کنج امن

پستمو با چالشی که عینکی تو وبلاگش گذاشته شروع میکنم... نوشتن دلخوشی های کوچک...

۱.خواب وسط روز
۲.سالاد شیرازی با آبغوره ی فراوون
۳.حس تمیزی بعد مسواک زدن
۴.وقتی جوجه تو بغلم یواشکی بازومو ناز میکنه
۵.هرباری که جوجه اسم کوچکمو صدا میزنه
۶.وقتی همسر یه خوراکی برام میاره میگه یکی داده بود من بدون تو نخوردم.
۷.نگاه کردن به عکس شماره دوزی هایی که انجام دادم.
۸.وقتی کسی زنگ میزنه میگه غذا نپز.من برات میارم یا بریم بیرون بخوریم ^_^
۹.وقتی با دوستای اینترنتیم انقدر صمیمی میشم که خارج از وبلاگ بهشون دسترسی دارم.
۱۰. نون بربری داغ با بستنی زعفرونی :)
۱۱.دیدن زنای حامله :)
خلاصه زندگی همیشه خوشگلیاشو داره...

سه شنبه نهار رفتیم خونه ی بابام.
من نمیدونم این که حرف یکی رو به یکی دیگه خبر بدی چه حسی داره اما من با شنیدن حرفایی که شوهر آبجیم که همشهریمون بود ،پشت سر ما زده بود که اینا با فلان قدر حقوق اگه زندگی کن بودن همینجا زندگی میکردن و مهاجرتشون مسخره است و اونجا هیچی نمیشن و این حرفها چند ساعت هم شوکه بودم هم غمگین... 
هم از دست اون که سرشو کرده تو زندگی ما و همه چیز براش پوله هم از دست مامانم که نشست حرفاشو بهم گفت... سه شنبه از خودم پرسیدم چطور میتونم همه ی آدمهایی که خدای قشنگم خلق کرده دوست داشته باشم؟ بعضیا رو دوست ندارم واقعا.. چجوری بعضیا میتونن خیلی روح بزرگی داشته باشن؟ بین آدما فرق نذارن؟ یعنی اون آدمی که خیلی قشنگ و نازنینه چطور میتونه پیش چشم آدم با اونی که همش سرش تو زندگی دیگرانه ،حسوده،تنگ نظره،خودخواهه یا حتی بدتر از اینهاست یکی باشه؟؟

