دوستان سلام.
از شما چه پنهان قرار بود الان نشسته باشم پای یه تمرینی که دکتر نقیایی بهم داده اما خوب تا دفتر دستکم رو چیدم دیدم لپ تاپ داره چشمگ میزنه و حال و هوای نوشتن هم که بود و کوروشم که رفته مهمونی....
خلاصه من اینجام!
بعد از طی یه دوره ی وحشتناک اینجام...
یه مدت خیلی طولانی هم من مریض بودم هم کوروش... مریض هاااااا داشتم میمردم یعنی... هنوز خوب خوب نشدم... بینیم به یه منبع تمام نشدنی وصله و هنوز گلو درد و سرفه دارم! اما خوب میشم به زودی... همین که کوروش خوبه خدا رو شکر!
بعد مریضی ها زد و سردار رو کشتن.تا اومدیم جریانات حاصل از اونو از سر بگذرونیم هواویما رو زدن.تا گفتیم دیگه شده بذار از پا نیفتیم لو رفت که خودشون زدنش و کمرمون شکست... الان که باز کمی دلم آروم شده دیروز خوندم لعنت شده ها اولین موشک رو زدن دیدن عه اینا که از هستی ساقط نشدن به فاصله دو دقیقه دومی رو هم زدن که مطمین بشن قشنگ! خوب من که دیگه تلف شدم انقدری که گریه کردم این مدت... یه درصد هم باور نمیکنم سهوی بوده.
کنار غم این جریان سیل هم که سیستانو داره نابود میکنه...
حالا بعد همه ی اینها که خیلی هم طول کشیدن و انگار سالهاست دارم تو این ماتم زندگی میکنم خیلی خیلی بی حس و حالم.میدونم باید خودم رو جمع و جور کنم اما خوب دست و پای بی حوصلگیم دراز شده...
این روزها عمده ی وقتم سنتور میزنم و شماره دوزی میکنم.
آبم با کوروش به سختی تو یه جوب میره! شورِ اوضاع بین ما بدجور درومده...
چند روز پیش دوباره رفته بودم رشت. نوبت دکتر داشتم.بعد یه مرد حداقل صد و بیست کیلویی تو روشنی روز توی تاکسی یهو یه دستشو آورد سمت رونم تا دستشو گرفتم پس بزنم با اون یکی دستش سینه ام رو گرفت!!!
شاید هر کس باشه اون جور وقتها به قولی پاچه پارگی کنه! غوغا راه بندازه. ولی من لالم بچه ها! من فقط دستشو پس زدم و آروم پرسیدم چه کار میکنی آقا؟؟؟
همین موقع راننده هم برگشت ببینه چه خبره و اون آقا یه جوری به من و راننده نگاه کرد انگار من توهم زدم! نهایت کارم چی بود؟ از ماشین پیاده شدم و با یه تن صدای ترسیده اما آروم بهش گفتم خیلی بیشعوری! این خفه شدن ها و از دست دادن صدام تو موقعیت های مشابه منو دیوانه میکنن آخر!
سه شب پیش هم داشتم با همسر حرف میزدم یهو گفت دیگه سنتور نزن! همین جور بی مقدمه! گفتم چرا؟ گفت خوب آخه معنی نمیده.مثلا که چی؟ جمعش کن کلا!!
بعد من باز یه ذره لال شدم. همون لحظه داشتم تو سرم فریاد میزدم! بعد تو همون لحظه جلو یه دو راهی بودم. که با شوخی و خنده و عشوه خرکی و عوض کردن بحث سر و تهشو هم بیارم؟ یا حرف بزنم!
حرف زدم. تهِ تماس. موقع خداحافظی... بهش گفتم سیاوش من سالها بود داشتم برای این روزی که ساز میزنم میمردم.آرزوشو داشتم.من هرگز کنارش نمیذارم.تا وقتی باشم من و سنتورمو کنار هم باید قبول کنی. و بهش گفتم خیلی ناراحتم تو که شریک زندگی منی منو با این حرفهات انقدر عذاب میدی...
راستش اینه با تمام عشقم به سیاوش همیشه یه کارهایی یه فکرهایی یه حرفهایی داره که تو اون اعماق قلبم خودم و راهمو ازش جدا میبینم :(
احساس میکنم ما هیچوقت به اون یکی شدنه و ما شدنه نمیرسیم...
این روزها با تمام دلتنگیم با تمام دوست داشتنم با تمام خستگیم از بلاتکلیفی... یه ترس عجیبی از دوباره کنارش زندگی کردن دارم...
خوب دیگه حالا بگذریم...
میبندم پست رو.
بچه ها من یه روزی بالاخره بلاگر سابق میشم و مثل قبل ها در عرصه ی وبلاگ فعال ترین میشم :)