دوباره سلام.
یعنی خودمم انتظار نداشتم که الان بیام بخوام بنویسم اما نتونستم جلو خودم رو بگیرم...
دیشب هم توی تخت رفتن همانا و به سیاوش زنگ زدن همان. باز دیر خوابیدم و از قضا صبح هم باید زود بیدار میشدم. زود برای اون ساعت خوابیدن یعنی. بنابر این امروز ساعت نه بیدار شدم.من وقتایی که به وقت میخوابم عین آدمهای معمولی میخوابیم. اما وقتی دیر میخوابم و از قبلش هم کمبود خواب دارم مثل خرس قطبی عمیق میخوابم!
صبح که بیدار شدم و دیدم کوروش توی تخت و تو بغلمه یادم افتاد دیشبش یه چیزایی تو خواب و بیداری فهمیده بودم که کوروش اومده بود پیش من و غر میزد که مگه من بهت نگفته بودم ازاجه نمیدم بری؟؟؟ و دیگه اومده بود خودش رو انداخته بود تو بغلم و خوابیده بودیم.
میدونم که اگه میخوام جدا کنمش باید با جدیت و قاطعیت و استمرار و صبر پیش برم. اما بذارید بهتون بگم که پروسه ی جدا شدنش از من مثل رفتن جون از تنمه... مثل از شیر بریدنش برای من بار عاطفیِ غم انگیز داره. امشب داشتم بهش فکر میکردم که کاش این اتفاق دیر تر باید میفتاد. بعد خودمو تحلیل کردم که آیا همش عشق مادریه؟ یا یه بخشیش به خاطر تنهایی خودمه و نبودن سیاوش؟ نتیجه این بود که بخاطر هر دوست و اگه الان سیاوش هم بود جدا کردن کوروش از آغوشم برام باز سخت بود.
اما من دلم نخواسته هیچوقت کوروش رو با خودخواهی های خودم بزرگ کنم و مدیونش باشم. برام خیلی لذت بخشه که حتی با لیوان آب بهش بدم. اما آیا این کار جز خیانت به کوروش و صلب استقلالشه؟ هنوز دوست دارم بشینم جلوی پاش و کفشهاشو بپوشونم بهش اما میذارم خودش بپوشه. نه چون دلم میخواد . چون درستش اینه و نیازش اینه. حالا نمیخوام بگم خیلی خفنم و اینها نه... یه کارایی هم هست خودم انجام میدم.مثلا صبحانه شو خودم لقمه میذارم دهنش. چرا ؟ چون خودخواهم و سوای لذتی که برام داره حالشو ندارم الان هی عسل بریزه رو سفره و خامه بریزه اون ور و کثیف کاری شه و تازه ده ساعت هم طول بکشه.
امروز صبح که بیدار شدم یه دوش حسابی گرفتم و صبحانه خوردیم و کوروشو ساعت ده گذاشتم خونه ی مامان و رفتم آرایشگاه.خوب من دو ماه و نیم پیش ابروهامو میکرو کرده بودم.امروز نوبت ترمیم داشتم. از در که داخل شدم گفتن شما برو تو اون اتاق که فاصله اجتماعی رعایت بشه. بعد هم که نوبتم شد برای مشتری قبلی یه کاور روی اون صندلی مخصوص انداخته بودن درآوردنش و یه جدید برای من گذاشتن.
خوب اونجا کارم خیلی طول کشید. چون یه کار دیگه هم کردم. بعد زنگ زدم از کوروش خبر بگیرم که مامانم طبق معمول با گفتن از دست ما غذا نمیخوره خودشو راحت کرده بود و براش کارتون گذاشته بود. خلاصه یه کم با کوروش حرف زدم و خیلی جدی هم با مامانم حرف زدم.گفتم همین الان تلویزیونو خاموش کن تا نخورده کارتون نذار.
بعد میگفت بهش خوراکی میدم اگه ضعف کرد که گفتم به جز غذا هیچی... و نیم ساعت بعدش بهم زنگ زد و کوروش میگفت مینا دلمو پرِ گَذا کردم :)
دقیقا آبان دو سال پیش سیاوش برام یه کتونی گرون خوب خریده بود.گفته بود تولدت نیستم این باشه کادوت.میدونم کتونی کادو محسوب نمیشه یه جورایی اما خوب من عاشق کتونیم بودم.دو سال تمام از ده باری که رفتم بیرون نه بار اینو پوشیده بودم. دیگه واقعا هرچند هنوز کلیتش سالمه اما از جلو باز شده بود و کلا بیچاره کار خودشو برای من کرده بود. منم که یه مقدار پول دستم اومده بود رفتم یه کتونی معمولی خریدم. خوشگله. تا وقت رفتنم کارمو راه میندازه.
دیگه یه مولتی ویتامین هم برای کوروش جانم خریدم و برگشتم. رفتم خونه ی مامان و جوجه رو برداشتم و برگشتیم خونه.تا برگشتم با سیاوش حرف زدم.برام از خستگیش گفت. و اینکه حالا دو سه روزی تو جمع خواهرم اینا بوده چقدر تنها شدن بعدش سخت شده...
بچه ها از طرف هوم آفیس پنج تا ایمیل جدید به وکیلمون اومده که گزارش دادن دارن رو مورد ما کار میکنن.... یعنی قلبم بیخ گلوم میتپه از فرط هیجان.
خوشم میاد که سیاوش اینهمه با صلابت و مطمئن میگه حتما جواب مثبتمو میگیرم.
ولی کلا غصه ی دلم برای سیاوش قلمبه شده. طفلک تنهای من :( هم خونه اش کرونا گرفته و بهش گفتم پس چرا نموندی خونه ی خواهرم؟
گفت پیش شوهرش گفتم همخونه ام کرونا گرفته .خوب نگفت بمون اینجا. من چجوری میموندم؟؟؟ میدونم میدونم که سیاوش حق داره. کلا انرژی که از باجناقش میگیره رو دوست نداره.بارها بهم گفته. و من هم بهش حق میدم. حالا شاید تو این مورد دچار سو تفاهمی هم شده باشه اما کلا بهش حق میدم و میدونم نگاهی که به سیاوش دارن نگاه درستی نیست.
یه بار خیلی وقت پیش زنگ زده بود به من میگفت من نمیتونم با سیاوش ارتباط برقرار کنم. چرا اینجوریه. و یه چیزایی که اذیتش میکردنو بهم گفت. خدا رو شکر اون موقع مثل قبل انتظار نداشتم شوهرم قربونی انتظارات خانواده ام بشه و تمام قد پشت سیاوش ایستادم و حقو بهش دادم.
واقعا اینها که پشت سرش حرف میزنن چه میدونن به سبک سیاوش از خونه و خانواده و زن و بچه ات دور بشی و اونقدر سختی بکشی دقیقا یعنی چی؟
امشب هم خواهرم میگفت سیاوش خیلی سیگار میکشه بهش گفتم یا قطعش کن یا کمش کن...
مینای قدیم زنگ میزد به سیاوش و میگفت سیگار میکشی؟؟؟ برا سیگار کشیدن رفتی اونجا؟؟؟ ننگ بر تو... حالا میکشی چرا خواهر من باید بفهمه... چرا با آبروی من بازی میکنی!
مینای جدید میدونید چی گفت؟ حتی جواب خواهرشو نداد.جوابشو ندادم که بدونه اینها مسایلی نیست دوست داشته باشم کسی درموردشون حرف بزنه (شاید هم باید مستقیما بهش میگفتم). به روی سیاوش هم نه آوردم نه میارم. میدونم به وقتش دوباره همون شوهر ورزشکار خودم میشه.و اینکه خودشو پنهان نمیکنه و یه بخشیشو رها کرده بدون اینکه براش مهم باشه بقیه چی میگن رو به فال نیک میگیرم باز.
ولی خوب بعد از حرف زدن با سیاوش **از دلم آرام رفت** .
دعا میکنم که خدا برام سلامت نگهش داره حتی اگه بلا بیخ گوشش باشه.
شما هم تو رو خدا براش دعا کنید...
اشکام از چشمام میچکن و باز پرنده ی دلمو میفرستم به دنیای خیال . پیش چشمم خودم و خودش زنده میشیم. که من دستمو دور بازوش حلقه کردم.قدم میزنیم.همه جا چراغونیه. پسر چهار سال و نیمه ام جلو تر از ما میدوه.از ته قلبش شاده.با سیاوش ها میکنیم تو هوا و به اون بخارهای سفید سرد میخندیم و میگیم چه خوب که کریسمس غمناکِ پارسال گذشت.میگم سیاوش هنوز باورم نمیشه کنارمی و دستتو اینجوری بغل گرفتم... دستشو از حلقه ی دستم درمیاره و میندازه دور شونه ام. میکِشَدَم سمت خودش و میگه باورت بشه... باورت بشه... از بوسه ی گرمی که زده بغل پیشونیم شکوفه میپیچه به سر تا پام... زمستونه بخار های سفید سرد از دهنمون بیرون میزنه اما من انگار دارم وسط شکوفه های خیالم راه میرم....
کورووش امشب گفت میخوام تو تخت تو بخوابم. گفتم باشه کنارت میمونم.موقع خواب یواشکی لباسمو وسط مشتش چلونده بود. گفتم چرا میگیری منو؟ عروسکتو بغل کن. گفت دیگه نمیخوام ازاجه بدم بری :( امشب پایین تخت تشک پهن میکنم و میخوابم... و احتمالا تا وقتی خواب منو ببره اشکام میچکن رو بالشم...
ولی مگه غمی هست که نره؟؟؟ مگه دردی هست که درمون نشه؟ مگه شبی هست که صبح نشه؟