از اونجا که دوشنبه روز کلاسم بود صبح رو به موقع بیدار شدم و صاف رفتم سر وقت برنامه ریزی که شب قبلش کرده بودم .یکی یکی شروع کردم . روتین پوستی. صبحانه .مرتب کردن کیفی که باید میبردم ، ریختن اطلاعات گوشی تو لپ تاپ ، کتاب خوندن ، ظرف شستن و رفتن به اداره ی پست.
فکر میکنم توانشو دارم پستچی بی اندازه بی مسئولیتمون رو انقدر بزنم که صورتش سیاه و کبود شه :/
بسته ای که از سه شنبه هفته ی پیشش رسیده بود رو تحویل گرفتم، کوروشو سپردم به آبجی بزرگه و رفتم انزلی....
کلاس کوتاهی تموم شد . واقعا خیلی سخته :/ موهای بلند رو زدن باز خوبه اما موی کوتاه رو کوتاه تر کردن واقعا عذابه . کلا فکر کنم دلم نمیخواد هیچ وقت موی کسی رو کوتاه کوتاه کنم . (وی در همین لحظه به کوتاه کردن موهای پسرش فکر میکند )
دیگه بین دو کلاسم یه ساعت وقت بود. نشستم به اسکاچ بافتن :) بعد آتنا (یکی از پرسنل آرایشگاه) گفت یادم بده و دیگه یه قلاب و کاموا هم اون برداشت و حرف زدیم و بافتیم. بعدم یه خانمی وسیله آرایشی آورد که من یه هایلایتر و یه کانسیلر ازش خریدم .و بعدم کلاس میکاپ عالی بود . مدلمم عالی درست کردم و برگشتم خونه . قسمت سختش همیشه برگردوندن کوروش به خونه است. همیشه باید یه مقدار گریه شو کنه تا بیاد . منم گفتم خوب بذارم گریه کنه . من دیگه جوش نزنم. درکش کنم. خونه دیگران خوش میگذره بهش. خلاصه برگشتیم و تقریبا زود جوجه خوابید و من موندم و اتاق و خلوت و خستگی و تخت و گوشی !
البته برای کم کردن تلف کردن وقتم برای اینستا دارم تلاشمو میکنم .
صبح چهارشنبه راس ساعت هشت کوروش اومد تو تختم . بخاطر همین نتونستم بلند شم و به کارام برسم. بجاش کوروشو گرفتم تو بغلم و نازش کردم. جفتمون خواب و بیدار بودیم تا ساعت نه که بازی های مخصوص داخل تخت انجام دادیم.حسابی خندیدیم اما همه اش وقتی اومدیم تو هال تا زندگیمونو کنیم دود شد و هوا رفت...
کوروش یه لیوان آب خالی کرد رو قسمتی از لپ تاپ . هر چند اتفاقی بود اما من عصبانی بودم.بخاطر اینکه صدها بار بهش گفتم لیوان اب جاش رو فرش نیست و ممکنه چپه بشه و جای هیچ نوشیدنی نزدیک لپ تاپ نیست...
لپ تاپو خشک کردیم. و کارتون گذاشتم و یه پروژه ی گریه داشتیم که چرا چیپس صبحانه نیست ؟ :/
خلاصه اول صبحی خواب خوب و حال خوبم یه جورایی صدمه دید. با کوروش رفتار بدی نکردم اما درونم آشفته بود ... هرچند که زودی جمع و جور شدم و صلح کردیم و برای نهار رفتیم خونه ی مامان. چون قرار بود من برم رشت چند تا دکتر ، اما خوب تا ساعت یک نمیدونستم واقعا میخوام برم یا نه. حوصله رشت رفتن نداشتم. حوصله ی تنهایی و تو راه بودن نداشتم.حوصله منتظر موندن نداشتم.ولی بالاخره رفتم.رفتم و کلی اونجا وقت گذاشتم.بهم نوبت ساعت چهار داده بودن. دکتر گوش و حلق و بینی.ولی وقتی رفتم انگار کل رشت ریخته بودن تو مطبش !!
دیگه گفت برو ساعت هفت بیا. رفتم و الهه رو دیدم. قدم زدیم و کافه رفتیم و حرف زدیم حسابی. دلم وا شد . ولی وقتی برگشتم دکتر هنوز نه تنها نوبتم نبود بلکه دو ساعت صبر کردم. خوب من همیشه فکر میکردم بینیم پولیپ داره .چون یه گوشت قلمبه ای داخل یکی از سوراخا هست. که راه نفسمم گفتم کیپ شده. ولی وقتی معاینه کرد گفت انحراف تیغه ی بینیه ! گفت میتونی یه مدت با یه اسپری تنفستو کنترل کنی اما نهایتا ممکنه در گذر زمان دچار سر درد هایی بشی و از دست دادن بویایی ممکنه اتفاق بیفته. ولی چون گفتم سر دردام شدیدن برام یه ازمایش سینوس نوشت.
میخوام دو تا دکتر دیگه هم برم خیالم راحت شه.یعنی خوب جراحی چیز کمی نیست اگه نخوام تا آخر عمرم هی چند ساعت یه بار یه پاف اسپری بکنم تو بینیم.
بعدشم برگشتم. شبونه و با آژانس. و انقدر حرف زدنی با سیاوش داشتم خوابم نبرد و حسابی حرف زدیم.
من به یه خانمی سفارش دوخت لباس داده بودم. تو اینستا باهاش آشنا شدم. براش پارچه فرستاده بودم و لباسایی که خواستمو برام دوخته بود. خیالم دیگه بابت خیاط راحت شد. ادم کار بلد و تمیز دوزیه. خیلی خوب شد شناختمش. دیگه لباسامو پرو کردم و سیاوشم دید و برام غش کرد...
صبح چهارشنبه هوا فوق دل انگیز بود. آسمون صاف و بهاری . آفتاب مطبوع و دلچسب .و دریا ، دریای باشکوه بی نظیرم آبی خوشگلشو به رخم میکشید و دلبری میکرد.
با کوروش یه شیک شیر و بادوم درست کردیم برای صبحانه.
بعدش افتادم به تمیز کردن خونه. اول از همه اتاق کوروشو سامون دادم و ازش خواستم لپ تاپو ببره تو اتاق خودش که مزاحم کارای هم نباشیم.بعد آشپزخونه و هال رو تمیز کردم.بعدم اتاق خواب خودمو یه دست ملایمی به سرش کشیدم.ولی دیگه ساعت شده بود دوازده و باید میرفتم خونه مامان.
نهار یه قورمه ی عالی داشتیم.ساعت دو هم من مدلمو برداشتم و رفتیم انزلی.عالی آرایشش کردم ولی موقع برگشتن میخواستم از پا درد و خستگی گریه کنم ...
شاممو خوردم و برگشتم خونه . خیلی فوری فوتی .کوروش زود خوابید.منم که نگم خستگی به مغزم زده بود . تا چهار و نیم صبح بیدار بودم.
امروز هم روز خوبی نداشتم. با کوروش خیلی راه اومدم خیلی. یعنی تا شب که چند تا هنر نمایی کرد به پر و پاش نپیچیدم. مهربون هم بودم. ولی شب دو بار دعواش کردم.
همه ی خمیر دندونو تو دستشویی ریخته بود هیچ ، در خمیر دندونم انداخته بود توی کاسه توالت :( هنوز اونجاست و من باید برش دارم حتما :(
ساعت دو هم با مائده جانم حرف زدم... از چیزها و احساسات جدیدم گفتم. یه تمرین برای روشن شدن سردر گمی ام گرفتم و از دور تو آغوشم فشردمش. چقدر دوستش دارم. واقعی بودنش رو. همراه بودنش رو...
باقی روزم یه مقدار تو خلوت خودم گریه کردم و فکر کردم و خونه رو ریخت و پاش کردم. آشپزخونه رو حسابی پر از ظرف کثیف کردم... یه ترکیده ی به معنی واقعی... الانم کوروش تازه خوابیده . برم ماهی و گوشتا رو بذارم فریزر و برم تو تختم... نمیدونم کی میخوام بخوابم یا میخوام چه کار کنم... فقط امیدوارم فردا احوالم بهتر باشه .
به خدا میسپارمتون دخترا .