:)
قشنگ جان ها سلام...
این جا که منم ساعت هشت صبحه....
نشسته ام رو تخت خوابم و شروع امروزم رو ثبت میکنم...
هوا هنوز خنکی مطبوع صبح رو داره اما معلومه امروز از اون روز گرم هاست....
از بیرون صدای خوندن پرنده و قوقولی قوقوی خروسهای همسایه ها میاد و چون خونه ام به خیابون اصلی نزدیکه صدای رفت و آمد بعضی ماشین ها هم به گوشم میرسه و یه سر نشیناشون که فکر میکنم ، به قصه هاشون که فکر میکنم ، به آدمهای تو قصه هاشون و قصه های هرکدومشون که فکر میکنم میگم مینا !!! جهان هستی چقدر بزرگه.
اونقدر بزرگ که من و قصه ام توش گم میشیم... بعد انقدر مهمم من که خودم تو این وسعت جهان صاحب قصه ی خودمم!
دلم میخواد هیچ تعریف کردنی نداشته باشم. روزمرگی نباشه این پست .فقط حرفهام بریزن بیرون...
از خودم دور میشم و به خودم نگاه میکنم...
به اتفاقاتی که تو این دو سال و هفت ماه ماه و سه هفته و یه روز از سر گذروندم...
اولش انقدر خوش خیال بودم فکر میکردم اقامت رو همون وقت که شوهر من بره شخص ملکه قراره بذاره تو جیب راست کتش! بعد یادمه که حتی شش ماه گذشته بود به نسیم میگفتم من هنوز آماده رفتن نیستم ... فکر کن آدمی که شنا بلد نیست رو با کشتی ببرن بندازن وسط اقیانوس بگن شنا کن... میدونستم که نمیتونم...
اون موقع رفتنم به قیمت زندگیم تموم میشد.
بعد خدا گفت بذار به وقتش ببرمت ... و تا این جا این وقت همین قدر طول کشیده.
دو سال و هفت ماه و سه هفته و یه روز!!!
خودم رو میبینم که تو فرودگاه امام منتظر هواپیمای هفت صبحم.... به لحظه ای که شماره ی پرواز سیاوش روی بورد اعلام شد فکر میکنم. به وقتی که دور از همه به هم قول دادیم قوی بمونیم و طاقت بیاریم و مواظب خودمون باشیم. به وقتی که تو آغوش گرفتیم همو . به لحظه ای که اشکام دیگه برای چکیدن منتظر اجازه ی من نشدن و سد بغضمو شکستن.
به وقتی که از لای جمعیتی که تو سالن جداگونه میرفتن سوار هواپیما بشن انقدر به سیاوش نگاه کردم تا گمش کردم...
به وقتی که رفتم پشت پله ها تا جون داشتم با صدا گریه کردم...
به وقتی که گوشیم گفت دینگگگ و دیدم سیاوش قبل پروازش بهم پیام عاشقانه داده...
به نگاه آخرم به فرودگاه که تو دلم گفتم بازم میام اینجا و باز همینجا گریه میکنم اما اون موقع حالم خوبه و خوشم....
به مسیر برگشتن به شمال که تو ماشین احمد لمیده بودم کنار پنجره و به آفتابی که تو تهران بالا اومده بود نگاه میکردم...
به استرس و غمم... به خشم و افسردگیم که منو از پا انداخت به محض رسیدن به خونه و آجر به آجرم فرو ریخت و خودم و کوروش رو زیر آوار خفه کرد...
به اولین باری که رفتم مطب روانپزشکم.
به اولین قرص روان درمانی که خوردم.
به همه روزهای رفت و آمدم به انزلی نگاه میکنم و انتظار طولانیم برای ویزیت شدنای هفته به هفته ام...
به اولین باری که به مائده پیام دادم و گفتم کمکم کن...
به اولین دفعه ای که دستمو به بدن کوروش کوبیدم...
به وقتایی که حرف زدن کوروش شد جیغ های پیاپی تا من به خودم بیام و عشقم رو بهش برگردونم و فقط با عشقم درمانش کنم...
به اولین دعوای راه دور با سیاوش...
به خودم نگاه میکنم که چقدرررر شبها گریه کرده....
به اینکه چقدر آدم رنجونده و چقدر رنجیده...
به روزایی که که حال یه نون پنیر قورت دادن هم نداشته پخت و پز پیشکش...
بعد به روزایی میرسم که ایست کردم تو اون نقطه .وسط سقوط کردن. و به بعدش که تا همین الان خودم رو آروم آروم یا بالا کشیدم یا نذاشتم بیشتر سقوط کنم.
به الان که پسر شاد شنگول آتش پاره ای دارم که روحش سلامته . قوه تخیلش سلامته. به من اعتماد داره. و دیروز که عکسهای باباشو با من نگاه میکرده آه کشیده و گفته چِگَد دلم برای بابا سیابَشَم تنگ شده ....
و این روزا ازم میپرسه چرا بابا نمیاد خونه ی ما؟ چرا ما سه تایی زندگی نمیکنیم و سه تا انگشتای یه دستشو تو هوا کنار هم میگیره و بهم مفهموم سه تایی کنار هم زندگی کردنو نشون میده...
که تو خیالاتش تفریحات دوتایی با باباش داره .که بیتابانه منتظره بریم انگلیس و ماشین آبی بخریم که واقعی باشه و بشه با سرعت غیر مجاز باهاش رانندگی کرد!
که اون رگش که بیاد یهو گیر میده همین الان پاشو بریم انگلیس... به همه ی دفعه هایی که فریاد زده چرا بابا هواپیما نمیفرسته برامون.
به همه ی دفعه هایی که دنبال پدرش تو مردهای دیگه گشته... یا خواسته اونا باباش باشن و قلب من تیر کشیده...
به شبی که تو بیمارستان بی حال افتاده بود و سیاوش براش ضجه میزد...
به الانش نگاه میکنم که قد کشیده و یادم میاد که تو فرودگاه ،باسن داخل پوشکش گردالی و قلقلی بود و همش شش ماه بود که راه میرفت و تو فرودگاه مدام من یا احمد پی اش بودیم که پیش خودمون باشه...
و به سیاوش فکر میکنم... که قلبم بیقرارشه و مدتیه که هر لحظه تو دلم میگم خدایا الان دیگه آماده ام. الان دیگه وقتشه...
که مدتیه نمیتونم وسط تماسهامون حس بغض نکنم از دلتنگیش...
به رابطه مون نگاه میکنم که مائده میگفت مینا! رابطه ی راه دور شما دووم آورده .نه تنها دووم که محکم شده. پس انقدر درباره مشکلات آینده خیال بافی نکن. شما کاملا پتانسیل عالی زندگی کردن رو دارید و بذار اگه چیزی هم شد به وقتش حلش کنی....
به شبی که جواب اقامتمون اومد فکر میکنم... به گریه ی دسته جمعی با خانواده ام... به گریه با مادرشوهرم ... گریه با سیاوش...
به آغوش کوروش که همه رو کنار زد تا به من برسه و سرم رو تو سینه اش فشار بده...
به چمدون بفنشم فکر میکنم که گوشه ی هال گذاشتم جلوی چشمم باشه...
و تو این لحظه از روی همین تخت با صدای یه عااالمه جیرجیرک که از بیرون میاد ، تو آینه ی رو به روم به خودم نگاه میکنم...
به خودم که امروز به طرز عجیبی احساس زیبایی میکنم... امروز که لبخندم دلنشینه. امروز که چشمهام دوست داشتنی شدن... به خودم که موهام فر خوردن و روی شونه هام افتادن... به این موهایی که یک عالمه شون تو همین دو سال و هفت ماه و سه هفته و یک روز سفید شدن و من دوستشون دارم...
به خودم که همین حالا پله های آپارتمان رو با طمانینه بالا میومدم در حالی که بسته ی قرمز تو دستم رو به قلبم فشار میدادم.
دم صبح که خواب بودم ، توی خواب هنوز دبیرستانی بودم. با سن و سال و شمایل همین الانم. یه تعطیلاتی از راه رسیده بود بین دو ترم. من داشتم از تک تک دوستام و همکلاسیام خداحافظی میکردم. میگفتم تعطیلات که تموم شه من دیگه نمیبینمتون. بعد تو وسایلی که از قبل با سیاوش توی اثاث کشی بسته بندی کردیم یه گوشی موبایل پیدا کردم. یعنی خودم پیدا نکردم یه مردی دادش دستم . نمیشناختمش اصلا.
گوشی بود. ولی از جنس طلا بود .من خیلی ذوق کردم دیدمش.گفتم چه خوب که سیاوش اینو برا من گذاشته... داشتم ذوقشو میکردم که زنگ خورد... همینجور داشتم به زنگ خوردنش نگاه میکردم که خوابم به بیداریم وصل شد.تو واقعیت گوشیم داشت زنگ میخورد... روی ویبره بود.دیدم شماره رو نمیشناسم.برداشتمش...
یه آقای بسیار خوش اخلاقی بود. گفت خانم مینا؟؟؟ با فامیلی و پسوندم. گفتم خودم هستم و بلافاصله نشستم...
گفت آقای کوروش پسر شماست؟؟؟
پشت سر هم گفتم بله بله بله . پاسپورتمون رسیده ؟
گفت شما خوابی؟
گفتم نه شدیدا بیدارم...
گفت حالا که شدیدا بیداری بله پاسپورتاتون دست منه...
اون موقع که شروع به نوشتن پست کردم رشت بود ولی همین چند دقیقه پیش رسیده بود زیر ساختمونم.بهش مژدگونی هم دادم.نوش جونش...
به سیاوش زنگ زدم... با هم گریه کردیم... گفت دیدی تموم شد؟ گفتم قلبم برات میزنه. برای دیدنت... باز گریه کردیم... و قرار شد من خبرشو تا فردا به خانوادم بدم.
راستش میخوام نهار یا شام بدم... و همون موقع اعلام کنم... ولی دلم رضا نشد که نیام اینجا ننویسم.
برای شما قشنگایی که این سالهای منو شاهد بودید. اگه گریه هم نکرده باشید برام حداقل برای غمم غمگین شدید...
کنارم و همراهم بودید... من شدیدا از همتون ممنونم بچه ها...
پاسپورتهامون رسیده و توش ویزا خورده... چقدر خوشحال باشم خوبه ؟؟؟
در آستانه ی یه فصل جدید مهم تو زندگیم هستم... یه حالی ام اصلا ... باز مینویسم...
کوروش جانم بیدار شد. من میرم که روزمونو شروع کنیم... امروز قشنگ خاصمونو :)
خدایا شکرت :)