یه حسی دارم.
یه حس عجیب و غریبی...
دلم هزار بار بیشتر از قبل نوشتن میخواد...
دیروز تو خونه راه میرفتم و کارهامو میکردم و توی سرم مینوشتم...
نمیدونم این فکر که نباید تند تند اینجا بنویسم از کجا میاد؟ خوب یه بخشیش از این شاید باشه که من برای آدمها مینویسم. یک وقتهایی که مثلا سه نفر میان و کامنت میذارن من دلم سرد میشه.میگم بیام قبول کنم دوره ی وبلاگ خونی به پایان رسیده.ولی خوب هیچوقت دلم نمیخواد اینو قبول کنم. من اینجا رو عاشقم.
نهار امروز رو مامان برام فرستاده. مرغ لا برنجیه... باهاش سالاد شیرازی میچسبه. پر از آبغوره و روغن زیتون... اما تو خونه هیچی ندارم. هی هر روزم میگم هیچی ندارم اما هنوز نتونستم برم خرید کنم.
دیروز البته بعد از چهار روز کوروش طفلکی ام رو از زندانش درآوردم و تا سوپرمارکت رفتیم و برگشتیم.خدا رو شکر که احمد مغازه داره... یعنی من مجبور نیستم پول خریدهام رو بپردازم.البته تا حالا هر بار پول اومده دستم باهاش تسویه کردم اما همین که نقد نمیدم کلی خوبه.یه وقتهایی پول ندارم یا برای کاری کنار میذارم.الان هم یه پونصد تومنی بهش بدهی دارم...
ولی خوب تو حسابم گمونم دو تومن مونده باشه.برای همین الان چیزی پرداخت نمیکنم...
خدایا خدایا رفتنم نزدیک باشه...
دیروز هم دو تا بسته ی پستی داشتم... یکیش سفارشم برای وسیله های شماره دوزی ام بود که تموم شده بودن و یکیشون هدیه ی تولد بود !!! از طرف زهره :)
یه لباس بود... بلوز پاییزه.خوبه قشنگه و دوستش دارم.دستش درد نکنه...
من از قبل ساوه رفتنم یه بار آشپزخونه و هالو تکونده بودم و بعد از اون همش سعی میکنم کارها رو تلنبار نکنم که یه عالمه بشن دوباره.اتاق خواب مونده بود که خیلی کار داره. تا حالا لباسهای اضافه اش رو دسته بندی کردم برای دور ریختن و بخشیدن و کشوهای لباسامو مرتب کردم.یه سری لباس که میخواب ببرم انگلیس هم چیدم تو ساک.دیروز هم کشو مخفی دراورو مرتب کردم .توش یه جعبه جینگولی جات دارم!!! کلی مرتب کردن اون بهم چسبید. کاش یه جا پیدا کنم که نقره بخرن.من یه زنجیر خیلی نازک دارم که همش گره میخوره الان چهارتا گره ی کور روشه.و یه حلقه ی نقره دارم که ست بود اما سیاوش مال خودشو گم کرده.و یه پلاک دارم و یه انگشتر دارم که دلم میخواد همشونو بدم جاش یه چیز دیگه بردارم.
آقا من جینگولی جاتمو خیلی دوست میدارم. :)
بعد کتابخونه رو حسابی مرتب کردم... میخوام یه سری کتاب که خوندم و نمیخوامشون بذارم بفروشم.محتوای رمان و اینا... چون نمیتونم همه کتابا رو با خودم ببرم.دیگه باید یه روز اونا رو گلچین کنم و بذارم اینستا. ساک کودک کوروشو دو دلم که بفروشم.از طرفی میگم ساک خیلی خوبی بود و دوستش دارم و با عشق خریدمش نگهش دارم برای بعدی :دی (وی پر رو بود) بعد باز میگم آخه کولش کنم با خودم ببرم انگلیس که چند سال بمونه اصلا از کجا معلوم باز بچه آوردم؟ خلاصه هنوز نمیدونم...
بعد یه تشکچه ی بازی داشت کوروش که اونم میخوام بذارم برای فروش. و یه آغوشی و گهواره برقیش.همشونو میخوام بفروشم اما هی امروز فردا میکنم برای گذاشتن عکساشون... کالسکه شم همینطور...
خوب بگذریم...
حالا تو خونه صدای همایون شجریان عزیزم پیچیده و کوروش کنارم نقاشی میکشه و گل های بنفشه ام دلبری میکنن و قلبم ؛ قلبم گرم عشقه ... واقعا توی این لحظه همه چیز تکمیله... اصلا رویاییه... چی بخوام بیشتر از این؟ برم نهارمونو بخوریم و برای باقی روزم برنامه بریزم... و عود و شمع روشن کنم و جشن بگیرم امروزمو...
حقیقتش اینه از لحاظ خواب و بیداری ام امروز که بیدار شدم با دیده ی عصبانی به خودم نگاه میکردم اما الان مهربونم و میگم درستش میکنم.باید درستش کنم... مثل خیلی چیزها که درستشون کردم... چی تو زندگی نشدنیه آخه ؟ برم برم کلم خرد کنم و سفره پهن کنم و زندگیمو کنم....
**احتمالا بیشتر خواهم نوشت... کلمه ها بهم هجوم آوردن :)
** دیشب فیلم ایرانی اکسیدان رو دیدم... چون جواد عزتی رو دوست دارم :)
**شعر بخونیم؟؟
بهار پشت زمستان بهار پشت بهار
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار!
نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو
نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار!
اگر به شهر روی طعنه های رهگذران
اگر به خانه بمانی غم در و دیوار!
نمانده است تورا در کنار همراهی
که دوستان تو را می خرند بادینار!
نه دوستان صفحاتی زهم پراکنده
که جمع کردنشان درکنار هم دشوار!
به صبرشان که بخوانی به جنگ مشتاق اند
به جنگشان که بخوانی نشسته اند کنار!
تو از رعیت خود بیمناکی و همه جا
رعیت است که تشویش دارد از دربار!
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار!
*فاضل نظری