از پسِ ظلمت بسی خورشیدهاست...

یکشنبه صبح نوبت اولین جلسه ی روانکاوی بود...

مامان با کردن جفت پاهاش تو کفش که الا و بلا باید بابا ببردت یه کم پی پی کرد تو اعصابم... فکر کنم بابا همه چیزو بهش گفته... روزی صد بار میگه قرصاتو خوردی؟ یا میپرسه دکتر بهت چی گفت؟؟ بعد من میگم گفت به مامانت سلام منو برسون.. بعد فحشم میده.. بعد میگه نگفت خاک تو سرت که انقدر حرص میخوری؟ آقا مامان یه روز داشت جگر به سیخ میکشید من گفتم جای همسر خالی عاشق جگره... از اون روز دارم فحش میخورم که چرا به فکر اونم و بیخیال نیستم :/

جلسه اولمون خیلی خوب پیش رفت... آخر جلسه خودمو دیدم که اشکام میخوان بچکن و دستام میلرزن و دکتر رو دیدم که با چشمای متعجبش بهم خیره شده و دعوتم میکنه ادامه ندم.گفت خیلی مسایل مختلفی برام گفتی که برای هرکدومش باید وقت جدا بذاریم و خیلی با کودکی کار داریم...

ولی گفت تو خیلی عالی ارتباط برقرار کردی و قشنگ حرف زدی و مسایلو باز کردی که این عالیه...

وقتی بیرون اومدم احساس سبکی داشتم و برای بار چندم از اینکه تو این مسیرم خدا رو شکر کردم.

بعد رفتم برای خودم یه گلدون پامچال جایزه خریدم و یه دسته گل فرزیا برای خواهرزاده ام.

خواهرزاده ام هنرمنده و یکشنبه افتتاحیه نمایشگاهشون بود... اگه دنبال کسی بودید چهره تون رو طراحی کنه میتونید بهش سفارش بدید... 

اونجا عالی بود و من از دیدن نقاشیای عالی کلی لذت بردم...

بعدش با آبجی صاحبخونه و شوهرش رفتیم دو تا گلخونه و دویست هزار تومن گل خریدم که بهارو بیارم خونه...

تا اینجاش همه چی عالی بود اما یهو دیدم دماغ جوجه تا لبش چکیده پایین و تب داره...

دیگه شب تا صبحش نتونستم بخوابم.

گریه و چند بار استفراغ و جدا کردن رویه ی بالش و تشکی که کثیف شده بود و حداقل ده بار تقاضای آب نوشیدنش و ....

تمام دوشنبه هم به همین منوال گذشت... فکر کن آغوشِ من امن ترین جای دنیا باشه براش... ای خدا قند تو دلم آب میشه خوب...

دوشنبه کلا پرستارش بودم... هیچی هیچی از صبح نخورد. یهو شبش هم سیب خورد هم پرتقال هم موز هم دو تا سفیده تخم مرغ آب پز هم یه عالمه میرزا قاسمی و خلاصه کم نذاشت😁

ساعت ده و نیم هم کاملا خواب بود و روزمون همینقدر راحت تموم شد تا منم استراحت خودمو داشته باشم.

هرچند که من نشستم کمی شماره دوزی کردم بعدش خوابیدم.

سه شنبه جوجه همچنان تب داشت اما هم غذا میخورد هم بازی میکرد... برای نهار آبجیم گفت غذامو ببرم همونجا دور هم بخوریم.رفتم. اما نتونستم بمونم یهو عین چِلا باز هر چی غذا برده بودم برداشتم و برگشتم خونه.خوب دلم خونه و خلوتشو میخواست... بیچاره هاج و واج به برگشتن من زل زده بود :/

 سه شنبه تا عصر خراب بودم... بی حوصله آشپزی کردم،بی حوصله جوجه رو خوابوندم،بی حوصله همه کارامو کردم.... از اون روزا بود نمیتونستم با خودم کنار بیام که این منم... منم که برق از چشمام رفته... منم که لبخندم تو آینه پیدا نیست... یه کم که خودخوری کردم رفتم کنار جوجه دراز کشیدم و خوابم برد...

بیدار که شدیم انقدر بازی کردیم که منم سرحال شدم.از این سر تا اون سر خونه دویدیم.عقبکی میدویدیم.با هم چرخیدیم.قایم باشک بازی کردیم.بعد حلقه مو میکرد تو انگشتم و من میگفتم گیلی گیلی گیلی اون غش میکرد و هزار بار حلقه انداخت تو انگشتام... کلا نور امیدم جوجه است... عشق از ناحیه ی مادر بودنمه که هنوز تو قلبم میجوشه.. عشق منظورم اون حس عجیبیه که منو سرپا میکنه،که چشمامو نمناک میکنه در حالیکه همزمان تو قلبم شور و شادیه...

همسر رو هم دوست دارم اما حسم بهش، بهم انگیزه ای نمیده... نقطه ی قوتم نیست... 

امروز خودم احساس مریضی کردم.. با گلو درد و بدن درد باز اومدم خونه ی مامان ولی بساط شماره دوزیم رو آوردم...  کار مشتریم آماده است. وای انقدر قشنگ شده که خدا میدونه... فقط مونده قابش.. برای پنج اسفند که تولد خواهرزادمه، میخوام برای اونم یه طرح بزنم...

امروز دومین روزی بود که بعد ظهر با جوجه خوابیدم .یک ساعت و نیم... و حال داد.. خیلی حال داد... من کلا اهل خواب روز نیستم و دلمم نمیخواد اهلش بشم.نمیخوام یه عالمه ساعت از زندگیمو تو خواب باشم.اما واقعا این روزها احساس احتیاج به استراحت داشتم و خوشحالم که خوابیدم...

سفر تو راهه... دیدن و بوسیدن و دور همی با دوستام تو راهه.. عروسی فرفر تو راهه...

خدا رو شکر...

 

*این روزها خیلی این جمله ها رو میشنوم... واااای فلانی پیش روان پزشک چرا میری؟ چرا قرص میخوری؟ چرا خودت تلاش نمیکنی حال خودتو خوب کنی؟ بابا بزن برقص بگرد... شاد باش... 

چقدر دچار عصبانیت و دلخوری شدم از حرف دیگرانی که اصلا نمیدونن من به چه مرزی از بحران رسیده بودم که تصمیم گرفتم اینهمه از وقت و پولمو برای این کار هزینه کنم... و چقدر با گفتن اینکه قرص که کاری نمیکنه جز اینکه وابسته ات کنه ته دل منو خالی کردن... چقدر داستان شنیدم از آدما درمورد مراجعه به روانشناس و خوب نشدن حالشون... از امروز تصمیم میگیرم عصبی نشم بخاطر این حرفها... 

شما چی؟؟ این روزها شنیدن چه جمله هایی عصبانی یا ناراحتتون کرده؟؟

خب البته بین روانشناس و روانپزشک فرق هست.
ادم گاهی اوقات نیاز داره یکی حرفشو گوش کنه مثل روانشناس 
کلا اساتید دانشگاه منو ناراحت میکنن خخخ با ادم های بی مسئولیت 

بله فرق هست...  الان ما هم درمان دارویی رو با دکترم داریم هم روانکاوی و تراپی رو... و اگه درمان دارویی اول نبود شاید من به اینجایی نمیرسیدم که بتونم با گذشته دوباره مواجه بشم... 

خداروشکر که حالت رو به بهبوده 

خواهرزاده ات کلاس نقاشی رفته؟ 

این روزا که از سمت مامانم و خواهرم برای بچه داری سرزنش میشم خیلی عصبانی و ناراحتم میکنه 
فکر میکنن چون از شیوه های قدیم استفاده نمیکنم پس مامان بدی ام و مدام این حس بد بودن رو بهم القا میکنن 

:)


آره سهیلا جانم سالهاست کلاس میره
کلا سال اول کنار اومدن با نظرات ناخواسته ای که درباره بچه داری سرازیر میشن سخت میشه...  من میگم میخواید نظر بدید بدید.چرا تخریب میکنید؟ 
تو عالی هستی.اگه به حرف دلت گوش میکنی عالی هستی :)

سلام بلاگر جان
اصلا نذار ته دلت با این حرفا خالی بشه.حتی لزومی نداره به کسی بگی. گفته بودم یه مادر شاغل پرستار شیفتیه ایده آل گرا هستم؟که وسواس فکری هم داشتم. خودخوری, تمرکز روی افکار منفی,بدبینی,افسردگی,زودرنجی,و... اما رفتیم پیش روانپزشک,با همسرم. دارو خوردم و خیلی خیلی بهترم و الان فقط برای ثبات حالم و مهمتر از همه ارتباط و تربیت درست پسرم چند ماه یکبار یه سر میرم پیشش.
به کارت اطمینان داشته باش اما نکته ی مهم که خیلی مراقب باشی انتخاب درست و دقیقِ روانپزشکه که حتما حتما باید حاذق و باتجربه باشه.
به امید اینکه همه ی زنان سرزمینم من جمله من و تو با آرامش و انگیزه و شادی درونی سرشار از عشق زندگی کنیم.

سلام عزیزکم.

ممنون که از تجربه ی خوبت بهم میگی بانو.و خوشحالم بهتری...
آره من به روانپزشکم اعتماد دارم.. 

آمین آمین. بیا بوست کنم

۲۵ بهمن ۰۲:۱۹ آرزوطهماسبی
من همیشه به جسارتت در مورد خیلی چیزا غبطه میخورم.البته منظورم حسادت  منفی نیستا.دوست داشتم منم این شهامت رو داشتم.درمورد یکی از ماجراهای بچگی م که واقعا در اعماق قلبم بد ور عذابم میده فقط و فقط توی یه دردودل نصف شبانه با تو صحبت کردم.پارسال .دایرکت اینستاگرام یادته؟من خودم عمیقا باور دارم ریشه ی خیلی از مشکلاتم توی بچگی بدیه که داشتم اما شهامت رفتن پیش روانکاو و کمک برای بهتر شدن حالمو ندارم.نمیدونم چرا واقعا. همون یه بار که با تو دردودل کردم بار چندساله ی روی دوشم کلی سبک شد.حال اونشبم رو هنوز یادمه .فکر کنم حرف زدن بایه متخصص و کمک گرفتن مطمئنا چندین برابر میکنه این سبکبالی و حس راحتی رو.اما مقاومت میکنم و خودمم دلیلشو نمیدونم.نمیدونم در برابر کسایی که اینطور ناامیدت میکنن چه باید کرد و چی باید بهشون گفت اما من یکی سخت تحسینت میکنم.منم درمورد وابستگی به دارو شنیدم اما به نظرم آدم باید ببینه وقتی داره ریسک میکنه چه چیز داره درمقابلش به دست میاره.از نوشته هات کاملا بهتر بودن حس و حالت توی روزای مشاوره و و درمان مشخصه.وقتی داره جواب میده و حالتو خوب میکنه چرا که نه؟خوب استامینوفن وآنتی بیوتیک ها و  دیفن هیدرامینم بالاخره عوارض دارن یعنی وقتی بچه مون سرما میخوره و تب میکنه به خاطر یکسری عوارض باید ازدادن داروها بهشون امتنا کنیم؟که خدای نکرده بعدش براثر تب و عفونت تشنج کنن؟

عزیزکم...آره آرزو جونم یادمه.هرگزم فراموشم نمیشه...

تو هم وقتش که برسه میری و حلش میکنی.مطمئنم.

آخه آدمهایی درمورد وابستگی دارویی نظر میدن که نه علمش رو دارن نه تجربه اش رو.
درسته واقعا

هرکسی خودش داند و خدای دلش
که چه دردی دارد کجای دلش... 
گاهی برای کسی شکستن لبه ناخن ممکن درد باشه شاید به نظر ساده بیاد ولی برای اون شخص عمق فاجعه ست.
کاش همه یاد می‌گرفتیم همونطور که باید برای خیلی چیزها احترام قائل باشیم برای دردهایی که عزیزانمون دارند و ما رو محرم دونستن و در میان گذاشتن به حالت تمسخر نگاه نکنیم و با زبان آمرانه صحبت نکنیم.
 
من شما رو به خاطر تمام تلاشهاتون و حس قشنگ مادرانتون و این فرهنگ زیبای هزینه کردن بابت گل رو ستایش میکنم و دوست دارم. ❤️

غَمین باد آنکه او 
شادَت نخواهد..❤️.

مارال جان قشنگمی شما :)


ممنون جانم

سلام بلاگر جانم..
صبحت بخیر عزیزدلم.امیدوارم خوب باشی.
چه خوب که جلسه ی اولت به خوبی پیش رفت...
چقدر خوبه که ادم با کسی حرف بزنه که بدونه علم این کارو داره و قضاوتش نمیکنه...
هرچند فکر میکنم اون طرف باید خیلی قابل اعتماد باشه...خیلی در مشاور بودنش شکی نباشه تا آدم بتونه بهش اعتماد کنه و چقدر خوب که همچین ادمی رو پیدا کردی...امیدوارم جلسات بعدی هم به همین خوبی پیش بره....

جوجه جانت خوب شد؟حالا من مریض شد و احساس میکنم یه بدحالی طولانی توی راهه....

حرفاتو در مورد اون عشق و انگیزه ای که میگی میفهمم...منم دقیقا تو همچین حالی دست وپا میزنم..دنبال یه انگیزه و نقطه ی قوتم که پیداش کنم فعلا که سردرگم دارم دور خودم میچرخم تا ببینم چی میشه...

در مورد این حرفایی هم که میشنوی و عصبیت میکنه حالتو درک میکنم....
من خودم این روزا شنیدن این جمله که طلاق بگیر طلاق بگیر این زندگی برای تو زندگی نمیشه و اینا حسابی دلزده و کلافه م کرده...الان میفهمم مامان طفلکم چی میکشید وقتی اطرافیان مدام روی اعصابش بودن و میگفتن طلاق بگیر.جالب اینه که آخرشم تا خودش به اون درجه نرسید که دیگه نخواست اون زندگی رو ادامه بده به حرف کسی گوش نکرد فقط حرفای دیگران روح و روانش رو فرسوده و داغون کرد...الان حالشو درک میکنم و همچین حال تورو در مورد حرفای دیگران در مورد داروخوردن و اینا..
به نظرم اون کاری رو انجام بده که فکر میکنی درسته.

روزت خوش عزیزم...

سلام آوا جان

واقعا خوبه آوا... وقتی میبینم یکی کنارم خودش رو به خوب شدن حالم متعهد میدونه و درمورد همه چیز قشنگ توضیح میده و حتی برای داروهام باهام مشورت میکنه و میگه عوارضشون چیه بله،بهش اعتماد میکنم. 
جوجه تبش قطع شده مماغش جاری شده... خدا نکنه بدحالی تو راه باشه برات جانم.من از امروز خودمو به آویشن بستم.

وقتی این سوال رو مینوشتم جواب تو رو میدونستم آوا...  
هر چی خیره برات پیش بیاد جانم

۲۵ بهمن ۱۰:۱۱ بانوی عاشق
سلام عزیزم
چ خوب که شماره دوزی میکنی و با کوچولو حالت خوبه
چقدر بد ک مامانت فهمیده میری روانشناس

خیلی بده این حرفایی ک میزنن
یکی نیست بگه اگه سرطان بگیرین نمیرین دکتر و خودتون دارو میخورین ک خوب بشین
یا مثلا خودت چاقو برمیداری تو خونه خودتو جراحی میکنی؟

من این روزها تصمیم دارم بچه مو از شیر بگیرم
ماشالله غذاشم خوبه
ولی همه مخصوصا شوهرم و مامانش مدام میگن نه از شیر نگیر
مامان همسری با افتخار میگه من دوسال و سه ماه شیر میدادم

سلام جانم.

آره جالب نیست :/

بانو جان منم وقتی خواستم جوجه رو از شیر بگیرم همسرم مخالفت کرد.اما من چون میدونستم درسته کار خودمو کردم. قبلشم به هیچکس نگفتم... 

سلام عزیزدلم
ببخش که دیر اومدم خانومی. 
نوشته هات رو خوندم . فکر میکنم کار خیییییلی درستی میکنی که با روانشناس صحبت میکنی و روی حالت تاثیر مثبت گذاشته
متاسفانه هنوز هستن کسانی که میگن روانشناس حیزه :)
در مورد مادر عزیزت هم احساسات مادریشون  رو درک میکنم. خدا حقظشون کنه 

من همیشه گفتم و باز هم میگم به شخصت و اعتماد به نفس و قدرت درونی تو ایمان دارم. میدونم میتونی چون میخوای.
از ته دل آرزو میکنم هر چه زودتر با پسر عزیزت برید کنار همسرت و با عشق به زندگی قشنگتون ادامه بدید... آمین 

سلام باران جان.

نمیبخشمت باید هزار تا بوسم کنی از دلم دربیاری :))

مرسی مرسی مرسی

سلام دوست عزیز
چه‌جالب چیزی که نه تنها اینروزها بلکه سالهاست بابتش ناراحتم همینه که براحتی تخصص یه پزشک رو زیر سوال میبرن و تخصص یه روانپزشک رو هیچ فرض میکنن
کی فرهنگمون آنقدر بالا میره که یاد بگیریم در حیطه تخصص خودمون نظر بدیم 
قطعا پزشکان بی تعهد هم داریم ولی هیچوقت نمیگیم چندها نفر رو شفا دادن فقط کافیه مثلا فامیلمون بره روانپزشک و به ما بگه بیفایدس اونو تعمیم میدیم و میگم دکتر رفتن بی فایده س
عزیزم من بعنوان کسی که مصرف کردم دارو وچند نفر رو به روانپزشک ارجاع دادم و راضین بهت میگم به دکترت اعتماد کن ،نتیجشو میبینی،اگه دارو اذیتت کرد یا بهت نساخت برو برات داروهای دیگه مینویسه
مواظب خودت باش

سلام طلا جان.

هوم چی بگم...

ممنون که تجربه ی خوبتو به من گفتی عزیزم.شاد باشی

سلام. چرا به همه گفتی میری پیش روانپزشک؟ اونا جز دخالت کاری نمیکنن. دیگه راجع بهش با کسی حرف نزن اصلا

به همه نگفتم.به آدمای خیلی نزدیکم مثل چند تا دوست منظورم بود

۲۵ بهمن ۱۵:۵۹ آیدا سبزاندیش
متاسفانه تا کسی تو شرایط ما قرار نگیره هیچیو درک نمیکنه بدتر از اون اینه که پیشداوری هم میکنن!
به نظرم رسیدگی به روح و روان از رسیدگی به ظاهر و جسم واجب تره. روح ادم باید با خودش و زندگیش و گذشته و حال و ایندش در صلح و صفا باشه . گاهی واااقعا نیازه که برای بهتر شدن طرز تفکرمون هزینه کنیم همونطور که برای غذا و لباس هزینه میکنیم.

رسیدگی به روح و روان از رسیدگی به ظاهر واجب تره.درسته جونم.وقتی آدم از داخل درست باشه به جسم و ظاه ش هم با انگیزه ی درونی رسیدگی میکنه خود به خود...


۲۵ بهمن ۱۶:۲۶ همسایه بی سایه
😐😐😐
خوشحالم که حالت با روانکاوی بهتر میشه حرفای مردمم که همیشه هست دیگه 4 تا مطلب خوندن فک میکنن همه چی میدونن... درمان هایی که موفق نیستن هم صد ها دلیل داره اونا دلایلشو نمیبینن فقط عدم موفقیتو میبینن دریغ از اینکه بدونن علت اصلیش همکاری نکردن خود شخصه بخصوص که میترسن انگ دیوانه و روانی بخورن و از طرفی اعتقاد به درمان ندارن و با اجبار اطرافیان میرن برای درمان وگرنه در یه شرایط ایده آل میزان موفقیت در تراپی خیلی بالاس.
مدت هاست کسی نتونسته اعصابمو خورد کنه و خیلی حال میکنم با این ویژگی که حرف بقیه روم اثر نمیکنه 😍😎
دغدغه این روزامم کارای پایان نامه اس که باید 3 تا مصاحبه انفرادی با موضوع افسردگی و همجنس گرایی انجام بدم 🙄
عید نزدیکه عیدی چی میخوای بهم بدی 😍

مرسی همسایه.من میخواستم تو یه پست به این مساله بپردازم که معنی همکاری خود آمدم با پروسه ی درمان چقدر مهمه و مردم ازش غافلن.

ولی تو زودتر گفتیش... دقیقا همینه.
چقدر عالی.. آفرین به تو. بیا یه مصاحبه اش رو با من انحام بده خوب. البته موضوع افسردگی رو یعنی :/
یه پک عکس جوجه خوبه؟

۲۵ بهمن ۱۷:۱۹ سارینا2
سلام
بلاگر جان یعنی دوره کودکی این همه روی ذهن آدم اثر میذاره؟
فکر می کردم آدم بتونه ببوسه بذاره کنار بدیهای اون دوران رو
چون همه پدر مادرها اون چیزی که به نظرشون درست بوده رو انجام دادن مطابق عقل و منطق اون موقعشون 
احتمالا عمدا کاری بر ضد بچه شون نکردن
پس شاید بشه همه چیز رو بخشید و رها کرد

حالا با خوندن این حرفها به اون تفکرم شک کردم
پس کودکی و موارد غیر طبیعیش انقدر می تونه آزارمون بده

این روزها فعلا چیزی عصبیم نمی کنه
ولی احتمالا دم عید که باید برناممون رو تنظیم کنیم و جواب این و اون رو بدیم 
اینکه پس آخرش برنامتون چی شد؟ سوال اعصاب خرد کنی بشه برام

فعلا چیز خاصی نیست البته اون مال عید هم با بی خیالی رد می کنم احتمالا


سلام سارینا جانم.

خیلی خیلی زیاد.
سارینا رفتاری که با ما میشه و اتفاقاتی که برامون میفته از تولد تا سه سالگی شصت درصد شخصیت و آینده ما رو میسازن.بعد اون تا شش سالگی خیلی اتفاقات مهم هستن.
بخاطر همین طرز رفتار و تفکری که از ناخوداگاه ما میاد ریشه هاشون تو کودکی هامونه.

امیدوارم عید بهت خوش بگذره جونم

۲۶ بهمن ۰۱:۵۷ آرزوطهماسبی
چقدر دوستت دارم ... بد ها! بد. الان اومدم جواب کامنت و خوندم دلم خواست تو همین لحظه حسمو بدونی
خل و‌چلم خودتی

عزیزمی

کارت کاملا درسته همه اینایی که الان میگن چرا رفتی پیش روانکاو اگر نمیرفتی و حالت بد میشد همه افاضه میگردن که یه مشاوره میرفتی! چرا نمیری پیش روانشناس و ... از این تعریفا
حرفی که همیشه رو اعصاب منه اینه که وای چرا کم پیدایی چرا از خونه در نمیایی؟ از اینکه بقیه  تصور کنن تو که خیلی کاری نداری و فارغ هستی به هزار دلیل که اونا تو تصور خودشون میبافن، پس باید دائم ور دل این و اون پلاس باشی بیزارم.

واقعا راست میگی ها... البته بحص دوستای من اینه که چرا روان پزشک و چرا زیر بار درمان دارویی میری... 


ای خدااااا چقدر با همه چی کار دارن :)

سلام بلاگر جانننن ،با بدبختی پیدات کردم ،هرجا هم که نظر گذاشتی بدون لینک وبت بود ،چقد تو فکرت بودم ،خوبی ?رو به راهی?

ممنون مهربان جانم .من بد نیستم.خوش برگشتی

عزیزم روانشناس و روانپزشک خوبن کلا هرچیزی به جاش خوبه اگه دیگه کسی گف خودت حال خودتو خوب کن بگو دارم همین کارو میکنم دیگه منتها با یه روش متفاوت تر

مرسی جونم

۲۷ بهمن ۱۲:۲۴ جری بانو
بلاگرجان اصلا نذار ته دلت و خالی کنن

من خیلی واست خوشحالم که رفتی پیش روانپزشک کاش منم اراده تورو داشتم میتونستم خودم و نجات بدم از ته دلم واست ارزو میکنم روز به روز بهتر بشی و زودی بری پیش همسرجانت

لطفا اراده کن جونم...

۲۹ بهمن ۱۹:۴۹ همسایه بی سایه
آره مطرح کن علت های عدم موفقیت در درمان رو اگه مطلب تخصصی خواستی بگو بفرستم.
متاسفانه با خوشبختانه مصاحبه افسردگی رو گرفتم حالا همجنس گرایی مونده که قراره از بهزیستی بهم معرفی کنن... تو که افسرده نیستی بابا تو یکم همسره خونِت کم شده 😜 ایشالا رفتی اونجا پیش همسر میبینی چقد حالت بهتر میشه الللبته امیدوارم به جاش افسردگی دوری از خانه و یه محیط متفاوت نگیری 😂
آره عااالیه این پک 😍

آمین. مرسی

۰۲ اسفند ۰۸:۵۵ مامانی ...
قصد نداری پست جدید بزاری؟

نه گلم اومدم سفر

جیک حیک ... جوک جوک ( ینی سلام از نوع مخصوص)
بلاگر عزیز من چطوره؟ خوبی خانوم گل؟
تو هم مثل من در و پنجره ها رو باز کردی تا بهار خانوم با ناز و طناز بیاد؟ 
الهی ماه اسفند برات پر از شور و شوق و بهترین ها باشه عزیز مهربونم :*

:) مرسی جونم...


من اساسی باز کردم در و پنجره ها رو... بهار بره تو وجودم

مرسی گلم همچنین

۰۲ اسفند ۱۵:۵۶ مامانی ...
سفرت به خیر و خوشی و برکت باشه الهی

مرسی قشنگم...

۲۱ اسفند ۱۶:۰۰ فرزاد هاشمی
سلام خوبی عزیز
اولا خیلی ممنون بابت اینکه سایت منو ( خونه مونه ) لینک کردید
اما آدرس فکر کنم دستتون خورده یه سایت دیگه خورده
آدرس سایت من KhuneMoone.com هست 
شما Khoonemoone زدید 
اگر امکلانش هست تصحیح کنید
خیلی ممنونم ♥

سلام.آدرستون رو ویرایش کردم و عذرخواهی میکنم بخاطر کم دقتیم.

لطفا تو کامنت من رو با اسم کاربریم خطاب بکنید. سپاس

۱۲ فروردين ۱۵:۴۰ رضا رضایی
سایت باحال
www.musicgelyan.com

کانال باحال تلگرام
https://t.me/pack20400/1
با تشکر
  
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان