زندگی با طعم شجریان و قهوه و نوشتن...

یه حسی دارم.

یه حس عجیب و غریبی...

 

دلم هزار بار بیشتر از قبل نوشتن میخواد...

دیروز تو خونه راه میرفتم و کارهامو میکردم و توی سرم مینوشتم...

 

نمیدونم این فکر که نباید تند تند اینجا بنویسم از کجا میاد؟ خوب یه بخشیش از این شاید باشه که من برای آدمها مینویسم. یک وقتهایی که مثلا سه نفر میان و کامنت میذارن من دلم سرد میشه.میگم بیام قبول کنم دوره ی وبلاگ خونی به پایان رسیده.ولی خوب هیچوقت دلم نمیخواد اینو قبول کنم. من اینجا رو عاشقم.

 

نهار امروز رو مامان برام فرستاده. مرغ لا برنجیه... باهاش سالاد شیرازی میچسبه. پر از آبغوره و روغن زیتون... اما تو خونه هیچی ندارم. هی هر روزم میگم هیچی ندارم اما هنوز نتونستم برم خرید کنم.

دیروز البته بعد از چهار روز کوروش طفلکی ام رو از زندانش درآوردم و تا سوپرمارکت رفتیم و برگشتیم.خدا رو شکر که احمد مغازه داره... یعنی من مجبور نیستم پول خریدهام رو بپردازم.البته تا حالا هر بار پول اومده دستم باهاش تسویه کردم اما همین که نقد نمیدم کلی خوبه.یه وقتهایی پول ندارم یا برای کاری کنار میذارم.الان هم یه پونصد تومنی بهش بدهی دارم... 

ولی خوب تو حسابم گمونم دو تومن مونده باشه.برای همین الان چیزی پرداخت نمیکنم...

خدایا خدایا رفتنم نزدیک باشه... 

دیروز هم دو تا بسته ی پستی داشتم... یکیش سفارشم برای وسیله های شماره دوزی ام بود که تموم شده بودن و یکیشون هدیه ی تولد بود !!! از طرف زهره :)

یه لباس بود... بلوز پاییزه.خوبه قشنگه و دوستش دارم.دستش درد نکنه...

من از قبل ساوه رفتنم یه بار آشپزخونه و هالو تکونده بودم و بعد از اون همش سعی میکنم کارها رو تلنبار نکنم که یه عالمه بشن دوباره.اتاق خواب مونده بود که خیلی کار داره. تا حالا لباسهای اضافه اش رو دسته بندی کردم برای دور ریختن و بخشیدن و کشوهای لباسامو مرتب کردم.یه سری لباس که میخواب ببرم انگلیس هم چیدم تو ساک.دیروز هم کشو مخفی دراورو مرتب کردم .توش یه جعبه جینگولی جات دارم!!! کلی مرتب کردن اون بهم چسبید. کاش یه جا پیدا کنم که نقره بخرن.من یه زنجیر خیلی نازک دارم که همش گره میخوره الان چهارتا گره ی کور روشه.و یه حلقه ی نقره دارم که ست بود اما سیاوش مال خودشو گم کرده.و یه پلاک دارم و یه انگشتر دارم که دلم میخواد همشونو بدم جاش یه چیز دیگه بردارم.

آقا من جینگولی جاتمو خیلی دوست میدارم. :)

بعد کتابخونه رو حسابی مرتب کردم... میخوام یه سری کتاب که خوندم و نمیخوامشون بذارم بفروشم.محتوای رمان و اینا... چون نمیتونم همه کتابا رو با خودم ببرم.دیگه باید یه روز اونا رو گلچین کنم و بذارم اینستا. ساک کودک کوروشو دو دلم که بفروشم.از طرفی میگم ساک خیلی خوبی بود و دوستش دارم و با عشق خریدمش نگهش دارم برای بعدی :دی (وی پر رو بود) بعد باز میگم آخه کولش کنم با خودم ببرم انگلیس که چند سال بمونه اصلا از کجا معلوم باز بچه آوردم؟  خلاصه هنوز نمیدونم...

بعد یه تشکچه ی بازی داشت کوروش که اونم میخوام بذارم برای فروش. و یه آغوشی و گهواره برقیش.همشونو میخوام بفروشم اما هی امروز فردا میکنم برای گذاشتن عکساشون... کالسکه شم همینطور... 

خوب بگذریم...

حالا تو خونه صدای همایون شجریان عزیزم پیچیده و کوروش کنارم نقاشی میکشه و گل های بنفشه ام دلبری میکنن  و قلبم ؛ قلبم گرم عشقه ... واقعا توی این لحظه همه چیز تکمیله... اصلا رویاییه... چی بخوام بیشتر از این؟ برم نهارمونو بخوریم و برای باقی روزم برنامه بریزم... و عود و شمع روشن کنم و جشن بگیرم امروزمو... 

 

حقیقتش اینه از لحاظ خواب و بیداری ام امروز که بیدار شدم با دیده ی عصبانی به خودم نگاه میکردم اما الان مهربونم و میگم درستش میکنم.باید درستش کنم... مثل خیلی چیزها که درستشون کردم... چی تو زندگی نشدنیه آخه ؟ برم برم کلم خرد کنم و سفره پهن کنم و زندگیمو کنم....

 

**احتمالا بیشتر خواهم نوشت... کلمه ها بهم هجوم آوردن :)

** دیشب فیلم ایرانی اکسیدان رو دیدم... چون جواد عزتی رو دوست دارم :)

 

**شعر بخونیم؟؟

 

بهار پشت زمستان بهار پشت بهار
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار!

نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو
نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار!

اگر به شهر روی طعنه های رهگذران
اگر به خانه بمانی غم در و دیوار!

نمانده است تورا در کنار همراهی
که دوستان تو را می خرند بادینار!

نه دوستان صفحاتی زهم پراکنده
که جمع کردنشان درکنار هم دشوار!

به صبرشان که بخوانی به جنگ مشتاق اند
به جنگشان که بخوانی نشسته اند کنار!

تو از رعیت خود بیمناکی و همه جا
رعیت است که تشویش دارد از دربار!

کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار!

 

 

*فاضل نظری

۲۰ آذر ۱۴:۰۸ نرگس بیانستان

آقا من خودم جزو اونایی ام که گاهی مسخونم کامنت نمی دم

می دونم واقعا قسمتی از دل ما وبلاگ نویس ها ب کامنت هایی ک می گیریم گرمه 

 

خوشحالم ک حالت خوبه 

کتاب هاتو بذار، شاید منم خواستمشون :)

ننگ بر تو 😁


به زودی میذارم . 

مینا حالت خوبه؟خوبی عزیزم؟

من خوبم بهار چی شده ؟؟؟ بگو من طاقتشو دارم 😁

وای یه جوری پرسیدی حالمو 

۲۰ آذر ۱۴:۳۰ مامانی

به به دختر زرنگم😊 چه تند تند پست میذاره🥰
خوب کردی نوشتی.
درسته که کامنت گرفتن و مخاطب داشتن حس خوبیه ، اما تو بنویس .... برای ما بنویس.

من خودم یکی از علتهای ننوشتنم همین بی تفاوتی های خواننده هاست.
آدم حس ... ولش کن ، اصن.

 

بازم بنویس...

کیف داره خوندن نوشته هات🥰

 

 

 

 

 

مرسی مادر :)

من مینویسم :) 
میدونم متوجه ام :( 

جان 😍🌹❤

سلام مدتهاست وبلاگتون رو میخونم چقدر زیبا و دوست داشتنی مینویسید پر انرژی و هیجان انگیز حتی مواقعی که خسته هستید و از دلتنگی ها مینویسید باز سرشار از عشق و مهره آرزو میکنم هر چه زودتر به همسرتان ملحق شویدو زندگی شیرین سه نفره تون رو دوباره شروع کنید 

سلام به شما.. 

