خوب این روزها خیلی دست و دلم به نوشتن نمیچرخید... اما الان که خونه ی مامانم و همه خوابن و تلاش من برای یه چرت کوتاه زدن،بی نتیجه مونده اومدم کمی جیک جیک کنم...
من این روزها بصورت حلزونی به سمت رشد رفتن رو کاملا در خودم حس میکنم.یعنی نه داغ داغم که بگم من دیگه از این لحظه بلاگر شاد و شنگول قبل میشم نه اونقدر سردم که امیدی به تموم شدن این روزها نداشته باشم...
کتابی که دارم با چند تا از بچه های اینستا میخونم اسمش آرامش و اثر استر هیکسه و باهاش ارتباط خوبی گرفتم.... اصلا بنظرم اون چیزی که کمی هولم داده در درجه اول این کتابه که باعث شده من کمی به فکر فرو برم این مدت و وقتی میگه انسان هیچ آرزویی نیست که نتونه بهش برسه بهم احساس قدرت داده و تعریفش از تولد و مرگ جسمانی منو محکم تر کرده و ترس از مرگم خیلی کمرنگ شده...
راستش این روزها چپ و راست دارم موشک خواسته هامو به کائنات میفرستم... یه آرزوی جدیدم برای خودم درست کردم که الان خیلی ازش خوشم اومده... اینکه تو انگلیس برای ترددهای شخصیم موتور بخرم... حتی دیشب به همسر گفتمش و کمی به رویای من آب و تاب دادیم و من قند تو دلم آب شد...
خداکنه کارهای همسرم خوب پیش بره.. آمین
خوب دیگه تو خونه ی جدیدم مستقر شدم... لمس اینکه چطور رویا به حقیقت تبدیل میشه و خونه ای که سالها پیش آرزو داشتم یه روزی توش زندگی کنم الان در اختیار خودمه خیلی هیجان انگیزه.
کنج امنم نود متری و دو خوابه است... از تمام پنجره هاش جاهای قشنگی معلومه...
یکی از پنجره های هال بسمت خیابونه که هر کس بخواد بیاد سمت خونه ام من میتونم از سر خیابون ببینمش...
اون یکی پنجره هالش بسمت دریاست... البته دریا باهام فاصله داره.مثلا با دوچرخه گمونم نیم ساعت طول میکشه آدم برسه... اتفاقا شاید شاید شاید باز برم دوچرخه سواری.هنوز تصمیمم قطعی نیست و یه کم تنبلی و کسالت و میل به خونه نشینی قاطیشه...
پنجره آشپزخونه و یکی از اتاق خوابها به سمت خونه ی همسایه هاست... حیاط های بزرگشون.. درختهای میوه شون... خیلی قشنگه...
پنجره یه اتاق دیگه هم سمت شالیزاره که من بی تابانه منتظرم فصل شالیکاری شروع شه و هی از پنجره ها برم یه نگاه به سبزی شالیزار کنم یه نگاه به آبی دریا....
کلا هم تمیزه... هرچند مستاجر قبلی نمیدونم چرا اینقدر دیوار اتاق خواب رو سوراخ کرده اونم با دریل و رول پلاک :/ اما کلا عالیه.
حمام خوب و راحت که اونقدری بزرگ هست که بعنوان رخت کن هم استفاده شه... دستشویی عالی که توالت فرنگی هم داره و این خیلی برای من مهم بوده... چراغ خوابهای گوگولی... آشپزخونه ی دلبر و بالکن...
خلاصه که دوست داشتنیه... جفت اتاق خواباش هم کمد دیواری دارن که این دیگه برای هر خونه ای جزء آپشنهای فوق العاده است...
مثلا اتاق خواب من یه کمد رختخواب بزرگ و یه کمد لباس بزرگ داره.از بالاشون پنج تا محفظه بزرگ خورده و وسطشونم یه قفسه است که هم میتونم توش کتاب،لوازم آرایش،مجسمه های تزیینی یا هرچیز دیگه ای بذارم... پایینشونم باز پنج تا کشو میخوره.
کمد اتاق جوجه هم کلا یه کمد ایستاده توکار هست که خودش اندازه حمامه انقدر بزرگه.یعنی من در کمدو باز میکنم راه میرم دو قدم که برسم تهش و لباس آویزون کنم.. اسباب بازی ها هم اونجان.و حتی لباس خونه هاش...
هر روز برای نوری که تو خونه میفته غش میکنم و هرچند که ویتامین دی از نوری که از شیشه میتابه جذب نمیشه اما باز میرم پاهامو تو نور ولو میکنم که گرم شن....
میدونم خیلی نزدیکه که با جزییات بیشتر از دلبری خونه انگلیسم براتون بنویسم 😊
اون نُه دیِ موعود هم بالاخره رسید و من رفتم پیش روانپزشک...
الان کاملا از تصمیمم راضی هستم و حس میکنم قدم خیلی مثبتی بود.مرسی از مشاوری که دیگه تلفنی باهام حرف نزد و مرسی از راهنمایی های نسیم...
من از اینکه قرص میخورم احساس اجبار و شرم و ناراحتی نمیکنم و کاملا دیدم به این موضوع روشن شده.
و از اونجایی که تشخیص مزمن و شدید و ادامه دار شدن افسردگی بعد زایمان هست،دلم میخواد همه ی تازه مامان شده ها رو بغل بگیرم و کنارشون باشم... و همه ی مصمم ها درباره مادر شدن رو به آگاهی هرچه بیشتر و آگاه کردن همسرهاشون دعوت کنم... و از اون درصد ناچیز آقایون که اینجا رو میخونن هم بخوام پر رنگ بودن نقششون تو دوران بعد زایمان فراموش نکنن...
دیروز بعد جریان دکتر با خواهرم که ساکن انزلیه قرار گذاشته بودم... دیدمش و قدم زدیم و رفتیم پل غازیان و بعدشم گلفروشی که من چند تا گلدون بخرم... بعد دیدم برای من یه دسته گل میخک خریده... راستش اونقدر احساساتی شدم که کم مونده بود گریه کنم... در عوض فقط بغلش کردم و خدا رو بخاطر اون لحظه ناب شکر کردم... آخه چند روز بود داشتم فکر میکردم تنها آدمی که برام گل میخرید پاشده رفته اون سر دنیا و چقدر دلم تنگ بود برای اینکه گل رو در قالب یه هدیه از یه آدم به جز خودم دریافت کنم :)
اتفاق قشنگ و قابل ثبت دیگه ی این روزها ویدئو لایو اینستای چند روز پیش بود که توش کلی حرف زدیم و دو برش از ملت عشق رو خوندیم و گپ و گفت و سوال و جواب کردیم و بقول یکی از دوستا ،لحظه خواب احساس میکردم از یه دور همی دوستانه برگشتم....
همین ها دیگه... همچنان همه به جز من خوابن و حدسم اینه جوجه کم کم بیدار بشه... فعلا باهاتون خداحافظی میکنم.
دانلود کتاب آرامش پیشنهاد بلاگر