عصرش برگشتیم خونه.قدم زنان.من و همسر و آبجی و دخترش.حرف میزدیم.یهو همسر یه حرف بدی بهم زد.جواب ندادم.اما من نمیتونم یه جور باشم انگار چیزی نشده.همیشه حالم از ظاهرم معلوم میشه.رفتیم پرده های خونه رو نصب کردیم. من پریدم تو حموم.همسر در زد گفت قیافه گرفتی؟ گفتم فلان حرفو زدی از دستت ناراحتم.با لحن آروم عادی.یهو داد زد :/ همون حرفو دوباره زد.گفتم احترامتو نگه دار من همیشه نمیتونم سکوت کنم و درو بستم.صداش میومد که یه ریز غر میزد اما زیر دوش صداش دور شد.همهمه شد.گلوم درد گرفته بود.اما نذاشتم اون بغض قلمبه بیرون بریزه.بارها و بارها قورتش دادم.با خودم خرف زدم یه عالمه و بعد حمام یه ادم آروم بودم که رفتم خونه آبجی و شادیهام بیرون ریخت.گفتیم و خندیدیم.همسر که اومد عادی بودم.شام آش دوغ خواهرپز خوردیم.بعد من رفتم خونه و همسر رفت بیرون.
جوجه نازمو خوابوندم.
بعنوان اولین شب با اینهمه فاصله از خودم.
زیر تخت خوابوندمش و خودمون تو تخت خوابیدیم.چند باری بیدار شد و گریه کرد ااما جواب من فقط عشق بود... میخوام آرامش داشته باشه و با این کم کم جدا شدنش با آرامش کنار بیاد.
همسر که اومد خیلی باهام حرف زد...  باز با لحن آرومم باهاش حرف زدم.
باورم نمیشه احترام هم داره از رابطمون میره.. به راحتی توهین میکنه.چرا من هرچی تلاش میکنم قوی تر شم اون بیشتر برای در هم کوبیدنم تلاش میکنه؟ یه چیزایی دیگه خط قرمزه لعنتی...
تا سحر بیدار بودیم تقریبا.زبونی که اگه بگه ببخشید تلف میشه،با آروم و مهربون شدنش و جاکردنم تو بغلش بهم فهموند که دیگه ببخش مثلا میخوام خوب باشیم...
دم سحر دوبار خروس آبجیم قوقولی قوقو کرد.جوجه با تعجب نشسته بود و گوش میداد.. خیلی باحال بود..
چهارشنبه روز آرومتری بود.آبجی کوکو سبزی پخت و منم نون و خیار گوجه برای سالاد شیرازی برداشتم و نهارو دسته جمعی خوردیم...
شامم دسته جمعی خوردیم.من سیب زمینی و نون بردم اون میگو گذاشت.رسما داریم با هم زندگی میکنیم فقط ما اجاره خونه میدیم خخخخ
آخه جوجه میدونه پشت خونه حیاطه و همش میخواد بره اونجا نمیشه زوری نگهش دارم.اونجا با کسی جز پشی کار نداره.یا دنبال اونه یا تو حیاط با سنگ و شلنگ و چند تا بطری بازی میکنه... احساس میکنم کمی وزن گرفته :)
تنها چیز افتضاح اینجا پا درد های وحشتناک منه.تقریبا هر روز از لگن تا ساق پام درد وحشتناکی دارم.روزای اول دیکلوفناک میخوردم از درد.دیشب زودتر از جوجه خوابیدم.همسر جوجه رو خوابوند.تمام شب که بیدار شد همسر دوباره خوابوندش.صبح که بیدار شد همسر بهش صبحانه داد،پی پیشو شست و مای بیبی جدید بست و خلاصه کولاک کرد :/ دستش درد نکنه خیلی کار خوبی کرد.داشتم میمردم باید استراحت میکردم.
وای بگم نهار امروزم من گوشت و سیب زمینی دادم و آبجیم داره آبگوشت میپزه :))
عصر میره ییلاق تا فرداشب و احتمالا دخترش میاد پیش من.پونزده سالشه و من عاشقشم... 
همینا دیگه.
زندگی اینجا هنوز به اون روال عادی نرسیده.البته من خیلی خوبم اینجا.وقتی بتونم کتابامو شروع کنم و فیلم ببینم و تکلیف کلاسایی که میخوام برمم روشن شه خیلی بهترم میشم... بی گوشی بودن کلافم کرده البته... هر جورم حساب میکنم نمیتونم چیزی بخرم.باید یه طرح شماره دوزی هم شروع کنم.. وای گفتم اولین کار خیریه فروخته شد؟؟ خیلی طول کشید اما خدا رو شکر که اونی که میخواستم شد... 
همینا دیگه.امروز پنجشنبه است و الان ساعت یازده ظهره.بلاگر کبیر براتون از کنج امنش گزارش کرد :))
زندگی تو شمآل و همجواری با طبیعت ِ بکرش یه آرامش خوشگلی داره :)
جوجه هم که حسآبی داره بهش خوش میگذره :)
میگمآ این شوهرخواهرت چقدر انرژی منفی ِ :|
کاشکی به مامانت میگفتی دیگه حرفاش ُ به تو و همسرت بازگو نکنه تا دلخور نشید.

آره واقعا...


کولاک طور :)

متاسفانه :(

گفتم :)

۰۸ شهریور ۱۲:۰۳ عینکی عینکی
برا شرکت تو چالش مرسی
دلخوشی های خوبی داری دوستشون دارم

باز خوبه یه آتش بس داده همسرت 😁

وای من غش میکنم برای جوجه تو همیشه. کاش میشد بغلش کنم فشارش بدم😁 پشی😂😂😂

الهی رابطه ات همش با آبجی ات همینطور باشه🙂


:)


اوهوم :\

:)))

آمین آمین

یه عمو دارم که خونشون تو یکی از روستاهای شماله و نزدیک دریاس 
انقدر خونشون آرامش داره از بچگی ارزوم بود خونشون بمونم و چند باری هم موندم 
با اینکه خونشون خیلیی کوچیکه و ساده اس دقیقا شبیه خونه های روستا اما انقدر حس خوب داره 
وقتی تو ازونجا مینویسی فکر میکنم یه همچین جایی هستی 
تو این شرایطت برات بهترین جاست تا به ارامش برسی 

کلاس چی میخای بری بلاگر؟ 

آخی چه باحال :)


در اون حد رویایی نیست اما خوبه :)

قنادی و آرایشگری. هر کدوم پیش بیاد میرم.وای سنتورم یه گوشه ی ذهنمو قلقلک میده. کمی سر و سامون بگیرم اونم شاید برم.

۰۸ شهریور ۱۲:۲۵ مری مریا
سلام عزیزدلم. الان پات بهتره خداروشکر؟ 
یعنی بخاطر اثاث کشی و فشارای این چند وقت اخیر اینجور شدی؟؟
عزیییییزم قطعا اونجا تو این شلوغیا با پشی و خروسی و حیاط بزرگ😍 و دور همی و... به جوجه بیشتر خوش میگذره❤️😘 جالبه که من خودمم این سبک زندگی رو بیشتر میپسندم.
یعنی من خراب مورد دوم دلخوشیاتم🙈💃🏻

سلام گلم.. 

خدا رو شکر بهترم.یعنی روزا بد نیستم زیاد.شبا مثل رو مین رفته ها میشم.
احتمالا آره.سرپا ایستادن‌های زیاد و رو پا گذاشتن ای طولانی جوجه...

جوجه که تو باسنش عروسیه 😂😂😂

زندگی موقت تو جای خوش اب و هوا...پیش خانواده. مهاجرت به یک کشور خوب کلاس کتاب فیلم کنج امن همه اینا کلی ذوق میاره تو دل ادم...حتی برای منی که خواننده ام فقط..راستی ممنون بابت اعتمادت

زنده باشی عزیزم.

وای بلاگر من عاشق آش دوغم 
ای خدا کی میاد واسم آش دوغ بپزه 
تا آخر پستتو که خوندم فقط به آش دوغ فک میکردم 😂😂😂
.
راستی منم باهات موافقم ، نون بربری با بستنی زعفرونی :)))))

وای کی عاشق آش دوغ نیست؟

بیا اینجا با هم بخوریم :)

ای شکمو :))

کلا تو بخش شکمی با هم اتفاق نظر داریم :)

۰۸ شهریور ۱۷:۵۴ مامانی ...
خیلی دلنشین بود 😊
البته جدای اون کل کلهاتون😉

امیدوارم پادردت زودتر خوب بشه عزیزم.

حرمت خیلی چیز مهمیِ بلاگر
نذار از بین بره وگرنه دیگه هیچ پرده ای بینتون نمیمونه.

:)


مرسی مینا

اوهووم :(

پا دردت ممکنه به خاطر رطوبت هم باشه
اگر رو زمین زیاد می شینی باید یه فکری براش بکنی روی مبل و روی صندلی بشین و دمپایی پات کن که رطوبت رو از خودش عبور نده 
و خوردن موز و البته بهتر از اون مغز تخم کدو هم خیلی کمک میکنه همسر من پادردش فقط با مغز تخم کدو خوب شد
برم چالش عینکی رو بخونم
جالب به نظر می رسه
من نون بربری داغ رو با پفک بیشتر دوست دارم ولی بستنی زعفرونی رو هم خیلی دوست دارم

فعلا تا چند وقت تو خونه خواهرت مهمون هستی  یواش یواش درست میشه . بدم که نیست فعلا
چقدر برای جوجه خوشحالم

حالا که اینهمه پراکنده گفتم بذار در مورد پاراگراف اولت هم یه کم برم رو منبر

تو فعلا نمی تونی همه ادمها رو یک اندازه دوست داشته باشی فکر نمیکنم هیچ کس بتونه همه رو یک اندازه دوست داشته باشه
یه کم اشتباه در درک موضوع رخ داده برات
اونی که عاشقه بر همه عالم به خاطر نگاه توحیدیشه که کلا غیر از خدا نمی بینه و روح اولوهیت رو در همه مردم می بینه حتی در اونی که تنگ نظره حسوده خودخواهه .... می بینه اون روح خداییش چطور درش فشرده و کوچیک شده اما هست حتی اگر به اندازه سر سوزنی شده باشه هنوز هست اون نور هست و اون خداست و کسی که خدا رو فهمیده و درک کرده باشه اون سر سوزن نور خدا رو هم در اون شخص تنگ نظر می بینه و درک میکنه و دوست داره اما با اون آدم مهربون و درست خیلی بیشتر کیف میکنه مطمئنا همراهی و هم صحبتی با اون رو ترجیح میده و ضمن اینکه وقتی سطح انرژی آدم بالا میره آدم های با سطح انرژی پایین خود به خود از زندگی ادم حذف میشن و اصلا برخوردی با این آدمها صورت نمیگیره دیگه

تو فعلا قبل از هرکس و هرچیزی اول خودت رو دوست داشته باش
 

آره رطوبتم تاثیر داره

شور و خامش مهم نیست؟

بربری و پفک :))  
بد نیست.. به من باشه دوست دارم همه ی وعده های غذامونو با هم بخوریم.یه روز من بپزم یه روز اون که اینجوری جفتمونم مجبور نباشیم هر روز غذا بپزیم. الان اینجا بودن منم کلی خوب شده برای آبجی.خیلی کمکشم و البته با لذت یه کارایی رو براش انجام میدم که اونم استراحت کنه و از بودنم استفاده کنه...

من خوشحال ترم. این اقامت اگه تنها چیز خوبش لذت جوجه باشه باز کافیه.

مرسی که مطلبو روشن کردی.حتما همینطوره..

باشه باشه :)

سلام قشنگ بود مطلب کاملا متفاوت شبیه زمان جنگ و فرار و با هم زندگی کردن پاهات به خاطر ایستادن مداوم هست و احتمالا توی شمال زیاد خیس میشه حوله با انو داغ کن بزار رو پات وقتی جوجه خوابیده که دستش به اتو نخوره در ضمن جریان خون زیاد میشه الان اصلا زمان بحث کردن با همسرت نیست بزار به موقعش خوش بگذره خدا نگهدار 

سلام ممنون بهناز.

بلاگر
گربه ها یه ویرروس دارن بعضیاشون نازایی میاره
حواستو جمع کن و بهش واکسن بزنید

ممنون از تذکرت عزیزم

سلاااام بلاگر جان...
من که 2تا پست آخرت خیلی بهم چسبید و چیزای کوچیک خوبی که از همسرت تو این یکی بود هم مزه دارترش کرد،،این رابطه ها به نظرم جا واسه خوش بین بودن زیاد دارن....
و اینکه بلاگر من در حد افراطی به انرژی بعضی زمینها و آسمانها باور بیشتری دارم 😊😊 و یکی از اون پر از جادوها شماله به نظرم...

سلام گلم.


منم به رابطمون بدبین نیستم اما کار دو طرفه میخواد.

وای چه باحال :)

سلام بلاگر
یعنیا اون قسمت که جوجه با تعجب نشسته و صدای خروس رو گوش میکرده عالی بود ^_^
زندگی توی شمال و نزدیک خانواده باید خیلی عالی باشه,کاش منم بتونم باز برگردم به وطنم و زندگی کنم

امیدوارم درد پات خوب خوب شه

سلام میترا جون

آره خیلی باحاله. هنوز براش عادی نشده

خدا رو شکر تا الانش خوب بوده من خوشحالم. امیدوارم عزیز...

ممنون

آقاشانسی اومدم خوندم.وای...عاشقتم رسما.چقدر خوبه آدم همچین انسان صمیمی و عشقی بغل گوشش داشته باشه تا همه چیزشو باهاش تقسیم کنه😍 شوهر آبجیت یه چی تو مایه های یکی از دوروبریای منه. منم نمیتونم ببخشم واقعا. هرچی ام که عزت نفسم بالا بره یا روخودم کارکنم.میتونم به روم نیارم. میتونم به هیییچ کس مطلقا هیچ کس نگم. اما نمیتونم ببخشم. تو دلم همیشه یه فرقی هست بین خوب و بد. اینو میدونم فقط.
جونم به جوجه آخه...آریای منم بازی با پیشی و وسایل متفرقه ی پخش و پلا تو حیاط رو بیشتر از بازی با اسباب بازیاش دوست داره. اقلا وقتی تو حیاطیم 😀خیلی خوبن این فینگیلا. خدا برامون نگهشون داره.

عزیزمی.

الان انسان صمیمی و عشق منم یا آبجی؟ :)

کامنت نسیم خیلی خوب بود آرزو... اونو بخون. من همیشه به شوهر آبجی نگاه میکنم میبینم ترکیب خوبی و بدیه.مثل هممون. البته در نظر من بدیش به خوبیش بدجور غالبه.

چقدر خوب...  آره بابا حیاط خیلی خوبه. من همیشه یکی از حسرتام این بود خودم با آزادی تو حیاط بزرگ شدم بچم آبارتمانیه.هنوز عاشق بچگیامم.تمام اسباب بازیم دو تا عروسک بود اما هیچ حسرتی نداشتم واقعا اون حس آزادی بازی بیرون خوب بود.خدا رو شکر اینجا برای جوجه عالیه.
باز گفتی فینگیل :/

بلاگر جونم سلام
واقعا نمیشه همه رو داشت. عده ای خودشون نمیذارن که دوست داشته بشن. با کارهاشون... رفتارهاشون. :((

در مورد اینکه یه چیزایی تو زندگی مشترک خط قرمزه کاملا حق داری خانومی. الهی آغوش همسرت همیشه جای امنی برات باشه و پر از عشق باشید 

ووووووی دلم ضعف رفت برای عزیز دل خاله که با تعجب نشسته و به صدای خروس گوش کرده. کلی خندیدم. خدا حفظش کنه :))

شاید درد پات بخاطر فعالیت های زیادیه که این مدت داشتی. کمی هم استراحت کن گلم. ان شالله بزودی همه چیز روال عادی پیدا بکنه که بتونی استراحت کنی

الهی فدای تو و اون دل دریاییت بشم که از کنج امنت گزارش میکنی :*

سلام باران جان

چی بگم :(

آمین ممنون عزیز

باید اصلا از جوجه یه کتاب بنویسم تحت عنوان ماجراهای جوجه و شمال

آره فعالیت و رطوبت. بهترم الان خیلی

خدا نکنه عزیزم...

۰۹ شهریور ۱۹:۲۴ آیدا سبزاندیش
بلاگر خوش به حالت رفتی شمال رفتی تو طبیعت حالا انشالله کم کم دوستای جدید اهداف جدید پیدا میکنی و زندگی در جریانه.
منم موافقم از کوچکترین شادی و لذتهای زندگی شکرگذار باشیم.قدر چیزایی که داریمو بدونیم آب تمیز،برق،امکانات،فرزند سالم و...همه اینها کلی شکر دارند. به نظرم اینروزا باید بیشتر تحمل داشت چون اقایون تو جامعه و کار هستند و باید فشار اقتصادی رو تحمل کنن دیگه چه میشه کرد به مرور همه چی درست میشه.

ممنون آیدا اینجا دوستای قدیمی دارم دنبال جدید نیستم :)


چی بگم :\

سلام بلاگر جونم.
خوبی عزیزم؟
براب حال خوبت تو کنج امنت به شدت خوشحالم.چی بهتر از این؟امیدوارم با کارایی که میخوای انجام بدی و کلاسایی که بری حسابی حالت بهتر و بهتر بشه...
خوشحالم که جوجه هم اونجا حالش خوبه و خوشحاله....واقعا مگه میشه تو اون شمال زیبا که انگارگوشه ای از بهشته زندگی کرد و قد نکشید؟حسابی لذت ببرین...
اوووف از دست آدمای دو رو و آدمایی که به خودشون اجازه میدن در مورد زندگی دیگران پشت سرگویی کنن.من که خیلی بدم میاد و این جور آدما از نظرم منفورن...هرچی دوری کردن از این دسته آدما بهتر...
آبگوشت خوشمزه هم نوش جونتون...
امیدوارم رابطه ت با همسر به بهترین درجه ی خودش برسه و پر از عشق و آرامش و احترام باشه.
مواظب خودت باش و مارو از حالت بی خبر نذار.

سلام عزیزم.

آوا اگه واقعا روت نمیشه میتونم به آقای رضایی مسیج بدم. دقیقا چ ببرسم ازش؟

ممنون عزیز.
آره من اصلا بیشتر خوشحالیم برای جوجه است

آمین ممنون و چشم

۱۰ شهریور ۱۰:۰۲ لی لی پوت
همیشه تنوع خوبه ^___^ خوشحالم که اومدی شمال می دونی که تعریف من از مهاجرت چیه یعنی خوشبختی محض من خودم از اینجا بیزارم :) خونه ی جدید مبارک بلاگر عزیزم فکر کنم بخاطر رطوبت اذیت شدی :( و درد داری توی پاهات سعی کن خونه رو خشک نگه داری اما کلا شمال یعنی رطوبت :| :( حالا زمستونا بهتره چون بخاری اینا روشنه یا شوفاژ :)

خوب من تعریفم از مهاجرت اینقدر فانتزی نیست لی لی. حتما وقتی دیدمت درموردش مفصل صحبت کنیم با هم :)

آره من قبلا هم متوجه شده بودم تو شمال با درد میگیرم.

۱۰ شهریور ۱۴:۱۳ سارا مجیدی
به به
به سلامتی رفتین پس
پا درد چرا؟شاید مال رطوبته هوای اونجاس!
شوهرت دلیلش برا رفتارش داره؟حرف خاصی زده ؟؟
چرا این مردا اخه اینجورین.من یکی ک واقعا ذلم از دستش!!!
البته فردا میخان بیان خواستگاری!آرزوی خوب کن برام!

سلامت باشی جانم

رطوبت و فشار کار زیاد
اره دیروز مختصری اشاره کرد به این که میخواد قدرتشو نشون بده.کمی توضیحش سخته :\

وااااای سارا چقدر با خبرت خوشحالم کردی.
خیر باشه ان شاالله

ماهم همسایمون خروس داره
دیروز تا صداشو شنیدم به فک جوجه افتادم
راستی اسم جوجه چی بود؟؟؟

آخی چه باحال.


اسمش کوروش هست :)

یکی از نظراتو دیدم در مورد این بخش از پستت بود که راجع به علاقه به همه گفت بودی
این علاقه منشا ش اینه که صرفا عشق ورزیدن راحت تر از نفرت داشتنه
من که خودم اینطوری راحت ترم 
حالا بقیرو نمیدونم

یعنی شما به یه آدمی که ازش بدی میبینی عشق میورزی چون سختت میاد متنفر باشی ؟؟ :\ کمی عجیبه :)

نفرت داشتن به ادمای اطرافم حالمو بد میکنه
دیگه اون حس خوشبختیو ندارم

دقیقا برای هممون همینطوره.منم آنقدر دچار نشخار ذهنی میشم وقتی از کسی بدم میاد که کلافه میشم.

اما خوب میگم این عجیبه اون کسی که بهت عشق میورزه و رابطه ی خوبی باهاش داری رو دوست داشته باشی,اون کسی که باهات خوب نیست رو هم دوست داشته باشی.

برای پا درد قرص هایی که شامل کلسیم و منیزیم هست را بخر بخور. برا من عالی بود.

ممنون عزیزم

الان باز دوباره این نگاه و این حس در آینده بهت آسیب خواهد زد


الان اینجا بودن منم کلی خوب شده برای آبجی.خیلی کمکشم و البته با لذت یه کارایی رو براش انجام میدم که اونم استراحت کنه و از بودنم استفاده کنه...


خیلی کمکش نباش اگر قراره اگر یه روز کمکت نباشه به هم بریزی

با لذت انجام میدی ولی بعدها توقع داری اونم یه کارایی برات انجام بده. ممکنه الان بگی نه ولی بعد که تو شرایط قرار میگیری از درونت خودخوری میکنی که می تونست در جواب فلان کارهای من فلان کار رو بکنه یا اینکه اگر حرفی بزنه میگی اون همه کار رو ندید

چرا باید از بودن تو استفاده کنه؟

اینکه یه روز در میون غذا بپزید خوبه ولی زیاد با هم بودن معمولا همیشه یه چیزی از توش در میاد



ببین خوب بهت که گفتم من تو این هفته که گذشت همشو خونه ابجیم بودم.به جز یه نهار که خودم خونه خودم بودم.خوب مثال منم مواد غذایی مورد میارم اما اصلا نمی‌ذاره من آشپزی کنم.پسرمم گاهی اینجا میمونه من میرم خونه گردگیری,میوه شستنی,حمامی,کار شخصی...  این وسط چون ماشینم داره کارای بیرونمم انجام میده. 

خوب در کل شاید به کارای اون خیلی اضافه نشده اما از کارای من خیلی کم شده.اینو دوست دارم یه جا جبران کنم دیگه.میشه من بخورم بخوابم؟؟ مثلا من نمی‌ذارم ظرف بشوره.یا میبینم میخواد خونه تمیز کنه جاروشو میکشم.
دیگه توقعی نمی‌مونه که. جریان من و اون آبجی فرق داشت. ببین سالها من واقعا بچه بودم اصلا آنقدر نمی‌فهمیدم که حالا نهار خونشم پاشم ظرفا رو بشورم.کمکش کنم.فقط بچه هاشو نگه می‌داشتم گاهی.اما نمی‌دونستم اون از کارایی که می‌کنه قابل راضی نیست.وگرنه هیچوقت منتشو سرم نمیذاشت که.
راست میگی البته اینکه زیاد با هم بودن خوب نیست رو قبول دارم.از این هفته این خونه یکی بودن رو کمتر میکنم.

زندگی تو شمال و کنار دریا یکی از آرزوهای منه :) البته به غیر از سه ماه تابستون :)
خوش باشی تو شمال کنار خانواده :)

یعنی دوست نداری وسط تابستون فرت و فرت به کوه و دریا بزنی؟؟؟


ممنون

سلام بلاگر عزیز
به سلامتی که اثاث کشی کردید و انشالله روزای شاد و پربرکتی رو سپری کنی.
وای که این کنج امنی که درست کردی خیلی حال میده به خودت چون کنار خواهرتی و بیشتر از تو به جوجه به خاطر اینکه داره تو دل طبیعت رشد میکنه این میشه یکی از بزرگترین سعادتهای زندگیش.
برای خودت و همسر هم انشالله روزای خوبی پیش رو باشه پر از عشق و خوشبختی.
اینم بگم که کمی تا قسمتی برای کنج امنت حسودیم شد منم میخوام😎

سلام گلم ممنون

دقیقا خوشا به حال جوجه شده
آمین
:))

سلام عزیزم . تو دورانی که خونه بودم وبلاگت رو پیداکردم و خوندم ... 
و البته که بسیار قلمت رو دوست داشتم
خواستم تشکر کنم ازت

به جای ما هم یه نفس عمیق بکش و بوی سبزه و درخت ها رو بکش تو

سلام به روی ماهت...

ممنون عزیزم

میشه با دقت این کامنت رو بخونی

لطفا


ببین مساله اصلا اینکه اون داره برای تو چه کار میکنه و تو داری براش چه کار میکنی نیست. مساله این کاری کردنه نیست

مساله نگاه توست

تو تو متن نوشتی

الان اینجا بودن منم کلی خوب شده برای آبجی.خیلی کمکشم


تو اگر احساس و ذهنیت درستی به ارتباطت و به اونجا بودنت داشتی از اول باید تو متن چیزهایی که زیر کامنت من جواب دادی رو می نوشتی. که چقدر برای تو اونجا بودن خوب شده

اونجا بودن تو کلی خوب شده برای خودت خیلی کمکته. نه برعکس


من شیوه نگاه کردنت به ماجرا و این حست رو مورد سوال قرار دادم.

این حس که منم دارم یه کارایی برای خواهرم میکنم خیلی قوی تره در تو.


حس اینکه من باید جبران کنم.من بدهکارم. من کوچولوام......




آره دیشب داشتم بهش فکر میکردم. ته ته اش به همین حس جبران بدهکاری رسیدم..

نمیدونم چرا :(
فقطم با خانوادم اینجورم.با دوستام نیستم. اونچه که بهم میدن چه مادی چه معنوی رو با عشق و خیال راحت ازشون میپذیرم و بیشتر لذت میبرم.ذهنم مشغول چگونگی جبران نمیشه.انگار باهاشون راحت ترم

چرا دوست دارم :)) اتفاقن موقعیت باشه تو تابستون میریم. ولیییی آخخخخ از گرماااا و شرجی بودن :)

:)

مقدارش متفاوته

که اینطور... پس تو یه آدم پر از عشق و خالی از بیزاری هستی و جای تبریک داری :)

خوشجالم ک ه رفتی شمال ..
تو اینستا که استوری های اسباب کشی دیدم خوشجال شدم برات ..
در کل به نظرم این رفتن خیلی خوبه 
هرچند که هنوزم از مهاجرت به کشور دیگه می ترسم ..برادرم که رفت وسط فرودگاه گریه ام گرفت ...
خیلی ادم احساس عربت می کنه که اوضاع جوری شده که همه فقط تو فکر رفتن اند ..

ممنون آبان جانم

منم میترسم اما میرم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان