فکر میکردم پیام ندادن های همسر یه جور ابراز خشم و غضبه که متوجه منه.فکر میکردم دوست داشت من اصرار کنم برگرده.
تا اینکه بهش پیام دادم... دوباره مثل دختر بچه ها و جمله هایی گفتم که نهایت وابستگیم بودن.... هر چند که جواب های همسر نهایت دلگرمی و عشق محض بودن اما الان که بلوغ و رشدم حتی با دو روز قبلم فرق میکنه،وقتی به اون جمله ها از خودم فکر میکنم،شرمم میاد... چرا به خودم اونقدر رسیدگی نمیکنم که حس میکنم محتاج توجه شخص خاصی ام؟؟؟
رفتنش داره منو نجات میده.
دارم کم کم آدم دیگه ای میشم.(کم کم یعنی خیلی آهسته..چون خودم میدونم برای این حرف خیلی زوده)
چند شبه که تازه حس میکنم در نبودش هم میتونم راحت بخوابم.اطمینان خاطری که با بودنش داشتم دارم تو تنهایی بدست میارم.خیلی عجیبه من تازه فهمیدم نصف هشت سال زن و شوهریم رو اول هر شب آشفته خوابیدم.در حالی که قبلا نمیدونستم اون مدل خوابیدن آشفته خوابیدنه چون من به بودنش وابسته ام...
الان که میتونم قبل خواب کنار پنجره بایستم و به چراغونی شهر یا به ماه نگاه کنم،میتونم به کارهای فردام فکر کنم یا به پسرم زل بزنم،میتونم فیلم نگاه کنم یا کتاب صوتی گوش بدم،میتونم پست بذارم یا کلیپ نگاه کنم و در واقع لزوما با فکر احتیاج به همسر به خواب نرم میفهمم اون موقع ها چقدر با الان متفاوت بودم.انگار الان در جریانم و قبلا گیر کرده بودم...
هنوز در مسیرم و مثل اول پستم گاهی از دست خودم در میرم اما این مامان مینایی که دارم به سمتش میرم رو تحسین و ستایش میکنم...
یه بُعدی از من که اصلا نتونستم تغییرش بدم اینه که از فکر اینکه تنها به سمت نور برم و نتونم همسر رو همراه کنم حالم بد میشه... من نمیخوام که ازش فاصله بگیرم.اینو میدونم که رشد یه نفر و سکون یه نفر دیگه رابطه رو خراب میکنه و اون موقع آدم از فاصله ناگزیره...
همین روزهاست که همسر کارهای اداری مهاجرت رو شروع کنه و مصاحبه ها رو انجام بده... میتونه خیلی زود جریانش حل شه.مثلا نهایتا پنج شش ماه دیگه کار منم درست شه.اما یه چیزی درونمه که فعلا دلم میخواد تنها باشم.. حس میکنم پنج شش ماه دیگه برای کنار هم قرار گرفتنمون زوده...
من فهمیدم که رابطه ی ما مستعد رشده اما این رشد فقط از دریچه ی ارتباط کلامی برقرار کردن اتفاق میفته.دقیقا چیزی که ما در نهایت ضعف بلدیمش:(
من نمیدونم چطور باید مهارت گفتگو کسب کنیم...
فقط میدونم این هشت سال و اندی بیشترش تو سکوت یا تنها حرف زدن من گذشته،چیزی که برای هشت سال آینده دیگه نمیخوامش ...
دوریمون خوبه چون نسبت به همخونه بودن بیشتر حرف میزنیم(حرف به درد بخور) و من آماده نیستم به زودی اینو از دست بدم...
کاش میشد از راه دور مسایلمون با هم حل و فصل بشه..
واقعیت اینه که من از زندگی کردن کنارش میترسم و این ارتباطی که از دور هست رو دوست دارم...
و این احساسی که بینمون داره شکل میگیره رو دوست دارم و همش میترسم به محض دوباره کنار هم زندگی کردن بفهمم این احساس مقطعی و غیر واقعی بوده...
احتیاج دارم زندگی زناشوییم یه چیزی بشه تو مایه های مال گلنن دویل ملتن تو کتاب جنگجوی عشق...
پری شب *طبق پستی که تو اینستا نوشتم* نصفه شب بیدار شدم و با دیدن ماه درست جلوی چشمم پشت پنجره انگار که به نیایش دعوت شدم.خالصانه و از ته قلبم دعا کردم... و به محض تموم شدن دعام همسر پیام داد و خبر داد دیگه میتونه جریان مهاجرتمون رو رسما پیگیری کنه و وارد مرحله ی جدیدی شده...
پیام رو خوندم و همین طور که مینوشتم باورم نمیشه بالاخره شدوع شد اشکام از گوشه ی چشمام میچکیدن...
اما قشنگترین عکس العمل برای این خبر برای بابام بود که تا شنید های های از خوشحالی گریه کرد...
من احساساتمو از پدرم دارم... فکر میکنم بابا تو دسته ی مردهای خوش قلب و احساسیه... امسال هم که خواهرم پیام داد بعد سیزده سال دارم باز پرتقالای حیاط پدریمو میخورم بابا های های گریه کرده بود...
من عاشق قلبشم...
برام خیلی عزیزه که از وقتی خودمو بعنوان یه موجود ذی حیات به رسمیت شناختم عشقش رو کنارم ،با بوسه هاش،بغل هاش،منو رو دوچرخه ی خودش نشوندنهاش،ماساژهای کمرم هر آخر شب،جلوی کتک های مامانم رو گرفتن هاش و گفتن جمله ی صریح دوستت دارمش حس کردم...
همونقدر که برام دردناکه تو بچگی هام هیچ کدوم اینها رو از مامانم یادم نیست... جز اینکه شبها کنارش میخوابیدم و دستمو لای موهاش میبردم و کیف میداد... مامان هیچوقت منو حمام و دستشویی هم نمیبرد... دستشویی رو با بابا میرفتم و حمامم بعهده ی آبجی ها بود...
همیشه از مامانم میترسیدم و نود درصد اشتباهات زندگیم رو بخاطر ترس از مامان مرتکب شدم... ترسیدن منو دروغگو و پنهان کار کرد...
همش میگم چه اهمیتی داره بیست و چند سال گذشته... اما گاهی همینا گریه های منو درمیارن...
هر چند که الان مامان کلا زن با محبتیه... کلامش تلخ و تنده اما در کل با محبته... گاهی دستا و پاهامم میبوسه... گاهی بهم میگه بخواب دست به کمرت بکشم... گاهی نزدیکم میشینه موهامو نوازش میکنه... چرا گذشته فراموش نمیشه؟؟
بعد بابا دیگه بابای قبل نیست.. وقتی اینجوری گریه میکنه حس میکنم بابای قبلی زنده است و واقعیه و باز عشق میجوشه تو قلبم اما اکثر اوقات دوره... خیلی دور...
نمیدونم چرا این وسط حرف مامان و بابامو زدم البته... الان همش فکر همسر تو سرمه... خواهرم دیشب پیام داده بود چرا حرف باهاش میزنم فقط میشنوه؟ نه نفی میکنه نه تایید؟ انگار اصلا پیش ما نیست؟؟
خوب به نظر خودم طبیعیه که بعد یه دوره ی سخت ذهنش به آرامش و استراحت نیاز داشته باشه و تمرکز رو مکالمات روزمره نداشته باشه از طرفی هم میدونم تو بهترین حالتش هم خیلی اهل حرف زدن نیست..
اما برای اکثر مردم غیر طبیعیه و این سوالِ شوهرت همیشه اینجوریه دیگه حالمو به هم میزنه....
چقدر بهم ریخته شدم... امروز نهار خونه ی مامانمیم... من سه روزه مریضم... سه روزه تقریبا جز یه وعده غذا هیچی نخوردم.. شدیدا معده و روده هام درد میکنن و غروب ها کمرم به حدی درد میکنه که بدون کمک حتی نمیتونم سر پا بایستم... خدا رو شکر پیش خانوادمم. خواهرام ازم مراقبت میکنن. دو روز بود خونه ی آبجی صاحبخونه بودم.خوردم و خوابیدم و کتاب خوندم.در حالی که مرتب کمرمو برام با روغن مخصوص طبی ماساژ میدادن... امروزم اومدم اینجا و تا فردا غروب میمونم... امیدوارم زود خوب شم...
فعلا میرم..
*نسیم و الناز عزیز از معرفی کتاب جنگجوی عشق واقعا ممنونم.. از کجا میفهمید من به چه کتابی احتیاج دارم آخه؟؟
*فائزه جانم پیامهاتو خیلی وقته خوندم اما یادم میرفت چیزی بگم... قوی باش عزیزم.ما مادر میشیم تا بیشتر رشد کنیم و قوی تر بشیم.هرگز بچه داشتن اسارت نیست... همیشه میتونی خودتو نجات بدی جانم.