سه شنبه نهار زرشک پلو با مرغ درست کردم چه زرشک پلو با مرغی... تمام ظرفا رو هم خودم شستم. به آبجیم گفتم فکر کن اومدی مهمونی . دیگه بعد نهار و استراحت بعد از ظهری هم آبجیم و پسراش وسایلشونو برداشتن و برگشتن خونه ی خودشون که من دو روز آخر تو خونه ی بابا تنها بمونم.البته با داداشم دیگه....
دیگه روزم با سنتور تمرین کردن و شماره دوزی و کتاب خوندن گذشت.
اوممم تازه این خبرم اینجا بدم و پرونده شو تا خبر تازه ببندم که اینهمه انتظارمون برای جواب مصاحبه ی سیاوش به باد هوا رفت و براش یه قرار مصاحبه ی جدید برای یکی دو ماه آینده تنظیم کردن.
طفلکم چند روزه هی میگه مینا من خیلی کلافه ام. مینا کی میای با هم فلان غذا رو بخوریم. مینا وقتی بیای صبح ها من به کوروش صبحانه میدم تو یه ذره بیشتر بخوابی.مینا من هر جا سر میگردونم میبینم تو و کوروش نیستید. مینا تو بیا فقط من برات بهترین فلان چیز و بهمان چیزو میخرم...
من که خبر مصاحبه ی جدیدو شنیدم فقط بهش گفتم حتما این به نفع ماست سیاوش. درست میشه این بار. و همون شب با هم همزمان رفتیم دی جی کالا و من یه کوله پشتی سفارش دادم برای بردن داخل هواپیما.
یکی از چیزایی که تو کتاب چهار اثر میگه اینه که ،ایمان اونه که برای چیزی که میخواید؛ پیشاپیش آماده شید. چاله شو بکنید .مثلا جای اینکه منتظر بمونم حواب بیاد بعد ساک ماک بخرم، یه حوری باشم انگار جواب اومده و من دارم آماده ی رفتن میشم. منم هم یه ساک بزرگ خریدم فقط برای لباس.هم کوله پشتی. میخوام حس کنم رفتنم نزدیکه. و دعا میکنم هفت سین عید نوروزو با سیاوش جانم، دوتایی تو خونه جدید بچینیم....
عصر سه شنبه برای اولین بار گفتم کوروش دوست داری با دوچرخه ببرمت بیرون ؟ و اینجوری شد من کتونی پا کردم و یه جاهایی دنبالش دویدم یه جاهایی جلو زدم تا بهم برسه و یه جاهایی دقیقا کنارش حرکت کردم و کوروش یه کیلومتر رکاب زد. کوروش دوچرخه سوار قابلی میشه.من اینو کاملا توش میبینم و دقتش رو ستایش میکنم. هوششو داره که بهترین مسیرها رو انتخاب کنه.و بدن فرزی داره و تو دور زدنها و هدایت دوچرخه از راههای باریک مهارت نشون میده...
شبش دیگه حسابی خسته و کوفته بود و زودی خوابید .منم تا یک بیدار بودم. میل گپ زدنم اومده بود ، به چند نفری پیام دادم برای احوالپرسی های کوتاه. بعد تو همین احوال پرسی های کوتاه متوجه شدم تست کرونای نفیسه مثبت شده!!! کلی هم براش ناراحت شدم. بخاطر جوجه ی کوچولوش...
چهارشنبه صبح با بداخلاقی و تلخی بیدار شدم. تا صبحانه خوردم و به مرغ ها و اردکهای مامانم اینا گندم دادم و از درخت انجیرمون بالا رفتم و انجیرهای رسیده رو چیدم تا بهتر شدم.
با نفیسه و زهره تو واتس اپ همزمان تصویری گپ زدم.
و موقعی که داشتم نهار میپختم آبجی صاحبخونه ام با اومدنش غافلگیرم کرد. عصرش یه ساعت رفتم خونه ی خودم به گلهام آب دادم و کوروش هم پیش احمد بود... بعدم رفتیم جنگل.خیلی زیبا بود خیلی.
و از اونجایی که پنجشنبه تولد خواهرم بود (خانمِ امید) تصمیم گرفتم کیک بپزم و پختم...
یه عالمه هم سنتور زدم:)
امروز دیگه قراره روز برگشتنِ مامانم اینا باشه.دلم میخواست نهارو که پختم دیگه برگردم خونه ی خودم اما همه ی وسایلمو برداشتمکه کیک خواهر رو خونه ی مامان تزیینش کنم. صبح با پیامهای عاشقانه و جانانه ی من و سیاوش شروع شد و نهار قاطی پلوی مرغ درست کردم.
الان دیگه ظرفا رو هم شستم و نشستم کنار کوروش و مینویسم.
کوروش حالش عالیه ولی خوب حسرت میخورم که جرا مثل بچگی های من از حیاط پدریم لذت نمیبره. بس که میخواد کارتون ببینه همش :( تو خونه روزی دو بار کارتون میبینه که باز زیاده به نظرم اما باز برای زندگی آپارتمانیِ ما موجهه به نظرم. اما اینجا هر چی دلم نمیخواد کارتون ببینه ولی همش حرص میخورم که انقدر در دسترسشه. چقدر خوبه که من تو خونه تلویزیون ندارم بچه ها...
در کمال ناباوری چند دقیقه پیش فهمیدم مسابقه ی سنتور نوازی که شرکت کردم تا فردا شب مهلت داره . بیخودی فکر میکردم تا بیست و نهمه مهلتش... یعنی همه چیز گره خورد اینجوری.چون من چجوری وسط اینهمه کار (تزئین کیک و مرتب کردن خونه ی مامان که خودش کلی کاره و تولد بازی و فلان) برم خودمو چیتان پیتان کنم و صحنه آرایی کنم و شونصد بار فیلم ضبط کنم که یکیش کاملا بی نقص باشه؟؟؟
حالا فعلا پاشم برم تمام تلاشمو به کار ببندم که همه ی کارامو به موقع انجام بدم تا ببینم مسابقه هم به کجا میرسه...
*بچه ها لطفا بهم بگید آیا براتون مهمه بلاگستانها تا ابد تعطیل بشن و هیچ کس نه دیگه چیزی بنویسه نه جایی باشه که خودتون بنویسید؟ براتون مهمه یا فرقی به حالتون نمیکنه؟؟
*میدونم چند جایی اشتباه تایپی داره پستم. اما چون با گوشی نوشتم ویرایش نمیکنم دیگه سختمه. مواظب خودتون باشید و خداحافظ