سوختم،سوختم این راز نَهُفتَن تا کِی؟؟

فکر میکردم پیام ندادن های همسر یه جور ابراز خشم و غضبه که متوجه منه.فکر میکردم دوست داشت من اصرار کنم برگرده.

تا اینکه بهش پیام دادم... دوباره مثل دختر بچه ها و جمله هایی گفتم که نهایت وابستگیم بودن.... هر چند که جواب های همسر نهایت دلگرمی و عشق محض بودن اما الان که بلوغ و رشدم حتی با دو روز قبلم فرق میکنه،وقتی به اون جمله ها از خودم فکر میکنم،شرمم میاد... چرا به خودم اونقدر رسیدگی نمیکنم که حس میکنم محتاج توجه شخص خاصی ام؟؟؟
رفتنش داره منو نجات میده.
دارم کم کم آدم دیگه ای میشم.(کم کم یعنی خیلی آهسته..چون خودم میدونم برای این حرف خیلی زوده)
چند شبه که تازه حس میکنم در نبودش هم میتونم راحت بخوابم.اطمینان خاطری که با بودنش داشتم دارم تو تنهایی بدست میارم.خیلی عجیبه من تازه فهمیدم نصف هشت سال زن و شوهریم رو اول هر شب آشفته خوابیدم.در حالی که قبلا نمیدونستم اون مدل خوابیدن آشفته خوابیدنه چون من به بودنش وابسته ام...
الان که میتونم قبل خواب کنار پنجره بایستم و به چراغونی شهر یا به ماه نگاه کنم،میتونم به کارهای فردام فکر کنم یا به پسرم زل بزنم،میتونم فیلم نگاه کنم یا کتاب صوتی گوش بدم،میتونم پست بذارم یا کلیپ نگاه کنم و در واقع لزوما با فکر احتیاج به همسر به خواب نرم میفهمم اون موقع ها چقدر با الان متفاوت بودم.انگار الان در جریانم و قبلا گیر کرده بودم...
هنوز در مسیرم و مثل اول پستم گاهی از دست خودم در میرم اما این مامان مینایی که دارم به سمتش میرم رو تحسین و ستایش میکنم...
یه بُعدی از من که اصلا نتونستم تغییرش بدم اینه که از فکر اینکه تنها به سمت نور برم و نتونم همسر رو همراه کنم حالم بد میشه... من نمیخوام که ازش فاصله بگیرم.اینو میدونم که رشد یه نفر و سکون یه نفر دیگه رابطه رو خراب میکنه و اون موقع آدم از فاصله ناگزیره...
همین روزهاست که همسر کارهای اداری مهاجرت رو شروع کنه و مصاحبه ها رو انجام بده... میتونه خیلی زود جریانش حل شه.مثلا نهایتا پنج شش ماه دیگه کار منم درست شه.اما یه چیزی درونمه که فعلا دلم میخواد تنها باشم.. حس میکنم پنج شش ماه دیگه برای کنار هم قرار گرفتنمون زوده... 
من فهمیدم که رابطه ی ما مستعد رشده اما این رشد فقط از دریچه ی ارتباط کلامی برقرار کردن اتفاق میفته.دقیقا چیزی که ما در نهایت ضعف بلدیمش:( 
من نمیدونم چطور باید مهارت گفتگو کسب کنیم... 
فقط میدونم این هشت سال و اندی بیشترش تو سکوت یا تنها حرف زدن من گذشته،چیزی که برای هشت سال آینده دیگه نمیخوامش ...
دوریمون خوبه چون نسبت به همخونه بودن بیشتر حرف میزنیم(حرف به درد بخور) و من آماده نیستم به زودی اینو از دست بدم...  
کاش میشد از راه دور مسایلمون با هم حل و فصل بشه..
واقعیت اینه که من از زندگی کردن کنارش میترسم و این ارتباطی که از دور هست رو دوست دارم...
و این احساسی که بینمون داره شکل میگیره رو دوست دارم و همش میترسم به محض دوباره کنار هم زندگی کردن بفهمم این احساس مقطعی و غیر واقعی بوده...
احتیاج دارم زندگی زناشوییم یه چیزی بشه تو مایه های مال گلنن دویل ملتن تو کتاب جنگجوی عشق...  
پری شب *طبق پستی که تو اینستا نوشتم* نصفه شب بیدار شدم و با دیدن ماه درست جلوی چشمم پشت پنجره انگار که به نیایش دعوت شدم.خالصانه و از ته قلبم دعا کردم... و به محض تموم شدن دعام همسر پیام داد و خبر داد دیگه میتونه جریان مهاجرتمون رو رسما پیگیری کنه و وارد مرحله ی جدیدی شده... 
پیام رو خوندم و همین طور که مینوشتم باورم نمیشه بالاخره شدوع شد اشکام از گوشه ی چشمام میچکیدن...
اما قشنگترین عکس العمل برای این خبر برای بابام بود که تا شنید های های از خوشحالی گریه کرد... 
من احساساتمو از پدرم دارم...  فکر میکنم بابا تو دسته ی مردهای خوش قلب و احساسیه... امسال هم که خواهرم پیام داد بعد سیزده سال دارم باز پرتقالای حیاط پدریمو میخورم بابا های های گریه کرده بود...
من عاشق قلبشم...
برام خیلی عزیزه که از وقتی خودمو بعنوان یه موجود ذی حیات به رسمیت شناختم عشقش رو کنارم ،با بوسه هاش،بغل هاش،منو رو دوچرخه ی خودش نشوندنهاش،ماساژهای کمرم هر آخر شب،جلوی کتک های مامانم رو گرفتن هاش و گفتن جمله ی صریح دوستت دارمش حس کردم...
همونقدر که برام دردناکه تو بچگی هام هیچ کدوم اینها رو از مامانم یادم نیست... جز اینکه شبها کنارش میخوابیدم و دستمو لای موهاش میبردم و کیف میداد... مامان هیچوقت منو حمام و دستشویی هم نمیبرد... دستشویی رو با بابا میرفتم و حمامم بعهده ی آبجی ها بود... 
همیشه از مامانم میترسیدم و نود درصد اشتباهات زندگیم رو بخاطر ترس از مامان مرتکب شدم... ترسیدن منو دروغگو و پنهان کار کرد... 
همش میگم چه اهمیتی داره بیست و چند سال گذشته... اما گاهی همینا گریه های منو درمیارن...
هر چند که الان مامان کلا زن با محبتیه... کلامش تلخ و تنده اما در کل با محبته... گاهی دستا و پاهامم میبوسه... گاهی بهم میگه بخواب دست به کمرت بکشم... گاهی نزدیکم میشینه موهامو نوازش میکنه...  چرا گذشته فراموش نمیشه؟؟ 
بعد بابا دیگه بابای قبل نیست.. وقتی اینجوری گریه میکنه حس میکنم بابای قبلی زنده است و واقعیه و باز عشق میجوشه تو قلبم اما اکثر اوقات دوره... خیلی دور...
نمیدونم چرا این وسط حرف مامان و بابامو زدم البته... الان همش فکر همسر تو سرمه...  خواهرم دیشب پیام داده بود چرا حرف باهاش میزنم فقط میشنوه؟ نه نفی میکنه نه تایید؟ انگار اصلا پیش ما نیست؟؟ 
خوب به نظر خودم طبیعیه که بعد یه دوره ی سخت ذهنش به آرامش و استراحت نیاز داشته باشه و تمرکز رو مکالمات روزمره نداشته باشه از طرفی هم میدونم تو بهترین حالتش هم خیلی اهل حرف زدن نیست..
اما برای اکثر مردم غیر طبیعیه و این سوالِ شوهرت همیشه اینجوریه دیگه حالمو به هم میزنه....
چقدر بهم ریخته شدم... امروز نهار خونه ی مامانمیم... من سه روزه مریضم... سه روزه تقریبا جز یه وعده غذا هیچی نخوردم.. شدیدا معده و روده هام درد میکنن و غروب ها کمرم به حدی درد میکنه که بدون کمک حتی نمیتونم سر پا بایستم... خدا رو شکر پیش خانوادمم. خواهرام ازم مراقبت میکنن. دو روز بود خونه ی آبجی صاحبخونه بودم.خوردم و خوابیدم و کتاب خوندم.در حالی که مرتب کمرمو برام با روغن مخصوص طبی ماساژ میدادن... امروزم اومدم اینجا و تا فردا غروب میمونم... امیدوارم زود خوب شم... 
فعلا میرم..
 
*نسیم و الناز عزیز از معرفی کتاب جنگجوی عشق واقعا ممنونم.. از کجا میفهمید من به چه کتابی احتیاج دارم آخه؟؟ 
*فائزه جانم پیامهاتو خیلی وقته خوندم اما یادم میرفت چیزی بگم... قوی باش عزیزم.ما مادر میشیم تا بیشتر رشد کنیم و قوی تر بشیم.هرگز بچه داشتن اسارت نیست... همیشه میتونی خودتو نجات بدی جانم.
 
۰۲ بهمن ۱۴:۰۸ مامانی ...
الحمدلله که راه براتون باز شد❤

عاشق بیانتم بلاگر...
یه جوری مینویسی که ادم وقتی میخونش مثلِ جون
میره توی رگ و قلب آدم.

مثل همیشه برات نور و نور و نور ارزو میکنم...
چقدر خوبه که تو دوستمی❤ به خودم میبالم و از تجربیاتت
استفاده میکنم.

تو دعوتهای شبانه ت واسه دیدنِ ماه
ما رو هم از نظر بگذرون🙂

ممنون عزیزم منم به دوستی تو میبالم :)

۰۲ بهمن ۱۴:۵۰ صبورا کرمی🦄
اسمتو تو پستت گفتی 

میدونم گلم مرسی :)

۰۲ بهمن ۱۴:۵۶ لی لی پوت
با خوندن پستت دلم برای پدرم تنگ شد رفتم خونه حتما میبوسمش :) :* منم خیلی پدرم رو دوست دارم خیلی زیاد :) حس امنیت عجیبی بهم میده و چقدر از مهاجرت من ناراحته :( اما نمیتونم از این آرزو دست بکشم :) دیشب با خواهرم داشتیم میرفتیم و منم ناخودآگاه ماه رو دیدم سمت میدان جانبازان خیلی قشنگ بود بعد تا خواستیم عکس بگیریم ازش رفت پشت ابرها :| چه حس جالبی رو نوشتی بعد دعای خالصانه این خبر خوش رو شنیدی :) نمیدونم چی بگم حتما خودت بهتر میدونی و میخوای خودت رو پیدا کنی :) خدا بد نده معده ات ناراحت شده :( فکر میکنم افکار عصبی باشه ذهنت رو باید آروم کنی دوست خوبم :) همه چی داره خوب پیش میره :*

خدا پدرتو حفظ کنه لی لی...

چه ماه بلایی بود :)
معده و همه جام :/ مرسی جونم

سلام نوشته هات به جونم میشینه آروم میشم وقتی میخونمت مامان بلاگر عزیز . مرسی بابت دلگرمی ت ولی من نمیتونم از این منجلاب بیرون بیام باید صبرم و تقویت کنم تا بتونم یه مامان فائزه قوی باشم ;-)

عزیزکم :)

۰۲ بهمن ۱۶:۳۵ مرتضا دِ
چرا مردها اینقدر توی حرف زدن ضعیف عمل میکنن واقعا؟ :|

باقی مردها رو نمیدونم... البته شوهر خودمم نمیدونم 😂

آرامش جدیدت تو نوشته هات هم هست

تو که تونستی آروم بگیری و دعا کنی و نتیجه اش رو دیدی لطفا بتون چیزی رو بخوای که خدا برات میخواد

چیزی که دنیا و کائنات و هستی برای ما و برای همه موجودات و برای همهء دنیا میخواد وسیع تر شدنه پس انرژی هستی به سمت وسیع شدن در جریانه دیگه تو رو خدا تو کارشون فضولی نکن که شیش ماه بس هست یا نیست کمه یا زیاده

این از حالا برای اون موقع دغدغه داشتن رو رها کن و ایمان بیار لطفا ایمان بیار که هرچیزی تو بهترین زمان خودش اتفاق می افته

تو در درست ترین زمان خودش به شوهرت می پیوندی

و همسرت رو هم رها کن اون هم داره تو مسیر خودش رشد میکنه تو این دو ماه مطمئن باش با شرایطی که اون گذروند خیلی بیشتر از تو رشد کرده چرا فکر میکنی تو رشد میکنی و اون در جا میزنه فقط مسیرهای رشدتون متفاوت بود که خود به خود شرایطش پیش اومد

و وقتی تو حالت خوب باشه همسرت خوب خواهد بود

از این احساس که تو بخوای کمکی به رشد اون هم بکنی دست بردار وقتی تو رشد کنی اون خودش رشد میکنه نیاز نیست تو بکشونیش

فقط براش دعا کن که تو مسیر درست زندگی بمونه همین

ما نمی فهمیم تو به چه کتابی احتیاج داری یک نیروی برتری هست که ما رو مجبور میکنه به تو کتاب معرفی کنیم.

اون نیروی برتر عاشق توست و برای کمک به تو از هرکسی که بتونه استفاده میکنه .

واقعا؟؟

هر چیز تو بهترین زمانش اتفاق میفته.. آره آره درسته.. باشه
چرا فکر میکنم من رشد میکنم و اون نه؟ نمیدونم! شاید چون من خودم دارم براش تلاش میکنم و تلاشمو میبینم و رنجمو میکشم.اون خود به خود دچار شرایطی میشه که لزوما من نمیبینم.

منم عاشقشم.. دوباره دارم عاشقش میشم..

از مامان گفتنت پرتم کرد دوباره به گذشته
چه روزای گندی بودن واقعا😔😔😔

:(

من این حس ترس نزدیک شدن به همسرتو دوره دوستیمون داشتم!
گاهی دوس داشتم زودتر به وصال برسیم گاهی ام میترسیدم از وصال،از اینکه عشقمون از بین بره،اخلاقامون عوض بشه و ... همش دوس داشتم از اینایی که عشقشون به وصال رسیده بپرسم الانم همو دوس دارید؟؟ عشقتون کم شده یا زیاد و ...
میدونم باهم فرق داره چون الان همسرته و بابای بچه ت ولی برای من دوست پسر و عشق بود ولی خب خواستم بگم تا حدودی این حستو درک میکنم ... نگرانی در مورد وصال
همسرت خیلی درونگراس ... کاش یکم در مورد تیپ شخصیتی درونگرا میخوندی بلکه کمکت میکرد
امیدوارم زمانی مهاجرت کنی که از اعماق وجودت زندگی با همسرت رو بخوای
امروز بابا و مامانم برگشتن اصفهان،کلی دلم گرفته 😞 خدا پدر مادرتو برات حفظ کنه 

خدا رو شکر که الان میبینی زندگیت خیلی خوبه و عشقتون کنار هم خوبه :)


آخی عزیزکم جاشون خالی نباشه

منم خیلی دلم میخواد تنهایی بتونم خودمو بکشم بیرون فکر میکنم میشه ولی با کوچکترین رفتار همسر میرم تو لاک ودوباره ازش بخوام بیام بیرون کلی طول میکشه ولی میدونم اخرش میشه اونجایی که از گریه بابا گفتی بغض کردم اشک اومد چشام انشالله همه بابا سالم باشن

من این دوره رو از سر گذروندم.وقتی تصمیم گرفتم قوی تر بشم.. بقول تو با رفتارای اون باز میرفتم تو لاکم.ولی کم کم با تمرین کردن اوضاعم بهتر شد.. تو هم اگه تو همین مسیر بمونی اوضاعت بهتر میشه سیما و یاد میگیری چجوری با هر چیزی نرنجی.یا چجوری فورا از حال رنجت دربیای.


آخی جانم...

سلااام..
فقط دلم میخواد بگم از خوندنت غرق لذت شدم..باز نوشتن پر از حس خاص خودت...عالی بوود..
شاد شدم از شادیت..
و دیگه هیچی نمیگمو فقط واست دست میزنم..
واسم انرژیهای قشنگتو بفرست که نیازشون دارم،هرموقع یادم افتادی.ممنون

سلام سایه..

چقدر خوب.مرسی

عزیزم عزیزم یه دریا آرامش و نور به قلبت سرازیر شه الهی

سلام عزیزم خوشحالم که کارهای همسرت داره درست پیش میره انشاءالله که خدا این راهو براتون اسون کنه.عزیزم درسته که ازلحاظ روحی امادگی نداری پیش همسرت باشی اما جوجه رو هم درنظر بگیر
خدا پدرمادرتو برات نگه داره 
پست هاتو میخونم اما دستم به نظر دادن نمیره خداروشکر دوستای خوبی هستن که راهنمایی ت میکنن
درمورد چیزی که درمورد سکوت همسرت  گفتی هم ازمن بپرسی میگم تا جایی که مردارودیدم همینجوری و به راحتی راجع به موضوعات مهم حرف نمیزنن

سلام جونم ممنون.

درست میگی گلم... ان شاالله تو بهترین زمان برای هر سه مون باز کنار هم قرار بگیریم
:(

۰۳ بهمن ۰۲:۲۳ آرزوطهماسبی
میدونی من کلا وقتی مینویسم خیلی خودمم.یعنی اصولا توی هر جمعی به جز جایی که بابامو مامانم و گاهی همسرم حتی, قرار بگیرم خیلی خوب حرف میزنم و میتونم مجلس و دستم بگیرم.کم و بیش اطلاعات عمومی م خوبه و سعی میکنم بخونم و بدونم تا عقب نیوفتم هرچند هرچی بیشتر میخونم میفهمم کمتر میدونم. اینا رو گفتم که بگم خجالتی نیستم اما وقتی خودکار دستم میگیرم واقعا خود واقعیمم.الان با این پستت فهمیدم توام همینی.به نظرم وقتی مینویسی خیلی خودتی.من خودم گاهی آرزو میکردم میشد انقدر که با نوشتن راحتم توی واقعیتم انقدر راحت باشم . انقدر تحت کنترل و مسلط . 
گذشته ی منم فراموش نمیشه.تو تنها کسی هستی که میدونی . این حس لعنتی کمبودها هیچوقت از بین نمیرن.ممکنه با مشاوره و روان درمانی و اینا کمرنگ شن اما از بین نمیرن. واسه من که همینطور بوده .من حتی دوشب پیش خواب دیدم بابام مرد .بعد پاشدم چند دقیقه ی اول گیج بودم هنوز فکر میکردم خوابم و این اتفاق افتاده اما هیچ حس بدی نداشتم!عجیب بود برام .مطمعنم در واقعیت تااین حد کینه ندارم ها.اما واقعا هیچ حسی نداشتم هیچی!
خداروشکر برای بابات . برای این احساسات نابش.برای همه ی خاطرات خوب بچگی هات . اقلا از یک طرف سیر بودی از محبت . من که هیچوقت دستم نرسید بهشون .نه به بابام نه مامان دسته گل ماهم که الان ماشالا انگار خواهرمه و همیشه هم محرم اسرار دخترای همسن و سال من تو فامیل بود.اما من وقتی پریود شدم اول به مادربزرگم گفتم و روم نشد بهش بگم حتی!چقدر آدم غم تو دلشه .ببخشید چرت و پرت زیاد گفتم.پستتوخوندم سر دردودلم باز شد
امیدوارم آرامشت دائمی باشه .اما اینم بدون آرامش داشتن در کنار همسرت حتی اگه ده سالم دور باشین به دست نمیاد مگه اینکه این خود شناسی ت ادامه دار باشه.به نظرم این رشد و تلاشمون براش محدود به زمان خاصی نیست.دونفر باید در تمام سالهایی که کنار همن براش تلاش مداوم داشته باشن.البته هر درنفر .ایشالا با آروم گرفتن اوضاعتون اونور , با امنیت اقامتتون کم کم همه چی رو به راه میشه.مطمعنم وقتی همسرت از نظر اقتصادی به یه آرامش نسبی برسه بیشتر میبینتت و میشنوتت 

اوووم آرزو درسته تا حدودی.من اصلا توجه نکرده بودم به این جنبه از خودم.من تو جمع های غریبه هم میتونم خودم باشم.یا پیش یه آدمای خاصی... اما الان دارم فکر میکنم چرا تو جمع خانواده یا پیش همسر در مقایسه با نوشتن آدم انگار خودش نیست؟ نباید اینطور باشه آخه :(


چقدر بد :( 
اوه منم از این چیزها بخوام بگم یه دنیا میشه :( فقط میتونم خودم مادر بهنری باشم و الان که خواهر زاده هام تو سنی هستن که من آسیب هامو خوردم حواسم به اونا باشه و باهاشون همدل باشم..

امیدوارم :)

۰۳ بهمن ۱۶:۰۵ مری مریا
سلام مامان مینای مهربون بالغ❤️❤️
خداروشکر بایت رشد تو و جوجه.
من همیشه بهت گفتم بازم میگم عاشق این شخصیت شجاعتم:) شجاع که میگم از نظر روحیه:) یعنی تو با تمام واقعیت ها و بالا بلندی های شخصیتت، رابطت و خانوادت مواجه میشی...میری تو دل ترسات... 
ایششششالا تمام زندگت پر از کامیابی باشه، پر از جور شدن کارات مثل کارای مهاجرت😍 من از خدا برات آرامش و سلامتی میخوام.
چرا کمردرد تو این سن؟؟؟😢

عزیزم :))  سلام :)

عزیزکم ممنون واقعا... 

فکر میکنم فقط گرفتگی بود و تحت تاثیر اعصاب.. الان خوبه کمرم :)

چه قدمهای خوبی داری در زمینه خودآگاهی خودت برمیداری بلاگر جان:))
امیدوارم همیشه غرق نور و عشق و شادی باشی گلم.

ممنون قشنگ جان :)

میشه بگی مثلا چطور تمرین کردی من الان دوباره با زور بدبختی اومدم بیرون میخوام یه فرصت به خودم بدم فکر میکنم حق این زندگی هست یه فرصت دوباره نمیدونم چطوری حال خوبمو نگه دار ومنوط به حال بقیه نکنم هر چند به نظرم ارده قوی داشتنه که باعث میشه برنگردی به عقب 

اول با پذیرفتن اینکه این مشکل زودرنجی از منه... و من باید اصلاح بشم... بعد مثلا تو موقعیتش که قرار میگرفتم خودمو غرق فکرش نمیکردم به جاش تمرکزمو رو خودم میذاشتم.خوب بلاگر تو الان ناراحت شدی بیا یه کاری کنیم حالت بهتر بشه... هرچند که من هنوز زود رنج محسوب میشم اما واقعا همچنان تمرین میکنم و چیزایی میدونم که اون موقع نمیدونستم.یه چیز خوب که تو کتابای استر هیکس بود اینه که هیچوقت سعی نکن از یه احساس خیلی بد به یه احساس خیلی خوب برسی چون نمیشه و از مسیر خارج میشی. راه بهتر اینه فقط دنبال احساسی باشی که یه خرده بهترت کنه... این آهستگی و پیوستگی داره کمکم میکنه.

بلاگرجونم انشاالله که همیشه خبر خوب از جانب همسرت برسه و راه زندگیتون همیشه هموار باشه گلم.
بهترین هارو برات آرزو دارم.

ممنون قشنگ جان :)

۰۵ بهمن ۰۲:۳۲ آرزوطهماسبی
commente man nareside aya?

ببخشید دیر تایید کردم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان