من عاشق این قلب طلایی خودمم.. آره بذار یه کم از خودم تعریف کنم و دوست بدارم این من جدیدو که عشق رو جور دیگه ای داره میشناسه و مزه میکنه و میپراکنه :)
برای این ماه جدید برنامه ریزی کردم و امشب به خودم قول دادم با خودم منعطف باشم درمورد کارهایی که میخوام تو خودم بگنجونم و استمرار بورزم و اصرار کنم رو چیزایی که میخوام. و انقدر آدم یهو قلمبه یه چیزو خواستن نباشم.
سه روز از شروع ماه میلادی گذشته و نه جدولِ خاموشی 9 شب تیک خورده نه جدول بیداری 5 صبح.
شاید بهتر باشه به جای یهو از ده صبح پریدن روی پنج صبح یه ساعت یه ساعت ِ؛ ساعت خوابمو عقب ببرم... باید آزمون و خطا کنم خلاصه تا دستم بیاد...
عوضش هر سه روز جدول سنتور زدنم پر شده... و کارهای روزانه مو تقریبا خوب انجام دادم...
امشب یه چیز قشنگی میخوندم که گفته بود هدفت نباید حرکت به سمت کمال باشه... باید حرکت به سمت پیشرفت باشه. همین که هر روز بهتر از دیروز باشی خوبه.
هنوز دو روز تمرین کردم بدون نت بمونم. به هیچ برنامه ای سر نزنم.ولی قرارمو خراب کردم.عیبی نداره. امروز میدونم آخر هفته احتمالا میریم ییلاق. درسته چون اونجا نت ندارم این دیگه انتخاب نمیشه و میشه اجبار اما احساس میکنم بازم خوبه. هفته ی بعد تلاشمو بیشتر میکنم. عوضش این هفته سیزده کیلومتر تو یه روز دوچرخه سواری کردم. و میخوام که دو روز در هفته دوچرخه برم و دو روز پیاده روی اما امروز بارون گرفته و احتمالا دیگه نشه.... آخه من باید با پسرم این کارا رو کنم.
هفته ی پیش دو سه روزی رو نبودم خونه و با دوستام رفتیم ماسال و آستارا... اونجا یه کم به پر و پای کوروش پیچیدم و روز آخرم واقعا کلافه بودم و میخواستم برگردم خونه اما ناچار بودم تو جمع ظاهرمو حفظ کنم. حالا خدا رو شکر برگشتیم. ولی اون شب کوروش که خوابید من رفتم تو اتاق یه عالمه گریه کردم.
یکی از دلایلش سیاوش بود. دو روز بود پیام هاش قلب منو به درد میاورد.از اون وقتها بود که کم طاقت شده بود.
میگفت تو باید فقط شاد باشی مینا. تو اگه ناراحت باشی من اصلا دلم به هیچ چیز زندگی خوش نیست.
با مشت میزد به سینه اش و میگفت آخه تو چرا نیستی سرتو اینجا بذاری من آروم بگیرم.
و من تو دلم انگار جیغ میکشیدن... از اینکه میخواستم حالشو خوب کنم. میخواستم دستمو دراز کنم و قفل کنم به دستاش... میخواستم سرشو بذارم رو دامنم و یه کاری کنم دلتنگی هاش تموم شه . تو دلم صدای جیغ بود چون هیچ کدوم اینها ازم برنمیومد... من فکر میکنم این قصه ی رفتن طولانی و غم انگیز شده اما باز فقط میتونم صبر کنم...
حالا دو روز در هفته همزمان با هم زبان میخونیم. یه دوره ی ابتدایی از سایت یلدا علایی خریدم . برای سیاوش و برای تشویقش خودمم باهاش میخونم. ولی خوب تا حالا برام چیزی نداشته.دلم میخواد کتاب زبانای دوره ی زبان آموزیمو دوباره بخونم... اینکه چرا من زبان نمیخونم رو هنوز دانشمندا کشف نکردن!!! از اون کاراست که حالمو خوب میکنه اما عقب میندازمشون!
این دو هفته دو تا قطعه ی *زِ من نگارم* و *بهار دلکش* رو با سنتور زدم و عاشقشونم... به زودی میخوام چندین تا ویدئو ضبط کنم از نواختن هام و تو اینستا و کانال تلگرام بذارم براتون... خوب حیفن که ضبطشون نکنم...
و دلم میخواد زود به زود تر از اینها بنویسم...
حالا این پست این جا باشه تا ببینم دیگه کی میتونم بیام و براتون از زندگی بگم :)