سلام بچه هااااااااا :)
من اومدم. ای بابا چی میشه که آدم هی نمیتونه بیاد چراغ وبلاگ جانشو روشن کنه و قرهایی که تو کمرش فراوونه رو همینجا بریزه در حالی که هر روزِ هر روزِ هر روز داره تو سرش پست میذاره و حرف میزنه و تعریف میکنه و توصیف میکنه و نظر میپرسه؟؟؟
بعد زمانهایی که به این شکل میگذرن و من میام دوباره بنویسم واقعا یه حس حسرت و افسوس با منه. حسرت اینکه یه سری حرف ها و احساسات ارزش ثبت شدن داشتن اما گذاشتم بگذرن و گم شن تو حافظه ام :(
بعد کلی نویس خوبی نیستم من... باید به یه سری موارد خاص توجه کنم و دربارشون بنویسم وگرنه مثلا میبینم ده ساعته تو صفحه ی انتشارم و چیزی ازم بیرون نمیاد درحالی که همزمان یه فشاری تو مغزم منو هُل میده اینجا....
در حال حاضر نشسته ام تو هال و دارم به قطعه ی کاروان محمد رضا شجریان گوش میدم و مینویسم براتون.
اول اینکه بگم من بعد از خوندن نظراتتون و البته در درجه ی اول رجوع به قلب خودم تصمیم گرفتم کارمو ادامه ندم و از خودمم ناراضی نیستم.
بچه ها واقعیت اینه من خیلی وقته مثل سابق از سیر تا پیاز نمینویسم و کمی حواسمو جمع میکنم که بیهوده گویی نکنم و این وقتی که خودم میذارم برای نوشتم و وقتی که شما میذارید برای خوندن رو با انرژی منفی و بدگویی پشت کسی و خلاصه چیزای سطحی هدر ندم.اما برای این جریان بگم که همتون میدونید من با عشق شروع کردم این تجربه رو اما کم کم یه صحبتایی کرد مادر بچه ها که من اگه ادامه بدم پا رو عزت خودم گذاشتم.و یه اتفاقات دیگه باز بین من و مادرشون که از طرف ایشون من مهر واقعی و احترام واقعی نسبت به خودم حس نمیکنم و این باعث میشه من مدام احساس راحت نبودن بکنم.
از طرفی مساله ی کوروشو دارم.که فکر میکنم باید یه چیزهایی رو تو محیط آموزشی یاد بگیره نه از مادرش. اصلا فایده نداره من صبح تا ظهر هی بهش میگم نکن بعد اونم هی میکنه بعد دختر بزرگه ارتباط نمیگیره با کوروش. گاهی کوروش هی باهاش حرف میزنه متوجه میشم که جواب نمیده.بعد انقدر من به کوروش تذکر دادم دو تا بچه ها گستاخ شدن تو ارتباط با کوروش.
بعد کوروش از صبح تا ظهر هزاران بار فریاد میزنه و گریه میکنه .چرا؟ چون اونا اگه به دیوارم دست بزنن میخواد بگه من اول میخواستم دست بزنم... کوروش که خودش مهد میرفت پارسال ؛ مثل یه تیکه ماه بود. چرا؟ چون اونجا خونه نبود. هرچند که قانون حالیش نبود و سر کلاس همه میرفت اما دیگه اونجا انقدر وسیله بود که همه داشتن اندازه ی کافی! خلاصه کنم. این کار هیچ جوره به اعصاب خردیش نمی ارزه.هیچ جوره. اون روزی ام که نوشتم مامان بچه ها درباره ی حقوقم دست و دلبازی کرده و خوشحال بودم اشتباه کردم :/ چون که من همیشه فکر میکنم این آدمِ نوعی داره با صداقت کلام با من ارتباط برقرار میکنه. اما الان میبینم نه اینجور نبوده و من در جریان قیمت ها نبودم.و پولی که میده پول نگهداری از یه بچه اونم شاید باشه. الان چندین جا آمار گرفتم همشون برای یه بچه بیشتر از من میگیرن.برکت پول مهم تر از کمیتشه اما خوب باید بذارم کسی با زرنگ بازی یه همچین کم لطفی در حقم بکنه؟ خوب به نظرم نه و پرونده ی این جریان بسته است از نظر من و با مادرشون صحبت کردم که تا ماه جدید پرستار جدید پیدا کنه... طفلی بچه ها :( جیگرمم براشون کبابه واقعا
پری روزا دختر بزرگه بهم میگفت خاله تو خونه ی هیچ پرستاری انقدر بهمون خوش نگذشته بود هیچ وقت. بهش گفتم خاله چرا خوش نمیگذشت؟ میگفت هیچوقت ما رنگ آمیزی و کاردستی و بازیای این جا رو نداشتیم
خلاصه این از این گزارش مفصلم در باره ی این جریان.
دیگه جونم براتون بگه که کوروش هیچی لباس آستین بلند اینا نداشت و شلوار بیرونم نداشت. دو تا داشت یعنی ولی جفتشون شلوار کوتاه بودن دیگه این جا بارون و سرما و فلان شروع شده.دیگه بعد از چند روز گشتن تو اینستا و پیام به این پیج و اون پیج که جواب تمامشون این بود تموم کردیم هفته ی پیش تصمیم گرفتم براش حضوری خرید کنم. چهارشنبه شب رفتم خونه ی مامانم اینا خوابیدم. آخه بچه ها که میان من عصرام خیلی همت کنم به کارای خودم برسم اصلا وقت نمیشه به مامانم سر بزنم.دیگه چهارشنبه بهشون حال دادم و خونه شونو به حضور مبارکم منور کردم
بعد پنجشنبه صبح رفتم انزلی خونه ی امید و خواهرم . واقعا احساس میکنم حداقل هفت هشت ماه بود نرفته بودم. دیگه نهار که خوردیم زدیم رفتیم کاسپین و تا غروب پاهامونو فرسودیم سر خرید کردن برای جوجه.واقعا من هر بار میرم خرید از همیشه بیشتر تو دلم میگم خدایا کاش سیاوش بود...
مرد خوش حوصله ی خوش خرید دست و دلباز من من اصلا این کاره نیستم آقا. آدم بلدی نیستم. :( و عجولم تو خرید. و تا بخواید میکنن تو پاچه ام و بعدش همش انگشت پشیمانی به دندان میگزم. خصوصا تو خرید برای کوروش مادر نمونه ام رسما....
سرتونو درد نیارم بین چند تا تیکه آشغال دو سه تا چیز خوبم گرفتم براش... واقعا خدایا چجوری میشه یه بلوز شلوار خونگی 150 تومن باشه؟ واقعا گرونه به نظرم. بعد یه شومیز معمولی که حالت رسمی و مهمونی داره قیمت یه مانتو زنونه است!! کتونی ها رو هم نگم دیگه ... دلم میخواست برگردم خونه و کل پاییز زمستون کوروشو با پتو بگردونم این ور اون ور کوروشم خدا رو شکر اذیتمون نکرد و خلاصه اینم از این.
بعد ما تو راه برگشت بودیم به خونه ی آبجی که من تو ماشین بعد چند ساعت پیاده روی گوشی رو درآوردم و رفتم تو اینستا... و استوری ها رو دیدم که همش نوشته بودن استاد شجریان به رحمت خدا رفته.من باور نکردم و بلافاصله رفتم پیج همایون و دیگه همینجور اشکام چکیدن و تا وقت خواب یکسره گریه کردم. خوب خواهرم و امید هیچکدوم شجریانی نبودن و همیشه به من میگفتن این چیزا چیه گوش میدی :/ بعد مضمون کل آهنگایی که خودشون گوش میدن اینجوریه که تو رفتی و من به خاک سیاه نشستم و افسرده ام و زندگی به آخرش رسیده و چقدر همه چیز بده و بیاید دسته جمعی بمیریم اصلا و .....
بعد من تو اون محیط نمیتونستم راحت باشم. جلو اشکامو نمیتونستم بگیرم و میومدن پایین و تند تند پاکشون میکردم و آب بینیمو میکشیدم بالا.بعد هی اونا مثلا میگفتن بعد اینهمه وقت اومدی همشم ناراحتی ... عه بابا خوب نمیتونستم بشکن بزنم که.بعد هی هم حال واقعیمو قورت میدادم...
وقتی هم برگشتم خونه درگیر بچه ها شدم و اصلا افتضاح خلاصه. تازه شنبه بعد از ظهر که بچه ها رفتن من حالم واقعا بد شده بود ولی گریه ام نمیومد...
پلی لیست شجریانمو پخش کردم و شروع کردم به باغبونی کردن و اشکامو ول کردم .شب هم کوروشو خوابوندم و خودم تا پنج صبح خواب به چشمم نیومد. شاید اگه روز اول میتونستم دل سیر غممو بیرون بریزم اونجوری نمیپژمردم.پشت پنجره به ماه خیره بودم و هیچ عکس العملی ازم درنمیومد. احتیاج داشتم هق هق کنم انگار.
و این اتفاق بالاخره شب یکشنبه افتاد و من تازه اون شب با روشن کردن شمع هام و نوشتن و گوش کردن و دیدن کلیپهای تشییع ساعتها گریه کردم و براش رحمت و نور طلبیدم و با مرگش رو به رو شدم و قلبم صیقل خورد. صبحش که بیدار شدم میدونستم این هم قسمت بایِسته ای از زندگی بوده و موندن تو حال بد برای من جایز نیست.دوباره بلند شدم و پرده ها رو کشیدم و نورو دعوت کردم به خونه و باز گلها رو ناز کردم و زندگی رو از سر گرفتم...
قلم را آن زبان نبوَد که سِرِّ عشق گوید باز
وَرای حدِ تقریر است شرح آرزومندی...
از دوشنبه هم بگم که کلاس سنتورم باز بی نظیر بود.راستش کلاس رفتنی به این فکر کردم یه سال و نیمه استادم داره برام زحمت میکشه.و بهم یاد میده و تشنگی منو سیراب کرده و حالا که حس میکنم سنتور نوازیم در حد خوبی به نتیجه رسیده و حالمو عوض کرده حقشه ازش قدردانی بکنم. برای همین وارد اولین گل فروشی شدم و یه دست رز مینیاتوری گرفتم و بعدش یه هنرجوی دیگه هم هست که هر هفته میاد میشینه از دست من نگاه میکنه و گفتم برای اونم گل بخرم.همینجوری عشقی طور. برای اون هم لیسین توس خریدم و رفتم کلاس. کلاس هم که سراسر کیف بود. اعتماد به نفسم تو چارچوب کلاس بالا رفته.مثلا الان هنوز کسی میاد خونه ام میگه برام سنتور بزن نمیتونم و دست و پام گره میخورنا اما تو کلاس خیلی خوب شدم.خیلی. و اینبار هم با چهرمضراب شور زدنم استادم گفت کیف میکنم که تو شاگردمی :)
و اون لحظه ها فقط یه خوشبختی و عشق عظیم هست که تو کل وجود من به جریان میفته...
خوب میبینم که نطقم نمیخواست باز شه اول پستی اما قشنگ یه ساعته نشستم دارم براتون مینویسم
دیگه میبندم پست رو و باید برم جوجه رو بخوابونم .
به خدای خوبمون میسپارم همه تون رو بچه ها و مرسی که دوستای منید و اینجا رو میخونید :)