قشنگ ها سلام.
جانم به این عادت مرسوم هر سال یه تعدادی از ما بلاگر ها که پست پایان نویسی آخر هر ساله :)
چند شبیه من شدیدا دچار کم خوابی ام. امشب که کوروش حدود یازده خوابید یه دلم میخواست منم بخوابم اما اون یکی دلِ سوشال مدیا پسندم نذاشت. نشستم با یکی دو نفر از بچه ها به چت کردن و حالا هم که تموم شده کشون کشون خودمو به لپ تاپ رسوندم.
اگه بناست سالی که گذشت رو مرور کنم و ببینم با خودم چند چندم ؛ باید کلی چیز میز بنویسم.همین چند هفته پیش بود هدفای امسالمو که به بیشترشون نرسیدم (خودمو نرسوندم) مرور کردم و نشستم بخاطرشون های های گریه کردم...
الان اما ؛ با علم به اینکه هنوز اوضاع همونه اصل حالم با خودم خوبه. ازش گذشتم. خوب نشد دیگه .نکردم دیگه. غیر اینکه درس بگیرم باید چه کنم؟ با سرزنش خودم برمیگردم به اول سال 98 و با انرژی مضاعف شروع میکنم دونه دونه شونو محقق کردن؟؟؟ معلومه که نه!
قرار بود سال 98 برام سال مطالعه ی موثر و آرامش باشه که سال هیچکدومشون نبود! اصلا یادم نمیاد چه کتابایی خوندم. اما میدونم شاید حتی سه تا دونه کتابم نخوندم!
و آرامش نداشتم چون اولا افسردگی زمینم زده بود و ایستادن بعدش خیلی از اونچه فکرش رو میکردم سخت تر بود.دوما سیستم مادرانگیم این اواخر قاطی کرده بود و من مدتهای مدید یک خودسرکوبی و خود سرزنشی رو بخاطر هر بدی که در حق کوروش میکردم به خودم روا میداشتم .حتی این روزها هم عالی نیستم اما حواسم هست چقدر برگشتن به مسیر بعد از منحرف شدن سخت میشه گاهی و تلاشهامو میبینم و دوستشون دارم.
قرار بود چنگ بزنم به هر آنچه آرومم میکنه ولی خوب به خیلی چیزها اشتباهی چنگ زدم... یکی اش سیگار!
قرار بود برم دنبال موسیقی که رفتم... (صلوات محمدی ختم کنید )
قرار بود بچسبم به آشپزی ام که نگم دیگه... به طرز وحشتناکی از سالهای قبلم بدتر بودم تو این زمینه! قبلا که سیاوش بود نمیدونم چرا هی دنبال این چیزا بودم.آخه مگه خودم و بچه ام شکم نداریم که من انقدر بی ذوق و تنبل شدم در این مورد؟ بابا غذاهای متنوع و جدید و فلان... دست بجنبونم باید!
قرار بود برای اصلاح خودم تلاش کنم که کردم و میکنم و گل هم کاشتم و خوشحالم... از یه چیزهایی زدم و خیلی برای جلسات مشاوره و تراپی اینها هزینه کردم.خیلی هم راضی ام.نه دقیقا برم داره بذاردم تو راه درست اما مثل چراغ وسط شب به راهم تابیده تا ببینم که کجا میرم...
زبان هم که نخوندم که نخوندم که نخوندم !
ولی خوب اینکه خواسته بودم کمتر برای خرید لباس هزینه کنم و موفق هم عمل کردم بشه یه امتیاز مثبت. خرید اضافه نداشتم خدا رو شکر.و البته جریان مهاجرت هم تو این جریان کمکم کرده. از اونجایی که نمیخوام سنگین برم همیشه وقت وسوسه میگم من که نمیتونم اینو ببرم انگلیس چرا پولمو هدر کنم؟ همین کم کم برام عادتش کرده که عجولانه و هیجانی خرید نکنم. قبل خرید هر چی الان میپرسم من به این احتیاج دارم ؟ و کم کم اون مینای درونم که عشق خریده تحت مدیریت خودم درومده.الان خیلی سیاوش بهم میگه بیای اینجا میخوام ببرمت فلان جا لباس بخری برای خودت اما واقعا به آخرین چیزی که فکر کنم و ذوق کنم همینه!
حالا سال 99 در پیشه. چند وقت قبل نوشتم اصلا براش هدفی نمینویسم.ولی بعدش یه پستی از نسیم خوندم که دقیقا تصمیم امسال منو اون پارسال گرفته بود و پشیمون هم شده بود.گفتم عبرت بگیرم دیگه.
حالا دلم میخواد به یه چیزهایی فکر کنم.یه کارایی برای خودم در نظر بگیرم.ولی حواسم باشه از دستم بر بیان. حواسم باشه انعطافو فراموش نکنم . اگه آخر سال 99 دیدم یه تعدادیشون انجام نشده نشینم های های گریه کنم!
از پازسال نسیم گفت بیاید برای سالهامون اسم تعیین کنیم. (از رهبر تقلید کردیم)
من امسال رو برای خودم سال پختگی نام گذاری میکنم...
امسال سال جا افتاده تر شدنم تو عالم هستی باشه.
دو تا هم آرزو میکنم براش. یکی اینکه واقعا برم پیش یارم دیگه و دوباره یه خانواده ای بشیم که کنار هم زندگی کنیم.
دومیشم اینکه تو تولد سی سالگی ام عمیقا احساس خوشبختی کنم.
میخوام که تا زمانی که ازم برمیاد بیشتر روی سنتورم کار کنم... یکی دو ماهه کلا گذاشتمش کنار. خیلی کم کاری کردم . آدم نباید با آرزوهایی که بهشون میرسه انقدر کم لطفی کنه... میخوام جبرانش کنم.
میخوام که تا آخر سال یه تعداد قابل قبولی کتاب بخونم. تعدادش مهم نیست. ولی مهمه که آخرش بگم این کتابا رو خوندم و راضی ام.
میخوام که زبان رو بصورت خود آموز اما از چند تا منبع خوب دوباره بخونم.
اینها خودشون سه تا هدف بزرگ و تمرکز و وقت و تلاش لازمند و دیگه چیزی بهشون اضافه نمیکنم.اما چند تا چیزم هست که صزفا دوستشون دارم و میخوام بنویسم الان که بعد یادم بمونه چیا بودن.
راستش تو این فکرم که دوست دارم برای خودم یه مراسم نیایش شبانه ترتیب بدم. هرشب قبل خواب.چه شبایی که مستاصلم چه شبایی که شنگولم. آقا با خدای خودم حرف بزنم! همین....
دوست دارم ورزش کنم.وزنم بیاد روی 52 (الان 56 تا 57 ام )
امسال برای من خیلی سال مهمیه بچه ها.از این بابت که همش به این فکر میکنم اگه خدا بخواد و واقعا برم و دوباره پیش سیاوش باشم دلم میخواد این بار که رسما انگار یه جون دوباره ی وسط بازی زندگیه : زندگی مشترکمونو به کدوم سمت ببرم؟ دل سیاوشو به کدوم سمت ببرم؟ چه چیزهایی از مینا رو بهش نشون بدم که تغییر کرده؟ چه ویژگی های جدیدی از مینا رو بهش نشون بدم؟
و دوم اینکه امسال سی ساله میشم و سالهاست سی سالگی سن رویاهای منه...
البته روز تولدم که صرفا تموم شدن بیست و نه سالگی میشه و مهم برام سال بعدشه.تک تک روزای سی سالگی!
خدا کنه امسال کم حرف تر باشم . راز دار تر باشم. (برای خودم. چون من راز دیگرانو خوب نگه میدارم.فقط با خودم پدر کشتگی دارم)
و اینکه شاد تر باشم....
بچه ها نمیدونم تو اینستا هستید یا نه. اگه هستید که حتما آخرین پستمو خوندید و جریانو گرفتید. اگه نه که بگم چند روزه سعیمو کردم حضور در لحظه رو تجربه کنم.و واقعا به یه تجربه هایی رسیدم که ناب ناب...
پری شب کوروش نصفه شب بیدار شد و شروع کرده بود به گریه و جیغ و بکش بکش... میگفت تو نذاشتی من گَذامو بخورم :/ اولش گفتم خواب دیده. الان بهش نزدیک میکشم.دستمو بهش میدم.پشتشو میمالم آروم میشه.اما نمیشد. اصلا راه نمیداد لمسش کنم. فقط یکسره میگفت آخه چرا نذاشتی من گذامو بخورم؟؟؟
بهش گفتم دوست داری الان بهت بدم بخوری؟ گفت آره.رفتیم آشپزخونه و گریه هاش داشت بند میومد که یهو تا غذا رو گذاشتم دوباره شروع کرد به جیغ و گریه که تو نذاشتی من بخوابم . من دوست داشتم بخوابم.منم سعی میکردم با حرفام آرومش کنم. مامانی دوست داشتی بخوابی؟ باشه الان دوباره میخوابیم جانم.
یهو یه موج جدید شروع کرد که تو نذاشتی من برم خونه ی صبا اینا :/ صبا یکی از فامیلهاست... وباز نمیذاشت من لمسش کنم. به زور راضی اش کردم بیاد بغلم.قدم زدم تو هال و براش لالایی خوندم.اما میخوام بگم من تو تک تک این لحظه ها هوشیار و آگاه بودم. حضور داشتم. آرامش داشتم. تو هوم لحظه ها خوشبخت بودم. مامان مینای بد این موقع ها خریتش بهش غلبه میکرد و میخواست اوضاع رو با تشر زدن آرم کنه. بگیر بخواب بچه صبا کجا بود خواب دیدی فردا بهت غذا میدم... نمیای بغلم؟ انقدر گریه کن تا خسته بشی بخوابی...
اون لحظه ای که تو بغلم بود با تک تک اجزای بدنم با تک تک سلول هام تو آغوشش گرفته بودم.با تمام وجودم.با تمام عشق توی قلبم.خیلی خوشبخت بودم و وقتی خوابش برد با کیف کوک کنارش خوابیدم.من از این راه دور افتادم اما میدونم پتانسیلشو دارم باز مادر خوبی بشم.تو وجودم عشقه و عشق همه کاری میکنه.فقط باید که نذارم چیزایی که با عشق هم ارتعاش نیستن منو به زیر بکشن.من جام اون پایین نیست... (جای هیچکس نیست)
حالا که این پستو نوشتم هرچند خسته تر شدم اما با خیال راحت تر و بار سبک تر و حال قشنگ تر میخوابم....
بهار بر شما مبارک باشه دوستانم. بیایید از هدفای و انگیزه هاتون برای سال جدید بگید...
به جیک جیک دعوتتون میکنم :)