بچه ها جانم سلام.
امیدوارم که خوب و خوش باشید...
منم خیلی هی بد نیستم خوبم نیستم طور به زندگیم ادامه میدم...
خوب همونجور که گفتم جمعه ی گذشته رفتم منچستر .
تولد خواهرم دوست صمیمیش بود.
الان بخوام بگم وااای خیلی خوش گذشت و فلان دروغ گفتم.
ولی خوب نمیخوام غر هم بزنم. به هر حال رفتیم و کوروش خیلی حالش خوش بود اونجا و با دختر آبجیم حسابی بازی میکرد و شبا با دل خوش میخوابید و خوب غذا میخورد و شنگول بود خلاصه و همین برای من بس بود.
منچستر یه جور شکوهی داره که من دوستش دارم.
انگار خیلی وسیعه .انگار توش یه عالمه اکسیژنه.
تعداد دوچرخه سواراش خیلی زیادن و همچنین تعداد مغازه ها و غذاخوری های ایرانیش.با این حال محیطش نسبت به برمینگام چند برابر اروپایی تره.
وقتی رسیدیم خواهرم اومد ترمینال دنبالمون و من تو راه خونه اش که داشتم از شهر لذت میبردم با خودم گفتم ای کاش منم از اول همینجا بودم.
شب اول رفتیم یه فست فود ایرانی .با خواهرم و دو تا از دوستاش و بچه هاشون.
اون دوست خواهرمم که عکسش رو تو اینستا دیدید از همسرش جدا شده سال پیش و یه زندگی مشابه من داره و سختیهای مشابه من و یه بچه پسر همسن کوروش... برای همین خیلی با اون حرف زدم. ولی خوب روحیاتش شبیه من نیست. خوب اولا که خیلی سال از طلاقش گذشته و خودشم سه سال از من بزرگتره و الان اولویت اول زندگیش یه جورایی فقط رابطه و ازدواج و فلانه .
ولی ذهنش از لحاظ انتخاب به شدت مسمومه. مثلا میگه دوست ندارم مرد مهربون باشه خیلی .مرد باید جذبه داشته باشه .نباید خیلی دور آدم بگرده این کارا مردونه نیست :/ الان تو یه رابطه ی فوق غلطه ولی خوب انگار همینجوری دوست داره دیگه :/
چجوری ما زنا اینهمه به خودمون ظلم میکنیم آخه ؟
بچه ها بذارید اینو با قاطعیت بگم که فست فودهای ایرانی هزاران بار بهتر از مال اینجا هستن. منم اون شب یه قارچ برگر خوردم بهشتی....
شبش هم که برگشتیم شوهر خواهرم رو در حد یه سلام و دست دادن دیدم و زود رفتم تو رخت خواب...
روز شبنه قرار بود جشن تولد خونه ی خواهرم باشه که خوب پسرشون کلاس فوتبال داشت و راضی نشد با همکلاسیاش بره .این شد که خواهرم رفت سر کار که شوهرش پسرشون رو ببره فوتبال و من موندم خونه با کوروش و خواهر زاده ام و یه عالم کار تولد.
خواهرمم ساعت دو برگشت خونه.
نهار خوردیم و بعد میز تولد رو با هم چیدیم.
بعد رفتیم من موهاشو براشینگ کردم و دیگه رفت خودش آرایش کنه بعد من وایساده بودم جلو آینه در حالی که اصلا آماده نبودم و آرزو میکردم کاش میشد تو اتاق بمونم تا تولد تموم شه.
به هر حال منم موهام رو اتو کشیدم و یه آرایش ملیح کردم . لباسم هدیه تولدم بود که آبجیم برام خریده بود. وقتی حاضر شدم مهموناشم اومده بودن و من دیگه رفتم بهشون پیوستم.
هدیه ها رو دادیم که من هم برای خواهرم هم برای دوستش مایع کف برای حمام داخل وان و نمک پاکسازی و بادی میست خریده بودم.برای دوستش یه تاپ هم خریده بودم. برای آبجیم به غیر اینا یه گردنبند نقره هم خریده بودم.
چون خوب کادو کریسمس هم که نداده بودم. به پسرشم پول دادم به دخترشم لباس.
اونم برای کوروش یه دست کت شلوار خریده بود. برای منم یه شلوار جین .
دیگه تولد هم گذشت دیگه. برای اولین بار وودکا خوردم .
یعنی هیچ با نوشیدن الکل حال نمیکنم. کلا چند بار تا حالا خوردم که خونه خواهرم بوده بیشترش.یه شبم خونه دوست سیاوش ویسکی خوردم.که خیلی خوب بود. یه بار هم جین خوردم. چند بارم آبجو.
ولی کلا این کاره نیستم. نمیدونم چون همش تو بدحالی هام بوده اینجوریه یا نه ولی خوب اصلا مزه و بوشون که دوست داشتنی نیست. بعدش هم حالی نمیدن که من دوست داشته باشم بگم واااای خیلی خوب بود.
تازه وودکا یه سر درد کوفتی هم بهم داد که بعدش مردم.
یه کم رقصیدیم.کلی خوراکی خوردیم. حرف زدیم و تامام.
ولی خوب مگه میرفتن؟؟؟
بابا دوازده شب شد...
باز وقتی رفتن اندازه ی یه سلام شب بخیر شوهر آبجیمو دیدم و رفتم بیهوش شدم.
یکشنبه هم که وقت برگشتنم بود. ساعت یازده بیدار شدم. خواهرم به بچه ها صبحانه داده بود.دیگه خودمونم خوردیم و رفتیم مغازه شون. سوپرمارکت دارن.
دیگه خریدامو که برداشتم شوهرش میگفت بردار برو همینجوری.خیلی هم سر سنگین و فلان.
منم گفتم لازم نکرده همینجوریه اگه نمیبرم قشنگ پولشو حساب کن .
والا شوهرخواهر برای من فقط احمد و امیدن. باقی هیچی اصن
دیگه بعدشم رفتیم خونه من از دو تا چمدونی که اونجا داشتم یکیشو بازچینی کردم و با خودم آوردم و یکیش موند اونجا.
و این شد سفر به منچسترم...
در طول سفر چند بار به خودم گفتم پاشم بیام اینجا زندگی کنم. زندگی برام راحت تر میشه. کوروش هم بازی داره . هم اینکه دو سه تا خانمن اونا که یه جورایی حلقه ی حمایتی همن و منم میتونم توشون باشم. چه میدونم این بچه اونو نگه میداره. اون میره دنبال بچه این. اون مریضه این براش غذا میاره و این کارا.فقط بدیش اینه خیلی تو زندگی همن و چون خواهر من بزرگترشونه خیلی همه چیزشونو باهاش چک میکنن و این ناخودآگاه این توقع رو در مورد منم ایجاد میکنه که از آبجیم بپرسم همه چیزمو و همون کارم بکنم...
من حوصله این چیزا رو ندارم واقعا. حوصله اونهمه قاطی زندگی کردن.بعدم میخوام مستقل باشم و اینکه هیچ منتی سرم نباشه که ما برات فلان و بهمان کردیم... بایت همه اینا قید اونجا زندگی کردن رو باید بزنم :(
دیشب که برگشتم و خوابیدم همش خواب سیاوشو میدیدم.همش خواب های بد و آشفته و دعوا طوری...
امروز که کوروشو بردم مدرسه برگشتم خونه و خدا میدونه چقدر احوالم بد بود .یه نوبت با یه روانپزشک داشتم. رفتم و حرف زدیم و فلان..
بهم دارو داد. خوشحال شدم والا.
الان احتیاج به یه چیزای کمکی دارم که منو سرپا نگه دارن وگرنه میترکم.
الان فهمیدم بد بودن حالم ربطی به پریود بودنم نداشت. واقعا میزون نیستم.
واقعا فکر اینکه چی قراره بشه و چجوری قراره همه چیز رو درست کنم مغزم رو پوکونده.
یه دلم میگه برم یه خونه ی یه خوابه بگیرم اول که از اینجا دربیایم یه کم حالمون بهتر بشه با کوروش.یه خونه ای بگیرم که دولت تمام اجاره اش رو پوشش بده.
تو خونه ی خودم یه کار خونگی راه بندازم.که کالجمم از دست ندم.
آروم آروم برم جلو.
ولی خوب تو همینم کلی اما و اگر هست.
یکیش اینه الان از این در برم بیرون باید وسیله زندگی بخرم و من کلا 400 پوند پس انداز دارم که تو همون پاکتاییه که گفته بودم تو اینستا... باید قید خرید همه چیزو بزنم تا وسیله های خونه مو بگیرم. البته نمیگم قید همه چیز . کو تا آخر سال. باز میتونم پول جمع کنم.بازم یه نگاه به اولویت بندیام بندازم و فلان. چیزای اضافه رو حذف کنم.
خواهرمم میگفت تحت هیچ شرایطی شانس گرفتن خونه دولتی رو از دست نده حتی اگه دو سال مجبور باشی همون جا که هستی بمونی !
ولی خوب نمیتونم خودمون رو برای یه خونه دولتی به کشتن بدم که...
شما جای من بودید چی کار میکردید اصن؟
الانم یه ساعتی وقت دارم و بعدش باید برم دنبال کوروشو برگردیم خونه.
خدا میدونه که اصلا حال اینکه تکون بخورم و برم یه خرید کنم ندارم اما خوب گوشت و مرغ هم ندارم و مجبورم.
از صبح به خودم میگم پاشو سنتور رو بیار و کوک کن. اما خوب با این حال ؟ چی درمیاد از اون سنتور بیچاره آخه وقتی خودم اینهمه ناکوکم :(
ببخشید باز از این پست های ناله طوری نوشتم انگار...
انقدر دلم میخواد یه دوره با یه کوچ بگیرم . قشنگ بگه چه غلطی کن چه غلطی نکن...
یکجورهایی حس میکنم کارم با مایده تمومه. هر چی باید ازش میگرفتم رو گرفتم اما خوب هنوز تمومش نکردم رسما.
همینا دیگه. برم غذامو بخورم... و برم دنبال کوروش عزیزم...
میبوسمتون بچه ها ... برام حرف بزنید. خدافظ
یه کامنتی دارم از یه دوست چند ساله ای به اسم زهره. عزیز دلم کامنت شما خصوصی بود و من نتونستم جواب بدم و تایید کنم و گفتی تو اینستا هم عین همون پیام رو برای من فرستادی درحالی که من مطلقا چنین چیزی ندیدم وگرنه حتما جواب میدادم. مرسی از محبتت و لطفا اگه باز کامنت گذاشتی حتما دقت کن تیک خصوصی نخورده باشه وگرنه باز حیف میشه.