سلام به همه...
خوب ساعت ده و بیست دقیقه ی شبه و نیم ساعتیه که پسرکم دستمو حسابی نوازش کرده و خوابیده.
تمام خونه تاریکه و من نشسستم یه گوشه ی هال و یه چراغ USB به لپ تاپ وصل کردم و صدای بانو الهه هم با ترانه ی خوبِ * ای به دل آشنا / تا که هستم بیا * توی گوشم پیچیده و تصمیم گرفتم بیام بنویسم.
حال عمومی ام خوبه . یعنی روزهای اول بلند شدن از زمینمه و یک جورهایی دوران نقاهت به حساب میاد. به خاطر همین از این که اون حس تموم شدنم و تباه شدنم و خفه شدنم زیر یه عالمه گِل رو ندارم خیلی آرومم.
این چند روز گذشته یه روزش دختر عمه ام با پسر 20 ماهه اش عصر تا پاسی از شب رو خونه ی من بودن.و همونجا و همون روز تصمیم گرفتم دیگه همو نبینیم :/
میدونید من درمورد آدم ها خیلی سختگیر شدم .همینکه حس میکنم با یه آدمی هیچ مکالمه ی خوب نابی نمیتونم بکنم و حرفهای بینمون همش میشه صغرا کبرا چیدن فورا فاصله میگیرم و قشنگیش به اینه که از تنهایی نمیترسم! احساس برتری هم ندارم. فقط حسم عدم سنخیته. حالا دستش درد نکنه یه کیک خوب پخته بود و آورده بود.ولی خصوصا از جایی که احساس کردم سبک مادری ما چقدر متفاوته دیگه فقط میخواستم شب تموم شه...
بعد دیروز هم با کوروش زدیم به خیابون و رفتیم دریا... من همیشه از کوچه ای که الان توش زندگی میکنم میرفتم دریا.سالهای سال... اما جدیدا یه مسیری پیدا کردم از داخل شهر که صاف و مستقیمه.چون کوچه ی خودم موقع برگشت سربالایی میشه و نفسم بند میاد تا برسم. حالا دیروز از یه مسیر جدید دیگه رفتیم که از قضا خیلی هم بد از آب دراومد... یعنی یه جایی دلم میخواست اصلا نرفته بودم. وقتی چراغای خیابون اصلی رو دیدم انگار دلمو چراغونی کردن... سربالاییش وحشتناک بود...
خیلی خیلی هم کوروش اذیتم کرد. یعنی حرفامو به فرشته ی شونه ی چپشم نمیگرفت و اعصابم یه جا واقعا خرد شد دیگه.من کلا سه تا حالت مادری دارم . یا سبزم. یا قرمز که بی نهایت خوب و بی نهایت بدن. و نقطه ی وسطشون که آژیر خطر رو روشن میکنه زرده. دیروز و کلا این چند روز اخیر گاهی مادر زرد بودم...
البته من یه چالش وحشتناک خانوادگی دیگه رو داشتم از سر میگذروندم همزمان با دوباره از زمین بلند شدنم. یعنی انگار من زور میزدم بلند شم بعد به گردنم دو تا وزنه آویزون بود که باز منو به زیر بکشه...
یه شب احمد برای شام خونه ی من بود. خانمش نبود. بعد من شام آوردم و خوردیم و کوروش هم خوابیده بود.بعد آلبالو آورده بود گفت چای آلبالو دم کنم. دیگه تا چای رو آماده کنم نشستیم به پاسور بازی کردن و گپ زدن. یادم نمیاد گفتم اینو یا نه ؛ احمد وقتی 8 ساله بودم داماد خانواده ی من شد و وقتی اومد هم پدرم شد هم برادرم.و وقتی نوجوون شدم دوستم... و در جریان دوران عشقی سالهای قبل آشنایی من با سیاوش بود و اصلا توی خانواده ام فقط احمد بود که اون عشق رو به رسمیت میشناخت.و احمد بود که بعد تنها شدن من کل وجودش تکیه گاه من شده بود و اشکهای من و دلتنگی های منو میدید... خلاصه که اون شب شروع کردیم از هر دری سخنی گفتن تا حرفایی اومدن وسط از یه اتفاقی برای من (بی ربط به اون جریان عشقی) که من دیگه دیدم دارم حرف میزنم و اشکام آروم میچکه. چون مربوط به خانواده ام بود و من یه بار دیگه له له شدم... آخرش که احمد بهم میگفت مینا الان کمکی از من برمیاد؟ بهش گفتم نه... دیگه از هیچکس کمکی برای من برنمیاد.انقدر پشت من از خنجر خودی هام زخمیه که میدونم فقط خود خودمو دارم.یعنی دیگه نمیخوام کسی کمکم کنه. میخوام خودم خودمو بالا بکشم...
دیگه بعد اونهمه حرفای تلخ یه فنجون چای آلبالویی زدیم و احمد گفت میخوام خیلی بالا بالا ها ببینمت... میگفت فقط اگه سیاوش بتونه روح تو رو ببینه و بهت فضای رشد بده دیگه خیالم ازت راحت میشه چون میدونم خیلی دوستت داره و مرد محترمیه .فقط یه روزی بشه تو کنارش بال و پرتو باز کنی و خودتو به جاهایی که لایقشی برسونی...
بعدم من دو تا از پستهای وبلاگ سایه رو براش خوندم و در موردش حرف زدیم که چقدر دنیای عجیبی خلق کرده با اون کلماتش و اینکه چقدر شگفت انگیزه که آدم ها میتونن رشد کنن و بیخودی زنده نباشن!
درمورد خانواده ام و رنجی که به دوشم گذاشتن میتونم کتاب بنویسم.اما تصمیم گرفتم سکوت کنم و بگذرونمش. و به خوبی هاشون ببخشم.. البته بخشش خیلی ازم دوره الان.چون حس میکنم زنده تو گورم کردن و من حالا دارم خاکها رو میزنم کنار و بیرون میام... اما میخوام این رنجو یه طوری که شایسته ی وجودم باشه از سر بگذرونم.
چند شب پیش با سیاوش تلفنی حرف میزدم و نمیدونم چطور حرفمون کشیده شد به بازی کِلش... بعد من گفتم بازی لعنتی برای یه مدت زندگیمونو به فنا داده بود. بعد سیاوش میگفت چرا اینجوری میگی؟ من میگفتم تو خیلی بازی میکردی و من خیلی سختی کشیدم اون موقع از دستت. بعد بچه ها باورتون میشه سیاوش همه شو انکار کرد؟ میگفت نه تو وقتی به کار خودت مشغول بودی منم بازی میکردم اما تو دوست نداشتی ! فکر کن ؟ یعنی اون شب تا صبح نخوابیدنهاش... نصفه شب بیدار شدن هاش... سر سفره و توی رستوران و پارک و ماشین و سفر و سفره یکسره و بی وقفه بازی کردنهاش... همه رو یادش رفته. و اون دعواهای شدید و خیلی بزرگ مون بخاطر اون کارهاش رو... دیگه چی از این بدتر که من یه بار مجددا چمدونمو جمع کردم و میخواستم برگردم شمال که باز خانواده ی منو واسطه کرد و تا مدتها بعدش پنهانی بازی میکرد؟؟
مائده به من میگه مینا رابطه داشتن با کسی حتی رابطه ی همسری یه بخش خیلی کوچک و جزئی از زندگی هر کسی هست.باقیش همه ی مسائل مربوط به شخص خودته.و اگه تو رنج میکشی یکی از دلایلش اینه رابطه همیشه اون وسط بولده.. اون شب که با سیاوش حرف میزدم به این حرف مائده ایمان آوردم...
چقدر گذاشتم حالم بد باشه به خاطر رابطه ای که سیاوش داشت نابودش میکرد بعد الان رنج های منو به راحتی انکار میکنه! واقعا اینکه شاملو میگه از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست همینه! اون رنج ها مال من نبودن... یعنی امیدوارم آدم بشم و از این به بعد بیشتر متوجه وجود خودم به عنوان عضوی از اعضای کائنات باشم که خدا هوامو داره و در نبود هیچ کس هیچ کس هیچ کس من بدبخت نمیشم و تنها نمیشم...
امشب وبلاگ رو که باز کردم رفتم تو صندوق پیام های خصوصی ام.خوب خیلی هاشون دیگه باید حذف میشدن.داشتم حذف میکردم و مرتب میکردم که دیگه به کامنتهای خیلی قدیمی رسیدم...
آهان اول اینو بگم چندین و چند تا کامنت داشتم بی آدرس که سوالی بود و چون آدرس وبلاگ نداشت نتونسته بودم جواب بدم. یه بار دیگه اینجا میگم. دوستای خوبی که روشن میشید کامنت میذارید و وبلاگ ندارید.حواستون به اون تیک خصوصی کردن کامنت باشه لطفا وگرنه من نمیتونم تاییدش کنم و همش ناراحت میشم که ای خدا الان اینا فکر میکنن من چرا نباید کامنتاشونو جواب داده باشم...
بعد رسیدم به یه سری کامنت خیلی قدیمی از نسیم و دیدم اشکهام دارن از گوشه ی چشمم میریزن...
یه جا نوشته بیا دوباره از اول شروع کنیم.بیا مینا رو دوست داشته باشیم.مامان کوروش نمیتونه این پایین بمونه.باید آروم آروم بلند شه.
یه جای دیگه نوشته لطفا زود خوب شو. من داره طاقتم از این همه رنجی که میکشی تموم میشه...
یه جا هم نوشته آخه حکمت خدا چیه که من الان به جای خواهرت ساوه نیستم؟ که این مخصوص بد حالی های حاملگیم بوده.
و چندین تا کامنت بالا بلند دیگه مخصوص روزهای حال بدیم در گذشته... و کلی کامنت از دوستایی که احتمالا دیگه منو نمیخونن ولی کامنتای خوبی ازشون مونده که حتما تو زمان خودشون کلی قوت قلب من بودن و محبتشون به جان و دلم نشسته...
از همه تون ممنونم... دعای خیرم و ارادتم و مهرم به شما :)