2 دی

دوباره سلام.

 

یعنی خودمم انتظار نداشتم که الان بیام بخوام بنویسم اما نتونستم جلو خودم رو بگیرم...

 

دیشب هم توی تخت رفتن همانا و به سیاوش زنگ زدن همان. باز دیر خوابیدم و از قضا صبح هم باید زود بیدار میشدم. زود برای اون ساعت خوابیدن یعنی. بنابر این امروز ساعت نه بیدار شدم.من وقتایی که به وقت میخوابم عین آدمهای معمولی میخوابیم. اما وقتی دیر میخوابم و از قبلش هم کمبود خواب دارم مثل خرس قطبی عمیق میخوابم!

 

صبح که بیدار شدم و دیدم کوروش توی تخت و تو بغلمه یادم افتاد دیشبش یه چیزایی تو خواب و بیداری فهمیده بودم که کوروش اومده بود پیش من و غر میزد که مگه من بهت نگفته بودم ازاجه نمیدم بری؟؟؟ و دیگه اومده بود خودش رو انداخته بود تو بغلم و خوابیده بودیم.

 

میدونم که اگه میخوام جدا کنمش باید با جدیت و قاطعیت و استمرار و صبر پیش برم. اما بذارید بهتون بگم که پروسه ی جدا شدنش از من مثل رفتن جون از تنمه... مثل از شیر بریدنش برای من بار عاطفیِ غم انگیز داره. امشب داشتم بهش فکر میکردم که کاش این اتفاق دیر تر باید میفتاد. بعد خودمو تحلیل کردم که آیا همش عشق مادریه؟ یا یه بخشیش به خاطر تنهایی خودمه و نبودن سیاوش؟ نتیجه این بود که بخاطر هر دوست و اگه الان سیاوش هم بود جدا کردن کوروش از آغوشم برام باز سخت بود. 

اما من دلم نخواسته هیچوقت کوروش رو با خودخواهی های خودم بزرگ کنم و مدیونش باشم. برام خیلی لذت بخشه که حتی با لیوان آب بهش بدم. اما آیا این کار جز خیانت به کوروش و صلب استقلالشه؟ هنوز دوست دارم بشینم جلوی پاش و کفشهاشو بپوشونم بهش اما میذارم خودش بپوشه. نه چون دلم میخواد . چون درستش اینه و نیازش اینه. حالا نمیخوام بگم خیلی خفنم و اینها نه... یه کارایی هم هست خودم انجام میدم.مثلا صبحانه شو خودم لقمه میذارم دهنش. چرا ؟ چون خودخواهم و سوای لذتی که برام داره حالشو ندارم الان هی عسل بریزه رو سفره و خامه بریزه اون ور و کثیف کاری شه و تازه ده ساعت هم طول بکشه.

 

امروز صبح که بیدار شدم یه دوش حسابی گرفتم و صبحانه خوردیم و کوروشو ساعت ده گذاشتم خونه ی مامان و رفتم آرایشگاه.خوب من دو ماه و نیم پیش ابروهامو میکرو کرده بودم.امروز نوبت ترمیم داشتم. از در که داخل شدم گفتن شما برو تو اون اتاق که فاصله اجتماعی رعایت بشه. بعد هم که نوبتم شد برای مشتری قبلی یه کاور روی اون صندلی مخصوص انداخته بودن درآوردنش و یه جدید برای من گذاشتن.

خوب اونجا کارم خیلی طول کشید. چون یه کار دیگه هم کردم. بعد زنگ زدم از کوروش خبر بگیرم که مامانم طبق معمول با گفتن از دست ما غذا نمیخوره خودشو راحت کرده بود و براش کارتون گذاشته بود. خلاصه یه کم با کوروش حرف زدم و خیلی جدی هم با مامانم حرف زدم.گفتم همین الان تلویزیونو خاموش کن تا نخورده کارتون نذار.

بعد میگفت بهش خوراکی میدم اگه ضعف کرد که گفتم به جز غذا هیچی... و نیم ساعت بعدش بهم زنگ زد و کوروش میگفت مینا دلمو پرِ گَذا کردم :)

دقیقا آبان دو سال پیش سیاوش برام یه کتونی گرون خوب خریده بود.گفته بود تولدت نیستم این باشه کادوت.میدونم کتونی کادو محسوب نمیشه یه جورایی اما خوب من عاشق کتونیم بودم.دو سال تمام از ده باری که رفتم بیرون نه بار اینو پوشیده بودم. دیگه واقعا هرچند هنوز کلیتش سالمه اما از جلو باز شده بود و کلا بیچاره کار خودشو برای من کرده بود. منم که یه مقدار پول دستم اومده بود رفتم یه کتونی معمولی خریدم. خوشگله. تا وقت رفتنم کارمو راه میندازه.

دیگه یه مولتی ویتامین هم برای کوروش جانم خریدم و برگشتم. رفتم خونه ی مامان و جوجه رو برداشتم و برگشتیم خونه.تا برگشتم با سیاوش حرف زدم.برام از خستگیش گفت. و اینکه حالا دو سه روزی تو جمع خواهرم اینا بوده چقدر تنها شدن بعدش سخت شده... 

بچه ها از طرف هوم آفیس پنج تا ایمیل جدید به وکیلمون اومده که گزارش دادن دارن رو مورد ما کار میکنن.... یعنی قلبم بیخ گلوم میتپه از فرط هیجان.

خوشم میاد که سیاوش اینهمه با صلابت و مطمئن میگه حتما جواب مثبتمو میگیرم.

ولی کلا غصه ی دلم برای سیاوش قلمبه شده. طفلک تنهای من :( هم خونه اش کرونا گرفته و بهش گفتم پس چرا نموندی خونه ی خواهرم؟ 

گفت پیش شوهرش گفتم همخونه ام کرونا گرفته .خوب نگفت بمون اینجا. من چجوری میموندم؟؟؟ میدونم میدونم که سیاوش حق داره. کلا انرژی که از باجناقش میگیره رو دوست نداره.بارها بهم گفته. و من هم بهش حق میدم. حالا شاید تو این مورد دچار سو تفاهمی هم شده باشه اما کلا بهش حق میدم و میدونم نگاهی که به سیاوش دارن نگاه درستی نیست.

یه بار خیلی وقت پیش زنگ زده بود به من میگفت من نمیتونم با سیاوش ارتباط برقرار کنم. چرا اینجوریه. و یه چیزایی که اذیتش میکردنو بهم گفت. خدا رو شکر اون موقع مثل قبل انتظار نداشتم شوهرم قربونی انتظارات خانواده ام بشه و تمام قد پشت سیاوش ایستادم و حقو بهش دادم. 

واقعا اینها که پشت سرش حرف میزنن چه میدونن به سبک سیاوش از خونه و خانواده و زن و بچه ات دور بشی و اونقدر سختی بکشی دقیقا یعنی چی؟ 

امشب هم خواهرم میگفت سیاوش خیلی سیگار میکشه بهش گفتم یا قطعش کن یا کمش کن... 

مینای قدیم زنگ میزد به سیاوش و میگفت سیگار میکشی؟؟؟ برا سیگار کشیدن رفتی اونجا؟؟؟ ننگ بر تو... حالا میکشی چرا خواهر من باید بفهمه... چرا با آبروی من بازی میکنی!

مینای جدید میدونید چی گفت؟ حتی جواب خواهرشو نداد.جوابشو ندادم که بدونه اینها مسایلی نیست دوست داشته باشم کسی درموردشون حرف بزنه (شاید هم باید مستقیما بهش میگفتم). به روی سیاوش هم نه آوردم نه میارم. میدونم به وقتش دوباره همون شوهر ورزشکار خودم میشه.و  اینکه خودشو پنهان نمیکنه و یه بخشیشو رها کرده بدون اینکه براش مهم باشه بقیه چی میگن رو به فال نیک میگیرم باز.

 

ولی خوب بعد از حرف زدن با سیاوش **از دلم آرام رفت** .

دعا میکنم که خدا برام سلامت نگهش داره حتی اگه بلا بیخ گوشش باشه.

شما هم تو رو خدا براش دعا کنید... 

 

اشکام از چشمام میچکن و باز پرنده ی دلمو میفرستم به دنیای خیال . پیش چشمم خودم و خودش زنده میشیم. که من دستمو دور بازوش حلقه کردم.قدم میزنیم.همه جا چراغونیه. پسر چهار سال و نیمه ام جلو تر از ما میدوه.از ته قلبش شاده.با سیاوش ها میکنیم تو هوا و به اون بخارهای سفید سرد میخندیم و میگیم چه خوب که کریسمس غمناکِ پارسال گذشت.میگم سیاوش هنوز باورم نمیشه کنارمی و دستتو اینجوری بغل گرفتم... دستشو از حلقه ی دستم درمیاره و میندازه دور شونه ام. میکِشَدَم سمت خودش و میگه باورت بشه... باورت بشه... از بوسه ی گرمی که زده بغل پیشونیم شکوفه میپیچه به سر تا پام... زمستونه بخار های سفید سرد از دهنمون بیرون میزنه اما من انگار دارم وسط شکوفه های خیالم راه میرم.... 