چقدر شما چسبید به قلبم :)

مرسی که عشقی که میدم رو دریافت میکنید.

ممنونم از آرزوی سخاوتمندانه ات. الهی آمین

۲۰ آذر ۱۴:۴۶ زهره بی نام

سلام.اون ساک رو چرا نمزاری خونه مادرت،نه میبری نا میفروشی،بعدها درموردش تصمیم میگیری.

منم اینروزا کلمات خیلی تو ذهنم وول میخورن.

گاهی منم همچین حسی رو تجربه میکنم.کامل بودن خوشبختی در عین حال که هیچ چیز عوض نشده و شرایط همونه

آخه خونه ی مادرم که انباری من نیست زهره. به هر حال باید براش تصمیم بگیرم و تکلیفشو روشن کنم. یه دلم میگه الان که یکی میتونه ازش استفاده کنه بفروشم بره خونه ی جدید. 

چه عالی بنویس بنویس. 
چه خوب بخاطر احساس خوشبختیت...  

۲۰ آذر ۱۵:۴۷ آبان ...

نمی دونم من همیشه میگم چیزی گه استفاده نکردم باید بدم بره ..اما فقط میگم ..دلم نمیاد 😅

 

😂😂😂

نه من میدم میره. ولی خوب اینا رو میفروشم چون کسی دور و برم نیست بدم بره. 

تو همیشه بنویس💚

تا میای میگی وبلاگ آپدیت شد سریع میام که بخونمش.

خیلی وقتا کامنت نمیذارم ولی از خوندنت لذت میبرم خانوووم.

مینا جانم آدرس وبلاگ قبلیت رو اگه دوس داشتی برام بفرست، دلم میخواد بخونمش🌷💚

وای قلبم...

ممنونم دختر. کاش تو هم برگردی بنویسی خوب. من وبلاگتو دوست میداشتم  :(
باشه گلم.

چقد کار خوبی میکنی تند تند مینویسی ! بخصوص اینکه وبت ازون وباییه که آدم با خوشحالی بازش میکنه

منظورم اینه که مثلا شاید یکی باشه من که آپ میکنم بگه ای وای این نق نقو بازم پست گذاشته بخونتم اما حالشو خوب نمیکنم اما تو دقیقا از همونایی که حال همه رو خوب میکنی😊❤️

ساک کوروشم بده بره که حتی دومیم بخوای بیاری تا اون موقع صدبار عوض کردی همه چیتو ! 

عزیزم 😍😍😍


والا وب تو هم از هموناست... پر از هیجان و عشق و آرامش . حتی وقتی حالت خوب نبوده باز خوب بوده وبلاگت و پستت.من به شخصه دارم دق میکنم تو دیگه نمینویسی 😥

باشه باشه 😁😍

تو تند تند بنویس تا ما ذوق کنیم 😍

درسته کامنت دهی کم شده اما خب آمارگیر وبلاگ نشون میده چند نفر خواننده داری،چندبار صفحه ت رفرش میشه و ... همینم خوبه خب

منم کامنت کم میگیرم ولی خب چه کنیم دیگه

ووویی یه حسی دارم که خیلی زود قراره بری 😍 الهی به زودی بیای خبرشو بدی و دورهم ذوق کنیم

هزینه شماره دوزی چقدره؟ البته اگر اینجا نمیشه جواب بدی،دایرکت بدم 

جان به تو..

آره خوب دیگه بیشتر حرصم درمیاد اون موقع 😂😂😂

وای آرزو انقدر با قلب من بازی نکن . خدا کنه زودتر حست واقعی شه 
اوه چرا جواب ندم. انقدر بدم میاد از این پیجا که قیمت نمیزنن میگن بیاید دایرکت 😂😂
خوب شماره دوزی های مختلف با هم فرق دارن آرزو. چون طرح های آسون تر و سخت تر داریم. برای همین همیشه اول با مشتری درباره طرحش به اتفاق نظر میرسیم بعد من میرم حساب میکنم چقدر پارچه میبره و کارش چقدره بعد قیمت میدم. ولی تقریبا تا حالا بین نود تا ۱۵۰ کار گرفتم. 

خواننده های تنبل 😄😄 به قول آوا خواننده ها از بیخ تنبل شدن 😂

عزیزدلم ❤💙💜

وای آره منم انقدر بدم میاد میگن بیاین دایرکت در خدمتیم،ایییییش

من یکی میخوام خب،البته برای سالگرد ازدواجمون میخوام،یعنی ۲۶ مرداد اینجوری که تقویم باشه و ۲۶ ام قلبی باشه با یه تصویر زن و مرد و قاب سفید جینگول

اما از اونجایی که تو تا مرداد رفتی و نیستی دیگه،میخواستم بدونم کی سفارش بدم بهتره؟

یه یادگاری من ازت داشته باشم خب ❤ 

😂 واقعا


آخه من و سیاوش هم مردادی هستیم. 
آرزو جونم الان واقعا سرم به لحاظ شماره دوزی شلوغه. یعنی تا اواسط بهمن اصلا وقت ندارم. اینا رو حتما باید تحویل بدم. بعدش اگه بودم دایرکت بزن طرحشو با هم نهایی کنیم و من برات بدوزم... 
قشنگ جان ❤

خیلی ام عالی،تا باشه از این شلوغی ها 😍

باشه عزیزم

💙❤😘😘

عزیزمی

۲۰ آذر ۱۷:۴۹ گیسو کمند

میناااااا امروز دلم میخواست ازت بپرسم دوست داری برای کوروش آبجی یا دادش بیاری ولی خب من از پرسیدن اینجور سوالات خجالت می کشم چون شخصیه. 

ببین منم احساس میکنم سفرت نزدیکه😉 ایشالا ایشالا 🤲🏻

 

راستش گیسو من خیلی از تک والد بودن رنج کشیدم.چه وقتی سیاوش بود.چه بعدش که رفت. وقتی کوروشو دنیا آورده بودم افسردگی بعد زایمانم مزمن شد که دو ساله شد کوروش تا من بالاخره راهی پیدا کردم که خودم رو درمان کنم. خلاصه با وجود عشق خیلی زیادم به مادر بودن سختی زیادش منو مترسونه.ولی خوب اگه شرایط زندگیم اوکی باشه من عاشق داشتن خانواده ی پر جمعیتم. اما نهایتا یه دونه دگه خودم دنیا بیارم. دوست دارم دو تا هم به فرزندی بگیرم .البته خوب تصمیم بابای بچه ها هم دخیلی تو این چیزا که میگم 😁


وای احساساتتونو برممممم 😍😍 آمین

خب یکی کامنت گذاشتنش نمیاد برای همه پستها نمیشه که ما ننویسیم 

جای من بودی چه کار میکردی تو بلاگفا افتادم غریب و تنها ... بیان با من سر ناسازگاری داره 

منم قبلا نود تا صدتا کامنت میگرفتم الان نهایتش بشه 5 تا 

ولی از یه زمانی گفتم می نویسم حتی اگر هیچکس نخونه چون میخوام یه زمانی یا خودم برگردم بخونم یا یه جایی باشه که بچه و نوه و نتیجه ام بتونن من رو توی نوشته هام ببینن و بشناسن 

فکر میکنم الان اگر بابام یه دفتر خاطرات طولانی داشت من چقدر دوست میداشتم یا مادربزرگهام اگر از خودشون و افکارشون نوشته بودن چقدر الان خوندنشون خوشایند و عمیق بود برام

 

و تجربه ثابت کرده زود زود نوشتن خواننده ی بیشتری به دنبال خواهد داشت 

 

 

برای همه ی پست ها آخه ؟؟؟ 😓😓😓


ای بابا چقدر دوست داشتم تو بیان باشی... 
نسیم اگه یه روز ببینی هرچی مینویسی هیچکس کامنت نمیده هم با همین فرمون میری جلو ؟ خوب آخه من اونجوری باشه قفل میذارم سر هر پستی برای دل و جیگر خودم مینویسم ... 
تازه من دلم نمیخواد اینجا رو بچه هام بخونن 😂 آخه مدل نوشته های من و تو فرق دارن. مال تو رو اشکال نداره بچه ات بخونه :)

سلام بلاگر عزیزم😘

من خیلی وبلاگ میخونم و دوست دارم... ولی جزو اونام که به سندرم نذاشتن کامنت دارن:)

واقعا مثلا یه وبی رو خیلیییی ساله میخونم... حداقل هشت سالشو یادمه، ولی جز یه بار کامنت نذاشتم.... نمیدونم چرا... فک کنم تنبلی زیاد البته...

این وبلاگ رو هم از وقتی رستوران داشتین تو ساوه میخونم... نمیدونم چقدر وقت میشه.... ولی همیشه جزو اولینام که میخونم ولی تا حالا کامنت نذاشته بودم تا این یکی دوتای اخیر...

بعد من نیمچه نویسنده م مثلا.... یعنی هراز گاهی داستان کوتاهی می‌نویسم برای کتاب گروهی یا جشنواره ها و اینا... و جدا می‌دونم آدم بدون مخاطب انگیزه ای برای نوشتن نداره. میگم بقیه رو نمیدونم ولی من خیلی زیااااد تنبلم متاسفانه:(((((((

من خودم خیلی دوست دارم هر چیزی که ازش استفاده نمیکنم ( چه فیزیکی چه معنوی) رو بدم بره. ولی نمیدونم چرا یه حس شرم احمقانه ای از فروختن چیزا و رد کردنشون دارم:( یه ناخودآگاهی دارم که بهم میگه تو باااااید از همه چی مثل گل مراقبت کنی و هزار سال نو و دست نخورده نگهشون داری!

یعنی خب من واسه جهازم یه ست کفگیر سرامیک و چوب خیلی زیبا و گرون خریدم که تقریبا دکوریه... بعد یه دستم پلاستیکی ارزون گرفتم واسه دم دستم.... بعد اینا بعد چند بار استفاده سیاه شدن (آبی قشنگ تیفانی بودن) آقا من میبینمشون اعصابم خورده! یا قابلمه هامو که نگم... خب قابلمه آبی روشن تیره میشه زیرش... انقد من اینا رو سابیدم و غصه خوردم:( بعد حالا اگه بگیم بیاد بگه اینو بذار سر کوچه اصن من برات نوشتم میخرم، حس میکنم چه آدم اشغال و مصرف گرایی ببشعوریم!!

لباسام که نگم! خب من هی چاق میشم متاسفانه و لباسام زود برام تنگ میشن... الان یه کمد لباس زیبا دارم که قدم نیستن.... منم حاضر نیستم برم لباس قشنگ بخرم برای سایز جدیدم! و مدام در جنگ روانی ام با خودم... حتی از استفاده کردن کاغذ ناراحت میشم:) حس میکنم باید خیلی کار خاصی باهاش کرد وگرنه حروم شده:)

خسیس نیستم ولی امراض اینجوری دارم متاسفانه:)

یه چیز بگم راستی... من یه چیزی از خدا میخواستم (کار خفن تو یه سازمان خیلی بزرگ و معروف) که به خاطر شرایط من و اون سازمان، تقریبا نشدنی بود. هییییچ پارتی و .. نداشتم. بعد یه مطلب دیدم درباره یه دعایی که درخور ندارن و اینا.

من اونقدر مذهبی نیستم ولی یه دعا معتقدم. خلاصه اونو با ایمان قلبی به معجزه موندم و معجزه رخ داد...

خواستم بگم آدم واقعا وقتی به معجزه اعتقاد داره اتفاق میفته.... حالا هم که تو انقد ایمان داری به انگلیس رفتن، قطعا و حتما خیلی زود و قبل از ۱۴۰۰ اونجا خواهی بود... و چقدر می‌تونه لذت بخش باشه خوندن توصیفاتت از اونجا...

سلام متین جان.

بیا وسط رو یه پا تنبیه شی اصلا.. آخه چرا ؟ هیچوقت چیزی تو هیچ وبلاگی نظرتو جلب نکرده بخوای در موردش گپ بزنی ؟ 
چه عالی که نویسنده ای..‌ خوب چرا خودت یه وبلاگ نمیزنی و چیزهایی که نوشتی قبلا ، منتشر نمیکنی که تعداد بیشتری بخونن؟ 
من فکر میکنم شما به مصرف گرایی داری از یه زاویه ی اشتباه نگاه میکنی.
به این فکر کن وسیله ای که ممکنه یک نفر بتونه ازش استفاده کنه و عاشقش باشه رو شما بیخودی نگه میداری یا استفاده نمیکنی و حرومش میکنی یا استفاده اش میکنی ولی بدون عشق بهش و هم از خودت لذت داشتن یه وسیله ای که دوستش داشته باشی رو دریغ میکنی هم از یه آدم دیگه که میتونه وسیله ی حال حاضر تو رو استفاده کنه.آخه حیف نیست که لباس ها رو نگه میداری؟ خیلی ها لباس لازم دارن اما پولشو ندارن نو بخرن خوب بذار آدمش ازش استفاده کنه شما هم از جدید هایی که مناسبتن لذت ببر. 
من خیلی وقته سعی میکنم بر اساس قوانین فنگ شویی اگه یه چیزی رو یکسال استفاده نکردم از خونه ام به هر نحوی بیرونش کنم. وسیله ای که انباشته میشه راه رو برای ورود چیزهای دوست داشتنی دیگه میبنده عزیز.
در مورد کاغذ هم اگر جای من بودی که بجه ات روزی چندین تاشو با قیچی ریز ریز میکرد چی میگفتی ؟؟ خوب استفاده تو بکن اما در عوض توی زباله ها تفکیکشون کن جهت بازیافت. 
خیلی تبریک میگم بخاطر کاری که دوستش داشتی. 
آره من میدونم که میرم اما نمیدونم کی. هر وقت به زمانش فکر میکنم همزمان یه ترسی همراهمه که اگه اون موقع نشد چی؟؟ و از اونجایی که ترس و ایمان یه جا نمیگنجن نشده... من فقط ایمانمو دارم به اون سمت هدایت میکنم که بگم قطعا تو بهترین زمان کارم درست میشه.

مرسی عزیزم بخاطر نوشتنت. ببین چقدر گپ زدن حال میده 😍

۲۰ آذر ۲۱:۰۵ سایه نوری

سلااام میناا 

آقاا من هم واسه پست تولدت هم واسه پست همسادگی میخواستم کامنت بذارم و یه چیزای خوشگلی بگم از ۳۰ سالگی و گذر ازش و شعفش و ... و دعا کردنت با کوروش که گفت بسه 😅🤣 عالییی بود ..  که اصلا نمی دونم چی شد 🙂  

ولی این پست از نوشتن میگی که من رو دیوانه میکنههه.. و توام زیبا مینویسی و خواستنی، تو اصلا یک بعد درخشانت نویسنده ست.. پس کامنتش رو نذاشتم واسه بعد.. 

من بیشتر مواقع اینقددرر مینویسم و ویس پر میکنم و تو راه از یک ایکس به دفتر هستم که کم میارم و  انگار توانی ندارم؛ اصلا تکنیک (سینک_دفترم) رو تغییر دادم به (سندروم  x_دفتر ) 😅 اما آی میچسبهه .. 

بنویسسس؛ زیاااد.... 

انگلیس رفتنت نزدیک و به بهترین شکل ممکن... 

سلام به روی ماهت سایه.

سایه یادم رفته که تو چند سالته ؟ بگو بهم دوباره.
اصلااا روز نولدتو بهم بگو .
کوروش 😁
چه نوشته ها که من چون این تکنیک تو رو بلد نبودم فنا نشدن... 

ممنون عزیزم

چرا دوست نداری بچه ات اینجا رو بخونه ؟

خوبه که توی واقعی اینجاست 

آره من اگر حتی یک  خواننده هم نداشته باشم باز با همین فرمون میرم جلو قبلا برام پیش اومده ماهها بدون خواننده نوشتم 

قبلا ها یادمه وقتی پست میذاشتم تا شب ده بار چک میکردم ببینم کسی چیزی نگفته کامنتی نیومده ؟ یه زمانی وقتی باز میکردم ساعت به ساعت ده ها کامنت می اومد ولی الان پست رو که میذارم بعضی وقتها اصلا یادم میره پست گذاشته بودم دو روز بعد یادم میاد یه پستی گذاشته بودم انگار 

چراشو نمیدونم نسیم.

چه خوب :) 
من هم اینو اینجا تجربه کردم... وای من هنوز نمیتونم انقدر ریلکس باشم درباره اش. 

سلام و وقت بخیر...

خواستم خدمتتون عرض کنم که:

من همیشه میخونمتون و واقعا وبلاگتون رو دوست دارم...مفیده برام.

اما تو شرایطی میخونم که سخته کامنت گذاشتن ...یا دارم بچه شیر میدم ویا دارم رو پام لالایی میکنم و...

 

اما چشم...اگه بدونم کامنت ناچیزم دلگرم کننده است سعیم رو میکنم که ازتون دریغ نکنم...

 

سلام عزیزم.

شما از هفت پادشاه مجوز داری گلم راحت باش 

و راستی خدا قوت بخاطر این مادر بودنت 

سلام منم همش میخونمت ولی پیام کم گذاشتم. انشالله به آرزوت برسی وخیرت دراون باشه. شماره دوزی چیه؟ به چه عنوانی میشه استفاده کرد. منظو م اینه مثل تابلوهست. واینکه وبلاگ قبلیت آدرسش رومیشه بدین؟ البته اگراشکالی نداره

سلام به روی ماهت...

الهی آمین ممنونم از دعات گلم

شماره دوزی مثل کوبلنه.ورژن حرفه ای ترش.آره تابلو و رومیزی و رو بالشی و کیف و همه چی میشه درست کرد ازش

نه گلم چه اشکال داره. Zizinet.blog.ir
911542

۲۱ آذر ۱۲:۱۸ اون روی سگ من نوستالژیک ...

به به چه بوی زندگی میاد از اینجا:))))))

اون کان مبارکتم تکون بده برو خرید:)))))))))))))

:)

برام خریدن و آوردن ^_^

۲۲ آذر ۰۱:۳۰ رهآ ~♡

چه خوووبه تند تند مینویسی، خواهشن همین فرمون جلو برو :)

 

ی چی بگم؟

دلم خواست ی روز ببینمت و ی چی جینگولی بهت بدم که بزاری کنار بقیه جینگولیجاتت با خودت ببری انگلیس و از من ی یادگاری داشته باشی :)

نوشتن واقعا زوری نیست رها. من خیلی اوقات برای روشن نگه دهشتن چراغ اینجا تلاشمو کردم تند تند بندیسم اما نشده....ولی الان خودش میاد. 


وای قلبم.❤ 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان