28 شهریور 99

سلام سلام :)

 

الهی که حال همتون خوب باشه.منم خیلی خوبم .اومدچهار کلوم حرف بزنم و برم.

 

سه شنبه نهار مهمون خونه ی مامان بودیم.موقع رفتن متوجه شدم آبجی صاحبخونه مریضه حسابی، بعد رفتم خونه ی مامانم فهمیدم آبجی شماره یک هم مریض بود.خیلی طول نکشید که حس کردم گلوم درد میکنه و شروع کردم آب نمک قرقره کردن. نهارمون خوشمزه ترین قورمه سبزی دنیا بود.
بعد از نهار هم من به یکی از علایقم تو خونه ی پدری پرداختم‌. **خواب رو تخت مامان و بابام**

نمیدونم رو چه حسابی خواب بعداز ظهرها خونه ی بابام انقدر بهم میچسبه... دیگه بعدش حسابی رو سفارش جدید شماره دوزیم کار کردم و غروب هم برگشتم خونه. کوروش هم شدیدا سرفه میکرد و هی میگفت مینا نمیتونم نفس بکشم.دعا کردم خدا ما دو تا رو با هم مریض نکنه. چون کوروش عزیزم رو چجوری باید بهش رسیدگی میکردم اگه خودم بی حال میبودم؟
دیگه غروب بود که برگشتیم خونه.خدا رو شکر شام از یه جایی برامون نازل شد و آشپزی نداشتم.بعدش هم میخواستم ادامه ی صد سال تنهایی رو بخونم.این شد که مادر پسری رفتیم تو بالکن. من نشستم رو تخت و ریسه ی نورو روشن کردم و کتاب خوندم.کوروش بازی کرد و به سر و روی من دست کشید .
بعدم رفتیم تو رخت خواب و من قبلش کلی آب نمک دوباره قرقره کردم و قرص انداختم بالا.ولی خوب خیلی توفیری نداشت و من تقریبا شب تا صبحشو بخاطر بینی بسته شده و یهو ترکیدن و آبریزشش بیدار بودم و تو راه دستشویی به اتاق خواب در حرکت!
صبحش دیگه صدام درنمیومد...

 

یعنی اصلا نمیخوام درباره چهارشنبه حرف بزنم انقدر که روز بدی بود.یعنی کوروش کوچکترین درکی بابت اینکه مامانم مثل همیشه نیست از خودش نشون نمیداد در حالی که من چشم و صورتم انگار ورم کرده بود و قرمز بود و صدامم که اونجوری.... حالا خوشبختانه کوروش با اینکه خیلی سرفه داشت حال عمومیش خوب بود و یه فندک برداشته بود با شمعای مراسم نیایش من مشغول میشد اما باز میخواست من سر پا شم ، عین کولا از پاهام بگیره خودشو بکشه بالا و من حالم بده امروز نمیتونمم حالیش نبود. تا ظهر رفت پیش خواهرم و من رفتم دکتر.
بعد از ظهرشم کوروشو بردم دکتر و خلاصه اون روزمون گذشت.
پنجشنبه شماره دوزی و سنتور رو تو دستور کارم قرار دادم 😎 نهارمو برام آوردن.شامم همینطور و حالمم بهتر بود.
یه عالمه هم با کوروش بازی کردم.سیاوش هم رفت برای مصاحبه اش و به جز اینکه میگفت مترجمش یه آقای افغان بود که بعضی کلمات فارسی رو متوجه نمیشد و معادل میخواست تا بتونه ترجمه کنه، مشکل دیگه ای نبود...
بعد پنجشنبه یکی از دوستای خوبم تو پیجش گذاشته بود یه نفر دنبال یه پرستار کودکه که تو ساعت اداری دو تا دخترشو براش نگه داره. نمیدونم چی شد ولی من یهو انگار کلی خوشحال شدم.اعلام آمادگی کردم.اولا که احساس کردم از پسش برمیام. بعدم کاملا حس کردم به زندگیم جهت تازه ای میده و تجربه ی جالبی میشه،برای کوروشم که مهد نمیره خوب میشه.خلاصه گفتم من هستم و دیگه گفتم خدایا اگه به نفع من و اون بچه هاست ، جور بشه... هر چی تو بخوای.
بعد با اینکه مریض بودم دیدم یه دوستی بهم پیام میده نشستم با اون چت کردم. ما با هم همکار بودیم. اومده بود شرکت چون که مکررا بارداری های ناموفق داشت و افسرده بود. اومده بود از تنهاییش فاصله بگیره و همشهری من بود. کم کم قاطی فضای کارگاهمون شد و با اینکه کلا شخصیتش خیلی اجتماعی نبود اما باز از اون پوست سختش بیرون اومد. آخراش خیلی خوش میگذشت بهمون‌ . تا اون رفت و منم رفتم و بعد یه مدت گاهی با تماسای تلفنی از هم خبر میگرفتیم. بچه اش امسال کلاس اولیه.چند باره حس میکنم باید از لیست دوستانم خارج بشه. آدم شدیدا سمی شده. باز دلم نیومد و اون شب بهش چند تا چیز گفتم. گفتم تا وقتی مدام ناله میکنی و ناشکری همه چیزت کم کم از کفت میره. دیگه زندگی هرچقدر بد باشه آدم اگه اهلش باشه باز چندتایی خوبی هست که براشون شکر کنه.
نیست ؟؟؟  بعد مدتهاست از ده تا کلمه اش نه تاش اینه من پول ندارم! یه مدت پیش بهم گفت به دور و بریات بگو تخم مرغ بخرن ازم که منم گفتم.یه بارم خودم سفارش دادم.که نیاورد. بعد دیشب میگفت همه ی مرغام مردن دوباره دارم پرورش میدم.بعد میگفت قیمت کارای شماره دوزیت چنده؟ گفتم بین هشتاد تا صد و ده بیست. گفت یااااا خدااااااا خیلی زیاده :/ براش توضیح دادم زیاد نیست. گفت برای من خیلی گرونه. گفتم خوب از تو انقدر نمیگیرم.فقط پول وسایلمو میگیرم.با نهایت انصاف و مهربونی. 

بعد گفت خوب چقدر؟ گفتم 50. باز گفت یاااا خداااااا... الان گفتی مهربونی!!! بیست یا سی بگیر!

وای من اون لحظه میخواستم خودمو دار بزنم.میدونید من اصلا خوشم نمیاد از چونه زدن. بین کارام میتونم اصلا یه چیزی آماده کنم هدیه بدم اما اینکه یکی میاد هی چونه میزنه باهام عصبیم میکنه. حس سو استفاده شدن بهم دست داد. متنفرم از اینکه به چنین آدمی حالی کنم پارچه ی شماره دوزی آخرین بار متری صد تومن بود الان نمیدونم چنده و اینکه بیست تومن حداقل فقط پول قابشه... 

بهش گفتم ببخشید ولی نه.باز ول نکرد گفت چهل تومن... باز بیزارم از اینکه از روی ترحم کاری کنم و توش عشقی نباشه. یعنی من نمیدونم چه کار کنم با این جریان؟ بعد یهو گفت کاش ترشیده میموندم و ر*دم تو ازدواج !!! 

اونجا بود که طاقتم تموم شد و بهش گفتم خیلی ناشکری و این حرفا... 

یعنی اصلا دیگه نمیتونم چس ناله تحمل کنم من :/ ببخشید ولی فقط همین عبارت برازنده ی این قسمت بود :/
بعدش دیگه خیلی دیروقت بود که من بیهوش شدم.کوروش دیگه از نه و ده بیدار شدن دوباره برگشته به هشت صبح و خلاصه امروز به نظرم زود شروع شد.
دیشب همش خواب سیاوشو دیده بودم.خواب دیدم رفتم انگلیس و یه جای عجیبی مثل زیر سایه بون یه پل یا چنین چیزی ، اولین بوسه ها بعد این مدت دوری رو از هم گرفتیم و تو آغوش هم گریه کردیم...
بخاطر این خوابم صبحم کلا ابری و بارونی بودم. و بد اخلاق!

واقعا دلم تنگه.خیلی واقعا دیگه !
نه مثل دلتنگی های همیشه.یه جور متفاوتیه.در عین پذیرشش دلم تنگه. انگار غم به استخونم رسیده باشه ولی من هنوز سرمو بالا گرفته باشم...  

تا قبل نهار فقط خونه رو رفت و روب میکردم. با خودم گفتم شاید مثلا اون خانمه زنگ بزنه بخواد بیاد خونه حرف بزنیم.بعد نهار رو که خوردیم کوروشو خوابوندم. تمام طول روزم داشتم به خوابم و به خود خود سیاوش فکر میکردم.کوروش که خوابید دیدم نشستم رو مبل و اشکام دارن میریزن... خدا رو شکر کردم.بخاطر همه چیز. و یه حسی تو دلم جا شد انگار زود قراره همه چیز درست  شه... الان هم همه چیز درسته. منظورم این بود این دوری به سر بیاد!

دیگه اشکا رو که پاک کردم رفتم دستشویی رو هم برق انداختم و با خودم فکر کردم چرا بعضی آدم ها میگن دستشویی شستن حتما کار مردونه است؟  

بعدش هم شماره دوزی کردم و بعدش حمام رفتم.

بعدش چی شد؟؟؟

 

اون خانمه زنگ زد...

اولا که اون دوستم انقدر از من تعریف کرده بود (خیلی با محبته خیلی) خانمه ندیده عاشقم شده بود. بعد پیج اینستاگراممم که دیده بودن دخترش گفته بود من فقط این خاله رو میخوام :))) کلا دخترا زود عاشق من میشن نمیدونم چرا :) 

دیگه با هم حرف زدیم.خیلی جالب بود.من اصلا بخاطر پولش نخواستم کارو.یعنی دنبال پول نبودم. بعد اینجا (تو شهر فسقلی من و با اوضاع معیشتی این مردم) قیمت اینجوریه که وقتی بچه رو میبرن خونه ی کسی تحویل میدن و خودشون تحویل میگیرن و خورد و خوراکشم خودشون میدن برای این ساعت صبح تا ظهر سیصد تا 350 به پرستار بچه پول میدن. این خانمم دختر بزرگش مدرسه ایه و احتیاج به پرستاری خاصی نداره. عمده  مسیولیت من دختر کوچک دو ساله اش و ارتباطش با کوروشه.بعد خانمه گفت انقدر دوست دارم بچه هام فقط پیش شما بیان با اینکه خیلی متقاضی هست که بیان خونه ی خودم نگهشون دارن باز من میخوام این زحمتو به جون بخرم که بیان پیش تو و پول پرستاری که میاد خونه ی خود آدمو با کمال میل بهت میدم :) بعد تمام اینا رو با اینکه میدونه من ممکنه خیلی زود برم میخواد انجام بده...

خیلی خوب بود اصلا . خوراک بچه ها رو هم هفتگی میاره.

 

بچه ها من خیلی هیجان دارم. احساس میکنم باید روح خلاقم تو این جریان بیدار بشه. روح مدیرم باید به راه بیفته. روح صبورم باید فعال تر بشه. روح زرنگم باید روشن شه.باید بچه ها رو به نحوی که شایسته است سرگرم کنم.باید به هممون خوش بگذره.

 

خیلی زیاد تو فکرم که سرگرمی ها شامل چیا باشه؟ چجوری جلسات اولو برگزار کنم که کوروش با مهربونی بپذیردشون؟ 

چه وسایلی رو از دم دست بردارم که سرش دعوا نکنن؟ البته به مادرشون گفتم برای بچه هاش اسباب بازی بیاره.دیگه شبا باید نهار فردامو آماده کنم.برنامه ی زندگیم خیلی فشرده میشه اما خوب نظم هم میگیره... خیلی خوشحالم من... یعنی هیجان زده ام :)

یکی از کارایی که دوست داشتم میدونید چی بوده؟ که مهد داشته باشم!!! بیا اینم مهد اختصاصی ...

اصلا بیبی سیتر شدم رفت پی کارش :)

سیاوش هم بهش گفتم اصلا خوشش نیومد انگار خخخ 

یعنی خدا شاهده شوهر ضد حال میخوای فقققط سیاوشِ خودم :)

 

خوب من میبندم این پست جینگول بلا رو.برم سنتور امروزمو تمرین کنم.شام به پسرکم بدم.باهاش فوتبال بازی کنم که خرد و خمیر شه راحت بخوابه. (مادر سیاستمدار؟ فقط خودم ) 

همینا دیگه... 

تو پست بعد میام از تجربه ی مهد کودک کوچکم میگم براتون... الهی شادی و برکت بباره بهتون :)

وای وای وای مینااااااا جییییییییغ 💃💃💃💃 

آقاااااا چقدرررررررر خوشحالممممممممم منننننن بابت این بیبی سیتر شدنت 😂😂😂😂چقدر عجیبه برام 🤔🤔🤔 

آخه کاریه که خودمم شدیدا دوسش دارم . بعد یه چیزی تو زندگی تو پیش میاد من ذوقمرگ دوعالم میشم ۱😁😁😁 بوخودا که نمیدونم چرا 

وووی زود زود پست بذار ببینم چیکار کردی یا اقلا استوری 

برم قر بدم 

چه حال خوشیه الان حال دلم برات 

یعنی کلللللللی انرژی مثبتتتت فرستادم جاخالی ندی هاااا . بگیر همشونو بچسبه به جونت 😍😍💃💃💃💃

دست دست قر قر حالا بیا آآآآآآ 💃💃😁😁❣❣❤❤❤

قر تو کمرم فراوونه نمیدونم کجا بریزززم همین جا همینجا 😍💃💃💃

عزیززززم چقدر کیف داد کامنتت. قشنگ چسبید گوشه ی قلبم.

تو هم کارت خیلی خوبه آرزو . خیلی معلم بچه های کوچکولو که تو تماس تصویری چپه میشن بودن خوبه 😂

جون دلممممم...

مربی کی بوووودی توووو🥰

خوشبحال اون بچه ها،

چه کیفی میکنن با تو💞💞💞💞

اصلا یه وضعی 😁

باید بزن برقص راه بندازم براشون. 

وووووی :)))) اولن که الان دقیقن اینم من :)

آخه پستت ماشالله خیلی خوب و پرانرژی بود :) :*

و اینکه منم بابت این پرستارشدنت و این موقعیتت هیجان زده شدم. تجربه جالبی باید باشه :) و امیدوارم حال خوب کن باشه برات و از نتیجه راضی باشی ♡ موفق باشی عزیزم :*

الان باید ی لیست تهیه کنی از بازی های دو نفره که باهاشون باید انجام بدی و سرگرمشون کنی.

و امیدوارم بچه ها خیلی زود باهم دوست شن و همکاری کنن ؛)

بیا وسط 💃😁


آره منم فکر میکنم تجربه ی جالبی میشه. به امید خدا

دلم میخواست میشد کل اتاق کوروشو یه کاغذایی بچسبونم بتونن نقاشی کنن. آخه کوروش کل دیواراشو مداد شمعی کشیده دیگه جا نیست. بعد تو فکر رنگ انگشتی و نقاشی رو صورت و یه سری چیزای دیگه ام. بعد بزن برقصم میخوام بذارم :) میگم شاید چون دخترا قرتی پرتی ان بهشون خوش بگذره. کوروشم باهاشون همراه شه.

آره مهمترین چیز همونه. الهی آمین

۲۸ شهریور ۲۲:۴۳ سایه نوری

مینااا ... 

من خطهای اول پستت یه لبخند رو لبهام بود بعد همینطور گشادتر شد.. خنده شد.. ماجرای بچه ها هیجان زده م کرد.. قلبم تندتر زد وقت تصورت با بچه هایی که دور و برتن و عشق درونت که جاریه و جوشان..

 الآنم پر از خنده و شور و هیجانم واست.. 

منتظر و مشتاق خوندن ماجراهات هستم.. 

تو پر از شکفتن و تلاشهای زیبا و رشدی و من عاشق اینام و واست نور و شادی بیشتر و بیشتر آرزو میکنم، همین الآن.. 

جان دل ❤


الهی همیشه خنده به لب باشی سایه.

باورت نمیشه قشنگ با این اتفاق پاییزو حس کردم و یادت افتادم. چون با مادرشون درباره سروع مدارس و دانشگاه و فلان حرف زدیم قشنگ گفتم نه مثل اینکه واقعا پاییز اومد 😂
من برم خودمو برای خداحافظی با شلیل ها و هلوها آماده کنم اصلا

عزیزم.آرزوی مهربونانه ات قلبمو برد.❤

وای چه پست جونداری

شوهرت مصاحبه رفته

بیبی سیتر شدی وایییی بیبی سیتر شدی واییی دوباره بیبی سیتر شدی😄

^_^


اصلا یه وضعی

ولی من خیای خوشحالم 

واقعا کار خوبی پیدا کردی .امن با خیال راحت تو خونه خودت :) 

موفق باشی عزیزم 

مرسی آبان جانم.

آره واقعا خیلی خوب شد :) 


وای مینااا چه کار باحالییی  

خیلی بهت میاد مهدکودک داشتن اتفاقا 

موفق باشی عزیزم

اوهوم باحاله و چالش برانگیز... 


چه خوب ^_^ 

مرسی جانم. 

سلام مینایی

منتظر خوندن تجربیات جدید هستم

فکر خوبیه افرین بر تو

سلام به روی ماهت سونیا جانم.


مررررسی 😍😍😍❤⚘

عالیه مینا جان از هرجهت که بهش نگاه کنی عالیه فقط جلسات اول مراقب باش ک بین اونا و کوروش دوستی صودت بگیره میبینی که خیلی از جهت کوروش هم راحت میشیو اویزونت نمیشه زندگی خودتم رو نظم میافته و افسردگی ها و رفت و امدهای ناچاری هم از بین میره

موفق باشی عزیزم

ممنون عزیزم بخاطر نکات خوبی که گفتی. تمام تلاشمو میکنم.

برقرار باشی😚

وای مینا اینجاست که باید بگی، نه چک زدیم نه چونه، عروس اومد تو خونه🥰🥰

اصلا از خوشحالیی که برای خودت دارم بگذریم، من نشستم تا بیایی از شیرین زبونیا و بازی کردنای کوروش با اون دختر دوسالههه حرف بزنی و من در لحظه غش کنم و تامام🥰

بدو بیا بگو زود زود😇😇

😆😆😆😆


وای مرسی مرسی. امروز اومدن برای آشنایی. با مامانشون. فردا ببینم چی میشه اولین روز رسمیمون 😎

انشاالله این مهد کودک اختصاصی یه روز تبدیل بشه به مهد کودک بزرگ  پر از بچه 

مرسی جانم. این صرفا یه علاقه است و فکر نمیکنم برای من تو اهداف جدی زندگیم باشه که بخوام دنبالش کنم ❤❤⚘

شایدم کردم 😆 الان دچار دوگانگی رویا شدم 😂

آقا من از الان بهت این نوید و بشارت میدم که شبها دیگه بی خوابی به سرت نمیزنه و راحت میگیری میخوابی!!

واقعا هر روزش یه درسه.درس امروز من این بود که انقددر تو کار این بچه ها فضولی نکنم!دعواشون شده بود سر یه صندلی و یه عروسک.من معمولا از دختره حمایت میکنم نه طرفداری ها فقط حمایت.امروز دیگه سرم شلوغ بود برای کلاس مجازی پسر بزرگه،این دوتا هم یذره دعوا و اشک ریزون داشتن بعدش خودشون به تفاهم رسیدن!!

مرسی واقعا... :) همین الان ساعت نه شبه ولی ما تو رخت خوابیم...

الان فرق حمایت و طرفداری چیه مثلا ^_^ ریز طرف داری میکنی؟؟؟ 
امروز برای من تجربه ی خیلی خوبی بود. و واقعا اگه بخوام از هم نپاشم باید منظم تر زندگی کنم. یعنی عصر هام رو به معنی واقعی کلمه زندگی کنم.وگرنه دیگه این شادی و هیجان امروزم فردا به درد نخواهد خورد..
تو چه درس جالبی گرفتی. چقدر خوبه بچه ها با هم کنار بیان و مادرا فقط لذتشو ببرن

سلام مینا جان

وای چقدر با نمک بود

اینکه غذا برات نازل شد

تا حالا ندیده بودم کسی از واژه نازل شد برای غذا استفاده کنه

چقدر خوبه که انقدر شکر گذاری 

عاشق این مدل آدما هستم

از آدم غر غروها بدم میاد

 

در مورد نگهداری از اون بچه ها

نظری ندارم

چون احتمالا من بودم قبول نمی کردم

مدیریت روابط بین بچه ها یه کم سخته

و اینکه آدم هر روز درگیر باشه

و نتونه اختیار عمل داشته باشه و وقتش برا خودش باشه بعدا به ازاش مبلغ کم بگیره، برای من شخصا زیاد مطلوب نیست

بعدا کرونا رو هم بهش اضافه کنم تکمیل میشه 

 

به نظرم بهش بگو دو هفته آزمایشی بچه هات بیان تا هم من و هم شما تصمیم بگیریم

خیلی قطعیش نکن که راه برگشت داشته باشی

 

راستی گفته قورمه سبزی و کردی کبابم

باید برای پختنش برنامه ریزی کنم اول باید گوشت خورشتی بگیرم که ندارم خخخخخ 

  

سلام سارینا جان..

به چه چیز باحالی دقت کردی آخه :)) منم ندیده بودم کسی اونجوری بگه اما اگه تو برام کامنت نمیذاشتی حتی فراموش میکردم که خودمم چنین چیزی گفتم!

خوب خوب خوب...
سارینا تو کتاب چهار اثر که دارم میخونم خانم اسکاول شین یه تاکید ویژه رو  یه جریانی داره به اسم توجه کامل به شهود و رفتن به راه الهامات قلبی به جای استدلال و گفتگوهای ذهنی منطقی و عقلانی...

من دارم همین کارو میکنم. چون اگه بنا بود منم دو دو تا چهار تا کنم جوابش این میشد بشین بچه ی خودتو بزرگ کن مینا و این کار همش خستگی و دردسر و مسیولیته... اما واقعا دلم میگفت انجامش بده و من فورا پیروی کردم. الان که روز سوممون تمو شده میگم خیلی خوشحالم.
من از این جریان لذت میبرم. خیلی برای کوروش خوب شده و از نظر آزادی عمل هم دیگه همه چیز به هنر من بستگی داره که چقدر بتونم زمان عصرمو استفاده بکنم که اونم اول لازمه اش درست کردن خواب شبمه. یعنی اگه من بتونم نه شب بیهوش شم همه چیز عالی میشه :))

با این حال بهش گفتم این هفته آزمایشی باشه اما میدونم ادامه اش میدم.

منم باید سبزی خورشتی بگیرم :)

مینا جانم سلام

اومدم قسمتی از  پست آخرت رو خودنم و متوجه شدم یک پست نخونده ی دیگه هم دارم . دویدم اومدم اینجا. عاقا ببین اینحا چه خبرررررره 

پراز خبر های خوب. پر از انرژی 

مبارک باشه نازنینم. انجام دادن کاری که آدم دوست داره خیلی لذتبخشه. بودن با بچه ها هم که یک دنیا لذته

برای مصاحبه همسرت هم خیلی خوشحال شدم. دیگه چیزی نمونده مینا جونم. نتیجه ی صبوری هات رو بزودی میبیی قربونت بشم :*

 

برم بقیه پست آخرت رو بخونم 

سلام به تو باران جان.

سلامت باشی دوست جانم. آره هم پر از لذته هم پر از چالش ^_^

خدا از دهنت بشنوه دوست جان. آمین
..

عزیزمی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان