20 شهریور 99

سه شنبه نهار زرشک پلو با مرغ درست کردم چه زرشک پلو با مرغی... تمام ظرفا رو هم خودم شستم. به آبجیم گفتم فکر کن اومدی مهمونی . دیگه بعد نهار و استراحت بعد از ظهری هم آبجیم و پسراش وسایلشونو برداشتن و برگشتن خونه ی خودشون که من دو روز آخر تو خونه ی بابا تنها بمونم.البته با داداشم دیگه....
دیگه روزم با سنتور تمرین کردن و شماره دوزی و کتاب خوندن گذشت.
اوممم تازه این خبرم اینجا بدم و پرونده شو تا خبر تازه ببندم که اینهمه انتظارمون برای جواب مصاحبه ی سیاوش به باد هوا رفت و براش یه قرار مصاحبه ی جدید برای یکی دو ماه آینده تنظیم کردن.
طفلکم چند روزه هی میگه مینا من خیلی کلافه ام. مینا کی میای با هم فلان غذا رو بخوریم. مینا وقتی بیای صبح ها من به کوروش صبحانه میدم تو یه ذره بیشتر بخوابی.مینا من هر جا سر میگردونم میبینم تو و کوروش نیستید. مینا تو بیا فقط من برات بهترین فلان چیز و بهمان چیزو میخرم.‌..

 

من که خبر مصاحبه ی جدیدو شنیدم فقط بهش گفتم حتما این به نفع ماست سیاوش. درست میشه این بار. و همون شب با هم همزمان رفتیم دی جی کالا و من یه کوله پشتی سفارش دادم برای بردن داخل هواپیما.
یکی از چیزایی که تو کتاب چهار اثر میگه اینه که ،ایمان اونه که برای چیزی که میخواید؛ پیشاپیش آماده شید. چاله شو بکنید .مثلا جای اینکه منتظر بمونم حواب بیاد بعد ساک ماک بخرم، یه حوری باشم انگار جواب اومده و من دارم آماده ی رفتن میشم. منم هم یه ساک بزرگ خریدم فقط برای لباس.هم کوله پشتی. میخوام حس کنم رفتنم نزدیکه. و دعا میکنم هفت سین عید نوروزو با سیاوش جانم، دوتایی تو خونه جدید بچینیم....
عصر سه شنبه برای اولین بار گفتم کوروش دوست داری با دوچرخه ببرمت بیرون ؟ و اینجوری شد من کتونی پا کردم و یه جاهایی دنبالش دویدم یه جاهایی جلو زدم تا بهم برسه و یه جاهایی دقیقا کنارش حرکت کردم و کوروش یه کیلومتر رکاب زد. کوروش دوچرخه سوار قابلی میشه.من اینو کاملا توش میبینم و دقتش رو ستایش میکنم. هوششو داره که بهترین مسیرها رو انتخاب کنه.و بدن فرزی داره و تو دور زدنها و هدایت دوچرخه از راههای باریک مهارت نشون میده...
شبش دیگه حسابی خسته و کوفته بود و زودی خوابید .منم تا یک بیدار بودم. میل گپ زدنم اومده بود ، به چند نفری پیام دادم برای احوالپرسی های کوتاه. بعد تو همین احوال پرسی های کوتاه متوجه شدم تست کرونای نفیسه مثبت شده!!! کلی هم براش ناراحت شدم. بخاطر جوجه ی کوچولوش...

چهارشنبه صبح با بداخلاقی و تلخی بیدار شدم. تا صبحانه خوردم و به مرغ ها و اردکهای مامانم اینا گندم دادم و از درخت انجیرمون بالا رفتم و انجیرهای رسیده رو چیدم تا بهتر شدم.
با نفیسه و زهره تو واتس اپ همزمان تصویری گپ زدم.
و موقعی که داشتم نهار میپختم آبجی صاحبخونه ام با اومدنش غافلگیرم کرد. عصرش یه ساعت رفتم خونه ی خودم به گلهام آب دادم و کوروش هم پیش احمد بود... بعدم رفتیم جنگل.خیلی زیبا بود خیلی.
و از اونجایی که پنجشنبه تولد خواهرم بود (خانمِ امید) تصمیم گرفتم کیک بپزم و پختم...
یه عالمه هم سنتور زدم:)

امروز دیگه قراره روز برگشتنِ مامانم اینا باشه.دلم میخواست نهارو که پختم دیگه برگردم خونه ی خودم اما همه ی وسایلمو برداشتمکه کیک خواهر رو خونه ی مامان تزیینش کنم. صبح با پیامهای عاشقانه و جانانه ی من و سیاوش شروع شد و نهار قاطی پلوی مرغ درست کردم.
الان دیگه ظرفا رو هم شستم و نشستم کنار کوروش و مینویسم‌.
کوروش حالش عالیه ولی خوب حسرت میخورم که جرا مثل بچگی های من از حیاط پدریم لذت نمیبره. بس که میخواد کارتون ببینه همش :( تو خونه روزی دو بار کارتون میبینه که باز زیاده به نظرم اما باز برای زندگی آپارتمانیِ ما موجهه به نظرم. اما اینجا هر چی دلم نمیخواد کارتون ببینه ولی همش حرص میخورم که انقدر در دسترسشه. چقدر خوبه که من تو خونه تلویزیون ندارم بچه ها...
در کمال ناباوری چند دقیقه پیش فهمیدم مسابقه ی سنتور نوازی که شرکت کردم تا فردا شب مهلت داره . بیخودی فکر میکردم تا بیست و نهمه مهلتش... یعنی همه چیز گره خورد اینجوری.چون من چجوری وسط اینهمه کار (تزئین کیک و مرتب کردن خونه ی مامان که خودش کلی کاره و تولد بازی و فلان) برم خودمو چیتان پیتان کنم و صحنه آرایی کنم و شونصد بار فیلم ضبط کنم که یکیش کاملا بی نقص باشه؟؟؟
حالا فعلا پاشم برم تمام تلاشمو به کار ببندم که همه ی کارامو به موقع انجام بدم تا ببینم مسابقه هم به کجا میرسه...

*بچه ها لطفا بهم بگید آیا براتون مهمه بلاگستانها تا ابد تعطیل بشن و هیچ کس نه دیگه چیزی بنویسه نه جایی باشه که خودتون بنویسید؟ براتون مهمه یا فرقی به حالتون نمیکنه؟؟ 

*میدونم چند جایی اشتباه تایپی داره پستم. اما چون با گوشی نوشتم ویرایش نمیکنم دیگه سختمه. مواظب خودتون باشید و خداحافظ

به امید روزی که سیاوش فرودگاه بیاد استقبالتون

البته که ایندفعه درست میشه

بعداز مصاحبه دوباره جوابش چقد طول میکشه

چه کارخوبی کردی ساک خریدی 

انشاالله تو همین چندماهه وسایل خونتو هم میفروشییی و فصل جدید زندگیتون تو انگلیس شروع میشه

مینا بنظرت بچه از چندسالگی میتوته رکاب بزنه؟دختر من آبان سه ساله میشه و بلد نیست اصلا

امروز که خونه رو تحویل مامانت اینا میدی وخب تولد خواهرتم هست و تا فردا میتونی یه فیلم خوب ضبط کنی

من خودم سالهای پیش خیلی مینوشتم اما خب مدت زیادی هم هست ننوشتم اما برام مهمه بلاگستان برقرار باشه و بیام وبلاگ بخونم و دلم نمیخواد تعطیل شه 

الهی آمین.

اوووم این بار گفتن چهار هفته بعد از مصاحبه...

تکلیف اکثر وسایلم روشنه و به جز مبل باقی وسایل بزرگو خواهرام میخرن ازم. 

عزیزم منظورت رکاب زدن بدون کمک چرخه؟؟؟ نمیدونم. به نظرم سه سالگی زوده. کوروش هنوز با کمکی ها رکاب میزنه و من باید یکیشونو بردارم کم کم. چون دیدم بلده جایی که داره چپه میشه از پاهاش کمک بگیره .
مساله اینه الان من خونه رو مرتب کردم و دارم خودمو قشنگ مشنگ میکنم الان. تا دو ساعت دیگه مهمون بازیمون شروع میشه... باز ببینم چی میشه دیگه. آخه مثلا صحنه آرایی اینا توش نمره دارن. 

مرسی از نظرت جانم

عزیزم حتمن حکمتی توش بوده که دوباره قراره مصاحبه کنه.

مینای سبزم من انقدددر دلم میخواد اون لحظه ای که سیاوش جانت در آغوش میگیری، ببینم :) ای بابا کاش میشد اونجا بودم خب :))) از قشنگ ترین صحنه هاست ❤ 

هر موقع ستاره ت روشن میشه وبلاگت به امید این باز میکنم که خبری شده باشه.

 

 

منم کیک درست کردم و به مناسبت تولد خواهرم، غروب میریم خونشون :)

 

من بلاگستان دوست دارم. حتا اگه ی دوره هایی ننوشتم و نتونستم وبلاگی بخونم. دلم میخواد باشه و به نظرم هیچکدوم از اپلیکیشن ها به پای سادگی و خودمونی بودن بلاگستان نمیرسه.

قطعا همینطوره...

وای رها.... من با خوندن اون جمله ات بغضم کاملا ترکید....  منم دلم میخواست میشد از بالا خودمونو نگاه کنم...

عزیزم مرسی.

عه چه خوب. منم الان دارم بساط خامه کشی رو آماده میکنم.


مرسی از نظرت.

منم یه عالم انرژی مثبت میفرستم که تا عید تو خونه جدیدت باشی

نه دوس ندارمتعطیل بشه

الهی آمین. 

مررررررسی 

:)

۲۰ شهریور ۱۷:۵۲ نرگس بیانستان
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

مینا؟ واقعا با سیاوش؟؟؟؟ ** *** ****؟ تازه اونم شاید؟

 

 

معلومه که مهمه. 

واسه من خیلی مهمه

عه گفتم شاید ؟؟ نه واقعا میگم. تقریبا حتما ^_^

عزیزم من راحت نیستم تنها بیام اصفهان.گوش بده حرفمو . یه چشم بگو خوشحالم کن :)

برای منم دوباره دیدنت خیلی مهمه. بذار یه کمی بچه هامونم بزرگتر شده باشن لذت ببریم از کنار هم بودن 

به به ... دختر زرنگم، چه تند تند پست میذاره🥰

 

تولد خواهرت مبارک عزیزم🌹

 

من کتاب چهار اثر رو دو سال پیش خوندم

قبل از اون ۳۵ قانون روحانی من رو متحول کرد و استارت تغییرم خورده شد.

مبارک باشه عزیزم خریدهات😘😘😘

 

امیدوارم ب بهترین شکل توی مسابقه شرکت کنی⁦❤️⁩

 

به امید گشایش در روند کارتون ، عزیز قشنگم🙏

 

راستی...

من دلم میخواد وبلاگها باشن و تا ابد بلاگر ها بنویسن🥰

مگه قراره جمع بشن؟؟؟

مینا قدیما تو یه ماه هجده تا پستم گذاشتم. الان همش دو تا ،سه تا ،چهار تا... این چه وضعشه آخه...

سلامت باشی عزیزم.
چه عالی...

مرسی دوستم .

اوف هنوز که نتونستم ویدئو بگیرم . خصوصا که کوروش بیداره. شاید تو خونه تمشب بخوابونمش و بزنم. ولی شب حداقل یک دو میریم خونه.اصلا نمیدونم چه کنم مینا.انقدر استرس گرفتم عصر هر بار تمرین کردم وسطاش قاطی زدم.


الهی آمین.

نه بابا قراری نیست. میخواستم یه آماری بگیرم بعد یه چیزی بگم.

مینا جانم من عاشق خرید و آماده شدنت برای سفر شدم. همیشه باید مثبت بود و امید داشت

از خدا میخوام اون لحظه دیدارتون رو هر چه زودتر برسونه.

دعای خیر همه دوستان بدرقه آرزوهای قشنگتون باشه عزیز مهربونم

 

عاقا من بلاگستان رو خیلی دوست دارم. دوست دارم باشه و همه بنویسیم و از هم با خبر باشیم. 

الهی.. مرسی باران.


بله بله.

وای خدا از دهنت بشنوه  :))

الهی که تا هستیم برقرار باشیم 

عزیزم امیدوارم شب یلدا انگلیس باشی واز اونجا واسمون پست بزاری و ما بگیم دیدی بالاخره رفتی پیش سیاوش جونت 

خدا کنه بشه  

من بلاگستان رو خیلی دوس دارم  نمیخوام تعطیل بشه

آخی... شب یلدا... مرسی جانم.


جیگرتو . 

برات دعا میکنم زودتر زودتر تو و سیاوش و کوروش در کنار هم باشید.

 

من خیلی عادت به وبلاگ خوندن دارم. گرچه اهل کامنت گذاشتن نیستم. اگه وبلاگ نباشه یه قسمت مهم زندگی من حذف میشه

مرسی مهربون. 



مرسی از نظر دادنت جانم. ولی وقتی اهل کامنت دادن نیستید آدم های وبلاگ نویس گاهی فکر میکنن بیهوده مینویسن. خیلی ها وبلاگهاشونو بخاطر همین احساس بی مخاطب بودن ول میکنن میرن. من فکر میکنم قشنگ ترین کاری که ممکنه سی ثانیه هم وقت مار و نگیره و برای یکی از مهم ترین قسمتای زندگیمون بتونیم بکنیم اینه که کامنت بدیم 😍

۲۱ شهریور ۰۵:۳۰ سایه نوری

بی خوابی من و پست تو،، به به 😊

میناا جریانهااا عجیبن عجیب... باز امروز بیشتر از قبل بهشون ایمان آوردم... بهترینها داره واست رخ میده، شک ندارم..

به امید اینکه بهترین زمان باهم بودنتون نزدیک تر از رگ گردن باشه بهتون 😊😊

من که عااااشق وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانیم؛ عمییقققانه و عجیببب 🥰🥰

دخترم دیگه پنج و نیم صبح شب زنده داریه  که :))


آره . سایه جانم. حتما همینطوره.

آخ الهی آمین 😍

منم منم 😍

۲۲ شهریور ۰۲:۰۲ مینا مینا

مینا جونممممم سلام، خوبی؟ منو یادته؟! 😉

 

دلم واست تنگ شده، چند وقته دارم سفت و سخت زبان میخونم، شاید منم رفتنی شدم، بقیه وقتمم درگیر چند تا گروه خودشناسی و ایناست، یادم میره اصلا بیام. یکی دو بارم اومدم تند تند خوندم و وقتم تموم شده، نتونستم کامنت بذارم. ولی همییییییشه به یادتونم و دعا میکنم زودتر کاراتون درست بشه. قلبم مچاله میشه بعضی وقتا که حرفای خودت و سیاوش رو میخونم.

راستش یاد همسرم خودم هم میوفتم، حس میکنم مثل همن، دلم واسه همسر خودمم خونه! میخوام ازش جدا بشم، ولی نمیتونه تحمل کنه.خودشو به هر دری میزنه ولی مثل بچه ها، نه بالغانه و منطقی. نه دل رفتن دارم نه توان موندن، ولی میدونم که موندنم فایده نداره.

 

من عاشق وبلاگم، هیچی وبلاگ نمیشه. واسه من از هر کتاب و فیلمی آموزنده تر بوده، با دنیای آدمای مختلف آشنا شدم، کلی چیزا یاد گرفتم، دلم میخواد باشه همیشه، پر رونق تر هم بشه تازه

سلام عزیزم. معلومه که یادم میاد..


چه عالی. موفق باشی :) 

من داشتم خمیازه میکشیدم حرف جداییتو که خوندم دهنم باز موند... 
خواهش میکنم ازت اگه تصمیمت برای رفتن و جدایی صد در صد نیست انحامش نده. نرو و بعد برگردی. چون شوهرت نابود میشه.من بعد برگشتنم یه چالشهایی رو گذروندم و میگذرونم که اصلا قبل رفتنم نداشتم. و صدمه ای که به سوهرم وارد شد خیلی خیلی خیلی زباد بود.... 

ای جانم. :)

امیدوارم که این بار دیگه انتظارِ آخر باشه و آخرین روزای دوری ...

و همین امیدِ بزرگی که باعث میشه پیش پیش برای یه اتفاق آماده شی، خودش نویدِ رسیدنِ روزهای وصال باشه ...

 

الان اوضاع همه بچه ـها همینه؛ به قولِ خودت با این زندگیای آپارتمانی ...

دخترای داییِ من با اینکه دوقلو َن و می ـتونن همبازیِ هم باشن، بیشتر از اینکه بازی کنن، می ـشینن انیمیشن و کارتون می ـبینن!!

چون دیدم زنداییم همیشه میگه تلویزیون صبح تا شب در تصرفِ این دوتاس :))

 

مگه میشه مهم نباشه؟؟؟

من احتمالاً قشنگ دق میکنم ... هم برا دوستام اگه نتونم بخونمشون و از حالشون باخبر باشم؛ هم برا خودم اگه نتونم بنویسم ...

باورت میشه من هنوز به چندتا از دوستام که یه مدت خیلی با هم انس گرفته بودیم و یهو رفتن و دیگه پیداشون نشد؛ و از اون زمان سال ـها میگذره؛ فکر میکنم و مشتاق و منتظرم که بالاخره یه روزی پیداشون کنم و ازشون باخبر شم ...
فقط تنها امید برا نوشتن اینه که اگه همه دنیا هم تعطیل شه، بازم یه قلم و کاغذ میتونی پیدا کنی که همدمت شن ... ولی دیگه هرگز به اندازه یِ اینجا نوشتن شیرین و دلنشین و لذت بخش نیست و لبریز از تنهاییه :( اصن دلم گرفت با فکرش حتی :(((

الهی آمین :)


چه بد آخه...  من خودم میتونم زمان کارتون و تلویزیون دیدن کوروشو قانون گذاری کنم مهلا. داستان از اونجا شروع میشه که دیگران تو خونه ی مامان برای اینکه کوروش یه جا بشینه و از نظرشون شیطونی نکنه،هی صداش میزنن بره کارتون ببینه !

چه باحال. منم به بعضیاشون فکر میکنم. 

ای بابا حالا گریه نکن 😂😂😂

۲۲ شهریور ۱۳:۱۹ اون روی سگ من نوستالژیک ...

این پستت پر از امید وتلاش بود حال خوب کن، عزیزکم امیدوارم اون کوله رو به زودی پر کنی و راهی سفرت دور و دراز وزیبات به سمت سیاوش بشی:*********

 

مرسی نوستال جانم. آره حالم یه جوریه انگار آماده ام که شاد شاد بشم باز. و بعد سالها این کوله ی افسردگی و گم شدن ها رو زمین بذارم. 

سلام مینا جونم.من همون مامانه هستم که یکدفعه برات کامنت گذاشتم گفتم از حرف زدن های کوروش بیشتر بذار تا پسر منم حرف بزنه،پسر من آذر ماه چهار ساله میشه.حرف زدنش بهتر شده مخصوصا از وقتی که خواهر کوچولوش هم حرف میزنه.میدونی،من کلی وبلاگ میخونم همیشه و هر روز با وجود سه عدد بچه!مخصوصا اونایی که بچه دارن.اما خییلی کامنت نمی‌ذارم شاید نظر من با نویسنده یکی نباشه و ناراحت بشه.

امیدوارم زودتر کارهاتون درست بشه و این دوریتون هم تموم بشه.

سلام عزیزم. آخی به سلامتی. یکی از خواهر زاده های منم خیلی دیر حرف زد. بع تا کلاس اول رفتنش به سختی آدم متوجه حرف زدنش میشد.... کم کم بلبل شد.حالا هفت سالگی شاید دیر به نظر برسه اما کلا به نظر خودم خیلی زمان شروع حرف زدن مهم نیست.


سه عدد بچه ! آینده ی منی شما ^_^  
ولی در مورد کامنت بگم که هدف از نوشتن اینجا برقراری ارتباطه. فکر کن همه مثل شما فکر کنن. چی از بلاگستان میمونه؟ چرا نویسنده باید ناراحت بشه از نظری که مخالفشه ولی توش بی ادبی نیست؟  یه وقتهایی نظرات انتقادی ممکنه زاویه دید جدید بدن و چراغ راه بشن. 


الهی آمین مرسی دوستم

۲۲ شهریور ۲۲:۱۲ مینا مینا

مینا من چند سال تلاش کردم ولی نتونستم زندگیمونو درست کنم، البته مشکل از هر دومون بود، ولی من خیلیییی دل شکسته شدم. سه ساله که دارم میگم جدا شیم اما جدی نگرفته و به خودش نیومده، انقدر صبر کرده و جدی نگرفته که من واقعا دل بریدم ازش، الان مثلا داره تغییر میکنه ولی من میفهمم که ظاهریه و دقیقا همون آدم قبلی رو توش میبینم.ما درخواست جدایی دادیم، دو ماهه جدا از هم زندگی میکنیم ولی هنوز باور نکرده، میاد بهم سر میزنه، هی میگه کی میای خونه؟ دلم تنگ شده. انگار نه انگار که داریم جدا میشیم، به جای اینکه واقعا کار کنه رو خودش انکار میکنه، می دونم که خیلییییی واسش سخته، داغون میشه. بعضی وقتا به برگشتن فکر میکنم ولی میدونم که دیگه نمیتونمممممم. امیدوارم روزای بهتری تو زندگیامون رفم بخوره.

مینا جانم واقعا واقعا ، ته قلبم به درد اومد از خبرت. 

الهی هر چی خیره برای جفتتون پیش بیاد. قشنگ اون سالهای بدِ خودم و سیاوش جلو چشمم اومد. 
زوج درمانی هم گزینه ی خوبیه ها.اگه در دسترستون باشه

۲۳ شهریور ۱۵:۰۲ مینا مینا

مینا جانم، ببخش ناراحتت کردم. خیلی دلم گرفته بود، بغض داشتم، ناراحتت کردم.

مشاورم میرفتیم مینا، ولی همیشه تو فاز انکاره، میدونی چرا؟ چون وقتی بپذیره که مشکلی هست مجبوره تلاش کنه، تغییر کنه، و تغییر درد داره. این ناراحتم میکنه که الانم همونه، نمیخواد تلاش کنه، فقط یه بازی جدید شروع کرده.

این چه حرفیه. تو منو ناراحت نکردی جانم.


متوجه ام مینا... چقدر بد :(  امیدوارم بهترینها برات اتفاق بیفته دوستم. 

۲۳ شهریور ۱۵:۰۶ مینا مینا

راستی مینا جون، چون میدونم داری رو خودشناسی کار میکنی، گفتم چند تا پادکستی که اخیرا گوش دادم بهت معرفی کنم، خیلی خیلی جالبه. من چند بار گوش میدم هر کدوم رو. پادکست خویشتن نو از هانیه روزبهانی. شاید خودت بدونی راجع بهشون، من اطلاعتم کم بود😘

 

راستی مینا گفتی یاد قبلا خودت و سیاوش افتادی، خواستم بگم منم همیشه باهات یه جور خاصی همذات پنداری میکنم و ار نوشته هات لذت میبرم.💜

مرسی گلم. نشنیده بودم. پیداش میکنم ❤



عزیزم :)

سلام هم نامم

خوبی

حتما عالی تر می شی وقتی رفتی به استقبال اقامت در انگلیس!!😍

می نا من خیلی سال پیش به غیر از آوا یه وبلاگ دیگه هم می خوندم که اسم اونم مینا بود اما متاسفانه گمش کردم فک کنم محلات بود

اون وقتا من اراک بودم اون هم استانی من بود الان دیگه چند ساله منتقل شدم تهران

خیلی دوس دارم از حالش باخبر بشم شایدم تو وب تو باشه چون وبلاگ تو می نا بارونه😃😃😃😁😁😁😁

همیشه پستاشو می خوندم اسم همسرش کیوان بود و اسم دخترشم هانا خیلی دوس دارم بدونم کجاس امیدوارم هرجا هست دلش شاد و سلامت باشه

یادمه اون وقتا برای بار دوم یه سال رفتم اعتکاف (اونوقتا خیلی معتقدتر بودم😉) مینا خیلی دوس داشت باردار بشه یه شب از شبای اعتکاف خواب دیدم مینا و یکی از همکارامم که سالهابود نذر و نیاز می کرد که باردار بشه،  خواب دیدم باردار شدن

آقا من از اعتکاف برگشتم اومدم سرکار بودم وب مینا رو خوندم دیدم نوشته سه نفره شدن و من خیلی براش خوشحال شدم و جالبه اون همکارمم چند ماه بعدش باردار شد نمی دونم چرا یهو این خاطره از وبلاگ خودن تو ذهنم اومد و برات تعریفش کردم

از خدا می خام هرچه زودتر خود خدا از بالا تو و سیاوش رو تو فرودگاه نگاه کنه که همو تنگ در آغوش گرفتید😍😍😍😍 و تو فریاد بزنی خدایا شکرت

 

سلام به تو همنام جان 😍


به امید خدا :)

بله بله مینای عزیزم از دوستای جانی منه. 

وای جقدر جالب بود و چه دورانی داشتید. من اون زمان مینا رو نمیشناختم.


دختر با من چه کردی با این پاراگراف آخر؟؟؟ بغض گلومو گرفت و قشنگترین تصوری که ممکن بود رو از دیدارمون برام مجسم کردی..‌ 

آخ هم نام جونم 😉😉😉مرسی که آدرسش رو برام گذاشتی😍😍😍😍

خواهش میشه 😍😍

ای بابا

رفتم وبلاگش

همه درارو که بسته من چطوری بخونمش😕😕😕😕😕

راستی یه چیزی آدرس وبشو پاک کن

شاید دوس نداشته باشه کسی بدونه

چون اونوقتا آدرسش رو به همه کس نمی داد

 

عزیزم لطفا اکه اینستا داری بهم دایرکت بزن رمزشو اونجا بدم بهت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان