عزیزای دلم سلام.
وای دوست دارم تک به تک بغل بگیرمتون و دیده بوسی کنم باهاتون.انقدر که دلم براتون تنگ شده بود...
فکر کنم غیب شدنهای کوتاه مدت از امراض مشترک وبلاگ نویس هاست. پس لطفا به من ببخشید این غیبت رو :)
بهار برای من غم انگیز و با دلخوری و قهر و بی خبری از سیاوش شروع شد.... بعد چهار پنج روز اومد حرف زدیم با هم. میگفت ببین همیشه بهم میگی من دیر میام برای آشتی.ولی ببین که میام و تو راه نمیدی ! یعنی حالا بعد پنج روز اومدنش از نظرش به موقع بود.بعد میخواد بگه ببخشید من بگم باشه.اجازه نمیده حرف بزنم. هر گونه حرفی کش دادن موضوعه از نظرش!
یه ذره از کوره در رفتم از دستش.اما نهایتا با آرامش بهش گفتم این معذرت خواهی نیست و به نظرم تو داری از سرت باز میکنی و فکر میکنم لیاقتشو دارم باهام خوب رفتار شه.و بهش گفتم اصول عذر خواهی اینه که از دل آدم دربیاری. میتونی بپرسی برای جبران چه کار کنم ؟ نهایتا تموم شد و رفت دیگه...
بعدش هم نمیدونم قاطی شلوغی بودن دوره ی عید یه جور بی قرارم میکرد . فکر از دست دادن این شلوغیا یه جور دیگه. یعنی در عین حال دو تا احساس نسبت به یه موضوع خاص داشتم!
خواهرم از ساوه اومده ود و هی هر روز هر روز رفتن خونه ی بابا یا دسته جمعی یه ور دیگه جمع شدن کمی از خودم و خلوتم دورم میکرد و بهمم میزد.یه وقت هایی هم از وسط خنده های دسته جمعی آروم خودمو کنار میکشیدم که بغضمو فرو ببرم.... ازشون فیلم میگرفتم برای شبای دلتنگی دیار فرنگ....
یه بار رفتیم ییلاق بی نظیر زیبامون و باز گوش به زوزه ی شبونه ی گرگ ها و جیرینگ جیرینگ های اول صبحی زنگوله های گردن گوسفند ها دادم...
زیر مهتاب قشنگ تو تاریکی شب و خنکی مطبوع هوا تاب سواری کردم و یه پیاده روی هم با کوروش رفتم...
با کوروش هم خیلی خوب شدم. یک مادر نرمال به سمت خوب بودم و هستم.حالا این تغییرات روحی منه یا خاصیت تنها نبودن باهاش رو باید از این به بعد تماشا کنم....
یک روز توی عید الهه جانم با نی نی توی دلش برای نهار و عصرانه مهمون من بود... به کوروش عیدی داد و خیلی خوش گذشت بهمون.گریه هاش و حرفای مگوشو برام آورده بود. منم بهش نوازش و آرامش دادم و وقتی از خونه ام رفت هر دو شاد بودیم.بهش یه کتاب هدیه دادم و یه ست ظرف هم برای جوجه ی تو دلش خریده بودم...
بعد الهه که پشتش رو کرد سیاوش زنگ زد و خبر داد برامون از اون طرف وقت سفارت توی تهران تعیین شده.همیشه از رسیدن اون روز به همون اندازه که انتظارش رو میکشیدم وحشت هم داشتم.
نوبتمون برای پونزدهم بود.
دیگه من دو روز قبلش رو رفتم انزلی منزل امید و خواهرم.... خدا رو شکر امید خیلی بهتر بود.آخه تو عید هم یه بار اومد خونمون و باز چقدر نشست کنارم از مامانش گفت و گریه کرد... خیلی خوش گذشت اونجا.بین تمام خواهرام من با زهرا راحت ترم.یعنی پیشش راحت تر حرف میزنم. تنها آدمیه که چماقِ تو بچه ای حرف تو اشتباهه دستش نگرفته بکوبه رو من ! درد همیشگی بچه آخر بودن تو خانواده ی من !!!
روز اول رفتیم اون سلسله مجتمع های کاسپین تو منطقه آزاد و من یه چمدون خریدم :) زرد دلبرونه :)
روز بعدشم که سیزده به در بود یه زمین فوتبال نزدیک خونه شون بود که شده بود دشت آلاله ! رفتیم وسط اون زیبایی نشستیم و تنها آدمای اونجا بودیم :) حرفای خواهرونه زدیم و خوراکی خوردیم و به کارای کوروش خندیدیم... خیلی خوب بود...
بعدم که فرداش من با یکی از دوستای دبیرستانم و شوهرش رفتم تهران.رفتم خونشون و براشون یه کادویی بردم.دو شب خونشون بودم و خوب اونجا هم خوش گذشت.هم اینکه رفتم کارگزاری سفارت و انگشت نگاری شدم و ازمون عکس گرفتن و مدارکمو تحویل دادم و حس این که رفتن بیخ گوشمه داشتم... همچنان شاد بودم و کمی هم میترسیدم...
نه کمی... یه لحظه ای شد حس کردم ترس فلجم کرده.انگار تا حالا اینقدر رفتن رو حس نکرده بودم.برای خود خودم...
هم دور شدن از اینجا و این خونه که عاشقشم منو میترسونه. هم رفتن و قرار گرفتن تو محیط تازه.هم زندگی با سیاوش !
حس میکنم قراره همه ی ناشناخته های دنیا رو با هم و بصورت همزمان تجربه کنم... یه کمی یاد چیزهای بد که با سیاوش بودن داشته افتادم و از اینکه رنج بکشم کنارش ترسیدم....
خودش هم درست حسابی نیست... انقدر این روزها شلوغه و پشت سر هم تو جلسات مختلف و سوال جواب های مختلف و نقل مکان به خونه ی جدید و کمیسیون پزشکی و فلان و فلانه که خیلی دیر به دیر حرف میزنیم.
روز بعد از سفارت با دوستم رفتیم هفت حوض که بی خود رفتیم .فقط فرسودگی داشت و چند تا دونه تی شرت خوب برای کوروش .
بعد دیگه من برای عصر همون روز بود که بلیط خونه ی مادر شوهر داشتم.و تو اینستا قسمت دوستان صمیمی براتون گفتم جریاناتشو...
خوب نهایتا تصمیم گرفتم نرم و کنسلش کردم و سیاوشم چیزی نگفت. البته ازش معلوم بود دوست داره یه چیزی بگه اما من گذاشتم زمانش بشه و خودش بخواد بگه.بعد من دیگه رفتم قرچک خونه ی یه دوست دیگه ام. شام دوشنبه رو باهاش بودم.چقدر فضا خوب و صمیمی بود و لذت بردم.و همونجا بلیط قطار برای برگشت گرفتم و اومدم... دیروز رسیدم و رفتیم خونه ی بابا. انقدر دلشون برای کوروش تنگ شده بود که خدا میدونه...
دیگه شب رو هم خونشون خوابیدم و دیشب سیاوش زنگ زد و گفت کاش میرفتی خونه مامانم و خودتو راحت میکردی. تو که تا تهران رفته بودی. دیگه بعدا زحمتت نمیشد.
من ازش پرسیدم سیاوش به نظر تو من مجبورم و حتما باید برم اونجا ؟ که گفت نه . اما برای این میگم شاید تا یکی دو سال نری ایران و مد نظرش دیدار خانواده اش با کوروشه که به نظرم من مسیولش نیستم!
خوب یعنی بهم زور دلره همه چیز از طرف من...
من واقعا ازشون ناراحتم و هر چی فکرشونو میکنم ناراحت ترم هستم.
دیشب برادر شوهر آخری شروع کرد بهم پیام دادن که خیلی ناراحت شدم نیومدی.هر چند اینم مثل بقیه شون این دو سال و نیم غیب شده بود و یه بارم بهم زنگ نزده.اما من دوستش دارم. خیلی برام مثل سیاوشه. پسر با احساس مظلومیه که حقش چیزایی که درگیرشون بوده نیست...
دیگه باهاش گپ زدم.حسابی... من گفتم انقدر سنگ دیدن کوروشو به سینه میزنید تو حرف چرا یه قدم برنداشتید این همه مدت؟ و اون گفت حق با توست و کوتاهی کردیم. من غیر مستقیم اما واضح بهش گفتم من نمیکوبم بیام شهر شما و هر که نمیدونم چی چی خواهد جور هندوستان کشد...
خوب خیلی خوب شد اینجوری. اونم گفت من عاشق شمال اومدنم.و یه روز مامانم و خواهرمو برمیدارم و میایم پیشت... باورتون نمیشه شیطنتم گل کرده بود یه لحظه خواستم بگم با خواهرت چی کار داری خودتون بیاید :)) ولی جلو دهنمو گرفتم دیگه...
اینجا همیشه بهم میگید چرا از خانواده سیاوش چیزی نمینویسم... بیاید اینم صغری کبرا های خانواده شوهری :)
کلا خانواده ی محترمی ان اما به شدت یخن... یخ ! و بی مسیولیت به نظرم... این مدت که سیاوش نبوده من حمایت عاطفی هیچ کدومشونو نداشتم. فقط با مادر شوهرم تماس داشتم.اونم خوب زنگ میزد به من احوال سیاوش و کوروشو میپرسید.گاهی گفته شرمندتم نتونستم حمایت مالی بکنم ازت و من هر بار بهش گفتم من پول نمیخوام ولی همدلی میخوام.خوب دیگه این چون مادر شوهرمه و زاییده پسرشو بزرگ کرده و من شانس همسریشو داشتم میگم خوب من نهایت کوتاه اومدنو میکنم. اما باقیشون نه.من که اینهمه آدم رفاقت کردنم همیشه فکر میکردم با خواهر شوهر چه دوستایی بشیم اما هر بار هربار هر بار هی رید... من خیلی وقته دیگه البته ناراحتش نیستم... بابا دوستی با من سعادت میخواد دیگه غصه ی کم سعادتیشو بخورم ؟ تازه الان شجاعت جواب دادنم پیدا کردم و ازش نمیخورم... ولی وقتی برمیگردم عقب و به سفرایی که اونجا رفتم و اذیتایی که کرده فکر میکنم میگم خدایا چرا جای قایمکی گریه کردن حقشو کف دستش نمیذاشتم؟
یا حتی مادر شوهرم. وقتی اون کارا رو کرد چرا همون موقع خونه رو رو سرم نذاشتم بهش نگفتم چه حقی داری؟؟؟ از چی و کی ترسیدم ؟
بخاطر همه ی اینا فکر میکنم اگه نرم اونجا دینی به شوهرمم ندارم.خودشم همیشه بهم میگه اولویت زندگیش منم و کوروش. پس آراش ما رو به اونا نمیفروشه .
همونجوری که من اونجا مجبورش نکردم هی بره خونه ی خواهرم.
خوب همینا دیگه... من یه ساعتیه رسیدم خونه ی خودم و فقط مانتومو درآوردم و نشستم جلو لپ تاپ و کوروشم حمامه و اصلا شرایط اوکازیون :)
طبق معمول هزار تا کار دارم... باید کوله پشتی سفرمو باز کنم و لباساشو بشورم و خونه رو سامون بدم. همین که رسیدیم کوروش یه بشقاب آشغال کلوچه خرد شده ریخت کنار لپ تاپم و منم قبل سفر وسایل ناخن کاریمو ولو کردم روی تخت...
از هفته دیگه هم کلاس شنیون میرم و پرونده ی کلاس رفتن تو ایرانو میبندم...
ببخشید که خیلی کامنت تایید نشده هست. الان همشونو تایید هم میکنم...
بی صبرانه دوست دارم ببینم چه وبلاگایی به روز شدن و بخونم .
همه ی همه تونو دوست میدارم و ممنونم که با منید قشنگا :)