 

کورووش امشب گفت میخوام تو تخت تو بخوابم. گفتم باشه کنارت میمونم.موقع خواب یواشکی لباسمو وسط مشتش چلونده بود. گفتم چرا میگیری منو؟ عروسکتو بغل کن. گفت دیگه نمیخوام ازاجه بدم بری :( امشب پایین تخت تشک پهن میکنم و میخوابم... و احتمالا تا وقتی خواب منو ببره اشکام میچکن رو بالشم... 

ولی مگه غمی هست که نره؟؟؟ مگه دردی هست که درمون نشه؟ مگه شبی هست که صبح نشه؟

 

 

عزززیزززم

هم نام احساساتی من

از خدا می خوام به زودی زود یه بغل سه نفر توی فرودگاه انگلیس همو بگیرین و تو یهو اون لحظه سرتو بالا بگیری رو از ته دلت خدارو شکر کنی و بعدش سجده شکر به جا بیاری از اونهمه کنار هم شاد و پرنشاط بودن پر از بغض شادی بشی

 

ممنون عزیزم :)


الهی که همین بشه :)

۰۳ دی ۰۰:۱۴ فاطمه ۲۳

خدایا خدایا 

هروقت پستهاتو میخونم عمیقا از ته دلم میخوام که هرچه زودتر همسرت رو تو انگلیس ملاقات کنی. ارزو دارم کادوی سال نوت درست شدن کارهاتون باشه .. مینا پیشاپیش حالت رو توی فرودگاه وقتی سیاوش رو میبینی خریدارم ❤️

من همیشه تو دلم تورو بابت تربیت درست کوروش تحسین میکنم اگرچه کم لطفی میکنم و کم کامنت میذارم اما میخوام بدونی تو مهربون ترین و مودب ترین پسر دنیارو داری و همش بخاطر خودته :)

ممنون فاطمه. به خاطر دعای خوبی که برام میکنی...

من خودم حال اون لحظه ام رو خریدارم. یعنی نمیدونم بعد اون باز لحظه ی اولین بار دیدن کوروش برام بزرگترینه یا نه؟ 

باز مرسی جانم. کوروش هر کار بدی بکنه بهم میگن ببین؟ مادرش تویی ها
هر کار خوبی بکنه میگن ذاتیه :دی

مینا درد نیومده که بمونه

امیدوارم شوهرت همیشه سلامت باشه و سلامت بمونه چقد خیالاتت قشنگه من اینو با تمام وجودم باور دارم که خیال آدم رو تو فراق زنده نگه میداره

یه زمانی یه وبلاگ داشتم با عنوان خیال،تنها راه با تو بودن است من بی صبرانه منتظر خبرای خوش از طرف تو هستم🌱🌱🌱

 ننگ بر من که انقدددد سر شوهرم غر میزنم خیلی خیلی

مینا من همیشه کار درست رو به بقیه میگم کارایی که اونا انجام میدن و به منم مربوط میشه و اونا خلافشو انجام میدن و با گردن کج میان میگن پشیمونیم خب چطور غر نزنم چرا از اول گوش نمیدن خب،چرا منو جدی نمیگیرن؟

میدونم میدونم اما دیگه پدر منو دراورده بهار جان :)

آمین.
چه قشنگ... واقعا... فقط خیال و امید دوباره دیدنشو دارم.

الهی زودی بیام بهتون خبر خوب بدم... (الان که این جمله رو نوشتم باز بغضم ترکید)

ای وای :/ 
خوب این پاراگرافت خیلی کلی گویی بود بهار. من نمیدونم دیگران چه کاری میکنن که به تو مربوطه و تو باید تذکر بدی‌ و چرا باید بخوای تو رو جدی بگیرن

۰۳ دی ۰۰:۱۹ Reyhane R .

ای جانم (:

برات بهترینا رو از خدا میخوام مامان مینای مهربون.

چه خوب که تند و تند می نویسی ...

ممنونم دوست مهربانم.


:)

به نظرم شوهرت باید میموند مینا حتی اگر شوهر خواهرت بهش نگفته باشه بمون کاش ریسک نکنه 

 

و مایی که از لذت ها و راحتی های خودمون چشم پوشی میکنیم تا بچه های قوی تر و مستقل تری داشته باشیم مادرهای عاشق تری هستیم 

 

و این روزها بیشتر بنویس 

حتی شده روزی دو سه بار بیا و بنویس... مهم نیست کی چی فکر میکنه و چه بلایی سر وبلاگت میاد تو بیا و بنویس

آره باید میموند... ولی دیگه برگشته خونه ی خودش و خودشو تو این خطر قرار داده.


:) چه قشنگ.در حالی که به نظر نزدیک ترین آدمهای زندگیمونم آدم های بی خیال و تنبلی هستیم :/

مرسی بهم اینو گفتی... نمیدونم این همه کلمه از کجا میان و همش میخوان نوشته بشن

۰۳ دی ۰۰:۴۱ رهآ ~♡

عزیزممم

فدای دل تنگت ...

 

خیالت میشه واقعیت، بعدشم میای برای ما مینویسی ش و ما ذوقت میکنیم.

 

 

 

 

رها جانم :)



وای وای وای :) 

اخ مینا اشکمو دراوردی... من همیشه ازینکه ادما همیدگه رو دوست داشته باشن به وجد میام ... از احساسات عاشقانه.. از وصف خیالت لذت بردم و مطمئنم پایان داستانتون شیرینه... خیلی شیرین...

 

عزیزم:(

خوب دل قشنگی داری تو.

ممنونم. الهی الهی الهی آمین

۰۳ دی ۰۰:۵۲ بهناز

شب بخیر عزیزم خوش باشی ازاجه نمیدم بری ای جانم میگم شاید خواهرت نگران سلامتی شوهر خواهرش باشه  و اینکه داشتن مهمان سیگاری هم خیلی سخته از ملحفه بوی سیگار می گیره تا دستشویی و راه پله به هر صورت مثل همیشه شاخک هات تیز باشه کوروش رو ببوس بای 

درسته حتما همینطوره بهناز و من میدونم خواهرم از روی بد جنسی اون چیزا رو نگفته. ولی میگم آدمها باید از تصمیم گرفتن برای دیگران و هی بکن نکن بهشون و دخالت تو زندگیشون دست بردارن. در جایی که بهشون چنین اجازه ای داده نشده. ببین من اینجا مینویسم و کامنت دونی باز گذاشتم اصلا که نظرات رو بشنوم. ولی برای خواهرم کامنت دونی باز نکردم که . شاید باعث دعوا میشد هوم ؟  

نه سیاوش انقدر بیشخصیت نیست در حضور خواهرم و بچه هاش سیگار بکشه بهناز. میدونم اینو. 

ممنونم از تو 

۰۳ دی ۰۱:۰۵ ریحانه

عزیز دلم. روز به هم رسیدنتون خیلی نزدیکه. هممون این را حس میکنیم 😍😍😍😍

وای قلبم... چه عالی خوب :)

۰۳ دی ۰۱:۲۹ مامانی

اشک منم درآوردی که 😭
الهی بگردم...


اومدم برای پست قبلیت کامنت بزارم که دیدم پست جدید گذاشتی...
چندبار پلک زدم دیدم درسته🥰
کلی ذوق کردم💝


قربونت برم با تدابیرت... مینای جدید💌
به امید وصال🌹
میبوسمت💖

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عریزم :(

آره امون ندادم اون پست خشک شه فوری یکی چسبوندم اینجا.

عزیزمی.به امید خیر و خوشی برای هممون

خوشحالم که فعالی و زود زود پست میذاری.  ♡´・ᴗ・`♡

شوهرخواهرت ایرانیه دیگه،درسته؟

هوم بنظرم همون بهتر که سیاوش به ندرت اونجا میره،رابطه که نباشه نه حرفُ حدیثی پیش میاد نه چیزی هرچند نمیشه با خواهرت در آینده قط ارتباط باشید اما خب رابطه کمتر باشه جونتون راحته

چون خودمم تجربه شو دارم که مثلا پسرعموم علنا و در کمال پررویی بگه چرا اشکان اینجوریه؟ چرا انقدر کم حرف و خجالتیه؟ و شنیدن چنین حرفایی که آزارم میده،الان راحتم رابطه رو خیلی گمرنگ کردم و بسی راضی ام،فقط دوس دارم با جمع خانواده خودم رفتُ آمد کنیم و فامیلو نبینیم! والا فامیلی که باعث درد و رنج و عذاب بشن همون بهتر که نباشن

 

مرسی آرزو. 

آره ایرانیه.
خوب من در آینده رفت و آمد با خواهرمو نمیخوام کم کنم. تو کل یه قاره یه خواهر دارم اونجا ...

آرزو من قبلا خیلی آسیب میدیدم از این حرفها. دقیقا. سیاوش کم حرفه. سیاوش زیاد نمیخنده. بعد سیاوشو بیچاره میکردم سر این حرفها. اما الان نه. واقعا به همه میگم مدل سیاوش اینه و خیلی هم عالیه. هنوز دلم میخواد سیاوشم از هون آدمای بگو بخند زود جوش خور بودا. ولی اینی که هستو قبول کردم. معذبش نمیکنم. بنظرم باید انقدر جواب این آشناها رو با جسارت داد تا پرروییشونو تموم کنن. 

۰۳ دی ۱۲:۰۹ soheila joon

چقدر خوب مینویسی مینا 

واقعا از اعماق قلبته انگار که اینجوری به دلم میشینه..

 

برای منم خوابوندن دانیال توی اتاق خودش خیلی سخت بود با اینکه حدود دو ماه میگذره ولی بازم عادت نکردم هر شب با خودم کلنجار که ببرم سر جاش یا نه که اخرشم میبرم 

میدونی وقتی موقع خواب صورتشو به صورتم میچسبونه دستشو میندازه دور گردنم سخت میشه واسم بردارم ببرم بذارم تو تختش

مرسی سهیلا...


عزیزم عزیزم... پس تو دقیقا میفهمی من چی میگم در این مورد :( 

عزیزم کار عاقلانه ای کردی که در  مورد سیگار با سیاوش حرف نزدی  همه چی درست میشه تو همینطور پشت شوهرت باش آینده روشنه   

 

این شعر وصف حال توئه

دلتنگم و دیدار تو درمان من است

مرسی مهتا . میدونم که روشنه



دردم از یار است و درمان نیز هم :(

۰۳ دی ۱۲:۲۷ سایه نوری

مینا خوندنت غم نشوند به دلم .. 

اما بنویس جانم زیاددد و هرروز .. بذار کلمه هات ببارن .. 

نوشتن تو رو سرپا نگه میداری و باوجود غم سنگینت، یه کار ساده ی شیرین میکنی. همین همراه با غم درون، کار دیگه ای کردن، هرچند کوچک و فلان... از فشار شرایط کم میکنه و تورو سبک تر و دنیا رو باهات هماهنگ ...  و یه دفعه میبینی باید چمدونتو ببندی به مقصد یار.. 

انجام کارهای کوچک و دوست داشتنی، یکی از راههام در گذر از رنج های عمیقم بوده و هست.. 

 

:(


اصلا دیگه نمیتونم جلو نوشتن رو بگیرم. غیر اینجا تو دفترم هم مینویسم سایه. 
چمدونم :) گذاشتمش گوشه ی اتاق و هر روز نگاهش میکنم. کی بشه چرخ هاش وسط فرودگاه قرقر کنه و بکشونمش دنبالم... 

مرسی که یاد میدی جانم

سلام چقدخوب که زودبه زودمینویسی انشالله قضیه همانجورکه به صلاحت هست حل بشه. به نظرم خیلی حساس نشوروی جداکردن کوروش کم کم خودش مستقل میشه. بگیرش توبغل ت بچسبون به خودت کیف کن چون یکی دوسال دیگه اینجوری نمیادبغلت. تجربه ی سه تاپسر رودارم. باورمیکنی پسرسومی رومیتونم درسته بخورم ولی فرارمیکنه. بچه هام بدونی که خیلی کاری بکنم خودشون جداشدند

سلام جانم. ممنون


خوب یعنی شما هیچ خلوت و پرایوسی با همسرت نداشتی تا پسرا خودشون بخوان جدا شن؟؟؟ 
البته که الان مساله ی من خلوت خودم نیست. کلا سوال اومد تو ذهنم.
من هم دوست دارم شب تا صبح بره تو دلم اما میدونم هر استقلالی به موقع باید اتفاق بیفته.بچه ای که تا هفت هشت سالگی مامانش غذا دهنش میذاره و شلوارشو بالا میکشه و دندوناشو مسواک میزنه و اینها... تو سی سالگیش آیا با مردی که به وقتش مستقل شده تفاوتی نمیکنه؟ 

بمیرم برات مینا..

اشکای منم ریختن با اشکات..

الهی الهی الهی هر چه زودتر کارتون درست بشه و این تصویر قشنگی که ساختی محقق بشه.

واقعا اینکه مولانا میگه هر کسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من، قصه ی میناست و تمام ما.

برات بهترین ها رو میخوام، هنوز قوی بمون، چیزی نمونده دیگه..

ای وای خدا نکنه دختر...



آمین.. چقدر خوشحالی کنیم و قر بدیم با هم اون وقت... 

میمونم آتنا. مرسی که قوت قلب میشی...

من هی میخوام موارد تربیتی رو برات ننویسم و کمی از خودت بنویسم و باز مسایلی پیش میاد که به خودم میگم بهتره برات بنویسم :))

خب مینا جان به این سوالم جواب میدی؟ 

چرا میخوای کوروش رو جدا کنی؟ و چه اتفاقی افتاد که یه دفعه تصمیم به این کار گرفتی؟ دلیل این جدایی ناگهانی چی بوده؟ و‌براش چه پلنی ریختی؟ قراره چه برنامه ای برای جدا خوابیدنش داشته باشی؟

 

تصویرسازیت از کریسمس سال بعد رویایی بود و دوست داشتنی. مینا جانم برات ارزو میکنم با تک تک سلولهات اون‌لحظات رو زندگی کنی و نفس بکشی و لذت ببری. 

امیدوارم خیلی زود، یکی از همین روزها بیای و بگی پرونده تون به خیر و جواب مثبت رسید و از شادی قلبت پرواز میکنه

:)

.عزیزم چون دیگه فکر میکنم وقتشه کوروش بتونه کم کم در زمینه ی خوابش هم مستقل شه.روانشناس کودک کوروش پارسال بهم گفته بود کوروش نباید دستم یا عضوی از بدنم رو در اختیار داشته باشه.ولی اون زمان خودم اونقدر بالا پایین روحی داشتم که نمیتونستم یه چالش دیگه رو بپذیرم و مدیریت کنم. 
و من یهو تصمیم نگرفتم. مدتها بود فکر میکردم باید جدا شه.بعدش هم باز با یه آدم مناسب مشورت کردم و تصمیمم رو به مرحله ی عمل رسوندم دیگه. 
بعد هم کوروش در مرحله ی شناخت جنسی هست و بیشتر از این صلاح نیست با من تو یه تخت و زیر یه پتو بخوابه. 
کاری که الان دارم میکنم اینه. میرم کنارش و بهش میگم به جای دست مامان دیگه باید عروسکتو بغل کنی.من هم نازت میکنم. بعد دستمو میذارم پشت کمرش یا موهاشو نوازش میکنم و قصه میگم و تمام... 
الان برای خوابیدنش مشکلی ندارم اما گاهی نصفه شبها که بیدار میشه غر میزنه تو چرا با من فاصله داری چرا پیشم نیستی؟ 


ممنونم ازت مهربان. الهی آمین :)

سلام یه توضیح بدم درموردپست قبلیم. منظورم اینه که حساس نبودم حتما حتماهمون تایمی که دیگران میگن ازپوشک بگیرمشون یاازشیرویاجداکردن جاشون. الان پس کوچکه ی من 6سالش هست یه چیزی حدودسه ساله که جداشده الان که ازدیگران رومیبینم متوجه میشم که پسرم تازه زودترازخیلی هاجداشده واون دوتاهم بدون اینکه خیلی وقت بگذارم به صورت خودجوش جداشدن. شایدم اینکه تواتاقشون سه تایی بودندراحت جداشدن. حتی یادمه پسرم دوسالش بوددخترخواهرم امدانجابرای خواب پسرم باالتماس رفت کنارش وتاصبح همانجاخوابید. درکل روی هرچیزی استرس نداشته باشی راحترانجام میشه. باورت میشه دومی دیروزمیگفت مامان امشب دوست دارم بیام بغلت بدون تعجب گفتتم منم خیلی دوست دارم بگیرمت بغلم صبح که بابارفت سرکارش توبیازیرلحاف پیشم عزیزم. درهمین حددیگه قانع شد

چه خوب کردی توضیح دادی مرسی. خوب خیلی عالی بوده سه سالگی که. پسر من الان سه سال و هشت ماهشه تقریبا.


شیما منم همیشه صلاح کوروشو در نظر میگیرم. هیچوقت با خط کسی حرکت نمیکنم مگر اینکه باورش کنم و با عقلم و با ندای درونم جور دربیاد .و غیر علمی و غیر اصولی نباشه.برای همین این که چون دیگران فلان سن فلان کارو کردن منم بکنم من هم در مسلکم نیست کلا.
و کاملا درسته اینکه بچه هات جمعشون جمعه برای تو یک امتیاز بوده که راحت جدا شن ازت. 

چه عالی :) 

مینا جان متوجه شدم که با مشورت یک متخصص تصمیم گرفتی و صلاح کوروش رو در نظر داری.

 فقط توی پرانتز اینو بگم که رویکردها و شیوه های فرزندپروری بسیار متفاوت از هم اطهارنظر میکنند و برای همین هم هست اینهمه تفاوت شیوه های مختلف تربیتی وجود داره و همه هم باور دارن بهترین هستند.

اما موضوع اینه فراموش نکنیم در تمام علوم انسانی به تعداد انسانها، رویکرد و نگاه انسانی هم متفاوت میتونه تعبیر بشه! حکم کلی وجود نداره و شرایط ویژه هر ادم باید در نظر گرفته بشه.

در نهایت هرشخص خودش هست که باید بهترین راه و بهترین رویکرد رو که با عقایدش، حال و هواش، ارزشها و نگاهش به زندگی سازگار هست انتخاب کنه. 

استوار و توانمند باشی عزیزم. بهترین راه پیش روتون باشه.

ممنونم ازت عزیزم که کنارمی و اهمیت میدی به تربیت کوروش و تصمیماتی که براش میگیرم :)

موضوع اخر اینکه

اگه با کامنتهام معذبت کردم و حس کردی داری قضاوت میشی عذرخواهی میکنم عزیزم. 

من چون مدت طولانی شما رو خوندم، حس نزدیکی و صمیمیت داشتم، و در قالب یک دوست نظراتم رو برات نوشتم. منتها اشنایی شما با من فقط چند کامنت اخر بوده.    و ممکنه حس ناخوشایندی در شما ایجاد کرده باشه.

سبز و پایدار باشین عزیزجان 

ابدا حس ناخوشایندی نگرفتم الای عزیز. من حرفی زدم که فکر کردی معذبم یا خوشم نیومده ؟  خلاصه که اینجوری نیست و من قدر دان این اهمیت دادن و اظهار نظرت هستم.


همچنین جانم

۰۴ دی ۱۳:۴۰ اون روی سگ من نوستالژیک ...

چه خبر خوبی ان شالله هر چه زودتر جواب مثبتشون بیاد عزیزدلم.

چقد خوبه پشت سیاووشی مینا.

سلامتی والا :)


آمین...

باید باشم دیگه. به جبران سالهایی که نبودم

۰۴ دی ۱۶:۲۶ باران

سلام عزیزدلم

امشب شب میلاد حضرت عیسی، پیام آور صلح و آرامش و دوست داشتنه

از خدا میخوام به مبارکی و میمنت امشب تو اولین روزهای شروع سال جدید میلادی خبر خوش رو از همسرت بگیری و به ما هم منتقل کنی

الهی این خبر خوش هدیه ای باشه برای هر سه تاتون از خدای بزرگ و مهربون 

ای کاش میتونستم اون لحظه تو فرودگاه لندن باشم و عکس العملتون رو ببینم و اشک ذوق از چشم هام بریزه 

وای آره باران جانم. الهی که سانتا برامون جواب مثبت بیاره کادویی :)


سلام به روی ماهت

نه نه تو نیا. قلب خودم طاقت نداره .اونجا بیای داستان میشه. من بعدا برات تعریف میکنم :دی

مینای عزیزم.... چشمای منم اشکی شد...

من فکر میکنم سیاوش با وجود این دوری و سختی‌ها خیلی خوشبخته که تو انقد درکش میکنی.

همسر من مرد خیلی خوبیه و خب خیلیم عاشقشم. ولی... راستش از وقتی یادمه همه خونواده بهم گیر دادن که چرا آدم دیرجوش و آرومی هستی! من اصلا بی ادب نیستما...خیلیم مهربونم و لبخند به لبم و سعی میکنم احترام بذارم ولی خب شر و شیطون نیستم... بعد من ده سالگی از اصفهان مهاجرت کردم تهران و توی مدرسه بی نهایت اذیت شدم به خاطر درونگراییم و کم حرف بودنم... انقد که تمام راهنمایی و دبیرستان و لیسانس منو به عنوان یه دختر شیطون میشناختن و من تمام این سالها خودم نبودم.

بعد دوستی و ازدواج گفتم شاید بتونم خودم بشم، مخصوصا که ناخودآگاه از آدم های امنم دور شدم و دیگه راحت نبودم.... ولی همسر من که خودش هزار برابر من آرومه، وقتی که نتونستم با دوستاش صمیمی بشم، متهمم کرد یه حساس بودن و ناتوانی از ارتباط! در حالی که حداقل هزار برابر اون من دوست دارم:(((

این شد که امنیتمو از دست دادم و دیگه با خودم راحت نیستم مینا! وقتی برم یه جایی و با کسی صمیمی نشم، یا دو سه هفته خبری از دوستام نباشه قلبم می‌شکنه واقعا... حس میکنم دوست نداشتنی ام و خیلی چیزا...

همین الان کارمو عوض کردم و از محیطی با کلی دوست، رفتم جای جدید. و جالبه بگم وقتی بعد دو روز نتونستم ارتباط صمیمی با کسی برقرار کنم کلی دلم شکست و حتی اشکی ریختم سر کار! بعد که به همسر پیام دادم گفت تو حساسی و... خلاصه هرچی توضیح دادم اون هی منو متهم کرد و من هم شاید استعفا بدم به همین دلیل... چون این مسئله برام بی نهایت بغرنج شده و متاسفانه همسرم دقیقا تو همین مسئله برام دلگرمی نیس...

چرا انقد سر دردودلم وا شد یهو؟!:)))

 من خیلی دوست دارم یه پسر گوگولی و بامزه مث کوروش داشته باشم، ولی همش فکر میکنم برای مامان ها سخت تره بزرگ کردن پسر... الان که پستتم خوندم همین حس بم دست داد.

فک کردم شاید اگه دختر بود کمتر سختی داشت، مثن میشد تا چند سال دیگه هم پیش تو بخوابه... 

متین جانم. مهربان:)


من فکر میکنم بعد از ده سال زندگی بالاخره به این نقطه رسیدن من صبر زیاد از طرف سیاوش میخواست.

چقدر متاسف شدم. خیلی بده که ما آدمها فکر میکنیم همه باید مثل ما باشن. درک نکردیم و نمیکنیم درون گراهای آرومو... فرصت خود واقعیشون بودنو ازشون میگیریم. من خیلی متاسفم بخاطر تجربه ای که داشتی متین.
هیچوقت از چیزی که هستی در برابر حتی همسرت خجالت نکش و کوتاه نیا متین. یه بار وایسا بگو من همینم. آقا اگه دیر ارتباط برقرار میکنم یا هر چی همینم... 
محیط کار هم برای صمیمی شدن نیست. تو اولیتت رو کارت و رفتارت در مدار اخلاق و احترام باشه. آدمهای محترم خود به خود میان سمتت.
دوست من فرفر هم تا حدودی  آدم درون گراییه. من فکر میکنم یه دلیل اینکه با من خیلی صمیمیه اینه که همیشه پیش من خودش بوده. من هیچوقت معذبش نکردم.کاری که توقعات بیجام سالها نذاشتن برای همسرم انجام بدم.

اگه این خاصیت خلق و خویی تو پذیرفته نبود آیا اصلا واژه ای به اسم درونگرا داشتیم؟ نه. ولی داریم. بعنوان انسانهایی با نوع خاصی از خلق و خو درباره شون صحبت شده و بهشون پرداخته شده . تازه اقلیت هم نیستن.

** از همسرت دلگرمی نخواه. اون با تو رفتاری رو میکنه که خودت اول با خودت میکنی. تو اول خودتو نپذیرفتی عزیزم. تو اول بعنوان یه درونگرا خودت رو به رسمیت نشناختی عزیزم. تو اول از همه خودتو تایید نمیکنی.

خوب مساله ی پسر داشتن هم نمیدونم من خیلی اینجوری فکر نمیکنم. برای مامانهای تک والد شاید . اما برای تو که همراه همسرت قراره فرزندتونو بزرگ کنی نه. بعدم مساله ی کنجکاوی جنسی کوروش یکی از مسایلیه که تو تصمیم من برای جدا کردنش دخیله.مورد اول برام استقلالشه. دختر هم بود من جایز نمیدونستم بیشتر از این به من بچسبه. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان