قشنگ ها سلام.
من از خونه ی مامانم گزارش میکنم. در حالی که مامانم داره یه فیلم ترکی از جم تی وی میبینه که قصه اش تو یه جایی به اسم چوکورو وا اتفاق میفته!!
یعنی یک چرتیه که دومی نداره :(
خوب بچه ها من این چند روز خیلی احوالات عجیبی داشتم.میدونید من معمولی ام بعد یهو میبینم که وای چقدر شادم بعد ش یهو میشینم زار زار گریه میکنم....
ولی خبر خوب اینه که فلج فکری نیستم. افکارم تو سرم میجوشن و میچرخن. احساسات تو قلبم میجوشن و میچرخن و این منو زنده نگه میداره و تو اوج گریه بهم امید میده.
قلبم هر لحظه که به دوریم از سیاوش فکر میکنم انگار هزار و پونصد تا در دقیقه میزنه و لحظه ای که به کوروش نگاه میکنم و برکت وجودشو حس میکنم انقدر آروم میزنه که انگار اصلا چیزی به اسم تپش ندارم. انگار سلول به سلول قلب و مغز و وجودم تو یه فضای بیکران غوطه میخورن فقط. سیالن... شناورن...
من استرس هیچ چیزی رو ندارم.بخاطر این خیلی خدا رو شکر میکنم. میدونم تو دنیام همه چیز مرتبه و تو بهترین حالتشه.فقط دوری و دوری و دوریه که ریشه های عصبیمو انگولک میکنه و میشه دو تا دست بزرگ که از پشت سرم جلوی چشمامو میگیره که من هیچ جا و هیچ چیزی رو نبینم :(
خوب بچه ها فردا اولین روز از سال جدید میلادیه.من رفتم پست هدف گذاری برای سال 99 ام رو خوندم و میخوام از این به بعد برای سالهای میلادی به همون سبک پست بذارم و برای خودم هدفگذاری کنم و اینا...
من سال 99 رو برای خودم سال پختگی نام گذاری کرده بودم!
اینجا با جسارت میگم که من از اینی که الان هستم خیلی راضی ام. و تو یه زمینه هایی جدا رشد کردم و پخته شدم.
میدونید سالی که من اصلا شروع به یه تغییراتی کردم و به دنبالش رنج ها کشیدم و پوستها ازم کنده شد سال 94 بود !!!
یعنی بعضی اوقات از فکرش مغزم سوت میکشه...
یادمه یه روزهایی گفته بودم یعنی یه روز میشه این راه تموم شه؟ یعنی میشه یه جا فکر کنم خیلی اوضاعم بهتره؟ یعنی میشه یه جا راضی باشم؟
حالا میدونم که این راه تموم نمیشه ولی همین که حس میکنم اوضاعم بهتره و همین که راضی ام خیلی حس خوبی داره برام...
دو تا آرزو داشتم برای امسال که یکیش رفتن پیش یارم بود که نشده هنوز :( و یکیش این بود که تو تولد سی سالگی ام عمیقا احساس خوشبختی کنم که کردم :)
قرار بود بیشتر روی سنتور زدنم کار کنم که کردم .صد در صد راضی نیستم ولی خوب من خیلی راه اومدم و بذارید خودمو تحسین کنم بخاطر همینجایی که هستم.
میخواستم یه تعداد قابل قبولی کتاب بخونم.... نخوندم !!! کتاب خوندم اما میدونم نمیتونم اسم خودم رو کتاب خوان بذارم و مطالعه برنامه ی نصف سالم هم نبوده .
میخواستم زبان بخونم. این رو هم نکردم... یعنی درست و حسابی نکردم! خیلی بخاطرش ناراحت نیستم البته. من زبانم به نسبت خوبه و میدونم میتونم گلیممو از آب بیرون بکشم و اونجا هم حتما کالج میرم. اینجوری بیشتر بهم مزه میده :) به همین روشی هم که دارم که خودمو با راههای مختلف فقط به زبان وصل نگه داشتم همینجور کج دار و مریز ادامه میدم :)
دوست داشتم مراسم نیایش شبانه داشته باشم که یه دوره ای انجامش دادم... اما خوب اینم درست حسابی انجام ندادم. نمیخوام سخت بگیرم خوب من هر روز با خدا حرف میزنم و همیشه میبینمش.
دوست داشتم ورزش کنم و وزنمو به 52 برسونم که اصلا انجام ندادم :/ هنوزم 56 ام :/ حالا مساله ام اونقدر وزن نیست اما از سایزم راضی نیستم و از ورزش نکردنم اصلااااا راضی نیستم :( کلا ناراحتم که ورزش نمکنم.
خوب کلا انگار خیلی سال خوبی نبوده اما باز بذارید بگم من راضی ام خوب؟
من راضی ام چون فکر میکنم من خیلی انرژی برای تاب آوردن تو همه ی مسایلی که تنها باهاشون دست و پنجه نرم میکنم گذاشتم. من یه تک والد بودم . من کنار خانواده ام زندگی کردم و تازه یه مدت کوتاهیه میتونم با آرامش قلبی کنارشون باشم... یعنی من بیشتر عذاب کشیدم ولی طاقت آوردم...
مدونید اصلا اتفاق مهم زندگی من تو سال (ده ماه) گذشته چی بود؟ همین که من کینه ام و عذاب و درد روحی ام بخاطر مسایل گذشته با دو تا خواهری که اینجا زندگی میکنن و مادرم شفا پیدا کرد :)
خوب من یکبار تو یه پستی گفته بودم چند نفر بودن که من نمیتونم ببخشمشون؟ من مامان و دو تا آبجی هامو همیشه یک تن در این نفرت ورزی در نظر میگرفتم.
و یکی دیگه هم دوست پسر چند ساله ام قبل آشنایی با سیاوش بود.اولین باره دارم درموردش تو وبلاگم میگم :/
پسری که چند سال عاشقش بودم و دقیقا قبل کنکورم گذاشت رفت. غیب شد. از روی کره ی زمین محو شد! یار جدید گرفت و من سالهای سال داغون بودم.
یه بار پیداش شد و یه زخم جدید بهم زد و باز غیب شد که دیگه الان تقریبا هزار سال از غیبت دومش گذشته و من میدونم که ازدواج کرده.
خوب من هیچوقت ازش بیزار نشدم اما همیشه همیشه تا قبل دنیا اومدن کوروش حتی یادش منو به گریه مینداخت... خوب حالا هم که شمالم یه بار دورادور دیدمش (اون منو ندید)و خوب خانوادشو همیشه میبینم و محل کار باباش رو .... و من باهاش چند تا دوست مشترک هم دارم. میدونید من تو سال گذشته بی اونکه ببینمش فقط بخاطر اینکه خیلی از لحاظ روحی پایین بودم یه مدت طولانی ذهنم رفته بود سمتش. نه سمت دوست داشتنش. به سمت کینه ای که ازش داشتم. و خوابهای عجیبی تو زندگی من شروع شدن که مدت طولانی میدیدمشون و همیشه تو خوابم بود. و توی خواب احساسم مثل وقتی بود که واقعا عمیقا دوستش داشتم و خدای من روی زمین بود.صبح که بیدار میشدم لحظه ای که چشممو باز میکردم و میدیدم خواب بوده احساس میکردم به جای تخت توی قبرم خوابیدم.این دست من نبود اصلا. حسم مثل وقتی بود که آدم چشم باز کنه ببینه تشییع و خاکسپاری و شلوغ بازی ها تموم شده و دیگه باید قبول کنی یکی از نزدیکانت مرده و برای همیشه رفته و من تمام اون صبح هام با مویه شروع میشد... و مرتب درموردش با مائده حرف میزدم... و میخواستم قلبمو درارم نشونش بدم که ببین ... ببین با من چه کرده. ولی الان نیست.سالهاست نیست و این فکر که من دارم آزار میبینم و نمیدونم اون اصلا یه بار فکر کرده چه بلایی سر من آورد یا نه منو دیوانه میکرد... بعد همزمان با تمام اینها توی اینستا یهو اومد تو پیشنهادات فالوم !!! میدونید من خیلی خوشحالم که خر نشدم و بهش پیامی ندادم و زخممو انگولک نکردم. من در حالیکه مائده کنارم بود صبر کردم و صبر کردم و هر شب هر شب تا جون داشتم تو ذهنم باهاش حرف میزدم... من عمیقا عزاداری کردم و خجالت نمیکشم درحالی که یه مادرم و همسر دارم اینکارو کردم... من هیچوقت فرصت این عزاداری رو نداشتم... و در پس اونهمه تاریکی یه صبح بیدار شدم و نور اومده بود تو قلبم.
من عمیقا بخشیدمش. بدیهایی که به من کرد رو بخشیدم. رنجی که به جونم و به روانم و به زندگیم روا داشت رو بخشیدم.و واااااای خلاص شدم خلاااااص....
دیگه اصلا نه رنجشی دارم نه گریه ای دارم براش بکنم نه علاقه ای دارم بدونم کجاست و حالش چطوره و اصلا بهم ربطی نداره... نه ازش بدم میاد نه ازش خوشم میاد.
اونیکی نفر هم داداشش بوده که واقعا ازش نفرت داشتم چون اولین آتیش جدایی ما رو اون انداخت. کلا دو تا آدم مهم تو زندگیم رو از من گرفت. یکی برادرش که من عاشقش بودم.یکی یه آدم دیگه که اون عاشق من بود.
ولی خوب حالا اونو هم بخشیدم. میگم بچه بوده تو اون سالها.نادون بوده.و میدونید؟ من سیاوشو دارم که عاشقمه. دیگه اینکه عاشق کی بودم و کی عاشقم بوده معنیشو برام از دست داده!!!
حالا فقط یه آدم تو زندگیم باقی مونده که نبخشیدمش. بهش نفرت نمیورزم و از آسیبی که بهم زد هم رها شدم اما نمیتونم بگم اوکی. حالا اتفاقی بود که افتاد.یا چیزی بود و گذشت. اصلا فکر نمیکنم هیچکس هم تو جایگاه من بتونه ببخشدش و داستانش رو کلا چندتا آدم تو زندگیم میدونن و اصلا دلم نمیخواد هیچوقت دیگه برای هیچکس دیگه هم عنوانش کنم ...
ولی خوب فکرم مشغولش نیست و رنجم نمیده.برای همین بذارید اینجوری در نظر بگیرم که از این هم رها شدم و هورااااااا... امسال بارهای خیلی سنگینی رو زمین گذاشتم پس و چرا خوشحال نباشم ؟
خوب از اونجا که پست گذاشتنم خیلی زمان برد و وسطاش مکث کردم اجازه بدید برگردم و بحث سال نوی میلادی رو جمع کنم و خداحافظی کنم...
امسال رو برای خودم سال لذت بردن از زندگی نامگذاری میکنم... میخوام دیوانه وار از هر چیزی که دارم لذت ببرم و ویوانه وار برقصم و دیوانه وار بخندم و گریه کنم و دیوانه وار بنویسم و لذت بردن برای من جز در دیوانه وار انجام دادن همه ی کارهام نیست :)
دیگه هم مطمئنم که امسال سال وصاله و تا چند ماه دیگه پیش یار جانم هستم :)
هدف امسالم خوشامد گویی به همه ی پیش آمدها باشه :)
میدونید آخه برنامه ی خاص گذاشتن برای این سال هیجان انگیز بخاطر تغییر بزرگی به اسم مهاجرت که خیلی برام من نا ملموسه ، خیلی سخت میشه.
پس بذارید فقط ببینم چی میشه و در مواجهه باهاش بهترین خودم باشم...
کنارش کتاب هم بخونم و رشد بیشتر هم بکنم و فیلمهای خوب هم ببینم و مادر بهتری هم باشم :)
اوووم چه خوب شد که من این پست رو نوشتم :)
دیگه برم بخزم زیر لحاف پشمی خونه ی مامان و کیف کنم از خواب... :)
*** برید سر بزنید به پستهای هدفگذاری سال 99 تون و الان که سه ماه بهش مونده ببینید با خودتون چند چندید و چقدر باید دست بجنبونید؟