سلام سلام سلاااااممممممممم.... برید کنار که مینا بعد نود و بوقی اومد.
جونم براتون بگه که الان اینجا حدودا دوازده شبه که من نشستم و در تلاشم طلسم این وبلاگ رو بالاخره بشکنم و یه دستی به سر و روش بکشم.
دلم تنگه برای قدیم ها. چقدر وبلاگ خوب بود . من هنوز نمیتونم باور کنم از رونق افتاده باشه.همش به خودم میگم من دیر به دیر میرم ولی روال وبلاگ همون روال قدیمه و آب از آب تکون نخورده...
یکی از بزرگترین پشیمونی های زندگیم میدونید چیه ؟
اینکه وبلاگ قبلی رو ترک کردم.
همیشه با خودم میگم حیف اون رونق و اون دوستها ... واقعا حیف . هععععییی
جونم براتون از اوضاع و احوالم بگه که بد نیستم.
مثل قبل پر انرژی و پر از امید و ایمان نیستم ولی خوب بد نیستم، میگذرونم دیگه...
گاهی با بی قراری ، گاهی با دلگرفتگی ، گاهی با صحبت کردن با خودم ، گاهی با دعوت خودم به صبر ، گاهی با زدن خودم به بی عاری...
میگذرونم.
تو این مدت با دوستهای دیگه هم آشنا شدم و حداقل سه بار مهمونی رفتم. خیلی بهم خوش گذشته. یعنی اگه با یکی آشنا شم که بچه ی هم سن کوروش داشته باشه دیگه کلی خوشحال میشم.
احوالم با سیاوش یه کم بد بود این مدت.یه چند باری دعوا کردیم که الهی من بمیرم ولی یه بارش رو که غرق بحث باهاش بودم کوروش گویا گوش میداده. الان تو ذهنش مونده و وقتی بهش اشاره میکنه قلب من هزار پاره میشه... چرا اینجوری شد آخه ؟؟؟
خدایا کمکم کن کوروش عزیزم رو به سلامتی عبور بدم از این مرحله.
خدایا کمکم کن بتونم از احساسات پسرم مواظبت کنم.
کمک کن مامان خوبی باشم و سیاوش هم براش پدر خوبی بشه و بتونم با اعتماد کامل بچه رو بسپارم دستش گاهی که با هم یه وقت مفید بگذرونن.
خبر جدید دیگه اینکه هفته ی پیش مساله منچستر رفتنم جور شد.بهم زنگ زدن گفتن تا هفته ی آینده میتونی بری. ولی خوب من پشیمون شدم.
یک اینکه وسط مدرسه ی کوروشه و من اصلا دنبال این جوری عجله ای و هول هولی رفتن نبودم.
دو اینکه باز باید میرفتم یه اقامتگاهی مثل همین که الان هستم و حقیقتا اصلا حوصله ی چالش از این دست ندارم.
خدایی من هی میگم این هم خونه ام خیلی آدم خوبیه ولی من دارم باهاشون دیوونه میشم دیگه.
یعنی واقعا نمیفهمم چجوری یه خانواده میتونن اینهمه غیر پاکیزه باشن. شلخته نه هااااا . اون هیچ ...
من واقعا هفته ی پیش دوبار از کارهاشون که زندگی رو به کثافت کشیده تو اتاقم گریه کردم.الان هم سعی میکنم کمتر ببینمشون همش تو اتاقمم. از طرفی خوب اونا شلوغی های کوروش رو تحمل میکنن و دلم نمیخواد باهاشون یکی به دو کنم .از طرفی میترسم بگم بدتر شه اصلا.از طرف دیگه بعضی چیزها خیلی بدیهی هستن من نمیدونم چرا باید بگم من؟؟
بخدا من بیصبرانه منتظرم خونه بگیرم و از این جا برم.
خبر جدید دیگه اینکه من یه دوره ی تحصیلی در جهت مترجم شدن دارم میگذرونم.
بچه ها من دهنم سرویس شده.
واقعا هااااا
ببین از سه شنبه تا جمعه هر روز کلاس های طولانی دارم. تکالیف سنگین دارم.
آخر هفته یه مهمونی آیا بریم آیا نریم ولی به هر حال چون کوروش مدرسه نیست من کل روزم بدون اینکه خلوتی از برای خودم داشته باشم میگذره .
میمونه یه دوشنبه صبح تا ظهر که فعلا خالیه...
باز همش به خودم میگم مینا تحمل کن.این سختی رو میگذرونی اما بی جهت نیست ،حداقل به جایی میرسوندت. و امیدوارم که همینطور بشه .چون که خیلی خسته ام.
گاهی برای اینکه یه کم تفریح و عشق و حال قاطی روزام بشه از استراحتم میزنم حتی و میدونم هم که اینم راه خوبی نیست اما خوب به این خلوته و دیدن دوستا و تفریح هم احتیاج دارم واقعاً.
بچه ها خواهش میکنم برای من دعای خیر کنید. هم زود خونه بگیرم هم درگیری با سیاوش تموم شه....
هم اینکه خدا صبر و انرژی به من بده. عاقبتم خیر شه. بالا برم .
همینا دیگه
ساعت شده دو
برم بیهوش بشم دیگه.فردا میخوام تا لنگ ظهر بخوابم .
راستی کوروش عزیزم هم پنج ساله شد.
پری روز که جلو در بودم و میخواست رد بشه گفت :"مینا لطفا اون باسن گشنگتو بکش کنار من میخوام رد شم"😂
یعنی میخوام بگم اینقدر بزرگ شده :))
تولد بازی اصل کاری رو که دپ هفته زودتر توی منچستر برگزار کردیم و اینجا هم تو روز تولدش با پدرش بردیمش بیرون تولد یازی کردبم.
خدا دل هممونو بزرگ کنه .
میبوسمتون عشقا. مرسی که همراهید