وای که چقدر نبودم!!!

عزیزای دلم سلام.

 

وای دوست دارم تک به تک بغل بگیرمتون و دیده بوسی کنم باهاتون.انقدر که دلم براتون تنگ شده بود...

 

فکر کنم غیب شدنهای کوتاه مدت از امراض مشترک وبلاگ نویس هاست. پس لطفا به من ببخشید این غیبت رو :)

 

بهار برای من غم انگیز و با دلخوری و قهر و بی خبری از سیاوش شروع شد.... بعد چهار پنج روز اومد حرف زدیم با هم. میگفت ببین همیشه بهم میگی من دیر میام برای آشتی.ولی ببین که میام و تو راه نمیدی ! یعنی حالا بعد پنج روز اومدنش از نظرش به موقع بود.بعد میخواد بگه ببخشید من بگم باشه.اجازه نمیده حرف بزنم. هر گونه حرفی کش دادن موضوعه از نظرش!

یه ذره از کوره در رفتم از دستش.اما نهایتا با آرامش بهش گفتم این معذرت خواهی نیست و به نظرم تو داری از سرت باز میکنی و فکر میکنم لیاقتشو دارم باهام خوب رفتار شه.و بهش گفتم اصول عذر خواهی اینه که از دل آدم دربیاری. میتونی بپرسی برای جبران چه کار کنم ؟ نهایتا تموم شد و رفت دیگه...

 

بعدش هم نمیدونم قاطی شلوغی بودن دوره ی عید یه جور بی قرارم میکرد . فکر از دست دادن این شلوغیا یه جور دیگه. یعنی در عین حال دو تا احساس نسبت به یه موضوع خاص داشتم!

خواهرم از ساوه اومده ود و هی هر روز هر روز رفتن خونه ی بابا یا دسته جمعی یه ور دیگه جمع شدن کمی از خودم و خلوتم دورم میکرد و بهمم میزد.یه وقت هایی هم از وسط خنده های دسته جمعی آروم خودمو کنار میکشیدم که بغضمو فرو ببرم.... ازشون فیلم میگرفتم برای شبای دلتنگی دیار فرنگ....

یه بار رفتیم ییلاق بی نظیر زیبامون و باز گوش به زوزه ی شبونه ی گرگ ها و جیرینگ جیرینگ های اول صبحی زنگوله های گردن گوسفند ها دادم... 

زیر مهتاب قشنگ تو تاریکی شب و خنکی مطبوع هوا تاب سواری کردم و یه پیاده روی هم با کوروش رفتم...

با کوروش هم خیلی خوب شدم. یک مادر نرمال به سمت خوب بودم و هستم.حالا این تغییرات روحی منه یا خاصیت تنها نبودن باهاش رو باید از این به بعد تماشا کنم....

یک روز توی عید الهه جانم با نی نی توی دلش برای نهار و عصرانه مهمون من بود... به کوروش عیدی داد و خیلی خوش گذشت بهمون.گریه هاش و حرفای مگوشو برام آورده بود. منم بهش نوازش و آرامش دادم و وقتی از خونه ام رفت هر دو شاد بودیم.بهش یه کتاب هدیه دادم و یه ست ظرف هم برای جوجه ی تو دلش خریده بودم...

 

بعد الهه که پشتش رو کرد سیاوش زنگ زد و خبر داد برامون از اون طرف وقت سفارت توی تهران تعیین شده.همیشه از رسیدن اون روز به همون اندازه که انتظارش رو میکشیدم وحشت هم داشتم.

نوبتمون برای پونزدهم بود.

دیگه من دو روز قبلش رو رفتم انزلی منزل امید و خواهرم.... خدا رو شکر امید خیلی بهتر بود.آخه تو عید هم یه بار اومد خونمون و باز چقدر نشست کنارم از مامانش گفت و گریه کرد... خیلی خوش گذشت اونجا.بین تمام خواهرام من با زهرا راحت ترم.یعنی پیشش راحت تر حرف میزنم. تنها آدمیه که چماقِ تو بچه ای حرف تو اشتباهه دستش نگرفته بکوبه رو من ! درد همیشگی بچه آخر بودن تو خانواده ی من !!!

روز اول رفتیم اون سلسله مجتمع های کاسپین تو منطقه آزاد و من یه چمدون خریدم :)  زرد دلبرونه :)

روز بعدشم که سیزده به در بود یه زمین فوتبال نزدیک خونه شون بود که شده بود دشت آلاله ! رفتیم وسط اون زیبایی نشستیم و تنها آدمای اونجا بودیم :) حرفای خواهرونه زدیم و خوراکی خوردیم و به کارای کوروش خندیدیم... خیلی خوب بود...

بعدم که فرداش من با یکی از دوستای دبیرستانم و شوهرش رفتم تهران.رفتم خونشون و براشون یه کادویی بردم.دو شب خونشون بودم و خوب اونجا هم خوش گذشت.هم اینکه رفتم کارگزاری سفارت و انگشت نگاری شدم و ازمون عکس گرفتن و مدارکمو تحویل دادم و حس این که رفتن بیخ گوشمه داشتم... همچنان شاد بودم و کمی هم میترسیدم...

نه کمی... یه لحظه ای شد حس کردم ترس فلجم کرده.انگار تا حالا اینقدر رفتن رو حس نکرده بودم.برای خود خودم...

هم دور شدن از اینجا و این خونه که عاشقشم منو میترسونه. هم رفتن و قرار گرفتن تو محیط تازه.هم زندگی با سیاوش ! 

حس میکنم قراره همه ی ناشناخته های دنیا رو با هم و بصورت همزمان تجربه کنم... یه کمی یاد چیزهای بد که با سیاوش بودن داشته افتادم و از اینکه رنج بکشم کنارش ترسیدم....

خودش هم درست حسابی نیست... انقدر این روزها شلوغه و پشت سر هم تو جلسات مختلف و سوال جواب های مختلف و نقل مکان به خونه ی جدید و کمیسیون پزشکی و فلان و فلانه که خیلی دیر به دیر حرف میزنیم.

روز بعد از سفارت با دوستم رفتیم هفت حوض که بی خود رفتیم .فقط فرسودگی داشت و چند تا دونه تی شرت خوب برای کوروش .

بعد دیگه من برای عصر همون روز بود که بلیط خونه ی مادر شوهر داشتم.و تو اینستا قسمت دوستان صمیمی براتون گفتم جریاناتشو...

خوب نهایتا تصمیم گرفتم نرم و کنسلش کردم و سیاوشم چیزی نگفت. البته ازش معلوم بود دوست داره یه چیزی بگه اما من گذاشتم زمانش بشه و خودش بخواد بگه.بعد من دیگه رفتم قرچک خونه ی یه دوست دیگه ام. شام دوشنبه رو باهاش بودم.چقدر فضا خوب و صمیمی بود و لذت بردم.و همونجا بلیط قطار برای برگشت گرفتم و اومدم... دیروز رسیدم و رفتیم خونه ی بابا. انقدر دلشون برای کوروش تنگ شده بود که خدا میدونه... 

دیگه شب رو هم خونشون خوابیدم و دیشب سیاوش زنگ زد و گفت کاش میرفتی خونه مامانم و خودتو راحت میکردی. تو که تا تهران رفته بودی. دیگه بعدا زحمتت نمیشد.

من ازش پرسیدم سیاوش به نظر تو من مجبورم و حتما باید برم اونجا ؟ که گفت نه . اما برای این میگم شاید تا یکی دو سال نری ایران و مد نظرش دیدار خانواده اش با کوروشه که به نظرم من مسیولش نیستم!

خوب یعنی بهم زور دلره همه چیز از طرف من...

من واقعا ازشون ناراحتم و هر چی فکرشونو میکنم ناراحت ترم هستم.

دیشب برادر شوهر آخری شروع کرد بهم پیام دادن که خیلی ناراحت شدم نیومدی.هر چند اینم مثل بقیه شون این دو سال و نیم غیب شده بود و یه بارم بهم زنگ نزده.اما من دوستش دارم. خیلی برام مثل سیاوشه. پسر با احساس مظلومیه که حقش چیزایی که درگیرشون بوده نیست...

دیگه باهاش گپ زدم.حسابی... من گفتم انقدر سنگ دیدن کوروشو به سینه میزنید تو حرف چرا یه قدم برنداشتید این همه مدت؟ و اون گفت حق با توست و کوتاهی کردیم. من غیر مستقیم اما واضح بهش گفتم من نمیکوبم بیام شهر شما و هر که نمیدونم چی چی خواهد جور هندوستان کشد...

 

خوب خیلی خوب شد اینجوری. اونم گفت من عاشق شمال اومدنم.و یه روز مامانم و خواهرمو برمیدارم و میایم پیشت... باورتون نمیشه شیطنتم گل کرده بود یه لحظه خواستم بگم با خواهرت چی کار داری خودتون بیاید :)) ولی جلو دهنمو گرفتم دیگه...

 

اینجا همیشه بهم میگید چرا از خانواده سیاوش چیزی نمینویسم... بیاید اینم صغری کبرا های خانواده شوهری :)

کلا خانواده ی محترمی ان اما به شدت یخن... یخ ! و بی مسیولیت به نظرم... این مدت که سیاوش نبوده من حمایت عاطفی هیچ کدومشونو نداشتم. فقط با مادر شوهرم تماس داشتم.اونم خوب زنگ میزد به من احوال سیاوش و کوروشو میپرسید.گاهی گفته شرمندتم نتونستم حمایت مالی بکنم ازت و من هر بار بهش گفتم من پول نمیخوام ولی همدلی میخوام.خوب دیگه این چون مادر شوهرمه و زاییده پسرشو بزرگ کرده و من شانس همسریشو داشتم میگم خوب من نهایت کوتاه اومدنو میکنم. اما باقیشون نه.من که اینهمه آدم رفاقت کردنم همیشه فکر میکردم با خواهر شوهر چه دوستایی بشیم اما هر بار هربار هر بار هی رید... من خیلی وقته دیگه البته ناراحتش نیستم... بابا دوستی با من سعادت میخواد دیگه غصه ی کم سعادتیشو بخورم ؟ تازه الان شجاعت جواب دادنم پیدا کردم و ازش نمیخورم... ولی وقتی برمیگردم عقب و به سفرایی که اونجا رفتم و اذیتایی که کرده فکر میکنم میگم خدایا چرا جای قایمکی گریه کردن حقشو کف دستش نمیذاشتم؟ 

یا حتی مادر شوهرم. وقتی اون کارا رو کرد چرا همون موقع خونه رو رو سرم نذاشتم بهش نگفتم چه حقی داری؟؟؟ از چی و کی ترسیدم ؟

 

بخاطر همه ی اینا فکر میکنم اگه نرم اونجا دینی به شوهرمم ندارم.خودشم همیشه بهم میگه اولویت زندگیش منم و کوروش. پس آراش ما رو به اونا نمیفروشه .

همونجوری که من اونجا مجبورش نکردم هی بره خونه ی خواهرم. 

 

 

خوب همینا دیگه... من یه ساعتیه رسیدم خونه ی خودم و فقط مانتومو درآوردم و نشستم جلو لپ تاپ و کوروشم حمامه و اصلا شرایط اوکازیون :)

 

طبق معمول هزار تا کار دارم... باید کوله پشتی سفرمو باز کنم و لباساشو بشورم و خونه رو سامون بدم. همین که رسیدیم کوروش یه بشقاب آشغال کلوچه خرد شده ریخت کنار لپ تاپم و منم قبل سفر وسایل ناخن کاریمو ولو کردم روی تخت... 

از هفته  دیگه هم کلاس شنیون میرم و پرونده ی کلاس رفتن تو ایرانو میبندم...

 

ببخشید که خیلی کامنت تایید نشده هست. الان همشونو تایید هم میکنم...

بی صبرانه دوست دارم ببینم چه وبلاگایی به روز شدن و بخونم .

همه ی همه تونو دوست میدارم و ممنونم که با منید قشنگا :)

۱۸ فروردين ۱۹:۳۹ نرگس بیانستان

یه نفس خوندم... بعدشم نفس مو فوت کردم بیرون.  خیلی منتظر بودم بنویسی خیلی زیاد خیلی زیاد 

ب نظرم خیلی کار خوبی کردی نرفتی هر چند کمی خبیثانه ب نظر میاد ولی واقعا از نظر من کار درستی کردی

و حرف زدنت با برادر شوهرت و گفتن حرفت 

مینا مینا مینا چقد نزدیکه روزی ک میای می نویسی تاریخ رفتنم فلان روزه و ما باهات استرس میکشیم تا بری برسی جاگیر بشی بیای خبر بدی باز بهمون

چقد احساساتی میشیم وقتی قراره از دیدارت با سیاوش بنویسی و ما بخونیم و اشک بریزیم همزمان با هم برای تو و سیاوش و کوروش دل هر سه نفر تون 

چقدددددد نزدیکه رفیق...

بایا فوت نکن تو وبلاگ من کرونا میگیریم.


نرگس جان خبیثانه نیست واقعا. من واقعا فکر میکنم این عذاب وجدانه از اون فرهنگ اشتباه مقدس سازی پدر مادر و اخترام به بزرگتر تو هر شرایطی میاد...
وای عکس بلیطمو بذارم اینستا...

دیووونه لازم بود الان اشک منو دربیاری ؟؟؟ 
جیگرتو 

مینامون بزرگ شده 

بهت افتخار میکنم عزیزم 

و قلبم تو دهنمه از هیجان رفتن و رسیدن و از نو ساختن زندگی با بلوغ فکری الانت ... چقدر تماشایی خواهد بود. 

اصلا نگران رنج های کنار سیاوش بودن نباش دیگه خبری از اونها نخواهد بود اون رنج ها مال مینا و سیاوش قدیمی بود تو چند ماه همه چی بینتون درست خواهد شد فقط صداقت و شفافیت و شجاعت داشتن این دو تا خصلت رو سفت و محکم با خودت ببر. 

 

وای قلبم مرسی آخه :) 


نسیم دیگه ببین قلب من چه جوریه :) 

استرس هام میان و میرن اما نسیم نمیدونم از کجا اما از یه حای نا معلومی ، یه اطمینانی هست تو قلبم مثل همین حرفت. که بعد چند ماه همه چیز خوب میشه. 

رسیدن بخیر مینا جون 

ببین من همش میخواستم بگم پس خانواده سیاوش کجان چرا به نوه و عروسشون سر نمیزن دوسال کم نیست  

ممنون که مینویسی عزیزم

سلامت باشی مهتا جانم.


اره خیلی ازم میپرسیدن .... 
عزیزمی

سلام مینای مهربون و خوبم.

سال نوت مبارک باشه عزیزم.

نمیدونی تو عید چقدر منتظرت بودم.هم منتظر تو و هم آرزو که خب هیچ کدومتون پست نذاشتین.خخخخ.

اما با خوندن این پست کلی حس خوب بهم دست داد.

خوشحالم که دارین به رفتن نزدیک تر میشین و خیلی حیف شد که من نمیدونستم اون روز تهرانی.وگرنه حتما با مامانم میومدم و یه جا قرار میذاشتین همو میدیدیم.حتما کلی مایه ی سعادتم میشد و یه یادگاری خوب برام.

خریدات مبارک باشه دوست خوبم.

 

در مورد رفتن شهر مادر سیاوش هم راستش من واقعا نمیدونم...هرچند اون روز واقعا دوس داشتم کمکی کرده باشه و نظرمو گفتم.از طرفی بهت کاملا حق میدم از طرف دیگه شاید اگر من تو شرایط تو بودم مثلا در حد دو روز میرفتم میموندم و برمیگشتم.

اما خب راستش ندیده به برادرشوهرت حس خوبی پیدا کردم.امیدوارم حرفش واقعا حرف باشه و قبل از رفتن بیان دیدنتون و یه خاطره ی خوب براتون بمونه.

 

در مورد خواهرشوهرت بهترین کارو میکنی.منم اوایل در مقابل مینا به شدت کوتاه اومدنای احمقانه داشتم که الان دیگه ندارم و از من الان به شدت راضی ترم....به موقع حرف زدن و جواب دادن بهترین کاره تا این که آدم بشینه یه گوشه و هی خودخوری کنه....

 

کوروش رو از طرف من ببوس.منتظر عکسای سه تاییتون هستم به زودی.

سلام اوای قشنگ با اون رنگ دلبرونه ی موهات.

برای هممون مبارک باشه اوا حان.
عزیزم واقعا خوب میشد دیدنت... امیدوارم یه روز بالاخره ، یه سالی یه وقتی یه حایی ببینمت از نزدیک

مرسی که نظرتو کفتی عزیز. 
اره منم این برادرشوهرمو دوست دارم. قیافه اش برام مظلومیت داداش خودمو داره .و حتی مظلومیت سیاوشمو .وای خوب چه حیف که بین ما رفاقتی نشد هیچوقت.

خوب منم برات خوشحالم اوا اگه اون شجاعت حرف نخوردن ازشو پیدا کردی .

عزیزمی. ممنون 

مینا سلام خوش اومدی

اما چرا درست وقتی که من تصمیم میگیرم برای مدتی اینستامو ببندم رفتی غیبت کبری؟چشم به در وبلاگت خشک شد

رفرش صفحه سوخت😆

سال نوت مبارک،به خوشی و سلامتی انشالله

پسرک خوبه؟خودت خوبی؟

چه خوب که دارید میرید کم کم دیگه وایییی قر تو کمرم فراوونه الان مشخصه بعد حدود یک ماه دیدم اومدی من خل شدم؟

چقد دلم میخواد ییلاقی که توصیف میکنی رو تجربه کنم مینا باید خیلی باصفا باشه

چه جالب من نشنیده بودم از خانواده شوهرت بگی و طبیعتا نمیدونم تو قسمت کلوز فرند چی گفتی و کنجکاو شدم

اما میدونی مینا منم این عید رو خواستم کلا نبینمشون با خودم عهد بستم تا ۱۳ اصلا نبینم مادرشوهرمو و حرفاشو نشنوم خداروشکر شد به هرقیمتی بود شد و از این بابت خوشحالم،همیشه تا منو تنها میبینه تیکه مینندازه و حرف بارم میکنه پیش بقیه هم چیزی بگم میگه دروغ میگه بیشتر از این میسوزم که بهم میگه دروغگو.منی که سرم بره دروغ نمیگم و بدم میاد

اصلا خیلی هم خوب کردی نرفتی سر بزنی

شاعر میگه برو آنجا که تو را منتظرند

و با روی باز ازت استقبال میکنن(تیکه بعدیشو خودم اضافه کردم) دیییی

 

سلام بهار جانم که اسمت اینهمه لطافت میاره تو وبلاگم :)

عه تو هم از اون طرف رفته بودی غیبت؟؟ آخه ننوشتن من تصمیم نبود . دوست داشتم اما حالشو نداشتم.
رفرش نو میخرم برات :)
ممنون گلم شکر ما خوبیم.
خخخ مشخصه دیووونه.... کاش میشد یه پارتی بگیرم همه دور هم قر بدیم.
اره با صفاست بهار حانم. این کرونا اگه گذاشت بیا. مهمان من باش. اتفاقا الان یه گوشه آنتن گیر اوردم و دارم کامنتتو از ییلاق تایید میکنم .

اگه اینستا داری میتونی بهم دایرکت بدی بگی بذارمت تو کلوز فرندز عزیزم.
چقدر خوب که تو هم موفق شدی خودت رو از آزار در امان نگه داری .
عجبا :/

خخخ من از طرف شاعر ازت تشکر میکنم بخاطر به جا اضافه کردن

سلام عزیزم

سال نو مبارک، انشالله که سال خوبی برای تو و خانواده عزیزت باشه. به به، چه خبر خوووبی دادی. کلی کیف کردددم. دیدم خبری زیاد ازت نیستا، نگو ما افتخار نداشتیم جز کلوز فرندا باشیم :(

دمت گرم مدیریت بحران کردی، به نظر منم حق داشتی نری و انتخا بکنی و تصمیم بگیری.

چمدون زردت مبارررک باشه. انشالله وسایل رفتنو به زوی بچینی و بری، اونجایی که دلت هست. 

سلام نجمه جانم.

همچنین عزیزم.
خوشگل جان این چه حرفیه. همه کسایی که اینحا منو میخونن دوستای نزدیک منن. من قبلا اینجا خواستم هر کس دوست داره تو اینستا کلوز فرند باشه دایرکت بده و بگه.شما هم کافیه لب تر کنی زیبا :) 
مرسی جان.

چمدون زرد قشنگم :) ممنون عزیز

اهمیت دادن به خود 

درس امروز وبلاگت:)))

ای جان :)

سلام خوش امدی هرروزبهت سرمیزدم تااینکه دیدم امروزنوشتی. انشالله مثل سابق تند تندبنویسی. وای من به جات استرس گرفتم حالاکه نزدیک رفتنی. انشالله به خیروخوشی تمام بشه

سلام به روی ماهت شیما جان.

منم امیدوارم تند تند بنویسم :) 
واااای خخخ استرس که نگو... من دیگه فقط از روز خدافظی اینحا میترسم و بعدم فکر کردن به طول سفر و رفتارای کوروش و اینا . 

سلام عزیزکم

میبینم که مهاجرت از رگ گردنم بهتون نزدیکتر شده و دیگه کم کم باید بار سفر رو ببندی و بری جای دیگه محیط جدید و من مطمئنا خیلی زود با محیط جدید مچ میشی 💙

راستش برای منم جای سوال بود که خانواده شوهرت کجان چرا حرفی ازشون نیس که هم توی اینستا خوندم هم الان اینجا در موردشون خوندم

توی اینستام گفتم خود مینا انقدر عاقل و بالغ هست که بدونه باید چه کنه بخاطر همین نظری ندادم.شرایطم سخت بود و تا کسی جای تو نباشه نمیتونم کامل عمق ماجرا رو بفهمه! و تصمیم بگیره

سلاااام ارزو جانم.


وای ارزو اره نزدیک شده :) خدا رو شکر ....
هععععی آره ... اینجوری ان خلاصه .

مرسی آرزو جانم.

فدای محبتت مینا جونم

خوش بگذرون تو ییلاق جای منم گلدون بذار😁

من جزو کلوز فرنداتم مینایی اونجاهم بهت گفتم با اسم بهار دنبالت میکنم اما الان اینستامو بستم مدتیه

:) 

ای بلا

عه کلی عکس خوب از دست دادی پس امروز 

الان چشمام قلب قلبیه

وقتی گفتی سفارت، قلبم اومد تو دهنم. وعه. سفارت خیلی استرس داره. نمیدونم. من هر سری رفتم سفارت قشنگ قلبم تو دهنم بود.

 

معمولا چه مدت بعد سفارت جواب میدن؟ بهت یه برگه ندادن که فلان روز بیا برا دریافت جواب؟

ای جاااانم.


برای منم خیلی استرس داشت قبل از رفتن اما به لطف کوروش همه با ما مهربون و بگو بخند طور بودن. خیلی تجربه ی خوبی بود برام

عزیزم اگه منظورت جواب مصاحبه است ‌، ما مصاحبه نداشتیم. همه ی کارها رو وکیلمون تو انگلیس هماهنگ کرده بود و تنها کار ما تحویل مدارک و انگشت نگاری بود ولی گفتن بین یک الی سه ماه دیگه ویزامون میاد

سلام سلام
مینا جان چقدر دیر شد نوشتنت...البته که تو اینستا میدیدمت وخیالم راحت بود که خوبی واینور واونوری...ولی هیچی مثل نوشتن نمیشه....میترسم اگه بری یادت بره اینجارو یا دیر به دیر سر بزنی...

خداروشکر که رابطه ات با گل پسری خوب شده و هرروز روحت بزرگتر میشه...

آقا منم میخوام کلوز فرند بشم....مراحلشو بگو مدرک چی میخواد...

من فکر میکنم شما استقلال کامل داشتی این دوسال وشاید اوایل که بری چون یه نفر دیکه هم باید کنارت باشه تو تصمیم گیری ها یخورده سختت بشه اما بعدش درست میشه واصلا نگران نباش...ان شالله که رنجی نخواهد بود ودرکنار همسرت روزهای طلایی رو میگذرونی.
مراقب خودت و کوروش جان باش .

سلام سلااااام


اره میدونم ببخشید آقا :(  نه من ممکنه دیر بنویسم اما مینویسم.

واقعا شکر

خخخ مدارکش یه عدد دایرکت تو اینستاست. بفرست بگو مطهره ای

اوهوم ممکنه ... 
الهی آمین. مرسی جانم

سلام مینامیشه منم ببری قسمت کلوزفرند. البته تواینستاهم بهت پیام دادم چون خط قبلامال پسرم بودمنم دیگه بنابه دلایلی اسمش روتغییرندادم. به اسم احسان حسینی هست. مطمین باش الان دیگه برای خودمه هرچندپسرمم هنوزنوجوانه. ولی به هیچ وجه به گوشی من دست نمیزنه ازاین جهت گفتم که مطمین باشه

سلام عزیزم بردمت . 


۲۰ فروردين ۱۵:۱۹ آیدا سبزاندیش

همیشه تغییر کردن احساس خاصی داره احساس ترس احساس دور شدن از منطقه امن اما وقتی شجاعت به خرج بدی و تغییرات رو بپذیری میبینی آنچنان هم که خیال میکردی دور شدن از منطقه امن زندگیت و عادتها ترسناک نیستند ...اگر بری و مهاجرت کنی شاید تا یک هفته اول برات همه چیز گنگ و مبهم و دلتنگی داشته باشه اما بعدش به همه چیز عادت میکنی و دیگه کلا دنیات میشه همونجا و روال های زندگی همونجا ...

درسته آیدا جانم. 

خارج شدن از منطقه امن استرس داره .و ناشناخته بودن آینده هم استرس داره برام.
اما نهایتا شجاعت رو انتخاب میکنم. 

عاقا...

کامنت من نیست☹️☹️☹️

از طریق وبلاگم کامنت گذاشته بودم😕

نه گلم کامنتی از اونجا نداشتم

وای که چقدر نبودی...

 

جدی جدی داری میری هاااا ، به سلامتی و دل خوش بری مادر💕

نمیدونم چرا ولی کااااملا استرس هات رو درک میکنم ، اون قسمت ک نوشتی از جمع خانواده فیلم میگیری و اینا...

امیدوارم جابجایی پازل های زندگیت کنار سیاوش به سهولت انجام بشه.

راهت روشن عزیزم🌞🌞🌞

(رفتم کامنتمو کپی کردمو اومدم دوباره گذاشتمش

)

 

اوف آره ...


ممنون مینا جان.
عزیزم :(
الهی آمین مرسی جونم.
راه تو هم عزیز... مهربون

عکس گذاشتیییی

نععععع

مینا بخدا تو مسلمون نیستی

به عالمه 😂😂😂

خب مثل اینکه نیازه یکم بگم من از کی بامینا خانوومم از اون پستی که از کلاس زبان برمیگشتی و شکوفه های درخت یه خونه ای تو راهت بود دیدیشون و با ذوق اینجا تعریف کردی همون موقع که ساوه بودی البته نمیگفتی کجایی هیچوقت اسمتم رو نمی‌کردی اون اوایل دیگه از اول که پیچ اینستا زدی هم بودم باهات همه ی اینارا گفتم که بگم یکم دلخورشدم که چرا تو دوستان صمیمی اینستات نبودم بعد فکر کردم که خب فاطمه تو بیشتر اوقات خاموشی تو وب و بیشتر تو اینستا پیام میدی شاید مینا حق داشته باشه فقط شاید😁😬

 

 

 

خلاصه که دلخورم ازت. 

دیگه اینکه نوشتار ت فرق میکرد انگار 

یکم کتابی برامون نوشتی انگار کتابی نها (نمی‌دونم چرا حس کردم دارم شوهر آهو خانم میخونم)شایدم حس منه شایدم غربت خودت بعد اینهمه مدت ننوشتن ،ولی خوب بود هرچی بود

 

 

 

آقا منم برای رفتنت استرس گرفتم حس میکنم اگه بری دیگه دترشمالی ما نیستی و میشی مینا فرنگی اوخت من باهات غریبی میکنم 🥺🥺

 

 

بیا قول بده همین مینا بدون الایش خودمون بمون😍

آهان درمورد خانواده شوهر کار خوبی کردی بنظرم والا هرکه طاوس خواهد جور هندوستان کشد 

دیگه اینکه مینا زود به زود بنویس دلم تنگت میشه بخدا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام عزیزکم... بیا و جوش نیار حالا قربون شکل ماهت. ببین من یه بار اینجا گفتم دوستایی که دوست دارن تو کلوز فرندز اینستا باشن همونحا دایرکت بدن و بگن. دادی و گفتی و من نذاشتمت گلم ؟؟؟

خوب زوری نمیتونم دستتونو بگیرم ببرم اون تو که ‌😁
دلخور نباش.بغلت میکنم کرونا بگیری ها :)

شوهر آهو خانم 😂😂😂

نه نه فاطمه من همیشه همین میمونم. همین نه ها. بهتر از الانم.ولی بهت قول میدم فرنگی بازی و کلاس گذاشتن و اینا برام بی معنیه. 

مرسی گلم. چشم

سلام مینای عزیز.

سال نوت مبارک خانومی

چه خوب که کلی تو ییلاق خوشگذروندی

و خاطره های قشنگ ساختی از جمعاتون برای روزای غربت فرنگت

اصلا نگران نباش انشالله میری و کنار سیاوش که اونم یه دوره تنهایی و بلوغ رو مثل تو گذرونده خوش میگذرونید و زندگی میکنیدو بهترین روزهای زندگیتون رو میسازید.

چه خوب که مادر خوبی بودی این روزا و آرامش رو به وجود خودت و کوروش تزریق کردی.

از الان دارم با تصور روزای خوش سه نفره اتون بلکه به زودی چهار نفره اتون👻👻 لبخند میزنم و براتون ایام شیرین و خوشی رو آرزو میکنم.😊🙂

سلام یگانه جانم. به تو هم مبارک باشه این سال :) 


مرسی که امید و دلگرمی میدی دختر . الهی که همینجور باشه. 
اره کوروش هم مهربون تر شده شکر خدا .چ
چهار نفره 😆😆 وای توبه ... من اصلا هروقت سیاوش این رویا رو پیش میکشه وسط حرفامون خودمو به مردن میزنم... یعنی خوب تنهایی خیلی سختم شد . بچگی کوروشم سخت گذشت. حسارتمو برای رویای خانواده پرجمعیت از دست دادم. فکر میکنم فقط فرسودگی داره برام.
عزیزمی :)


سلام عزیزم

چقدر نوشته هاتو دوس دارم....چقد دلم میخاد هرروز بنویسی و بخونم

خداروشکر ک خونه ی مادرشوهرم نرفتی.کار خوبی کردی

خداروشکر که چیزی ب سه نفره شدنتون نمونده.....بهترینا تجربه کنید کنار همدیگه

خیلی جاها ک میخوندمت فهمیدم چقدر شبیه منی.....حتی کوروش شبیه پسرم

حتی مادرانه هامون.یوقتایی از رابطت با کوروش مینوشتی میخوندم میدیدم.منم دقیقا وسط همون چیزهام

برای همین دنیاتو دوس دارم

موفق باشی دوست خوبم

سلام فریده جان.

چقدر خوش به حالمه پس :)

چقدر برام جالبه که میگی ما به هم شبیهیم و با چیزهای مشابه دست و پنجه نرم میکنیم. 

منم برای تو ارزوی موفقیت میکنم عزیز

۲۲ فروردين ۱۸:۴۷ سایه نوری

واای که چقدررر رفتنت نزدیک شدهه مینااااااااا😍😍

 هوای بهار و در انتظار یار.. اونم انتظاری که دیگه شیرین شده 😍

 

میناا چقدر کیف کردم به خاطر مراقبتی که از خودت کردی به خاطر اینکه حرفت رو زدی.. حرفهای نزده ی ما، واگویه های مزخرفی میشن..

 

و پیش همسرت، دیگه هیچی مثل قبل نمیشه.. چون تو مثل قبل نیستی و هرچیم بشه، تو راهشو پیدا میکنی..

خوش باشی جانم 💜

سایه جانم... آره نزدیکه واقعا.


اره منم خوشحالم که زبونم باز شده بالاخره سایه. دور از دعوا داشتن باهاشون تونستم حرفم رو بزنم.

الهی آمین. ممنونم عزیز

سلام مینایی، به نظرم استرس و ترسهای رفتن کلا طبیعی هست یعی کن تو حال زندگی کنی و ترسها را بزار برای زمانی اگر پیش آمد، مطمئن باش این دور شدنها هر چقدر سخت باشه یه خوبی هایی هم داره و زندگی همینه، در مورد  جسارتت که نرفتی خونه مادرشوهر👏👏👏 داری و کاملا حق با تو و باید نو را حداقل ساپورت معنوی میکردن، رابطه تو حواهر شوهر هم مثل من کلی ستل تلاش کردم خودم مزدیک کنم هی بدتر شد فاصله افتاد دیگه تلاش بیخودی نمیکنم هر چقد اونا قدم بردارن من یکم بیشتر نهایتا و بهتر

سلام عزیزم.

اوووم هر چیزی رو در زمان خودش بهش بپرداز... این اگه تو مغز من میرفت خیلی خوب میشد...

اره میدونم رفتن یه خوبی هایی داره... به هر حال این انتخاب من بوده و من پاش می ایستم. حتی اگه شرایطم یه جور بود حق داشته باشم انتخاب کنم که الان میرم یا نه باز انتخاب میکردم که برم. ولی خوب ترسه هست دیگه...

:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان